۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

انسان های بزرگ و آدم های کوچک

با اینکه تصمیم داشتم صبح زود بریم برانچ و من حدود ده کتابخانه باشم تا کار روی پروپزالم را جلو ببرم اما از آنجایی که کلا برنامه هایم را تغییر دادم قرار بر این شد که امروز را بمانم خانه و چند ساعتی را که تو هم خانه هستی بعد از یک هفته ی طولانی کار تا دیر وقت در کتابخانه و تلاس با هم باشیم چون کلا این چند روز هم حسابی سرمون شلوغ خواهد بود و خلاصه بجای کتابخانه الان که از اینسومنیا برگشتیم تو مرا تا خانه رساندی و رفتی تا به قرار دکترت برسی و برگردی. عصر هم که می خواهی به فرودگاه بروی برای استقبال از دوست دوره ی مدرسه ات ماندانا که با شوهرش از ایران برای اولین بار می آیند و حسابی هم استرس دارند.

سه شنبه آخرین کلاس ترم آشر را رفتم که درباره ی مقاله ی تاریخ طبیعی آدورنو بود و نسبتا کلاس خوبی هم بود. از چهارشنبه رفتم کتابخانه تا شروع به نوشتن و طرح ریزی برای پروپوزالم بکنم. با اینکه فکر می کردم برخلاف حرف آشر بیش از یکی دو روز لازم دارم اما کار بیش از اینها طول کشید و خواهد کشید. البته می توانم همین ویکند تمامش کنم چون بیش از نیمی از کار را نوشته ام اما می خواهم وقتی تحویل گروهم می دهم دیگر خیلی نیاز به باز بینی نداشته باشه. برای همین تمام این چند روز را صرف نوشتنش خواهم کرد. تو هم که تا دیر وقت تلاس بودی و آخر سال هست و کلی کار دارید.

پنج شنبه شب از آنجایی که چهارتا بلیط برای یک اجرای خاص که کاری بود با تم موسیقی عربی و البته اپرای کلاسیک از کرنر هال گرفته بودی از پیش با آیدین و سحر قرار داشتیم که شام برویم رستوران آکادمی بدفورد و از آنجا هم به سالن موسیقی. یک ساعتی دور هم بودیم و از چیزهای مختلف گفتیم تا حرف از پویان شد و آیدین گفت که تقریبا کار استخدامش در دانشگاه بهشتی نهایی شده و ماندنی خواهد بود. پرونده ی سحر رد شده و احتمال می دهند برای این است که هنوز درسش تمام نشده و آیدین هم گفت که اصلا وارد پروسه نشده. وقتی بهش گفتم که خیلی روی این داستان حساب نکنه خصوصا برای رشته های انسانی و... در یک لحظه تا متوجه شد که سحر داره با تو حرف میزنه و حواسش نیست گفت که خیلی هم دوست نداره برگرده اگر اینجا امکانی داشته باشه و خلاصه با زبان بی زبانی اشاره کرد که این تصمیم سحر هست و ... به هر حال از حرفهای دفعه ی قبل و کلا چندباری که حرف پیش آمده بود متوجه شده بودیم که مشکل تعصب غیر قابل بحث سحر هست تا آیدین و خب تا حدی هم قابل فهمه چون هردو به قول آیدا خواهرشون اونجا خیلی خوش می گذرونند و البته وابستگی زیاد خانوادگی هم دارند. اما وقتی که آیدین متوجه شد که من امتحان جامع ام را داده ام - چیزی که نمی خواستم بهش آن شب بگم چون برایم قابل حدس بود که حالش خیلی گرفته میشه و باز هم تا حدی قابل فهم هست چون نگاه می کنه و می بینه که با اینکه سال بالاتری محسوب میشه اما از نظر عملی عقب تر افتاده و... - کاملا جا خورد. به هر سحر از تو پرسیده بود و تو هم بهش گفته بودی و خلاصه در جریان قرار گرفت و هر دو متوجه شدیم که حالش هم کمی گرفته شد. موسیقی هم بد نبود اما خیلی هم آش دهن سوزی و تجربه ی نابی نشد. به هر حال بد از مدتها دیدن بچه ها و ... شب خوبی را رقم زد.

جمعه شب - دیشب - هم خانه ی مرجان دعوت بودیم که قرار بود علی و دنیا هم بیایند. چهار ساعتی دور هم بودیم و علی خصوصا از کارش و سر و کله زدن با همکاران هندی اش گفت که درست کار نمی کنند و زیرآبش را میزنند. دنیا هم گفت علی هر شب میگه آخه با این طرز رفتار چطور فلانی - یعنی من - میگه آدم نباید برخورد و قضاوت نژادی بکنه و ... من هم بهش گفتم برادر مشکل آنجایی پیش میاد که داستان را از فرد به فرهنگ و نژاد ربط میدهی. دیدن این بچه ها و فامیل هم بعد از ماهها بد نبود. دنیا گفت که خواهرش آوا هم رفته ایران چون شوهر پولدار کرده و طرف هم دوست نداره بیاد اینجا چون کلی ملک و دارایی داره و بی آنکه نیازی به کار داشته باشه نشسته و داره خرج می کنه و چه چیزی بهتر از این برای خواهرش. واقعا نمی دونم چطور آدمها راضی میشن تا آرامش و شرافت نفسشون را با کمی پول به راحتی تاخت بزنن. هر چند کار کردن و درست کار کردن هم پیزی می خواد. چیزی که اکثر ماها یا نداریم یا کم داریم.

آخر شب هم بعد از اینکه از خانه ی مرجان برگشتیم رفتیم جلوی خانه ی آیدا تا بلیط های کنسرت امروز ساعت دو را که اول می خواستیم خودمان برویم اما بعد از اینکه من در اینترنت کمی جستجو کردم و متوجه شدیم که شاید بیشتر به درد آندیا بخوره - تو هم که کلا دوست داشتی کاری برای این بچه ها بکنی - بهش بدهیم. خلاصه که برنامه ی امروز از این قرار شد: برانچ و درس در خانه برای من و تو هم که بعد از صبحانه دکتر رفته ای و غروب هم فرودگاه میروی تا مسافران تازه وارد را کمک کنی تا هم به خانه ای که اجاره کرده اند بروند و هم بدانند  که چه کارهایی را اول باید ظرف چند روز پیش رو انجام دهند - والبته مامانت که طبق معمول زحمت کشیده و مجلات من و یک جلد کتابی که می خواستم را داده بهشون و جالب اینکه بطور اتفاقی همسایه در آمدند با چند خانه فاصله در همان کامیار. فردا هم باید صبح به کاستکو برویم تا من هم روی کارت تو عضویت بگیرم چون سه شنبه باید خرید کنم برای سفارش چهارشنبه ات.

اما مهمترین داستان هفته را در آخر می گویم. بعد از اینکه رفتن به کنفرانس تیلوس را متنفی کردم - کاری که نباید می کردم و خیلی هم دوست داشتم که بروم چون به هر حال تیلوس بود و هست - بخاطر شرایط مالی تا برای رفتن به کنفراس رم کمی پس انداز کنیم فعلا تصمیم بر این شده تا تو چند روزی مرخصی بگیریم و یک هفته ای رم و میلان را ببینیم و دو شب هم پیش پونه و اورنگ برویم. از آنجا اگر بتوانیم و برایمان قابل تحمل باشد در حد حرف و برنامه می خواهم یک ماهی به گوته ی فرانکفورت بروم و موقع برگشت تو چند روزی بیایی آنجا و احتمالا یکی دو شهر را بگردیم و دوباره به امید خدا برگردیم سر کار و درس. چنین برنامه ای با توجه به کلی هزینه و ... اگر عملی بشه - با اینکه کل OGS را خواهد بلعید- اما روی کاغذ سفر خوبی خواهد شد و رزومه ای نتایج تاثیرگزاری خواهد داشت. تا ببینیم و تعریف کنیم.
 و اما جمله ی نابی که این هفته خواندم و حیفم آمد که اینجا ثبتش نکنم: آدم های بزرگ به خودشان سخت می گیرند و آدم های کوچک به دیگران.

هیچ نظری موجود نیست: