۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

ژوئن


اولین روز ماه ژوئن را طی می کنیم. هر دو در دانشگاه هستیم. من در PGARC و تو هم سر کار. دیشب دیر وقت بود که خوابیدم و خیلی نگران و ناراحت تو بودم. برای همین از صبح تا حالا حال و بالی نداشتم. تو هم که بارها از من معذرت خواستی و نمی فهمم دلیلش چیست. من نگران توام و تو هم نگران من.

خدا را شکر سرت همان دیشب بهتر شد و صبح کاملا خوب. ساعت نزدیک 5 هست و یک ساعت پیش با اینکه متن امشب بدیو که بخش ارسطو در کتاب هستی و رخداد بود را خوانده ام برای مارک تکست زدم که نمیام. صبح که آمدیم دانشگاه تو رفتی سر کار و من هم آمدم و مثل قدیم بدون اینکه پشت لپ تاب بشینم و بازی کنم نشستم و کمی ژیژک خواندم. دیشب هم مصاحبه ی جدیدش با برنامه ی BBC را دیدم و واقعیتش خوشم نیامد.

ایرادی که به آدورنو امثال کسانی مثل پری اندرسون وارد می کنند در مورد ژیژک هم مشهود هست. البته با توجه به فاصله ی آنها از هم. اما کمی از آشفتگی نظریش و عدم موضع گیری عملی/نظری در برابر نظام سرمایه داری متاخر دلزده شده ام. به هر حال که امروز را اینگونه گذراندم.

یادمه قرار بود در آستانه ی داستان، مردی دیگر بشم. واقعا که!

هنوز از نامه ی دانشگاه یورک خبری نیست و این در حالیه که دانشگاه تورنتو برای تو ایمیل زده که از امروز کارت دانشجویی امسال را صادر می کنند. امیدوارم گرفتار نشیم.

امشب می خواهم فیلمی ببینم و زود بخوابم. احتمالا فیلم The Girl with Dragoon Tattoo را خواهیم دید. نمی دانم از فردا بشینم پای نوشتن مقاله ی ماه و حفظ مناسبت ایران یا نه بدیو بخوانم.

خب! تو هم الان بهم زنگ زدی که داری میری خونه و گفتم صبر کن که من هم الان باهات میام.

ماه طاقت فرسا


سر شب مه پست قبلی را نوشتم فکر کردم که آخرین پست ماه خواهد بود. اما گویا باز هم باید می آمدم اینجا و دوباره تاکید می کردم که این ماه عجب ماه سخت و پرفشاری بود.

ساعت ده و نیمه و تو یک ساعتی هست رفته ای توی تخت که بخوابی. نشسته بودیم و داشتیم با هم حرف میزدیم و کیک عالی را که تو پخته بودی با چایی می خوردیم که تو ناگهان دچار سردرد شدی. بلافاصله قرص خوردی و رفتی توی تخت. من هم سریع چراغها را کم کردم و آمدم نیم ساعتی سرت را ماساژ دادم اما خیلی تاثیری نکرد.

خیلی نگرانتم و نمی توانم کاری هم بکنم. همین الان هم نباد خیلی تایپ کنم که صدایش اذیتت نکند.

واقعا که چه ماه سخت و طاقت فرساییی بود. از داستان میگرن تو تا دانشگاه من، همه و همه پدر صاحبمان را درآورد.

اولین تجربه تدریس دانشگاهی


آخرین ساعتهای ماه می سال 2010 هست. تو تازه از سر کار رسیده ای خانه و من هنوز در دانشگاه هستم و دارم سخنرانی جدید ژیژک را دانلود می کنم تا بعدا گوش بدم.

دیروز بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم پیش تو کمی با هم نشستیم و گفتیم و آخر شب هم فیلم The Messenger را دیدیم که موضوعش جالب بود. درباره ی کسانی که میروند در خانه ی مردم و خبر کشته شدن فرزندانشان را در جنگ به خانواده شان می دهند.

امروز صبح هم بعد از اینکه دوباره به آمریکا زنگ زدیم و حال مادر را پرسیدیم در هوایی خنک و زمینی خیس از باران آمدیم دانشگاه. تو رفتی سرکار تا ظهر که آخرین کلاس درس مایکل بود و بعدش هم تو رفتی سر توتوریالت و بعد از آن آمدی و با من دوتایی در PGARC نهار خوردیم.

من هم پیش از ظهر رفتم پارما و قهوه ای برای خودم گرفتم و با کتابم نشستم و کمی درس خواندم و به غیر از بازیگوشی امروز کمی هم درس خواندم. البته مهمترین نکته ی روز برایم شروع به ساختاربندی کردن مقاله ای است که قصد دارم به زودی بنویسم. در حین این داستان به این نتیجه رسیدم که احتمالا با مارک هم می توانیم یک مقاله ی مشترک با تحلیلی ژیژکی/بدیویی از داستان امروز ایران بنویسیم. نمی دانم جقدر عملی باشد. فردا شب که برای جلسه ی بدیوخوانی مارک را می بینم باید باهاش در میان بگذارم.

اما شاید مهمترین نکته ی این آخرین روز ماه به سلامتی به پایان رساندن اولین تجربه ی تدریس دانشگاهی تو بود. ترم در حال تمام شدن هست و بچه ها باید تا آخر هفته مقالاتشان را تحویل دهند. من هم همین یکی دو روز را دارم و نمی دانم کی وقت می کنم که مقاله ی روزم را بنویسم.

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

آغاز رسمی حرکت


امروز یکشنبه 30 می و الان ساعت نزدیک 2 بعد از ظهره. بعد از صبحانه ی دلچسبی که دوتایی با هم در دندی خوردیم و خریدی که از فرانکلین کردیم و برگشتیم خانه، من آمده ام دانشگاه تا چندتا کتابی که می خواستم و مقالاتم را کپی کنم و تو هم مانده ای خانه تا بالای کمد لباس ها را جمع و جور کنی و از امروز شروع کنی به اینکه ببینی چه چیزهایی را می توانیم ببریم و چه چیزهایی را می گذاریم برای خیریه.

جمعه شب خیلی شب ریلکس و آرامی را داشتیم. به قول تو اصلا تمام این ویکند تا به اینجا خدا را شکر خوب و عالی پیش رفته. با اینکه هیچ کار بخصوصی نکرده ایم اما روحیه مون خیلی خوب شده. آره جمعه شب را می گفتم که آمدم خانه و شرابی سر راه خریدم و تو هم تاپاس بسیار حسابی و خوبی را فراهم کرده بودی و نسشتیم دوتایی با هم فیلمی دیدیم و گپی زدیم و به قول تو بعد از مدتها میک لاویی کردیم و حسابی خوش گذراندیم.

شنبه بعد از اینکه با مامانم تلفنی حرف زدیم و سلام مامان و بابای تو را که شب قبلش باهاشون حرف زده بودیم به آنها هم رساندیم رفتیم در یک هوای خنک و نم باران سمت گلیب و در یکی از کافه های نزدیک به گلیب بوکس صبحانه ای خوردیم و بعد از آن تو تا بالای گلیب آمدی تا از نان فروشی نزدیک "روف تاب" - همانجایی که موقع آمدن به استرالیا دو هفته ای را در آن گذرانیدیم تا خانه و وسایل گرفتیم و مستقر شدیم- نان گرفتی و من هم سری به کتابفروشی دست دوم گلیب زدم و دو تایی رفتیم برادوی تا چسب برای بستن کارتونهای کتاب بخریم و شروع به کار کنیم.

بعد از خرید از برادوی و رسیدن به خانه من شروع به جمع کردن کتابها کردم که بر اساس حدس تو خیلی هم ازمون وقت گرفت و تقریبا تا آخر شب برنامه ی من این شد. با اینکه الان دیگه زیر میز نهارخوری و وسط اتاق شده پر از کارتون کتاب اما بلاخره این کار را باید سر فرصت و بدون فشار شروع می کردیم که کردیم و از دیروز دیگه رسما رفتیم برای جمع و جور کردن و مهاجرت دوباره.

دیروز روز جالبی شد. علاوه بر اینکه آغاز یازدهمین سال آشنایی من و تو بود، دوباره داستان 6 سال پیش در همین ایام آغاز شد که مصادف با آمدن دایی من از آمریکا و فروش خانه شد. مادر کمتر از دو سالی بود که رفته بود آمریکا و دایی مفلس من منتظر فرصت بود که بیاد و خانه را بفروشه. آمد و خیلی هم بد و مطابق پیش بینی همه با ضرر کامل فروخت و دوباره مثل قدیمها سرش را کلاه گذاشتند و رفت. اما نکته ی شش سال پیش این نبود. این بود که من تمام 14 تا کتابخانه ای که پر از کتاب بود را ظرف چند روز جمع کردم و بسته بندی کردم و به قول تو انگار داشتم کریستال می پیچیدم، همه را در بهترین کارتونها که از پست بیش از 100 هزار تومان خریده بودم - که آن زمان خیلی پول بود- گذاشتم و برای رفتن از آن خانه به خانه ی مامان و بابات آماده شدیم. تیر ماه بود که رفتیم خانه ی مامانت اینها. تیر 84. درست تیر 86 بود که بعد از دوسال بسیار خوب در خانه ی مامان و بابات آمدیم اینجا و حالا بعد از 4 سال در تیر ماه به سلامتی داریم میریم کانادا.

خلاصه که تیر ماه برای من و تو ماه عجیبه. از عروسی مون و تولد من در یک روز گرفته تا آمدن اینجا و رفتن کانادا و ... . امیدوارم که همیشه هم همین قدر خوب و هیجان انگیز بمونه.

بگذریم داشتم از دیشب می گفتم و سالگرد دوستی مون و آغاز جمع کردن برای مهاجرت.

خلاصه که شب با کلی خستگی اما با روحیه ای عالی خوابیدیم و صبح هم بعد از مدتها تا ساعت 9 تو دل هم توی تخت دراز کشیدیم و حرف زدیم و خوابیدیم و حرف زدیم و خوابیدیم.

قبل از اینکه از خانه بیرون بیایم با مادر حرف زدیم که گفت خیلی حالش خوب نبوده و احساس می کرده داره خدای ناکرده حالش خیلی بد میشه. گفت از خدا با گریه خواستم که من این بچه ها را ببینم و بعد هر کاری خواستی با من بکن. خدا کنه هر چه سریعتر کار و بارمون درست بشه و بریم دیدنش که من و تو هم دلمون خیلی براش تنگ شده.

دیشب تو هم کار مهمی کردی که دسته بندی و جمع و جور کردن عکسها بود. این بخشی که اینجا داریم و مدتها بود در یک کیسه و یکی دوتا آلبوم پایین میز جلوی تلویزیون بود. خلاصه که درست شون کردی و با دیدن عکسها بعضی از خاطرات مون را به جا آوردیم.

عکس؛ عجب چیز عجیبیه. به قول بارت شاید دلیلش نکته ای است که در هر عکسی وجود داره. ایستا شدن حرکت. مرگ و جاودانگی لحظه. تناقض. اما هر چه که هست پدیده ی عجیبی است.

خب! امشب قراره اگر رسیدیم - که بعید می دانم - با هم فیلم ببینیم و برای این هفته خودمان را آماده کنیم که آخرین هفته ی کلاس هامون هست و از آخر هفته هم باید بشینیم برای تصحیح برگه ها وقت بگذاریم.

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

دو تایی


جمعه عصر هست. تمام روز را به بازیگوشی گذراندم و یواش یواش هم می خواهم جمع کنم و برم خانه. تو تازه از سر کار پاشدی که بری خرید و بعدش هم خانه. امروز روز خیلی آرام و خوبی را داشتیم. صبح دوتایی با هم بنا به خواسته ی تو برای صبحانه رفتیم کمپس و بعدش هم آمدیم دانشگاه. من بازی در اینترنت کردم و تو هم سر کار زحمت کشیدی.

سر ظهر سپیده دوستت که تازگی بعد از دو سال از کانادا برگشته و آمده کانبرا قرار بود بیاد دانشگاه دیدنت. گویا خیلی راهنمایی های خوبی بهت کرده و درباره ی بعضی مسایل قراردادی در آنجا بهت نکاتی را تذکر داده.

امشب قراره با هم دوتایی خانه بمانیم و فیلمی ببینیم و خوش بگذرانیم. اتفاقا امشب مهمانی تئو به مناسبت تحویل تزش در بار "رز هتل" دعوتیم اما هیچکدوم حال رفتن نداریم.

دیشب از دانشگاه رفتم گلفروشی محل و به مناسبت یازدهمین سالگرد آشنایی مون یک گلدان کوچک و یک دسته گل نرگس گرفتم و وقتی آمدم تو خیلی خوشحال شدی. امروز بلاخره بعد از کلی پیگیری تو دانشگاه NSW همان COE که رضا لازم داشت برای سفارت ببره را اصلاح کرد و دوباره براش فرستاد و دوباره طرف از تو به رضا گفته که با این دوستانی که داری مطمئن باش خیلی خوشبختی. اون هم کلی از تو تشکر کرده.

قرار شد که تازه ترین کتاب باب گودین را که تازگی به فارسی ترجمه شده برایت بیاره که تو برای باب بفرستی.

فردا و پس فردا هم قراره دوتایی خوش بگذرونیم و هم شروع به جمع آوری وسایل و کتابهامون بکنیم. این آخرین ویکند ماه سخت می در سال هست.

قرار


پنج شنبه شب هست و من در دانشگاه و تو در خانه. دیشب تا دیر وقت دانشگاه نشستم تا ناصر لپ تاب تو را درست کنه. با اینکه خودش هم خیلی کار داشت اما تا اخر وقت نشست و روی لپ تاب تو کار کرد. تو راه که داشتم می آمدم خانه تصمیم گرفتم برای شام پیتزا بگیرم. بعد از شام بهم گفتی فردا شب قراره تئو برای شام البته به بهانه ی دیدن کتابهای باقی مانده ای که می خواهی بفروشی بیاد خانه. خلاصه با مخالفت من برای اینکه بعد از کار بیای خانه و شام درست کنی و فردا صبح دوباره بری سر کار و من هم که دانشگاه دارم و ... قرار شد کنسلش کنی. البته از اینکه حسابی تمام روز را تلخی کرده بودم ناراحت بودم.

دیشب هر دو خیلی خوب نخوابیده بودیم. صبح صبحانه را که خوردیم بعد از مدتی در هوایی آفتابی تا دانشگاه قدم زدیم و من متوجه شدم که تو به دلیل فشارهای این مدت معده ات ناراحت و عصبی شده. بهم قول دادیم که خودمان را خیلی سریع روی غلتک بندازیم و دوباره همه چیز را به روند درستش در زندگی مون باز گردانیم.

گفتیم که حالا که واقعا هیچ مشکل و مسئله ای پیش رو نداریم و همه چیز خدا را شکر درست است چرا نباید قدر ایام و عمر را بدانیم و بخصوص من سختگیری بی جا و عصبی شدنهای بی مورد از خودم بروز دهم.

امروز کلاس درسم را که تمام کردم برگشتم و با هریت در PGARC کمی صحبت کردم و مثل مارک بهم گفت که قصد داره دوره ی دکترایش را به MPhil تغییر بده و برای دکترا بره خارج. البته اول از بورسیه ی دانشگاه برای یک دوره ی 9 ماه استفاده می کنه و دوباره به آلمان خواهد رفت برای تفریح و درس و تقویت زبان.

تو هم تمام روز را علاوه بر کارهای خودت تلفنی ساعتها پیگیری کار رضا را برای صدور COE دانشگاهی اش از دانشگاه NSW کردی و با تمام تلاش باعث شدی کاری که احتمالا چند روز دیگه باید طول می کشید تا تمام بشه یک روزه - از دیروز ظهر تا امروز- تمام بشه و برایش ایمیل کنند تا بره سفارت و برای گرفتن ویزایش اقدام کنه.

امیدوارم همه چیزش درست پیش بره و بتونن سر وقت بیان و کارهای ما هم به مشکل نخوره.

همانطور که در نوشته ی قبلی نوشتم امروز سالگرد آشنایی من و تو است و به یازده سالگی وارد شدیم. یازه مثل یک تیم کامل. البته 8 خرداد بود که من به تو پشنهاد آشنایی بیشتر و دوستی در ارتفاع بلندی از سطح زمین در تهران را دادم. در بالکن ساختمان بلندی ایستاده بودیم و بعد از دو ساعتی حرف زدن از تو خواستم که اگر مایلی بیشتر با هم آشنا شویم بعد از اینکه فکرهایت را کردی بهم خبر بدهی.

خب! باید تا پس فردا صبر کنم تا ببینم بهم خبر میدهی یا نه.
مبارک مون باشه عزیزترینم.

یازده؛ سلام دوباره


امروز 27 می 6 خرداد هست.

درست یازده سال پیش بود که چشمانم زیباترین موجود زندگی را دید. درست یازده سال پیش.

تو بی آنکه بدانی من منتظر آمدنت هستم همراه همکلاسی دانشگاهیت که از آشناییان ما بود برای مهمانی به خانه ی مادر آمدید. بابک از آمریکا آمده بود و قرار بود مامانم به مناسبت آمدنش یک مهمانی کوچکی بگیرد. چند شب قبلش در خانه ی کنه شهری ها به فرناز گفت برای این پسرم نگرانم که سالهاست سرش را تنها با کار و کار و کار گرم کرده و با کسی راز و رمزداری نمی کند. آنها هم گفتند تو فلانی که دوست خوب فرناز است روحیه اش به آ نزدیک است و خلاصه بی آنکه تو بدانی داستان از چه قرار است همراه فرناز به مهمانی بابک آمدی که بابک را ببینی که قرار بود با فرناز ازدواج کند.

در زدید. من در را باز کردم. تا از حیاط به داخل بیایی من به حیاط آمدم. تو با جعبه ای از گل رز سفید آمدی داخل. نه داخل خانه که داخل دل من. و هنوز چون گلهای رز سفید در دل من و خانه ی روحم به شادابی و خرمی نشسته ای. نشسته ای و تا قرنها خواهی نشست.

تو آمدی به مهمانی. به ضیافت چشمان و قلب من. جایی که امروز مهمان که نه سالهاست که مقیم حرم و کلید دار و محرمی. قلبی که سالهاست و تا جاودان تاریخ نه مهمان که صاحب خانه ای.

سلام
سلام ای یگانه ی جاودان
سلام ای آبی عشق
ای سرخی آتش
ای سبزی زندگی
ای بهار

سلام ای یکتای دل
ای نوازش برگ
ای لطافت ابر
ای پاکی آب

خوش آمدی
خوش آمدی و خوش نشستی، جاودان و هماره

جاودان باد حضورت؛ ابدی
یکتا باد و ازلی

همچون عشق
همچون مام روح
همچون درخت جان
بی مثالی
بی مثال


چه دارم که بگویم
شاید هیچ
جز
تنها
تنها شاید یک کلام

سلام

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

گلو درد


امروز چهارشنبه 26 می هست. ساعت 9 صبحه و من بعد از دو روز استراحت در خانه بابت گلو دردی که داشتم آمده ام دانشگاه. البته گلو دردم خیلی آزار دهنده نبود اما حداقل باید یک روزی را می ماندم و استراحت می کردم. سرماخوردگی خفیفی که داشتم در روز یکشنبه با کمی زیر نم نم باران راه رفتن بدتر شد و خلاصه باعث این دو روز نیامدنم شد.

یکشنبه عصر با هم رفتیم "ربان سفید" هانکه که هر دو خیلی دوستش داشتیم. سر شب برگشتیم خانه و بعد از کمی حرف زدن راجع به فیلم و بعد از اینکه تو برای همکارهیت یک کیک پرتغالی درست کردی با یک عالمه به به و چه چه من که خوش به حالشون و ... سربه سرت گذاشتن با تو خوابیدیم. صبح من که بیدار شدم دیدم گلوم تا اندازه ای درد می کنه. اول کارهام را هم کردم اما بعد به اصرار تو ماندم خانه و تمام روز را به بطالت و کمی هم استراحت گذراندم. تو هم رفتی سر کار و کلاس درست اما وسط لکچر مایکل پاشده بودی و آمدی خانه تا نهار را با هم بخوریم و کمی به من بررسی. بعد از اینکه دوباره رفتی دانشگاه و سر کلاس و دوباره سر کار و قرار شد موضع برگشتن همدیگر را دم در پست ببینیم تا بسته ای که بابت امتیازات خرید روی کارت "فلای بای" گرفته بودی- یک ترازوی آشپزخانه سفارش داده بودی- و فرستاده بودند را بگیریم. از قرار چیزهای بهتر دیگه ای هم می توانستی سفارش بدی اما چون اکثرا وسایل برقی بود و ما در شرف رفتنیم این را سفارش داده بودی. بعد از اینکه گرفتیمش برگشتیم خانه و من که برای نیم ساعتی از خانه آمده بودم بیرون احساس خستگی شدیدی می کردم. تو برای من و خودت یک کیک پرتغالی عالی درست کردی از بس که شب قبلش کفته بودم خوش به حال دوستات و ... و با چایی خوردیم و گپ زدیم و خندیدیم.

آخر شب قرار بود رضا از تهران زنگ بزنه و کمی درباره ی آمدنشان اینجا و خانه و وسایل خانه با هم حرف بزنیم. با اینکه گلویم درد می کرد اما دیگه کاریش نمیشد کرد و از ساعت نه و نیم تا 12 شب تلفنی و غالب ائقات من حرف زدم. سعی کردم بهشون تا حد امکان روحیه بدهم و البته تصویر واقعی تری از اینجا و امکاناتش برایشون ترسیم کنم.

در نهایت متوجه شدم که البته کاملا به حق فعلا اولویتشان آمدن بیرونه هست تا مثلا در فلان رشته درس خواندن و ... . خلاصه که کاملا بخصوص با توجه به داستان های خانواده ی ستایش و شرایط شون حق دارند.

قبل از خواب به توصیه ی تو یکی از این قرصهای گلو را خوردم که اصلا دوست ندارم و چون احتمالا بلافاصله بعد از همین قرص هم خوابیدم و بعد از جند ساعت حرف زدن بود صبح گلویم از درد کلافه ام کرده بود. البته تنها ملتهب بود و عفونت و تب نداشتم. خلاصه که دوباره ماندم خانه.

دیروز سه شنبه صبح که چشم هایم را باز کردم دیدم نمی تونم راحت پاشم تو هم بدون اینکه چیزی بگی ماندی خانه تا کمی به حال من بررسی و یک ساعتی دیرتر از معمول رفتی سر کار. من هم کمی استراحت کردم و بعدش وقتی دردیم بهتر شده ام تصمیم گرفتم تنبلی نکنم و بشینم متن بدیو را برای جلسه ی شب بخوانم. تا عصر که تو از سر کار برگشتی متن را تمام کرده بودم و وقتی بهم زنگ زدی که داری میایی برایت یک آب پرتغال گرفتم و چایی دم کردم و بعد از اینکه آمدی با هم نشستیم و کمی گپ زدیم و بعد از خوردن چای من رفتم به کافه ی "اربن بایتس" و با اینکه قرار بود خیلی حرف نزنم نشد. اولش که با گریس درباره ی ربان سفید حرف زدم تا مارک و سم هم آمدند و بعد هم یک ساعتی درباره ی متن کتاب حرف زدیم. البته حرف زدنم باعث کمی اذیت شدن گلویم شد اما نه خیلی شدید.

بعد از اینکه رفتم نان برای ساندویچ امروز خریدم و برگشتم خانه تو با مامانت که در دفتر هواپیمایی امارات در تهران بود تا ببینه می تونه برای ما از تهران ویزا بگیره حرف زدی و کپی پاسپورتهامون را برایش ایمیل کردی و کمی با هم درباره ی کانادا حرف زدیم و خبر هایی که تو هر روز دنبال می کنی و خوابیدیم.

اما امروز صبح حالم خیلی خوب شده بود و تا بیدار شدم گفتم توی این باران و این هوای خنک باید دوتایی با هم بریم "کمپس" و قهوه ای بخوریم. داشتم لباسم را اتو می کردم که دیدم تو برای درست کردن ساندویچ ها با همان لباس خوابت رفته ای در بالکن تا سبزی خوردن از گلدانی که سبزی هایت را در آن می کاری بچینی. هر چه داد زدم که با این لباس نرو و سرما می خوری دوباره و صدات کردم گویا بخاطر باران نشنیدی. اما چند دقیقه ای که دیدم همانطور در بالکنی خیلی و هی صدایت کردم تا بیام توی بالکن صدات کنم، از شدت عصبانیت و داد زدن باز گلویم درد گرفت و از آن موقع تا همین حالا تپش قلب یکنواخت گرفته ام. خودت هم فهمیدی که چقدر باعث ناراحتی و عصبانی شدنم شدی. تا همین حالا هم سرفه داری و تازه چند روزه که سرماخوردگی و ماندن چند روزه ات در خانه را پشت سر گذاشته ایم.

کلا این بزرگترین نکته ای هست که باعث ناراحتی من از دست تو میشه. با اینکه هر بار میگی دیگه رعایت می کنم و حواسم هست که سرما نخورم باز هم تا حالت کمی بهتر میشه بی توجهی می کنی تا دوباره بعد از چند وقت سرمابخوری و دایم بگی نه این عطسه بابت بوی عطره این فین فین کردن مال صبحه و ... . چیزهایی که خودت هم می دونی نصفشون توجیه اشتباهات و بی توجهی هایت هست.

رفتن به کمپس هم برای اولین بار با توجه به حال روز من که از تپش قلب نمی تونستم درست نفس بکشم و از داد زدن و صدا کردنت گلویم درد گرفته بود اصلا لذت بخش نبود. اتفاقا هر دومون هم نتونستیم نه قهوه ها و ه شیرینی هایمون را بخوریم. اتوبوس گرفتیم و رسیدیم دانشگاه.

خلاصه که حالم خوب بود و الان خیلی تعریفی نداره.

برنامه ی امروزم اینه که برگه های کنفرانسهای بچه ها را تصحیح کنم و فردا بهشون برگردونم. لکچر کرین را عصر باید برم و بابت اشتباهی که در پرداخت حقوقم در دانشگاه شده باید برم و با دانکا حرف بزنم. تو هم که سرکاری تا عصر. دیشب دیدم کتاب دیوید میلر درباره ی فلسفه ی سیاسی را دست گرفته ای و داری می خوانی من هم که این چند روزه از خواندن بدیو باز ماندم و باید از فردا شروع کنم. لپ تاب تو را هم دوباره آورده ام دانشگاه تا ناصر که شنبه ویندوزش را دوباره به ویستا برگردانده بود و حالا مسئله دار شده ببینه می تونه درستش کنه یا نه.

بیشتر از هر کسی شاید تقصیر منه که بی خود بهت اصرار کردم ویندوزش را به 7 تغییر بدی. ناصر که هر جیزی را دوست داره امتحان کنه و عاشق ور رفتن به کامپیوتر و لپ تابه، من اشتباه کردم. راست میگی که نباید خیلی به لپ تاب ور رفت. خود بیتا اجازه نمی ده ناصر دایم با لپ تاب اون بازی کنه. من هم که برای این لپ تاب بهش گفته ام خوبه و نمی خواد کاری کنی. بی خود تو را تشویق کردم که لپ تابت را دوباره بدی دست ناصر. البته کارش درسته و اگه نبود ما خیلی باید دردسر مشکلات لپ تاب هایمون را در این چند ساله می کشیدیم اما باید بدونیم که مرز درست کردن و امتحان کردن کجاست. به هر حال هم خودش و هم تو و هم خودم را بی خود به دردسر انداختم.

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

از آن جام تا این جام


این سیصدمین نوشته ی اینجاست.
امروز 23 می 2010 یکشنبه ساعت 4 و 24 دقیقه هست و من دانشگاهم و تو خانه. جمعه شب رفتیم خانه ی بیتا و ناصر و دور هم گفتیم و گپی زدیم و شب خوبی بود. قبل از اینکه بریم من با ناصر رفتم برادوی و کمی برای شب خرید کردم و ناصر هم جوجه کباب درست کرد و چهار نفری از همه چیز و از رفتن ما حرف زدیم و طبق معمول بخصوص ناصر خیلی ناراحت شد. آخر شب نم نم باران می آمد که پیاده برگشتیم خانه و بلافاصله خوابیدیم.

دیروز شنبه صبح رفتیم گلیب. قبل از اینکه از خانه بریم بیرون بهت گفتم این اولین ویکند بعد از چند وقته که بدون دغدغه و نگرانی دانشگاه و پذیرش و ... داریم توی راه بود که در اتوبوس نشسته بودیم و باران به شیشه ی اتوبوس می خورد که بهم گفتی برای اولین ویکند شروع ترم در کانادا برنامه داریم. گفتی که برای من و خودت بلیط کنسرت راجر واترز را گرفته ای که قراره آلبوم دیوار را اجرا کنه. خیلی خیلی سوپرایز شدم. واقعا برایم جالبه که چیزهایی که یک زمانی آرزو بود - هر چند الان نیست- دست یافتنی میشه. امیدوارم خواسته های اصلی در زمان مناسبش اینطور بشه البته که اکثرا تا اینجا شده. به هر حال خیلی هدیه ی خوبی بود. مرسی عزیزم.

بعد از صبحانه و گپ زدن درباره ی تورنتو و دانشگاه و کتابفروشی های آنجا تو برای خرید اسباب بازی برای "پتر" پسر دین و ایوانا که قرار بود عصر بریم خانه شان رفتی برادوی و من هم بعد از کمی چرخ زدن در کتابفروشی های گلیب آمدم یک سر پیش تو و بعد از اینکه یک دو تا کادوی برای پتر گرفتی و یک کیک از میشل تو با اتوبوس رفتی خانه و من آمدم PGARC تا زحمتی که به ناصر برای تنظیم لپ تاب تو داده بودیم را تمام کنه و لپ تاب را بیاورم خانه.

عصر دین آمد جلوی در خانه دنبال مون و ما هم فن و پنکه ای را که می خواستیم بهشون بدیم آوردیم پایین و سه تایی رفتیم خانه ی آنها. شب خوبی بود. مامان ایوانا سر شب از بیرون آمد و این چند روز آخر را تا قبل از اینکه برگرده کشورش گویا هر شب میره بیرون. پتر و میا هم بچه های خوب و در مجموع آرامی هستند. با اینکه حسابی رنگ و بوی زندگی را تغییر داده اند و به قول دین زندگی براشون معنی دیگه ای داره اما من واقعا برام سخت بود تمام مدت سر و صدای بی وقفه ی تلویزیون و ریخت و پاش بچه و ... . البته می دانم که به هر حال آمدم عادت هم می کنه. آخر شب باز هم لطف کردند و ما را با ماشین جدیدشان که دین می گفت تنها در طول ویکند امکان استفاده ازش را داره به خانه رساندند.

امروز صبح هم بعد از انکه خانه را تمیز کردیم و من دوش صبحگاهی را گرفتم دوتایی با هم در باران ریزی که می بارید رفتیم دندی و صبحانه را آنجا با حرفهای خوبی که درباره ی کانادا زدیم گذراندیم و بعد از اینکه از نیوتاون کمی خرید کردیم تو رفتی برادوی برای خرید هفته و من بعد از اینکه رفتم و دو سه تا کتاب از "برکلو" خریدم و با خریدها را آوردم خانه، آمدم دانشگاه و یکی از کتابهایی را که می خواستم، کپی کردم و کمی به بازیهای دانلود کردن کتاب و مقاله گذراندم و حالا هم دارم میام خانه.

تو بعد از اینکه خرید کردی برگشتی خانه و تا رسیدی یک ساعتی با مامانم تلفنی حرف زدی و مامانم خبر داده که نامه ای درباره ی گرین کارت آمریکامون آمده که تازه به جریان افتاده. خیلی خبر خوبیه بخصوص که اگر به قول تو امکان خواندن دکترا بهمون در آمریکا را بده. حالا قرار شده تو خودت با وکیل تماس بگیری و در جریان آخرین تغییرات بگذاریش.

قراره امشب رضا و ستایش از ایران زنگ بزنند تا کمی درباره ی آمدنشان با هم حرف بزنیم و درباره ی اینکه خانه ی ما را با وسایل مون می خواهند از ما و صاحبخانه بگیرند راهنمایی شان کنیم. خیلی از تو بخصوص هر بار تشکر می کنند. البته که درست هم می گویند بدون کمک و برقراری ارتباط آنها با دانشگاه و نوشتن پروپوزال و حتی پرداخت پول پرونده و ... و حالا هم هر گونه کمک و راهنمایی که داری می کنی اصلا کارشان شدنی نبود. اینها در کنار چند خانواده و نفر دیگری هستند که تو بدون اینکه بشناسی شان کمک شون کردی و با راهنمایی و بعضی اوقات پیگیری کارهایشان امروز به استرالیا رسیده اند. همه چیز از دو سه تا پست در وبلاگی که سالها پیش داشتی شروع شد و هنوز که هنوزه ملت دارن بهت ایمیل میزنند و کمک و راهنمایی می خواهند. واقعا که دستت درد نکنه. به همین علت هست که میگم بی نظیری.

قراره امروز عصر ساعت شش و نیم باهم بریم سینما فیلم ربان سفید هانکه را ببینیم. مارک بخصوص خیلی علاقه منده تا نظر من را درباره اش بدونه. احتمالا داستان از آنجایی برایش جالب شده که وقتی فیلم مخمصه از کترین بیگلو را دیدیم و نظر من با تو و اون مخالف بود و تحلیل سیاسی من را شما رد کردید و بعد از یک هفته ژیژک از همان زاویه فیلم را نقد کرده بود برای مارک حالا نظر من جالب شده. البته بهم گفت که بحث طولانی و کشداری درباره ی این فیلم با پروفسور جولین مورفت داشته و حالا دوست داره نظر من را هم به عنوان یک آدم از سنت دیگه بدونه.

خب! هفته ای که در راه هفته ی بدیو خوانی خواهد بود. البته باید خودم را برای تصحیح برگه ی بچه ها هم آماده کنم ضمن اینکه برگه های کنفرانس هاشون هم مونده. اما این آخرین هفته بی دغدغه در اینجور موارد خواهد بود و باید علاوه بر شروع شروعی تازه از وقتم بخصوص بیشترین استفاده را کنم.

تو هم قرار شده که علاوه بر پیگیری داستان یوگا برای یک ماه واسه ی خودت کتاب فلسفه ی سیاسی میلر را بخوانی و بعدش هم احتمالا کار کیملیکا.

خدا را شکر اوضاع خوبه و باید خودمون را برای یک دوره ی پرفشار آماده کنیم.

راستی امروز صبح زود بیدار شدم تا فینال جام باشگاههای اورپا بین بایر و اینتر میلان را ببینم. در واقع می خواستم ببینم حال دنبال کردن جام جهانی را خواهم داشت یا نه. چهار سال پیش - دوره ی قبل در آلمان- که خوردیم به داستان آمدن و عروسی گرفتن و مهمانی خداحافظی و ... در شب تولد من و پرواز به اینجا در شب بازی فینال.

امسال هم بعد از چهار سال درست در دوره ی جام جهانی به سلامتی عازم کانادا خواهیم بود. از آن جام تا این جام یک دوره ی خاطره انگیز و البته استثنایی چهار ساله در استرالیا.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

اولین کتاب


اولین جمعه در این ترم هست که دیگه بطور رسمی کلاس ندارم. تازه از نهار برگشته ام. بیتا آمده بود پیش ناصر و آنها نهار نداشتند و ناصر به من گفت می خوای بیا بریم "فوت کورت" دانشگاه و بگیم تو هم بیایی و چهار تایی دور هم نهار بخوریم. ما نهار خودمان را داشتیم و بعد از اینکه آنها هم نهار از غرفه ی غذای ترکیه گرفتند نشستیم دور هم و خلاصه قرار شد شب بریم خانه ی آنها تا به مناسبت این ماههای آخر که ما اینجا هستیم دور هم جمع بشیم.

بیتا ترم 5 هفته ای کلاس زبانش را تمام کرده و تنها یک دوره ی دیگه داره که بعدش به سلامتی بره دانشگاه، من هم که بعد از تو پذیرش گرفته ام و ناصر هم فصل اول تزش را نوشته و خلاصه قرار شد دور هم به این مناسبت جمع بشیم.

دیشب با اینکه هنوز خسته بودم و تو هم تمام روز را استراحت کرده بودی اما نشستیم و کمی تلویزیون دیدیم و برنامه های خبری بی بی سی و بعدش هم با ایران و عزیزجون حرف زدیم تا ازشون احوالپرسی کرده باشیم و خلاصه تا خوابیدیم ساعت نزدیک 11 شده بود. البته حال تو خیلی بهتر شده بود اما قشنگ معلوم بود که روز سختی را داشتی. آخر شب "ابسترکت" مقاله ی مشترکی را که می خواهیم برای کنفرانس دانشگاه تورنتو بدیم را تو درست کردی و فرستادی و خوابیدیم. البته گویا تو خیلی تا خوابت ببره اذیت شده بودی از بس که تمام روز را خواب بودی.

امروز صبح بعد از اینکه با مادر تلفنی حرق زدیم و آمدیم سمت دانشگاه تو راه با هم حرف میزدیم و درباره ی برنامه هایی که باید در کانادا انجام بدیم می گفتیم و از هوای نسبتا خنک اما خوب صبح لذت می بردیم. موقع خداحافظی بعد از چندبار بوسیدن و بغل کردن همدیگر از اینکه می دیدم که حالت بهتر شده و البته خودم هم بیشتر روی فرم آمده ام خیلی حس خوبی داشتم. تو از من پرسیدی که واحدهای درسی و استادان دانشگاه یورک را نگاه کرده ای که گفتم اصلا توان و حوصله ی این کار را مثل خودت که بعد از چند روز رفتی سراغ سایت دانشگاه تورنتو نداشتم. دلیلش هم واضحه هر دو در این مدت خیلی خسته و کوفته شده ایم.

اما از نیمه ی پر باید شروع کرد و از خوبیها و برنامه ها گفت. امروز 21 می 2010 هست و ساعت دو و نیم. من تازه کتاب بدیو و ژیژک به اسم فلسفه در زمانه ی حاضر را تمام کردم. خب! این خودش برای من خبر خوبیه. احتمالا این اولین کتابی به انگلیسی هست که تقریبا روی برنامه پیش رفت و از خواندنش هم لذت زیادی بردم.

فردا مهمان "دین و ایوانا" منزلشان هستیم. البته نمی دانم چه زمانی. هنوز خبری ازشون نشده اما قراره که برنامه و آدرسشون را بهمون بدن. یکشنبه هم شاید نیام دانشگاه. این احتمالا آخرین ویکندی هست که با خیال راحت می تونم کارهایی را که دوست دارم انجام بدم که به زودی باید بشینم پای برگه های بچه ها و تازه داستان کلاسها و امتحانات جدی میشه.

اما تا آن موقع دم را غنیمت است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

خستگی


دیشب که می خواستم فیلم "سرافین" را ببینم از خستگی برای اولین بار در حین دیدن فیلم خوابم برد و تو تقریبا فیلم را تا آخر دیدی. تا جایی که دنبال کردم فیلم خوبی بود. البته از بس دیروز با تلفن حرف زده بودم و دیشب هم با ایران که دیگه توان بیدار موندن را نداشتم. امروز صبح هم بعد از اینکه دوش گرفتم و تو بیدار شدی دیدم که خیلی حالی نداری و خودم هم هنوز خسته بودم. خلاصه که تو گفتی داری سر درد میگیری و به همین دلیل هم سه تا قرص خوردی و قرار شد هردومون دوباره بخوابیم. البته من هم نصف شب از سر درد بیدار شده بودم و قرص خورده بودم اما تا الان که دارم میرم سر کلاس خودم و ساعت نزدیک 2 بعد از ظهره هنوز سر درد دارم. تو هم که در خانه خوابیده ای و نتونستی بری سر کار.

خلاصه که دم رفتنی داریم حسابی انرژی از دست میدیم. درست برعکس چیزی که باید باشه. هم خستگی و هم فکر و خیال و هم احتمالا تا اندازه ای فشار کارهای پیش رو داره تحلیل مون میبره.

بعد از کلاس باید برم خرید و برگردم خانه و بیام پیش تو. امیدوارم هر دو و بخصوص تو با این سردرد وحشتناکی که دایما تهدیدت میکنه زودتر از این چرخه خلاص بشیم و زندگی مون تا اندازه ای روی روند طبیعیش بیفته. ابته نباید بی راه بگم و ناشکر باشم. اوضاع در موجوع خوبه و درست میشه.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

آنک؛ مردی دیگر!


از امروز باید خیلی درست و دقیق از فرصتهای محدودی که پیش رو دارم استفاده کنم. از امروز باید تکلیفم را با آینده ام یکبار برای همیشه معلوم و روشن کنم. از امروز که بعد از ماهها صبر و نگرانی در چند هفته ی اخیر موجب ناراحتی و عذاب تو و خودم شدم باید این خوشباشی را به خوشباشی نیچه ای تا حد طاقت تبدیل کنم.

ساعت دقیقا 3 صبح بود که بیدار شدم و ایمیلم را چک کردم و دیدم که مدیر گروه SPT برام ایمیل تبریک زده. بلاخره پذیرش گرفتم.
پوووف!

تو هم خودت بیدار شدی و از خوشحالی گفتی باید همین الان ایمیل تشکر برای "گمل" بزنیم و از پیگیری هایش تشکر کنیم. بعدش با هم بر گشتیم توی تخت و صبح که بیدار شدیم بعد از اینکه من آب پرتغال برای هر دومون گرفتم و چایی را دم کردم و از حمام آمدم بیرون دیدم که تو مثل خودم از خستگی حال پا شدن نداری. البته تو که واقعا حق داری. هنوز سرفه هایت زیاده و سرماخوردگی کاملا در بدنت مانده.

صبحانه را که داشتیم می خوردیم با مادر و بعدش مامانم تلفنی حرف زدیم که بهشون خبر بدیم و از نگرانی شون کم کنیم. بعد از صبحانه بود که باران برای پاره ای کوتاه از زمان بند آمد و آفتاب و ابر در آسمان در نم نم باران رنگین کمانی بسیار بزرگ را ساختند. خیلی زیبا بود و بهترین دلیل به قول تو برای به فال نیک گرفتن این شروع تازه.

بارانی است هوا. در باران رسیدیم دانشگاه و این اولین کاریست که بعد از رسیدنم به PGARC دارم انجام میدم. از کارم راضی نبودم در این سال و از امکاناتم مثل PGRAC درست استفاده نکردم. باید خودم را برای آخرین بار جدا محک بزنم و اگر ادعا دارم اثبات کنم. به خودم و نه به کسی. به خودم.

دیشب در باران شدیدی رسیدیم در خانه ی پرو و استیون با ماشین آنها اول رفتیم پسر کوچکشان سباستین را از جلوی دبیرستان برداشتیم و رفتیم به سالنی که فستیوال نویسدندگان امسال در سیدنی برگزار میشد. خیلی جای زیبا و سالن جالب و برنامه ی حسابی بود. افتتاحیه اش با سخنرانی وزیر فرهنگ و شهردار سیدنی آغاز شد و بعد از کمی رقص و موسیقی بومی های استرالیا مدیر برنامه آمد و بطور رسمی Sydney Writers' Festival را شروع کرد. مهمان پرو و استیون بودیم و سخنران شب اول نویسنده ی ایرانی-آمریکایی رضا اصلان بود که درباره ی جنبش سبز و ایران امروز با تیتر Iran's new beginning حرف زد. در مجموع اگر نخواهی درباره ی صحت برخی ارقام و آمارش سختگیری کنی و البته نخواهی مداقه ی جدی در ادعای اصلیش درباره ی آینده ی ایران کنی - که دو گزینه را محتمل می دانست یا کره شمالی شدن و یا چین به عنوان خوب و بد- سخنرانی خوبی بود برای غربی ها. این نکته را بخصوص بعد از اینکه برای شام دوباره رفتیم خانه ی پرو و ساعتها درباره ی ایران و اسلام و جامعه ی جوان ایران حرف زدیم میشد به خوبی درک کرد.

البته مهمترین نکته اش که با آن بر اساس نوشته های خودم هم همراهی داشتم این بود که تحریمها - حداقل در میان مدت- به نفع حکومت تمام می شود و البته اینکه مالیات دهنده گان غربی هم در این راستا به نوعی سهیمند.

اما برای خودم با تاکیدی که تو هم داشتی یک نکته ی اساسی در این سخنرانی وجود داشت. اینکه هر چه کم دارم بخاطر زبان و تنبلی در عرصه ی نوشتن و استدلال آکادمیک و رسمی کردن هست. تو چند بار بهم گفتی ببین هیچ - مطلقا هیچ نکته ای نداشته که تو قبلا یا درباره اش به ما بچه ها در دانشگاه نگفتی و یا ننوشته ای- درست هم هست. بی گمان بنا به آنچه ثبت شده موجود است من در زمره ی اولین کسانی بودم که درست چند ساعت بعد از اعلام نتایج نوشتم جمهوری اسلامی به پایان ادعای واهی اش رسید. نه در جهوری بودنش که از دهه ها قبل معلوم بود که در اسلامی بودنش نیز هم. و این نکته زمانی که اصلان بدان اشاره کرد بسیار برای شنوندگان جالب بود.

دیشب به دو جهت شب مهمی بود برای من. هم بواسطه ی پذیرشم و هم شاید از ان مهمتر به واسطه ی اینکه راه برایم باز است اگر من دل رفتن و تن خواستن و اراده ی عمل داشته باشم. به همین دلیل از امروز روز دیگری را باید رقم بزنم.

یا زدن به راه و تلاش در این مسیر و یا به زبان فروغ فرو رفتن. که نه در انتها که هم اکنون نیز "تو فرو رفته ای".

به قول بدیو باید انتخاب کنم. باید فاصله ام را با قدرت ابتذال حفظ کنم و باید به راهم ایمان و وفاداری داشته باشم. باشد که راوی قصه ام شوم.

بدان که تو در این راه جان و روح و پی و بنیاد من و مایی. کمکم کن.
جاودانه به تو وفادارم. عاشقانه برایت می زیم و می مانم.
ای صبورترین و مهربان ترین موجود عالم وجود.
از امروز باید "مردی دیگر" شوم برایت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

تا فردا


دیروز بعد از ظهر در حالی که باران نم نم می آمد بعد از کار تو از دانشگاه با هم رفتیم برادوی برای خرید. فیلمی هم گرفتیم از سینمای فرانسه اما شب نرسیدیم که ببینیمش. هم تلفن از ایران داشتیم و هم نشستیم برنامه ی بی بی سی درباره ی شجریان را دیدیم. شرابی نوشیدیم و شب آرام و خوبی را گذراندیم.

اما از نیمه شب من دایم بیدار و خواب بودم. هم کمی در فکر جواب دانشگاه یورک بودم که تازه قرار هم نبود الزاما جوابی امروز و فردا بدهند و هم کمی به چارچوب مقاله ی جدیدی که می خواهم در ارتباط با حوادث روز و داستان ایران بنویسم فکر می کردم.

به هر حال اینکه نه دیروز و نه امروز و نه در واقع این چند روزه درسی نخوانده ام و کار مفیدی نکرده ام. تازه تصمیم هم داشتم که کتاب بدیو و ژیژک را تمام هم بکنم.

صبح نزدیکای 4 بود که دیگه بیدار شدم و اول از همه رفتم سراغ ایمیلم و دیدم که "گمل" مدیر گروه SPT برام ایمیل زده که تا فردا صبر کن اما به احتمال زیاد با توجه به اینکه مدارکت مورد تایید بخش اداری- مالی دانشگاه قرار گرفته پذیرش خواهی گرفت البته همه چیز فردا مشخص میشه.

خب! به نظر میرسه که کارها داره بعد از 5 هفته ی واقعا اعصاب خورد کن درست میشه. هر چند این رشته را واقعا دوست دارم اما فکر می کنم بخت دانشگاه تورنتو را تنها به دلیل اشتباه اداری آنها برای امسال از دست دادم. خدا را هم شکر که اگر پذیرش بگیرم به مهمترین خواسته ام میرسم که ادامه دادن درسم بدون وقفه بود - هر چند این یک سال گذشته بازیگوشی بود و نه درس خواندن- بخصوص که نگران پیدا کردن کار بودم و اینکه کی برسم که رزومه ام را برای سال آینده و مقطع بالاتر بهتر کنم.

البته به قول مدیر گروه هنوز همه چیز تایید نشده و باید تا فردا صبر کنم. خلاصه که نیم ساعت بعد بود که تو بیدار شدی و پرسیدی از دانشگاه خبری شده یا نه و وقتی بهت گفتم با اینکه خواب خواب بودی اینقدر خوشحال شدی که خواب از سرت پرید. البته نگذاشتم خیلی بیدار بمانی که خدای ناکرده بعدا موجب سر درد برات نشه. زود آمدم در تخت و سعی کردم با تو بخوابم که نشد.

صبح بعد از اینکه زیر باران شدید از اتوبوس پیاده شدیم و از هم خداحافظی کردیم قرار شد پیش از ظهر برای قهوه بیایی کافه ی "کمپس" داخل کمپس. نیم ساعتی نشستیم و گپ زدیم و حرفهای خوبی درباره ی کاهامون در کانادا زدیم و اینکه اگر فردا به امید خدا پذیرش دادند باید به همه ی کسانی که منتظر این خبرند زنگ بزنیم. از آمریکا گرفته تا ایران.

الان ساعت دقیقا سه و 21 دقیقه هست و قراره ساعت پنج و نیم دم در خانه ی پرو و استیو باشیم تا برای برنامه ی جشنواره ی کتاب امسال سیدنی که شب افتتاحیه اش به سخنرانی نویسنده ای که درباره ی ایران نوشته برویم. آنها برای ما بلیط گرفته اند و از قبل امشب را دعوت مون کرده اند. من هم بهت گفتم این دوتا کتابی که پرو می خواد از مجموعه ی کتابهایی که قراره بفروشی بخره را بهش هدیه بده. یکیش رمان The Road هست که همین چند وقت پیش خواندی و کاملا هم نو مانده و یکی دیگر هم از مجموعه ی کمبریج کامپنیون درباره ی امیلی دیکنسون هست که در نمایشگاه کتاب تهران چند سال پیش برات خریدم و به همراه سی چهل جلد کتاب دیگر درباره ی ادبیات انگلیسی که آن موقع قصد داشتی بخوانی و همه شون کاملا نو مانده.

خب! تا فردا صبر می کنیم و بعدش به امید خدا خبر خوش می گیریم و کمی خیال هر دومون راحت میشه و من هم برنامه ام را باید با جدیت و تجدید نظر کلی پیش ببرم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

کوچولو استاد را هم ...


سلام. امروز دوشنبه 17 می و ساعت چند دقیقه ای مانده به 9 صبح هست. تقریبا تازه رسیده ام PGARC بعد از اینکه برای تو هفده-هجده جلد کتابی را که قراره امروز خریدارشون بیاد و از محل کارت برداره آوردم تا دفتر پژوهش دانشگاه. هوا ابری و کمی مه گرفته هست و حسابی خصوصا شبها خنک شده. اما از این ویکند بگم که بر خلاف ویکندهای قبلی جنگی به دل نزد و بخصوص دیروز خیلی روز پوچی شد.

اول جمعه که بعد از تمام کردن کلاسهایم آمدم خانه و با هم نهار خوردیم و استراحت کردی و عصر هم فیلم دیدیم. فیلم مرد تنها که فبلم بدی نبود. شب هم بعد از اینکه تو زحمت کشیده بودی تمام مدارک لازم را برای قسمت مالی-اداری دانشگاه یورک آماده کرده بودی براشون ایمیل کاملا مفصلی زدیم و جداگانه از مدیر گروه هم تشکر کردیم.

اولش من گفتم بذار بهشون یک زنگی هم بزنیم برای محکم کاری و تا ساعت 1 بیدار نشستیم اما از بس پشت خط نگه مون داشتند گفتم ولش کن بیا بریم بخوابیم. و در واقع همان حرف تو را زدم که ایمیل احتمالا کافیه. همین طور هم بود. چون شنبه صبح که بیدار شدم ایمیل مدیر آن قسمت مربوطه آمده بود که مدارکی که فرستاده ای کافیه و من پرونده ی تو را از قسمت دانشجوی خارجی به دانشجوی داخلی فرستادم. خب! خیلی ساده یعنی اینکه احتمالا شانسم بیشتر شد و دقیقا مشکل دانشگاه تورنتو هم همین بود.

شنبه تو حالت خیلی بهتر شده بود. بعد از کمی تلفنی با آمریکا حرف زدن برای صبحانه رفتیم بیرون. قرار بود بعد از صبحانه من برم دانشگاه و تو هم کمی خرید کنی برگردی خانه. اما حالت خیلی برای این کار مناسب نبود برای همین من از رفتن منصرف شدم و تو هم خرید نکرده، با هم برگشتیم خانه.

شنبه بد نبود. کمی درس خواندیم و کمی استراحت کردیم و سر شب هم فیلمی دیدیم و زود خوابیدیم. البته تو آخر شب با تلفن های زیادی که همگی برای تولدت بهت کردند و تو هم با همه - از آمریکا گرفته تا ایران و دوستان و ...- باعث شدی من بابت بی توجهی ات به حال و صدات ناراحت بشم. اما زود خوابیدیم و به هر حال روز آرامی را داشتیم.

داستان دیروز یکشنبه اما کاملا متفاوت بود. صبح من خانه را مطابق برنامه ی همیشگی جارو کردم و رفتم دوش گرفتم و قرار شد تو هم آماده شوی تا برای صبحانه بریم بیرون که دیدم تا یک ذره حالت بهتر شده رفتی تراس را تمیز کرده ای و داری لباس اتو می کنی و ... . چیزی نگفتم اما قبل از اینکه از خانه بریم بیرون تو حالت بد شد و ضعف کردی و خلاصه که افتادی. خیلی عصبانی شده بودم، خیلی. کارهای بی مورد و بی توجهی به سلامتیت باعث شده بود که یک هفته ای را درگیر سرماخوردگیت بشیم در حالی که اگر درست و حسابی سه چهار روز استراحت می کردی همه چیز خوب و درست شده بود.

دوشنبه با اینکه اولین نشانه های سرماخوردگی را داشتی و میگفتی نه رفتی سر کار به همین دلیل سه شنبه و چهارشنبه افتادی. با اینکه بهت گفتم پنج شنبه را بخواب و استراحت کن گوش نکردی و گفتی خوبم و رفتی سر کار. گفتم برنامه ی شب با بچه ها را کنسل کنیم و توی سرما بیرون نباشی بهتره گفتی نه و باعث شدی که جمعه را هم از دست بدیم. باز شنبه بهت گفتم بیشتر استراحت کن چند ساعت با تلفن حرف زدی و شبش بی حال شده بودی و یکشنبه هم پاشدی به خانه تمیز کردن و سر ظهر ضعف کرده بودی.

خلاصه که تمام دیروز به این داستان گذشت و عصبانیت من و دلخوری من و نق زدن و بی حوصلگی من برای هر کار دیگه. نه درس خواندم، نه فیلم دیدم نه بیرون رفتم و نه استراحت کردم. تمام روز تا عصر که قرار بود با شبنم و مجتبی و ناصر و بیتا بریم کنسرت شجریان و قبلش شام و نهار را یکی کرده در "ایتالین بول" بخوریم بی کار و بی حوصله وقت کشی کردم و از ناراحتی حوصله ی هیچ کاری را نداشتم.

تو بلافاصله گفتی که حالت بهتر شده و حتی برای امروز هم نهار درست کردی اما نه تو واقعا رو فرم بودی و نه من. خلاصه که خیلی حالم را گرفتی. خودت هم متوجه شدی و سر شب در منسرت بهم قول دادی که در رفتارت در این مورد تجدید نظر کنی. قول دادی که همیشه واقعا حالت را تمام و کمال بهم گزارش کنی و سعی نکنی با قایم کردن مسئله را خودت حل کنی چون به تو بی اعتماد شده ام و نمی توانم در این مورد بهت اطمینان کنم که داری راست میگی و واقعا حالت خوبه یا کمی کسالت داری و ... . از بس همیشه اولش سعی کردی خودت حلش کنی و بعضی اوقات شده و اکثر اوقات بدتر شده ای خلاصه که گفتی متوجه ی حرف من شده ای و قول میدی از این به بعد درست عمل کنی. با اینکه 10 ساله که داری این کار را می کنی و هر از چند گاهی واقعا باعث ناراحتی من شده ای اما بهت گفتم این بار آخره که به حرفت درباره ی حال و احوالت اعتماد می کنم.

با اینکه این کارت تماما بابت نگران نکردن منه و این را بخوبی می تونم بفهمم اما اشتباهت اینه که فکر می کنی در این صورت من هم همیشه بی خیال همه چیز شده ام و صبر می کنم ببینم تو خودت چی میگی. این باعث شده که من اکثر اوقات نگران حالت باشم و اتفاقا جواب کارت معکوس شده.

به هر حال که روز چرتی بود. درسته که در عمل اتفاق خاصی رخ نداده بود اما اتفاقا اتفاق همین بود که گفتم. ناراحتی و بی اعتمادی.

عصر ساعت 6 با بقیه در ایتالین بول قرار داشتیم. تو جلوتر میز رزرو کرده بودی و بعد از اینکه بقیه آمدند متوجه شدیم که به غیر از من و بیتا همگی سرماخورده اند. بعد از غذا پیاده رفتیم تا "انمور تیاتئر" و چون ردیفهای مون فرق داشت قرار شد آخر کار هم دیگر را دم در ببینیم. البته خیلی سالن بزرگی نبود اما به هر حال شلوغ و پر بود.

اتفاقی وقتی نشستیم دیدم که پیروز و همسرش لیلا بغل دستمون نشته اند. خلاصه که گپ زدیم تا برنامه شروع شد و آنها هم از ما قول گرفتند که تا قبل از رفتن حتما بریم دیدنشان. پیروز را در دوره ای که سال پیش در "اپن" کار می کردم شناختم و مرد آرام و اهل خانواده ای هست که تقریبا تازه مهاجرت کرده اند و در دوره ی رکود اقتصادی کارش را در شرکت مهندسی که کار می کرد از دست داده بود و سر از اپن در آورده بود.

از کنسرت هم بگم که تور جهانی شجریان با گروه شهناز بود. اکثریت خوششان آمده بود و لذت بردند. تو هم دوست داشتی اما من نه خیلی. چند دلیل هم داشت اولا اینکه گروه خیلی جوان بود و بیشتر دنبال تک نوازی و دو نوازی برای معرفی. دوم اینکه میزان دف به حدی بود که گویا شجریان قصد کرده بود حاصل سالها ممنوعیت دف در کاهایش را با یک کنسرت جبران کند. سه تار زدن مژگان بیشتر از اینکه ناشی از نوازندگیش باشد، توجهی برای حضورش به عنوان خواننده-نوازنده بود. اصرار خود مجید درخشانی هم بر نواختن بیشتر از نیمی از برنامه با سازهای دیگر جز تار و ترکیب عجیب و زیاد از سازهای زهی بسیار چپ کوک و زیر خیلی دلنشین نبود.

ضمن اینکه خود شجریان که به نظر من بیشتر از همه در این داستان دیده میشد نه کار نویی را ارایه داد و نه شعر تازه ای را انتخاب کرده بود و از همه مهمتر اینکه خواندن ماهور و همایون که در آن سطح خیلی یگانه نیست و احتمالا شاگردان طراز اولش هم می توانند چنین کنند، بالاخره باید در جایی و گوشه ای نشان دهی چرا من و چرا شما برای من اینجایید.

اما از اینها بگذریم خاطره ای بود و شبی. جالبترین نکته اش سر و صدای یک بچه در اولایل کنسرت بود که باعث شد شجریان وسط کار خواندن مکث کند و بگوید این کوچولو نه خودش راحته و نه می گذاره ما کارمون را بکنیم. جالب اینکه با اینکه از والدینش خواست تا بچه را بیرون ببرند تا مدتی والدین به روی خودشون نمی آوردند. اما وقتی خواستند ببرنش بیرون دیدم که به به تخم و ترکه ی حضرت اجل ع. الف. نوابی هست.

داستان این بابا باشه برای بعد. فقط همین که ایشون هم در گروه فلسفه درس می خوانند و البته در شاخه ی تحلیلی/علمی در گروه زمان دانشکده. یکی دوبار اول که دیدیم همدیگر را فکر کردم بیچاره دست خودش نیست و فکر می کنه احتمالا مرکز عالم وجوده و احتمالا تمامی کائنات بابت ایشون به چرخه ی هستی پا گذاشته اند و بقیه برای انجام خدمت آفریده شده اند. بعدا دیدم که نه بابا این داستان را با همگی داره و همه در معرض چنین فخر و جلوسی از ایشان قرار گرفته اند.

اول اینکه خیلی تعجب کرده بود که من هم به عنوان یک ایرانی دارم اینجا فلسفه می خوانم. نه از من از اینکه: برام جالبه که ایرانی جماعت به فلسفه علاقه مند شده. اما جالبتر اینکه ایشون خودشون اخیرا از فیزیک به این حوزه کشیده شده اند و از اینکه مثلا من بعد از چندبار تغییر رشته در ایران فلسفه خوانده ام و آمده ام اینجا پی اش را گرفته ام بسیار حیرت زده شده بودند. دوم اینکه حضرت اشراف اساسا نمی دانستند که مثلا امثال لاریجانی ها و حداد عادل و ... هم در گروه فلسفه دانشگاه تدریس می کنند و از آن جالبتر اینکه اصلا نمی دانستند که مثلا کدام کارهای کانت به فارسی ترجمه شده و ... نکته آنجایی جالب می شود که سایه ی همایونی سه چهار سال پیش بعد از سالها زندگی با زن و فرزند از حاشیه ی یکی از حواشی ایران به انگلیس و استرالیا پرتاب شده اند و احتمالا فکر کرده اند در ایام غفلت و ندانستن ها همگی نمی دانستند و تمام عالم غافل بوده و هست.

نکته ی جالب قصه آنجایی پیش آمد که گفت من مقاله ای به انگلیسی چاپ کرده ام که برایت ایمیلش می کنم. البته گزارش بدی نبود، مقاله که چه عرض کنم. گزارشی بود از کتابخانه ی گروه فلسفه ی علم دانشگاه شریف با بار تحقیر بسیار از دانشگاه و دانشجوها و کمی هم سیستم که در برخی از جاها خیلی بیراه نبود. نکته ی جالب قصه این بود که ایشان فرموده بودند اصلا نمی فهمند که چگونه کسانی مثل هگل و نیچه و فرانکفورتی ها و هایدگر و ... فیلسوف محسوب میشوند - که البته کافی است خودت را وارد این بازی مسخره ی تحلیلی/قاره ای کنی و بفهمی که داستان چیست. اما از آن جالبتر این بود که ایشان در متن ایمیل شون نوشته بودند در عجبم که چطور این مقاله ام موجی نه در ایران و نه در خارج از ایران به پا نکرده!

یک گزارش، آن هم در مجله ی درجه ی دوم/سوم کلاس B/C. بابا دمت گرم واقعا. عجب توهمی. خداییش اکس و کرک و شیشه و کریستال جلوی تو نقل بیدمشک اند.

اما چرا این داستان بی ربط را اینجا آوردم. بخاطر اتفاق دیشب بود. قبلا دو مرتبه یکی در سخنرانی پروفسور دانکن ایویسن که رئیس دانشکده هست و سخنرانی رسمی درباره ی مفهوم قدرت در هابز و فوکو بود و خلاصه کلی مهمان داخلی و خارجی داشت قطب عالم با خانم و دختر "کوچولویش" با کالسکه ی بچه آمدند به سخنرانی گوش بدهند که نه موضوعش و نه آدمهایش از نظر ایشون فلسفی و فیلسوف نبودند. اما داستان این نبود. وسط حرفهای دانکن که داشت ضبط میشد کوچولوی چند ساله شروع کرد به بلند بلند حرف زدن و دفتر نقاشیش را ورق زدن و کاغذ از توش پاره کردن و ... خلاصه کاری کرد که بعد از اینکه همه نگاه کردن و خود دانکن چند بار مکث کرد بلاخره مامانه بلند شد و بچه را بعد از کلی اینور اونور کردن برد بیرون. البته خود جناب "موج ساز" هم پس از لختی که احتمالا چیزی از داستان دستگیرش نشد با تکبر خاصش رفت سکت کالسکه و بجای اینکه از مسیر کوتاه تر بره بیرون از جلوی دوربین و سن رفت بیرون تا همه متوجه بشوند که اینجا تنها جای ابلهان است و بس.

دفعه ی دومی هم پیش آمد که بدتر از آن دفعه بود. قرار بود یکی از متخصصان هایدگر که از آلمان آمده بود برای گروه و استادان سخنرانی کنه. اول اینکه پس از یک ساعت آقا با "کوچولو" آمد که هیچ. بعد از کلی بالا و پایین رفتن از این سر اتاق تا آن سر به اصرار می خواست بره و اون جلو یک جایی پیدا کنه که خب نشد. بعد "کوچولو" شروع کرد به حرف زدن که بابا این خوبه، بابا اون خوبه، بابا بریم بابا ... . خب چندبار سخنران مکث کرد و بقیه از جمله استاد راهنمای حضرتش به ایشان نگریستند که درد و بلای "کوچولوت" تو سر هایدگر بخوره میشه بذاری ببینیم مشتی چی داره میگه. بعد از ده بار نگاه کردن همه خلاصه به "کوچولو" تفقدی فرمودند. هنوز لختی نگذشته بود که موبایل خود حضرت به صدا در آمد و ایشان هم با کمال وقاحت گوشی را بلند کردند و بلند بلند به فارسی افاضه فرمودند که چی چی بخرم؟ خب! فقط هندونه. دیگه چی؟ و ... .

نیک و کایلا نزدیک من نشسته بودند و هریت هم کمی دورتر. نمی دانم از استادان بود یا از همین بچه ها که یکیشون گفت فلانی این بابا ایرانیه الان داره خیلی حرف مهمی میزنه که باعث شده همه از جمله سخنران مدعو صبر کنه و بربر و طرف را نگاه کنه؟ چی باید می گفتم.

گذشت تا بعد از مدتی یکی دوبار دیگه در کتابخانه که داشت کتاب میگرفت همدیگر را دیدیم و من مشعوف از اینکه خدایگان به بنده نیز جواب سلام داده اند هفته هایم را شادان گذراندم. یکی دوباری هم پیش آمد که بقیه ی بچه هایی که در آن مرکز در گروه فلسفه کار می کنند بهم گفتند که این بابا کیه که این قدر پرافاده و بی توجه به بقیه هست. شاکی بودند از اینکه بچه اش را با خودش می بره در اتاق گروه "کوچولو" دهن همه را سرویس می کنه. یک بار "دین" بهم گفت بابا من هم زن و بچه دارم. اگه نمی تونی نیا اگه میایی هر روز توله ات را نیار تا مخل کار دیگران هم بشی و از همه مهمتر اینکه بچه ات را تربیت کن. هم از دین و هم از کایلا شنیدیم - هر دومون- که خیلی بچه اش بی تربیت و بی توجه هست. واقعا که عجیبه. از پدری با این همه کمالات!

آخرین باری که طرف را هم دیدم با ناصر چند ما پیش دم در کتابخانه بود که سلام و علیکی کردیم و احوال ناصر را پرسید - ناصر و یکبار در یک مهمانی نهار جایی او را دیده بود. عصر که بر می گشتند ضل السلطان تفقد فرموده و آنها را با ماشینش رسانده بود خانه. ناصر و بیتا قسم می خوردند که وقتی رسیدند خانه یکی یک قرص آرامبخش خورده بودند و ناصر خوابیده بود از شدت سر درد از رانندگی و تحکم آقا در ماشین به دیگران- و بعد رو به من کرد و گفت نبودی، ندیده ام شما را این دور و بر مدتیه. و گفتم چرا اتفاقا هر روز دانشگاهم و همان ایامی بود که هر هفته تظاهراتی برپا بود و البته که حضرت استاد شأن و مقامش اجل این حرفهاست که بخواهد به این بیچارگان و ما موجودات زیر قمر ارسطویی فکر کند و رخ بنماید.

بگذریم. فکر نمی کنم هیچ وقت در اینجا تا این اندازه از کسی نوشته باشم و گفته باشم - چه خوب و چه بد- به هر حال نکته ای بود برای ثبت که "کوچولو" دمار شجریان را هم در آورد و البته که خود خدایگان تشریف نبردند بیرون کار را به علیا مخدره سپردند و بهت گفتم که ببین دلیل اینکه طرف چنین دچار توهم هست اینه که با جمعی از ایرانیان رفت و آمد داره که اکثرا نه تنها نتوانسته اند ارزش ها و غیر ارزشهای جهان غرب را بشناسند که اغلب جدای از خوبی و بدی آدمها تحصیلاتی و ارتباطی با فرهنگ از این حیث ندارند و کم دارند و در شهر کورها یک چشم پادشاه شده و دچار این توهم که کل عالم نظیر شهرش است. به همین دلیل "انسان را رعایت" نکرده است.

چقدر نوشتنم طولانی و وقتگیر شد. تقریبا یک ساعتی هست که اینجا هستم. کوتاه از امروز بگویم که تصمصم گرفته ام کتابی که دستم گرفته ام را تمام کنم. Philosophy in the Present که سخنرانی و گفتگوی بدیو و ژیژک درباب فلسفه در عصر حاضر و جهان امروز هست.

تو هم الان سر کلاس مایکل هستی و بعدش برای نهار میای اینجا و بعدش هم میری سر کلاس خودت. عصر با دنی قرار داری که دوست داره برای تولدت ببیندت.

فردا شب هم قراره با استیو و پرو بریم سخنرانی افتتاحیه ی شب کتاب سیدنی به دعوت آنها. به همین دلیل به مارک گفتم که نمی تونم برای این هفته ریدینگ گروپ بدیو بیام که خوشبخانه گریس هم نمی تونه بیاد و کلا افتاد برای هفته ی بعد.

این هفته و طرف یکی دو روز آینده منتظر ایمیل خوش خبر دانشگاه یورک هستم و امیدوارم که خبر پذیرشم بیاد و نه تنها باعث خوشحالی من و تو و بقیه بشه که تکلیف زندگی مون را برای یکی دو سال آینده مشخص کنه. خلاصه که امیدوارم با اینکه هنوز هیچ چیز مشخص نیست و به قول مدیر گروه "اندیشه ی سیاسی-اجتماعی" هیچ گارانتی برای این کار بهم داده نشده.

ببینیم چی میشه.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

کلاس جمعه ها تمام شد


بالاخره کلاس های روز جمعه ام تمام شد. همین الان از آخرین کلاس برگشته ام به PGARC و الان هم دارم میرم خونه. تو امروز هم نتونستی بری سر کار و خانه خوابیده ای. صبح که بیدار شدی طرف چپ صورتت درد می کرد و نمی تونستی از سر درد پاشی. برای همین هم قرار شد بمانی خانه و من کلاسهایم را تمام کنم و برگردم پیش تو برای نهار.

دیشب با ناصر و بیتا، چهارنفری دور هم در دندی جمع شدیم و چای و کیک خوردیم به مناسبت تولد تو. آنها برای تو یک شال گرفته بودند و من هم سر راه گردنبندی که می دانستم دوست داری و شکل یک درخت هست و چوبی با یک کارت گرفتم.

خیلی گردنبندت رادوست داری و واقعا هم بهت میاد. گفتی این را به فال نیک می گیرم که نشانه ی درخت جان و زندگی است. شب هم با مامانت تلفنی حرف زدیم و خوابیدیم. هوا حسابی خنک شده و دیدم که تو بخاری را بیرون آورده ای.

گویا صاحبخانه هم با اجاره دادن خانه به رضا و ستایش موافقت کرده که خیلی برای خودش و انها و البته برای ما هم خوبه. البته بیشتر از هر کسی خود رضا و ستایش شانس آوردند.

دیشب سر میز در کافه که نشسته بودیم - مطابق انتظار من- ناصر و بیتا شروع کردند به حرف از مرگ پدر دوستشان که شب قبل خبردار شده بودند و اینکه بیتا تا صبح گفته من از مرگ می ترسم و شاید باید نمازم را دوباره بخوانم و ... و اینکه ناصر گفته داری اشتباه می کنی که از مرگ می ترسی و مرگ چیز خوبیه و ... . خلاصه که با این حال تو انگار نه انگار که بابا مثلا برای تولد تو دور هم جمع شده ایم و با اینکه هر کدام خیلی سر حال نیستیم اما قراره که کمی از این داستانهای روزمره فاصله بگیریم که دمی را شاد باشیم.

به هر حال که من منتظر این حرفها بودم. تا حالا نشده که دور هم جمع بشیم و یک جوری از این داستانها حرفی به میان نیاد. در دیگر موارد اشکالی نداره اما دیگه یک چنین شبی نه.

به هر حال که همینه و گذشت. طوری بزرگ شده ایم که مرگ و نابودی را بیشتر از زندگی و مبارزه برای بهتر ساختن شرایط برای همه ترجیح می دهیم.

پریشب فیلم The man who stare at goats را دیدم که خیلی هم فیلم چشمگیری نبود. امشب هم شاید فیلم The single man را با هم اگه حال تو خوب بود ببینیم. خدا کنه حالت هر چه زودتر خوب بشه که واقعا اذیتت کرده بخصوص در این هفته که تولدت بود و آخر هفته هم می خواهیم بریم کنسرت شجریان.

امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که از دانشگاه یورک ایمیل زده اند که اگر واقعا مقیم هستی باید یک چنین نامه ای را نشان دانشگاه و فلان مسئول بدی. خلاصه که هنوز هم درست نفهمیده اند که ما ویزامون را هم گرفته ایم. نامه ای که می خواهند نامه از سفارت هست که بگه وضعیت "درخواست" ویزای مهاجرت ما در چه مرحله ای هست. با جملاتی کاملا معین مثل فلانی در مرحله ی مصاحبه یا بعد از مصاحبه و ... هست.
ای بابا!

شب تولد


امشب شب تولد عشق من هست. قراره بیتا بیاد دانشگاه تا با ناصر و من بریم دندی و تو هم آنجا باشی و چهار نفری کیک و قهوه به مناسبت این شب عزیز بخوریم.

برخلاف سال پیش که تولدی گرفتیم و دور هم جمع شدیم و تعدادی بودیم امسال از این خبرها نیست. هم تو خیلی حال نداری و سرماخوردگی حسابی از رمق انداخته تو را هم کلا امسال را تصمیم گرفتیم کمتر خرج کنیم تا کمی پس انداز برای رفتنمان داشته باشیم البته از آنجایی که قرار شده برای خداحافظی مون با دوستان دور هم جمع بشیم تصمیم گرفتیم همه ی جمع شدنها را یکجا برگزار کنیم.

امروز تو بعد از دو روز استراحت آمدی سر کار و من هم آمدم دانشگاه. من که کلاس داشتم و آخرین لکچر آنت را رفتم که واقعا همانطور که قبلا هم بهت گفتم هر کسی این درس را برای چیز یادگرفتن انتخاب کرده بود به نظر من باخت. البته می دونم که این حکم شامل اکثریت نمیشه.

تو هم صبح رفتی مطب دکتر ال پدر تئو که هم لطف کرده بود بهت خارج از نوبت وقت داده بود و هم هر چه اصرار کردی ویزیت نگرفت. به هر حال خیلی خوشحال کننده نبود اینکه گفت درجه ی میگرنت بالاست و واقعیتش اینه که خیلی نمیشه کاری برش کرد جز رعایت کردن. رعایت هم که زمانی معنی میده که دقیقا بدونی با چی طرفی و چه باید بکنی که اساسا این موضوع این مشکل نیست.

به هر حال بهت گفته که اصلا آن قرصهای قبلی را هم نخور و هر زمان احساس کردی داری سردرد می گیری سه تا مسکن بخور و بخواب. بهت گفته که دلیل سرد شدن نفس و بدن و سرت هم بخاطر شدت میگرنت هست.

خلاصه که خبر خوبی نیست. و البته خدا را شکر که میشه تا اندازه ای مدیریتش کرد. از این به بعد باید خیلی خیلی مراقبت باشم. گویا که بهت هم گفته چون این مدت در فشار بودی این قدر سریع دو بار پشت هم سردرد گرفتی. بنابراین نباید عصبی و ناراحت بشی و نباید خیلی هم خودت را در معرض کم خوابی، کار زیاد، نور لپ تاب و کامپیوتر و کلا نور شدید قرار بدی.

این داستان من را نگران می کنه. این اولین سال از دهه ی سی سالگی ات هست به سلامتی و حالا حالا ها راه درازی پیش رویت هست و باید تمام تلاشم را بکنم تا کمتر اذیت بشی و خدای ناکرده سردرد بگیری.

خب بذار حرفهای خوب بزنیم و آروزهای بهتر بکنیم. الان می خوام برم برات یک گردن بند چوبی که دیشب وقتی دوتایی با هم بعد از دو روز از خانه رفتیم بیرون و رفته بودیم دندی در مغازه ی کتاب فروشی دیدی بخرم. گردن بند ارزان و قشنگی بود. یک درخت سبز.

یک کارت هم برات میگیرم تا آرزوهای قشنگم را برایت توش بنویسم.

تولدت بر من و ما مبارک باشه عزیزترینم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

سرما خوردگی و تولد


امروز 12 می چهارشنبه هست. دیروز بخاطر سرماخوردگی تو هیچ کدام دانشگاه نیامدیم. تو که اصلا حال نداشتی و من هم ماندم خانه تا کمی به تو برسم.

امروز خدا را شکر خیلی بهتری اما به اصرار من امروز هم ماندی خانه و من تازه الان برای تحویل دادن کتاب و تحویل گرفتن از کتابخانه یک سر کوتاه آمده ام و بزودی بر می گردم تا نهار درست کنم و تو به سلامتی حمام بری.

امشب شب تولد توست. اما از آنجایی که حال و بالی نداری کار بخصوصی نخواهیم کرد تا فردا که امیدوارم خوب خوب شده باشی و شب کاری بکنیم. البته فردا اول صبح هم قرار دکتر داری. میری مطب پدر تئو دکتر ال که متخصص مغز و اعصاب هست برای میگرنت.

بعدش هم که میری سر کار. من هم با اینکه امروز کلاس کرین را نخواهم رفت اما فردا صبح باید کلاس آنت را برم چون جلسه ی آخر هست و با اینکه مارگارت طبق معمول یه بهانه ای پیدا کرده و نمیاد من برای کلاس روز جمعه ی خودم بهتره که برم.

دوشنبه شب تو با میشل که توتور دیگه ی درس مایکل هست و جن با ماشین پرو و استیو رفتید فیلم ایرانی جشنواره ی سینمای مستقل را دیدید که همگی خوشتان آمده بود. من هم از دانشگاه رفتم سلمانی و زودتر از تو رسیدم خانه. از همان دوشنبه معلوم بود که سه شنبه را باید بخوابی خانه و استراحت کنی.

خلاصه که تمام دیروز را خانه بودیم البته من برای دو ساعتی سر شب رفتم جلسه ی بدیو خوانی که بد نبود. دیشب فکر کردم بهتره که ایمیلی برای دانشگاه یورک بزنم و بپرسم اصلا جلسه ی تعیین دانشجوهای امسال تشکیل شده و بگم که چون من در استرالیا هستم نامه خیلی دیرتر به دستم میرسه.

خیلی امید ندارم و نداشتم. صبح دیدم که جواب داده اند که تا هفته ی آینده معلوم میشه. پس هنوز شانسی هست. با اینکه خیلی نباید خوشبین بود یا اصلا نباید اما خبر خوبی بود در مجموع. امیدوارم که بشه و همگی بخصوص تو را خیلی شاد کنه و کنم.

خب! برنامه ی این دو هفته ام تا حدودی آزاده چون از هفته ی آخر می داستان برگه تصحیح کردنها شروع میشه و بعدش هم که باید بلافاصله برای رفتن کارهامون را راست و ریس کنیم.

دیشب که برای گرفتن کتاب رانسیر به کتاب فروشی دست دوم "برکلو" رفته بودم بطور اتفاقی دیدم که کتابی که همیشه دوست داشتم داشته باشم و اصلا فکرش را نمی کردم پیدا کنم ظرف روز قبل تا دیروز آورده بود. مقدمه ای بر نظریه ی انتقادی از دیوید هلد که سی سال پیش چاپ شده اما هنوز یکی از بهترین مراجع در زمینه ی آشنایی با مکتب فرانکفورت هست. خیلی هم به نسبت حجمش ارزان بود. خلاصه که کیف کردم.

یکشنبه شب هم قراره بریم کنسرت شجریان و تو این را به عنوان کادوی تولدت از من خواستی. با این حال باید یک یادگاری کوچک برای ورود به 31 سالگی ات به سلامتی و خوشی و با امید به داشتن بهترین ایام و رسیدن به بهترین آرزوهای دل و افق نگاهت برات بخرم. برایت آرزوی سلامتی و طول عمر، عزت و سعادت، شادی و امنیت، خوشی و لبخند، امید و رسیدن می کنم. برایت آرزو می کنم آرزوهایت برآورده شوند. آرزو می کنم که در کنار هم سالهای سال با خوشی و سلامت به تعالی روح و جسم خودمان و جامعه ی مان کمک کنیم.

تولدت مبارک زیبای من.
نور چشمان و گرمای دلم.
تولدت هزاران هزار بار مبارک.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

دو ماه


امروز دوشنبه 10 می ساعت نزدیک به 6 عصر هست. درست دو ماه دیگه قراره که اینجا را به مقصد کانادا به امید خدا ترک کنیم.

اما از دیروز بگم که بعد از مدتها یک ویکند خوب و دو نفری مثل قبل با هم داشتیم. صبح تا خانه را تمیز کردیم و با مادر حرف زدیم و رفتیم "اربن بایتس" برای صبحانه و از بس شلوغ بود شد ظهر. بعدش با هم قدم زنان رفتیم تا برادوی که تو شب قبلش از سوزان برای مامانت و مادر بزرگهایت خرید کرده بودی و قرار شد پیراهن مادر بزرگت را ببریم و یک شماره بزرگتر بگیریم.

بعد از برادوی رفتیم هاید پارک و نیم ساعتی نشستیم و بچه ها را دیدیم که حسابی محسور حباب های بزرگی که مرد جوانی در هاید پراک همیشه روزهای تعطیل میاد و درست می کنه شده بودند و کمی خندیدیم و بعدش دو تایی با هم رفتیم کلیسای جامع شهر کمی ارگ گوش بدیم.

راستش شب قبل که برگه ها را تمام کردم و آمدم خانه تو بهم گفتی با مامانم حرف زده ای و ازش خواسته بودی تا برای من اختصاصا دعا کنه. خیلی تحت تاثیر این رفتار تو قرار گرفتم و متوجه شدم که بسیار بیشتر از آنچیزی که فکر می کردم موجب ناراحتی ات شده ام. با اینکه نمی خواستم درباره ی دانشگاه دیگه حرفی بزنیم دوباره در اربن بایتس حرفش پیش آمد و تو اشک از چشمهای قشنگت سرازیر شد که خیلی ناراحتم کرد.

برای همین دیدم بهترین تصمیم اینه که هر جور شده این فضا را عوض کنم و حتی اگر خودم هم خیلی ناراحتم اصلا نشون ندم. به نظرم موفق هم شدم چون خیلی به قول خودت حالت بهتر شده.

خلاصه اینکه رفتیم کلیسا و می دانستم که دلیل اصلیش اینه که تو می خواهی برای کار من دعا کنی. بعد از کلیسا هم کمی قدم زدیم و تا رسیدیم خانه نزدیک ساعت 4 عصر بود.

تو کمی درس خواندی و من هم کمی به کارهایم رسیدم و شب هم تو فیلم It's complicated را دیدی که چون کلا طرفدار مریل استریپ هستی فیلمش را دوست داشتی. من هم کمی چرخیدم و کمی کتاب خواندم تا قبل از خواب که تو برای "سوپرایز" کردن زنگ زدی آلمان تولد 75 سالگی دایی بابات "جهانگیر خان" را بهش تبریک بگی. دخترش برایت توی فیس بوک پیغام گذاشته بود. خب مسلما باید برایش جالب می بوده که کسی به فارسی روز تولدش را بهش تبریک بگه. احتمالا ایده ی دخترش هم برای همین بوده.

امروز صبح هم بعد از اینکه تو رفتی سر کار و من هم آمدم و کامنت های برگه های دانشجویان را پرینت گرفتم و به برگه هاشون منگنه کردم و رفتم دفتر آنت و بعد از دو ساعتی حرف زدن تحویلش دادم. تو هم که هم کلاس خودت را داشتی و هم کلاس مایکل را که باید به عنوان توتور می رفتی. بعد از کلاسها آمدی و با هم نهار خوردیم و تو برگشتی سر کارت و من هم کمی وقت تلف کردم و کمی کتاب خواندم و حالا هم می خواهم برم سلمانی و تو هم قراره با جن بری یک فیلم ایرانی از سینماگری مستقل ببینی نزدیک اپراهاوس.

اولش قرار بود من هم بیام اما بعدش گفتم نه. اما خوشحالم که تو با اینکه کمی حالت سرماخوردگی داری رفتی. چون به غیر از جن قرار شده پرو و شوهرش و احتمالا میشل هم بیایند و اینطوری خیلی بهت خوش خواهد گذشت.

فردا شب ریدینگ گروپ بدیو را داریم و توی این هفته همان احتمال بسیار ضعیف و چند درصدی دانشگاه یورک هم قطعی خواهد شد. با مامانم دو سه ساعت پیش برای روز مادر حرف میزدم و داشت از تغییر کارش بعد از سالها کار کردن در میسیس و رفتن به یکی از این شرکتهای هرمی بیمه می گفت و گفت که رفته و برام دعا کرده و خلاصه که توی این هفته قراره نامه اش برسه. گفتم نامه را در صورتی می دهند که جواب رد بیاد. ایمیل باشه خوبه. گفت دیگه علم غیب که نداشته دعا کرده برای نامه ی خوش.

ببینیم تا به سر چه خواهد آمد. و یادم باشه که اصلا تو را نباید بیشتر از این ناراحت کنم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

زیبا و سخت


این همون ایمیلی هست که توی پست قبلی گفتم:

عزیزترینم

رفتار تو هیچ فرقی با رفتار من نداره چون نارحتی امروز تو با ناراحتی من فرقی نداره چون من تو ام و تو منی و ما ناراحتیم
عشق مهربونم بی اندازه ناراحتم ولی به راهمون ایمان دارم چون راه ما هرگز برای شغل نبوده بلکه برای دل بوده و می تونه تا آخر عمر بی هیچ شغلی حتی پیش بره... امیدوارم ناراحتی این روزها هر چه زودتر آروم بگیره و زندگی زیبامون هرچه پربارتر جلو بره. زندگی ای که همیشه سختتر جلو رفته ولی به همون اندازه زیباتر بوده و پربارتر

همیشه دوست دارم

عاشقت
ن

منم دوستت دارم همسر یگانه ام

ادامه دادن؟


شنبه ساعت نزدیک 8 شب هست و کسی غیر از من در PGARC نیست. بلاخره برگه ها را تمام کردم و اگه بتونیم فردا با هم میریم کمی استراحت می کنیم. با اینکه باید به تمام کارهای عقب افتاده ام از خواندنی ها بگیر تا کارهای کلاسی و دانشجوهایم برسم اما احتمالا فردا نمیام دانشگاه.

تو خانه ای و داری لیست وسایل و کتابهایی را که قراره برای فروش بگذاری روی سایت آماده می کنی. امروز صبح با هم دوتایی در هوای خوبی که بود برای صبحانه رفتیم "بد منرز" در گلیب. توی راه بلاخره بهت گفتم که دانشگاه تورنتو بهم پذیرش نداده و خیلی ناراحت شدی.

تمام مدت صبحانه در جواب حرف تو که گفتی این اصلا fair نیست حرف زدم که زندگی کلا fair نیست. البته با ناراحتی تمام و مسلما موجب ناراحتی تو هم میشدم. اما لازم بود که بهت بگم که بر خلاف تمام چرت و پرت هایی که مثلا بابک بهم گفت واقعا از ما به برادر تنها کسی که چه در ایران و چه در خارج از ایران بر اساس تلاش خودش به هزار جان کندن راه را باز کرده من بودم و هنوز هم دارم چوب آنچیزی را می خورم که نه من در نداشتن آن مقصرم و نه آنها در داشتنش بر اساس شایستگی بهش رسیده اند. اگر من هم مثل آنها پاسپورت جای دگری را داشتم الان به قول دنی به دلیل پاسپورتم مثل همیشه پشت خط نمی ماندم تا بالاتر و بیشتر از همه تلاش کنم و دوباره برای مرحله ی بعد پشت سر همه بایستم.

به هر حال که خیلی با هم حرف زدیم. و گفتم که الان مسلما ناراحتم و ممکنه که فعلا تصمیم درست و دقیقی نگیرم. اما چیزی که در حال حاضر ذهنم را بیشتر از همه مشغول کرده اینه که آیا واقعا می خوام به این بازی احمقانه و همیشگی ادامه بدم یا نه.

به هر حال فعلا باید به کارهای روزمره ام برسم و کمی به خودم و تو فرصت بدم.

شاید بد نباشه ایمیل کوتاهی که بعد از آمدن به دانشگاه برایت زدم و تو هم از خانه جوابم را دادی برای یادگاری اینجا ثبت کنم. اما قبلش این پست را با این نوشته ی زیبا از آدورنو تمام می کنم و میام خونه پیش تو.True freedom would be not to choose
between black and white but to abjure such prescribed choices

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

کافکا و آغوش تو


عجب اوضاعی شده. هر شب تا دیر وقت دانشگاه نشسته ام و دارم برگه تصحیح می کنم. امشب هم همین داستان را دارم. ساعت 7 هست و جمعه شبه و تو خانه منتظر من نشسته ای.

دیشب وقتی رسیدم خانه هنوز خانمی که قرار بود بیاد و آبمیوه گیری را بخره آنجا بود و داشت با تو گپ میزد. بعد از اینکه رفت و تو بهم گفتی کلی از کانادا تعریف کرده و کلی از اینجا بد گفته نیم ساعتی با هم نشستیم و نمی دونم چطور شد که از اوضاع خبر دادن دانشگاههای کانادا و بلاتکلیفی ام نالیدم و خلاصه تو را هم مثل خودم ناراحت کردم و نگران.

با اینکه قبل از خواب تصمیم گرفتم که دیگه بی خیال داستان بطور جدی بشم و کلا پرونده ی امسال را ببندم و نسبتا هم خوب خوابیدم و با اینکه یکی دوبار بیدار شدم و پیش خودم گفتم دیگه نباید بذارم این داستان اذیتم کنه، صبح متوجه شدم تو را خیلی ناراحت کرده ام. تو برای من اینقدر ناراحتی که گفتن نداره.

دایم میگی که تو خیلی شایسته ای و باورم نمیشه و ... اما نکته ی مهم اینه که باید از این فاز عبور کنیم. زندگی مون را یا اینکه نکته ی مهمی هست اما بیش از اندازه اش تحت تاثیر قرار داده. فکر کنم بعدا که این روزها را بخوانیم از تکرار همین حرفها در این ایام معلوم میشه که چقدر ذهن هر دو نفرمون را مشغول کرده بوده. به هر حال صبح با هم رفتیم کمپس. البته خیلی حوصله نداشتیم و خیلی هم بهمون نچسبید. تو میگفتی که بخاطر داستان شهرزاد و بیتا و کار من و فکر و خیال کارهای رفتن و تازگی هم داستان جهانگیر با دوست دختر جدیدش که خیلی عکسهاش باعث نگرانی تو شده و برای خود جهانگیر هم برای اولین بار پیغام گذاشتی که کمی به فکر خانواده ات هم باش و خلاصه همه ی اینها دست به دست هم داده و نگذاشته که راحت بخوابی.

بعد از اینکه رسیدیم دانشگاه و تمام مدت در راه و جلوی ساختمان محل کار تو درباره ی داستان دانشگاه من حرف زدیم تصمیم گرفتم که این چند روز را هم صبر کنم تا نامه ی ردی دانشگاه یورک هم برسه و بعدش هم بهت خبر تورنتو را میدهم.

یکی از ناراحتی هایم اینه که بخاطر رزومه و ... توتوری کردم و تمام وقت این جند ماه را که قصد داشتم یک مقاله از دلش با کمک جان در بیاورم از دست دادم. تجربه ی تدیس که به کار پذیرش گرفتنم نیامد شاید اگر برای سال بعد مقاله ی چاپ شده ای می داشتم قصه برای آن موقع خیلی فرق می کرد. بگذریم که بیشتر از هر چیز خودم مقصرم.

ضمن اینکه نکته ی مهم دیگر هم اینه که واقعا به پول این تدریس نیاز داریم و نمیشه ازش به راحتی گذشت. اما مهمترین نکته ای که بهت گفتم این بود که به هر حال این داستان را هم باید در دل سالها صبر برای مهاجرت و معایب این سیکل دید. چهار سال اینجا ایستاده ایم به هوای اینکه هر سال داریم میریم و در آخر هم تمام امکانات را ناخواسته نیمه تمام دیدیم و استفاده کردیم.

به هر حال چیزی که از همه بیشتر باعث دلخوری من و تو و حتی ناصر میشه تبعیضی هست که وجود داره و نمی تونی انکارش کنی. در حالی که در جمع ورودی های ما در گروه فلسفه ی دانشگاه من شاگرد اول شدم اما کسانی مثل لوسی و الیسون پذیرش های مختلفی گرفته اند. لوسی میره دانشگاه شیکاگو و الیسون که از چند دانشگاه تاپ پذیرش داره میره دانشگاه نیویورک. رزومه ی من هم به لحاظ نمره و هم به لحاظ جوایز و حتی چاپ از هر دوی این بچه ها به مراتب قویتره و این چیزیه که خودشون هم بهش معترفند. اما چون پاسپورت من با آنها فرق داره امکان کار برای من و امثال من به قول دنی به مراتب ناگفته و نانوشته اما توافق میشه که کمتر باشه.

به هر حال این هم بخشی از زندگی هست که مثل اکثر چیزهای بنیادینش خیلی دست ما نیست.

خلاصه اینکه به قول کافکا خروارها امید هست اما نه برای ما!

راستی امروز ناصر ازم داشت تشکر می کرد که بابت حرفهای دیروزم بهش این یکی دو روزه خیلی اوضاع و احوالشون توی خونه عادی و بهتر شده و خودش و بیتا کمی آرامتر شده اند. امیدوارم که تا 30 ژوئن همینجور پیش بره و بعدش هم که بهترین خبر را در جواب آزمایش بیتا بگیرند و خیال همه راحت بشه.

خب! پاشم و بیام خونه و بی خیال ادامه دادن این برگه ها بشم. بیام و در کنار تو که آغوش ات برایم آسایش و سعادت است آرام بگیرم. جایی که نه ملیت و نژادت دیده می شود و نه شکستها و تشویش هایت.

جایی که هنوز امید خروارها امید برایت زنده است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

اتاق برای سه هفته


دیشب که رسیدم خانه ساعت هشت و نیم بود. الان که دارم اینها را می نویسم و هنوز در دانشگاه هستم ساعت تقریبا 9 شب هست و نمی دونم تا برسم کی میشه.

روز خسته کننده ای داشتیم. هر دومون. دیشب که تا گی رفت و ما کارهامون را کردیم و آماده ی خواب شدیم ساعت نزدیک یک صبح بود و به همین دلیل هم امروز دیرتر آمدیم دانشگاه و هم اصلا نرسیدیم با مادر حرف بزنیم.

تو هم قرار بود امروز آخر وقت با دوستان و همکاران دانشگاهی بری یک رستوران نزدیک اپراهاوس اما اینقدر خسته بودی که بعد از کار رفتی خانه. الان هم که باهات حرف زدم داشتی با خانمی که یکی دو روز پیش باهاش برای فروش آبمیوه گیری هماهنگ کرده بودی چای می خوردی. البته قرار نیست که خریدار بیاد بالا و چایی هم بخوره اما از آنجایی که این خانم مال تورنتو هست و تازه آمده سدینی با هم قرار گذاشته بودید که بشینید و تبادل اطلاعات کنید.

خلاصه که آرام آرام داریم کارهای رفتن را می کنیم. البته مطابق معمول اصل کارها با تو هست. اتفاقا امروز هم قرار بود یک خانم پاکستانی بیاد محل کارت و "بلندر" را ببره که گویا میاد و دبه در میاره که نه سنگینه و خلاصه تو با تمام خستگی ات دوباره بلندر را بردی خانه.

امروز اتاقی که قراره موقع رسیدن به سلامتی به مدت 3 هفته در تورنتو بریم توش را بوک کردی. نزدیک دانشگاه و بهترین محل برای در مرکز شهر بودن. قیمتش هم گویا در قیاس با بقیه ی جاها خیلی مناسب هست. دیروز که با طرف داشتی هماهنگ می کردی بهت گفته که از 16 جولای آماده ی تحویل برای سه هفته است. از من پرسیدی چی کار کنیم و می خوای بریم دو روز بریم خونه ی خانم مشیبی. گفتم ببین اگر بتونیم بلیط دبی را برای دو روز جا به جا کنیم بهتره. اینطوری مامان و بابات را هم بیشتر می بینی و در ضمن اگر کار دندان پزشکی هم با رضا داشتیم می تونی سر فرصت این کار را بکنی.

خلاصه که تمام امروز برای من و تو روز خسته کننده ای بود. من علاوه بر کلاسی که داشتم و اتفاقا مجبور شدم تمام مدت حرف بزنم باید برگه های درس آنت را هم تصحیح می کردم. تازه اکثرش مونده برای آخر هفته. دیشب هم بنا به حرفهای ناصر و خبر شهرزاد و داستان دانشگاه خودم نتونستم درست بخوابم. و الان واقعا دارم از حال میرم.

فردا کلاس های درس آنت را دارم و با اینکه کمی درد در قسمت بالای کشاله ی ران دارم که فکر می کنم بیشتر از دو ماه هست اما اگر بتونم برگه ها را بجایی برسونم شاید شب زودتر بیام خانه و کمی با هم خوش بگذرونیم.

این داستان دانشگاه کانادا هم شده "پین این د اس"!

هر روز صبح باید بیدار بشم و اول از همه برم سراغ ایمیلم تا ببینم خبری شده یا نه. باید یواش یواش خبر یورک هم برسه. با این که خیلی خوشبین بودم و آرام آرام از شدت خوشبینی هر دومون کاسته شد و حتی به بد بینی رسیده ام و واقعا اگر یورک هم جواب رد بهم بده که احتمالش را بیشتر هم می دونم نکته ی اصلی این نیست.

از این وضعیت خسته شدم. از اینکه باید منتظر گودو بمانی و بدانی که واقعا هم نخواهد آمد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

اشک


خب چهارشنبه شب هست و بعد از پستی که امروز صبح گذاشتم حرف خیلی تازه ای ندارم جز اینکه تمام روزم را به بطالت و در فکر اینکه اگر یورک هم بهم جواب رد داد چه کنم گذراندم. تازه از لکچر کرین برگشته ام و آنت هم ایمیل زده که نمی تونه کلاس فردا را برگزار کنه اما توتریال ها سرجاشه.

تو هم الان بهم زنگ زدی که گی قراره بیاد خونه برای شام و من هم کمی دیرتر میام. گی علاوه بر دوستی نزدیکی که با تو داره داور پایان نامه ات هم بوده و کاملا به فرهنگ و تا اندازه ی زیادی با زبان فارسی آشنایی داره. به هر حال این برنامه ی امشبه.

امروز هم سر نهار با ناصر راجع به شرایط بیتا حرف زدیم که واقعا باعث نگرانی و تشویش ذهن خودشون شده که طبیعی هم هست. من کاملا به هر دوشون حق میدم. به هر حال ناصر اشک توی چشمهاش سر نهار جمع شده بود که خیلی ناراحتم کرد. خیلی.

می گفت که بیتا هم روحیه اش را تا اندازه ای از دست داده. برای شعار دادن خوبه که آدم دایم بگه باید مقابله کنی و ... . ولی مثلا همین جواب دادن و امروز جواب رد دانشگاه چند وقته که کاملا زندگی من و تو را تحت شعاع قرار داده. تازه این موضوع که اصلا با چنین چیزی قابل قیاس نیست.

خلاصه که روز بدی بود. نارحت کننده و فرساینده.
امیدوارم که هیچ کس ناامید نشه و امید هیچ کسی از دست نره.

ناصر می گفت نمی خواهد به بیتا فشار بیاره و این داستان زبان خواندن و تازه بعدش شروع درس و دانشگاه خیلی احتمالا باعث فشار روش میشه و از آن طرف هم نمی دونه که چه کار کنه. گفت که حاضره که حتی برگرده ایران. به هر حال که کاملا بهم ریخته. استیصال.

خدا رحم کنه و کمک. امیدوارم که 30 ژوئن که بیتا برای آزمایش دوباره میره همه چیز به خیر و خوشی پیش بره و نگرانی ها بر طرف بشه. ناصر می خواد مامان بیتا را برای روحیه به بیتا و کمک به شرایط زندگی بیاره اینجا و با اینکه مشکل مالی به هر حال تا اندازه ای وجود داره اما قابل حل و رفع هست.

به هر حال داستان امروز با اشک و غمی که توی صورت ناصر بود برایم خیلی متفاوت شد. سلامت و آرامش و خوشی؛ چه سعادتی بزرگتر از اینها.










۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

که آنجا تو را کسی به انتظار نیست


ساعت 8 صبحه تازه الان رسیدیم دانشگاه. صبح که بیدار شدم بعد از اینکه دوش گرفتم مثل هر روز - این روزها- لپ تاب را روشن کردم که ببینم از دانشگاه های کانادا خبری شده یا نه.
اولش متوجه نشدم اما بعد از اینکه ایمیل مارک را دیدم متوجه ی ایمیل دانشگاه تورنتو شدم که جواب رد بهم داده. به تو نگفتم. اصلا نگذاشتم که بفهمی.

چون هوا کمی خنک بود و باران تازه بند آمده بود و تو هوس داشتی برای صبحانه رفتیم کافه ی "کمپس" و قهوه خوردیم و بدون اینکه تو را در جریان بذارم منتظر جواب یورک خواهم ماند که امیدوارم بهم جواب مثبت بده آن وقت بهت میگم که تورتنو ردم کرده اما الان وقتش نیست.

می ترسم خدای نکرده سر درد بگیری.

خب! این هم از این. نمی دانم چکار کنم. فعلا که منتظر یورک هستم. با اینکه اتفاقا دیروز برای دومین بار با هم در اینباره حرف زدیم و نتیجه گرفتیم که رفتن به دانشگاه تورنتو از چند جهت برایم اولویت داره. به غیر از با هم بودن و فاصله ی یک ساعتی بین مرکز شهر- دانشگاه تورنتو- که می خواهیم خانه بگیریم تا دانشگاه یورک با قطار، مسایل مهمتری وجود داره که اولویت را به تورنتو میده. باز هم جدا از جایگاه تورنتو نسبت به یورک مسئله ی اساسی اینه که اگر قراره برم سمت فلسفه ی سیاسی بهترین گزینه اینه که از همین الان شروع کنم به متمرکز شدن. درسته که درسها و رشته ی یورک برام خیلی جذابه اما آینده ام را به آن سمت نمی خواهم هدایت کنم. پس بهتره که از حالا - که خودش خیلی دیر شده- برم سر کار اصلی. بعد هم به هر حال دوست داریم که دکترامون را از آنجا بگیریم پس شاید بد نباشه که سنگ کار را از فوق برای آنجا بکوبیم. نکته ی مهم دیگرش هم این بود که رشته ی اندیشه ی سیاسی-اجتماعی یورک دوساله هست در حالی که داستان تورنتو در یک سال و یا سه ترم هم می تونه تمام بشه. و این یعنی یک سال جلو افتادن از نظر زمانی و احتمالا از نظر کاری و رشته چند سال.

با هم به این نتیجه رسیده بودیم که تورنتو خیلی مناسب تر هست. حالا که رد شد. امیدوارم حداقل یورک بشه. البته دیروز هم بهت گفتم که واقعا درسها و رشته ی مورد نظر در یورک برام جذابه اما فعلا که باید منتظر این تنها گزینه بمانم. امیدوارم که بشه.

اگر هم نشد با اینکه هم برای خودم و هم برای تو خیلی سخت خواهد بود باید نگاهم را به داستان عوض کنم.

دیشب که از دانشگاه رفتم سمت "اربن بایتس" برای جلسه ی بدیو خوانی و شب که با مارک قسمتی از راه را قدم زدیم و حرف زدیم متوجه شدم بزرگترین مشکل من همان چیزی است که همه؛ از تو تا ناصر و مارک و کایلا و حتی دنی بهش اشاره می کنند. عدم تولید از خوانده ها و فکر هایم.

وقتی برای چندمین بار دیشب دوباره این من بودم که با توجه به اطلاعاتم سعی کردم که گره از برخی نکات در متن بدیو باز کنم و برای کسی مثل مارک که هم استثناء است و هم بدیو باز و روی بدیو داره کار می کنه حرفهای دقیق و جالب و گره گشا بود فکر کردم باید مثل کسی نظیر کایلا کار کنم.

کایلا گفت دلیل موفقیتش مثل توست. به قول خودش احتمالا یک سوم من هم نخوانده و نخواهد خواند اما از هر چه که خوانده پاراگراف به پاراگراف، سطری خلاصه آورده و نوشته و در نهایت از کل متن یک چند سطر یا پاراگراف بدست داده که اگر معنی دار بوده زمینه ای برای تحقیق و مقالاتش شده.

تو هم همین کار را با کتاب هابرماس کردی و از آن موقع چندین چند مقاله و کنفرانس ارایه داده ای. در حالی که مثلا تو دو کتاب اصلی هابرماس را در این زمینه خوانده ای و چنین کرده ای به قول خودت و با حساب سر انگشتی خودم، من نزدیک به شش هفت جلد کتاب از هابرماس و یا درموردش خوانده ام حتی یک سطر هم راجع به آن ننوشته ام. این هم نتیجه اش: متاسفیم که اعلام کنیم علیرغم رزومه ی بسیار چشمگیر و خوب شما جواب ما منفی است. چیزی که به همه ی رد شدگان خواهند گفت.

خلاصه که منتظر یورک می مانم و باید شروعی تازه را برای نحوه ی زیست و نگاهم رقم بزنم.

بعد از اینکه دیدم تو داری میای سمت من که ببینی از دانشگاه ایمیلی گرفته ام یا نه سریع رفتم در یکی دیگه از ایمیل هایم که یکی از دوستان شعر "در آستانه" شاملو را برای من و دیگران فوروارد کرده بود. خیلی به موقع و جالب بود.

باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی گاه
به درکوفتن ات پاسخی نمی آید.


کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه یی نیک پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله ی آن سوی در زاده ی توهمِ توست نه انبوهیِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله دارش
نه ملغمه ی بی قانونِ مطلقه ای مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه ی ناگزیر
فروچکیدن قطره قطرانی ست در نامتناهی ظلمات:
«ــ دریغا
ای کاش ای کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان های بی خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بیردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.




بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار
شادمانه و شاکر.


از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.


انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست داشتن و دوست داشته شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.


انسان
دشواری وظیفه است.





دستانِ بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.


رخصتِ زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه ی تنگ چشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ


دالانِ تنگی را که درنوشته ام
به وداع
فراپُشت می نگرم:


فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.


به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)



۲۹ آبانِ ۱۳۷۱

شهرزاد


سه شنبه شب هست و کم کم دارم آماده میشم برم جلسه ی بدیو خوانی. تو تازه رسیده ای خانه و بعد از کار برای خرید رفته بودی برادوی و بهم از سر راه زنگ زدی که کتابفروشی تازه ی محل تعداد زیادی جعبه ی کتاب بیرون گذاشته و قرار شد بعد از جلسه بهت زنگ بزنم تا بریم با هم چند تایی برای کتابهامون برداریم که می خواهیم بفرستیم کانادا.

دیشب تا دیر وقت درگیر نوشتن یادداشت برای برگه ها بودم و بدون کمک تو که اصلا شدنی نبود. صبح هم که پاشدم قبل از اینکه با مادر صحبت کنیم متوجه شدم که تو خیلی انرژی نداری و همین شد که مثل بعضی روزها از حمام که بیرون میام و بخصوص اگر اصلاح هم کرده باشم دوباره بر میگردم توی تخت تا تو را ناز و نوازش کنم و به قول خودت بهت انرژی بدم.

دانشگاه که رسیدیم من کارهای فرمال لیست نمرات را کردم و قبل از تحویل تو آمدی با هم قهوه خوردیم و تو برگشتی سر کارت و من هم رفتم دفتر کرین. نزدیک به دو ساعتی کارها را انجام دادیم و متوجه شدم که بر اساس معیار کرین نمراتی که به بعضی از بچه ها داده ام کمی بالاست. دوباره لیستم را برداشتم و نمرات را کمی کمتر کردم.

یکی از دانشجوها هم که تمام مطالبش تقلب بود را به کرین گفتم و گفت که می دونه و قبلا هم این کار را کرده اما از پسش بر نیامده! بعدش با جان قرار داشتم و نیم ساعتی جان را در دفترش دیدم و از کار و برنامه هامون پرسید و بهش خبر دادم و قرار شد حتما در جریان کارهای بعدی قرارش بدم.

از دفتر جان که برگشتم با تو تلفنی حرف زدم و متوجه شدم اصلا حالت خوب نیست. بهم گفتی که یکی از دوستان دوران دبیرستانت به اسم شهرزاد که روزهای آخر حاملگیش بوده یکی دو روز پیش فشار خونش رفته بالا و به کما رفته و متاسفانه فوت کرده. قبلا درباره ی دختر کوچکش که خیلی عکسهای قشنگی ازش تو فیس بوک گذاشته بود بهم گفته بودی. بیچاره خودش و دخترش و همسرش که گویا بلژیکی هم هست. مراسم ختمش در پاریش هست. خلاصه که این خبر اینقدر ناراحت کننده بود که آمدن من پیش تو هم خیلی روحیه ات را بهتر نکنه.

با شبنم حرف زده بودی و اون بهت گفته بوده که دو روز پیش که این داستان اتفاق افتاده خبردار شده اما قصد داشته بهت نگه تا یک موقعی خدای ناکرده سرت دوباره درد نگیره.

همین. خیلی خیلی ناراحت کننده بود. به قول مادر مرگ سخته. مرگ جوان سختتر.

خدا به بازماندگان آرامش و صبر بده و خودش را اگر روح و باقی مانده ای هست قرین مهر و آسودگی قرار بده.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

این برگه های لعنتی!


خیلی دیره! ساعت نزدیک 9 شبه و من تازه الان تصحیح برگه های درس کرین را تمام کردم و تو هم تنها در خانه منتظر من نشسته ای.
امروز دوشنبه بود و اولین روز کاری ماه می 2010.

دیروز که دانشگاه نیامدم و بعد از اینکه صبح با هم رفتیم گلیب کافه ی فرانسوی نزدیک کتابفروشی دست دوم گلیبوکس و صبحانه ی خیلی متوسطی خوردیم و کتاب "کانت و تجربه ی آزادی" اثر پل گایر را از دست دوم فروشی گلیبوکس گرفتم با هم در هوای بسیار زیبایی که بود پیاده تا خانه برگشتیم و نشستیم سر تصحیح برگه هامون. تا آخر شب داشتیم کار می کردیم.

البته من یک ساعتی با مامانم تلفنی حرف زدم که داشت از اینکه از کارش استعفا داده و رفته دنبال یک کار دیگه که از این شرکتهای هرمی فروش بیمه هست می گفت که تلفنش قطع شد. صبح هم با مادر حرف زدیم و آقا تهمورث که بهش تبریک گرفتن جایزه ی استاد ممتاز دانشگاه را گفتیم.

شنبه شب هم بعد از اینکه از اینجا رفتم و رسیدم خانه دیدم بیتا و ناصر زودتر از من رسیده اند و نشستیم و گپ زدیم و کمی هم از نگرانی بیتا و بخصوص ناصر حرف به میان آمد که کاملا هم حق داشتند. اما آخر شب حالشون خیلی بهتر شده بود. ایمیل دیروز ناصر هم حاکی از همین داستان بود.

خلاصه که کار بخصوصی نکرده ایم مگر همین تصحیح برگه ها و کلاس رفتن امروز تو که بجای مایکل هم رفته بودی سر کلاسش و وقتی برای نهار آمدی پیش من با اینکه خسته بودی اما از بچه های کلاس مایکل خیلی راضی بودی.

خب پاشم برم خونه که تو را خیلی وقته تنها گذاشته ام و قرار بوده زودتر از اینها برم خانه. از بس که این کار وقتگیر و اعصاب خورد کن هست. بخصوص یکی از این آخرین برگه ها که مال یکی از دانشجوهای چینی خودم هست و بعد از اینکه دو صفحه اش را تصحیح کردم متوجه شدم تقلب کرده و کپی برداری ناشیانه اش کار دستش داد.

تو هم امروز با مامانت صحبت کرده بودی که تازه از دفتر خانم امیر سلام برگشته بودند و خودش و بابات خیلی خوشحال بودند که اگر همه چیز درست پیش بره و مدارکشون را هر چه سریعتر کامل کنند کبک تا 3 ماه آینده بهشون وقت مصاحبه میده. جالب اینجاست که تو دیشب به اصرار خاله ات بعد از کلی پیگیری متوجه شدی که پرونده ی آنها با کلاهبرداری وکیلشون تا چند سالی کارش عقب افتاده.

خب! برم و درضمن بگم که امیدوارم هر چه زودتر خبر خوشی از دانشگاه های کانادا به من هم برسه که می دونم تو را اگر بیشتر از من نه اما کمتر هم خوشحال نمی کنه و زندگی مون را خیلی جلو می اندازه.
ساعت 10 دقیقه به 9 شب سوم می 2010 هست و من در PGARC

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

بیتا


دیشب قبل از اینکه برم خانه ناصر و بیتا آمدند دانشگاه. از دیدن ناصر با حالتی بسیار ناراحت خیلی تعجب نکردم. اولش فکر کردم که بخاطر تزش هست و ... اما بیتا گفت نه الان از دکتر بیتا می آیند و جواب آزمایشش آمده که کیستی که از مثانه اش برداشته اند سرطانی بوده.

حالم خیلی بد شد. بیچاره ناصر و خود بیتا. البته دکتر گفته که به احتمال زیاد خطر رفع شده و زود به دادش رسیده اند اما به هر حال خدا نصیب هیچ آدمی چنین نگرانی و ناراحتی را نکنه. هم من و هم تو دیشب تا صبح خواب های بی ربط و چرت دیدیم که یک پای قصه اش هم بیتا بود. حالا ببین خودشون در چه حالی هستند.

به همین خاطر تو گفتی که امشب بیان خونه ی ما تا کمی حال و هواشون را عوض کنیم. الان که دارم اینها را می نویسم دانشگاه هستم و ساعت 7 شبه. امروز بعد از صبحانه ای که در دندی خوردیم من آمدم دانشگاه به تصحیح کردن برگه ها و تو هم در خانه همین کار را کردی. خیلی کند پیش میره و با اینکه قصد ندارم خیلی برای بچه ها کامنت بذارم اما باز هم نمیشه و دلم نمیاد که چیزهایی را که می دانم باهاشون تقسیم نکنم.

البته یکی از برگه ها که کلی باعث خنده ام شده را دارم میارم خانه تا برای شما بخوانم و همگی بخندیم. طرف نوشته الان که دارم این را می نویسم ساعت چند صبحه و دکتر کرین احتمالا تو الان مثل یک بچه ی معصوم خوابیده ای و ... یک جای دیگه اش هم نوشته تازه دیدن شوی لیدی گاگا را تمام کرده ام و می خوام بشینم و این ژورنال را بنویسم و ... کلی مزخرف دیگه.

دیشب با هم فیلم "شرینک" را دیدیم که کوین اسپیسی بازی می کرد. خوشم نیامد. تو هم وسط هاش داشتی چرت میزدی. امروز صبح بعد از مدتها کمی توی تخت بعد از بیداری دراز کشیدیم و با هم حرف زدیم که خیلی به هر دومون چسبید. باید بیشتر به خودمون از این فرصت ها بدیم تا بتونیم در ماههای آتی خستگی ها و فشردگی ها را راحتتر تحمل کنیم.

فردا شاید دانشگاه نیام و در خانه بشینم و این برگه ها را تصحیح کنم. فکر می کردم فردا تمام بشن اما اینجور که بوش میاد دوشنبه را هم بخاطرشون از دست داده ام.