تا یک ساعت دیگه راهی فرودگاه استکهلم خواهیم شد تا به سلامتی بعد از یک توقف چند ساعته و البته کوتاه در فرودگاه فرانکفورت که با دیدن فرانک و همسرش شهاب در فرودگاه همراه خواهد شد راهی پاریس شویم. این کمتر از یک هفته ای که در سوئد بودیم بیش از هر چیز برای ما حکم استراحت و استفاده از سکوت و آرامش داشت. البته سرماخوردگی تو که حسابی باعث بی حالی شده بود و شدت گرفتن حساسیت من کمی آزار دهنده بود اما خیلی از اپسالا و خانه ی خاله و تمام محبتهایی که بهمون کرد مشعوف شدیم و لذت بردیم.
جمعه که برای بار دوم رفتیم استکهلم و سری به موزه ی ملی شهر زدیم که خیلی آنچنانی نبود اما بد هم نبود. بعد از دیدن بخش دایمی و البته نمایشگاهی از نقاشی های قرون ۱۸ و ۱۹ با موضوع روشنایی و تاریکی کمی در هوای ابری و خنک کنار آب قدم زدیم و با خوردن نهار راهی ایستگاه قطار شدیم و تا رسیدیم خانه ساعت از ۸ گذشته بود.
دیروز شنبه اما روز خیلی خاصی شد. بی آنکه انتظار هوای آفتابی را داشته باشیم بعد از اینکه باران که از شب قبل به شدت می بارید قطع شد و با اینکه من به دلیل حساسیت و تنگی نفس شب را نتوانسته بودم درست بخوابم با آفتابی شدن هوا پیش از ظهر به بهانه ی خرید دارو برای من و پست کارت پستالی از سوئد برای مارک- در کلاس آلمانی- که قولش را از من گرفته بود و البته کمی توت فرنگی تا تو برای خاله مربا درست کنی رفتیم بیرون. هوا عالی شده بود و بابت همین سر از مرکز این شهر کوچک اما زیبا در آوردیم و با پیشنهاد من بلاخره موفق شدیم به دیدن بزرگترین و البته عالی رتبه ترین کلیسای سوئد که در این شهر هست برویم.
تازه مراسم عروسی در آن تمام شده بود که ما داخل رفتیم و شمعی روشن کردیم و چندتایی عکس از این کلیسای چند صد ساله گرفتیم و کمی هم از مراسم غسل تعمید یک نوزاد را دیدیم و با آروزهای قشنگ و به فال نیک گرفتن صدای زنگها در روز تولدم برای نهار به دعوت من رفتیم رستوران کنار رودخانه و نهار بسیار لذت بخشی را در کنار آب و آفتاب خوردیم و گپ زدیم و خلاصه خیلی تولد زیبایی برای من بابت محبتهای تو و خاله رقم خورد.
در راه خانه از آنجایی که من می خواستم حتما دانشگاه اپسالا را از بیرون هم که شده ببینم با ماشین خاله راهی سمت دیگر شهر شدیم و اتفاقی سر از قبرستان بسیار زیبای روبه روی دانشگاه در آوردیم که بهانه اش دیدن دفتر کار مرحوم پرفسور سمیع زاده بود- عمو جان اصلی به قول خاله اینها- که آرامگاه و قبرش حالا درست روبروی اتاق کارش در دانشکده ی زبانهای باستانی و جایی که گیل گمش را ترجمه کرده بود. خیلی فضای زیبا و روز خاصی شد.
به خانه که آمدیم عصر بود و تو تمام کارها را خودت به تنهایی کردی. از شستن و اتو کردن گرفته تا جمع کردن لباسها و بستن چمدان اما از همه مهمتر درست کردن کیک تولدم در یک چشم بهم زدن بود در کنار مربای توت فرنگی که برای خاله از توت فرنگی های معروف سوئدی درست کرده بودی. شب بسیار یکه و یونیکی شد. عکس گرفتیم و سه تایی نشستیم و گفتیم و خندیدیم. گویا خاله هم در ادامه ی حرفهای این یک هفته که راجع به تصمیمش درباره ی طلاق از عمو نجمی بود دیشب برای تو از دوست داشتن یک همکار قدیمی و سوئدیش گفته بود که تو را حیرت زده کرده بود.
خلاصه که تا خوابیدیم شده بود یک و از شدت روشنایی هوا تقریبا قبل از شش بیدار شدم و حمام رفتم و حالا هم آماده ام تا بعد از اینکه تو هم کارهایت را کردی و صبحانه خوردیم سه نفری بریم فرودگاه. کارت پستالی که بانا به همراه ۳۰ دلار برایم گذاشته بود تا دوتایی با هم قهوه و شیرینی در پاریس بگیریم علاوه بر کارت خاله و یک ادکلن کادوهای دیشب بود. تو هم که برایم چند کتابی که می خواستم را گرفته ای و خلاصه که با چند ایمیل و پیغام فیس بوکی- علی رغم اینکه من دوست ندارم تاریخ تولدم را در فیس بوک بگذارم و نگذاشته ام- خلاصه که خیلی تولد زیبایی شد. سالگرد ششمین سال عروسی ما- بعد از البته شش سال عقد- تولدم و روز کانادا در سوئد و آلمان و سر آخر پاریس که با دیدن رسول همراه خواهد شد خلاصه که روز بسیار خاصی خواهد بود و هست.
دیروز بعد از نهار که داشتم سوار ماشین خاله میشدم رو به آسمان زیبا و پشت ساختمان بلند کلیسا با خودم برای درست زیستن، انسانی تر و شاعرانه تر شدن روزها و لحظات در کنار تو آرزو کردم. با خودم عهد کردم که قدر دان موقعیت هایمان باشم و باشیم و برای اطرافیان و همگان و خودمان مفیدتر. در دلم گفتم که باید این دو سال را که سالهای آمادگی برای شروع دیگری در آستانه ی چهل سالگی است بیش از پیش درک کنم. تا چنین گفتم و آسمان آبی را نگریستم بی آنکه مناسبتی جز پاسخ من باشد زنگ کلیسا یک بار و تنها یک بار نواخت. از آن لحظه من دیگری شدم. برای تو و برای خودم.