۱۳۹۳ بهمن ۱, چهارشنبه

اینک برخاستن

فکر کنم این اولین پستی باشد که از دانشگاه در اینجا می نویسم. صبح سحر ۲۱ ژانویه ی ۲۰۱۵ هست، چهارشنبه ای آفتابی اما سرد. از پنج صبح بیدار شدیم و تو سفارش های امروز را آماده کردی و بعد از اینکه ساعت ۷ تو را رساندم راهی دانشگاه شدم. با دیوید و اشر قرار دارم برای گرفتن امضاء از هر دو و اشاره ای به نمرات باقی مانده ام که هنوز دیوید نداده چون ایمیلی گرفتم از طرف مدیر آموزش دانشکده که دعوتم کرده بود اپلیکیشنی را که برای دانشجویان ممتاز دانشگاه های کاناداست و شرک و یا بالاتر گرفته اند پر کنم چون فکر می کند شانسی دارم. البته رقابتی بس تنگ است چرا که سالانه تنها یک نفر از کل کشور انتخاب می شود و شامل شرایطی است که کمتر به کار تئوریک محض می خورد. به هر حال که بهانه ی خوبی است که از دیوید بخواهم نمراتم را تکمیل کند. دیشب ایمیل تری را درباره ی پروپوزالم گرفتم که آنقدر تعریف کرده بود که خودم شرمگین شدم. به قول تو احتمالا تا کنون از هیچ کس اینطور تعریف نکرده بود. این شد که اساسا تصمیم گرفتم امروز که به دانشگاه میام به میمنت بیست و یکم همین امروز هم پروپزالم را تحویل دهم بجای جمعه.

به هر حال از مدتها پیش تصمیم گرفته بودم که این بیست و یکم را تاریخ قطعی آغاز تغییرات اطلاحی در روند زندگی و درس و کار و رفتارم به سمت بهینه تر و دقیق تر و صد البته انسانی تر شدن قرار دهم. از تغییر در خوراک و پوشاک و ظاهر تا کار روی خصوصیات اخلاقی به جهت آرامش و صبر بیشتر تا کار و درس و زبان و صد البته تعمق موثرتر. تا ببینیم که چه شود.

اما در طی چند روز گذشته شاید بیشترین اتفاقی که تکرار شده حجم بالای کار تو چه در تلاس تا دیر وقت و چه سفارش های این چند روز بوده. شنبه با ماندانا و امیر صبحانه رفتیم بیرون. بچه های کوشا و مصممی هستند و احتمالا خیلی زودتر از بسیاری دیگر مستقر در فرهنگ جدید خواهند شد. بعد از صبحانه تو رفتی کاستکو برای خرید سفارش های این هفته و بعد هم خانه ی کیارش تا هم سوغاتی هایی که برای تهران گرفتی را بهش بدی و هم مامان آنا را ببینی. احتمالا آخر این هفته بعد از ظهری را با آنا و مامانش خواهی گذراند. یکشنبه هم صبح با آیدین و سحر دوباره به درک هتل رفتیم تا آیدین داستان گرفتن کارش در پژوهشگاه علوم انسانی در تهران را برایمان تعریف کند. خدا را شکر از تصمیمش خوشحال به نظر میاد اما دلیل اصلی بازگشتشان به ایران - اگر تا سال آینده نظرش تغییر نکند - به قول خودش عدم احتمال بالای پیدا کردن کار در اینجاست. سحر هم که تا پیش از این معتقد بود کار در رودهن به تنور دانشگاه تورنتو می ارزد حالا که موضوع کمی جدی شده داره جا میزنه. به هر حال نکته هایی داشت جلسه ی مصاحبه اش از جمله اینکه اساسا بعد از اینکه تشخیص داده اند خطری برایشان نخواهد داشت نه ازش خواسته اند دکترایش را در تاریخ مشخصی تمام کنه و نه هیچ چیز دیگر جز چاپ چند مقاله که آن هم قرار شده در ایران و در نشریه ی خودشان essay های درسی اش را چاپ کنه.

یکشنبه تو سفارش بزرگی برای تولد آنالیا داشتی و جدا از آن خودت هم که از نظر بچه های آیدا خاله ی مهربانشان هستی قرار بود به کمک آیدا بروی. این شد که بعد از صبحانه راهی این کار شدی و تا برگشتی ساعت ۱۰ شب بود و گفتی که خیلی ها به شدت از غذاها خوششان آمده بود و کارت و آدرس سایت را گرفته بودند - هر چند برای ما فعلا جز همین هفته ای یکی دوبار سفارش های تلاس امکان پذیر نیست.

دوشنبه و سه شنبه من برای خریدهای سه روز سفارش این هفته بین کتابخانه و خانه و لابلاز و نان فروشی استرالیایی مورد نظر تو در رفت و آمد بودم و تو هم که آخر شبها می آمدی و میایی تازه تا حدود ۱۱ داری در آشپزخانه کار می کنی و صبح هم که پیش از ۶ بیداریم تا ساعت ۷ و نیم صبحانه را تحویلشان بدهی و بعد هم که نهار. سه شنبه، امرزو و فردا در این هفته و دو روز هم هفته ی بعد. واقعا که شاهکاری و واقعا که زحمت کش و بی ادعا. اینطور کار کردن و کمک به زندگی را نه در کسی دیدم و نه در کسی چنین بی ادعایی و چنین عشقی را خواهم دید. نور چشم و ناز دلم، یکه و یگانه ی من بی تو هیچم و با تو همه چیز. بخاطر تو و برای تو و در رکاب تو می خواهم این بیست و یکم را آغاز تازه ای کنم و نقطه ی پایانی بر آنچه که تو را نگران می کند بگذارم. کمکم کن و دستم را بگیر چون تو تنها انسانی هستی که ریشه های مرا دریافته ای. جاودان رویای من.
 

هیچ نظری موجود نیست: