۱۳۹۳ دی ۴, پنجشنبه

مادری

داری موهایت را خشک می کنی و مادر از ظهر تا حالا که دیگه هوا تاریک شده روی مبل خانه ی خاله آذر خوابه. امروز پنج شنبه روز کریستمس هست و ساعت نزدیک ۶ عصر. خاله و تهمورث پیش از ظهر راهی اوریندا شدند تا برای مراسم خاکسپاری مهدی خان که فرداست آنجا باشند. من و تو هم تا شنبه شب اینجاییم و بعد برای ۴ روز راهی تامپا میشیم.

تا اینجای کار سفر خیلی آرام و یکنواختی داشتیم که البته خیلی هم خارج از شرایط موجود نبود و نمی توانستیم کار بخصوصی کنیم. بعد از چند روز پیش مامان بودن و منتفی شدن سفر مامان به لس آنجلس بابت مراسم فردا، دوشنبه عصر به اینجا آمدیم تقریبا جز سه شنبه که بابت خرید لباس های مناسب محل کار برای تو و یکی دو چیز هم برای من به شهری در اطراف اینجا رفتیم و دیروز - چهارشنبه- که تو همراه خاله رفتید و کفش آیدا را برایش از بورلی هیلز گرفتید و همزمان من و امیرحسین مادر را آوردیم اینجا تا با دو ماشین همگی برای شام به رستوارن و دور هم بودن بعدش در خانه ی خاله باشیم کار بخصوصی نکردیم. هر چند اصل کار برای من همین بود یعنی دیدن مادر و امیر در اینجا که هر دو خدا را شکر خوبند با توجه به شرایط کاری امیر و اوضاع حالی مادر. این دو روز باقی مانده را هم خانه خاله - که با مهربانی اصرار کردند که اینجا بمانیم و دور هم باشیم که در اتاق مادر جای کافی نبود - خواهیم بود تا شنبه شب.

اما خیلی کوتاه از اوریندا بنویسم که جمعه به دیدن خاله فرح نزدیک غروب که ار بیمارستان برگشته بود گذشت و کمی با نیلوفر و رضا و آریا حرف زدن. خدا را شکر جا و محل زندگی مامان خیلی خیالمون را راحت کرد هر چند خودش خیلی رو به راه نبود. هم بابت چند ماه بستری شدن خاله و هم سن و شرایط حالی خودش. اما شنبه به اصرار من و تو بلاخره راضی شد و بردیمش یک آرایشگاه خوب که علیرغم شلوغی وقتی داد و موهای مامان را درست کرد تا شب که باید به سن خوزه میرفتیم برای دیدن بابک و مهدیس کمی رو به راه باشه. خانه ی بابک هم شب خوبی بود و به قول مامان برای اولین بار بود که گویی مهدیس از بودن در کنار اعضای خانواده همسرش ناراحتی نکرد. شام به رستورانی رفتیم که رزور کرده بودند و علیرغم گرانی اساسا غذای جالبی نداشت و برای چای دوباره به خانه ی بابک و مهدیس برگشتیم و کمی گفتیم و خندیدیم و کمی یخ روابط به ظاهر آب شد - هر چند من هنوز بابت مسایل گذشته به شدت دلگیر و غمگینم اما برای روحیه مامان کلا در این مدت چیزی به روی خودم نیاوردم. یکشنبه نهار به سانفرانسیسکو رفتیم تا کمی شهر را دور بزنیم و نهاری در پیتزایی که جو ناتالی به تو معرفی کرده بود بخوریم. با خرید شیرینی و گل عصر به خانه ی خاله فرح رفتیم که هم شب تولدش بود و هم شب یلدا و با جمع خانواده اش دور هم بودیم و بابک و مهدیس هم که دوباره با لئو آمده بودند را دیدیم و به قول فرنگی ها  family reunion داشتیم.

مامان بعد از اینکه از خانه خاله آمدیم گفت که بهتره که بجای اینکه با ما برای چند روز به لس آنجلس بیاد و سریع برگرده برای مراسم کلا برنامه هامون را منتفی کنیم و بمانه همان جا و بعدا همراه خاله آذر بیاد و تنها از بلیط برگشتش استفاده کنه. خلاصه که تاخیر یازده روزه در خاکسپاری مهدی خان برنامه ی همه را بهم ریخت و به هر حال کاری هم نمیشه کرد. این شد که مامان نیامد و تمام داستان لس آنجلس ما بهم خورد.

اما مهمترین کار دیدن مادر بود که خدا را شکر حالش بنا به وضع موجود بد نیست اما خیلی خیلی افت کرده. متاسفانه خودش هم حوصله و دل برای کمی نرمش و پیاده روی و ... را نداره و همین باعث شده خوراکش خیلی کم و توانش کمتر هم بشه.

امروز با اینکه امیرحسین تعطیل بود هنوز نیامده و احتمالا دو ساعت دیگه میاد. قراره اگر شد با گلوریا یک سر بیاد تا هم مادر را ببینه و هم ما با اون آشنا بشیم.

خب! مادر بیدار شده و بهتره فرصت را غنمیت بشمرم و برم ور دلش. تنها موند داستان فال قهوه ای که دیشب تهمورث برای تو گرفت و از دو تا بچه گفت و نیتی که تو آخر شب بهم گفتی برای کار و پیدا کردن کرسی تدریس من در تورنتو کرده بودی که واقعا جالب گفت و با اینکه بهش گفته بودم حتی برای *فان* هم از این کار خوشم نمیاد اما این یکی را جالب گفت. خدا را شکر همانطور که خاله گفت با آمدن ما کمی دلخوری های بین امیر و مادر از یک طرف با تهورث برطرف شد و بعد از مدتها در کنار هم چند ساعتی بودیم و خصوصا به مادر خیلی خوش گذشته.

هیچ نظری موجود نیست: