۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

برای از پا افتادگان

چهارشنبه بیست و سوم ماه هست.

قرار بود سنگ هم از آسمان بباره من از دوشنبه ۲۱ بشینم سر درس. اتفاقا رفتم کتابخانه رفرنس تورنتو که محیط جذاب و آرامتری داره و می خواستم کمی خودم را جمع و جور کنم تا آماده ی درس بشم که ایمیلی از وزارت علوم آمد راجع به اسکالرشیپم که تا یک ماه دیگر باید این فرم ها را پر کنی و تحویل بدهی راجع به پیشرفتی که در طی سال گذشته کرده ای و اگر راضی کننده نباشند اسکالرشیپت احتمالا قطع خواهد شد. خلاصه که معلوم بود چه حالی پیدا کردم. هنوز هم هیچ کاری برای جبران این همه عقب افتادگی نکرده ام و تنها کارم در این چند روز دنبال کردن اخبار جنگ غزه و البته درگیری با بعضی از آشنایان متعصب و اساسا کور شده از جمله اینا معلم ترم اول گوته و ... که بابت یهودی بودنشان فکر می کنند باید از هر کثافتی که دولت اسرائیل انجام میده حمایت کنند. کاری که برخی هم از این طرف در جهت حقانیت حماس انجام می دهند با این تفاوت که یک فقط ذق میزنه اما دیگری گلوله.

خلاصه که دوشنبه به نگرانی از رسیدگی به کارهای عقب افتاده و مقالات ننوشته ام طی یکسال گذشته که مسلما امکان جبران در یک ماه باقی مانده ندارند گذشت. خطر جدی است اما من هنوز در هپروتم.

دیروز سه شنبه از آنجایی که باید برای کار اوسپ به دانشگاه می رفتی، مرخصی کاری گرفتی و با هم رفتیم دانشگاه. اما ناراحتی من بابت مسايل و مشکلاتی که در حال خراب کردن روند زندگیمون هست و بی توجهی هایی که بابت گرفتاری ها هر دو ناخواسته داریم به این زندگی عاشقانه و یکه می کنیم کلا حالم را در این چند وقت طوری گرفته بود که حسابی موجب نگرانی تو و خودم شده بود. کار دانشگاه که تمام شد از آنجایی که تو باید برای یک مصاحبه به شرکت بر می گشتی رفتیم تا نهار بخوریم. اما چه نهاری که من در جواب سئوال تو و توصیف حالم شروع کردم به توضیح و گفتن و البته با اینکه نه وقت مناسبی بود و نه ما که در آفتاب گرم داشتیم می پختیم جای خیلی خوبی داشتیم به سر درد و سوزش معده هر دو منجر شد. البته تو گفتی که بهتره و باید راجع به مسائلی که فکر می کنیم داره به حال و روزمون آسیب میزنه حرف بزنیم که این نتیجه حرف زدن مهمه. و راست هم می گفتی. کلی حرف زدیم و گفتم که نگرانم که آن رویاها و زندگی زیبایی که بابتش از خیلی چیزها گذشتیم تا بسازیمش و به دستش بیاوریم و تا حدی هم تا به اینجا موفق بودیم از دست برود در روند روزمرگی زندگی.

کار نکردن من و درس نخواندن تو. درس نخواندن من و کار دانشگاهی نکردن تو و... گفتم که می دانم که بدون کار تو جدا از این چند سال پیش رو که من بمباردیر دارم بعدا کاملا در زندگی خواهیم ماند اما از اینکه نه فقط درس- که مهم است اما اولویت نیست- از رمان خواندن از پیانو زدن از ورزش کردن از نقاشی کردن از رفتن به موزه و گالری و در یک کلام از رشد فکری و فرهنگی در حال افتادنیم و افتادنی در جریان روزمره کار که ناگزیر اما تا حدی قابل کنترل هست، نگرانم. از اینکه صبح شنبه و یکشنبه هنوز چشمانت را باز نکرده ای تلفنت را چک می کنی و اگر سندی کاری داشته باشد سریع انجام میدهی. روزی که باید حتی اگر کاملا بی کاری و وقتت آزاد پیگیری چنین کارهایی که معمولا ضرورت زمانی ندارد را به آخر شب موکول کنی تا طرف مقابلت هم متوجه شود که زندگی داری جدا و چه بسا مهمتر از کارهای مکرر و بی معنای روزهای تعطیل شرکت.

خلاصه که با سر درد و خستگی به خانه برگشتیم اما با اینکه باید یک ساعت بعد به شرکت می رفتی تا کسی را برای استخدام مصاحبه کنی - چیزی که باور کردنی نیست، چرا که تو خودت هنوز قراردادی هستی اما سندی گفته بدون تو نمی تواند ادامه دهد و به همین دلیل از حالا به سلامتی رسمی شده ای تا دو ماه دیگر که ثبت شود- و من باید به دندانپزشکی می رفتم اما هر دو بابت اینکه حرف زدیم خیلی سبک بودیم و فکر کردیم که راه حلی پیدا خواهیم کرد به مرور زمان. من در درس باید به تو کمک کنم و تو هم به زندگی فکر و فرهنگی خودت بیشتر برسی و البته کار و در آمدی که داری و باعث آسودگی ماست. بعد از مصاحبه قرار داشتی تا برای اولین بار به کلینیکی برای پوستت بروی که رفتی و خیلی راضی بودی به من که یک ساعتی بود از مطب دکتر دندانپزشک به کتابخانه برگشته بودم زنگ زدی و تصمیم گرفتیم برویم بار دوک یورک بنشینیم و کمی حال و هوایمان را عوض کنیم. حرفهای قشنگی زدیم. تو تعریف کردی از مصاحبه هایی که با یک نفر بیرون از تلاس و یک نفر داخلی کرده بودی و اتفاقا نفر اول را توصیه کرده ای که استخدام کنند بجای تغییر پست نفر دوم و مارک هم که تمام مدت از تو بابت این کاری که کرده ای تشکر می کرده و به آنها هم از اهمیت تو گفته بوده، تاکید کرده که نظر تو برایش بسیار کلیدی است. من هم کمی از غزه و برخوردهای احمقانه ی افرادی مثل اینا و ایگور و ... گفتم و تو هم البته از لیز که از قرار هر روز در فیس بوکش لینک حمایت و جمع آوری امضاء برای ارتش اسرائیل می گذارد و خلاصه حیرت زده از روزگار به خودمان و زندگی زیبایمان فکر کردیم.

امروز هم صبح بعد از اینکه تو رفتی سر کار و من کتابخانه بهم زنگ زدی که کاتجی برای دو هفته ی دیگر برای خودمون دوتا رزرو کرده ای برای یک شب تا کمی استراحت کنیم از این قیل و قال که خبر بسیار بجا و بی نظیری بود. فیلمی آمده که قصد داریم در اولین فرصت به تماشایش برویم به اسم Boyhood از سینمای دوست داشتنی ریچارد لینک لیتر کارگردان، می خواهیم یکی از همین شبها آن را هم در خلال این روزهای خون باران و غمگین ببینیم.

اتفاقا اگر بخواهم آدم باشم و شوم راه باز است باید جرات خطر کرد. باید نوشت و در برابر هیاهوی غوغاسالاران طرحی نو در انداخت. کاری که من و تو و زندگیمان اگر ارزشی داشته باشد به آن بسته خواهد بود. به پا خواهم خواست برای از پا افتادگان.

هیچ نظری موجود نیست: