۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

تولدی در سه شهر



تا یک ساعت دیگه راهی فرودگاه استکهلم خواهیم شد تا به سلامتی بعد از یک توقف چند ساعته و البته کوتاه در فرودگاه فرانکفورت که با دیدن فرانک و همسرش شهاب در فرودگاه همراه خواهد شد راهی پاریس شویم. این کمتر از یک هفته ای که در سوئد بودیم بیش از هر چیز برای ما حکم استراحت و استفاده از سکوت و آرامش داشت. البته سرماخوردگی تو که حسابی باعث بی حالی شده بود و شدت گرفتن حساسیت من کمی آزار دهنده بود اما خیلی از اپسالا و خانه ی خاله و تمام محبتهایی که بهمون کرد مشعوف شدیم و لذت بردیم.


جمعه که برای بار دوم رفتیم استکهلم و سری به موزه ی ملی شهر زدیم که خیلی آنچنانی نبود اما بد هم نبود. بعد از دیدن بخش دایمی و البته نمایشگاهی از نقاشی های قرون ۱۸ و ۱۹ با موضوع روشنایی و تاریکی کمی در هوای ابری و خنک کنار آب قدم زدیم و با خوردن نهار راهی ایستگاه قطار شدیم و تا رسیدیم خانه ساعت از ۸ گذشته بود.


دیروز شنبه اما روز خیلی خاصی شد. بی آنکه انتظار هوای آفتابی را داشته باشیم بعد از اینکه باران که از شب قبل به شدت می بارید قطع شد و با اینکه من به دلیل حساسیت و تنگی نفس شب را نتوانسته بودم درست بخوابم با آفتابی شدن هوا پیش از ظهر به بهانه ی خرید دارو برای من و پست کارت پستالی از سوئد برای مارک- در کلاس آلمانی- که قولش را از من گرفته بود و البته کمی توت فرنگی تا تو برای خاله مربا درست کنی رفتیم بیرون. هوا عالی شده بود و بابت همین سر از مرکز این شهر کوچک اما زیبا در آوردیم و با پیشنهاد من بلاخره موفق شدیم به دیدن بزرگترین و البته عالی رتبه ترین کلیسای سوئد که در این شهر هست برویم.


تازه مراسم عروسی در آن تمام شده بود که ما داخل رفتیم و شمعی روشن کردیم و چندتایی عکس از این کلیسای چند صد ساله گرفتیم و کمی هم از مراسم غسل تعمید یک نوزاد را دیدیم و با آروزهای قشنگ و به فال نیک گرفتن صدای زنگها در روز تولدم برای نهار به دعوت من رفتیم رستوران کنار رودخانه و نهار بسیار لذت بخشی را در کنار آب و آفتاب خوردیم و گپ زدیم و خلاصه خیلی تولد زیبایی برای من بابت محبتهای تو و خاله رقم خورد.

در راه خانه از آنجایی که من می خواستم حتما دانشگاه اپسالا را از بیرون هم که شده ببینم با ماشین خاله راهی سمت دیگر شهر شدیم و اتفاقی سر از قبرستان بسیار زیبای روبه روی دانشگاه در آوردیم که بهانه اش دیدن دفتر کار مرحوم پرفسور سمیع زاده بود- عمو جان اصلی به قول خاله اینها- که آرامگاه و قبرش حالا درست روبروی اتاق کارش در دانشکده ی زبانهای باستانی و جایی که گیل گمش را ترجمه کرده بود. خیلی فضای زیبا و روز خاصی شد.

به خانه که آمدیم عصر بود و تو تمام کارها را خودت به تنهایی کردی. از شستن و اتو کردن گرفته تا جمع کردن لباسها و بستن چمدان اما از همه مهمتر درست کردن کیک تولدم در یک چشم بهم زدن بود در کنار مربای توت فرنگی که برای خاله از توت فرنگی های معروف سوئدی درست کرده بودی. شب بسیار یکه و یونیکی شد. عکس گرفتیم و سه تایی نشستیم و گفتیم و خندیدیم. گویا خاله هم در ادامه ی حرفهای این یک هفته که راجع به تصمیمش درباره ی طلاق از عمو نجمی بود دیشب برای تو از دوست داشتن یک همکار قدیمی و سوئدیش گفته بود که تو را حیرت زده کرده بود.

خلاصه که تا خوابیدیم شده بود یک و از شدت روشنایی هوا تقریبا قبل از شش بیدار شدم و حمام رفتم و حالا هم آماده ام تا بعد از اینکه تو هم کارهایت را کردی و صبحانه خوردیم سه نفری بریم فرودگاه. کارت پستالی که بانا به همراه ۳۰ دلار برایم گذاشته بود تا دوتایی با هم قهوه و شیرینی در پاریس بگیریم علاوه بر کارت خاله و یک ادکلن کادوهای دیشب بود. تو هم که برایم چند کتابی که می خواستم را گرفته ای و خلاصه که با چند ایمیل و پیغام فیس بوکی- علی رغم اینکه من دوست ندارم تاریخ تولدم را در فیس بوک بگذارم و نگذاشته ام- خلاصه که خیلی تولد زیبایی شد. سالگرد ششمین سال عروسی ما- بعد از البته شش سال عقد- تولدم و روز کانادا در سوئد و آلمان و سر آخر پاریس که با دیدن رسول همراه خواهد شد خلاصه که روز بسیار خاصی خواهد بود و هست.

دیروز بعد از نهار که داشتم سوار ماشین خاله میشدم رو به آسمان زیبا و پشت ساختمان بلند کلیسا با خودم برای درست زیستن، انسانی تر و شاعرانه تر شدن روزها و لحظات در کنار تو آرزو کردم. با خودم عهد کردم که قدر دان موقعیت هایمان باشم و باشیم و برای اطرافیان و همگان و خودمان مفیدتر. در دلم گفتم که باید این دو سال را که سالهای آمادگی برای شروع دیگری در آستانه ی چهل سالگی است بیش از پیش درک کنم. تا چنین گفتم و آسمان آبی را نگریستم بی آنکه مناسبتی جز پاسخ من باشد زنگ کلیسا یک بار و تنها یک بار نواخت. از آن لحظه من دیگری شدم. برای تو و برای خودم.
   

۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

عمو جان



این چند روز در هوای نسبتا سرد اما آفتابی اپسالا تا حد امکان سعی کردیم که استراحت کنیم. تو سرماخودرگی داری و من حساسیت. سه شنبه عصر رفتیم دیدن عمو جان. مردی که صد و چهار سال عمر داره و همواره تنها زندگی کرده و بابت چیزهایی که ما از مامانت و خاله- که مثل یک دخترش ازش نگه داری می کنه- شنیده بودیم دوست داشتیم حتما ببینیمش. هنوز که هنوزه روزهادر کنارآشپزی و تمیزکاری خانه اش تنها کار اصلیش مطالعه است. خودش لباسهایش را با دست میشوید تا دستهایش از کار نیفتند و آخرین مجلات و کتابها در زمینه ی تخصصی اش یعنی شیمی که از فرانسه می آیند را می خواند و خلاصه در یک کلام پدیده ای است. 


جالب اینکه خاله از شب قبلش هم به ما و هم تلفنی به مامانت گفت که دیگه عمو جان تا حد زیادی غیرقابل تحمل شده و آن کسی که می شناختی نیست. گویا حتی نجم الدین هم رابطه اش را باهاش قطع کرده و ... اما وقتی که ما رفتیم سه ساعت تمام برایمان از خاطراتش گفت و از عشقش به شیمی و افلاطون و خاطراتش از همکاری با صداق هدایت در چاپ یک مجله و خیلی چیزهای شنیدنی دیگر. کلی نسبت به اولش که ما رفتیم سر حال شده بود و بارها گفت که ۲۰ سال جوان شده. موقع خداحافظی هم علاوه بر اینکه دوباره آمد پشت پنجره و دست تکان داد بسیار احساساتی شده بود. خاله می گفت که در این بیست سال او را تا کنون اینگونه ندیده و هرگز ندیده که برای کسی بیاید پشت پنجره و دست تکان دهد. 


در راه برگشت به خانه بودیم که به خاله گفتیم ترجیح میدهیم بجای رفتن به یوتوبوری- گوتنبرگ- بمانیم اپسالا و از سکوت و آرامش اینجا استفاده کنیم. ضمن اینکه تو هنوز بی حال و سرماخورده بودی و اینطور بهتر بود. خاله هم با کمال میل قبول کرد و این شد که ماندیم. شبها دور هم میشنیم و بخصوص سعی می کنیم خاله که اخیرا جدا شده و به نظر میاد خیلی از نظر روحی افت کرده و انگار باورش نمیشه که جدا شده را دریابیم.


چهارشنبه رفتیم و کمی خود شهر را دیدیم. اپسالا شهر دانشجویی و قشنگ و کوچکی است. رفتیم به جایی که مامانت خیلی دوست داشت ما برویم و ببینیم. گمل اپسالا که جای قدیمی و اسطوره ای در کنار شهر هست. بعد هم رفتیم بزرگترین کلیسای سوئد را که در این شهر هست دیدیم که البته نتوانستیم داخل بشیم چون دیر رسیده بودیم اما در کلیسای گمل اپسالا برای همه و بخصوص برای مامانم که اعتقاد عجیبی به کلیسا داره و شب قبلش خوابش را دیده بودم شمع روشن کردیم.


شب با آمدن کستی دوست صمیمی خاله برایش تولد گرفتیم. خاله خودش باربیکیو کرد و تو کیکی برایش درست کردی که عالی بود. دور هم نشستیم و با کستی که دورگه ی سوئدی و انگلیسی هست کلی حرف زدیم. خاله از ما وقتی رفته بودیم بیرون پرسیده بود که امکانش هست که برای ۶ ماه بیاید کانادا پیش ما تا زبانش را تقویت کند و ما هم گفته بودیم بیاید و او هم داشت به کستی می گفت که برنامه ی ماه آوریلش این است.

دیروز پنج شنبه هم بعد از اینکه صبحانه خوردیم به قصد استکهلم رفتیم ایستگاه قطار و البته تا رسیدیم از ظهر گذشته بود. مرکز شهر را دیدیم و قدم در خیابانهای قسمت *الد استکهلم* و در واقع قدیمی و توریستی شهر زدیم. نهار خوردیم و از ساختمانهای قدیمی و رنگی و کوچه های سنگفرش لذت بردیم و البته به خواست من به موزه ی نوبل رفتیم که با توجه به قیمت بلیط یک کلاهبرداری بزرگ بود چون هیچ چیز خاصی نداشت. اما به هر حال دیدن آن قسمت شهر با توجه به وقت کم و کمی بیحالی تو و حساسیت من روز بسیار خوبی را برایمان رقم زد. شب هم من فوتبال آلمان و ایتالیا را دیدم و شما هم با عکسهایی که گرفته بودیم و چند کاری که تو به خاله درباره ی اینترنت و لپ تابش یادش دادی شب خوبی داشتیم. آخر شب هم من برای خاله چند سایت بوک مارک کردم و لپ تابش را با سیمی که از آپل خریده بود به تلویزیون وصل کردیم تا از دیدن فیلم در صفحه ی بزرگ لذت ببره. البته از اینجا رفتنی است و قراره بره چند وقتی خانه ی کستی که اتاق اضافه داره. فعلا که محور اصلی حرفهای ما اینجا همین تصمیمهای خاله هست و ما هم دایم سعی میکنیم که بهش روحیه بدهیم. روحیه داره اما ته دلش کمی خالی هست.


من دوش گرفته ام و تو هم در حال دوش گرفتنی و خاله هم داره میز صبحانه را بیرون می چیند و قراره امروز زودتر بریم استکهلم. قراره بریم موزه ی ملی شهر و اگر رسیدیم یک سر هم بریم دانشگاهش را ببینیم. خلاصه که امروز را اینگونه خواهیم گذراند و فردا هم در همین اپسالا می مانیم و می گردیم و استراحت می کنیم تا یکشنبه صبح که میریم سمت فرانکفورت و بعد پاریس انرژی داشته باشیم که از دوشنبه تا چهارشنبه درگیر کنفرانس هستیم و می خواهیم یکی دوجای پاریس را هم ببینیم. 


خلاصه که تصمیم گرفته ایم بیشتر و بهتر از زندگی و وقتمان استفاده کنیم و لذت ببریم و تاثیر بگیریم و تاثیر بگذاریم. دیدن عمو جان خیلی روحیه بخش بود و باید خدا را بابت این همه امکانی که بهمون داده شاکر باشیم و قدر دان لحظه ها و روزها. باید بتوانیم بهتر و بیشتر انسانی تر زندگی کنیم و برای اطرافیان مان هم مفیدتر باشیم البته بی آنکه اولویت ها را فدا کنیم. سفر خیلی خوبی بوده تا اینجای کار با اینکه سرماخوردگی و حساسیت حالگیری کرده اما ما سعی کرده ایم که کارمان را جلو ببریم. همینگونه هم باید زندگی کنیم و از امکانانت استفاده و لذت بریم.

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

باران اپسالا



سه شنبه صبح هست و با اینکه قرار بوده امروز هم مثل دیروز کاملا باد و باران باشد اما ابری و آفتابی است فعلا. من و خاله بیداریم و تو که از دیروز کمی بی حال و مریض بودی هنوز در رختخواب هستی. سرما خوردگی و گلو درد داشتی و صبح البته گفتی که خیلی بهتری. قرار این بود که امروز را برویم استکهلم اما اگر حال تو اینطور باشد تصمیم گرفتیم که استکهلم را بگذاریم برای جمعه چون فردا و پس فردا در یوتوبوری- گوتنبرگ- هستیم و یکشنبه هم که به سلامتی بر میگردیم پاریس.

خاله هم بد نیست. روحیه اش را سعی می کند خیلی بالا نگه دارد اما به هر حال پس از ۲۴ سال زندگی مشترک از همسر جدا شدن و هنوز در خانه ی طرف بودن باید خیلی تحملش سخت باشد. حالش هر از گاهی خراب میشه اما دایم میگه که تصمیم درستی گرفته و با این کار هم به خودش و هم به عمو نجمی کمک کرده.

دیروز از شدت باران تقریبا تمام روز را ماندیم خانه جز عصر که برای کمی خرید از خانه با ماشین رفتیم بیرون. اپسالا شهر کوچک و دانشجویی هست اما خیلی به نظر حالت ده داره تا شهر. تازه این چهارمین شهر بزرگ سوئد هست اما به هرحال برای کشوری که جمعیتش کمتر از ۹ میلیون هست به هر حال طبیعی است چنین سکوت و آرامشی. تا اینجا که همه جا سبز و پر از درختهای بخصوص سوزنی برگ هست و در کنار زیبایی ها و البته زندگی غیر شهری- به معنی شهرهای آمریکای شمالی- به نشر میرسه کشوری آرام و زیبایی است. 

دیروز علاوه بر خرید از فروشگاه برای پاستایی که تو به عنوان شام و نهار درست کردی و کیکی که قراره امروز اگر حالش را داشتی برای رفتن به خانه ی عمو جان درست کنی سه نفری رفتیم در کافه ای در مرکز شهر نشستیم و تو چای و من یک قهوه ی مزخرف خوردم و خاله هم اسپرسو گرفت و کمی حرف زدیم و شهر را در باران و باد دیدیم.

تا اینجای سفرمون تنها چیزی که بسیار بسیار شگفت زده مون کرده علاوه بر نان باگت و شیرینی های فرانسوی و معماری محله های پاریس بی ادبی و برخورد زشت چند گارسون جوان در آنجا بوده و البته فراگیری سیگار کشیدن در همه جای در پاریس. اما از فردا احتمالا کم کم سویه های مثبت تر کشف خواهند شد. از زیبایی سوئد گرفته تا کشف آنچه که پاریس را پاریس کرده- امیدوارم.

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

آشپزخانه ی اپسالا



ساعت نزدیک ۲ صبح هست و سه ساعتی هست که رسیده ایم منزل خاله فریبا. هوا تازه تاریک شده و ما دور میز شام سه نفری نشسته ایم و من و تو که تازه الان با عمو نجمی حرف زدیم و تو گریه ات گرفت بابت حرفهای عمو نجمی که می گفت آرزویش بوده که چنین شبی را در منزلش ببیند. خاله داره از احساس نیاز به تحول در زندگیش می گوید و اینکه احساس می کرده که زندگیش گیاهی شده.


اما از پرواز و جابجا کردن هواپیما و فرودگاه بگویم که بدو بدو این کار را کردیم و از اینکه من به آلمانی سفارش می دادم حسابی ذوق زده شده بودم. تو هم که مثل همیشه تشویق می کنی.


فرودگاه سوئد یک فرودگاه خلوت و ساکت به نسبت شارل دوگل و فرانکفورت بود اما بودن خاله با دسته گل خیلی فضا را عوض کرده بود. خلاصه که رسیده ایم و قرار است ۶ روز حسابی استراحت و بخصوص تو پیش خاله ات کیف کنی. این لحظه ای است و روز و شبی که تو و خاله ات سالها آروزیش را داشته اید. امیدوارم یادگار و خاطره ی به یادماندنی هم شود. 
 

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

بی خوابی در پاریس



داستانی شده این Fusion  سرماخوردگی و حساسیت فصلی من. ساعت تازه شش صبح شده و هوا تازه روشن اما من که دیشب حدود ۲ خوابم برد از شدت تنگی نفس و سخت تنفس کردن بابت همین مشکل دیگه بیدار شدم و البته تو را هم ناخواسته کلافه کرده ام.


خلاصه که داستان بیداری و نخوابیدن بنده این بار سر از پاریس در آورده. البته شاید بعد از مدتی خوابیدن های طولانی در این چند وقت اخیر در کانادا که کنترلش هم از دستم در رفته بود و تصمیم داشتم حتما درستش کنم تا بتونم در دو ماه باقی مانده کمی به درسهایم و آلمانی خواندنم برسم بد نباشه که از اینجا تنظیمش کنم. صد البته که ترجیح می دادم با خواب درست و در حالت سلامتی کامل چنین کاری را عملی کنم اما فعلا از این توفیق اجباری باید استفاده کرد.


تو روبروی من در تخت خوابیده ای و من در حالی که روی تک صندلی اتاق بسیار کوچکمان و روبروی پنجره نشسته ام در حال ثبت این لحظه هستم. امروز هوا ابری هست و قراره که بارانی باشه. هوای سوئد هم گویا در طول هفته بارانی و سرد هست و خلاصه انگار نه انگار که در تابستان هستیم. احتمالا پست بعدی را از آنجا خواهم نوشت.
 

دو چهره از پاریس



شب دومی است که در پاریس هستیم و ساعت از ۱۲ شب گذشته و در هتل تقریبا یک ساعتی هست که رسیده ایم و تو داری عکسهایی که امروز در محله ی مون مارت گرفته ایم را روی لپی میریزی و من هم گفتم قبل از خواب از فرصت استفاده کنم و این پست کوتاه را اینجا بگذارم. 


پروازمون بد نبود البته یک ساعت کامل روی باند منتظر اجازه ی پرواز شدیم که به دلیل طوفان و باران با تاخیر همراه شد. اما خود پرواز بد نبود و بیش از آنچه که انتظار داشتیم هم از نظر رسیدگی و هم از نظر پروازی در طول ۸ ساعت چه از نظر بلند شدن و نشستن و چه از نظر راحتی پیش رفت. اما وقتی رسیدیم به فرودگاه و سالنی که باید مهر ورود می گرفتیم کمی تو ذوق مون خورد. به جرات می توانم بگویم که اکثریت مسافران ایرانی بودند اما احتمالا تنها دو نفری که پاسپورت خوش رنگ دولت اسلامی فخیمه را داشت ما بودیم که انگشت نگاری شدیم و رفتیم داخل.

از فرودگاه و در واقع از پرواز تو شروع به فرانسه حرف زدن کردی و با اینکه تا کنون پیش نیامده بود خودت را در چنین محیط و موقعیتی ببینی خیلی خوب بودی و خیلی عالی داری همه چیز را جلو می بری. از سفارش دادنها بگیر تا مسیر و خط و ... را پرسیدن. خلاصه تا رسیدیم هتل- که بیشتر شبیه مسافر خانه ی مسعود به قول بابات هست البته تمیز و مرتبه- ظهر شده بود. بعد از اینکه سه ساعتی خوابیدیم- در طول راه هم نخوابیدیم. تو کمی استراحت کردی و من مقدمه ی کتاب آشر را خواندم و بعد هم با هم فیلم Fish Tank  را دیدیم- زدیم بیرون. اول رفتیم یک آدابتور گرفتیم و بعد هم رفتیم سمت خیابان شانزالیزه و دروازه ی آزادی را دیدیم. تا برگشتیم هتل و خوابیدیم حسابی دیر شده بود و هر دو از خستگی بی حال بودیم.

امروز هم بعد از اینکه رفتیم و صبحانه ی فرانسوی یعنی کوسان و قهوه خوردیم راه افتادیم سمت مون مارت طبق برنامه ای که برای این دو روز داشتیم که بیشتر از هر چیز پاریس گردی در خیابانها بود. مون مارت که محله ی قدیمی و تپه ی بلندی داره و کلیسایش برفراز شهر بنا شده از قرار محله ی هنرمندان و روشنفکران در قرون پیش بوده. اتفاقا از جلوی یکی از کافه ها که رد میشدیم نوشته بود که اینجا جای مونه و سزان و پاسور و زولا بوده و ون گوگ در حیاط اینجا نقاشی کرده. خلاصه که از بالا و پایین شدن چند باره در کوچه های سنگفرشی و باریک در هوای زیبا و آفتابی پاریس بسیار لذت بردیم.

اما چند چیز هم بوده که تا اینجا خیلی باعث تاسف و تو ذوق خوردن شده. از جمله و در چند مورد برخورد بد و زننده ی دو سه تا گارسون. دیروز هر چه نشستیم و منتظر شدیم طرف رفت که برامون منو را بیاره و با اینکه به یکی دو نفر دیگه گفتیم نیاورند و هی گفتند که الان میاریم. شاید نزدیک به نیم ساعت نشستیم و خبری نشد. امروز هم در مون مارت پسره که به نظر می آمد معتقده که به جای آنجا و این کار خودش را در هالیوود و روی فرش قرمز تصور می کنه بعد از اینکه تو بهش گفتی چای و قهوه مون سرد شده و همکارت یادش رفته که شیرینی را بیاره گفت به من چه به خودش بگید. گفتیم خودش را نمی بینیم و هر چه منتظرش شده ایم بیرون نیامده که گفت این مشکل من نیست. بعد از چند دقیقه هم از آنجایی که یک گروه بزرگ آمدند و به اصرار می خواستند جای ما بشینند پسره آمد و گفت شما جایتان را عوض کنید. من گفتم نه من اینجا نشسته ایم تو هم گفتی هنوز هم منتظر شیرینی مون هستیم که گفت اگر نمی خواهید بهتره که بروید. جالب و تاسف آور بود. به قول تو اینها سیر شده اند و همانطور که اکثرا هم می شنویم غرور بیجا و از آن مهمتر وقاحت زیاد دارند. همین هم باعث شده که به لحاظ فرهنگی و البته اقتصادی دچار مشکل شوند. 

تا رسیدیم سمت هتل ۴۰ دقیقه ای را در متروی شلوغ و دیوانه کننده سر کردیم اما وقتی رسیدیم در یکی از بار-رستوران های اطراف که فوتبال فرانسه و اسپانیا را نشان می داد نشستیم تا از فضای فوتبال دیدن در جمع فرانسوی لذت ببریم. همانطور که از قبل هم قابل پیش بینی بود فرانسه باخت و حذف شد اما تو شام و من آبجوی خوبی خوردم و با هم کلی گفتیم و خندیدیم و از واکنش جوانها و نوجوانها- که نمی دانم چطور همگی آبجو گرفته بودند و البته همگی هم سیگار می کشیدند- لذت بردیم. یکی دیگه از نکته هایی که خیلی توی چشم میزنه سیگار کشیدن وحشتناک مردم هست. همه جا و همه کس به نظر سیگاری میایند. دست اکثر قریب به اتفاق جوانها سیگار می بینی و در رستوارنها و کافه ها بدون اینکه واقعا تمایزی بین قسمت سیگاری ها و غیر سیگاری ها باشد- چون کافه ها کوچک و اغلب پنجره هایشان بدون شیشه است و به همین دلیل آنها که بیرون می نشینند و سیگار می کشند انگار که داخل هستند- اگر هم که بخواهی بیرون بنشینی و از آفتاب و هوا لذت ببری که عملا در قلمرو سیگاری ها هستی.

خلاصه که این یکی دو نکته در کنار زیبایی ها و تصوراتی که همواره از پاریس داشته ایم سوی دیگری از داستان را به آدم نشان میده. فقر هم به شدت حضور داره و بخصوص آدمهای داغون. اینجا کلی آدم داغون و فقیر داره که یا وسط خیابان برای سکه ای سجده کنان افتاده اند و یا در متروها به اسم آواز خوانی بیشتر عربده می زنند. آن پاریس رویایی را البته باید در کنار این نیمه ی تاریکش دید. 

فردا قراره قبل از اینکه راهی فرودگاه بشیم بریم و کتابفروشی معروف شکسپیر را در کنار رودخانه ببینیم و برگردیم هتل و بعد از برداشتن کوله ها و چمدان کوچکمان راهی فرانکفورت و از آنجا استکهلم بشیم به سلامتی. مثل کانادا با قطار و مترو به فرودگاه میریم. البته اینجا سیستم مترو و حمل و نقل عمومی با تورنتو قابل قیاس نیست. در فرعی های دو سه متری و پر از پیچ و خم مون مارت در همان بالای تپه اتوبوشهری هر چند دقیقه یکبار تردد می کرد. خلاصه که برای یک هفته به سلامتی راهی سوئد خواهیم شد از مسیر آلمان. شاید فرصتی شد و من هم کمی آلمانیم را محک زدم. تنها نکته ای که در حال حاضر البته من و تو را نگران و ناراحت کرده قلب درد دیروز من و عطسه های کلافه کننده امروز عصر تا همین الان است که باعث شده سرماخوردگیم که از هواپیما سوغاتی آوردم بدتر بشه. این هم ترکیب جالبی شد: دیروز بدن و سینه درد و سرماخوردگی، امروز هم شدت گرفتن حساسیت و آلرژی. 

اما این حرفها را ول کنیم. مهم لذتی بود که امروز در بالای تپه ی مون مارت بردیم و قولی که بهم دادیم که بیشتر به سلامتی و زندگیمون توجه کنیم. خلاصه که برای ما پاریس تجربه ی جالبی بود تا اینجا. هفته ی بعد که برای کنفرانس برگردیم در واقع پاریس را خواهیم دید و کشف خواهیم کرد. جالب اینکه اولین چیزی که دوشنبه صبح با کنفرانس تجربه میشه سخنرانی ژاک رانسیر برای شرکت کنندگان در کنفرانس در دانشگاه سوربن هست که شاید تکرار نشدنی ترین خاطره ی ما از این سفر باشه. سفری که به خودمان گفتیم حتما باید تکرارش کنیم به امید خدا.
      

۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

وااااااااای پاریس





خب به سلامتی کارهامون را کرده ایم و داریم آماده ی رفتن به فرودگاه میشیم. البته هنوز چند ساعتی مانده و وقت داریم. در واقع تو تمام کارها را کرده ای از بستن چمدانها گرفته تا آماده کردن بلیطها و ... دیشب که با بچه های کلاس و یادویگا رفتیم بار برای خداحافظی و جشن اتمام کلاس یادویگا از من پرسید کارهایمان را کرده ایم یا نه که گورگیوس گفت احتمالا دلیل اصلی نیامدن تو انجام همین کارها در خانه بوده. البته تو کلی کار داشتی و ترجیح دادی که نیای. من هم با اینکه سر درد داشتم اما چون به تو قول داد ه بودم که میرم تا تو احساس عذاب وجدان نکنی رفتم. ترم سوم تمام شد و به سلامتی از تقریبا دو هفته ی دیگه ترم چهار که پایان دوره ی آ هست تمام میشه و نیمی از راه پیموده.

تو هم قراره وقتی به سلامتی برگشتیم دوباره آلیانس فرانسز را شروع کنی و ادامه بدهی. خب! و اما برنامه ی سفر. از آنجایی که احتمالا کمتر فرصت اینجا آمدن را خواهم کرد یک برنامه ی کلی میدم تا بعد به مرور توضیحش بدهم. قراره به سلامتی ساعت 6 عصر از اینجا پرواز کنیم و ساعت 6 صبح میرسیم پاریس (وااااااااای) بعد از دو روز در پاریس بودن برای یک هفته میریم استکهلم و اپسالا و دوشب هم خاله فریبا برامون هتل گرفته در یوتوبوری یا همان گوتنبرگ. بعد از یک هفته از طریق فرانکفورت که قراره شهاب و فرانک را در فرودگاه ببینیم بر میگردیم یکشنبه شب به پاریس که روز تولد من هست و سالگرد عروسیمون و روز کانادا و فینال جام ملتهای اروپا. شب میریم منزل کریستیان برای یک هفته و از دوشنبه دوم جولای به مدت 5 روز کنفرانس دانشگاه سوربن برگزار میشه که ما قراره دو روز اولش را بریم و بقیه اش را به پاریس گردی با دوستان استرالیایی و البته رسول خواهیم گذراند.

تو که از مدتها قبل ذوق و شوق داشته ای و من از امروز بخصوص دارم احساس وجد چنین سفر زیبایی را در خودم حس می کنم. به تو در دلم قول داده ام که این را آغاز تازه ای حساب کنم و سعی کنم از زندگی پیش رو - که شاید فرصتش هم زیاد نباشد- بیشترین لذت ممکنه را در کنار تو ببرم.

می خواهم آرامش دوباره ام را به دست بیاورم و با کمک تو به خودم و زندگی مون کمک کنم. می خواهم انسان تر باشم و مفیدتر و قدردان تر و کوشاتر و در جهت بهتر کردن زندگی خودمان و البته دیگران.

به امید حقیقت و زیبایی زندگی تازه ای را شروع خواهیم کرد.


۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

آخرین کلاس آلمانی



این چند روز گذشته خیلی کار بخصوصی نکرده ایم. دوشنبه تو رفتی کمک آیدا که می خواست بره کاستکو خرید و یک سر هم رفتی دانشگاه یورک که کتاب لویناس را پس بدهی و من هم رفتم کافه و تقریبا تمام روز به آلمانی خواندن گذشت. بعد از کلاس گوته که برگشتم خانه تو هم خسته رسیده بودی و شامی خوردیم و با آمریکا حرف زدیم و خوابیدیم.


دیروز هم اول رفتیم پست و تو برای بابات و تولدش که دوتا تی شرت گرفته بودی پست کردیم ایران و بعدش رفتیم موزه و برای خاله فریبا و کریستیان کادو گرفتیم و از آنجا هر کسی رفت کمی به کارهای خودش برسه و یکی دو ساعت بعد برای نهار در خانه بودیم و عصر هم قرار بود بریم خانه ی آیدین و سحر برای دیدن آیدین که تازه برگشته و علاوه بر تسلیت گفتن احوال خودشان را هم بپرسیم.

یک زوج دیگه از دوستانشان هم آنجا بودند و با اینکه قرار بود ما غروب برویم به اصرار آنها تا شب و شام ماندیم. من همراه آیدین و فرزدا رفتم پایین و برای شام کمی کالباس و نان گرفتم و خلاصه شب خوبی شد. آخر شب هم بچه ها ما را تا خانه رساندند.

امروز هم باید برم پول ماهانه ی مامانم را بفرستم و بعدش هم آلمانی بخوانم و برم آخرین جلسه ی کلاس. البته آخرین جلسه رسما دوشنبه برگزار میشه اما ما به سلامتی آن روز بعد از یک توقف دو روزه در پاریس به استکهلم رفته ایم. به همین دلیل قرار شده بعد از کلاس با بچه ها بریم یکی از بارهای نزدیک و دور هم جمع بشیم و کلاس را با این خاطره تمام کنیم. از آنجایی که اکثر بچه ها کلاس را در تابستان ادامه نخواهند داد این شانس خوبی برای خداحافظی خواهد بود. هر چند خوشبختانه با پیگیری من کلاس تابستان برای من چهار پنج نفر ارايه خواهد شد که خودش خیلی جای خوشحالی داره.



 

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

مقاله ی اشتباه


دیروز بعد از اینکه رسیدم کافه و ریک آمد و برای نهار مهمانش کردم خواستم راجع به مقاله اش شروع به صحبت کنم که چشمش به تیتر مقاله اش خورد و گفت این مقاله را بهت دادم؟ اشتباه شده مقاله ی دیگری را باید بهت می دادم. خلاصه بعد از اینکه دو روز تمام وقتم را گذاشتم- جمعه برای خواندنش و تمام دیروز بعد از ظهر برای صحبت کردن درباره اش- آقا گفت که مقاله ی دیگری در کاره و خلاصه حالا باید قبل از رفتنمون به پاریس ظرف یکی دو روز آینده بخوانمش و چهارشنبه هم دوباره بشینیم و نظرم را بهش بگم. خلاصه که عجب داستانی شده. درس که نمی خواندم وقتی هم آمدم شروع کنم اینطوری شد.


تو هم تمام روز را درگیر کارهای آیدا بودی و بعد از اینکه من عصر از کافه رفتم سلمانی و برگشتم خانه تو با آیدا و نسیم در یورک ویل بودید و خلاصه من هم آمدم آنجا تا مازیار هم بیاد و عصر و شب با هم باشیم. دیشب یک فیلم هالیودی دو زاری دیدیم و طبق معمول این چند وقت شب هم دوباره نامناسب خوابیدم.

امروز اما که تقریبا تمام روز را خانه بودیم جز پیش از ظهر که با هم رفتیم فروشگاه بی تا تو برای بابات تی شرتی بگیری و برای من هم ادکلن که دیگه تمام شده بود کار بخصوصی نکردم جز وقت تلف کردن و در خانه چرخیدن. غروب تو که داشتی کارهای تمیز کاری خانه را می کردی رفتم کمی پیاده روی و فیلم Memnto از کریستوفر نولان را که ندیده بودیم گرفتم و شب با هم دیدیم و حالا هم ساعت ۱۲ هست و وقت خواب.

این از ویکند کاملا مردود شده ی من و تا اندازه ای هم تو.
 

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

مقاله ی ریک



امروز را بیشتر از هر روز دیگه در این چند ماه به خواندن گذراندم. در کافه کرما در دانفورت از پیش از ظهر رفتیم و تو با لپی خودت کمی درس خواندی و من هم نوشته ی ریک را خواندم. در نتیجه با اینکه اکثر روز را خواندم اما باز هم نه درس خواندم و نه زبان.


فردا با ریک همانجا پیش از ظهر قرار دارم تا راجع به مقاله اش با هم حرف بزنیم. مقاله ی بدی نبود اما اگر به فکر چاپ کردنش هست باید خیلی تغییرش بده. تو هم فردا از ظهر با آیدا قرار داری و می خواهی همراهش دنبال چندتا از کارهای او بروی و کمکش کنی. 


دیشب هم خانه ی آیدا بودیم. تو که زودتر از من عصر رفتی آنجا و من هم سر شب آمدم. نسیم و کمی بعد مازیار و آخر شب علی هم آمدند و شب بدی نبود. مازیار دنبال چند شعر خاص از شاملو میگشت که موسیقی برایشان بسازد و برای چند ماه دیگر با یک خواننده ی کلاسیک خانم اجرایش کنند. نسیم چند وقتی در شعرها گشته بود و خیلی چیز مناسبی برای این کار پیدا نکرده بود- کارهایی که خوانده نشده باشد- اما نکته اینجاست که هیچکدام اساسا اهل شعر نیستند و البته ادعایی هم ندارند. همان دیشب از سایت رسمی شاملو برایشان چند شعری که می خواستند را پیدا کردم و اتفاقا خود مازیار پیشنهاد داد که من هم برایشان دکلمه کنم.


تا رسیدیم خانه و خوابیدیم ساعت از یک گذشته بود و صبح ساعت ۸ هم تو با جیمی قرار تلفنی برای کارهای شرکت داشتی. خلاصه که بعد از مدتها که ساعت خوابمان و بخصوص زمان خواب من بشدت زیاد و البته کیفیتش هم بسیار بد شده امروز کمتر خوابیدیم.


بعد از کافه هم رفتیم دکتر دندانپزشکم و روکش یکی از دندانها را گذاشت و البته ۱۵۰ دلار هم جدا از پول بیمه دادیم. خلاصه که این چند روز باقی مانده تا سفر به پاریس باید حتما کمی لویناس بخوانم تا لااقل اندکی طرحم را آماده کنم. تو هم که می خواستی بوک ریویو را بنویسی که به احتمال زیاد تا قبل از سفر شدنی نیست. البته کارهای جانبی مثل مقاله ی ریک که یک روز خواندنش طول کشید و یک نصف روز هم درباره اش حرف زدن با خود ریک زمان می بره و یا کارهای آیدا برای تو حسابی همین اندک زمان را هم تحت تاثیر قرار خواهد داد.

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

چک اشتباه و بسته ی کتاب



پنج شنبه بعد از ظهر هست و من در کافه ی کرما در دانفورد هستم. از صبح که تو رفتی موزه من هم آمدم اینجا که درس بخوانم و تنها بازیگوشی کردم و البته یک اسکایپ طولانی هم با رسول داشتم که بد نبود. اما درس بی درس و اوضاعم داره خیلی خراب میشه و می دانم که به چه غلط کردمی میفتم به زودی.


تو هم که رسیدی موزه بهم زنگ زدی که اینها به اشتباه فکر کرده اند که تو از امروز به مسافرت میروی و به همین دلیل جایگزینی برایت آورده اند و خلاصه برگشتی خانه. الان هم داری با خاله فریبا چت می کنی. هنوز خیلی رو فرم نیامده ام و هر شب تپش شدید میگیرم و از خواب بیدار میشم. دو شب پیش که از شدت تپش نفس هم نمی توانستم راحت بکشم و تمام سعی ام این بود که تو را بیدار نکنم.


سه شنبه تو با بانا قرار داشتی که کمی در کارهای اینترنتی کمکش کنی و وقتی رفته بودی پیشش بهت گفته بود چرا اینقدر صورتت فشرده هست و تو برایش از فشارهای بخصوص خانوادهها گفته بودی و خلاصه بهت گفته بود که باید با ریک مشورت کنی و ازش تراپی بگیری و البته حرفها و راهنمایی های مناسبی هم از تجربه ی خودش بهت کرده بود. دیروز با ریک حرف زدی و اون هم بهت گفته بود که باید مثل فنومنولوژی هوسرلی سعی کنی که موضوع را از خودت جدا کنی. اینکه بابات و مامانت هستند را نباید تا حد امکان دخالت در رویکردت بدهی تا بتوانی کمک مناسبتری بهشون بکنی. بهت گفته بود من هم باید درمورد مامانم و مسايل خانواده ام همینگونه رفتار کنم. به قول بانا تنها کمکی که ما می توانیم بهشون بکنیم اینه که شنونده ی درد دلهایشان باشیم و سعی کنیم که برایشان فرزندان خوبی از این نظر بمانیم وگرنه کار بیشتری از دستمون برایشان در این شرایط و با این سن و سال بر نمیاد.


دیروز عصر با اینکه خیلی حال نداشتم رفتم کلاس آلمانی که دوشنبه غایب بودم و خوب بود. کمی بیشتر از بقیه حرف زدم و کمی اعتماد به نفسم برگشته. هنوز تکلیف کلاس تابستانمان معلوم نیست اما امیدوارم بشه که خیلی عقب نیفتم. 


دیروز ایمیلی برای من و جداگانه برای تو از دانشگاه آمده بود بابت برزری تابستان. به من هزار و به تو ۵۰۰ دلار گفته بودند که خواهند داد. با شوخی و خنده خیلی اعتراض کردی که چرا اینطور تبعیض قایل می شوند و من هم کمی سر به سرت گذاشتم که اگر تو هم یکی از برگه هایت را تحویل بدهی و نمره بگیری اوضاعت برای بعد بهتر میشه. گذشته از شوخی خیلی هم خدا را شکر کردیم که کمی برای ماه آگست خیالمون را راحت کرد همین ۵۰۰ دلار اضافه با اینکه احتمالا اوضاعمان خراب خواهد بود. اما همین نیم ساعت پیش ایمیل دیگه ای برای من آمد که اشتباه کرده ایم و به شما هم همان ۵۰۰ دلار را خواهیم داد به تو که زنگ زدم هم می خندیدی و هم کف کرده بودیم. به هر حال امیدوارم هرطور شده بتوانیم به قول معروف این تابستان را با توجه به ماهیانه ای که برای مامانم می فرستیم به سلامت بگذرانیم.

راستی بسته کتابی که برایم از آمازون بابت کادو تولدم سفارش داده بودی رسید. یک قابلمه کوچک برای خودت بود و چهار جلد کتاب بسیار ضروری که می خواستم. جلد دوم سرمایه، یک دیکشنری تصویری آلمانی- انگلیسی، کتاب جدید آشر درباره ی لویناس و مکتب فرانکفورت و بخصوص این آخرین کتاب ژیژک به نام Less than nothing که فکر کنم کتاب خوبی باشه.

امشب قراره بریم دیدن آیدا و بچه هایش. می خواهم برای آندیا یک کتاب بگیرم و خلاصه دست خالی نروم به همین دلیل از اینجا میروم بی ام وی و بعد میام خانه تا با هم بریم. فردا هم باید برم دانشگاه تا کتاب کتابخانه را که کسی درخواست داده بدم و بعدش هم که باید برم دکتر دندانپزشک.

این چند روز باقی مانده باید هر دو کمی درس بخوانیم که لااقل کمی در جریان کار بیفتیم و وقتی برگشتیم از صفر مطلق شروع نکنیم.
 

۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

جانمان کاسته شد



دیشب شبی بود! تقریبا تا صبح نه خواب به چشمهامون آمد و نه یک نفس راحت کشیدیم. از شدت تپش قلب که تا همین الان که آخر شب دوشنبه هست در سینه ام درد دارم. تو هم چشمهایت طوری پف کرده که انگار از رینگ بوکس برگشته ای از بس که گریه کردی. اما مسئله چه بود و در یک کلام چه مرگمون بود. داستان از دیروز غروب که رفتیم پیاده روی تا کمی از شدت فشار و ناراحتی تلفن بابات و داستانهای خانوادههامون کم کنیم. پیاده روی خوبی هم بود تا تقریبا شب که گفتیم بریم در بار دوک یورک بشینیم و کمی حالمون را بهتر کنیم. شام سبکی سفارش دادیم و شروع کردیم به بازخوانی روابطمون با خانوادهها و مشکلاتی که باید حواسمون باشه و ازشون پرهیز کنیم تا بیشتر از این بهمون فشار نیاورند. 

در حین حرفهامون هر دو دچار سوءتفاهم شدیم اما من آنجایی دیگه بریدم که تو گفتی ما به هر حال وظیفه داریم که بی حد به پدر و مادرهامون و خواسته هاشون برسیم. خلاصه که بعدا هم تو متوجه ی اشتباهت شدی و هم من متوجه ی سوءتفاهمی که از حرف تو پیدا کرده بودم اما این بعدا تا امروز ظهر طول کشید.

من که به شدت حالم گرفته شده بود و به شدت تپش و قلب درد گرفته بودم پیاده- علیرغم اینکه تو اصرار داشتی که تاکسی بگیریم و من لجاجت می کردم- تا خانه آمدیم که همین باعث بدتر شدن حال هر دومون شد و بخصوص من که واقعا فکر کردم سکته خواهم کرد. تمام شب را اینطوری تا صبح خواب و بیدار سر کردیم. صبح هم همین حال را داشتیم تا اینکه من رفتم و دوش گرفتم و کمی فکر کردم و دیدم که هم تو و هم من دچار سوءتفاهم شده ایم و باید با هم درست و دقیق حرف بزنیم چون مطمئن بودم که موضع و خواست و نگاهمون به زندگی مشترک و هدفمان یکی است. 

حرف زدن در یک فضای آرامتر هر دو را متوجه کرد که به قول تو حرفهامون یکی است اما به اشتباه عصبی شده ایم و خلاصه که واقعا از عمرمون کاستیم.

تو هم به این نتیجه رسیدی که چیز بی حدی وجود نداره و اتفاقا نباید هم اینطوری به موضوع نگاه کرد. و البته نتیجه ای که گرفتیم این بود که ما در مرکز زندگی مون حلقه هایی از آدمهایی داریم به دور خود که با نسبتهای متفاوت از مرکز قرار دارند و ما هم وظایفی داریم. مثلا در اولین حلقه مامان و بابای تو و مامان من هستند. از مشاوره و سنگ صبور شدن تا کمک مالی نیازهاشون فرق داره و البته توان ما هم محدوده. برادران و مادر در حلقه ی بعد هستند و اگر مسئله ای مثل داستان دیروز پیش آمد- که دلیل اصلی داستان این بود که آقا جهانگیر درگیر دوست دخترشون بودند و وقت نکردند که چند روزه با تهران تماس بگیرند و بابات هم به تو زنگ زده و خلاصه داستان آنطوری شد که شرحش رفت- باید حواسمون باشه که نسبت بابات با جهانگیر با نسبت تو با جهانگیر فرق می کنه و تو وظیفه داری بهشون راهنمایی و مشورت درست بدهی و نه اینکه آن طور که من دیشب بهت گفتم یکی را در تاریکی بگذارید ( در این مورد بابات در جریان تصمیمات جهانگیر و مامانت درباره ی داستان کانادای جهانگیر تا آن اندازه که باید باشه نیست و من به این موضوع اعتراض کردم). به هر حال با این حرفها که هر دو زدیم- برخلاف دیشب که تقریبا من تمام مدت حرف میزدم- هر دو آرام و بهتر شدیم. کمی بعد از ظهر دوباره خوابیدیم و برای نهار و شام رفتیم بیرون و یک غذای مزخرف در همان محله ی یونانی ها خوردیم و تو برگشتی خانه و من رفتم ربارتس و وقتی برگشتم خانه تو داشتی کارهای شرکت و اسکن ها را انجام می دادی.

آخر شب هم یک فیلم ترکی-آلمانی مزخرف دیدیم و الان هم داریم آماده خواب میشویم. نه درس خواندم و نه آلمانی و نه حتی حال گوته رفتن را داشتم. خلاصه که قرار شد از این به بعد بسیار بیشتر هوش و حواسمون به سلامت زندگی مون باشه و البته این به معنی بی خیالی نسبت به اطرافیان مون نیست که اساسا من و تو هم چنین آدمهایی نیستیم.

در یک کلام دیشب یکی از بدترین تجربه های ما بود و با اطمینان می توان گفت که عمرمان را کوتاه و جانمان را کاست. باید که درس بگیریم.
 

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

صغر عقل



رفته بودیم کافه که کمی درس بخوانیم و کار کنیم. تقریبا خوب شروع کرده بودیم،‌ از آنجایی که لپی من کلا به اینترنت وصل نمیشد من شروع کردم به خواندن مقاله ای درباره ی مشکل فلسفه سیاسی لویناس و تو هم داشتی تکالیف درسی مامانت را برایش انجام می دادی که بابات از ایران زنگ زد. تقریبا میشه گفت به ندرت چنین تماسهایی از بابات را به یاد داشتیم اینکه چنان از روزگار و زمانه به تنگ آمده باشه که احساس کنه باید با کسی مثل تو حرف بزنه و خلاصه خودش را خالی کنه. کلا بابات خیلی آدم پر تحمل و صبور و تو داری است اما آنقدر بهش فشار آمده این مدت که دیگه تحملش تاق شده بود و به بهانه ی اینکه ببینه تو از جهانگیر خبر داری یا نه- که البته بهانه ی درستی بود چون گویا طرف از وقتی از تهران رفته جواب تلفن بابات را نداده- زنگ زد و خلاصه من که شاهد صورت و کلام تو بودم تنها اشکهای تو را میدیدم که دایم به بابات میگفتی خدا نکنه و این چه حرفیه و ...


خلاصه که بعد از اینکه تماس را قطع کردید- و با اینکه قرار بود من هم حرف بزنم اما گویا اوضاع مساعد نبود- شروع کردی گریه کردن و نگرانی ها حسابی دوباره برگشتند. من کمی با تو حرف زدم و هر دو از اینکه چقدر به بابات گفتیم که این کارها را نکن و چقدر همه و بخصوص خودش دارند چوب اشتباهات و البته پیش فرضهای کاملا غلطش را می خوردند حرف زدیم و خلاصه صحبت از برادران غیورمان شد که واقعا قبا و جامه برای والدینشان چاک کرده اند و واقعا عصای دستشان شده اند. بابات بهت گفته که حرف داستان کانادا برای جهانگیر را هم نزنید چون من یک ریال هم ندارم. گفته که هر چه تلاش کرده و داشته از دستش رفته و همگی در گرو بانکهاست و حقوق بچه های شرکت و اجاره ی چندماهه ی خودشان را هم نداشته و نداده. خلاصه که خیلی حرفهای دیگه که واقعا دل هر آدم منصفی مثل خودش را که دزد نبوده و هرگز چشم به مال و داشته ی دیگران نداشته به درد می آورد.


خلاصه که تو با معده درد و سر درد و من هم با سینه و قلب درد برگشتیم خانه. من تخم مرغ خوردم و تو سالاد و الان هم تو آن طرف افتاده ای و من هم این طرف و حال و جان هیچ کاری را نداریم. این هم آخر هفته ی ما و البته شروع هفته از فردا. نه اینکه ناشکری کنم و کنیم اما واقعا در قیاس با تمام دوستان دور و بر که همسن و سال ما و در شرایط تقریبا مشابه ما هستند این تنها من و توییم که اینطوری از طرف خانوادههامون تحت فشارهایی هستیم که واقعا هم نمی توانیم کاری برایش بکنیم. ماتحت گشاد و عقل ناقص برادرانمان باعث مریضی پدر و مادرها و من و تو شده و به هیچ جاشون هم نیست.


از همه بدتر چیزی که حسابی من را امروز اذیت کرد شدت و نوع قلب دردم بود که خیلی جای تاسفه. در این سن نمی دانم چه به روز خودم آورده ام که دارم اینطوری واکنش میدهم. نمی دانم وضعم چیه و نمی دانم چه باید بکنم. تنها نگرانی برای تو می ماند و فشار بر ما. آقایون دارای *صغر عقلی* هم به تخمهایشان حواله خواهند داد.

تائتر مارک



شنبه عصر با بچه ها در رستوارن ترونی قبل از رفتن به تائتر برای دیدن کار مارک قرار داشتیم. تونی، اوکسانا، آرولئین و سوزی همراه من و تو شام سبکی ساعت ۷ خوردیم و رفتیم تائتر. شش کار کوتاه ده دقیقه ای بود که واقعا کار مارک که اتفاقا تنها کاری بود که تنها و بدون بازیگر مقابل اجرا میشد سری سوا بود. در مجموع بد نبودند اما خیلی هم چیز خارق العاده ای نبود- جز بخشی که مارک خیلی خیلی خوب بازی کرد و یکی دوتاشون هم ایده های خوبی داشتند. اتفاقا مارک خیلی هم تشویق شد و احتمالا باید امشب یک اجرای اضافه دیگه داشته باشه. نکته ی جالبش اینه که بابتش هیچگونه دریافتی هم ندارند. گفته اند که بابت عشق به کار تائتر کار کنید. آخر شب گفتم این همان چیزی است که بهش می گویند سرمایه داری ناب. 


خلاصه که خیلی شب خوبی شد و خوش گذشت. بعد از تائتر همراه مارک رفتیم باری که نزدیک بود و تا حدود ساعت ۱۲ آنجا همگی نشستیم و گپ زدیم. من هم کمی با آرولئین حرف زدم که اکثرا شوت میزنه و اتفاقا در کلاس هم کسی خیلی تحویلش نمی گیره. خلاصه که شب متفاوت و خوبی بود. تا رسیدیم خانه و با آمریکا حرف زدیم و خوابیدیم نزدیک ۲ بود و چقدر هم من طبق معمول این روزها بد خوابیدم.


دیروز تا بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و من خانه را تمیز کردم شده بود بعد از ظهر. به پیشنهاد تو ورزش رفتیم و البته تو چون کارهای شرکت را داشتی دو ساعتی هم درگیر این کارها بودی و من هم فوتبال پرتغال و آلمان از یورو ۲۰۱۲ را دیدم و بعد که شده بود حدود ۶ عصر رسیدیم کافه ی کرما در دانفورت و دو ساعتی نشستیم. من که هنوز یک مقاله هم برای کار لویناس نخوانده ام کمی در کافه وقت تلف کردم و تو هم نوشته ی من را قبل از اینکه برای مگان بفرستیم خواندی و پیشنهادهای مفیدی برای بهتر کردنش دادی. خلاصه فرستادیم برای مگان و کمی در محله ی یونانی ها قدم زدیم و میوه گرفتیم و شب بود که برگشتیم خانه و فیلمی دیدیم و نزدیک ۱ بود که خوابیدیم. الان هم یکشنبه پیش از ظهر هست. قراره با هم بریم کافه و درس بخوانیم. از آنجایی که کتابخانه دانشگاه بسته است باید بریم کافه. هوا هم بالای ۳۰ درجه هست و خلاصه که بهتره زودتر بریم و از ان بهتر هم اینکه کار کنیم.


من که به تو قول داده ام کمی ریلکس تر و با آرامش بیشتر باشم و البته باید هم واقعا قدر داشته هایم و داشته هایمان را بیشتر بدانم و در جهت بهتر شدن تلاش کنم و کمتر با نگرانی و در نتیجه هیچ کاری نکردن و بطالت این روزها را از دست بدهم.
 

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

بهترین کافه



بطور عجیب و البته ناراحت کننده ای در این چند شب گذشته من بخصوص نمی توانم راحت بخوابم. بخش عمده اش احتمالا به درس نخواندن بر میگرده و البته مسائل خانواده ی من. چهارشنبه با توجه به اینکه تو تمام روز را بیرون از خانه بودی- اول رفتی دیدن مهناز در فرویو مال و بعد هم رفتی دانشگاه تا با استاد درس جامعه شناسی سیاسی درباره ی مقاله ات حرف بزنی و بعدش هم رفتی دیدن آیدا و بچه هایش- و من هم می رفتم کلاس آلمانی و با هم دم در گوته برای شام به همراه بقیه بچه ها و خود یادویگا قرار داشتیم. تو بعد از خانه ی آیدا آمده بودی خانه و کمی استراحت کرده بودی و البته یکی دوتا گردنبندی که برای تعمیر فرستاده بودی ایران و مامانت به آیدا داده بود تا برایت بیاورد را آورده بودی خانه و خلاصه با کمی تاخیر رسیدی. 


دو میز نسبتا شلوغ و بزرگ را در رستوران یونانی پنه لوپه را گرفتیم و شب خوبی شد. با یکی از همکلاسی هایم که تنها این ترم را آمده بود و از این به بعد هم بابت مسافرت به آلمان با پارتنرش تا سپتامبر نمیاد بیشتر آشنا شدیم و قرار شد بیشتر همدیگر را ببینیم. گرگ و یوناس که در محله ی جارویس زندگی می کنند. خلاصه که شب خوبی بود و بخصوص وقتی یوناس که خودش آلمانی است با یادویگا مدتی حرف میزد و من تقریبا نزدیک به ۶۰ درصد حرفهایشان را متوجه میشدم بیشتر هم راضی کننده شد.


اما دیروز بعد از اینکه صبحانه خوردیم و تو به موزه خبر داده بودی که نمی روی تا بشینی و گزارش حال رسول را از فارسی به فرانسه ترجمه کنی گفتم بریم کافه بشینیم و کار کنیم. تو که می خواستی وقتت را روی این کار بگذاری و به اینترنت احتیاج داشتی که در کتابخانه دسترسی بهش نداریم و من هم می خواستم مقاله ی کوتاهی برای چاپ بنویسم- تنها کاری که فکر می کنم می توانم در جهت اطلاع رسانی و دفاع از حقوق ستم دیده گان در سوریه و منطقه و ایران بکنم.


رفتیم یکی دیگر از شعبه های کرما که نسبتا هم نزدیک بود در محله ای به اسم دن فورت. به حدی این محله ی یونانی-ایتالیایی زیبا و با صفا بود و به قدری آن شعبه از کافه ی کرما دلنشین بود که از ساعت ۱۱ تا ۷ نشستیم و بدون انکه نهار بخوریم از فضای کافه، موزیک زنده ای که در ساعتی از روز داشت و البته موزیکهای دیگری که گذاشت و بخصوص از آرامش حاکم بر آنجا لذت بردیم و کار کردیم. خلاصه اینکه بعد از مدتها یک روز مفید کاری داشتم. تو که نشستی و تمام آن چند صفحه را به فرانسه ترجمه کردی تا برسد به دست رسول که امروز باید تحویل میداد وگرنه که انجام کارهای اقامتش دوباره با ۸ ماه تاخیر روبرو میشد. 


البته اتفاق اذیت کننده ای که دیروز افتاد این بود که هنوز نرسیده به کافه و در حال لذت بردن از محل و قدم زدن به سمت کافه بودیم که چشم تو شروع کرد به آبریزی و عفونت و خلاصه تا آخر شب حسابی اذیتت کرد. با اینکه به اصرار من رفتی داروخانه و پماد ضد عفونی گرفتی و استفاده هم کردی اما به هر حال ملتهب بود و به شدت آبریزی داشت. با تمام این اوضاع کار رسول را تمام کردی و برایش فرستادی.


وقتی برگشتیم خانه و نهار و شام را یکجا ساعت ۸ شب خوردیم تازه باید می نشستی پای کارهای شرکت. خلاصه که دیروز تو تمام مدت نزدیک به ۱۰ تا ۱۱ ساعت با لپ تاپ داشتی کار می کردی با آن چشم آزرده.


امروز اما به نظر میرسه که نوبت منه! بعد از اینکه حسابی از شدت بد خوابی خسته و کوفته از خواب بیدار شدم بخاطر تغییر فصل دوباره حساسیت و عطسه آمده سراغم. تو داری دوش میگیری که بری آرایشگاه تا پگاه برایت کمی موهایت را که هنوز بعد از دوبار نتوانسته درست شکل بده درست کوتاه کنه. بعدش هم میایی پیش من در کافه ای که دیروز با هم کشفش کردیم. همانطور که دیروز هم بهت گفتم بی شک این بهترین و مناسبترین کافه ای است که تا کنون برای درس خواندن و کار کردن تجربه اش کرده ایم چه در استرالیا و چه در اینجا- در یک کلام عالی.


عصر اما قراره با تونی و سوزی و اوکسانا و شاید یادویگا بعد از یک شام سبک در ترونی بریم دیدن تائتر مارک که همگی از بچه های کلاس گوته هستند. تونی که بعد از این ترم میره سوئیس، سوزی هم تابستان را ادامه نمیدهد اما قراره من و مارک و اوسکانا و گئورگیوس به همراه برادر بسیجی-مسیحی جمع آندرو کلاس تابستانی را داشته باشیم. خلاصه که برنامه ی امروزمون را از رفتن به AGO تغییر دادیم به رفتن به تائتر با همکلاسیها.

با پیدا شدن این کافه ی بسیار دل انگیز تنها کاری که باید بکنم و نکردنش باعث این ناراحتی ها و نخوابیدن ها شده شروع کار روی مقاله ی لویناس و بعدا مارکس هست. قرار بود از امروز شروع بشه که هنوز نشده. اما قصد دارم برم کافه و انجا استارتش را بزنم. دیروز که آنجا واقعا خوب و مفید کار کردیم امیدوارم داستان از امروز ادامه ی بهتری هم پیدا کنه.

 

۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

سکوت و بهت



تمام دیروز را بخاطر همین داستانهای احمقانه و البته دردآور خانوادگی بی حال و حوصله بودم. بیش از بی حوصلگی در واقع بابت تپش قلبی که از شب قبل داشتم اذیت شدم. خلاصه که عصر رفتم کلاس آلمانی که بد نبود اما حال و شوری برایش نداشتم. اتفاقا موقع برگشت به مادر زنگ زدم که دیدم مامانم هم آنجاست و واقعا که باید گفت خاک بر سر من که اینطور خودم و تو و زندگی مون را داغون می کنم برای داستانهای میان آدمک ها. چیزی که البته مرا خیلی خیلی آزار میدهد ندیدن خوبی ها و نداشتن حق انصاف در مورد توست. جدا از این که اساسا برای من و تو خیلی هم نباید اهمیت داشته باشد چون برای نگاه دیگران زندگی نکرده ایم، بی انصافی و حماقت در حق خود این اطرافیان کوته بین ماست.


خلاصه که روز کند و خاکستری بود.


امروز هم باز به واسطه ی بد خوابیدن و تپش در خواب خیلی حال نداشتم. تو که صبحانه خوردی من رفتم کرما و یک ساعتی مثل دیروز آنجا نشستم و بعد هم پیاده روی نسبتا طولانی کردم و با خرید چند گوجه فرنگی برای نهاری که تو درست کرده بودی یعنی خورش بادمجان آمدم خانه.


تو هم بخش عمده ای از دیروز و امروز را به کارهای شرکت اختصاص دادی و البته هم کمی درس خواندی تا فردا که برای جلسه با استاد درس جامعه شناسی سیاسی به دانشگاه میروی بدانی که چه می خواهی بکنی. فردا البته برای تو بخصوص روز شلوغی است. قراره که هم دانشگاه بری هم با مهناز قرار داری و هم می خواهی به دیدن آیدا بروی که دیروز رسیده و شب هم میای گوته تا با بچه ها همگی بریم شام یک رستوارن یونانی به اسم پنه لوپه. من هم که کلاس آلمانی دارم و کیلوها درس و البته مشکلی که احتمالا با آب هندوانه شاید رفع بشه.


اما امروز پیش از اینکه بریم کمی ورزش و برگردیم- الان ساعت ۸ هست و تازه برگشته ایم و تو داری سالاد درست می کنی و قراره با هم فیلم ببینیم- رسول برایمان پیغامی داده که کار فوری بابت مسئله ی اقامتش پیش آمده و چند صفحه ای شرح حال باید به فرانسه تا پس فردا تحویل پلیس بده. خلاصه که برای تو متن فارسی را فرستاده تا تو به فرانسه ترجمه اش کنی. با اینکه همیشه قابل حدس بود که چه فشارهایی به خانواده اش و بخصوص پدر و مادرش آمده اما کمی جزئیات از این سه چهار تا بچه چنان باورنکردنی و متاثر کننده بود که هر دو با سکوت و بهت برگزار کردیم. 


عجب رسمی است این رسم روزگار.

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

داستان پر غصه



عجب روز عجیبی بود امروز. تا عصر در خانه بودیم و من که مدتی است بابت کار نکردن و سکون محض اعصابم بهم ریخته دایم با خودم در حال کلنجار رفتن بودم و البته وقت تلف کردن. بلاخره بعد از نهار که طرف ساعت ۳ خوردیم کمی در دل هم دراز کشیدیم و کمی حرف زدیم و حال من و به واسطه اش حال هر دو خیلی بهتر شد. تو با اینکه کلی هم کار داشتی اما تصمیم گرفتیم بعد از تمام روز بارش باران کمی بریم بیرون از هوا لذت ببریم و در عین حال هم فیلمهای ویدیو کلوپ را بدهیم و هم کرما بریم.


رفتیم کرما و گفتیم و خندیدیم تا تلفن به مادر پیش آمد و داستان کاملا عوض شد. مادر از مامانم گفت و اینکه دیروز دوباره آمده پیشش و کلی مزخرف پشت سر تو گفته و اینکه از اول هم این تو بودی که از ازدواج و اینها حمایت کردی و این دختره ایطور بود و خانواده اش آن طور هستند و ... کلی حرفهای صد من یک غاز که متاسفانه تنها و تنها موجب دلگیری و ناراحتی بیشتر من از مامانم شده و واقعا باعث شده که مامانم حسابی از چشمم بیفته. نه فقط بخاطر این حرفها و این رفتارها بلکه بخاطر کل زندگی اش و کل اشتباهاتش و متاسفانه بخاطر تمام نادانی هایش که بخصوص در حق خودشو من کرده.


به تو گفتم که واقعا نمی دانم باید چه می کردم و چگونه باید رفتار می کردم که نکرده ام. از فروش همان چند تکه سکه و طلایی که داشتیم برای کمک سفرشان بگیر تا از زندان در آوردن داریوش، از هر گونه کمکی که می توانستم با همان در آمد اندک و حقوقم بکنم تا هر گونه کمکی که باعث میشد زندگیشان بهتر برود جلو. از اینکه رفتند و من ماندم و خودم و خودمان تلاش کردیم تا آمدیم بیرون. از اینکه امروز و دیروز این فقط ما هستیم که کمکشان می کنیم. از اینکه چه در ایران و چه بیرون به قول خودشان و همه تنها و تنها موجب افتخارشان بوده ایم و ... و در آخر وقتی میاد اینجا حرف خودش را از زبان امیرحسین میزند که چرا فلانی با این همه درس و زحمتی که به خودش می دهد دنبال کاری نمی رود که پول سازتر باشد. یعنی به قول فیلم هامون: یعنی بل کل.... بله متاسفانه بلکل کرکره ها پایین هست و چراغ رابطه و فهم خاموش.


مادر هم همان حرف چندی پیش بانا را به تو زده که گفته بود هر مادر اگر از ده تا بچه اش اگر یکی مثل آ داشت خودش را خوشبخترین مادر می دانست و سعادتمند. نه نمی خواهم بگویم این من و ما هستیم که چه خوبیم. اما می دانم که مامانم هرگز قدر داشته هایش را ندانسته و نخواهد دانست و به همین دلیل هم همواره اشتباه کرده و می کند.


خلاصه که عجب داستان پر غصه ای است و چقدر ناراحت کننده. به هر حال طبق معمول تو آرامم کردی و این تو بودی و هستی که با بزرگواری از همه چیز می گذری.


امشب با فرشید و پگاه رفتیم رستوارن بوکا و خدا را شکر این بیرون رفتن حال و هوایمان را عوض کرد هر چند که کمی میان آن دو حرف و حدیث و یک به دو بود اما خوش گذشت.

۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

باید آهسته آرش شوم



تو خانه ی نسیم و مازیار هستی و احتمالا تا یک ساعت دیگه بر می گردی. قرار بود که با نسیم برای آیدا و بچه هایش که فردا شب می آیند کمی غذا درست کنید و آماده در یخچال خانه ی آیدا بگذارید. من هم تازه خانه را تمیز کردم و کمی هم ورزش کردم و برگشته ام بالا تا کمی به کارهایم برسم. ساعت ۹ و ۴۰ دقیقه هست و به احتمال زیاد خیلی کاری نمیشود کرد.


امروز برای صبحانه با سنتی در کرما قرار داشتیم و قهوه و مافین گرفتیم و دو ساعتی حرف زدیم. گفت دوشنبه از تز فوقش دفاع می کند و برای دو ماه به مسافرت خواهد رفت. البته متوجه شدم که هنوز مقاله ی درس لویناس را تمام نکرده و از آشر وقت گرفته اما به هر حال اصل کار را تمام کرده. جایی در حرفهایش گفت که چند سال پیش تصمیم گرفت که طوری زندگی کند که حسرت کارهای نکرده و کرده اش را نخورد و تا اینجا تنها از دست دادن کلاس نظریه ی انتقادی مکتب فرانکفورت آشر این حس را بهش داده. حرفش جالب بود. 


فکر کردم من هم بهتره کمی نگاهم را در آستانه ی آخرین سالهای دهه ی سی سالگی به زندگی تغییر دهم. تا کنون هر چه بوده خوب و بد کم و زیاد بوده و اکثرا گذشته. باید از این به بعد با دقت بیشتر به زندگی و لحظات و روزهایم نگاه کنم. نه اینکه حسرت از دست رفته ها و نکرده ها و کم کرده ها را نخورم بلکه سعی کنم کمتر خطا کنم. فکر کردم یکی از اشکالات من و شاید بسیاری دیگر این باشد که دامنه ی خطاهای خودمان را خیلی جدی نمی گیریم. فکر کردن به اینکه اشتباه بود اما باز هم تکرار خواهد شد بدترین اتفاق خواهد بود و به همین ترتیب امکان خطاهای آتی را عادی تر می کند اساسا احتمال وجودشان را به الزام تبدیل می کند. 


باید آرام حرکت کرد و پیوسته. نه مثل من دایم نشست و منتظر یک اتفاق بود برای آغاز حرکت. کلا ما ایرانی ها که در مجموع منتظران هستیم. از زرتشت و کوروش و داریوش گرفته تا مهدی و هر نجات بخش دیگری که قرار است یک روز بیاید و ما را نجات دهد. 


سالها پیش پیش خودم فکر کردم اگر قرار است درست و انسانی زندگی کنم نباید متظر آرش بیضایی شوم. باید خودم آرش شوم.

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

طوفان



یک روز کاملا طوفانی و بارانی را پشت سر گذاشتیم. گویا تمام آخر هفته داستان از همین قراره. امروز پیش از ظهر با بانا رفتی سن لورنس مارکت تا کمی خرید مواد غذایی کنی. با اینکه قصد رفتن نداشتی و به بانا گفتی که هوا خیلی مساعد نیست اما اصرار اون تو را هم راهی کرد و البته هر دو پشیمان و خیس به خانه برگشتید.


من هم رفتم و یک بطر شراب سفید گرفتم تا با پاستای تازه ای که تو گرفته بودی نهار درست کنیم. با هم فیلمی دیدیم موقع نهار و بعد هم کمی خوابیدیم و سر شب هم رفتیم ورزش. الان ساعت ۱۱ شب هست و تو داری کارهای شرکت را می کنی- این اصطلاح شرکت را تنها برای این بکار می برم که مشخص شود داری برای جیمی کار می کنی و از بقیه ی کارهایی که چه به عنوان RA و چه احیانا بعدا خواهی کرد متفاوت بشه.


من هم برنامه ی پرگار را دیدم و کمی هم آلمانی خواندم. خلاصه که خیلی خیلی تنبل و بی خاصیت شده ام و اصلا انگار نه انگار که کلی کار و درس دارم. فردا پیش از ظهر با سنتی برای قهوه قرار داریم و تو هم عصر با نسیم به خانه ی آیدا می روی تا کمی غذا برایشان درست کنی که قراره شب بیایند. من هم هر طور شده باید استارت درس را بزنم چون تا به خودم بیام نه تنها این ماه تازه رسیده که کل تابستان از دست میره.