۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه

طفلک بیتا

به قول مادر: عجب کوفتی شدم. هیچ کاری که نمی کنم در طول روز یک طرف اینکه حتی در هفته یکبار هم اینجا چیزی نمی نویسم یک طرف دیگه. البته دلیل اصلیش همین بی کاری و تنبلی و از همه مهمتر از دست دادن انگیزه است که کلا نه کار و نه درس و نه تفریح. از همه بدتر تعطیل شدن مطالعه از هر رقم و فکر کردن. خلاصه که می دانم اگر فرصتی شد و بعدها این اراجیف را که قرار بود گزارشی از یک زندگی عاشقانه و پر تلاش باشه- چیزی که در مورد تو هر دوش صادقه و در مورد من تنها دومی - بخونم خواهم دید که هر روز تبدیل به بی کاری و بطالت و هر هفته که اینجا چیزی نوشته ام تنها نق و غر و قول که درستش می کنم.

بگذریم و از این یکی دو روز گذشته بگم. اما قبلش اینکه در حال حاضر تو همراه سندی که به اصرار خواسته که در چنین شبی در کنارش باشی در مراسم زنان تاثیرگذار کانادا هستی و بابت این مراسم با اینکه باید لباس و کفش مناسب می گرفتی اما آیدا به کمکت آمد و چیزهایی داشت که به کار امشب خیلی آمد. بعد از نهاری که با مارک و لیلی از دوستان دوره ی کپریت داشتی و کلی هم از رفتارهای تام و اینکه از وقتی که جنیفر تصمیم گرفته بهش سرویس های لیز را بده همه چیز برایش خوب شده رفتی پیش پگاه تا برای امشب آماده باشی و الان هم آنجایی و حدودا ساعت ۱۰ شب میای. این هفته دو سفارش بزرگ داشتی. خصوصا صبح دوشنبه که برای صد نفر بود و تمام یکشنبه ات را گرفت اما همه چیز طبق معمول عالی پیش رفت و طبق معمول قرار شده اگر به برنامه ی تو و آنها خورد سفارش بعدی را بگیری. دومین سفارش هم دیروز بود که صبح زود پیش از ۷ تو را به تلاس رساندم تا از آنجا بیتا را به فرودگاه ببرم. بله! بیتا برای یک روز - سه شنبه- آمد پیش ما. ناصر کنفراس در واشنگتن داشت و بیتا برای دیدن اینجا و یکی دوتا از دوستانش و ما همتی کرد و سری هم به ما زد. تو سه شنبه را مرخصی گرفتی و رفتی بیتا را از خانه ی دوستش که یک ساعتی بیرون از تورنتو بود و شب قبلش به آنجا رسیده بود برداشتی و تمام روز با هم بودید. من هم که از کلاس آشر یک وقت رفع اشکال با یکی از دانشجویانم داشتم و بعد از ظهر رسیدم کتابخانه ی ویکتوریا و چیزکی خواندم و شب سه نفری رفتیم شام بیرون. اول رفتیم ال کترین که چون برقهای محوطه رفته بود رزورمون بی فایده شد و از آنجا رفتیم ترونی که خیلی خصوصا به بیتا خوش گذشت. البته تمام مدت جای ناصر را خالی کردیم و بیتا گفت که چقدر بابت فوت پدرش اذیت شده و نمی خواهد کمی به خودش و زندگیشون برگرده و همین باعث شده که *طفلک بیتا* که البته اینبار واقعا طفلک بیتا اذیت بشه.

خلاصه که دیروز و امروز که قرار بود شروع کنم به پروپوزال نویسی - که یک ماهه قراره این کار را بکنم- با انجام هیچ کاری به پایان رسید و جز خوردن و تلف کردن وقت و پرسه در اینترنت هیچ کاری نکردم.

فردا اما آخرین جلسه ی تدریسم در این ترم خواهد بود و بعد با کلی برگه به خانه باز خواهم گشت و البته شب رسیتال پیانو در کرنر هال داریم و هر دو روز ویکند هم در کرنر هال تو برامون بلیط موسیقی کلاسیک گرفته ای از طریق تلاس و جالب اینکه این مدت کلی بلیط گرفته ای و قراره که هفته ی بعد هم با دعوت ما یک شب با آیدین و سحر برای شنیدن موسیقی برزیلی به کرنرهال برویم.

هیچ نظری موجود نیست: