آخرین روز نوامبر سال مصادف شد با اولین بارش برف زمستانی. روز خیلی قشنگیه. ساعت 2 هست و من تازه از کتابخانه ی ربارتس برگشته ام خانه. نه اینکه درس خوانده باشم، نه! پیش از ظهر که برف میامد با هم از در رفتیم بیرون تو رفتی دانشگاه که به کلاس دموکراسی برسی و من هم بعد از رفتن به کرما رفتم ربارتس تا کتابی که گرفته بودم و نخوانده موعدش به سر رسیده بود را پس بدهم.
از صبح که خیلی حال و انرژی نداشتم فکر کردم که امروز هم به قول بابت کاسب نیستم و درسی نخواهم خواند. البته این بیرون رفتن و این هوای خنک و رد شدن از پارک کوئین خیلی سرحالم آورد. تو هم که جلسه ی کاریت با برندا به جمعه عصر بعد از کلاس درسی من موکول شده کمی وقت داشتی تا با هم از دیدن برف پشت پنجره لذت ببریم و بعد هم که به سلامتی کت قرمز زمستانی ات را افتتاح کردی و حالا هم که دانشگاهی. اتفاقا قرار بود بری ببینی گمل هست یا نه چون معلوم شده که پولی که به عنوان RA بهت میدن خیلی کم و ناچیزه و بعد از اینکه با گمل حرف زدی بهت گفته که سعی و تلاشش را خواهد کرد که ببینه می تونه از FGS پول بیشتری برایت بگیره یا نه. جالب اینکه کلا از روز اول که کار کردی تا حالا هم اصلا بهت چیزی پرداخت نشده و تازه قراره که برندا خودش بهت چک بده تا بعد.
اما داشتم از این روز آخر نوامبر میگفتم. ماهی که قرار بود کارهای عقب افتاده ام را تمام کنم و نکردم. زبان آلمانی را خوب پیش ببرم و نبردم و ورزش کنم و نکردم وگواهی نامه بگیرم و نگرفتم و... نمی دانم آیا کاری کرده ام کلا یا نه.
از فردا اولین روز آخرین ماه سال آغاز میشه و حتما لازم به گفتن نیست که من چه تصمیمی گرفته ام. فقط امیدوارم که بتوانم کمی از خجالت خودم و تو دربیام.