۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه

COMPS

تقریبا همیشه اینطوری بوده که روزهایی که من کار خیلی مهمی پیش رو داشته ام یک مشکل و گره ای در مقدمات خورده و البته درنهایت هم همه چیز خوب تمام شده. دیروز که روز امتحان جامع و COMPS من بود از جمله ی همین روزها در آمد.

شب قبلش که تو چهار نفر از همکارانت را برای شام دعوت کرده بودی و خودم هم بهت گفته بودم حتما این کار را بکن چون من هم تا دیر وقت در کتابخانه خواهم نشست و روی متن امتحانم کار خواهم کرد. خلاصه که ساعت ۱۱ شب برگشتم خانه و تو هم که دوستانت تازه رفته بودند روز شلوغ اما نه چندان کاری خودت را تمام کرده بودی. سه شنبه برای لیلا همکار اهل مالت که باردار هست مهمانی کوچکی سر کار گرفته بودی و از آیدا خواسته بودی که برای این مراسم کیک درست کند که خیلی کیک قشنگی هم شده بود. یک جفت کفش کتانی سورمه ای روی کیکی آبی و با روبان سفید. گفتی که همه هم آنقدر خوششان آمده بود که به احتمال زیاد دوباره به آیدا در آینده سفارش خواهند داد. ضمن اینکه نزدیک به چهار برابر قیمتی که آیدا گرفته بود ـ خودش می گفت ۵۰ دلار کافیه و تو بهش صد تا دادی - حدس زده بودند. خودت هم برای عصر یک سفارش کوچک میوه داشتی که ظهر از سن لورنس مارکت خرید کرده بودی و تحویل دادی. شب هم که مهمان و خلاصه کلی کار.

من هم تمام سه شنبه را نشستم پای درست کردن متن و دو تا چارت و جدول که برایم پرینت رنگی گرفتی و اتفاقا دیروز خیلی هم مورد عنایت آشر و دیوید و تری قرار گرفت.

اما دیروز چهارشنبه تو از قبل تصمیم گرفته بودی که بابت سفارشی که برای صبحانه ی امروز داشتی و تحویل ماشین بمانی خانه و از اینجا کار کنی. سندی هم که مسافرت بود و همه چیز خوب پیش رفت. رفتی کاستکو و قبلش کارهای شرکت را انجام دادی و خلاصه ساعت نزدیک ۳ و نیم بود که راه افتادیم تا مرا به خانه ی تری برسانی که امتحان ساعت ۴ بود. در کمتر از ده دقیقه چنان توفان برف و بورانی در گرفت که خیابانها کاملا از حرکت افتادند و ماشین ها به زنجیره ی اتاقک های ثابت تبدیل شدند. نگاهی که به ساعت کردم و مدتی که نقشه ی گوگل پیش بینی می کرد این بود که بعد از ۵ خواهیم رسید. این شد که در توفان پیاده شدم و سر بالایی را دویدم تا خانه ی تری. پیش از آن تو برای تلفنش پیغام گذاشتی و من ایمیل زدم که گیر کرده ام و ... خلاصه تا رسیدم و نزدیک ۴ و بیست دقیقه شده بود و همگی منتظرم بودند. خانه ی قشنگ و محیط گرم و خوبی بود و اساسا من که انتظار امتحان و فضای رسمی هم نداشتم از اسم امتحان هیچگونه احساس جدی و خشک و پر تنش نداشتم. تا آخر هم کار خیلی خوب پیش رفت. من از ایده هایم گفتم و اینکه چگونه این آدمها و آن نظریات را بهم ربط خواهم داد و ... چند سئوال خوب و یکی دو پیشنهاد بجا و یکی دو شوخی از من در مقدمه ی یکی دو سئوال سخت همه و همه عصر خوب و گرمی را رقم زد هر چند بدن نا آماده و ورزش نکرده در آن سربالایی و در برف و دویدن حسابی توانم را بریده بود.

از اینکه چند جایی از گفتن چند متن و نظریه موجب حیرت جمع شدم آگاه بودم چون می دانستم که از نظر آنها - که بارها خود آشر و تری هم اشاره کرده بودند بیش از یک دانشجوی دکتری معمول خوانده ام و تسلط نسبی و نیم داری به حوزه ی کاریم دارم- پیگیر و جدی هستم کار بجایی رسید که بعد از انکه مثلا آشر گفت از فیخته و ایده ی summons و یا face چیزی نمی داند چند متنی را هم پیشنهاد دادم. کار به ویتگنشتاین که رسید موضوع جدی تر هم شد. به هر حال هر کدام یک سئوال خوب کردند و فکر می کنم پاسخی که دادم هم مناسب و راضی کننده بود چون بعد از اینکه از من خواستند تا اتاق را به رسم شور و پر کردن فرم و نوشتن گزارش ترک کنم - که تازه آن موقع فهمیدم که موضوع کمی جدی تر از آنچیزی است که من انتظارش را داشتم - نمره ممتاز بهم داده بودند و گفتند که چون بیش از سه سطر جا برای نوشتن در فرم نداشتند نتوانستند آنطور که باید نتیجه امتحان و میزان رضایتشان را انعکاس دهند. وقتی به اتاق برگشتم هر سه بلند شدند و دست دادند و تبریک گفتند که به نظرم کار احمقانه ای بود در مجموع. نه اینکه متوجه احترام و محبتشان نشده باشم بلکه این قواعد بورکراسی موجود که خودش را همه جا به ما تحمیل کرده و در واقع ما را از آن خود کرده به نظرم احمقانه آمد. به هر حال با تشکر از تری خانه را ترک کردیم. دیوید گفت حالا که برف قطع شده کمی پیاده روی خواهد کرد و آشر هم مرا تا ایستگاه رساند. به تو که زنگ زدم گفتی تقریبا تازه به خانه رسیده ای و این شد که تصمیم گرفتیم از رفتن به رستوران ترونی که تو از قبل برای شب رزرو کرده بودی صرف نظر کنیم و با گرفتن یک بطر شراب آمدم خانه و در کنار هم شامی خوردیم و تو که گرانالوهای صبحانه سفارشی امروز را درست کرده بودی کار زیادی نداشتی و فیلم عشق هانکه را که مدتها بود قصد داشتیم دوباره ببینیم دیدیم و با اینکه برای تو اتفاق مهمی بود- شاید هم به قول دیوید که موقع خداحافظی گفت یک قدم مهم به سمت دکترا برداشتی- واقعا هم مهم باشد. برای من هیچ حس خاصی را نداره چون مدتهاست که عنوان و مدرک دکترا برایم علی السویه شده و مثلا وقتی آشر در نهایت از من پرسید که مخاطب تزت که خواهد بود و برای چه کسانی می نویسی گفتم اگر دیالکتیک را درست فهمیده باشم در واقع برای خودم. چون قرار است در نهایت به قول گادامر نه تنها ابژه ی فهم که خود پروسه و در نهایت فهم خودم از خودم (خود- فهمی) تغییر کند.

به هر حال گامی بود که باید برداشته میشد و حالا نوبت توست و با تمام توانم باید برای این کار انرژی بگذارم چون تو با این حجم کار و گرفتاری - یک نمونه اش اینکه از وقتی که پائولا برگشته تا هفته ی بعد ۴ سفارش گرفته ای و تنها یک نوبتش برای ۱۰۰ نفر هست - که داری اساسا به کار درس و دانشگاهت نخواهی رسید.

اما برای من شاید خوشحالی تو و مامانم قشنگتر از هر اتفاقی بود که دیروز با شنیدن خبر گذراندن COMPS  افتاد. آنچه که مرا جدای از تو و خوشحالی و سلامتت و راحتی مامانم خوشحال می کنه احتمالا پیدا کردن جای درست و افق مناسبی است که باید برای پروژه فکری ام تعریف کنم، صد البته که با این همت ضعیف و انگیزه کم و شدت تنبلی هیچ اتفاق نخواهد افتاد. پس بهتر آن است که جدی بگیرم زمان و زندگی و کارم را.

به هر حال کاری بود که باید انجام میشد و شد. تا گام بعدی.
 

هیچ نظری موجود نیست: