۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

آغاز ماه و روزگار نو


اولین روز ماه جولای که به دانشگاه آمده ام. دیروز که یک جولای بود را به دلیل کارهایی که داشتیم و فرستادن بسته هامون و روز تولدم به دانشگاه نیامدم و حتی نتونستم در اینجا پستی بنویسم. این آخرین جمعه ای هست که به PGARC و احتمالا دانشگاه سیدنی خواهم آمد. البته درباره ی آینده ی بلند مدت که نه چنین آرزویی می کنم و نه دوست دارم که آخرین بار باشد.

خیلی خیلی خوشحال و هیجان زده و البته خسته ایم.

از چهارشنبه شب شروع کنم که بعد از رفتن به خانه و جمع کردن فرشها متوجه شدم که فرشها در کارتونهایی که براشون تهیه کرده ایم جا نمی شوند. خیلی نق زدم که این چه برنامه ای بود که برای امشب که این همه کار داریم گذاشته ای و حالا توی این وضعیت باید مهمانی هم برویم و فردا ساعت 10 برای بردن بسته ها میایند و ما این همه کار نکرده داریم.

به هر حال جا شد و دنی آمد دم در و تو که عدس پلو و رولت برای آریل و آن شب درست کرده بودی با چند کتابی که من برای دنی کنار گذاشته بودم بردیم و اتفاقا شب آرام و خوبی شد. دنی و لنرد ما را به اتاق طبقه ی دوم بردند که برای اولین بار شومینه اش را راه انداخته بودند و شومینه ی چوبی بعد از سالها که در شمال- عید سالی که مامانت و جهانگیر برای اولین بار رفته بودند دبی من و تو و بابات رفتیم ویلای شما- دیدیم.

به افتخار سفرمون شامپاینی باز کردند و هدیه ای بهمون دادند که پاکتی بود با 500 دلار توش. اکثر شب را درباره ی پروژه ی جدید دنی حرف زدیم که داره با جان کین و تامس پوگی و چند نفر دیگه طراحی می کنه و اگر موفق بشوند دولت را قانع کنند 27 میلیون دلار بودجه خواهند گرفت.

آخر شب هم لنرد ما را رساند و تا رسیدیم خوابیدیم تا برای فرداش که کلی کار داشتیم آماده بشیم. صبح که بیدار شدیم تند تند آدرسها را روی جعبه ها نوشتیم و ساعت کمی از 10 گذشته بود که دوتا جوان هندی آمدند و 26 بسته را بردند پایین. با اینکه خرابی آسانسور باعث شد که این تصمیم را بگیریم اما اگر آسانسور درست هم بود برای من تنهایی کار سختی بود بخاطر اینکه بعضی از کارتونها مثل کارتون فرش نزدیک به 25 کیلو بود. کمی بعد از آنکه آنها رفتند ماشین فرودگاه آمد و با کلی نق و غری که طرف راجع به جای پارک زد کارتونها را بارگیری کرد و 2700 دلار گرفت و رفت. خیلی خیلی گران شد. واقعا نمی دانم ارزش این چیزهایی که فرستادیم چقدر بود. اما بعید می دانم به غیر از اسن سه تا قالیچه که جدا از ارزش یادگاریشون خیلی هم قیمتی نیستند نصف پولی که برای "فریت" دادیم می ارزیدند. اما به قول تو این تمام زندگی ماست. تمام زندگی مادی ما. اما روی دیگرش که عشق و زندگی معنوی و روحی مون هست واقعا بی قیمته و واقعا بدون آن نمی توان زیست.

خلاصه که وقتی طرف رفت و ما آمدیم بالا ساعت 12 شده بود و بعد از نهار و خوردن دومین قرص های سر درد گفتیم کمی بخوابیم بلکه بهتر بشیم. نمی دونیم چی شد که یک دفعه هنوز چشممون گرم نشده بود که آنقدر گنجشک آمد روی لبه بالکن مون نشست و جیک جیک کرد که گفتیم چه خبره. نگاه که کردیم انگار که دنبال چیزی در تراس ما و همسایه بودند. به قول تو انگار که دنبال بچه ی یکی شون بودند. خیای چشمها و صدای نگرانی داشتند. اما بعد از چند دقیقه گویا که مشکل حل شد و همگی شون رفتند.

هنوز خوابمون عمیق نشده بود که دختری که تو باهاش قرار داشتی برای دیدن کتابهایی که باقی مونده بود آمد. "اینا" مالزیایی بود و وقتی فهمیدم که مثل دوستش روسری سرش داره از اتاق بیرون نیامدم که راحت باشه. آمد و کتابهایی را که می خواست برداشت و رفت. وقتی از اتاق آمدم بیرون دیدم بعضی از کتابها را نبرده و مونده و به تو گفتم اگر دوست داری بهش زنگ بزن و بگو بیاد بقیه رو مجانی ببره. به هر حال اینها مثل ما دانشجو هستند و این کتابها وسیله ی کارشونه. زنگ زدی و با اینکه کمی دور شده بود دوباره با جرخش برگشت و همه را برد. در اتاق که بودم می شنیدم که کلی دعایت کرد و گفت که با اون یکی دوستش که سری اول کتابها را از تو خریده در یک اتاق زندگی می کنند و شوهرانشان در مالزی کار می کنند و خرج تحصیل اینها را می فرستند. هر دو دانشجوی ادبیات انگلیسی هستند و دارند ضمن خرید کتاب برای درسشون بابت راه اندازی یک کتابخانه ی تخصصی در مالزی کتاب جمع آوری می کنند. خیلی دعایت کرد و خیلی به هر دومون حس خوبی دست داده بود. یادته قبل از اینکه بیایم اینجا هم پشت ماشین را پر کردم و چند صد جلد کتاب به حسینه ارشاد دادم. حس خوبیه. بخصوص اینکه فکر می کنی در این زمانه احتمالا اولین چیزی که در اثر فشار اقتصادی از سبد خانوارها کسر میشه بودجه ی فرهنگی و کتابه. برای دانشجوی ادبیات انگلیسی چه چیزی بهتر از کلی کتاب از شکسپیر و ولف و ییتس و درباره شون.

بعد زا رفتن "اینا" با مادر تلفنی حرف زدیم و عصر بود که برای اینکه دوتایی جشنی بابت سالگرد عروسی و تولدم بگیریم رفتیم بیرون. رفتیم خیابان خودمون "کینگ". به ایتالین بول رفتیم و یک غذا شریک شدیم و نان سیر و بعد از کمی قدم زدن در خیابان در هوایی البته سرد و یادآوری حرف شب قبل لنرد درباره ی کانادا که کلی بابتش خندیدیم رفتیم برای خوردن یک برش کیک به چینکوئه. من بهت گفته بودم که کیک درست نکنی. تو خیلی دوست داشتی این کار را بکنی اما هر دو خسته و بی رمق بودیم و قرار شد کیک را به هفته ی اول در خانه مان در تورنتو موکول کنی.

اما بذار قبلش حرف لنرد را بنویسم که تصویری از کانادا بهمون داد بی نظیر. وقتی می خواستیم سوار ماشین بشیم که ما را برسونه خانه تو گفتی خیلی سرده و لنرد که خودش کانادایی هست گفت شوخی نکن. وقتی بری کانادا آن وقت سرما را خواهی دید. زمانی که هر یک از سلولهای بدنت سرت فریاد میزنن که چه غلطی تو این هوای سرد می خوای بکنی که آمدی بیرون.
every cell of your body yelling at you what the fuck you are thinking about

خلاصه که یک ساعتی در دندی نشستیم و حرفهای خوب زدیم و برنامه ی روزها و ماه را مرور کردیم. اینکه امشب جمعه دور هم جمع شدن با دوستان در کوپر و بعدش چدی داریم و احتمالا تا 30 نفر خواهند آمد.

شنبه باید بریم راکس و برای خودمون یادگاری از استرالیا بخریم و شاید هم رفتیم بار اتریشی آنجا و نهاری خوردیم. شاید هم با ناصر و بیتا بریم.

یکشنبه تمیز کاری خانه را داریم و شبش که بچه ها میان و من میرم فرودگاه میارمشون و از دوشنبه تا چهارشنبه دنبال کارهای آنهاییم. پنج شنبه سحرگاه به سلامتی برای 5 روز دیدن خانواده به دبی میریم و چهارشنبه ی بعدش- سالروز انقلاب فرانسه- مسیر انقلابی مون را ادامه و از نو آغاز می کنیم و به امید خدا و سلامتی برای ساختن زندگی مون به تورنتو می رسیم.
پنج شنبه اش باید بریم دنبال "سین کارد" و کارهای بانکی و جمعه اش دانشگاه و بله! دانشگاه و دانشگاه و دانشگاه.

امشب همانطور که گفتم از ساعت 5 در بار کوپر با دوستامون قرار داریم و از ساعت 7 با همگی در چدی. امیدوارم شب خیلی به یاد ماندنی بشه. و میشه. تو برنامه ریختی و مثل همیشه تقریبا همه چیز را دیده ای.

دیروز که در اتاق بودم و تو داشتی با اینا حرف میزدی احساس کردم صدای تو برای من تنها صدای آرامش و لبخند نیست. صدای تو نفس و جلای روح و گرمای زندگی و خنده ی تو امید و حیات من هست و در یک کلام نفس تو روح و خنده و صدا و کلام تو نور زندگی منه.

جاودان باشی عشق من.


هیچ نظری موجود نیست: