۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

مستر شدم!

امروز "آفر" دوره ی مسترم آمد. حالا باید بی خیال "آنرز" بشم و برم مستر. جالب اینکه درست چند ساعت قبلش پروفسور ریک بنیتز که مدیر اجرایی دوره ی تکمیلی هست را دیدم و باهاش نیم ساعتی راجع به کارم و پرونده ام گپ زدم. گفت تمام موافقت ها در گروه شده و فقط باید منتظر مراحل اداری کار موند. خب اینهم شد، حالا من موندم و این پروژه که تمام سعیم را باید برای درست پیش بردندش بکنم.

نهار را آمدیم مثل دیروز پیش تو در فوت کورت خوردیم. هم ما ساندویچ تخم مرغ داشتیم هم آنها. ناصر خیلی خسته بود و دیروز زیر آفتاب چند ساعت راه رفتن حسابی پوستش را سوزانده بود. امروز و فردا هم این کار را دارد. البته فردا گفته اند نصف روز کار تمام میشه.
من هم باید تا ساعت دیگه به کلاس فرانسه بروم. کمی خوانده ام اما کلا با یک ساعت در هفته کاری پیش نمیره. جالبه که در این کشور مثل ایران نیست که کلاسهای فشرده ی زبانهای غیر انگلیسی هم باشه.

دیشب تو کمی از تز نوشتنت را پیش بردی و اصلاحیه های فصل قبل را اعمال کردی و فرستادی برای کترین. صبح که بیدار شده بودم داشتم توی تخت نگاهت می کردم. از پشت بغلت کردم و با تمام وجودم بهت افتخار کردم. واقعا که داری شاهکار می کنی. می دونم که این کار کار هر کسی نیست بخصوص من اما امیدوارم من هم بتونم کمی از این روحیه و پشت کار را داشته باشم.

این چند روزه که "او-ویک" در دانشگاه هست خیلی دلم برای دوره ی دانشجویی خودمون در ایران و دانشجوهامون سوخت. درست همین الان که این شور و شوق، این انجمنها و این برنامه ها؛ از انجمن شراب و فیلم و شکلات گرفته تا ارتش و سازمان ملل و انقلابیون تروتسکیست، این همه رنگ و موزیک و خنده و بحثهای شوخی و جدی در فضای دانشگاه وجود داره، دارن تو دانشگاههای ایران و بطور خاص این دو روزه در پلی تکنیک دانشجویان را به بهانه ی مخالفت با خاکسپاری شهدای گمنام به نفع خواسته های سرکوبگرایانه ی خودشون قلع و قمع می کنن. 70 دانشجو که 30 تاشون دخترن در بازداشتگاهها دارن "او-ویک" برگزار می کنن.

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

دلتنگی برای مادر

ساعت نزدیک به شش هست و من تنها در PGARC نشستم. ناصر که امروز و فردا و پس فردا را برای "اکسس کارت" کار می کنه و مشغوله. بیتا هم الان رفت پیشش تا با هم برن خونه شون. ن هم که برای نوشتن تزتش بلافاصله مثل این چند وقت گذشته به خونه میره تا از کوچکترین وقتش استفاده کنه.

امروز برای نهار چون در دانشگاه "او ویک O - week" هست و ناصر داره بیرون کار می کنه و نزدیک ن هست تصمیم گرفتیم برای نهار بریم دور هم در فوت کورت دانشگاه با هم نهار بخوریم. دیروز بعد از دانشگاه که به خانه رفتم برای امروز نهار درست کردم. "بیف استراگانف" که بد هم نشده بود. بیتا و ن که خیلی تعریف کردن. حالا هم باید سر راه برم از فروشگاه فرانکلین پیاز و شیر و یکی دوتا چیز دیگه بگیرم.

قرار شده که بچه ها برای دستپختم و خوردنش جمعه شب بیان خانه ی ما که فکر کنم پاستا درست کنم. برای فردا هم می خوام یک غذای ایتالیایی که تو فر درست میشه را تجربه کنم. خلاصه چند وقتی بود که دوست داشتم آشپزی درست و حسابی یاد بگیرم. الان بهترین فرصتش بود.

امروز خاله آذر برای ن یک سری عکس از خودشون با مادر و مامانم و این سفر آخری که به هاوایی رفته بودند فرستاده بود. ن هم از سر کار برام ایمیلشون کرد. خیلی دلم بخصوص برای مادر تنگ شده. خیلی.
امیدوارم انقدر دیر نشه که تنها با عکسهاش خودمون را سرگرم کنیم.

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

سال بعد این موقع

دیشب با هم نشستیم و شراب سفید و پاستایی که شنبه من درست کرده بودم و کمی ازش مانده بود را همراه با برنامه ی اسکار دیدیم. شب خوب و ریلکس کننده ای بود. وقتی آمدم خانه دیدم تو حمام رفتی و کلا بی خیال درس خواند برای شب شدی. گفتی خسته ای و می دانستم که راست می گویی.

الان هم با هم حرف زدیم و قرار شد نیم ساعت دیگه که کار تو تمام می شود بیام ایستگاه اتوبوس تا برای یک قهوه به کافه "چینکوئه" بریم و بعد به خانه. تو باید درس بخوانی و من هم علاوه بر درس می خواهم یک غذای دیگه برای دو روز پیش رو درست کنم. از درست کردن غذا بخصوص غیر ایرانیش که راحتتر و به نظرم معقول تره لذت می برم. بخصوص اینکه برای کمک به تو باشه.

امروز درسی نخواندم و بیشتر با ایتنرنت برای پیدا کردن مقالات در مجلات و سایت های فارسی بازی کردم. خوب می دانم که سال دیگه این موقع ها داره خواهر و مادرم بهم پیوند می خوره.

اما امشب می خوام درس بخونم و در کنارش کمی فرانسه و برنامه ریزی. تو هم که قصد داری مهمترین و آخرین فصل پایان نامه ات را به سلامتی شروع کنی. تا ببینیم چه بر سر خواهد رفت.

وام خاله

ساعت از هفت عصر گذشته و باید کم کم اماده بشم برای آمدن پیش تو خانه. قرار گذاشته ایم که من تا وقتی درس دارم PGARC بمانم و تو هم در خانه در سکوت به نوشتن تزت برسی.

امروز دوشنبه و اول هفته بود. صبح بعد از حرف زدن با مادر زودتر از معمول بیرون زدیم تا تو زودتر به سر کار بری و از آن طرف زودتر بلند شی تا وقت بیشتری برای نوشتن پایان نامه و تزت در خانه داشته باشی. من هم که تمام روز اینجا بودم و مشغول مرتب کردن مقالات و برنامه هام در این لپ تاب.

دیروز هم تمام روز را خانه بودیم و تو موفق شدی یکی دیگه از فصول تزت را تمام کنی. نمی دونی چقدر بهت افتخار می کنم. خودت هم می دونی کاری که داری می کنی با این فشردگی و حجمی که داره کار هر کس نبود. غروب کارت را تمام کردی و با هم رفتیم قهوه ای در دندی خوردیم و یک ساعتی را گپ زدیم.

من هم برای اولین بار دیروز همت کردم و نشستم یک مقاله ی نسبتا کوتاه از" کارل لویت" درباره ی آخرین ملاقاتش با هایدگر ترجمه کردم تا شاید اگر حوصله کنم برای چاپ ایمیلش کنم ایران برای یکی دو جایی که از من مدتهاست قول مطلب دادن را گرفته اند.

به قول تو این فشردگی کارها در این روزها بهمون نشون داد که خیلی داریم با تنبلی و بی حوصله گی کارها و وقتهای مفیدی را که داریم تلف می کنیم. قرار گذاشته ایم متمرکز تر از قبل و با برنامه ادامه ی کارهامون را جدی بگیریم.

دیروز کمی هم برای فرانسه ام وقت گذاشته ام. داره برام موضوعیت بیشتری پیدا می کنه. البته به قول تو در حد یک تفریحه فعلا. جهانگیر هم از دبی برات ایمیلی زده بود که تازه از شرایط درسیت خبر دار شدم. برات دعا می کنم، تو هم به خواب و سلامتیت برس. خیلی ایمیلش بهت چسبیده بود. بعد از مدتها که فقط درباره ی داستانش با دختری که بهش بند کرده تا شاید عروستون بشه حرص خوردی، حالا از جهانگیر حس خیلی خوبی بهت منتقل شده. پسر خوب و مهربان اما بی خیال و به اوضاع خودش بی توجهیه.

راستی خبر خوب هم اینکه خاله فریبا تماس گرفت و گفت که برامون وام از بانکش می گیره تا برای کار کانادا مشکل کمتری داشته باشیم. هر چند نصف پول لازمه هست یعنی 8 هزار دلار اما بدون این پول هر چقدر هم پس انداز کنیم چشم اندازی برای رسیدن به سقف قانونی نداریم. واقعا دستس درد نکنه.

امشب مراسم اسکار را داره و من دارم میام پیشت تا با هم بعد از درسهات ببینیم. از فیلم خیلی سر و صدا کرده ی "میلیونر زاغه نشین" که اصلا خوشم نیومد. امیدوارم همه ی جایزه ها را به اون ندن. و البته برای "هیت لجر" فقید هم چشم به راه اسکار هستم. مرگش خیلی نابهنگام بود.

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

اولین آشپزی من برای تو

الان که دارم این پست را می نویسم، شنبه بعد از طهره و من ریسک کردم و با لپ تاب خانه دارم می نویسم. تو داری تزت را می نویسی و حواست کاملا درگیر پایان نامه ات هست. دیروز مثل جمعه ی قبل و چند جمعه ی پیش رو مرخصی گرفته بودی تا به تمام کردن تزت برسی. صبح با هم به دانشگاه رفتیم تا هم من به کتابخانه برم و هم تو با "گای" استاد مشاورت حرف بزنی. بعد از نیم ساعتی که کارهامون طول کشید با هم به سمت CBD رفتیم تا هم کفش تو را که اندازه اش مناسب نبود عوض کنیم و هم من یک جفت کفش ورزشی بگیرم. قرار بود برای بابات هم خریدی بکنیم.

تا عصر گرفتار شدیم. اما خریدهای خوبی کردیم. کفش من که بهترین خرید روز شد. با دو بار حراجی که بهش خورده بود یک چهارم قیمت خریدیمش. برای مامان و بابات هم به اصرار من یکی یک لباس قشنگ گرفتی تا براشون پست کنی. برای مامان بزرگت هم من یک دستگیره ی دیواری قابل جابجایی دیدم تا برای حمام رفتنش به کاشی ها نصب بشه و بدون ترس از زمین خوردن بره تو وان. دستگیره را تو اینترنتی سفارش دادی. به هر حال آمدیم خانه و چندتا سمبوسه که مدتها بود تو می گفتی این نوعش خیلی خوشمزه است را برای شام گرفتیم. قبل از آمدن به خانه به یکی از کافه های قدیمی در نزدیکی "تاور" رفتیم که سالن چند طبقه ی پاساژ هر دومون را به یاد ملبورن انداخت. قهوه و یک برش "چیز کیک" سفارش دادیم.

از عصر تو نشستی سر درست و من هم کمی فرانسه خوندم. شب هم فیلم "ریدر" را دیدیم که ازش انتظار بیشتری داشتیم. اما دوتا از آن سمبوسه ها را که خورده بودیم شد داستان شب ما. هر دو دل درد و دل پیچه گرفتیم. از آن کارهایی بود که تا حالا نکرده بودیم. این بار کردیم و بابامون در آمد.

امروز صبح 21 فوریه هوا ابری و بارانی بود بعد از مدتها صبح را بدون عجله و اجبار با آرامش بیدار شدیم. یک پیاده روی خوب رفتیم و برای صبحانه ای سبک به کافه چینکوئه دندی سری زدیم. یکی یک "لاته" با نان موز. خوشمزه و دلچسب بود مثل همیشه. تمام سعی ام اینه که روحیه ی تو را مناسب انجام دادن این کار و تز فشرده نگه دارم. با اینکه در مورد خرج داریم زیاده روی می کنیم اما تا اندازه ای هم لازمه.

از مغازه ی ایتالیایی محل زیتون و "چوریزو" گرفتیم تا من برای اولین بار برای تو و پس از ده سال برای خودم غذای کامل درست کنم. البته اگر از چند مورد غذاهای سر دستی بگذریم. تازه نهارمان را خورده ایم. بد نشده بود. پاستای ایتالیایی با سس مخصوص. البته با تفقدی که شما به امور داشتید خوب شده بود. کمی روغن زیتونش زیاد بود اما در مجموع قابل دفاع از کار در آمد.

حالا هم می خوام چایی دم کنم و بعدش بشینم سر درس و کارهای خودم و البته فرانسه که داره کم کم لذت بخش و سخت میشه.

راستی برای ثبت در تاریخ! حالا که دارم می نویسم برای چندمین مرتبه در طول این یک ماه که همسایه های جدیدی در ساختمان روبرویی پیدا کرده ایم و محوطه ی درختی مشترکی بین مان قرار دارد، چند دختر و پسر جوان در آن ساختمان سه طبقه آمده اند با هم زندگی می کنند. باز هم یکی از دخترها که گویا در طبقه ی وسط با یکی از پسرها هم اتاق است در حال ناله کردن با صدایی به بلندای شکستن سکوت محله است. ناله ای در راه سفر به سانفرانسیسکو. کلا همسایه های جالبی هستن. به قول تو دختر طبقه ی سوم که فقط و فقط پشت پنجره و با چراغ روشن لباس عوض می کنه. طبقه ی وسطی هم که رادیوی محل شده تا با سینمای صامت طبقه ی بالا سیستم صوتی تصویری و صدا و سیمای محل را تکمیل کنه. طبقه اولیه هم در حوزی که دارند و مثل استخر باهاش حال می کنند دائما مشغول آفتاب گرفتن به صورت پشت و رو، بالا به پایین، پایین به بالا و ... هست.
خلاصه که خیلی خانه و ساکنین متفاوتی روبروی ما به همسایگی آمده اند.

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

یک ساعت و چهل دقیقه!

وای! باز هم بعد از چند روز تاخیر باید بنویسم. این کار هم نوشتن را سخت تر می کنه و هم به دلیل فشردگی باعث حذف برخی جزئیات میشه که اتفاقا همین جزئیات اند که مهم هستند. یکی از دلایل این تاخیر همراه نداشتن لپ تابم در خانه هست و اینکه نمی خواهم از لپ تاب خانه برای تو بنویسم. چون احتمالا بسیار زودتر از آن زمانی که باید از این وبلاگ خبردار میشی. و اما حکایت این هفته چنان که طوطیان شکرشکن و راویان خوش خبر روایت می کنند:

جمعه شب را با ناصر و بیتا که به خانه مان امده بودند گذراندیم. بیچاره ناصر بخصوص خیلی از شنیدن خبر کار تو شوکه شد. دائما پرسید که حالا چی کار می کنی و از ما چه کمکی ساخته است. خیلی محبت داره و می خواد هر جوری شده به قول خودش نقش بازی کنه. البته نتوانست کامپیوتر خانه را درست کنه اما شب خوبی بود. هر چند کاملا تحت تاثیر مسئله ی تز تو بودیم و البته روحیه ی خودت که حسابی ما را تحت تاثیر قرار داده و واقعا رشک برانگیزه.

شنبه صبح با هم رفتیم دندی صبحانه ای خوردیم و حسابی گپ زدیم و برای این شش هفته برنامه ریزی هامون را کردیم. راجع به کار کانادا هم که تمام این روزها ذهنمون را پر کرده خیلی حرف زدیم. آخه دیشب هم مثل این چند شبه تا 2 صبح برای حرف زدن با آقای دامتس و خانم نیکخو بیدار بودیم و باز هم صبح سحر برای ادامه ی کار باید بیدار می شدیم و با کانادا هماهنگی های لازم را می کردیم. به هر حال روزهای سختیه. بقیه ی روز را در خانه و با کارهامون و درسهامون گذراندیم. آخر شب هم فیلم "سون پوند" را دیدیم که دوستش داشتیم.

یکشنبه تو از صبح سر درس نشستی و من هم چون ریدینگ گروپ دو نفری با هریت را عصر داشتم به خواندن متن هابرماس و لکچر دوم که درباره ی هگل هست پرداختم البته تمام هم نشد. خیلی بد شده، تا امروز هیچ کدام از متنها را کامل نخوانده ام. تازه این کار را هریت داره برای کمک به من می کنه. بگذریم، عصر به دندی رفتم و یک ساعتی با هریت درباره ی متن حرف زدیم و بعد او رفت. من به تو زنگ زدم که آیا چیزی از بیرون می خواهی یا نه که تو گفتی دوست داری برای هوا خوری کوتاهی بیرون بیایی. خلاصه آمدی به دندی و باز هم من برگشتم به همان جا که تا نیم ساعت قبلش بودم. فکر کنم طرف پیش خودش فکر کرد که داداشمون چه دون ژوانیه و اصلا به قیافش هم نمیاد. این را از تو صورتش میشد فهمید. طبق معمول عذاب وجدان درس نخوندن و انگلیسی کار نکردن و ننوشتن و ... من را گرفت.

دوشنبه چون منتظر بسته ی DHL مدارکمون از تهران بودیم من خانه ماندم تا حتما بگیرمش و برای فردا که باید به سفارت کانادا می رفتیم همه چیز درست باشه. خانه بودم که گرک از آپن زنگ زد و گفت می تونی برای چهارشنبه حدود سه ساعت بیایی. گفتم آره. پست هم آمدم و من مدارک را گرفتم. واقعا دست همه بخصوص مامانت و رسول درد نکنه. همه چیز به موقع شد و رسید. طبق معمول هم بهترین بهانه را برای درس نخواندن داشتم و با اینکه خانه بودم و می توانستم خیلی کارها بکنم اما به بهانه ی درگیر بودن فکر و ذهنم کاری نکردم. ای بابا من هم هیچی نبوده ام و نمی شوم. حالا هم که نیمه ی عمرم را در بهترین حالت طی کرده ام و بهترین سالها را به بهانه ی انجام دادن کارها در زمان بهتر از دست داده ام.

سه شنبه روز سر نوشت سازمان بود. تو صبح سر کار رفتی و من هم ماندم خانه تا برای نهار بیام پیش تو در فوت کورت دانشگاه نهارکی بزنیم و بریم سفارت. مدارک را تو شب قبل در پوشه ای که خریده بودی دسته بندی کردی و روی هر قسمت هم برچسب مربوطه را زدی که در موقع لازم بی معطلی همه چیز را دم دست داشته باشی. صبح که خاله آذر از آمریکا زنگ زد تا از حال و روحیه مون بپرسه بهش گفتم تو همه ی کارها را مرتب کرده ای گفت این ن است دیگه.
آره واقعا که تو بهترین و کاملترینی، عزیزترینم. گویا خاله برای تو هم ایمیل زده بود و روحیه داده بود.

نهار را که خوردیم تاکسی گرفتیم تا هم به موقع برسیم و هم تو لباسهای قشنگت که دیروزش - دوشنبه - به اصرار من برای امروز خریده بودی و البته برای سر کارت هم بهشون احتیاج داشتی، چروک و خراب نشه. سفارت در منطقه ی اداری شهر هست که منطقه ی زیباییه. 15 دقیقه ای زودتر رسیدیم، هر دو حس خوبی داشتیم. بعد از کمی نشستن خانمی آمد و ما را به طبقه ی بالاتر برد که باید با کارت امنیتی آسانسورش فعال میشد. پوشه ی مدارک را گرفت و گفت تحویل مسئول پرونده خواهد داد تا بخواندشان و بعد خودش خواهد امد و مصاحبه خواهد کرد. بهمون گفته بودند که چیزی همراه خودتان نیاورید به غیر از پوشه ی مدارک. اینجا حتی توالت هم نداریم!

بابات بهمون از دبی زنگ زد که خونسرد باشید و شما دلیلی برای نگرانی ندارین. واقعیت اینکه هیچ کداممون نگران هم نبودیم. چون فکر می کردیم همانطور که از قبل دوستان و یکی از خانم های کانادایی همکار تو گفته چند دقیقه ای سئوال و جواب ساده و فرمالیته هست و بعد هم تمام.

یک ساعت و چهل دقیقه! یک ساعت و چهل دقیقه مرد جوان و خوش برخورد اما بسیار جدی کانادایی از هر دومون سئوال و جواب کرد. وسط کار یک دفعه از تو فرانسوی پرسید البته خیلی جدی نبود اما به هر حال پرسید. راجع به کار تو در شرکت پدرت خیلی حساسیت داشتند و مورد اصلی هم این بود و کار روزنامه نگاری من در ایران. از دلیل مرگ پدرم پرسید تا ازدواج مجدد مامانم. کار و بار برادرهامون و حساب بانکی و... تا آخر کار از یکی از درسهای من در دانشگاه سیدنی - همان درسی که با جی داشتم و راجع به فمینسم بود - پرسید. از اینکه آیا جایزه ام را بخاطر گزارش از حج گرفته ام که گفتم نه بابا جایزه ام حج بود که نرفتم. خلاصه فقط از سایز شماره پامون نپرسید. اما در آخر گفت از نظر من پرونده ی شما پاس شده و من هیچگونه نگرانی ندارم. بعد از این مرحله ی پزشکی و پلیس می ماند که دست من و ما نیست و اگر آدمهای سالم و خوبی باشید مشکلی ندارید. چقدر یاد فوکو افتادم. در انتها هم گفت که زبان هر دوی شما عالی است و من خیلی راحت با شما ارتباط برقرار کردم. مدرک ایلتس تو را هم پس داد و گفت از من می شنوید به فکر پس انداز باشید و کمتر به رستورانهای مجلل بروید. تو هم در لحظه ی خداحافظی بهش گفتی امیدوارم در کانادا ببینیمتون.

بیرون که آمدیم انگار سالها بود نخوابیده بودیم و در عین حال انگار که همه چیز در خواب اتفاق می افتاد. چون در محله ی "راکس" بودیم و اینجا پر از رستورانها و کافه های فرانسوی و ایتالیایی است رفتیم برای خوردن یک قهوه به کافه ی فرانسوی آن نزدیکی که تو دوستش داری. قهوه و یک برش تیرامیسو گرفتیم و در حیاط پشتی کافه که خودش کوچه ی دیگه ای ازش رد میشه نشستیم. نسبتا شلوغ هم بود. داشتیم حرفهای افسر سفارت را با هم مرور می کردیم که مامانت از تهران زنگ زد و ماجرا را برایش گفتیم. خیلی خوشحال شد و گریه کرد. ازمون خواست به خاطر خانم گلتراش و خانواده ی زاهد به بابات با تمام جزئیات نگیم، می ترسه چشم بزنن. قهوه را خوردیم پیاده آمدیم تا ایستگاه اتوبوس "سیرکولار کی" و با اتوبوس به خانه.
تا رسیدیم به مادر، مامانم و بعد به خاله آذر خبر دادیم و همه را خوشحال کردیم. البته به غیر از دوتا مامانها بقیه را در جریان کامل نتیجه نگذاشتیم. هرچند برای همه مسئله حل شده است. چون خیلی خسته بودیم با همه کوتاه حرف زدیم و از آنجایی که باران قشنگ و هوای دلپذیری بود من پیشنهاد دادم برای شام به رستوران "ایتالین بول" بریم و پاستا بخوریم. رستوران که به آن معنی نیست اما پاستاهاش بی نظیره و قیمتش مناسبه. با دوتا شکم بالا آمده آمدیم خانه و سعی کردیم تا از همان موقع که از سفارت بیرون آمدیم به توصیه ی افسر پرونده عمل کنیم. شب هم بابات که تهران رسیده بود داشت باهات حرف میزد که دیگه قطع شد و ما هم زود به رختخواب رفتیم و خوابیدیم. این چند روز فشار و خستگی نای هیچ کاری را برامون نگذاشته، حتی نگرانی برای تز تو.

چهارشنبه صبح باهم از خانه بیرون آمدیم. تو رفتی سر کارت و من هم برای کار به آپن رفتم. یک ساعتی راه با قطار هست. سر وقت به قرارم با گرک رسیدم. می خواستند تا برای پروژه ی جدید یک سری کار های مقدماتی را بکنند و دستورالعمل ها را هم به فارسی ترجمه کنند. کار خسته کننده ای بود و تمام روز را ازم گرفت. بد نبود چون واقعا نرخ حقوقش پایینه، حداقل دوبرابر از آنچه که فکر می کردیم وقت برد. شش ساعت تازه بدون هیچ استراحتی. اما هر کسی من را آنجا دید از حال من و تو می پرسید. بعد از کار رفتم به فروشکاه بزرگ آن حوالی تا ببینم آن کفشی که فکر می کردیم شاید در این شعبه داشته باشد را برای تو بگیرم که نداشت. اما یک جفت کفش قشنگ دیگه دیدم و برات گرفتم و یک جفت صندل قرمز که اصلا تا دیدمش پاهای زیبای تو را توشون دیدم. هر دو را گرفتم. خلاصه چاله ی پول امروز را در این حراجی کندم. حدس هم زدم که شاید کفشه خیلی برات راحت نباشه اما گفتم برای پس دادنش با هم میایم و عوضش می کنیم. می دانم که درس داری اما از قبل قرار بوده تا برای بابات هم چیزی بگیریم و با کفش های مامانت به عنوان اولین حقوقت براشون بفرستی. بنابراین فکر کردم ارزش این وقت گذاشتن را داره.

امروز صبح که کفش مشکیه را پوشیدی گفتی بر خلاف دیروز که به نظر راحت می آمده راحت نیست. دوستشون داری اما قرار شد اگه راحت نیست بریم عوصشون کنیم. جمعه که فردا میشه با هم میریم آنجا. بد هم نیست چون می تونیم از سوپر ایرانی آن منطقه آلبالو هم بگیریم. البته صندلها را که هم من خوشم آمد و هم تو عاشقشون شدی خوب و راحت بودند.

حالا هم در PGARC هستم و تو سر کاری. بچه ها تازه آمده اند و هنوز ظهر نشده. از بس این نوشته طولانی شد خسته شدم. بعد از کمی استراحت باید بشینم سر فرانسه ام و مرورش کنم. تازه دیشب تو بعد از نوشتن قسمتی از تزت خیلی کمکم کردی تا تونستم تکلیف های این هفته را انجام بدم. طبق معمول بدون تو من هیچی نیستم. من دارم در سایه ی همت بلند تو آسوده و آرام رشد می کنم عزیزترین و مهربانترین ن عالم.

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

همین الان شوکه شدیم!

اول خبر آخر را بدهم. همین الان هر دو شوکه شدیم. رفته بودیم "آرت فکالتی" برای کارت دانشجویی تو و استفاده از کتابخانه ی دانشگاه که متوجه شدیم بازهم "سوپروایزرت" کترین گند زده و تاریخ تحویل تزت را سه ماه دیرتر گفته است. یعنی به جای اینکه آخر ژوئن تسلیمش کنی باید 6 هفته ی دیگه تا آخر مارچ این کار را تمام کنی.
نمی دانم چرا این چند وقته داریم چپ و راست شوکه می شیم از هر طرف بهمون حال میدن. البته خدا را شکر در مجموع هم همه چیز داره درست پیش میره اما پدرمون را داره در میاد. حالا بذار به ترتیب از دیروز عصر برات بگم.

دیروز اولین جلسه ی ترم دوم فرانسه ام بود. از همه ضعیف تر بودم. به چند دلیل اول اینکه نخوانده بودم در این مدت. دوم هم به این دلیل که تمام همکلاسی ها در دوره ی مدرسه یا دانشگاه فرانسه خوانده بودند و حتی چند نفری فرانسه و کانادا هم سفر کرده بودند. خانم معلم مسلط تر از قبلی به نظر میرسه و جوانتر هم هست. البته خودش مادربزرگه اما خیلی سرپاست. کلاس بدی نبود اما من تنها دانشجوی غیرانگلیسی زبانم و خیلی از لغات را که آنها بطور مشترک دارند حتی ورژن انگلیسیش هم به گوش من نخورده است. مثل شناکردن در فرانسه و فن شنا در انگلیسی که میشه natation. اما چاره ای نیست و باید برم جلو.

شب که به خانه آمدم تو داشتی با تهران و کانادا برای هماهنگی مدارک و کارها صحبت می کردی و ایمیل ها را دائما چک می کردی. دست مامانت درد نکنه که تمام این چند روزش را برای این کار گذاشته. من سر درد داشتم و زود خوابیدم. وقتی تو آمدی تو رختخواب بهم گفتی ساعت از دو بامداد گذشته. تا آن موقع درگیر بودی و به همین دلیل صبح هم گردن درد داشتی.

امروز صبح برای هر دومون صبح دلنشینی بود. بعد از چند ماه اولین صبح روز کاری- جمعه- که در خانه هستیم. قراره ناصر و بیتا برای شام بیان پیشمون تا باز هم این لپ تاب خانه را ناصر درست کنه. من یک جاروی سریع زدم و با هم برای صبحانه در یک روز بارانی و ابری اما به غایت "لاولی" رفتیم کافه دندی.

حرفهای قشنگی زدیم و کمی خاطرات را مرور کردیم و باز هم نتیجه گرفتیم که خدار را شکر همیشه در آخر بهترین گزینه ی ممکن برامون محقق شده پس نباید نگران کار کانادا بود. از آنجایی که برای اسکن کردن مدارک من، باید به دانشگاه می آمدیم و بعدش هم تو باید به بانک بری تا برگه ی کارکرد بانکی ات را برای همین کار سفارت بگیری، کمی در نم نم باران قدم زدیم و کمی هم با اتوبوس را را آمدیم.
اسکنر فیشر تا عصر کار نمی کرد پس تصمیم گرفتیم به PGARC بیایم و اسکن کنیم. سر راه بهت گفتم حالا که اینجایی و امروز که مرخصی گرفته ای بیا یک سر آموزش دانشکده بریم تا کارت کتابخانه ات را درست کنی. رفتیم و متوجه شدیم کترین بهت اشتباه اطلاع داده و تو باید ظرف یک سال همه ی کار تزت را تمام کنی در غیر این صورت باید بازهم برای هر ترم بافی ماند پول پرداخت کنی. و این یعنی همه چیز تا 6 هفته ی بعد باید تمام شود. نیمی از تزت هنوز مانده و تازه باز بینی هم می خواهد.

من اگر جای تو بودم یا سکته زده بودم یا می گفتم باید از هر جا که شده پول جور کرد که البته دومی از سکته کردن هم سختتره. واقعیت اینه که من آینده ی خودم را دیدم. چون بنا به چرت و پرتی که کترین تحویل تو داده بود من هم برای خودم 16 ماه حساب باز کرده بودم و اصلا نمی دانم حالا می توانم در 12 ماه تمام کنم یا نه. واقعا نمی دانم این چه روحیه ای است که تو داری. دمت گرم!

من که از حالا گلوم خشک شده. اما خدار را شکر با این روحیه- هر چند غبطه انگیز- تو زندگی را جمع کردی. نمی دانم چه باید بنویسم. ن عزیزم نمی دانم چگونه باید توضیح دهم که بهت تا چه اندازه و چطور افتخار می کنم.

الان هم تو رفتی بانک "وست پک"برای گرفتن صورت وضعیت. بعد قراره بری خانه کمی استراحت کنی و شامی برای شب آماده کنی. بهت قول دادم و باز هم میدم که هر گونه کمکی از دستم بر بیاد برای آرامشت می کنم. می دانم- در واقع نمی دانم- که چه دوره ی طاقت فرسائی پیش رویت هست. اما کاملا ایمان دارم که از پسش بر میای. این تویی.
ن من. ن یگانه و جاودانه ی من. خدا حفظت کنه.

موقع رفتنت باهات تا دم در آمدم که دکتر جی جانسون را دیدیم. استاد هردومون بوده و از هر دومون خیلی راضی. بخصوص از مقاله ی من در درسی که باهاش داشتم و زیرش نوشته بود این سوپر مقاله است و به قول خودش بالاترین نمره ی ممکنه را که تا حالا به کسی داده، بهم داده بود. وقتی از اوضاع و احوال کترین و بی خیالیش شنید گفت که براش فصول تزت را بفرست تا او هم بخونه و کمکت کنه. چی از این بهتر. استادی که از گروه دیگه بدون هیچ گونه در آمد و اعتباری که از کار تو برایش حاصل میشه حاضره برات این کار را بکنه اما نفر اصلی کم کاری می کنه.
هم تو و هم من این را نشانه و علامت خوبی گرفتیم. به همین دلیل هم هست که هردو علیرغم سختی بی حد کار پیش رو ته دلمون قرصه.

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

باز هم فرانسه

امروز پنج شنبه 12 فوریه هست. تو سر کاری و من آمده ام از صبح PGARC البته خیلی وقت نیست که آمده ام و تازه ساعت ده صبحه. دیشب با تهران چندین مرتبه برای کار و مدارک مورد نظر سفارت کانادا تماس داشتیم. واقعا دست مامان و رسول درد نکنه که تمام روزشون را برای کارهای ما گذاشتند. فکر کنم امروز ترجمه ی مدارک را برای ما پست کنند.

صبح با وجود خستگی تمام این چند روز و اینکه واقعا دوست داشتیم کمی بیشتر می خوابیدیم پا شدیم که بزنیم بیرون و دنبال کارهامون را بگیریم که باز هم از دفتر وکیل کانادا باهامون تماس گرفتند و باز هم با تکرار مکررات اعصابمون را بهم ریختند. اینکه؛ نه! باید نامه به دست ما زودتر برسه و باید تغییر کنه و ... که تو گفتی همه چیز تمام شده و نامه ها هم ترجمه شده اند. به هر حال شرایط عصبی کننده و سختی شده. به قول تو باید این روزها را به یاد داشته باشیم که وقتی ان شاا... پاسپورت ها را گرفتیم یادمون نره که چقدر بالا و پایین شده ایم در این سالها.

امروز عصر هم کلاس ترم دوم زبان فرانسه ی من شروع میشه. قبلا تصمیم داشتم که با کمک تو از فرصت تعطیلات استفاده کنم و یک "لول" خودم را پیش بندازم. دائما می گفتم اگه این کتابها و CD از تهران رسیده بود یک روز را از دست نمی دادم. آنها حداقل یک ماه قبل رسیدند، اما من حتی CD را در نیاوردم و لای کتاب را باز نکردم. می دانم که اگر نرسیده بود می گفتم حالا اگر اینجا بودند لابد بالزاک شده بودم.

نمی دانم چرا اینقدر احمق و خود فریبم. درس خواندنم هم شده همین. اگر وقت داشتم اگر موقعیت آسوده داشتم اگر... . دارم و نمی کنم تا بعدها و خدای نکرده به زودی حسرتش را بخورم و باز هم خودم را فریب دهم که... .

دیروز تمام روز را با ناصر به حرف زدن درموردی که قرار بود از قبل درباره اش حرف بزنیم گذراندم. حس کردم که ناصر واقعا دوست داره در مورد مسائل به قول خودش تابو شده از نظر جنسی حداقل در سطح زندگیش تغییراتی ایجاد کنه، اما به خودش هم گفتم که هم به دلیل احساس کمبود تجربه ی عملی پیش از ازدواج و هم به خاطر خام بودن نگاهش به این مسائل در حال اشتباه کردن هم در سطح نظری و هم عملی است.

به نظرش این مسئله باید مثل غذا خوردن دیده بشه و فی نفسه ارزشمند تلقی نشه. من مخالف این تلقی بودم و تا اندازه ای هم تونستم قانعش کنم که داره تحلیل بی وجه می کنه. به هر حال قرار شد که باز هم درباره اش با هم گپ بزنیم. من معتقدم به دلیل تغییر بزرگ زمینه ای که در زندگیش کرده و دائما هم بهش اشاره می کنه و علاقه اش به ادامه ی این تغییرات در جهت مثبت در نهایت تن به این خواسته اش میده. اما دیروز عصر که بعد از کار تو با هم رفتیم کافه دندی و قهوه ای نوشیدیم و درباره ی بعضی مسائل از جمله این مورد - البته بدون ریز شدن در جزئیات گوینده- با هم حرف زدیم، تو عقیده ی دیگه ای داشتی. اینکه ناصر دوست داره تغییر کنه اما بیتا - البته به حق و تا اندازه ای از نظر تو- در حال مقاومت و مونوپل کردن شرایط برای حفظ روند زندگیشونه و بنابر این ناصر همین روند را در همین سطح و نه به شکل عملی ادامه میده. از تحلیلت خوشم آمد اما فکر می کنم به قول مادر ماده اش مستعد این کار هست. تصمیم گرفتم تا حدی که مقعول به نظر برسه و در اندازه ی خودم کمکش کنم که نگاهش در جهت حفظ موقعیت امروزش حفظ بشه. هر چند مطمئن نیستم اثر گذار باشه.

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

نمونه ی کار

عجب این چند روز با فشار و استرس داره می گذره. وقتی به صرافت تهیه ی پول برای کار کانادا و جساب بانکی افتادیم تازه متوجه شدیم که طبق قانون بایستی که این پول را از حداقل شش ماه گذشته در حسابمون می داشتیم. بعد از اینکه با وکیلمون حرف زدیم اولش که آنها معتقد بودند حتما ن در ارسال مدارک جدید و به روز کردن اطلاعات پرونده اشتباهی انجام داده و به همین علت حالا آنها می خواهند با ما مصاحبه کنند و ته و توی قضیه را در آورند.

خانم منشی دفتر "امیرسلام و دامتس" می گفت که شما شرایط کار و تاریخ ها را عوض کرده اید و آنها هم دچار سر در گمی شده اند و تمام تقصیرات را به گردن ن می انداخت. انگار نه انگار که حتی اگر این فرض درست هم باشد اتفاقا این خطای آنهاست که پول خدمات را گرفته اند اما کارها را چک نکرده اند. ضمن اینکه احتمالا هم داستان اصلا این نیست.

این چند شب تا ساعت 2 بامداد به خاطر صحبت در وقت کاری کانادا بیدار بودیم از آن طرف هم ساعت شش باید بیدار می شدیم تا دوباره با آنها حرف میزدیم. خیلی خسته شده ایم و از آن بدتر اشتباهات پی در پی انهاست. مثلا وقتی متوجه شدند که حدسشان اشتباه است و بعد از اینکه ن با افسر پرونده در اینجا تلفنی صحبت کرد و طرف گفت که فعلا چیزی به غیر از نمونه ی کار من احتیاج نیست و برای حساب رسمی هم همان سهام شرکت کافی است و بعدا می توانید نامه ی رسمی برایش بیاورید باز هم سعی دارند تا قضیه را به شکل دیگری دنبال کنند. مثلا اینکه شما باید برای مصاحبه "کوچینگ" بشین.

به هر حال دیشب آخر شب با رسول تماس گرفتم و ازش خواستم تا از هر کجا که ممکنه برایم به آرشیو روزنامه و کارهام دسترسی پیدا کنه. قرار شد زحمتش را بکشه. مامان ن هم که مطابق همیشه دنبال کارهای ما خواهد رفت و مدارک را تهیه و ترجمه می کنه.

اما دو چیز در این بین خیلی مهم بودند تا برایت اینجا بنویسم. اول، بعد از اینکه فهمیدیم که باید یک چیزی به نام خودت داشته باشی رو به من کردی و گفتی جالبه که هیچ چیزی ندارم. و واقعا دیدیم که آره راست میگی به خصوص من به عنوان همسر برای تو و زندگیمون هرگز قدم درستی در این زمینه برنداشته ام. هر چند که البته سهام شرکت پیدا شد و بعد هم زمین مشهد که بابات برای هردومون داره قسطی می خره.
دوم، هم تلاش برای پیدا کردن اسم من در اینترنت و لابلای آرشیو روزنامه ها و خبرگزاری ها حداقل درمورد خبر جایزه ی جشنواره ی مطبوعاتم. بلاخره با زحمت فراوان ناصر برام پیداش کرد اما نیم ساعت می خندیدم و ناصر هم به زمین و زمان فحش می داد وقتی که دیدیم فامیلی من را اشتباه چاپ کرده اند. جالب و خنده دار بود. هر چند به غیر از خودم کسی نمی خندید.

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

12 هزار دلار کانادا

وای! بعد از شش روز تازه آمده ام PGARC تا این خاطرات را به روز کنم. خیلی باید فشرده بنویسم تا بتوانم برای یک ساعت دیگه برای نهار بیام پیشت و غافلگیرت کنم. و اما بریم سراغ داستان روزهای گذشته...

چهارشنبه همانطور که نوشته بودم رفتیم کافه دندی تا برای خداحافظی با استفان کمی دور هم باشیم. یک ساعتی که گذشت استفان به اصرار ما را برای شام به یکی از رستورانهای اطراف با انتخاب خودمان دعوت کرد. رفتیم یک بطری شراب گرفتیم و به رستوران ایتالیایی اول خیابان کینگ رفتیم که بخاطر مجسمه ی دم در ورودیش ما بهش می گفتیم رستوران آقا مهدی. بدک نبود اما انتطار بیشتری ازش داشتیم. چندتا عکسی با هم گرفتیم و گپ مفصلی درباره ی آینده و برنامه هامون زدیم. استفان از کتاب ایرانی که براش هدیه بردیم خیلی خوشش آمدم و گفت هر زمان که ما بتوانیم به ایران برویم او هم دوست داره تا همراهمان باشه. قبلا الا هم این قول را از ما گرفته خدا را چه دیدی شاید هم شد و همگی با هم رفتیم.
اما هر چه سعی کردم تا موقعیت مناسبی برای دادن گوشواره ها به تو پیدا کنم نشد. گفتم باشه برای فردا یا یک زمان بهتر.

پنج شنبه آن زمان مناسب پیدا شد. با اینکه این هفته برای گرمای زیاد به PGARC نیامدم و بیشتر در فیشر بودم و تمام روزها را با هم نهار خوردیم اما گذاشتم برای عصر در کافه دندی. اول رفتم بلیط برای فیلم Changeling گرفتم و بعد با هم نشستیم روی یکی از میز و صندلی هایی که تا آن روز آنجا نشسته بودیم. پیشخدمت که شماره ی میز را بهمون داد 21 بود و تو گفتی ببین باز هم این عدد که عدد توست.
گوشواره ها را که دادم خیلی خوشحال و البته غافلگیر شدی. هر چند احساس کردم زیاد خوشت نیامده. اما گفتی که اینطور نیست و حالا هم بعد از چند روز می بینم که دائما به گوشهای زیبایت انداختی شون. البته تک مرواریده و به گوش می چسبه.

فیلم را که دیدیم دیر وقت شده بود و سریع آمدیم خانه. فیلم احساس برانگیزی بود و از آن جایی که براساس داستانی واقعی ساخته شده بود خیلی ناراحت کننده بود. به هر حال سینمای کلینت استوود سینمای قصه گو است و بعضی اوقات بد هم نیست فیلمی داستانی ببینی.

جمعه روز را به روال روزهای کنونی گذراندیم. تو سر کار بودی و من هم در کتابخانه. شب بیش از دو ساعتی درگیر تلفن با تهران شدیم. تلفن با تهران آن هم جمعه شبها به دلیل تعطیلی آنجا و فرصت مناسب برای حرف زدن عموما زمان بری بیشتری داره. دیرتر اما من با کمی سر درد و بد خلقی اوقات خودمون را تا اندازه ای تلخ کردم. نمی دانم چرا علیرغم اینکه سعی می کنم برای بهم خوردن برنامه هامون کمتر نق بزنم بعضی اوقات خراب می کنم.

شنبه از قبل برای رفتن به کنفرانس یک روزه غیر دانشگاهی گروه سوسیالیستها در دانشگاه خودمون درباره ی انقلاب روسیه و مارکسیسم با بیتا و ناصر قرار داشتیم. آنها به اصرار من آمده بودند تا بخصوص بیتا کمی با شرایط دانشگاه آشناتر بشه.
صبح قبل از رفتن تو که تلفن را چک کردی دیدی که روز قبل از سفارت کانادا برامون پیغام گذاشته اند که باهاشون تماس بگیریم. باید تا دوشنبه صبر می کردیم حالا. البته شروع به گمانه زنی های خودمون کردیم و به این نتیجه رسیدیم که این تماس نشان دهنده ی پیشرفت کارهامون هست.

کنفرانس مارکسیسم اما از آنجایی که کنفرانس رسمی و دانشگاهی نبود خیلی انتظاری ازش نداشتیم. اما از آنچه که فکر می کردیم هم نازلتر و بی مایه تر در آمد. تو با بیتا که بعد از نهار رفتید فیشر برای درس خواندن. من و ناصر ماندیم و ادامه ی سخنرانی ها را گوش دادیم که باز بهتر بود، اما در مجموع دستاوردش برامون این شد که تجربه کنیم چگونه و در چه زمینه هایی باید مشارکت علمی با گروه های کاملا دانشگاهی کنیم.

یک پسر ایرانی هم جزء گروهشان بود که یک سالی میشه از ایران آمده بیرون اما ناصر بهش گفت فکر می کردم سالهاست اینجایی چون دیگه نمی تونست فارسی حرف بزنه! اسمش را گذاشته بود "رودی" که من گفتم لابد "روح الله" بوده. طفلک بعید می دانم کتابی از مارکس یا اصولا سنت نوشتاری دست اول در مارکسیسم خوانده باشه. می گفت من تنها به دنبال اینم که با آدمهای سیاسی ارتباط داشته باشم. ازش پرسیدم در ایران هم کار سیاسی کرده ای؟ گفت نه اما از 15 سالگی کمونیست شدم. جالبه سال اول دبیرستان هم که شمال بودم چند نفری از بچه های پشت کنکور بهم می گفتند ما از 15 سالگی کمونیست شدیم. از یکی دو نفر دیگه ای هم قبلا این را شنیده بودم. آدمهای 15 ساله ای که کمونیست شدند.

عصر بخاطر اینکه این دو روز آخر هفته را اعلام کرده اند که از شدت گرما هر کسی کولر نداره یا بره لب ساحل یا در فروشگاههای مجهز و خنک، به خانه ی ناصر و بیتا رفتیم که هوا خیلی بهتره و جریان داره. شام و شراب را ما خریدیم و گفتیم تنها با این شرط میایم. بر خلاف دفعه ی قبل شب خوبی شد و خیلی خندیدیم. هم راجع به نگاه محدود و بسته ی این دشمنان قسم خورده ی استالین حرف زدیم و هم از تناقض در شناخت مارکس تا آنجایی که ما از گفته های آنها دستگیرمان شد: اینکه تنها در دوره ی سرمایه داری بشر روی جنگ را دیده از یک طرف و اصل جنگ طبقاتی از طرف دیگه. باز یکی دو نفری بودند که چیزهایی گفتند که میشد روش بحث کرد اما اکثریت و بخصوص جناب رودی اصلا نمی دانست مفهوم "تز- آنتی تز- سنتز" مال کیه هگل، مارکس یا هیچ کدام یا لنین و چه معنی میده.

در مسیر خانه ی بچه ها که بودیم داشتم با ناصر حرف می زدم که چه چیزی را می خواست از من بپرسه و مابین یکی از سخنرانی ها بهم گفت احتیاج به راهنمایت دارم که شروع کرد به تندتر راه رفتن و گفت باید کمی از تو و بیتا فاصله بگیریم تا بتونه راحتتر حرفش را بزنه. البته قرار شد به زمان مناسبی موکولش کنه چون اینجور که گفت احتیاج به مقدمات داره. اما در چند دقیقه گفت که اصلا نمی دونه که آیا باید با من هم درمیان بذاره یا نه؟ راجع به حوزه ی خصوصی و مسائل خاص در زندگی زناشویی بود و اینکه شاید بهتره که آدم یک کارهایی را بکنه یا کرده باشه و به شریکش نگه تا او هم در آرامش کامل و البته با بی خبری پیش بره. سربسته متوجه شدم مربوط به مسایل جنسی است حرفهاش. البته از من قول گرفت تا فعلا با هیچ کس در میان نذارم.

واقعیتش اینه که چه حرفهامون پیش بره و چه نه، نه برای من تعجب آوره و مطمئنم نه برای تو. به هر حال یک چیزهایی از ناصر در این خصوص آن اوئل شنیده بودیم که بعدها دیگه خیلی درباره ی تزش از لزوم ساختارشکنی از "تابوهای جنسی" - اصطلاح خودش- و اینکه او و بیتا که هنوز ندیده بودیمش این کار را کرده اند گفته بود. اما وقتی بیتا را دیدیم متوجه شدیم که این تصورات بیشتر رویاپردازی شخصی خود ناصر هست. حالا ببینم تا بعد چی میشه.

یکشنبه چون تو دل درد داشتی و دوتا قرص خوردی ماندیم تا عصر خانه. البته می خواستیم برای درس خواندن بریم کتابخانه ی شهر که من متوجه ی حال نامناسب تو شدم و گفتم بمانیم. کمی درس خواندم، کمی نود دیدم و کمی به بطالت گذراندم تا تو بهتر شدی و پا شدی. من که نهار همان سالاد را خوده بودم اما گفتم تو باید یک غذای گرم و مقوی بخوری. این شد که رفتیم دندی و تو پاستا با میگو خوردی و بعدش هم یکی یک قهوه گرفتیم و برای فرار از گرما رفتیم سینما فیلم "گرن تورینو" را ببینیم که چرت بود. این مدت خیلی سینما رفتیم و اکثر فیلم ها را دیدیم.
شب تو نهار برای امروز درست کردی و هر دو از شدت گرما بد خوابیدیم. صبح قبل از رفتن به دانشگاه با مادر حرف زدیم که اگر از اخبار راجع به آتش سوزی در جنگلهای اینجا شنید و اینکه متاسفانه 108 نفر کشته شده اند نگران ما نشه. همان موقع هم خاله آذر زنگ زد که داشتم می رفتم پیش مادر که اخبار را شنیدم شما خوبید؟ ریتا هم از ایران هم پیغام گذاشته و هم ایمیل زده. خلاصه جماعتی را نگران کرده ایم.

چند دقیقه ی پیش هم تو با سفارت کانادا تماس گرفتی که قرار شده با مدارک مون و حساب بانکی لازمه در کانادا برای هفته ی بعد بریم سفارت. 12 هزار دلار باید در حساب داشته باشیم که نمی دونم چی میشه ولی خدا را شکر گویا کارها داره یکی یکی درست میشه. حالا مونده پذیرش من، تحویل تز تو، گرفتن اقامت کانادا، اقدام برای اقامت اینجا، گرفتن اسکالرشپ برای دکترای هر دومون و ... .

باز هم خدا را شکر. چقدر همه چیز داره خوب پیش میره. امیدوارم همینطور برای همه و نه فقط ما بلکه برای همه پیش بره.

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

گوشواره

دیروز صبح به فیشر رفتم برای درس خواندن و تو هم سر کار بودی. ساعت 11 بهت زنگ زدم که اگر حالش را داری برای یک قهوه مهمونت می کنم. امدی و با هم قهوه ای خوردیم با یک مینی مافین در "بی.بی" و هر دو تا ساعت نهار رفتیم سر کارهامون. سر نهار تو برای ثبت نام کلاس فرانسه ی این ترم من زنگ زدی که خانمه گفت اگر تخفیف دانشجویی می خواهید باید حضوری با کارت دانشجویی بیاین اینجا.

از قبل قرار بود برای چهارشنبه - امروز- به مراسم رونمایی کتاب "پیتر سینگر" در "گلیبوکس" بریم که تو گفتی هریت گفته من نمی تونم بیام چون احتمالا بلیطش تموم شده. تازه فهمیدیم که ای بابا ما هم که دو ماه پیش این برنامه را دیده بودیم و تو تقویم یادداشت کردیم نمی دونستیم که باید بلیطش را پیش خرید کنیم. قرار گذاشتیم بعد از ساعت کارت به کتابفروشی بریم و بپرسیم.

نه تنها بلیط نداشتند که برای اسم نوشتن در لیست انتظار هم باید نوبت می گرفتیم. حیف شد. دیدن یک فیلسوف در چنین مراسمی و در حوزه ای که مورد علاقه ی هردومون باشه فرصت خوبی بود که به دلیل آشنا نبودن با شرایط از دست رفت. یادمون به داستان اتوبوس گرفتن در آن اوایلی که به اینجا آمدیم افتاد که بلد نبودیم باید دست تکان می دادیم و گرنه خودش در هر ایستگاه نمی ایسته. بلاخره یاد گیری هزینه داره و در هر سطحی هم که باشی باز چیزهای زیادی هست که باید یاد بگیری.

برای جبرانش اما چندتا کار کردیم که به قول تو روز و شب خوبی شد. اول عضو کتابفروشی شدیم - با دادن 30 دلار- تا هم 6 تا بلیط بگیریم برای بعد از این و هم خبرنامه برامون بفرستند و هم 10 درصد تخفیف داشته باشیم. بعدش با هم رفتیم به کافه ی ایتالیایی سرنبش خیابان گلیب که قبلا هم بارها رفته بودیم و با مامانم و مامانت و بابات و خاله ات هم جداگانه رفته ایم. یکی یک قهوه خوردیم با یک شیرینی ریکوتا ی رول شده که خوب بود و درباره ی برنامه های درسی و تغذیه و ورزش و ... آینده مون صحبت کردیم. همیشه این جور حرفها و این جور جاها و بخصوص این جور برنامه ها ما را سر حال میاره.
بعدش هم قدم زنان رفتیم سینما "هویتس" فیلم Revolutionary Road را دیدیم که هر دو خوشمون آمد. به نظر من نقطه ی قوت فیلم فیلمنامه اش بود و تو هم با بازیهای هنر پیشه هاش خیلی کیف کرده بودی.

اما قبل رفتن داخل سالن به اصرار من از جوردانو که حراج کرده بود یک دامن جین خریدی که هم لازم داشتی و هم خودت دوست داشتی یک چنین دامنی داشته باشی. بعد از فیلم رفتیم طبقه ی پایین و از "کولز" کمی خرید لبنیاتی کردیم و پیاده آمدیم تا خانه. روز و شب خوبی بود.

امروز هم صبح بعد از اینکه تو را رساندم رفتم تا کارت جدیدم را بگیرم که دیدم باید یک ساعتی صبر کنم. نیمکت خوبی آن دور و بر بود و من هم کتاب هابرماس نوشته ی اوث ویت را همراهم داشتم خواندم. تا باز کردن تو هم آمدی تا ببینی کارت تو هم آماده هست یا نه. برای کارت تو که احتیاج به هماهنگی با "آرت فکالتی" هست چون این ترم را ثبت نام رسمی نداشتی و هنوز پایان نامه ات را باید تحویل بدهی، اما من کارتم را گرفتم و رفتم شهر تا برای کلاس فرانسه که بیش از دو سه ماهی هست هیچی نخوندم ثبت نام کنم.
کارم که انجام شد پیش خودم گفتم که چون روز ولنتاین نزدیکه بهتره تا حالا که پول هم دارم برم و برای تو عزیز دلم چیزی بخرم. رفتم Q.V.B اول از همه هم رفتم مغازه ی موزه ی "متروپلیس" که می دونم هم چیزهاش حسابیه و هم تو خیلی دوست داری. مطمئن نبودم که با پول کم بشه چیزی پیدا کرد. اما پیدا شد. هر چند کوچک اما برای یادگاری و نشان عشق همه چیز کوچکه.

یک جفت گوشواره ی تک مروارید سیاه که می دونم هم به تو میاد و هم دوستش داری. به سلامتی و دلخوشی سالهای سال استفاده شان کنی، امیدوارم. به قول قدیمی ها ان شاا... که بهت بیاد.
البته سر نهار که با ناصر و بیتا به طور اتفاقی آمدیم پیش تو، در یک لحظه تو متوجه شدی که در کیف من یک کادویی هست و از من هم پرسیدی اما من جواب سربالا دادم. می دونم که باور نکردی و می دونم که باید همین امشب بهت بدمش. بد جنسی نکنم؛ خودم هم دوست دارم از حالا خوشحالت کنم.

برای آن شب هم احتمالا بریم یک موزیک جاز گوش کنیم. هنوز براش تصمیم قطعی نگرفتم. اما قصد دارم سوپرایزت کنم.

حالا هم ساعت 20 دقیقه به چهار هست و من و تو قرارمون کمتر از یک ساعت دیگه است تا با هم بریم کافه ی دندی برای خداحافظی با استفان. پیشنهاد دادم که یک کتاب ایران هم برای استفان ببریم که تو هم خیلی موافق بودی برای یادگاری، فردا داره میره بلژیک. امیدوارم خوشش بیاد و این سر آغاز یک دوستی بلند و مفید و علمی باشه.

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

احساس متفاوتی دارم

خب بازم بعد از چند روز آمدم این صفحه را به روز کنم. پنج شنبه که بدو بدو رفتم از روی در اتاق پل نامه ام را برداشتم و آمدم با اتوبوس هر چه زودتر به خانه برسم تا جان پشت در نمونه. تو هم همان موقع - البته برای من زودتر از معمول از سر کار بلند شده بودی - آمدی ایستگاه و با هم تا رسیدیم دم در خانه، جان هم از دور در حالی که داشت دنبال آپارتمان ما می گشت پیداش شد. بالا نیامد برای اینکه گفت ماشین را جای نامناسبی پارک کرده. نامه را داد و رفت. به قول تو با این کارش بهم ثابت کرد که باید با او کار کنم که تا این اندازه برای خودش و به طبعش برای ما ارزش قایل هست.
البته پل هم واقعا سعی داشت بهم کمک کنه و همانطور هم که به خودش گفتم شاید بهتر باشه برای یک زمان مناسب و طرح جامعتری با هم کار کنیم.

جمعه هم با هم رفتیم آموزش دانشکده و از آنجا به "اینترنشنال آفیس" رفتیم و درخواست رسمیم را تحویل دادم. به قول تو خیالمون راحت شد. گفتند تا اواخر هفته ی آینده جوابم را می دهند. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره و از آن مهمتر در کنار سلامتی جفتمون، هر دو بتوانیم تز خوب و قابل قبول برای اسکالرشیپ گرفتن بنویسیم. آخر شب هم با کمک تو - مثل همیشه - اولین "ابسترک" خودم را برای کنفرانش سالانه فلسفه در استرالیا که امسال در دانشگاه "مک کواری" برگزار بشه فرستادم. فعلا که تا اینجا قبول شده. به تشویق من تو هم براشون "ابسترک" تز خودت را فرستادی. البته تو که واقعا عالی رفتی جلو تا اینجا. چاپ و ارائه مقاله در چندجا به قول نیک کار هر دانشجویی نیست.
شب هم به زور نشستم مسابقه ی نیمه نهایی تنیس "اوپن استرالیا" را بین نادال و فرناندو واسکودا دیدم. تو که خوابت برده بود و البته حق هم داشتی. 5 ساعت و 14 دقیقه! رکورد زده شد. تا ساعت یک و خورده ای نشسته بودم. تو هم با عینک و چشمان بسته همراهی می کردی.

شنبه قرار داشتی "الا" برای درست کردن و یاد گرفتن قرمه سبزی بیاد. من رفتم سلمانی و بهش گفتم همسرم خواسته تا مدل موهام را بعد از سالها تغییر بدم. اون هم پیشنهاد داد نامنظمش کنم. در مجموع بد نیست اما برای چند سال قبل مناسب من بود که اینقدر موهام نریخته بودند. البته خودش خوب درست کرد و وقتی تو با الا به کافه کمپس آمدید برای خوردن قهوه هر دو خیلی تعریف کردید. به هر حال می دونی که برای من هرگز مو غم و دلمشغولی نبوده.

گویا از الا خواسته بودی تا از کتابفروشی "دیمکس" که توش کار می کنه و تخفیف داره برای من کتاب "خشونت" ژیژک را برای کادو در شب ولنتاین بگیره که الا از دهنش در رفت و چون من از قبل احتمال این کار را داه بودم تو هوا زدم. الا خیلی متاسف شد که قضیه را لو داده و به من می گفت تو نباید به روی خودت می آوردی.
خلاصه هم خندیدیم و هم تو مرا بسیار با این کارت خوشحال کردی. با اینکه ممکنه به خاطر درسم نتوانم حالا حالاها برای خوندنش وقت بذارم اما می دونی که چقدر برای خواندنش اشتیاق دارم.
شب هم مفصل با تهران حرف زدیم و همه خوب بودند.

یکشنبه قرار دو هفتگی کتابخوانی مون را داشتیم، که از قبلش با خنده گفته بودیم که استفان را هم برای آن روز دعوت می کنیم تا متخصص بنیامین هم که این هفته اساس درسگفتار هابرماس روی کارهای اوست در جمع ما باشه. خلاصه هریت و استفان آمدند برای شام خانه. تو هم "تاپاس" مفصل، قورمه سبزی، اولویه، سالاد و دسر درست کرده بودی.
هریت که سبزی خوار کامل شده و اصلا شیر و لبنیات هم نمی خوره خودش شامش را آورده بود و هم خیلی عذر خواهی کرد و هم گفت که دلایلش برای این کار اعتراض به داستان سرمایه داری پشت این صنایع غذایی هست. البته من که نتوانستم درک کنم این حد افراطی چقدر سمبلیک و چقدر درگیر جهان واقعی است. به هر حال به عنوان یک کنش قابل بررسی هست، البته با این ملاحظه که صرف کنش برای من مقدس نیست.

شب خوب و بسیار گرم و دم داری بود. از این نظر کمی اذیت شدیم اما حرفهای خوبی زدیم. تا اندازه ای درباره ی متن بحث کردیم و کمی هم استفان از نابهنگامی آینده و دیدگاه "مسیانیک" بنیامین گفت. برای تو یک رمان و برای من هم همان رمانی که درباره اش با جان حرف زده بود و به نظر هر دوی آنها نویسنده اش "سبل" بی نظیر است آورده بود.
نتوانستیم فینال تنیس را درست ببینیم چون انها خیلی اهلش نبودند اما وقتی حدودهای یازده و نیم رفتند من ظرفها را شستم و تو هم جمع و جور کردی و آخرش را که با اولین قهرمانی نادال در این جام و شکست دادن دوباره ی فدرر همراه شد دیدیم.

صبح هم تو زودتر آمدی سر کار و من ماندم تا خانه را جارو بزنم و بعد برای نهار آمدم دانشگاه و پیشت. الان هم باید زودی جمع کنم و بیام سر قرارمون تا با هم بریم خونه.
صحبتش بود امشب بریم سینما. اما هر دو خسته ایم و درس هم داریم. پس گذاشتیمش برای بعد.

آخر هفته ی خوب و تا اندازه ای متفاوت بود. احساس خوبی دارم درباره ی درسم و دانشگاه که با کمک تو امیدوارم همه چیز درست پیش بره.