دوشنبه شب سردی است و تمام روز برف باریده و حسابی هوا زمستانی شده. از حدود ساعت ۶ که آمدی خانه و برایم گفتی که چه روز پر کار و پر فشار و سختی داشتی تا کمی بعدتر که شام خوردی و برای امتحان COMPS من چارتی را که می خواستم درست کردی هنوز ساعت ۸ نشده بود که به اصرار من رفتی و خوابیدی.
فردا هم کمی دیرتر سر کار خواهی رفت و چون شب دوستان همکارت را دعوت کرده ای زودتر به خانه می آیی تا تهیه و تدارک لازم را ببینی. من هم از عصر تا آخر شب که آنها بروند به کتابخانه می روم و روی متن امتحانم که چهارشنبه خواهد بود کار می کنم. تمام ویکند را بجای درس به بازیگوشی و تنبلی گذراندم. البته شنبه صبح که قرار تحویل گرفتن ماشین جدیدمون را داشتیم سر قرار قبلی یعنی ۹ و نیم صبح در اوک ویل بودیم و کارها را کردیم و لحظه ای که ماشین را تحویل دادند متوجه شدیم که بخشی از کارهای لازم روی بدنه را انجام نداده اند. خیلی اظهار تاسف و عذر خواهی کردند و ما هم راحت گرفتیم و با ماشینی که برای تست درایو بود به شهر برگشتیم و اتفاقا تجربه ی بدی هم نبود چون حالا متوجه تفاوت مدل ماشین خودمان با این مدل قبلی خواهیم شد.
خلاصه شنبه بعد از اینکه برگشتیم خانه تو سریع رفتی تا به قرارت با آیدا برای کلینیک پوست برسی و بعد از آن هم برای خرید مهمانی فردا شب و کمی وقت گذراندن با آیدا به لابلاز بروی. گویا خصوصا خیلی به آیدا خوش گذشته بود و با توجه به اینکه برایش یک سفارش کیک برای مراسم Baby shower فردای لیلا همکارت در تلاس گرفته ای خیلی از نظر روحی حالش خوب شده.
اما شنبه شب یک کنسرت خیلی خوب اسپانیایی رفتیم که تو بلیطش را از تلاس گرفته بودی. خیلی خوب بود. Diego El Cigala خواننده ای که گویا برای اسپانیایی ها به شدت محبوب و کاریزماتیک هست هر چند کمی عجیب و غریب می نمود اما صدای فوق العاده و البته فضا و شور اسپانیش های حاضر شب خاصی را برایمان رقم زد.
یکشنبه بعد از صبحانه ای که با هم در درک هتل خوردیم تو مرا به ربارتس رساندی و خودت برای خرید مواد لازم بابت عکاسی که برای سایت GB به خانه می آمد به لابلاز رفتی که با گیر کردن در ترافیک مراسم فستیوال سنتا پرید به شدت خسته شده بودی. هر چند گفتی که عکسها خیلی خوب شده بودند و حالا قراره که عکاس برایت بعد از انجام کارهای فنی بیش از آن تعدادی که قول و قرار گذاشته بودید بهت عکس بده. به قول کیارش که تازگی کار در باشگاه را آغاز کرده و از خستگی و شدت کار بریده، خدا قوت که واقعا ما نمی دانیم چطور تمام این کارها را با هم پیش می بری و از همه مهمتر اینکه کارهای خانواده و خرده ریزهای اطرافیان را هم انجام میدهی و سنگ صبور همه هم هستی و خلاصه که خدا حفظت کنه.
امروز دوشنبه هم بطور جدی پس از کمی کار که دیروز در ربارتس انجام دادم نشستم و مقداری روی متن امتحان جامع ام که چهارشنبه به سلامتی در خانه ی تری برگزار خواهد شد کار کردم. فردا هم برخلاف برنامه ای که داشتم و می خواستم به کلاس آشر بروم خانه خواهم ماند و کارم را ادامه می دهم تا عصر که پیش از آمدن مهمان های تو به کتابخانه بروم.
دوستت پائولا هم از مکزیک برگشت و پیش از این که با هم در تماس بودی بهت گفته بود که ترک کانادا به همراه همسرش - بابت اینکه همسرش که پزشک هست اینجا نمی تونست کار بگیره - اشتباه بوده چون شرایط امنیتی در مکزیک خیلی خرابتر از آن چیزی است که حتی در رسانه ها بازتاب داده میشه. خلاصه امروز همدیگر را دوباره در تلاس دیدید و بلافاصله هم برایت یک سفارش صبحانه برای پنج شنبه صبح گرفته.
ماشین را هم قرار شد که چهارشنبه تحویل دهند که تو از خانه کار خواهی کرد و وقت هماهنگی لازم را داری و احتمالا اولین جایی که باهاش برویم به سلامتی رفتن به خانه ی تری برای امتحان جامع من خواهد بود که به فال نیک می گیریم.
************
اما در آخر: بعید می دانم تا کنون در روزها و کارها چنین کرده باشم که از نوشته ی کسی چیزی آورده باشم. اما این یکی را نه تنها برای ثبت در تاریخ که بابت بازتاب کم نظیر شرایط متفاوت و در عین حال یکسان روزگار، آشنایی و غربت متن با من و ما در ادامه می آورم. نوشته ای دلنشین به معنای تام کلمه از اکبر معصوم بیگی عزیز:
تهران در اواخر دهه ی چهل
"دهه ی چهل برای من از نیمه های این دهه آغاز شد ، و با دواقعه :یکی ترور
حسنعلی منصور نخست وزیر وقت و دیگر زمانی که پسربچه ی پانزده ساله ای از
جنوب شهر تهران به خودش جرئت داد که حصارتنگ و بسته ی محله ی فقرزده ی
خودرا بشکند ،همه ی آنچه را که در طی پانزده –بیست روز پس انداز کرده بود
صرف خریدن بلیت اتوبوس و بلیت سینما کند و برود برای کشف دنیایی که درهایش
به روی او و همگنانش بسته بود . این پسر بچه ی کنجکاو به دیدن فیلم "خشت و
آینه"ی ابراهیم گلستان رفته بود. فیلم را فقط در سینما "رادیوسیتی" نمایش
می دادند، مابین چهارراه تخت جمشید و میدان ولی عهد (ولی عصر کنونی ). این
پسر بچه درسالن انتظار فراخ سینما خود را در میان جمع انبوه آدم هایی یافت
که هرگز در هیچ جا آن ها را ندیده بود : زنان و مردان، پسران و دختران بی
آن که لزوما با هم محرم باشند دست در دست هم در سالن گشت می زدند، گل می
گفتند و گل می شنیدند ، دختر ها خیلی راحت می خندیدند،گاه به پسر ها تکیه
می دادند، می خوردند و می نوشیدند و خوش و بِش می کردند و بگو بخند به راه
بود تا در های سالن نمایش فیلم باز می شد . این جا جهانی دیگر بود . بوی
عطر زن ها و رایحه ی اودکلن مردها ،این پسر بچه ی وحشی را رام و مست کرده
بود . وه که چه زیبا ،چه دختر های قشنگی ،چه راحت در رفتار ،چه راحت تر در
گفتار ،چه لباس هایی . پسرک از خجالتش آرنج های وصله دارکتش را دم به دم می
پوشاند . نمی خواست توی چشم بزند. انگشت نما بشود .این شد که رفت گوشه
ای و دفترچه ی مستطیل شکلی را که همراه بلیت از باجه ی فروش بلیت سینما
گرفته بود گشود و وانمود کرد که دارد مصاحبه فیلمساز را با کریم امامی می
خواند و به تصویر های سیاه و سفید متن نگاه می کند ،اما راستش را بخواهید
همه ی هوش و حواسش متوجه این جمعیت نویافته بود . از گوشه ی چشم همه را
زیر نظرداشت ، کوچک ترین حرکت و اطواری را در ذهن اش ثبت می کرد،نباید هیچ
حرکتی را از چشم می انداخت . باید در اولین فرصت این عجایب را،این منشور
رنگ رنگ را ، برای بچه محل هایش موبه مو تعریف می کرد . باور نمی کردند ؟خب
نکنند . می گفتند :"این را ببین ،خیالاتی شده"، خب بگویند ، باکی نبود،
بگذار هر چه می خواهند بگویند .
×××
فیلم تاثیر خاصی در من
نکرد . یعنی راستش نظرم را نگرفت . اما یک چیز مرا از دنیای پیشین ام بیرون
آورد، همان چیزی که مرا به این سینما کشانده بود . این فیلم با آنچه تا
زمان از سینمای خودمان دیده بودم، تفاوت کلی داشت . قرار بود روشنفکرانه
باشد ،که بود ؛ قرار بود با فیلمفارسی فرق داشته باشد ،که داشت . از آن پس
دیگر با رغبت به دیدن فیلم فارسی و هندی و ترکی و عربی نرفتم . گذشته از
این ، این فیلم جان می داد برای پُز دادن و سرکوفت زدن به بچه محل ها و
همشاگردی ها ی مدرسه که :"شما بیچاره ها که فیلم ندیده اید ، این آبگوشتی
ها را ول کنید، بروید فکر نان کنید که ...". از آن شب دیگر کتاب های پلیسی
بی مایه ی "مایک هامرِ "میکی اسپیلین را نخواندم . مایک هامرها را همراه
آشغال های میشل زواکو یک جا دور ریختم .دیگر به سراغ "جوانان "، "اطلاعات
هفتگی "، "روشنفکر "، "سپید و سیاه" (جز برای صفحه ی آخرش که در آن پرویز
دوایی نقد فیلم می نوشت) و این قبیل مجله ها نرفتم. وقتم را که از آب
نگرفته بودم! حالا دیگر با فخر و ناز "جهان نو"، "اندیشه و هنر "، "آرش"،
"دفتر های زمانه"ی سیروس طاهباز، "نگین "محمود عنایت"، خوشه"ی شاملو، "جُنگ
اصفهانِ" بچه های اصفهان، گه گاه "سخن" خانلری و" ماهنامه ی ستاره سینما "
و البته "فردوسی" را می خواندم . تهران پُر از کتاب فروشی های دست دوم
فروش بود . باب همایون، پشت شهرداری در میدان سپه، چهار راه لشکر، لاله
زار و لاله زار نو و خیابان فردوسی بهشت دست دوم فروشی ها بود. و من باچه
ولع شهوتناکی به دنبال کسری های مجله هایم می گشتم . روز و شب و گرما و
سرما نمی شناختم. از یکی از همین دست دوم فروشی ها در شمال پشت شهرداری بود
که بیشترکسری های مجموعه مجله های "علم و زندگی" و" نبرد زندگی " خلیل
ملکی و" ستاره سینما"های سنگین و رنگین و پرمطلب سال 41 را می خریدم. دست
دوم فروشیِ مفلوک که شباهت غریبی به پیرمرد خنزرپنزری هدایت داشت و هیچ گاه
، در زمستان و تابستان، از کلاه پشمی چرکین اش جدایی نداشت، هروقت چشم اش
به من می افتاد تندی در می آمد و می گفت:"آها، چانه زدن نداریم ها " و من
که تا همین امروز به یادندارم که جز در مورد کتاب با هیچ فروشنده ی هیچ
جنسی چانه زده باشم می گفتم: "باشد چانه نمی زنم، بد انگی نکن مرد، بگذار
از راه برسم" و از همان آغاز چانه می زدم و ذله اش می کردم. خیلی از همین
دست دوم فروشی ها کتاب ممنوعه هم می فروختند، منتها نه به هرکسی، چون اگر
ساواک بو می برد دمار از روزگارشان در می آورد. دوستم احمد میر تعریف می
کرد که روزی با هوشنگ نیّری ازجلو یکی از این خرت و پرت فروشی ها می گذشته
اند که هوشنگ رو می کند به احمد و می گوید: "مانیفست کمونیست را خوانده ای
؟" و احمد می گوید: "نه، چه طور مگه؟". هوشنگ می گوید :"هیچی". بعد می
ایستد و رو به مرد کتاب فروش می کند که :"مانیفست داری، عمو؟" پیرمرد با کج
خلقی می گوید :"نه ، برو آقاجون، ما از این جور چیزها نداریم" که هوشنگ
چَپَری معطل نمی کند و کشو گنجه ی قراضه ی کنار بساط پیرمرد را می کشد
بیرون و می گوید: "پس اینا چیه، خوش حساب؟" که پیرمرد، هول شده و وحشت زده،
می پرد دست هوشنگ را می گیرد و می گوید: "خب پدر جون درست بگو، دیگه چی می
خوای؟!".
در این ایام جنس کتاب هایم به کلی تغییر کرده بود . حالا
ادبیات آبکی و سوزناک "امشب اشکی می ریزد " و پرویز قاضی سعید و امیرعشیری و
کورس بابایی، جواد فاضل و حسینقلی مستعان جای خود را به مجموعه ی کتاب
های جیبی، و کتاب های انتشاراتی های معتبر دیگر داده بودند: "ترز راکنِ"
زولا، "حاصل عمر" و "لبه ی تیغِ" موام، "وداع با اسلحه "، "داشتن و
نداشتن"، "پیرمرد و دریا" و"تپه های سبز افریقا"ی همینگوی، "ترز دکروِ"
موریاک، "سپید دندان" (و از مخفی فروشی ها "پاشنه آهنینِ ") جک لندن، "خشم و
هیاهو"ی فاکنر و نیز " آ غاز راه، حماسه ی نبرد استالینگراد" واسیلی
چویکوف. ترجمه های رمان ها و داستان های کوتاه روسیِ چاپ "انتشارات پروگرس"
از چخوف و تالستوی تا ارنبورگ، چنگیز آیتیماتوف، گورکی و دیگرها هم بود،
با ترجمه ی گامایون، فردوس، نوشین و ... هنوز بوی خاص کاغذهای این کتاب ها
در مشام ام هست.
شعر در دهه ی چهل فقط یک فرم ادبی نبود، ذات زندگی
بود . حتی نثر نویس های ما، مثلا بگیرید همین ابراهیم گلستان ِ"خشت و آینه"
،همه ی همتش را به یاری می طلبید تا نثر شاعرانه بنویسد. در نظر من، در
دهه ی چهل همه چیز معنی داشت؛ همه ی اشیا، تک تک آنچه در در پیرامون ما بود
با مخاطب سخن می گفت. شعر بیانی شخصی بود که در گسترش و سیر خود صورت عام
می یافت، از آنِ همه می شد. کافی بود دفتر شعر متوسطی چون "سحوریِ " م.
آزرم منتشر شود تا تهران از شدت هیجان و غلیان تب کند. ساواک کتاب را توقیف
می کرد. ناشر و ابر و باد و مه و خورشید و فلک به کار می افتادندتا دست کم
مبالغی از کتاب را از چنگ ساواک و ماموران سمج اش به در ببرند و به دست
مردم برسانند. شعر زبان تَخاطُب بود. نمایش حقارت ها و سرکوفتگی های شخصی
نبود. یاخته ای نبود که در گوشه ای افتاده باشد و احدی پیدا نشود که سراغی
ازش بگیرد. آدم ها وقتی به هم می رسیدند به مناسبت، و چه بسا بی مناسبت،
چند سطری از نیما، فروغ، شاملو، اخوان، آتشی، سایه، خویی، یا شفیعی کدکنی
زمزمه می کردند. از همدیگر شعر می گرفتند تا حفظ کنند. می کوشیدند احساس
شان را با شعر بیان کنند. شعر دنیای مشترکی پدید می آورد که آدم هارا از
گزند نیروهای مهاجم در امان نگه می داشت. اگر از بدِ حادثه به زندان می
افتادی، شعرْ " فریادرس" بود . هرکس بیشتر شعر بلد بود "سوکسه "ی بیشتری
داشت. جمله های قصار و گزین گویه های نغز و خوش تراش سَبیل بود. نه فقط
شعر، که نمایش نامه و داستان و نوشته ها و ترجمه های نظری هم همین حکم را
داشتند. کم پیش نمی آمد که وقتی دو نفر به هم می رسیدند پیش از هر چیز از
هم می پرسیدند:"راستی "ترس و لرزِ" ساعدی را دیده ای ؟ "سنگ صبورِ" چوبک را
چه طور؟ و "ضرورت هنر" چه؟ انتشار "فلسفه ی هگلِ" استیس با ترجمه ی حمید
عنایت حادثه ای تلقی می شد. مقاله ی "جهان بینی ماهی سیاه کوچولو" دکتر
هزارخانی از صد بمب بزرگ پُر هیابانگ تر بود. همه چیز در بستری پرُمعنا شکل
می گرفت. یادم هست در آن ایام در کتاب "ادبیات چیست؟" سارترمی خواندیم که
او در قیاس ادبیات قرن هجدهم با ادبیات امروز گفته بود: "در آن زمان اثر
ذوقی از دو جنبه به منزله ی عمل بود: نخست از آن رو که اندیشه هایی را به
وجود می آورد که بعدا منشا تحولات اجتماعی شد و سپس از آن رو که زندگی صاحب
اثر را به خطر می انداخت . کتاب مَطمَحِ نظر هرچه باشد ،این عمل همیشه به
یک گونه تعریف می شود، عملی رهاننده" . آری، کتاب و خواندن کتاب "عملی
رهاننده " بود.
کتاب فروشی ها رفته رفته از خیابان شاه آباد (جمهوری
کنونی ) به خبابان شاهرضا (انقلاب کنونی) نقل مکان می کردند . فقط جای
کتاب فروشی ها نبود که تغییر می کرد، کتاب فروشی ها حالا شکل و شمایل و
ویترین های نوپسندانه تر، روشنفکرانه تر و "شیک "تری به خود می گرفتند.
گذشته ازاین ، نوع کتاب های انتشارت خوارزمی کجا، کتاب های عتیقه و از
دورخارج شده ی انتشارات علی اکبر علمی کجا؟ در جنب بازار رسمی کتاب بعضی از
همین کتاب فروشی های نوبنیاد از زیر میز به پاره ای از مشتریان مطمئن زیر
میزی کتاب های ممنوعه عرضه می کردند. کتاب فروشی و انتشارات خوب "پیام "
یکی از این کتاب فروشی ها بود. می پرسیدی: "تازه چی دارید ؟ "جواب می
شنیدید: "خب، این ها تازه است" و شما لبخندی می زدید که:"خب این ها که هیچ،
دیگر چی، از آن ..." و حرفتان را می خوردید چون طرف منظورتان را خوب متوجه
می شد. نگاهی به اطراف می انداخت و اگر واقعا "ضالّه "ی تازه ای در بساط
داشت البته که دریغ نمی کرد. این سال ها بره کُشان برشت و سارتر و کامو بود
اما جماعتِ اهل نظر از یونسکو و دورنمات و بکت و آنوی هم غافل نبودند.
کاری از برشت نبود که ترجمه و چه بسا دوباره ترجمه نشده باشد. دور، دورِ
ساعدی و در مراتب بعدی بیضایی و رادی و بعدترها اسماعیل خلج و صد البته
بیژن مفید بود.
فقط کتاب فروشی ها نبودند که هم از لحاظ مکانی و هم
از جهت مضمون و درونه ی کار تغییر جهت داده بودند. دیگر هیچ کسی که از
لحاظی سرش به تنش می ارزید در زمینه ی نمایش طرف "آتراکسیون"های بی مایه ی
تئاترهای لاله زاری نمی رفت. تئاتر سنگلاج و بعدها، تئاتر شهر تئاتر های
لاله زار را سالبه ی به انتفاء موضوع کرده بودند. نمایش نامه های ساعدی و
"شهر قصه"ی مفید جای سوزن انداز در سالن نمایش باقی نمی گذاشتند. در این
دهه است که نخستین داستان نویسان نواندیش ما پا به عرصه می گذارند: "شازده
احتجاب" گلشیری و داستان های کوتاه بهرام صادقی و رمان های تقی مدرسی متعلق
به این دوره اند. بهترین شعر های شاملو، فروغ، اخوان، خویی، آتشی در این
دهه سروده می شود. در عرض فقط چند سال شمارِ گالری های نقاشی رو به فزونی
می گذارد. تناولی، عصار، زنده رودی، ژازه طباطبایی، منصور قندریز و اسب های
سرکش اش در این دهه گُل می کنند. پیوندی ناگسستنی میان اهل ادبیات و
نقاشان و معماران و مجسمه سازان بر قرار است. تالار ایران (که مدتی پس از
مرگ زود هنگام منصور قندریز به احترام او تالار قندریز نام گرفت) محل
برگزاری نخستین جلسه های کانون نویسندگان ایران است. نخستین جلوه های نقدِ
جدی و نسبتا جدی، چه در عرصه ی ادبیات و چه سینما، کتاب و تئاتر در این دهه
نوشته می شود. بعضی کتاب فروشی ها و روزنامه ها ضمیمه های ادبی منتشر می
کنند : ادبیات سخت خواهان دارد . بازار بحث شعر نو و کهنه گرم است . دکتر
رضا براهنی در این دهه است که مقیاسی دیگرگونه و نو از نقد شعر به دست می
دهد . نقد فیلم شمیم بهار در "اندیشه و هنرِ " دکتر وثوقی و فردوسی و
ماهنامه ی ستاره سینما، و کیومرث وجدانی در ستاره سینما و پرویز دوایی در
"سپید و سیاه "و" ستاره سینما" افق های تازه ای را به روی تماشا گران جدی
سینما می گشایند.سینمای جدی ما از دو شاخه ی "قیصر" کیمیایی از یک سو و"خشت
و آینه" ی گلستان، "شوهرآهو خانم" داود ملاپور، "آرامش در حضور دیگران"
تقوایی، "شب قوزی" فرخ غفاری و" گاو " مهرجویی در این دهه سر بر می آورد.
به تدریج نوع دوستانم هم تغییر کرد. دیگر بچه محل بودن یا همشاگردی بودن
ملاک دوستی نبود. وقتی حصاری شکست،کم و بیش در همه جا تاثیرش را به جا می
گذارد.حالا دیگر بیرون از محل، خارج از مدرسه، بیرون از حلقه ی تنگ
خانوادگی، در پی یافتن دوست یا دوستانی بودم که با پسندهای من، با نوع
نگاه من به ادبیات و هنر، و در یک کلام در نگرش من به دنیا و مافیها جور در
بیاید. این شد که رفته رفته با محیط مانوس ام احساس بیگانگی کردم، ترجیح
می دادم تنهای تنها باشم ولی با کس یا کسانی سَر نکنم که با آن ها سنخیتی
نداشتم.
نوع تفریحاتم هم عوض شده بود . حالا دیگر کوه نوردی
جزءلاینفک تفریحاتم بود . کوه نوردی فقط ورزش خشک و خالی نبود . در ضمنِ
کوه پیمایی به هم فکرانی برمی خوردم که به بهانه های کوچک سر صحبت را باز
می کردند :"ببینید این وضع ماست ،در اقیانوسی از نفت نشسته ایم و آن وقت
اکثریت مردم به نان شب محتاج اند، باید کاری کرد" و می فهمیدی که طرف از
رفقاست، و گاه حتی همین جرقه ی کوچک به رفاقتی تمام عمر می انجامید. تا
جایی که به یاد دارم برای پالایش روان باید ازگوش دادن موسیقی عامیانه، یا
به اصطلاح مبتذل، خوداری می کردیم. دو گونه موسیقی پیشنهاد می شد: موسیقی
کلاسیک غربی و موسیقی محلی یا "خلقی". بتهوون در صدر فهرست قرار داشت: هم
مارکس و هم لنین عاشق بتهوون بودند (راستش نخسین بار که یکی از سمفونی های
بتهوون را شنیدم با خودم گفتم عاشق بتهوون شدن خیلی هم کار سختی نیست!).
این بود که دیگر به برنامه های رادیو ایران گوش نمی دادم. رادیو بیست و
چهار ساعته ی من «برنامه ی دوم رادیو» بود. آن جا بود "از کلاسیک تا مدرن"،
"با آهنگسازان بزرگ جهان آشنا شوید"، "جاز، موسیقیِ سیاهِ سیاهان" و
بسیاری از اپرا های وردی، واگنر و روسینی را می شد به گوشِ جان شنید. در
همین رادیو، کیومرث وجدانی برنامه ای هفتگی داشت با عنوان "سینما، هنر
هفتم" که موسیقی آغازین آن قطه ی اول کنسرتو پیانو شماره ی پنج راخمانینف
بود. پسندِ نمایش های رادیویی من هم تغییر کرده بود. دیگر "داستان شب "
رادیو ایران با آن نمایش های آبکی و صدای پر سوز و گداز مهدی علیمحمدی حُکم
خنجری داشت که یک راست به دل فرو می رفت. حالا دیگر به «نمایش نامه های
برنامه ی دوم رادیو» گوش می کردم: "سرهنگ شابِر " از روی داستان کوتاه و
بسیار جذابی از بالزاک، "کلفت ها"ی ژان ژنه،"ترز راکنِ " زولا، "زنان
تروا"، "گوشه گیران التونا"، "شیطان و خدا" سارتر و ده ها نمایش نامه ی
مرغوب دیگر از کُرنی، راسین، اونیل، تنسی ویلیامز (از جمله" تابستان و
دود"، گربه روی شیروانی داغ" و "اتوبوسی به نام هوس")، و با صدای جادویی
نجمی وثوقی، جمیله ندایی یدالله شیراندامی، کامبیز وطن پرست، آذر، مرتضی
عقیلی و ...
در دهه ی چهل سینماهای کشور یا اغلب دربستْ تیولِ
کمپانی های ساخت و پخش فیلم های امریکایی بود یا در در اختیار فیلمفارسی
سازان. به ندرت از فرانسه، ایتالیا، سوئد، آلمان، کشور های اسکاندیناوی،
شوروی و حتی انگلستان فیلمی به روی پرده می آمد. سلیقه ی سینمایی مردم
بسیارخیلی نازل بود، طوری که وقتی شاهکار آنتونیونی، "کسوف" ، را در سینما
دیانا به نمایش در آوردند، عامه ی تماشاگران که فیلم را "سنگین" یافتند ،
افتادند به جان صندلی های سینما و تقریبا سالن سینما را تا مرز تخریب کامل
به هم ریختند. اما بچه های دهه ی چهل هم بیکار نمی نشستند و در این گنداب
گسترده، جزیره هایی هرچند کوچک پدید می آوردند. گذشته از برخی مراکز
دانشجویی که گاه برنامه ی نمایش فیلم ترتیب می دادند و طبعا جنبه ی عام
نداشت، سینما های تخت جمشید، بولوار، ماژستیک (چارلی سابق ) صبح های جمعه
برنامه ی نمایش فیلم های دگراندیشانه داشتند. بر سرِ نمایش فیلم "روانی"
هیچکاک در سینما ماژستیک بود که برای اولین بار پرویز دوایی را در حلقه ی
اعوان و انصارش دیدم و چه ذوقی کردم ولی رویم نشد جلو بروم. من "ولگرد ها"،
" زندگی شیرین" ،"5/8" فلینی، "لکوموتیوران"، "فریب خورده و رها شده"،
"طلاق ایتالیایی"ی پیترو جرمی،"لایم لایت" و" سیرکِ" چاپلین، "وقتی شهر به
خواب می رود"، "خشمِ" و "فقط یک بار زندگی می کنیدِ" فریتس لانگ و ده ها
فیلم خوب دیگر را در همین سینما ها دیدم. وانگهی، "انجمن فرهنگی ایران و
شوروی" در خیابان وصال (محل کنونی «هلال احمر»!) هم بود که از میان خیل
فیلم های متوسط و بد، شاهکارهایی چون "رزم ناو پاتیومکین "، "اعتصاب"،
"اکتبرِ" آیزنشتاین یا "لک لک ها پرواز می کنندِ" کالاتازوف یا "پایان سن
پترز بورگِ " پودوفکین را هم نمایش می داد. در بسیاری از مواقع آخوندی را
هم مشغول تماشای فیلم می دیدم و او کسی جز شیخ مصطفی رهنما نبود که بعد ها
به عضویت کانون نویسندگان ایران هم در آمد. در همین ایام بود که دو یارِ
سینمایی مکاتبه ای هم پیدا کردم: محمود حقْ شِنو که اهل و ساکن رشت بود و
مسعود مدنی که ساکن تهران بود و بعد ها به کار سینما ادامه داد و عمر خود
را وقف سینما کرد. نامه نگاری با این دوشیفته ی سینما برای من یکی که خیلی
پُربار بود، هر دو کتاب خوان و جدی و پُر دانش بودند. به علاوه، در دهه ی
چهل هنوز می شد در تهران نوعی هویت محله ای دید. لاله زار و لاله زارنو و
مخبرالدوله قُرُقِ سینما ها و تئاتر های عامه پسند بود. یکی از این سینما
ها، سینما پردیس، در کوچه ی بن بستی نزدیک میدان مخبرالدوله، چسبیده به
سینما دنیا بود که ناب ترین فیلم های درجه یکِ اکران دوم و چندم را نمایش
می داد و از بهترین امکان ها برای کسانی بود که، به هرعلت (برای من به دلیل
سن و سال ) نتوانسته بودند فیلم را در اکران اول ببینند. اما در عین حال
سینما هم در دهه ی چهل، درست مثل کتاب فروشی ها، رفته رفته مرکزیت محله ای
اش را از دست می داد و دیگر نمی شد گفت این جا راسته ی سینماهاست. سینما
های درجه ی یک حالا در سراسر شهر پراکنده بودند، نه مثل لاله زار و حواشی
که همه در یک راسته قرار داشتند.
سیاست، هم بود و هم نبود. سیاست
نبود، چون گرچه ترور حسنعلی منصور اولین معارفه ی خشونت آمیز من با سیاست
بود، با آن همه گزارش و عکس و تفصیلات در روزنامه ها و رسانه ها، ولی من از
آن می گریختم، با دنیای خودم خوش بودم، در پانزده–شانزده سالگی حس می کردم
که جهان در کف من است، می دانم چه می خواهم، فرهنگ به تنهایی می توانست
عایقی بکشد به دور من که مرا از همه ی بدی ها و ستم ها در امان بدارد: آری،
فرهنگ. و مگر مارکس نیست که در نظریه ی بیگانگی خود می گوید ما همه انسان
های تنهایی هستیم و فقط فرهنگی مشترک ما را به هم پیوند می دهد؟ این فرهنگ
رهایی بخش البته همیشه با من ماند. در تاریک ترین و جانگزاترین روزهایی که
در زندگی بر من گذشت آنچه مرا از اضمحلال و از هم پاشی نجات داد همین فرهنگ
بود، همین در فرهنگِ خود زیستن بود و بی اعتنا ماندن به فرهنگِ ضد انسانی و
عقب مانده ی خصم: جایی در این کره ی خاکی، مهم نیست کجا، هستند کسانی که
چون تو احساس می کنند، چون تو می پسندند، چون تو عشق می ورزند، چون تو همه ی
زندگی را با همه ی بی رسمی ها و ناملایماتش به دمْ در می کشند، پس چه باک
از این همه شرارت.
سیاست بود، چون فقر و شوربختی در کشور بیداد می
کرد. هنوز از پولِ یامفتِ نفت خبری نبود، با این همه در زیر لایه ی
ظاهرْفریبِ زرق و برق بخش های کوچکی از کشور، کم نبودند مردان نان آوری که
از فرط استیصال در تامین معاش خانواده دست به خود کشی می زدند و عکس و
گزارش شان در مطبوعات می آمد. اصلاحات ارضیِ نیم بند اوایل دهه ی چهل حُکم
استخوان لای زخم نظام ارباب–رعیتی را داشت.کم نبودند مردانی که از ظلم عمله
و اَکره ی دربار شاه به راهزنی رو می آوردند و روزنامه ها کم تر روزی بود
که آگهی های احضار یاغیان را به دادگاه ها منعکس نکنند. شاه به گمان
پایگاهی که به سبب اصلاحات ارضی پیداکرده بود پایه های استبداد فردی خودرا
به کمک ساواک و شهربانی و دیگر نیرو های امنیتی و انتظامی استوارتر می کرد.
ساواک به دیّارالبشری رحم نمی کرد. احدی را یارای نُطُق کشیدن نبود. با
سرکوب کم خطر ترین (و بلکه بی خطرترین) و کم آزار ترین مخالفان سیاسی از
راست و چپ، مهندس بازرگان و خلیل ملکی، واپسین بارقه های آزادی سیاسی از
این سرزمین رخت بربسته بود. حال و هوای روشنفکران و صاحبانِ اندیشه را شاید
هیچ چیز نتواند به اندازه ی دو اثر هنری این دهه وصف کند: "آرامش در
حضور دیگرانِ " ساعدی–تقوایی و "شراب خامِ" اسماعیل فصیح. سر گشتگی، ملال،
بیهودگی، بی هدفی و بی آرمانی، و نومیدی از آینده مذهبِ مختار روز بود. هیچ
امیدی به تغییر مسالمت آمیز نبود. نمی دانم، آیا خشونت زاییده ی نومیدی
است؟ در حوضِ راکدِ ملالِ ناشی از استبداد هیچ ریگی کوچک ترین موجی نمی
انداخت.
گمانم در میانه های سال 1347 بود که روزی در مدرسه به
تصادف شماره ای از "ماهنامه ی فردوسی" به دستم افتاد. داشتم مجله را با
سرخوشی و مَلنگی ورق می زدم که در وسط های مجله چشمم به مقاله ای افتاد با
عنوانی عجیب: "یک، دو، چندین ویتنام بسازیم" و در گوشه ی سمت راستِ صفحه
عکسی بود از مردی پرجَذَبه با چهره ی درهم کشیده (سال ها بعد پی بردم که
عکس در یک روز بسیار سرد در جریان یک گردهمایی سیاسی بزرگ گرفته شده بود)با
نگاهی نافذ، محکم، پُرصلابت و دعوت کننده، آری دعوت کننده همچو ناخدا
"اِیهَب" در "مابی دیکِ" هرمن ملویل به هنگامی که در اواخر داستان، چارمیخ
شده بر نهنگ سفید، از زیر آب بیرون می آید و با دست راست ملوانانِ جان سخت
و دلیرش را فرامی خواند تا به او بپیوندند. بر جایم میخ کوب شدم. دهانم
تلخ و خشک شد. مجله به دست، به جایی که نمی دانستم کجاست خیره شده بودم.
سرخوشی رفته بود. خََلَجانی در دل و مغزم حس می کردم که در تب و تابم می
داشت، روزم دیگر شده بود. دوباره پیام را کلمه به کلمه با دقت و دلهره
خواندم و مجله را بستم. دیگر دنیا در مشتم نبود، نوجوانی و معصومیت رفته
بود.
از آن پس عنصر دیگری بر فرهنگ افزوده شد: سیاست. و تا به
امروز در زندگی من فرهنگ و سیاست، به جرئت می گویم، هم سنگ و هم عنان پیش
رفته اند، از هم جدایی نداشته اند و گویی هوایی بوده اند که در آن دم زده
ام. دهه ی چهل برای من از نیمه آغاز شد و با شلیک نخستین گلوله ها در جنگل
های شمال کشور در بهمن 1349، به پایان آمد."