۱۳۹۳ بهمن ۷, سه‌شنبه

جمع نادرست

یعنی اگر حوصله داشتم تا یک یک این روزنوشته ها را در طی یک سال گذشته دوباره بخوانم میشد خیلی راحت آغاز این اضمحلال و پوسیدگی را تشخیص داد. آغاز قول دادن های مداوم که شروع می کنم و شروع شد و ...

ننوشتن یک هفته ای در اینجا حکایت از هیچ نداشته باشه از این یکی به خوبی خبر میده که هیچ کاری نکرده ام. و یا اگر هم کاری کرده ام آنقدر با معطلی و تعلیق و تعویق بوده که اساسا از حیز انتفاع ساقط شده.

ویکند را با شنبه شب خانه ی فرشید شروع می کنم. تا پیش از آن در کتابخانه بودم و بعد از اینکه از برانچ در درک هتل تو مرا تا ربارتس رساندی و خودت هم رفتی برای کمی خرید و البته وقت گذاشتن و حرف زدن با جهانگیر که به ظاهر و در عمل کمی قاطی کرده و هر از گاهی حرفهای بی ربط راجع به دنیا و انسان ها و ... میزنه بطوری که مامان و بابات و حالا تو را کلی نگران کرده. ساعت از ۷ گذشته بود که آمدی دنبالم و من هم بلاخره MRP تو را که راجع به آرنت از نوشته های پراکنده ی در دسترس و کلاس های جان داشتم تمام کرده بودم. در راه با جهان حرف میزدی و من هم کمی به حرفهایش گوش دادم که به هر حال بیش از هر چیز به نظرم یک گیجی و یک توهم از پس شرایط روزمره و زندگی امروزه در ایران بهش دست داده است.

شب در خانه ی فرشید و پگاه برخلاف انتظار اساسا شب خوبی نشد و با حرفهای تماما بی ربط و ابلهانه ی فرشید و یک به دو کردن های بیجا در مورد داستانی که من راجع به کت ۹۸ میلیونی در تهران به روایت علی و مازیار می گفتم خراب شد. به قول تو با بلند کردن صدایش موجب سر درد حداقل من و تو شد و حرف بی ربطش خیلی آزار دهنده بود که هر کسی که اهل نماز و دین و ... هست (در این مورد مازیار) خر و نفهم و شارلاتان و ...  هست و کلی هم مزخرف دیگه که تماما از جهل و تعصب نادانسته اش بر خواسته است. جالب اینکه من را به زور در موضعی می خواست قرار بده که مثلا از دین و ... دفاع کنم. به هر حال شب خوبی نبود. ضمن اینکه پیش از آن هم داشت حرفهای دایی جان ناپلئونی راجع به انقلاب در ایران میزد که من کلا سعی می کردم بحثی نکنم و مثل دفعه ی قبل در کاتج که در تمام طول مدت سخنرانی اش در باب سیاست و اقتصاد و ... ساکت باشم تا شبمان خراب نشه. متاسفانه جهل و تعصب نسبت به موضوعاتی که اصرار بر بحث درباره شان داره از یک طرف و تفسیر جهان بر مدار تفسیرهای صفحه ی آخر صدای آمریکا و خاطرات علم جایی برای گفتگو نمی گذاره. علیرغم اینکه پسر مهربان و خوبی است اما متاسفانه مثل تمام مدتی که در ایران از بچگی با هم ارتباط داشتیم جهان تک بعدی و بدتر از آن اعتماد اظهار نظر در هر زمینه ای را داره. همین بس که یکباره چند وقت پیش گفت من به راحتی می توانستم روزنامه نگار شوم چون در ایران همشهری می خواندم. یا وقتی که بهش گفتم تو که علاقه داری یک نگاهی هم به کتاب میلانی (نگاهی به شاه) بینداز که گفت من خاطرات علم را خوانده ام و نیازی به چیز دیگری نیست- صد البته که از موضع دفاع از شاه و نه نقد آن سیستم که شاید برای نقدش همان خاطرات کفایت کند.

به هر حال شب در راه که بر می گشتیم با اینکه از تو معذرت خواهی کردم اما گفتی اساسا هیچ ایرادی و نقدی به من نداری و گفتی که کلا فرشید بی آنکه بحث ربطی به حرفهای من داشته باشد شروع به دری وری گفتن به دین و دینداران - که مورد نقد ما هم هستند صد البته نه با این حرفهای صد من یک غاز - کرد. به هر حال این درسی بود دوباره برای ما که بدانیم متاسفانه مدتی است که جمع و حلقه ی دوستان و آشنایانمان به عده ای آدم خوب اما نادان تقلیل یافته. به هر حال بعد از این همه سال خواندن و کار این اشکال به من وارد است که نباید اینطور خودم را به جمعی محدود کنم که از حداقل های یک لذت فکری و امکان یادگیری در طی یک شب گفتگو محروم باشم و بدتر از آن اینکه دیگرانی که حد و حدود خود را ندانند.

یکشنبه با اینکه اصراری نداشتم اما گفتی که چون شب هر دو خوب نخوابیده ایم برای صبحانه برویم بیرون تا کمی *چیرآپ* شویم. دوباره سر از درک هتل در آوردیم و بعد من به ربارتس رفتم تا کارهای رفرنس MRP تو را نهایی کنم. پیش از آمدن سمت خانه آیدین که اتفاقی در ربارتس بود باهام تماس گرفت برای پرسیدن راجع به فرمت و کارهای نهایی پروپزالش و یک ساعتی با هم نشستیم و گپ زدیم و بعد خانه آمدم و با اینکه تصمیم داشتیم ویکند به سینما برویم برای دیدن فیلم سلما درباره مارتین لوترکینگ نشد و ماندیم خانه.

دوشنبه صبح مثل امروز بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم به کرمای دانفورد آمدم و هیچ کار مفیدی نکردم جز تلفنی با اعلاء و بابک و آخر شب هم با مامانم و خاله آذر حرف زدن. خلاصه که روز تلفن ها بود. مامانم قصد برگشتن به اوریندا را داره و بعد از یک ماه در LA ماندن دیگه باید برگرده که سرمای سختی خورده. گفت که برایش دیگر پول نفرستم چون می ترسه که برایش دردسر ساز بشه و البته که حق هم داره. بابت ماهی ۵۰۰ دلار اگر خانه اش را از دست بده شرایط وحشتناک خواهد بود. برای همین پول دوماهش را برای خاله آذر فرستادم تا قبل از رفتنش بهش بده تا بعد ببینم که چطور می توانم کمی پول از طریقی جز فرستادن بانکی پیدا کنم. با اینکه میگه دیگه نیازی نداره اما مگر میشه با ماهی ۳۰۰ دلار باقی مانده از اجاره زندگی کرد.

تو هم کمی سرما خورده ای و البته حجم و شدت کار هم مزید بر علت شده تا اساسا این دو روز را خیلی بی حال باشی. حالا قراره امروز و فردا کمی زودتر - در واقع سر ساعت قراردادی ات یعنی ۶ - بیایی خانه و کمی استراحت کنی و کمی هم به باز خوانی MRP بپردازی چون بهت گفتم که حتما دقیق بخوان و پارافریز کن به دلیل اینکه تری ممکنه متوجه بشه که این لحن و قلم من هست. ضمن اینکه با خواندن این MRP و مقاله ای که سال پیش برای Direct Reading تو درباره ی دموکراسی رادیکال نوشتم اساس کار COMPS را ببندی و اگر بشه تا پیش از پایان ترم از این مرحله عبور کنی.

هیچ نظری موجود نیست: