۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

بدرود و سلام


دارم از خستگی غش می کنم. تو هم وضعت بهتر از من نیست. بعد از چند روز آمده ام دانشگاه و در این صفحه. خیلی کوتاه بنویسم داستان این چند روز را و شرح مفصل تر باشد برای یک زمان مناسب تر.

امروز سه شنبه 6 جولای هست و ساعت نزدیک 5 عصره و من تازه رسیده ام دانشگاه و باید زود هم برگردم خانه پیش تو و ستایش و رضا.

حس غریبی هست اینکه می دونم که دیگه نمیام اینجا و دانشگاه سیدنی که محل پرش من و تو بوده و البته امیدواریم که روزی به عنوان استاد بتونیم برگردیم و خاطراتمان را تازه و تجدید کنیم.

خب! سریع.

یکشنبه تمام روز را کار کردیم و خانه را کاملا آماده ی تحویل به بچه ها کردیم و وسایل خودمون را در چمدانها گذاشتیم و بیرون از اتاق خواب. تا آخر شب درگیر بودیم. آخر شب من رفتم فرودگاه و بچه ها را که نیم ساعت بعد از من رسیدند بیرون آوردم خانه. موقع برگشت راننده که هندی بود از مسیری ما را برگرداند که من تا حالا بعد از این همه رفتن و برگشتن از فرودگاه تجربه اش نکرده بودم و پولی که از ما گرفت دو برابر معمول همیشه شد.

وسایل بچه ها نسبتا زیاد و سنگین بود. بردیم بالا و تا آشنایی و حرفهای اولیه را بزنیم و بخوابیم ساعت از 3 صبح گذشته بود. صبح نسبتا زود بیدار شدیم و برای صبحانه رفتیم دندی و از آنجا به دفتر هرمان و رضا خانه را به اسم خودش اجاره کرد. قدم زنان تا بانک رفتیم و برای بچه ها حساب باز کردیم و از آنجا رفتیم تا دفتر "امگریشن" را نشانشان بدهیم و در ضمن من ویزای خودمان را باطل کنم. و چقدر خوب شد که این کار را داوطلبانه کردیم. چون گفتند که ممکن بود در غیر این صورت برای آینده مشکل صدور مجدد ویزا پیدا می کردید.

از آنجا رفتیم تا QVB و محله ی چینی ها را به بچه ها نشان دادیم و کمی در مرکز شهر چرخیدیم تا با دور و بر دانشگاه و مرکز شهر آشنا بشوند. بعد از اینکه برگشتیم خانه وقت زیادی نداشتیم تا زود آماده بشیم و بریم خانه پرو و استیو که برای شام ما را دعوت کرده بودند تا هم رضا اینها را باهاشون آشنا کنیم که هر وقت بچه ها مشکلی براشون پیش آمد از آنها کمک بگیرند و هم برای آشنایی قدم اول را برداشته باشند.

شب خیلی خوبی را خانه ی پرو اینها داشتیم و آخر شب با اینکه اصلا راهی تا خانه نبود ما را رساند تا در سرما اذیت نشویم. رضا و ستایش خیلی خیلی تحت تاثیر محیط و این آدمها قرار گرفته اند و رضا صبح می گفت چقدر کار خوبی کرده اند که آمده اند بیرون. خیلی از ما بابت کمک هایی که بهشون کرده ایم و می کنیم تشکر می کنند و خوشحالند. با تهران که حرف میزدند دیشب می گفتند وضعمان از ایران خیلی بهتره و اوضاع از خانه و زندگی خودمان راحتتره و آسوده تره.

خدا را شکر و ممنون از تو که تمام این کارها را کرده ای و تمام برنامه ها را ریختی.

شب دوم که روی "سوفا بد" خوابیدیم - که در واقع نخوابیدیم تا صبح- از کمر درد امروز به زور راه می رفتیم. امروز صبح بچه ها را بردیم کافه ی کمپوس و با اینکه خیلی با قهوه و فرهنگ غیر سنتی خودمان آشنا نیستند اما خوششان آمده بود. دیشب ستایش برای اولین بار شراب خورد و می گفت بد هم نبوده.

بعد از کمپوس رفتیم دانشگاه UNSW تا رضا با میشل آشنا بشود. میشل ما را به کافه ی دانشگاه برد و نهار دعوتمان کرد و دور هم نشستیم و مثل شب قبل بیشتر نقش مترجم را برای بچه ها بازی کردیم و خودمان هم کلی با میشل گپ زدیم. یک ساعتی آنجا بودیم و من هم که از قبل با پل پاتون هماهنگ کرده بودم در دانشگاه دیدمش و کتاب دلوز و امر سیاسی را بهش دادم. کلی خوشحال شد.

بعد از کمی چرخیدن در دانشگاه و ذوق زدگی رضا که کاملا هم طبیعی بود با توبوس نیم ساعتی مثل رفت نشستیم تا رسیدیم خانه. بعد از رسیدن که داشت باران می آمد و میاد من دوباره بلند شدم و آمده ام دانشگاه تا چندتا کار باقی مانده از جمله همین کار را انجام بدم و برگردم خانه و احتمالا منتظر باشیم تا دنی بیاد و دنی و را هم به بچه ها معرفی کنیم.

خلاصه که خیلی بدو بدو داشتیم و خیلی کار انجام دادیم و فکر کنم این هم قسمت ماست که وقتی در آستانه ی مهاجرت و جابجایی هستیم عوض اینکه روزهای آخر را کمی با استراحت بریم با فشار و پر از کار و خستگی به راه میزنیم.

دفعه ی قبل 4 سال پیش بعد از شش سال عقد عروسی گرفتیم و به عنوان مهمانی خداحافظی با تمام خستگی در دو روز آخر با کلی کار و فشار و استرس زدیم به راهی که هیچ تصور دقیقی ازش نداشتیم. این دفعه هم که داستان بچه هاست. ضمن اینکه خیلی این چند روز خرج مون هم زیاد شده.

امروز مثل دیشب که پرو و استیو تعریف مون را می کردند میشل دایما تعریف ما را می کرد که شما خیلی خیلی زوج موفقی بودید و هستید. بچه ها هم قصد دارند پیشنهادات ما را جدی بگیرند. رضا می گفت خیلی دستاورد من در این 4 سال برای هر کسی بزرگ و افتخار آمیز می تونه باشه اما بهش گفتم این نقطه ی سوق خواهد بود زمانی که فکر کنی عجب پرش بی نظیری کردم. تنها باید فکر کنی که آنچه کردی و انجام دادی یک پرش خوب بود اما خیلی خیلی بهتر باید انجامش می دادی و واقعا هم باید به این گفته ایمان داشته باشی.

فردا بعید می دونم که بتونم بیام اینجا و شاید تنها برای آخرین بار قدمی در دانشگاه بزنیم. فردا را قراره کمی آرامتر بگیریم تا شب که هم بچه ها را با ناصر و بیتا و شبنم و مجتبی آشنا می کنیم و هم خودمان آماده ی رفتن میشیم.

الان که دارم اینها را می نویسم می خواهم با حالتی که علاوه بر شادی موجی از غم هم در چشمانم حس میشه آخرین پستم را از PGARC در اینجا ثبت کنم. جایی که ازش این وبلاگ را آغاز کردم. و البته زندگی و نوشتن و ثبت من و عشقم به تو ادامه خواهد یافت.
از دبی و کانادا و آمریکا و... و... .

در این لحظه PGARC مثل اکثر عصرها که از شلوغی روز به خلوتی میره داره خلوت میشه. ناصر همین الان با من خداحافظی کرد تا فردا شب که قراره همگی دور هم جمع بشیم. لحظه ی خداحافظی گفت این آخرین باره که همدیگر را داریم اینجا می بینیم نه؟ آره و به قول خودش منطق زندگی.

دارم در حین نوشتن این سطور مثل اکثر وقتها ABC کلاسیک گوش میدم که اتفاقا داره قطعه ای بسیار مورد علاقه ی من از باخ - عزیزترین کلاسیک موسیقی برای من- پخش می کنه.

و ...
و دیگه هیچی جز امید فروان به آینده و ساختن و تلاش که روزی که اینها را با هم می خوانیم بتوانیم به این ایام و دستاوردهای آتی مون افتخار کنیم و با لبخندی واقعی و عمیق به این دوران روزهایی که ساختیم و خواهیم ساخت با درود بنگریم.

واااای
عجب حس عجیبیه.
نمی دونم چرا نمی تونم دل بکنم. می دونم که باید چنین کرد و اتفاقا این نقطه ی امید برای آینده ی بهتر و درخشانتری هست و می دونم و ایمان دارم به ادامه و آینده. ایمان به خودمان و عشقمان.
ایمان به آنچه که باید برایش زحمت کشید و با تلاش ساخت و برای بهتر کردن عالم و پیرامون و انسانیت بابتش خود را وقف کرد.

ایمان دارم به تو
به خودم
به عشقمان
به راه و مسیر و تصمیم مان
به خواست و قسمت و سرنوشت
و اینکه همواره خداوند برایمان بهترین ها را خواسته و پیش رویمان گزارده
ایمان به رفتن
رسیدن
تلاش
ساختن
ماندن و گذاشتن به میراث

ایمان به ایمان
ایمان به تغییر
این آهنگی که الان دارم گوش می کنم بسیار مناسبه
در بخشی از آن میگه:
"قبل از آنکه تغییری دهی اگر که می خواهی فرار کنی یکبار دیگر فکر کن تنها آنگاه است که خردمندی"

و خدا را شکر که ما به اختیار راهمان را انتخاب کرده ایم.

سخت بود و سخت هست
اما عزیز بود و خواهد ماند
این ایام
این روزها
این دوره
که با تمام سختی هایش برای من و افتخار بود و دستاورد و سعادت

من به امید و با آرزوهای بسیار امروز را در خاطراتمان ثبت می کنم تا فردا و فرداهای بزرگتری را در کنار هم بسازیم و می دانم که خواهیم ساخت.

من و تو اگر هیچ نباشیم حتما شاعر و هنرمند زندگی خودمان بودیم و هستیم و عشقمان اثر هنری مان بوده و هست و به یادگار در ایام خواهد بود و ماند.

هر کجا هستیم باشیم
آسمان مال ماست

عشق و خنده و سعادت
دوستت دارم
یادگار و هنرمند و شاعر زندگی من

بدرود و سلامی دوباره
به تو و عشق و خواست و ایمانمان

هیچ نظری موجود نیست: