۱۳۹۳ مرداد ۶, دوشنبه

دنبال کنندگان مد و عوام تحصیل کرده ما

تازه تو را رساندم تلاس و خودم برگشته ام خانه تا کارهایم را بکنم و برای درس به کتابخانه بروم. درس خواندن را که هنوز بطور درست و واقعی شروع نکرده ام اما این چند روز گذشته کمی تلاش کردم تا به فضای کتابخانه و درس خواندن و ... بعد از ماهها باز گردم.

این چند روز گذشته بیشتر از هر چیز درگیر اطلاع رسانی و بحث و گفتگو راجع به جنگ علیه کودکان در غزه بودم. کاری که البته نتیجه ی درخوری هم نداره و حداقل به حل معضل به شکل کوتاه مدت نیمشه امید داشت. اما امیدوارم سالها و دهه ها بعد جز فصلی از حماقت بشر در چند دهه گذشته و قرن اخیر در کتابهای تاریخ چیزی از این مشکل در روزگار باقی نمانده باشه. به هر حال افراطیان تنها وتنها به موقعیت خودشان فکر می کنند و البته به منافع خود و دقیقا از همین روست که تنها خواسته و خودآگاه به تقویت قطب مخالف خود به بهای زندگی مردمان بی پناه و کودکان بی گناه دست می زنند. تنها خودشان و دقیقا جبهه روبرو را به قیمت زندگی مردمان حفظ می کنند. افسوس البته آنجایی است که کسانی مثل اینا - معلم ترم اول گوته - که با ایگور همسرش در حال حاضر مونیخ هستند و مثلا تحصیل کرده هست و ... جدا از تعصب روی موضوع بی آنکه بخواهد ببیند و بشنود در نهایت صدای دیگری را تنها به واسطه دیگری بودن حذف می کند. از اینکه در جمع دوستان اینترنتی چنین رفتاری را با من کرده ناراحت نیستم - هر چند که تو بابت رفتار لیز خیلی شاکی شدی و خلاصه داستان به اینجا کشید که وقتی دیدی تو را از صفحه و پروفایلش حذف کرده تو هم او را از لیست بی بی ام کاری ات پاک کردی. اما از این ناراحتم که چگونه بسیاری تنها برای ژست آزادی خواهی اهمیت قائلند و نه خود آزادی. از اینکه چطور خیلی ها - از همین دور و بری ها اگر جایی برای ژست و ادا در آوردن باشد اول صف هستند و شگفت زده ات می کنند از این همه هیاهو و به محض اینکه از مد افتاد البته که دنبال مد دیگر می روند. از اینکه مثلا کارشان علوم انسانی است و مثلا دغدغه شان وضع بشری اما دقیقا تا جایی نه تنها هیچگونه هزینه ای - اعم از زدن از تفریح و یا بهم نخوردن عیش و خوشی تا بالاتر و بالاتر- نداشته باشد و صد البته مد باشد هستند و گرنه که ... تازه نکته ی نغز داستان هم اینجاست که وقتی دور هم جمع می شوی دایم از شرایط اینجا و روزگار و بلاهت اینها و خلاصه زمین و زمان نق و غر و اعتراض به راهه و وقتی که می پرسی چرا حرفی ندارند و وقتی که می گویی با کجا مقایسه می کنی چون به قول خودشان تجربه کار و زیستن در محیط اجتماعی سیاسی در ایران را جز در دانشگاه و کافه های اطراف و جاده شمال نداشته اند اساسا نمی دانند چه باید گفت. ای بابا چه فرقی می کند تحصیل کرده باشی یا نه، مگر کم هستند عوام تحصیل کرده که البته وجه غالب با آنهاست.

خلاصه که از جمع این دوستان ایرانی و غیر ایرانی - باز صد رحمت به کانادایی ها که کمی درگیر مسئله حداقل برای سر و گوش آب دادن می شوند- از دیوار صدا در آمد که از اینها نه. و داستان هم این نیست که مثلا این موضوع خاص چنین است که هر موضوعی مگر اینکه مد شود و آنگاه بیا و ببین. جالبتر اینکه طرف لایک زدن پای یک لینک را آکت سیاسی - اجتماعی خود تعریف می کنه و با افتخار از دغدغه های انسانی اش داد سخن میده. اما زهی تاسف که در این مورد و این بار حتی این موضوع هم اتفاق نیافتاد. مثلا آیدین که اساسا تو گویی که انگار هنوز از ایران برنگشته. البته چند هفته است که برگشته و تماسی هم نگرفته - چون در حال حاضر کاری نداره نه امتحانی پیش رو داره و نه سئوالی درباره کتاب و مقاله و درس. یا سحر که تنها یک پست گذاشته بود چند روز پیش که از کجا می تواند چفیه گرفت و چند نفری بهش جواب داده بودند و یکی هم پرسیده بود برای تظاهرات میایی که نه جواب داده بود و نه آمد و نه... از دیگرانی مثل ویکتوریا و کسانی که شان خود را اجل از مشارکت می دانند که بگذریم. همان هایی که در حین بازی های جام جهانی در همان ۹۰ دقیقه بازی در مورد هر گلی حرف می زدند و پست می گذاشتند و ... خلاصه که چنین جماعتی هستیم ما. و البته تا حدی هم قابل فهم: دوستان یهودی داریم و یا دوستان کانادایی که فردا روزی ممکنه ما را بابت حرفهامون قضاوت کنند و شاید برای آینده کاری و ... مشکلی ایجاد بشود و خلاصه که زهی تاسف.

اما ما در این چند روز گذشته علاوه بر دیدن فیلم Boyhood پنج شنبه شب که فیلم خوبی بود و از رفتنش پشیمان نشدیم، جمعه عصر بعد از اینکه تو از سر کار برگشتی، به پیاده روی خوبی رفتیم و اتفاقی برای شام هم سر از یک رستوران کوچک ایتالیایی در طبقه پایین ترونی در آوردیم و دو ساعتی نشستیم و گپ زدیم و شب خوبی داشتیم. شنبه صبح هم من به کتابخانه رفرنس رفتم و تو هم پیش پگاه برای مرتب کردن موهایت و بعد به فروشگاه بی برای خرید ظرفی بابت مهمانی شب خانه دنیا و علی که در واقع بعد از دو سال عروسی بلاخره به خانه شان می رفتیم.

اما بعد از ظهر از ساعت ۲ تا ۵ تظاهرات روبروی شهرداری در جهت مخالفت با جنگ بود. عده زیادی برای دفاع از حق حیات بچه های فلسطینی آمده بودند و اتفاقا غیر عرب هم زیاد. اما گروهی هم در با پرچم های اسرائیل برای دفاع از کشتار حاضر به بهانه ما مجبوریم ایراد از آنهاست آمده بودند و فضا کمی متشنج بود. البته نه در تعداد و نه در همراهی افکار عمومی قابلیتی ندارند اما در ادامه ساز و کار جنگ به مراتب موفقترند. من و تو هم تقریبا تا آخر ماندیم و البته از جمع دوستان فشن باز که در بالا توصیف کردم کسی نبود چون مد نبود و شاید که چون دیده نمیشدند. موقع برگشت تو بابت دیدن صحنه ای که یک ماشین بنز با پرچم اسرائیل سر چهارراه پارک کوئینز دستش را از روی بوق بر نمی داشت تا صدای آن چند بچه که با پرچم فلسطین کنار پیاده رو ایستاده بودند به سایرین نرسه کلی عصبی شدی و بهم ریختی.

اما شب خانه ی علی و دنیا بد نبود. مرجان که طبق معمول از دنیا پرت و گیج و سر آخر هم شرابش را ریخت روی شلوار برمودای سفید من که نابود شد. علی از کارش گفت و بعد از اینکه آوا خواهر دنیا با دوستاشان سارا آمدند شامی خوردیم و خلاصه کمی فضا خصوصا برای تو عوض شد که خیلی آزرده شده بودی از داستان های این روزها و رفتار آدمهایی مثل اینا و لیز.

دیروز یکشنبه هم تقریبا بطور کامل خانه بودیم و جز یک ساعتی که کیارش آمد تا مخلوط کنی را که اضافه داشتی بهش بدهی و کمی پیاده روی که بعد از ظهر دو نفری رفتیم کار بخصوصی نکردیم جز استراحت و تمیز کاری خانه. آخر شب فیلمی از سینمای هند دیدیم که بهتر از برنامه های تلویزیون بود به اسم The Lunchbox. امروز هم علاوه بر کارهای خودت در شرکت باید به کارهای یکی از دوستانت که مرخصی است هم برسی و سرت خیلی شلوغه. اما در نهایت اینکه باید ثبت کنم که تصمیم گرفته ای که آرام آرام کار کیترینگ را هم در کنار کار و درس تجربه کنی و قرار شده من هم کمکت کنم. خلاصه که حالا افتاده ای به دنبال جمع آوری اطلاعات لازم که همیشه در این خصوص عالی عمل می کنی.

ساعت از ۱۰ گذشته و باید بروم دنبال کار و درسم و نوشتن این مقاله بی ربط به الوویت های درسی ام درباره آدورنو. و البته جز ورزش که باید از امروز هر دو درست و منظم شروع کنیم داستان آلمانی خواندن هم کلید خواهد خورد به سلامتی.

هیچ نظری موجود نیست: