۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

بازگشت از اضمحلال

فکر کنم لازم به گفتن نباشه که دلیل غیبت و ننوشتن من اینجا بیش از دو هفته و در حالی که جز سه روز سفر به کاتج ده روز پیش امکان نوشتن و سر زدن به اینجا را داشتم و نیامدم تنها و تنها یک چیز بود: اضمحلال و تنبلی،‌ حس پوسیدگی و افسردگی.

اما امروز البته پس از مدتی کلنجار و آرام آرام کارهای عقب افتاده را شروع کردن و جلو بردن، معجزه بیست و یکم سراغم آمد و یکی از با نشاط ترین روزهای این چند ماه اخیر را داشتم. با اینکه نه خیلی در کتابخانه درس خواندم و نه خیلی به دیگر کارهایم رسیدم و نه اساسا آلمانی را که قرار بود از امروز بعد از بارها و بارها عقب انداختن شروع کنم شروع کردم. اما خب! جای شکرش باقی است که راضیم و خصوصا بابت نوشتن مقالات دو درس سرمایه به نتایجی نسبتا خوب رسیده ام.

در حالی دارم این پست را می گذارم که کلی چیز برای نوشتن دارم و کلی کار کرده و نکرده از طرف هر دو. اما دوست دارم با این نکته شروع کنم که تو داری به سلامتی اولین کار کیترینگی که از تلاس گرفته ای را انجام می دهی و فردا قراره هم صبحانه بدهی و هم سالاد نهار را. هم دیروز و هم امروز بعد از کار به لابلاز رفتی و من هم با ماشین آمدم دنبالت تا خریدهایی که کردی را به خانه بیاوریم. البته این تنها شکل امتحانی کار هست چون از لابلاز که خرید نخواهی کرد بعد از این. به هر حال شروع بی نظیری خواهد بود و به فال نیک گرفته ایم. من هم که کار و درس خواندم را نسبتا خوب جلو برده ام این چند روزه. MRP نسبتا متفاوتی درباره ی مفهوم آشوویتس و نسبتا حقیقت در آدورنو نوشتم و تحویل اشر دادم که جلسه خوبی بود. همدیگر را در کافه ای نزدیک خانه اش ملاقات کردیم و بیش از یک ساعت از درس و کار دانشگاهی و البته تنفرش از نوشتن حرف زدیم و بعد از اینکه چند راهنمایی خوب درباره ی پروپوزال بهم داد و فرم بمباردیر را به نحوی پر کرد که نمره ی کامل را بهم داد، در آخر من هم تشویقش کردم که مقاله ای که درباره ی مارکس و لویناس نوشته را به عنوان هسته ی مرکزی کتاب جدیدش قراره بده و یک کار تازه بنویسه.

هفته ی بعد هم به احتمال زیاد دیوید را می بینم تا مقاله ی دموکراسی رادیکال را به عنوان درس Direct Reading شش واحدی که باهاش داشتم و البته هرگز همدیگر را بابتش ندیدیم بهش تحویل بدهم. جالبه یک Direct Reading با اشر داشتم و یکی هم با تری دارم و هرگز یکیشون نبود که یک جلسه همدیگر را بابتش ببینیم. البته داستان دیوید فرق می کنه چون خودم کاری نکرده بودم و در آخر هم تصمیم گرفتم تنها برای رساندن فرم گزارش سالانه بمباردیر این را بجای آنکه می خواستم بنویسم تحویلش دهم. برای دو مقاله ی سرمایه هم یک مقاله بلند راجع به منطق دیالکتیکی هگل نوشته ام و از فردا هم بکوب نیمه ی دومش را خواهم نوشت که تمرکز روی ساختار دیالکتیکی سرمایه ها خواهد بود - هر چند قصد داشتم کار به مراتب بهتری بنویسم اما الان اولویت با زمان است. بعد هم که بلافاصله کار تری را جمع و جور خواهم کرد و از شر این عقب افتادگی راحت می شوم تا حداقل در دوره تز نوشتن کمی بهتر کار کنم.

در این مدت چند فیلم متوسط و چند فیلم کمتر از متوسط دیدیم. یکبار به سینما رفتیم و آخرین فیلم فلیپ سیمور هافمن را به اسم The most wanted man را دیدیم که شاید آخرین پلان بهترین پلان برای وصل کردن زندگی خودش به سینما بود. ماشین را کنار زد و پیاده شد و رفت. یکی دو فیلم خوب هم دیدیم از جمله Twice Born.

اما جدا از کار هر روز تو در تلاس و کمی هم منظم شدن من بابت رفتن به کتابخانه و البته رعایت غذایی و کمی هم ورزش کردن برای کاهش وزن در آستانه ی ترم جدید و بابت تدریس طولانی روزهای جمعه یکی دو تجربه هم از پیک نیک و کاتج رفتن داشتیم. اولی افتضاح و دومی عالی.

پیک نیک که جمعی شد با حضور مرجان و بچه اش،‌ مهناز و بچه اش که هر دو بچه با اینکه بچه های خوبی هستند اما مسئله دارند، آیدا با دو تا بچه هایش، کیارش و سمیه که ما بردیم و رساندیمشان. نه جایی که رفتیم خوب بود و نه از دست بچه ها و فضای پر از سر و صدای جاماییکایی ها و هندی ها که اولین گروه فستیوال سالانه شان در شهر بود و برای همین زیاد بودند و دومی ها هم که کلا صاحبخانه هستند نفسمون برید. مادران که برای تفریح آمده بودند و از جایشان تکان نخوردند و این من و کمی هم تو بودی که بچه داری می کردیم. خلاصه که هم فرسوده شدیم و هم به غلط کردن افتادیم.

اما هفته ی بعدش شد کاتج دو نفری خودمان در ساختمان A شکلی که تنها یک تخت و یک آشپزخانه کوچک داشت در ماسکوکا و درست کنار آب و شبها آتش روشن کردن و روزها با موسیقی کلاسیک صبحانه خوردن و کنار آب روی صندلی های مخصوص ولو شدن و ... خلاصه در یک کلام عالی بود و بی نظیر. البته آفتاب سوخته شدیم اما خیلی خوب بود و آنقدر بهمون خوش گذشت که تا قبل از شروع سرما - که البته به نظر می رسه امسال خیلی زود سرما از راه خواهد رسید چون از حالا هوا پاییزی شده- یکبار دو نفری آخر هفته ی بعد و یکبار هم با ریک و بانا،‌ سمیه و جمیز در نیمه ی سپتامبر و یکبار هم در نیمه ی اکتبر با اوکسانا و رجیز،‌ فرشید و پگاه خواهیم رفت در کاتج های مختلف سر کار خانم دبی.

گفتم فرشید و قبل از پایان این نوشته از خانه دار شدن فرشید بگویم که رفتیم با یک شیشه ویسکی اعلاء برایش - ما که ایده ای نداشتیم طرف گفت این خوبه و گرفتیم و خودش گفت تا حالا چنین چیزی را نخورده و اینقدر پول نداده- اما خانه اش بسیار زیبا و خوب بود و خودش و پگاه خیلی راضی به نظر میرسیدند. امیدواریم که سالها و ماهها و لحظات ناب و عالی در کنار هم آنجا داشته باشند. من پیش از وارد شدن به خانه و پس از آن به قدری برایش خوشحال شدم که خودش هم متوجه شد. گفتم فرشید من تنها کسی هستم در کشور بجز مرجان که می دانم چگونه و چطور و کجا بزرگ شده ای و خوشحالم از اینکه با زحمت به حقت رسیده ای.

خب! فعلا روده درازی را تمام کنم تا بعد. تو کارهایت را تمام کرده ای و می خواهیم کنار هم بنشینیم و خوش باشیم که فردا روز مهمی است به سلامتی!

هیچ نظری موجود نیست: