۱۳۹۳ دی ۱۶, سه‌شنبه

تامپا، سال نو و درس تازه

اولین روز کاری من در سال جدید آغاز شده در حالی که در کرمای دانفورد هستم و بعد از اینکه تو را به تلاس بردم تا روز دوم هفته و کاری ات را به سلامت در سال جدید شروع کنی بجای رفتن به کلاس آشر آمدم اینجا تا کمی برگه های دانشجویانم را تصحیح کنم - کاری که باید سال قبل می کردم و نشد- و بعد هم به قرار خودم با آشر برسم که ساعت یک در یکی از کافه های نزدیک خانه اش هست. قراره تا درباره ی پروپوزالم با هم صحبت کنیم که در مجموع گفت که خوبه و جز یکی دو پیشنهاد برای ارتقاء طرح خیلی صحبتی با من نداره.

اما از چند روز آخر سفرمون در آمریکا که به تامپا و خانه ی عمو اعلاء رفتیم اول بگویم که بابت عدم دسترسی به اینترنت روی لپ تاپم بدون سر زدن به اینجا گذشت و بعد به داستان این چند روز که برگشته ایم.

آخرین روز اقامتمون در آل ای روز خوبی بود و البته دلتنگی برای مادر و امیرحسین از پیش از رفتن آغاز شد. صبح امیر آمد دنبال مادر و بعد از اینکه چهار نفری صبحانه ای خوردیم با نان سنگکی که روز قبلش من و تو پیاده بیش از یک ساعت راه رفتیم تا به مغازه اش رسیدیم، مادر را به خانه اش برد و من و تو خانه ی خاله را مرتب کردیم و بعد از اینکه امیر آمد دنبالمون اول رفتیم به فروشگاه و مالی که اصرار داشت برای خرید کفش برای من - که دیگر کفشهایم سوراخ شده بود- مناسب هست و واقعا هم درست می گفت. خودش به اصرار برای من یک جفت کفش خرید که بیش از ۱۰۰ دلار شد و با اینکه راضی نبودم اما خواستم که آنچه که دلش می خواهد انجام دهد. یک جفت هم به انتخاب تو و امیر برای هوای پاییزی و بهاری گرفتم و تو هم کلی خرید کردی و البته سوغاتی برای آیدا هم گرفتی. خیلی قیمتهایش مناسب بود و خلاصه با چندین جفت کفش راهی شدیم. چون حس می کردم امیر دوست داره تا سه نفری برای نهار جایی برویم رفتیم پیتزایی که مامان و خودش دوست داشتند و نزدیک بود. به قول مامانم پیتزای برادران در کلبسس که بد نبود. اما زمانی که با هم گذرانیدیم بیش از هر چیزی بهمون چسبید.

غروب بود که رسیدیم خانه ی مادر و چند ساعتی دور هم بودیم و آخر سر هم امیر لطف کرد و ما را تا فرودگاه رساند که راهی تامپا شویم. آخرین تصویری که از مادر در خاطرم ماند و امیدوارم که با دیدنش از این تصویر غم انگیز عبور کنم صورت ناراحتش بود لای در موقع دور شدن به سمت آسانسور.

سفر به کالیفرنیا هر چند آنطور که می خواستیم - بابت فوت مهدی خان - پیش نرفت اما دیدن دو روزه ی مامان و چند روزه ی مادر و امیر و به قول تهمورث دور هم جمع شدنشان به واسطه ی ما سفر خوبی بود.

پرواز در طول شب به تامپا اما خیلی اذیتمان کرد و تاخیر نزدیک دو ساعت در فرودگاه هم مزید بر علت شد که وقتی رسیدیم خیلی خسته بودیم. اما خانه ی عمو اعلاء در کنار امکانات و خانواده ی مهربانی که داشت سفرمون را خوش به پایان رساند. البته دلخوری و مسايلی که با مجدی و بابت کار و اختلافات مالی داشت کمی خودش را تلخ و به واسطه ی آن کلا فضا را در این سالها برای خانواده اش و دیگران تنگ و ترش کرده بود اما باز هم به گفته ی خودش که هم به من و هم به تو جداگانه گفته بود آمدن ما باعث گرمتر شدن رابطه اش با مجدی و دیدنش بعد از سالها در خانه اش شد و روز دوم که با قایقش به دریا رفتیم مجدی هم که می خواست ما را برای شام به خانه اش ببرد همراهمان آمد و روز خوبی بود. شب هم رفتیم خانه ی مجدی که فضا و دکور و ... نسبت به خانه ی اعلا بسیار آشفته و درهم و نامناسب بود. جالب اینکه فیروزه مثلا طراح دکور داخلی است. برعکس خانه ی اعلاء - با اینکه خانه ی هر کدام چندین میلیون دلار قیمت داره- به مراتب حس خانه و آرامش به ما می داد. دیدن خانواده ی اعلاء هم بعد از این همه سال خوب بود. اتفاقا چند باری که اعلاء تعارفی کرد که برویم شهرهای اطراف را ببینیم گفتم که ما ترجیح می دهیم با خانواده ی شما آشنا شویم و خصوصا دیدن اینکه چقدر یاسی و ان دختر و همسرش با تو نزدیک شده اند برایم دلنشین بود.

سه شنبه را به رفتن به مغازه ی اعلاء و بعد کمی در شهر با مجدی چرخیدن گذراندم و تو هم برایشان شب حلیم بار گذاشتی که درخواست بچه ها خصوصا مژگان برای صبحانه ی چهارشنبه بود و البته کرکر معروف خودت را درست کردی و شیرینی بادومی که برای همگی در آن خانه و خصوصا همسر شیرین - اوان - که همگی مثل خودت باید از خوردن گولتن پرهیز کنند خیلی شب خاصی درست کرد. نهار هم که به محله کوبایی ها رفته بودیم با خانواده ی عمو و چندتا سیگار برای فرشید سوغاتی گرفته بودم- باعث شد اعلاء هم سیگار کوبایی بگیره وقتی که متوجه شد من تا حالا تجربه اش نکردم و شب بعد از آمدن اوان و مجدی و فرزاد، اعلاء باربکیو درست کرد و دور هم شب خوبی شد خصوصا که هر دو متوجه شدیم چقدر حال و روحیه ی مجدی و اعلاء خوب شده. به قول بابک که چند شب قبلش بهم گفت مجدی قصد نابودی بیزنس و اعلاء گویی قصد نابودی مجدی را کرده بود اما با رفتن ما اوضاع خیلی بهتر شد.

چهارشنبه با آمدن مژی برای صبحانه و بعد رفتن من و تو همراه عمو برای دیدن فروشگاه و شهر تا عصر در تامپا گذشت و برای نهاری که بیشتر به شام نزدیک شد رفتیم در یکی از شهرهای اطراف - همراه یاسی و ان - تا هم شهر یونانی نشین آنجا را ببینیم و هم تو اتفاقی سوغاتی مناسب را برای کیمبرلی و سندی پیدا کنی: اسفنج طبیعی! تا برگشتیم خانه شب شده بود و پنج نفری با حضور همیشگی تیگان - سگ خانگی یاسی - آماده ی تحویل سال نو شدیم. البته یاسمین به دلیل شرایط جسمی و ذهنی که داره زودتر رفت خوابید و تو و ان هم دو ساعتی با هم حرف زدید و من و اعلاء هم کمی تلویزیون دیدیم و کمی اون چرت زد تا نزدیک سال تحویل که نزدیک استخر نشسته بودم و مشغول آرزو کردن های سال نو بودم و اعلاء هم بهم پیوست و مطابق چند روز گذشته دایم بهش اصرار کردم که از این تنهایی و خمودگی و دلمردگی در بیاد و بی خیال دعواهای عبث سر کمی مال دنیا با برادرش شود که پرنده ای کنارمون نشست و بعد از آرزوهای من پرید رفت. اعلاء گفت در طی این ده سال در این خانه ی کاخ مانندش کنار آب چنین پرنده ای را ندیده بود و چنین صحنه ای. گفتم به فال نیک بگیریم و خلاصه سال را چهار نفری به همراه تیگان نو کردیم و وقتی که رفتیم برای خواب در اتاقی که برایمان در نظر گرفته بودند تو گفتی که چقدر ان و خصوصا یاسی از بی فکری و بی مبالاتی خصوصا سعیده در این ماه های گذشته که برای ۸ ماه آنجا بوده اذیت شده اند. ان زن خوبی بود و خصوصا مادری بی نظیر و همسری فداکار. اما یک نمونه ی تیپیکال آمریکایی. زنی که زندگی اش در بچه هایش، سرویس به خانواده و کلیسا خلاصه شده و البته هیچ از دنیا نمی داند جز آنچه که رسانه های مسلط تصویر می کنند. در مجموع اما خصوصا تو سفر خوب و روزهای ریلکسی داشتی. برای من هم بد نبود اما در کنار مسايل خانواده که همیشه هست و همیشه هم فهم آدم را نازل می کنه بابت کوچکی و ابتذالشان به هر حال سایه ی سنگین خودش را هم داشت. اما از اینکه دیدم چقدر همه تو را دوست دارند و چقدر با تو راحتتند و دیدن اشک های یاسی موقع رفتن که شدید بود و بارها قول گرفتن از ما که خیلی زود برگردیم و دیدن اینکه چه بچه های مجدی و چه خصوصا بچه های اعلاء بارها از اینکه چقدر خوشحالند که با ما هم آشنا شدند و چقدر متاسف که اینقدر دیر - و اینکه چقدر با دیگر اقوام به نظرشان متفاوتیم و ... و چقدر دوست دارند که با هم در تماس باشیم و خلاصه قس الی هذا- همه و همه باعث سبکی خاطر شد.

پنج شنبه شب - با بلیطی که در آخرین لحظه برای تو تایید شد و اتفاقا در قسمت بیزنس - راهی کانادا و خانه شدیم. جمعه را استراحت کردیم و برخلاف برنامه هایمان که تصحیح برگه ها بود و رسیدن به کارهای خانه شنبه را با دیدن دو فیلم  نظریه ای برای همه چیز که زندگی استیون هاوکینگز بود و بعد هم  foxcatcher  که زندگی دیوید شولتز بود گذراندیم و خلاصه تمام روزمان رفت. یکشنبه خانه ماندیم و به کارهای خانه رسیدیم. نه درسی و نه ورزشی و نه رعایت غذایی!

اما مهمترین اتفاق دیروز افتاد که باعث شد تقریبا هیچ کدام با اینکه خصوصا من سعی کردم نشان دهم اتفاقی است که افتاده و به هر حال با اینکه مهم بود اما هر چه بود تمام شده تا صبح درست نخوابیم. داستان از این قرار بود که در آمریکا ایمیلی از جودیت گرفتی که پرونده ی شرک و اسکالرشیپت دچار مشکل شده خلاصه بعد از کلی پیگیری معلوم شد که باید ریز نمرات جدید و مربوط به امسال را بگیری اما مشکل آنجا آغاز شد که فهمیدیم بابت مسايل مالی کلا از انجام کارهای اداری و آموزشی ممنوع شده ای. گویا اوسپ بابت تفاوت مالی که در پرونده اش داشتی و آنچه که در فرم تکست اعلام کرده بودی نه تنها فایلت را بلاک کرده که از همه مهمتر OGS ات را برگشت زده و به دانشگاه گفته که اسکالرشیپی که خصوصا به قول تو من کلی برایش تلاش کرده بودم را ملغی کرده است. مسئول پرونده ی شرک در دانشگاه بهت گفته بود که دوشنبه اول سال بیا و این داستان را درست کن. دیروز بعد از اینکه صبح به تلاس رساندمت و تا ظهر سر کار بودی رفتی دانشگاه به هوای اینکه یک مشکل فرمالیته و جزیی است که زهی خیال باطل. متاسفانه داستان به چند ماه پیش و نامه ای از اوسپ بر میگشت که هر چقدر من اصرار کردم داستان را جدی بگیر و تنها به یک تلفن ختمش نکن نشد و نکردی و این شد چنان که نباید میشد. ۱۰ هزار دلار اسکالرشیپی که خیلی برایش در زندگی مون امسال برنامه داشتیم و کمک خرج سفر به کنفرانس رم و خرج تابستان مون بود از دست رفت تنها و تنها بخاطر اینکه وقت پیگیری نداشتی و نمونه ای شد از داستانی که هر زمان بهت گفتم با بی حوصلگی و پیچیدن به خودت بهم نشان دادی که حتی حرفش را هم نزنم: داستان درس و دانشگاه و...

با اینکه فکر می کنم قابل توضیح و درست کردن باشد و احتمالا به امید خدا OGS ات بر می گرده و حداقل اگر هم درست نشد اوسپ بابت کم کردن بدهی هامون بهش که کمر شکن هست کم خواهد کرد، با اینکه واقعا از موضوع گذشته ام و همان دیروز بعد از اینکه بهم گفتی اساسا چیزی نگفتم و شب هم با اینکه خیلی ناراحت بودی خیلی سعی کردم قانع ات کنم که کاری بود که نباید میشد و میشد به راحتی ازش جلوگیری کرد اما به هر حال شده و ایستادن روی این نقطه دردی را دوا نمی کنه و باید هوش و حواسمان به آینده باشه اما تو خصوصا بابت اینکه می گفتی این تماما حاصل زحمت و برنامه ریزی های من برای تو بود که اینگونه از دست رفت و... خلاصه که خیلی ناراحتت کرده موضوع و البته ناراحت کننده هم هست. اما در این لابه لا دیروز خانمی که باهات در تماس بود بهت خبر خوب قرار گرفتن فایلت در گروه الف شرک را داده بود که خیلی خبر خوبی است. هر چند که همانطور که چند ماه پیش بهت گفته بودم از اینکه اساسا دیدم تو هیچ توجهی و کار جدی روی فایلت نکردی هم شوکه شدم و هم خیلی دلسرد از اینکه موضوع برایت مهم نیست- خلاصه دیشب بهت گفتم امیدوارم که شرک را بگیری اما اگر نشد هم مهم نیست و باید از این داستان گذر کنیم. به هر حال این موضوعی است که من سر داستان شرک تو بهش رسیدم: تو هیچ ایده ای بابت کار درس و دانشگاهت نداری چون اساسا وقتش را نداری. اما آنچه که مرا آن موقع بسیار ناراحت کرد و به همین دلیل دیروز شوکه و ناراحت نکرد پی بردن به این موضوع بود که آنقدر که برای تو تلاس و حتی GB  مهم هست OGS و شرک که به مراتب اتفاقات مهمتر و کمک بزرگتری هست و اتفاقا برای تو کم کارتر - چون من تقریبا همه چیزش را پیگیری می کنم - برایت حائز اهمیت نیست. اتفاق دیروز همانطور که خودت هم می دانی به راحتی قابل جلوگیری بود اگر که فقط ۱۰ درصد از زمان و فکری که برای GB در طی ماههای گذشته گذاشته بودی برایش می گذاشتی. به هر حال کاری است که نباید میشد و شد و امیدوارم که قابل حل باشد. اما از نفس داستان چیزی کم نمی کند: اینکه تو به درست یا غلط کلا بی خیال دانشگاه و مسائلش شده ای. اتفاقا برخلاف آنچه که تو فکر می کنی این نکته برای من مهم نیست چون احترام و اعتقادی که من به تو و کار و تصمیم هایت دارم بسیار عمیقتر و اساسی تر از مدرک و ... هست اما اینکه تلکیف خودت و من را با این داستان مشخص نمی کنی آزارم می دهد.

به هر حال سال را با این درس بزرگ شروع کردیم و تا اینجای کار این هزینه ی گزاف اما خدا را شکر که زندگی مان بابت تلاش های تو بر چنان پایه هایی استوار شده که علیرغم این فشارها و شوک ها سرفراز جلو خواهد رفت: در نهایت همه چیزم از توست و ممنون و مدیون توام. تنها ناراحتیم نارحت دیدن توست. اتفاقی که باید به فال نیک بگیریم و از آن درس برای سال جدید و خوشبین باشیم و امیدوار به برداشتن گامهای استوارتر و دقیق تر.

سلام به سال جدید: سالی که قرار است نیک زندگی کنیم. سلامت جان و جسم و روح و آبیاری درخت تنومند عشق مان.
      

هیچ نظری موجود نیست: