۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

برگ تازه ای از زندگی


امروز صبح روز 7 آگست سال 2010 هست. اولین صبحی که در خانه ی خودمان در کانادا از خواب بیدار شدیم. چند روزی هست که این آپارتمان را گرفته ایم اما نه ما و نه خانه آماده ی زندگی در اینجا نشده بودیم. دیشب روی تختمان که کم اذیتمان نکرد تا "هدبر" و "فریمش" بسته شود خوابیدیم. روی دشکی که خیلی خیلی راحت اما زیادی بلند هست.

الان تو داری دوش می گیری و من چند دقیقه ی قبل از آمدم بیرون. می دانم که خیلی خیلی حرف برای نوشتن اینجا دارم، اما باید بذارم آرام آرام سر فرصت مناسب بنویسم. تازه به اینترنت درست و حسابی دسترسی پیدا کرده ایم و البته تو هم نباید متوجه شوی که من دارم روزها را ثبت می کنم.

فقط بگم که کارهایمون نه تنها تمام نشده که تازه به نصف رسیده. هنوز وسایل زیادی از IKEA هست که باید ببندم. تو هنوز خرید آشپزخانه ات را نکرده ای و کمدها را نچیده ای. هنوز وسایل مون در چمدانها و کتابها و لباسهایی که از سیدنی فرستاده ایم در کارتون های خاک گرفته جلوی رویمان هست. هنوز خیلی خیلی کار داریم.

سفر سختی بود. این بار مهاجرت کردن تلافی 4 سال پیش از ایران به استرالیا را هم در آورد. ضمن اینکه همان 4 سال پیش هم خودش خیلی سخت بود اما احتمالا هم بخاطر جوانتر بودن، هیجان داشتن بیشتر، از ایران به خارج رفتن و نکته ی مهم دستمان از نظر مالی بازتر بودن کارها راحتتر جلو میرفت. اینبار با اینکه خانه را در 5 روز اول گرفتیم. حساب بانکی، شماره ی "سین" کارت و خط موبایل را در همان روز اول گرفتیم، با اینکه در همان 48 ساعت اول علیرغم تمام خستگی دنبال کارهای دانشگاهی مون را گرفتیم و خلاصه به قول مهناز خیلی خیلی خوب و منظم و جلو رفتیم بدون کمک کسی و همه کارها را انجام دادیم اما پوستمان کنده شده. خیلی خیلی سخت بود و تازه هنوز کار اصلی که درس خوان هست شروع نشده و به قول تو انرژی برای این کار نداریم.

دانشگاه من خیلی اذیت کرد. تا هفته ی پیش بعد از ده بار تلفن زدن و چند بار سر زدن دنبال کار ثبت نام من بودیم و دایم بهمون می گفتند نامه ات هنوز نرسیده و نمی توانی ثبت نام کنی و هر چی می گفتیم این شماره ی رسید نامه هست بهمون می گفتند نه! دریافت نشده صبر کنید. بلاخره با پیگیری بی نظیر "جودیت" از گروه خودم کارها بعد از دوفته در اینجا و یک ماه و نیم در کل درست شد. حالا هر دو ثبت نام کرده ایم اما اصل کار پیش رو هست و هر دو به شدت خسته ایم.

حالا داستان ها باشه برای بعد بذار فقط از این خبر خوش بگم که استارت را زده ایم و به قول فیروزه از فلوریدا خیلی جسارت بخرج داده ایم و باز هم مهاجرت کردیم. سخت و تا اندازه ای طاقت فرسا بوده و هست اما امیدواریم به مراتب بیشتر از این خستگی ها به آینده ی روشن امیدوار هستیم.

هنوز کار خانه تمام نشده و اصلش مانده که به سلامتی مادر با همت بسیار زیاد با این حال و قلبی که داره آخر هفته برای دیدن ما از لس آنجلس میاد اینجا. خاله آذر میاردش و خودش دو روز بیشتر نمی مونه تا زود برگرده و بره پیش شوهرش که برای افطار شکمش خالی نمونه!

از اوضاع مالی الان نمیگم. فقط اینکه هم پول تکس که 5 هزارتا شد و هم 5 هزارتا که از دنی قرض گرفته ایم تقریبا تمام شده و الان فقط 3 هزارتا داریم و نمی دانیم که چه به سر خواهد آمد تا ماه دیگه. نه کار و نه پولی در راه و نه هیچ چیزی البته جز امید به آینده و عشق به یکدیگر که مهمترین چیز هست و تنها راه نجات.

به سلامتی زندگی ورق تازه ای خورد. از امروز خانه و زندگی تازه ای را شروع کردیم.
مبارک هر دوی ما.


هیچ نظری موجود نیست: