۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

این همان فردایی بود که منتظرش بودیم


امروز با بچه های HM قرار داریم بابت نهایی کردن اسمهایی که در کنفرانس قبول شده اند بر اساس چکیده مقالاتی که فرستاده بودند. اما صبح تصمیم گرفتم که بیخود از ساعت ۱۰ تا ۳ بعد از ظهر را تلف نکنم و نروم وقتی که کارم را کرده ام و می توانم با فرستادن نتایج و رنکینگ و پنل بندی که کرده ام وقت و اعصاب خودم را حفظ کنم و بی دلیل از دست رفتارهای نارسیسیتی یکی دو نفر و دعواهای رییس بازی و منم منم کردن هایشان مستهلک نشوم. خصوصا این دختر ایرانی پرستو و آن کانادایی نیکل که دایم تو کار هم می گذارند و فکر می کنند احتمالا این پست آخر دنیاست. البته یکی از دلایلش هم انجام اولین کار جدی زندگی شون هست و نمی دانند که زندگی پس از این کار و این روزها هم ادامه خواهد داشت.

به هر حال دیروز را روی همین رنکینگ وقت گذاشتم و البته از بعد از ظهر تا عصر هم مقاله ای که قبلا روی منظق هگل نوشته بودم و برای بخشی از پروژه ی دیالکتیک گذاشته بودم بازخوانی کردم که باید با چیزهایی که این یکی دو روز می خوانم  به مفهوم کالا در مارکس ربطش بدهم. کتاب جدیدی آمده به اسم The Bloomsbury Companion to Hegel که باید این دو روز را بابت تورق آن بگذارم و احتمالا نکته ی مناسبی که دنبالش هستم را پیدا کنم. اما تو که الان رفتی سر کار و قرار شده که برخلاف این یکی دو شب گذشته زودتر و در واقع سر وقت از سر کار برگردی خانه تا کمی با هم ورزش کنیم و شب را حسابی خوش بگذارنیم.

دیروز به سلامتی نمراتت آمد در کارنامه ات و بلافاصله سفارش دو نسخه از ریزنمراتت را دادی برای OGS که امیدوارم شامل حالمون بشه که خیلی بهش احتیاج داریم. دیشب که با مامانم حرف میزدم وقتی گفتم که بهتر از پول این ماه اجاره را نگه داره و برود برای خودش کمی وسائل لازم خانه ی جدید بگیرد از تخت و ملحفه تا مبل و میز و قابلمه و همه چیز را برای امیرحسین خواهد گذاشت، تازه فهمیدم که این همه مدت امیرحسین چطور استثمارش می کرده. از ۵۰۰ دلاری که کلا در ماه داشته به زور ۴۰۰ تا ازش هر ماه میگرفته و حالا هم مفتخور اعظم گفته نرو پس من چی کار کنم. کی لباسهایم را جمع و جور کنه و برایم غذا درست کنه و ... بهش گفتم که به قول بابک آنقدر که برای امیرحسین کرده ای برای هیچکس نکرده ای و خدا را شکر این دو سالی که آمد پیش تو توانست آرام آرام کار پیدا کنه و حالا هم روی پای خودش بعد از ۲۶ سال تمرین ایستادن کنه. دیگه بس است و بهتره که این چند صباح عمر را کمی به خودت و آرامش و سلامتت برسی. با اینکه گفت که دیگه لازم نیست برایش پول بفرستم و خودش می تواند از پس خرجش برآید گفتم که فعلا تا کمی جا بیفتی و کمی به آرامی وسایل لازم را تهیه کنی برایت همین ماهانه را می فرستم. بابک هم که آب بی آبرویی را سر کشیده و انگار نه انگار. جالب اینکه تو به اصرار پولی که برای برزری از دانشگاه گرفته ای را می خواهی برای مامانم بفرستی تا کمی دستش در جیبش باشه و بتوانه یکی دوتا چیزی که لازم داره را بگیره. گفتم که این ماه تمام پولم را که از دانشگاه میگیرم خواهم فرستاد و با چک ۵۰۰ دلاری کیوپی نزدیک ۲ هزار دلار میشه و با کمک تو بابت خرجی که تمام ماه داریم این پول را تماما می فرستم برای مامانم.
بگذریم! در یک جمله تنها می توانم بگویم که مادرم زن خوشبختی نبود.
 
دیشب بابت نمراتت و اینکه می خواستیم دوتایی با هم جشن اتمام واحدهای دوره ی دانشگاهی ات را بگیریم- البته یک MRP هنوز داری اما همه چیز تمامه در واقع- دو نفری شرابی باز کردیم و شام سنگینی خوردیم و فیلمی دیدیم که بهتر بود نمی دیدیم نه اینکه بد باشد اما موضوعش مناسب شب ما نبود. عشق آخر با بازی مایکل کین! سر شب هم از عکسی که درباره ی یک کودک در سوریه دیده بودی گفتی که حسابی بهم ریختم- چون اخبار را می خوانم و دنبال می کنم اما تصویر نمی بینم- خلاصه که باعث شد نصف شب با تپش شدید از خوابهای آشفته در همین زمینه بیدار شدم.

اما امروز بیست و یکم ماه فوریه هست و بارانی و آسمان گرفته. قراره که از امروز دور تازه ی کاری و درسی و برنامه ریزی را آغاز کنم و کنیم. ورزش و آلمانی در کنار رژیم درست غذایی و تفریح و صد البته خواندن و نوشتن. به سلامتی این آن فردایی بود که همیشه منتظرش بودم و بودیم ببینیم که چه می کنم و می کنیم.
 

هیچ نظری موجود نیست: