۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

یک عالمه داستان


برای اولین بار هست که یک همچین وقفه ی طولانی بین نوشته هام میافته. دو هفته است که نتونستم اینجا چیزی بنویسم. البته جند دلیل داشت که با نوشتن و توضیح دادنشون خود بخود دلیل این وقفه هم معلوم میشه. اما بذار اول از امروز بنویسم که خیلی روز مهمیه. امروز 7 جولای 2009 هست و الان هم ساعت 11 و چهل دقیقه و من هم در PGARC جدیده نشسته ام و برای اولین مرتبه آمده ام به این بلاگ چون تا امروز نمی تونستم با لپ تابم به اینترنت وصل بشم. اما اینها دلیل مهمیه این روز نیست.

امروز مهمه چون درست در چنین روزی 7 جولای 2006 پیش از ظهر وارد سیدنی و استرالیا شدیم و از ایران به قصد درس و زندگی خارج شدیم. صبح که تو راه داشتم به اینجا می آمدم مروز اون روزهای اول در ذهنم کردم و همون موقع به تو که تازه رسیده بودی سر کار زنگ زدم که چقدر بهت مدیونم و چقدر از اینکه با هم این راه را آمده ایم و تا اینجا ساخته ایم و باید بیشتر هم بسازیم و جلو برویم خوشحالم و افتخار می کنم.

روزهای اول با سطح نازل زبان من با باری که تو تماما به دوش می کشیدی. با شروع به درس و زبان و آرام آرام جا افتادن تا امروز که البته هنوز راه زیادی طی نشده و اصل مسیر پیش روست. اما به نظر جفتمون داریم درست میریم و به نسبت خوب.

اما سریع این دو هفته را مرور کنم. اول و اثر گذارتر از هر چیز اوضاع ایران بود و هست که باعث شد من و تو دوران خیلی سختی را تجربه کنیم. من که نه تنها درس نخواندم بلکه با بی نظمی شدید در خواب و زندگی باعث شدم این روزهای ناگوار را سخت تر هم پشت سر بذاریم. البته که هنوز هیچ چیز تمام نشده و تازه اول داستانه. چند کیلویی وزن کم کردم. دیروز یلنا که در این مدت اصلا احوالی از حداقل ناصر و بیتا که آن همه بهش محبت کرده بودند نپرسید به من گفت خب شاید بد هم نشد بلاخره دوست داشتی وزن کم کنی. البته از نگاهم فهمید که چقدر خودم را کنترل کردم تا جوابی بهش ندم.

این دو هفته بیشتر به آپن رفتم تا کمتر فکر کنم. تو هم که تمام مدت کار می کنی. یکی دوباری به اینجا آمدی اما من خیلی از اینجا راضی نیستم. مزایایی نسبت به PGARC قدیمیه داره - نبودن هویج خور مهمترین مزیتشه - اما سطح میز و صندلی هاش برای من خیلی پایینه.

به هر حال، در این مدت از سفارت کانادا تماس گرفتند مه باز هم یک مصاحبه برای من با توجه به کارم در ایران گذاشته اند در تاریخ 21 جولای. البته 21 بودنش که خوبه! اما اولش کمی نگران شدم که دوباره چرا تا اینکه یادم افتاد برای بعضی دیگه از دوستام هم همسن موضوع قبلا با توجه به کارهاشون پیش امده بوده. تو هم که از چند نفری در کانادا ایمیلی سئوال کرده بودی و آنها گفته اند که جای نگرانی نیست.

در طی این مدت به دعوت شبکه ABC یک مقاله برای شون با کمک تو نوشتم که چاپ شد و خیلی هم بازتاب داشت. خاله آذر که ایمیلی زد و خیلی تحویل گرفت و به مامان هم گفته بود من به آ افتخار می کنم. اما مامان گویا با تو که تلفتی حرف زده بود خیلی ناراحت و نگران شده بود و می گفت برای بعد بد نشه. خانه که امدم تو بهم گفتی و کمی هم از اینکه تو دچار این تردید شدی جا خوردم. به هر حال اخر سر تصمیم گرفتم نوشته های بلاگ شخصیم را با امر وبلاگ نویسی تا مدتی تعلیق کنم تا راه بهتری برای دنبال کردن ایده هایم پیدا کنم. البته حرف تو درست بود که از اول قرار بود وبلاگ شخصیم فلسفی-انتقادی باشه نه اینگونه که داره پیش میره. به هر حال فعلا که تا اصلاع ثانوی به محاق رفته.

اول جولای روز تولد من و سالگرد عروسیمون بود. از آمریکا مامان و خاله آذر کارت فرستاده بودند و امیرحسن برای اولین بار. خیلی بهم چسبید. از ایران و دبی هم که تلفن های زیادی داشتیم از طرف خانواده. این روزها بنا به شرایط ایران بیشتر با همه در تماسیم تا خیال تو راحت باشه.

تو برای تولدم یک جفت کفش "راکپورت" از حراجش خریده بودی که با اینکه اولش بهت گفتم من کادو و هدیه ام را قبلا گرفته ام - چک خرید کتاب از گلیبوکس- و چیز دیگه ای قبول نمی کنم اما نتونستم ذوق تو را نادیده بگیرم. ناصر و بیتا هم به دعوت ما برای یک شام و شراب سبک به دندی آمدند و یک کمربند برام خریده بودند که نگهش داشتم برای بابات چون از نوع لباسهای کت و شلواری است.

البته هفته ی قبلش تولد ناصر بود که ما برایش یک پیراهن و یک پلیور از حراج "جوردانو" گرفتیم. نمی خوام باز هم به این روزها برگردم. چون هم اوضاع و احوال ایران خیلی ناگوار بود و هم من بابت چندبار زیر باران و باد به تظاهرات رفتن با تو سرما خوده و مریض شده بودم.

به هر حال این مختصری بود از روزهای گذشته. هر چند که قرارم برای نوشتن در اینجا اینطور ایام نویسی نیست. دوست دارم تا از "آن" لحظاتی بنویسم که درش من و تو و تنها من و تو معنی می شویم. رفتن به کافه دندی در صبح شنبه برای صبحانه - مثل همین هفته- رفتن پش از مدتها به سینما و دیدن یک فیلم متفاوت و خوب مثل Disgrace با بازی خوب جان ملکوویچ، رفتن به QVB و عوض کردن گردنبندی که برای سالگرد عقدمون برایت گرفتم بخاطر زنجیری که دوستش نداشتی و البته رنگش که کمی مسئله داشت با دو گردنبند دیگه که یکیش بعدا فهمیدیم به اسم نیشابور در موزه متروپولیس ثبت شده. نگرانی از اینکه نکنه تو حامله بشی و فکر به اینکه اگر تو این اوضاع بشی داستانمون چطور میشه و... در کنار خیلی وقایع و خاطرات دیگه که در جای خودشون خیلی خیلی هم قشنگه تمام چیزهایی نیست که باید بنویسم و می خواستم که بنویسم.

باید منظمتر بنویسم و دقیقتر.

اما از فردا بگم. فردا قراره به سلامتی بعد از صبحانه تو بروی فرودگاه و عازم بریزبین بشی برای کنفرانست. جمعه عصر هم برگردی. از چهارشنبه تا جمعه. من هم پس فردا یعنی پنج شنبه میرم ملبورن برای کنفرانس و جمعه شب هم برمی گردم. این اولین باره که اینطوری از هم دور میشیم. البته که دور شدنه دلچسب و راخت نیست اما برای این کار و در این مسیر - دو کنفرانس در دو شهر در یک روز- لازم و امیدوارم به خوبی خاطره انگیز باشه.

کنفرانس تو که خیلی معتبر و بین الملی هست، کنفرانس من هم - که همونیه که تو سال پیش رفتی - خیلی سطح و طراز بالایی داره و از همه مهمتر بعدا چاپ مقاله هم خواهد داشت. موضوع تو سیاست اینترنت هست و مال من سیاست ترس. هنوز چیزی ننوشته ام و امروز تازه می خوام بنویسم. تا حالا طرح مقدماتیش را در آورده ام. و البته تیترش را: در ستایش ترس.

یک مقاله ی دیگه هم با توجه به سفر اوباما به روسیه برای ABC نوشته ام که هنوز ازش خبری ندارم. نمی دونم اصلا پذیرفته میشه یا نه. به هر حال این وضعیت این روزهاست و کارهای ما. فردا بعد از اینکه امدم اینجا و تو را به سلامتی بدرقه کردم باز هم اینجا خواهم نوشت.
پس تا فردا.

راستی تو الان میای بالا تا من در را برایت باز کنم و برای ناهار بیایی در آشپزخانه ی اینجا. دیگه کارت تو برای در ورودی اینجا فعال نیست. خدا را شکر که من کارت دارم و مثل سال قبل می تونیم از اینجا استفاده کنیم. الان میام تا ببینمت.

هیچ نظری موجود نیست: