دوشنبه اول فوریه
01/02/2010
ساعت نزدیک شش عصره و من دارم میام خونه پیش تو که تازه از سر کار رفتی خونه. قراره یا بریم پیاده روی و یا استخر. باید شروع به ورزش کنیم که خیلی موضع جسمی هردومون نسبت به سن و سال مون و بخاطر پشت میز نشستن دایمی خراب شده.
اما از ویکند بگم که بنا به دلایلی جالب نبود و البته خوبی و حسن خودش را هم داشت. اول از جمعه شب بنویسم که الا و فیلین آمدند و قورمه سبزی که می خواستند خوردند و تا دیر وقت هم نشستیم و گپ زدیم و شب خوبی بود. بچه های خوب و نسبت به هم سن و سال هاشون در همین جامعه بچه های متفاوتین. الا داره ژاپنی می خونه تا ترم بعد دانشجوی مهمان بره ژاپن. فلین هم قبلا این کار را درباره ی چین کرده و دوره ای هم آنجا روزنامه نگار بوده. محور حرفها بیشتر از تجارب فلین از نگاه چینی ها به غربی ها و کمی هم از درس و دانشگاه بود. البته نمی دانم چطور حرف به هم رشته ای تو "هونگویی" کشید که بچه ی با استعداد و پرخوان اما نا متعادل به معنای دقیق کلمه هست. گویا برای یک ترم توتور فلین بوده و فلین خیلی از خودش و دوستاهاش که صفحه پشت سر هونگویی می گذاشتند با خنده گفت. آره! جالب بوده که یک روز کلاس را تعطیل کرده و گفته که امروز نمی توانم درس بدم چون متوجه ی امر مهمی شده ام: من "گی" هستم. مسلما جالب و به معنای کاملا غیر تمسخرآمیز عجیبه. اما میزان غیبت در بین جوانان دانشگاهی در اینجا برام جالبتر بود. تو آخر شب گفتی که کلا از اینکه جامعه ی استرالیا دارای چنین خصوصیتی هست از خودشون و در محیط کار خیلی شندیه ای. به هر حال شب خوبی بود. البته الا یادش رفته بود که کتابهای من را بیاره و این هم جالب بود.
راستی این را هم اضافه کنم که فرداش که خواستیم نهار از باقی مانده ی خورش شب قبل بخوریم دیدیم که به غیر از سبزی و کمی لوبیا چیز دیگه ای توش نمونده. تو گفتی که چون می دانستی که برای اینها به هر حال گوشت غذای اصلی هست - با اینکه هر دوشون قبلا خیلی از این خورش خورده اند و به همین دلیل هم دوست دارن- خیلی گوشت در خورش ریخته بودی. اما به من و تو نه شب قبلش و نه فرداش چیزی به اون صورت نرسید.
اما از شنبه بگم که روز ناراحت کننده ای. بعد از یک هفته که از آن شنبه ی کذایی در استخر گذشته بود و آرام آرام حال ما بهتر شده بود. روز شنبه با هم رفتیم دندی و صبحانه ای خوردیم و تو رفتی خانه تا سر درس و مقاله ات بشینی و من هم پیاده رفتم گلیب تا به کتابفروشی ها سری بزنم و قدمی زده باشم.
طبق معمول بی فکری کردم و ولخرجی و باز هم مثل دوران ایران که تمام حقوقم میشد کتاب و هر چه داشتم بالای کتاب می رفت و بخصوص تمام پول مستمری در اردیبهشت میشد خرج نمایشگاه کتاب، اینجا هم دست از ان تجربه ی احمقانه بر نداشته ام و این جنون را ادامه می دهم- ناخودآگاه و نا خواسته. تو هم که اصلا نه آن موقع و نه حتی اینجا که خیلی خیلی وضعمون حساسه اعتراضی نمی کنه و همیشه با لبخند میگی خوب کردی بلاخره می خواهی فیلسوف بشی و این مسیر ماست و نیاز ما. بگذریم. بالای 100 دلار پول خرج کردم و با خوشحالی و البته حس گناه قدم زنان برگشتم سمت دانشگاه. اول رفتم برادوی و کمی خرید برای خانه کردم و رفتم دو سه تا فیلم گرفتم از بونوئل و برگمان که ندیده ایم و رسیدم دانشگاه.
اما نرسیده به PGARC از آنجایی که هم دستم سنگین بود و هم کمی تند راه رفته بودم و از همه مهمتر بدن ناآماده و دوره ی پرفشار عصبی داشتم، بعد از مدتها قلب درد بدی گرفتم. تمام قفسه ی سینه ام سنگین شده بود و درد داشتم. بعد از آن سفر دو سال گذشته به ایران که در هواپیما حالم بد شد و گویا سکته ی خفیفی کردم و بدتر از آن تو را از شدت وحشت داغون کرده بودم و از آن موقع دایما در نگرانی برای شرایط قلب من هستی، این بار خیلی اذیت شدم.
خلاصه به خانه که آمدم دیدم تو هم شرایط سخت و حال بدی را داشتی. گفتی که وقتی رسیدی خانه و لرز و تب و بهم ریختگی شدید داشتی و رفتی زیر لحاف و دو ساعتی را نیمه حال گذرانده ای.
هر دو نگران و خسته نشستیم و با هم حرف زدیم. همان حرفهای همیشه. همان چیزهایی که خوب می دانیم. اینکه خسته و عصبی بوده ایم و هستیم. اینکه باید بخصوص من آسانگیرتر شوم. اینکه تو کمی فضای خصوصی به من و خودت بدهی و ... . چیزهایی که می دانیم خواسته و ناخواسته در این مدت باعث شده اند ناراحتی های جسمی و خستگی روحی مون بیشتر به چشم بیان. اینکه باید به فکر سلامتی زندگی مون باشیم و این نمیشه مگر اینکه به سلامتی جسمی و روحی مون بیشتر توجه کنیم. موقع کار کار کنیم و درس بخوانیم و بنویسیم و فکر کنیم و موقع استراحت و نیاز به آرامش و تفریح و تمدد اعصاب این کار را انجام دهیم. نه مثل الان که بی نظم شده ایم و نه درست درس می خوانیم و نه درست استراحت می کنیم.
بخصوص من. باز تو که داری بار زندگی را به دوش می کشی و از نظر درسی هم بسیار بهتر و موفق تر از من عمل کرده ای. خلاصه اینکه بخصوص من هم دارم باعث ناراحتی خودم و تو میشم و هم دارم سد موفقیت هامون. باید یک فکر اساسی کنم.
یکشنبه هم تو نوشتن مقاله ات را ادامه دادی و من هم کمی درس خواندم. سر شب بود که تو مقاله ات را تمام کردی و فرستادیش برای ادیتور کتاب. من هم با کمی بی حوصلگی و طبق معمول بد خلقی خودم و تو را راهی بیرون کردم تا کمی هوا بخوریم. رفتیم "کوپر" و به مناسبت تمام شدن مقاله ی تو که من چند بار گفتم پدرمون را در آورد لبی تر کردیم و کمی از فینال تنیس اپن استرالیا را بین فدرر و موری دیدیم و برگشتیم خانه و آخر تنیس را خانه دیدیم.
با اینکه یکشنبه را به درس خواندن گذراندم - کاری که باید انجام می دادم و تو هم به مقاله ات - اما فکر کنم بخاطر خستگی از اینکه این چند وقت به لحاظ فکری درگیر کارهای خودم و البته مقاله ی تو بودم خیلی حوصله نداشتم. به همین دلیل هم هردومون وقتی می خواستیم بریم بیرون با بی حوصلگی و کمی اوقات تلخی از خانه بیرون رفتیم. البته فضا خیلی زود عوض شد چون به هر حال این اتفاق بسیار مبارک و مهمی بود که در زندگی ما افتاد. نوشتن اولین کار آکادمیک برای یک کتاب.
از این طرف هم امروز من آمدم و نشستم به هورکهایمر خوانی که ایمیلی از مجله ی Limina که یک مجله ی دانشگاهی برایم امد که؛ بله مقاله ی شما خوب و خواندی بود اما از آنجایی که چند نکته ی مبهم داشت و تعداد تغییراتش بعد از اینکه تمام پنج داور مجله آن را خواندند زیاد بود از چاپش معذوریم. خب! این دومین تلاش برای چاپ یک مقاله ی علمی/آکادمیک که ناکام شد. البته برخلاف دانشگاه ملبورن این دفعه کامنت ها را برایم بطور کلی فرستاده اند که اغلبشون به نظرم درست و دقیق آمدند. البته داره نکاتی که آنها اشتباه کرده اند و این هم شاید بیشتر به خودم بر میگرده که مقاله ام را برای مجله ای نیمه مرتبط فرستادم و نه یک مجله ی تماما فلسفی-سیاسی و یا با محوریت فلسفه سیاسی.
به هر حال دو درس داشت برایم که به تو هم گفتم. اول اینکه چاپ مقالاتم در سایر مجلات و سایتهای غیر دانشگاهی من را دچار این خطا کرده بود که تفاوت بنیادینی بین آن مقالاتم با این دست نوشته هایم نیست. دوم هم اینکه اگر تو دارای دایما دعوت به کار میشی و مقاله هایت با اعتبار بالا برای چاپ پذیرفته میشوند به دلیل اینکه خوب خواندی و تز خوبی نوشتی و در یک کلام؛ زحمت کشیدی چون این کار کاریست که باید برایش زحمت کشید و تلاش کرد.
با اینکه بهم گفتی حالا برای جای دیگه بفرستش. اما واقعیت اینه که به نظرم همانطور که قبلا هم بهت گفتم ایراداتش بیش از اینه که بشه با تغییر در فرم درستش کرد. به قول جان نوع نگاه بدیع و جالبه اما استدلالش خطاست. هر چند این ایمیل چندان با استدلال مقاله مشکلی نداشت و بیشتر به دنبال تثبیت و تایید مدعای من در ارجاع به تئوری های دیگران بود، اما این مقاله با چاپ نشدنش - اگر درست فکر کنم و دقیق تحلیلش کنم- احتمالا کمک بیشتری در دراز مدت بهم خواهد کرد.
باید ببینم که آیا واقعا این ترس هست که باعث تغییر شرایط در دو طرف جامعه میشه یا امید. شاید هم ترکیبی از هر دو در هر دوسوی حاکم و مردم. به هر حال مهمتر از این مقاله درک این موضوعه که خیلی راه پیش رو دارم و خیلی کار. و البته زمانم دایما کوتاه تر و کمتر خواهد شد. بهتره قبل از اینکه خودم و شرایطم و تو را به تحلیل کامل ببرم قدمی عملی بردارم در جهت آروزهامون.