۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

تولد هشت سالگی، هشتاد سالگی

بیش از یک هفته از آخرین پستم گذشته. امروز دوشنبه ۱۴ ماه جولای هست و جالب اینکه در طول هفته ی گذشته هیچ کاری نکردم و هیچ جای بخصوصی نبودم که نشود پست روزها و کارها را نوشت. اما دلیل این تاخیر به راحتی قابل توضیح است. یا کاری نکرده ام که روزهایم را به یادش مزین کنم و یا دچار بیماری تنبلی مفرط و بی حوصلگی فرساینده شده ام و یا هر دو که به نظرم گزینه ی آخر انتخاب دقیقتری است.

یک هفته تنها با دیدن فوتبال و از این کافه به آن کتابخانه و ... گذشت و دیگر هیچ. تنها کار مفیدم شاید اتمام رمان سلین بود بعد از ماهها نیمه کار ماندن که کاری در نهایت متوسط به نظرم رسید. شاید متوسط بودن کار هم به میان مایه بودن این روزهای خودم بر گردد و نه خود اثر. به هر حال تمام شد. جدا از آن نمی دانم چگونه سر از خواندن دیالوگ آپولوژی افلاطون در آوردم و آن را هم که در اندازه یک مقاله بود بعد از سه روز جان کندن تمام کردم. بگذریم هر چه بیشتر فکر می کنم بیشتر ناامید می شوم از وضعیتم. می دانم که اگر تنها پست های یک سال گذشته را در همینجا ببینم چقدر این مضمون تکرار شده که بطالت و باید شروع کنم و از فردا روز دیگری رقم می زنم و ... و از آن طرف تو که هر روز داری کار می کنی و زحمت می کشی و ...

آخر هفته با هم بعد از اینکه از صبحانه ی اینسومنیا بر می گشتیم با حرفهای تو که به حق و کاملا درست بود راجع به وضعیت خودم عصبی تر هم شدم. گفتی که جز رفتن به کتابخانه و خواندن پراکنده و ... نیاز به تفریح و دلمشغولی جانبی اما جدی دارم. چیزی مثل نواختن یک ساز یا عضویت در یک کلوپ و جمع ورزشی و ... که کاملا هم درست می گویی. جالب اینکه نه تنها درس نمی خوانم و در نتیجه کار نمی کنم حتی بطالت مفید هم ندارم و خلاصه هیچ در هیچ.

دیروز هم با آیدا و خانواده اش و نسیم و خانواده اش برای صبحانه قرار داشتیم که بعد از دو هفته مجلاتم را هم که مامانت زحمتش را کشیده و برایم فرستاده بود بگیرم. همین بس که هنوز بعد از ۲۴ ساعت از بسته شان هم بیرون نیامده اند. بعد از این پست می خواهم سراغشان بروم اما نمی دانم چرا اینگونه دلزده از هر چیز و همه چیز و خصوصا خودم شده ام.

عصر دیروز بعد از اینکه از آیدا و جمع جدا شدیم به خانه ی اوکسانا و رجیز رفتیم تا هم فینال جام جهانی را ببینیم و هم مارک که پیشنهاد این دور هم جمع شدن را داده بود و بعد از چند ماه از چین و ویتنام برگشته بود. یک زوج همکار اوکسانا هم آمده بودند و فوتبال را دور هم دیدیم و رجیز که با کمک تو حسابی باربکیو کرده بود نهار مفصلی تدارک دیده بود و خلاصه اتفاقا بعد از فوتبال و وقتی که همکاران اوکسانا رفتند دو ساعتی که دور هم نشستیم و مارک از سفرش گفت خوش گذشت. آخر شب هم با مادر و مامانم و مامانت حرف زدیم و خلاصه که تا خوابیدیم خیلی دیر وقت شده بود. قبل از خواب باید جواب آفر تدریس امسال دانشگاه را هم می دادیم که تو زحمت پرینت و اسکنش را کشیدی و خلاصه کار سال آینده ی تحصیلی مون معلوم شد. همان درس و من هم جای تو هم کلاس خودم را درس خواهم داد.

 صبح هم ایمیل رسول بدستم رسید که مقاله ام را خوانده بود و کلی تعریف و تمجید و در نهایت هم نوشته بود که چاپ اینترنتی آن ظلم به مقاله است و پیشنهاد داده بود همین مقاله را بسط دهم و کتابش کنم و ... با اینکه خوشحال کننده است چنین کامنت ها و پیشنهادهایی - داود هم دقیقا همین نظر را دارد و می گوید خودش دنبال کار چاپش می رود- اما از این جهت ناراحت کننده است که ببین وضعیت در ایران چه شده که یک مقاله ی تحقیقی نسبتا خوب و تازه می تواند خودش را به شکل کتاب به جامعه عرصه کند. نه اینکه کتاب بت واره است اما میزان کار و سقف آرزوها چقدر کوتاه شده.

اما جدا از تمام این داستان ها می خواهم این پست را با امید تمام کنم.

امروز دقیقا چهار سال تمام از ورود ما به این کشور به سلامتی و میمنت می گذرد. درست چهار سال پیش در چنین تاریخی بعد از یک سفر طاقت شکن از سیدنی به دبی و از دبی به اینجا رسیدیم. ظهر بود و گرم و دم کرده. طی دو هفته خانه گرفتیم و تازه افتادیم دنبال کارهای دانشگاه من که مدارکم را گم کرده بودند و ... و کمی بعدتر شروع شدن دانشگاه تو نزدیک خانه و من در آن سر شهر. بعد از یکسال آمدن تو به یورک و دنبال کار گشتن های تو و از دستیار تحقیق شدن تا کار برای آن مردک دزد چینی و بعد کپریت و حالا هم تلاس و ... اسکالرشیپ هایمان و درس نخواندن ها و خواندن هایمان. چهار سال تمام از رسیدن به اینجا و شهروند رسمی شدن اخیرمان تا هشت سالگی خروجمان از ایران. درست در همین ماه بود که از تهران پس از جشن خداحافظی و عروسی توامان پس از سالها عقد و زندگی مشترک راهی سیدنی شدیم و چهارسال پس از آن به اینجا و حالا هم چهارسال اینجا تمام شده. چه راه طولانی و بعضا مسیر فرساینده و طاقت سوزی. روزهای خوشمان بسیار بسیار بیش از ناخوشی ها بوده هر چند که روزهای دل نگرانی و تنگ دستی بسیار بیش از روزهای آسودگی. اما با هم جدا از تمام این فراز و فرودها ساخته ایم و مسیر را کوبیده و راه را هموار کرده ایم.

برای همین امشب می خواهم پس از اینکه دنبالت آمدم و آل کاترین رفتیم و برگشتیم خانه با تو و برای تو و در کنار تو بهترین آرزوها را بکنم. برای تو و ما. برای همه: آرامش و سلامت،‌ دل خوش و روح شادان، نور به چشم و گرما به جان. به امید افق های بلندتر و روزهای پرشکوه تر عشقمان. به آرزوی سلامت و سعادت و تداوم مان تا چهل سال دیگر در کنار هم و با هم، پیوسته به جان و تنیده در دل هم تا به ابد.

با امید خواهیم ساخت و برخواهیم خواست.

هیچ نظری موجود نیست: