۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

نیمه اصلی عمر!

این مدت بابت ننوشتن اینجا خیلی کم کاری کرده ام. تقریبا مثل تمام دیگر اموراتم که همگی دچار تعلیق و سردرگمی شده اند. به هر حال چه بخواهم و چه نه بهتره که دستی بالا بزنم و تجدید نظری در روند زندگیم کنم که اوضاع نه مناسب است و نه امید بخش. به همین دلیل از فردا که اول هفته است و هفتم ماه هفتم یک جابجایی تدریجی اما بزرگ پیش رو خواهیم داشت. اول اینکه تو زیر نظر متخصص رژیم غذایی خاصی را آغاز خواهی کرد که بابت مسائل و مشکلات دستگاه گوارش و کمبود انرژی روزانه ات خواهد بود. رژیمی که اساسا شیوه زندگی را عوض خواهد کرد. تقریبا هیچ یک از چیزهایی که این روزها و این سالها می خوردیم را نباید بخوری جز سبزیجات و پروتین. من هم تصمیم گرفته ام نیمی از راه را با تو همراهی کنم و طبیعی است که این شیوه جدید نیاز به تمرکز بیشتر بر روی فعالیت و خواب و خوراک و در نتیجه همه ی چیزهای دیگر خواهد داشت. چیزی که شاید باعث شود من هم کمی جدیتر به شروع کارهای عقب افتاده ام فکر کنم و در واقع کاری کنم. کاری که باید از مدتها قبل می کردم و همین الان هم خودش خیلی دیر است.

اما از چهارشنبه روز بعد از تولدم آغاز کنم که با هم بعد از کار تو رفتیم AGO برای دیدن نمایشگاه آثار فرانسیس بیکن و هنری مور که به عنوان دو تن از بزرگترین هنرمندان قرن ۲۰ شناخته می شوند. جدا از کارهای نقاشی بیکن من و تو خصوصا از مجسمه های مور خیلی خوشمان آمد. نمایشگاه خوبی بود و از اینکه بلاخره توانستیم زمانی برای رفتن به این نمایشگاه قبل از اتمامش پیدا کنیم خیلی خوشحال بودم. بعد از AGO به اصرار من رفتیم ال کاترین. در واقع هفته ی گذشته خیلی خرج غذای بیرون کردیم اما به هر حال بخشی از برنامه ی این هفته بود چون می دانستیم که قراره برای مدتی با توجه به رژیم تو دست از این داستان ها بکشیم. 

جمعه و شنبه هم خیلی خبر خاصی نبود جز فوتبال دیدن من و یکی دوباره با هم به جک استور رفتن و فوتبال دیدن با جماعتی هوادرا یکی از دو تیم در حال بازی. کلمبیا و برزیل و دیروز - شنبه - هم با هلندی ها. تجربه ی جالبی بود. تنها یک هفته مانده و ۴ بازی که سه شنبه و چهارشنبه و بعد شنبه رده بندی و یکشنبه این موقع همه چیز تمام شده. چقدر فوتبالی شده ام!‌ خودم هم متعجبم.

اما امروز برای صبحانه با اکسانا و رجیز در اینسومنیا قرار داشتیم که به اصرار آنها قرار بود دور هم جمع شویم. وقتی رسیدند تازه دلیلش را متوجه شدیم. برای تولد و سالگرد ازدواجمان یک دستگاه تمام اتومات اسپرسو درست کن نسپرسو که خود رجیز در آنجا کار می کند را برایمان آورده بودند. نه تنها گران و کاملا بیش از قاعده بود که اساسا قرار به چنین کاری نداشتیم. به هر حال خیلی تشکر کردیم و بعد از اینکه مرد جوانی که در اینسومنیا کار می کند و ما را می شناسد متوجه شد که تولد من است در آخر یک تکه کیک آورد برایمان با شمعی رویش و خلاصه خیلی حس و حال جالبی شد. چون رجیز به پرتغالی و اکسانا به روسی برایم تولد مبارک خواندند و تو هم به فارسی و خلاصه خندیدیم و به فال نیک گرفتیم. این داستان می تواند نشانه ای باشد از اینکه شاید نه دقیقا سر وقت اما به هر حال بهتره که از همین امسال کار و زندگیم را شروع کنم آنگونه که باید.

بعد از یکی دو ساعتی که با هم چهارنفری گپ زدیم آنها رفتند تا به گردش در پارک و غذای واگنر سگشان برسند و تو برای خرید مواد و قرص هایی که دکتر بهت توصیه کرده تهیه کنی به نووا رفتی و من هم با نسپرسو به خانه آمدم. بعد از برگشت تو به خانه و کمی تمیزکاری معمول یکشنبه ها تو را به کلاس یوگایی که دوباره به توصیه دکتر باید بروی با ماشین بردم و خودم دو ساعتی در کرمای دانفورد که یکی دو چهارراه با کلاس تو فاصله داشت نشستم و بعد با هم برگشتیم خانه. الان داری برای هفته غذاهایی که لازم هست همراه با سالاد بخوری و بخوریم درست می کنی و برای شب هم باربکیو خواهیم کرد و اگر رسیدیم می خواهم فیلمی از بلا تار ببینم.

اما از فردا نه به شکل انفجاری اما سریع و مطمئن با امید و اتکا شروع خواهم کرد: درس و فکر و مطالعه، ورزش و زبان و رمان، تفریح و کار و زندگی را با هم و در کنار هم به امید خدا.

پس بدرود نیمه ی نخست و سلام ای نیمه ی اصلی عمر!
 

هیچ نظری موجود نیست: