۱۳۹۴ دی ۱۰, پنجشنبه

2016: Unicorn & Utopia

به سلامتی آخرین ساعات سال ۲۰۱۵ را به امید سالی جدید پشت سر می گذاریم که امید به روزگار به مراتب بهتر برای همه داریم. سلامتی و آرامش، شادی درون و خنده ی برون و در مجموع سعادتمندی ناب.

سال ۲۰۱۵ هر چند سال مهمی از بسیاری جهات در عرصه بین الملل و سیاست بود - از توافق اتمی ایران گرفته تا توجه به وضعیت مردم منطقه و خصوصا سوریه، از ترس اغراق شده درباره ی سفکان تروریست اسلامی تا انتخابات به مراتب امیدبخش کانادا و... - برای من سالی نبود که به دستاوردی از آن ببالم. درست که ABD شده ام اما این کمترین کاری بود که باید می کردم. نه درسی و نه زبانی و نه کار چشمگیری. به همین دلیل Resolution سال جدید باید جبران مافات باشد. ورزش، درس و تمرکز بر چارچوب زندگی موفقتر و شادتر. خدا را شکر که اوضاع برای تو از نظر کاری هر چند سخت اما خوب بود. سفر به ایران و رسیدگی به احوال خانواده و مهمانداری از مامانت در کنار ادامه ی رسیدگی مالی من به اوضاع مامانم و چند سفر خوب در طول سال برای کنفرانس های دانشگاهی به نیویورک و ایتالیا و یک سفر برخلاف انتظار عالی در همین روزهای پایانی سال برای دیدن خانواده ام به آمریکا، سال ۲۰۱۵ را از این نظر سال سفرهای کم نظیر کرد.

۲۰۱۶ اما باید طلیعه ی تازه ای باشد در آغاز نیمه ی دوم مهمترین دهه ی زندگی ما. همان دهه ای که در چنین شبی (۳۱ دسامبر ۲۰۱۰) در بار هتل مالبورگ سیدنی وقتی که دو نفری تنها در کنار هم در دل هم دهه و سال جدید را جشن می گرفتیم و منتظر خبری از سفارت کانادا بودیم بهم گفتیم که این ده سال پیش رو تا سال طلایی ۲۰۲۱ ده سال سرنوشت ساز در زندگی مشترک ماست. حالا نیمی از آن به سلامت پشت سر گذاشته شده، با سختی ها و خوشی ها، دلهره ها و دل دادگی ها، با ایمان به عشقمان و اعتماد و احترام به راهی که میرویم و ... با کسانی که همراهمان هستند و برایشان سلامتی و خوشی آرزو می کنیم و آمرزش برای رفتگان، و از همه مهمتر با امید و استواری به لحظه لحظه ی زندگی مشترکمان این نیمه ی دوم را آغاز می کنیم که بهترین ها در انتظار ماست.
۲۰۱۶ سال و دوره ی نوینی است که هر روز و هر آن و هر لحظه اش باید آبستن بهتر و انسانی تر زیستن ما - من و تو - در کنار هم و با یکدیگر و در ساختی متفاوت با همه و دیگران باشد. از این رو تصمیم گرفته ایم که جدا از تغذیه و ورزش و شادابی جسم، چنان کنیم که جانمان از هنر و ادب و علم نیز رویین تن گردد و چنین نیز باد.

*******************

دیشب تا از فرودگاه به خانه رسیدیم ساعت نزدیک ۲ صبح بود و تا خانه را گرم کردیم و خوابیدیم از ۳ گذشته. پیش از اینکه در تامپا به فرودگاه برسیم با عمو راجع به خانواده اش و سلامتی اش و نامه ی مژگان صحبت کردیم و از اینکه گفت نامه را خوانده حسابی جا خوردیم. اما واکنشی که به مژگان و سایرین در طول روز نشان داده بود خیلی آرام و خونسرد بود و به همین دلیل پیش از سوار شدن در هواپیما وقتی که با آن و مژگان و شیرین جداگانه حرف زدی آنها هم به شدت متعجب اما خوشحال بودند.

دیروز با غذای مکزیکی که ریتا برای همگی درست کرد نهار و شام را یکی کردیم و راهی فرودگاه شدیم. آنقدر همگی بابت رفتن ما متاثر بودند و از دیدن ما خوشحال که قول دادیم زودتر همدیگر را ببینیم. دعوتشان کرده ایم و قرار است احتمالا در نیمه ی سال آینده سری به ما بزنند. دلیل این همه علاقه و محبت اما بی شک به دلیل روحیه و مهربانی تو بود که به گفته ی آنها ما را بهترین اعضای فامیل پدریشان کرده.

من هم به سان چند روز گذشته دوباره با اعلا تا توانستم حرف زدم و سعی کردم قانع و راضیش کنم تا با آغاز سال جدید هم به خودش و خانواده اش و هم به مجدی و خانواده اش فرصت دوباره ای دهد و با قبول پیشنهاد مجدی و کوتاه آمدن دو طرف دوره ی جدیدی را شروع کند. قبل از اینکه در فرودگاه از هم جدا شویم طبق صحبتی که بی مقدمه و با پیشنهاد خودش شده بود پولی به من قرض داد تا کار خانه را با ریک زودتر عملی کنیم و قرار شد که آخرین چک بمباردیر را بجای پولی که به من میدهد به حسابش واریز کنم. همین داستان اگر خیر و صلاح باشد ما را چند ماهی جلو خواهد انداخت. در لحظه ی آخر هم یک پاکت جداگانه بهم داد که ۱۵۰۰ دلار بود و گفت این کادوی سال نو شما و بابت بلیط که برای آمدن به اینجا خریده اید - که البته بیش از  آن بود.

خلاصه که سفر خوبی بود خصوصا تکه ی LA که بهترین سفر پیش خانواده ام بود. تامپا هم فرصتی شد برای نزدیکتر شدن به خانواده ی اعلا و خودش. هر چند که فضا بابت مشکلاتی کاری و حقوقی خیلی مناسب نبود اما فکر کنم راست می گفتند که چقدر رفتن ما به روحیه و حال و هوای آنها هم کمک کرد. خدا را شکر که هم خودمان و هم خانواده ها از بودن کنار هم لذت بردیم و بردند.

امشب هم خانه ی فرشید و پگاه برای شب سال نو دعوتیم و با شراب و دسر و شکلات میرویم تا سال بی نظیر پیش رو را تحویل کنیم. دیدم که در شماره سال نو مجله اکونومیست نوشته امسال سال Unicorn هست و ادامه داده روزگای یونیکورن fantasy محسوب میشدند اما امسال سال آنهاست. به فال نیک می گیرم برای همه و خودمان و خودم که روی مفهوم fantasy و Utopia کار می کنم و می خواهم از امسال مسیر رویایی و یوتوپیایی مان را آغاز کنیم و چنین نیز باد.  


  

۱۳۹۴ دی ۹, چهارشنبه

سربلندی

آخرین روز و ساعتهایی است که در تامپای گرم و آفتابی هستیم. ساعت ۳ و نیم هست و قرار بوده دو ساعت پیش ریتا - خواهر آن - که رفته برای خرید وسایل نهار برگشته باشه و هنوز خبری ازش نیست. تو صبح بخاطر خواهشی که یاسی ازت کرده بود همراهش با آن رفتی دکتر فیزیوتراپش و شما هم نسبتا تازه برگشته اید. من که مثل دو روز گذشته خانه مانده بودم کمی به تصحیح چند برگه مشغول شدم و بعد از اینکه اعلا امد دوباره باهاش شروع به حرف زدن کردم درست مثل تمام طول اقامتمون در این سفر.

دیروز با اینکه تا از سروسوتا برگشتید خانه ساعت نزدیک ۱۰ شب شده بود و حسابی خسته شده بودید اما در مجموع دیدن بوتانیک گاردن آنجا و ساحل سفید سروسوتا برایت جالب بود. من هم غروب با عمو و آقا فرزاد که تازه از ایران آمده بود رفتیم شام بیرون. یک رستوران خیلی خوب، با نمایی رو به یک دریاچه مصنوعی و غذایی گران و با کیفیت. البته تمام مدت حرف و داستان همانی بود که این یک سال گذشته بوده و آمدن فرزاد هم بهانه ی تکرار حرفها را بیشتر کرده بود. آخر شب دوباره با عمو کمی حرف زدم و بهش گفتم که هم به خودش و سلامتیش و هم خصوصا به خانواده اش بد می کنه و باید موضوع را هر طور شده حل کنه - هر چند می دانم که بابت حرفهایی که میزنه حق هم داره اما به هر حال این مشکلی است که جز با move on  کردن حل نمیشه و کسی جز همین دو برادر تصمیم گیرنده نیست. آخر شب هم علیرغم اینکه به خواست مژگان به ازش خواستم تا نامه ای که نوشته را بخواند اما اهمیتی نداد و فکر می کنم که چون می داند داستان از چه قرار است و یا حداقل حدس زده که مژگان چه نوشته نمی خواهد در حضور ما به چنین بحثی وارد شود. اتفاقا تمام نگرانی آن و مژگان هم همین است که در غیاب ما چه واکنشی به آنها بابت نامه نشان دهد.

خلاصه که هر چند برخلاف تصور بخش اول سفرمان به LA خوب و خوش بود این بخش از سفر به تامپا سخت و نامناسب بود. اما مهمترین دستاوردش برای من این بود که کمی به خانواده ی عموم و خودش کمک کردیم و به آنها نزدیکتر شدیم. ولی از همه چیز مهمتر این بود که واقعا من را جلوی همه ی خانواده ام چه بخش مادری و چه پدری سربلندتر از همیشه کردی. واقعا که مدیون و ممنون توام و خواهم بود عشق جاودانه ی من.
 

۱۳۹۴ دی ۸, سه‌شنبه

نقطه ی پایان و آغاز

تامپا که حسابی گرم و شرجی است اما از قرار امروز طوفان برف و سرما تورنتو را فرا گرفته و کم کم زمستون واقعی داره از راه میرسه. سه شنبه صبح هست و تو که این چند روز تمام مدت در آشپزخانه یا غذا درست می کردی و یا به آن کمک، حالا همراه او رفته ای فرودگاه تا معصومه خانم - عمه جون بنده - و پسرش امیر را کمک کنی تا راهی لس انجلس شوند.

دیروز عمو مجدی آمد دنبال خواهر و پسر خواهرش و ما هم همدیگر را دیدیم. گله داشت که چرا بهش خبر نداده ایم که اینجا هستیم و حق هم داشت اما با توجه به داستانهایی که بین اون و اعلا پیش آمده عملا رفت و آمد با مجدی در این سفر امکانپذیر نبود. قبل از آمدنش با اینکه آن خانه نبود تو تصمیم گرفتی که هم برای آنها و هم کلا برای همگی نهار درست کنی و این شد که دوباره مجبور شدی برنامه ی دلخواهت، یعنی خواندن کتاب در فضای آزاد و هوای آفتابی اینجا را معوق کنی و طبق برنامه ی دو سه روز گذشته دوباره پذیرایی از پسر دیگر معصومه خانم و خانواده اش - دکتر علی "موران" - ادامه دهی.

عصر اما قرار بود که همراه آن و مژگان و یاسمن و اعلا و خواهر آن، ریتا و دوست پسرش رابرت به شهر سنت پیت که شیرین زندگی می کنه بریم که من حال آمدن نداشتم و با اعلا ماندم خانه تا کمی برگه تصحیح کنم. اما اعلا آنقدر شاکی و عصبی بود از داستانهای همیشگی و دعوای حقوقی اش با مجدی که عملا شدم سنگ صبور مشتی و تا شما برگردید و معصومه خانم و امیر از خانه ی مجدی چند ساعتی به حرفهای تکراری و بی نتیجه ی اعلا گوش کردم و سردرد شد نتیجه ی طبیعی آخر شب. اما خدا ار شکر به تو خوش گذشته بود و گفتی که همراه بخش آمریکایی خانواده بهت خوش گذشته. قبلا هم بهت گفته بودم که چه در LA چه خصوصا اینجا واقعا باعث افتخار و سربلندی من شده ای بیش از همیشه و مثل همیشه. دیروز نگران بودم که خدای ناکرده چشم بد و حسادت باعث ناراحتی و مسئله نشه و امروز بیش از دیروز. اما به عشق تو و مهر تو زنده ام و همین من و ما را روئین تن کرده است.

پریشب با دو ماشین رفتیم خانه ی شیرین و اوان که ما را برای چای دعوت کرده بودند. من و اعلا با معصومه خانم و امیر در ماشین عمو و تو به همراه آن و خواهرش ریتا و رابرت و یاسمن جلوتر از ما رفتید. از وقتی ما رسیدیم اعلا حسابی شاکی بود و بعد هم شروع کرد به انگلیسی به شیرین و آن غرولند کردن که مهمان دعوت کرده اید و نه شامی و نه میوه ای و ... و خلاصه نه تنها آنها که من و تو را هم خجالت داد به رفتارش. شب که برگشتیم من از آن عذرخواهی کردم و بهش گفتم که می دانم که چقدر از هر طرف تحت فشار هست و همان چیزی را بهم گفت که خودش و بچه هایش در این چند روز بارها به تو گفته اند و اینکه چقدر از آشنایی و دیدار با ما خوشحالند و چقدر از اینکه حداقل چند نفری از فامیل هستند که مثل اعلا و بقیه تنها توقع یک طرفه ندارند خرسند هستند.

یک برنامه ی جانبی هم در یکی دو روز گذشته داشتیم که امروز و فردا - که به سلامتی راهی خانه ی خودمان خواهیم شد - هم ادامه پیدا خواهد کرد. مژگان تصمیم داره پسری را که سالهاست می شناسه به عنوان انتخابش برای ازدواج به اعلا معرفی کنه و از عمو اجازه ی دعوت کایل را به خانه بگیره. برای این کار جدا از خودش که حسابی ترسیده از واکنش عمو بیچاره ان هم به شدت نگرانه. من و تو بهش کمک کردیم که نامه ای که می خواست بنویسه را بهتر و دقیقتر آماده کنه و در واقع تو چارچوب نامه را برایش نوشتی و من هم چند نکته ی به قول خودش کلیدی بهش اضافه کردم و حالا نامه را نوشته و گذاشته روی میز کار اعلا تا ببینیم چه خواهد شد.

البته واقعیتش به اعلا هم حق می دهم. با این امکانات بی نظیری که فراهم کرده و جدا از اخلاق سختش پدری مهربان و خوب هست، حق داره که از بچه هایش انتظار به مراتب بیشتری داشته باشه. شیرین که کالج رفته و بعد هم با اوان که پسر خوبی است اما نه تحصیلات آنچنانی و نه کار بخصوصی داره ازدواج کرده و مژگان هم در ۲۴ سالگی هنوز ۲ سال دیگه از لیسانسش مانده و به نظر خیلی مطمئن نیست که چه خواهد کرد و چه می خواهد و حالا هم پسری را می خواهد معرفی کند که نه تحصیلات مشخصی داره و نه کار قابل دفاعی از نظر اعلا. بچه های خیلی خوبی هستند و به نظرم خیلی بهتر از اکثر بچه های فامیل. مهربان و صبور و کم توقع اما در قیاس با آنچه که احتمالا اعلا انتظار داشت و خصوصا از نظر درسی در قیاس با سایرین به مراتب وضعیت پایین تری دارند. اما مهم عشق است و شادی که نه با تحصیلات و نه با ازدواج های آنچنانی تضمین می شود.

امروز هم قراره که با همگی به شهر دیگری در این اطراف برویم به اسم سروسوتا. البته احتمالا من از زیرش در برم و بمانم خانه چون طبق معمول حالش را ندارم. نمی دانم چرا اینقدر بی حوصله و بی تفاوت شده ام. باید نقطه ی پایانی به این داستان پیش رونده بگذارم که داره حسابی مثل سرطان تمام لحظات و روزهایم را تحت تاثیر قرار میده و جلو میره. با خودم و با تو قول و قرار گذاشته ام که ورزش و آلمانی و درس و رمان و موسیقی و فیلم و سعادت و شادی را بخش تفکیک ناپذیر روزهایمان کنیم و از آن مهمتر همه چیز را در حد قابل قبولی نگه داریم. طلیعه ی این اتفاق از آخر همین هفته و با شروع سال جدید آغاز خواهد شد. نقطه ی پایانی بر بی حوصلگی ها و نقطه ی آغازی بر فصل جدید به امید خدا.

   

۱۳۹۴ دی ۶, یکشنبه

One Dimensional Man

یکشنبه ظهر با آفتابی به شدت گرم در تامپا هستیم. با اینکه تصمیم داشتم دیروز یا حداکثر امروز به تورنتو باز گردیم - از آنجایی که کلا از رفتار اعلا و اوضاع اینجا دل خوشی ندارم - اما چون دیدم که تو دوست داری در این ایام سال در کنار بخشی از خانواده باشیم، و با اینکه به شدت داری کار می کنی و با اینکه تقریبا تمام روز را در آشپزخانه با آن هستی برای غذا درست کردن و کمک کردن و ... اما دوست داری که اینجا باشیم تصمیم گرفتم که بمانم.

البته گذشته از پنج شنبه شب که با آمدن شیرین و اوان و همچنین مژگان کمی فضای خانه بهتر شد و دور درخت کریستمس نشستیم و کمی سرگرم شدیم از جمعه شب که یک ایل از مهمان خانوادگی - معصومه خانم به همراه دو پسرش علی و امیر که علی با خانواده اش آمده یعنی رعنا همسرش و سه تا بچه هاشون - حسابی شلوغ شده و حسابی در حال سرویس دادن هستیم. خصوصا تو که جدا از حلیم برای صبحانه و زرشک پلو برای نهار و ماهی برای شام و گواکمالی و سالاد و ... سعی در کمک کردن به آن و مژگان برای جمع کردن وسایل مژگان از خانه اش کرده ای و من هم همراه مهمان ها برای اینکه اعلا تنها نباشه دیروز رفتم شهر یونانی ها که یک ساعتی اینجاست و سال پیش رفتیم و اساسا هیچ خبری هم نیست و نبود اما از دیدن دعواها و یک به دوهای عصبی بین زن و شوهر جراح که مثل بچه ها با هم رفتار می کنند شوکه شده بودم. علی در واقع پسر عمه ی من می شود که عمه ی ناتنی با پدرم و اعلا و ... هست و برای اولین بار بود که همگی را می دیدم. امیر هم مرد خوبی است و بنده ی خدا کمی کسالت ذهنی دارد اما به قول تو از خیلی از وجوه از برادر مغرور و معیوبش جلوتر و افتاده تر هست. جناب دکتر علی با اینکه به نظر جراح بسیار زبر دست و پر در آمدی به نظر میرسه اما نمونه ی کامل one dimensional man هست و متاسفانه دایم در حال "بولی" کردن مثلا یاسمن هست که کند ذهنی داره.

خلاصه که داستانی داریم با اینها اما قراره که امشب بروند و البته از امشب خواهر آن با دوست پسرش خواهند آمد و احتمالا تا روزی که هستیم با آنها خواهیم بود.

دیشب بهم گفتی که آن و مژگان - که خیلی تو را دوست دارند و طبیعی هم هست از بس که کمک حالشان هستی و به همه محبت داری - گفته اند دیدن رفتار ما با هم بهشون این ایده را داده که اساسا مردهای ایرانی همگی یک گونه و یک شکل با همسرانشان رفتار نمی کنند. به هر حال هر چه از اعلا و همین علی و احتمالا دیگران دیده اند خیلی بد بوده. کاملا یک طرفه، سلطه جو و به ناراضی از همه چیز و متوقع.

امروز برنامه ی اعلا برای مهمانان رفتن به اطراف با قایق بود که من و تو به خاطر کارهایی که داشتیم از زیرش طفره رفتیم. من که باید شروع به تصحیح برگه های دانشجویانم کنم و تو هم که می خواهی به آن در درست کردن نهار کمک کنی. خلاصه که تعطیلاتی آمده ایم. جالب اینکه دیشب خود اعلا می گفت نکنه سال بعد دیگه اینجا نیایید.

به هر حال، آفتاب و در جمع بودن و ... بخاطر تو باعث شد که قید زودتر رفتن را بزنم و تا چهارشنبه شب بمانیم اما برای سال آینده و از سال آینده برنامه ریزی دقیقتر و بهتری در همه ی جهات برای زندگیمون باید بکنیم - به امید خدا.
   

۱۳۹۴ دی ۳, پنجشنبه

ناراحتی در تامپا

روز دومی هست که تامپا و خانه ی اعلا هستیم. درست برخلاف انتظارمون هر چی در لس آنجلس اوضاع خوب بود و به ما در کنار خانواده خوش گذشت اینجا داستان کاملا برعکس هست. اول اما دوست دارم از روز آخری که پیش مامان و مادر و ... بودیم بگم که خیلی روز خوب و شب یلدای عالی و خوشی بود.

امیر که آن روز را مرخصی گرفته بود از پیش از ظهر آمد دنبال من تا بریم و برای مامان یک تلفن و گوشی جدید بگیریم. بعد از اینکه تقریبا تمام شرکت ها و امکانات را چک کردیم به این نتیجه رسیدیم که امیر همین family package که شامل خودش و مامان میشه را آپ گرید کنه و من ماهانه ۴۰ دلار به او بدهم تا هم خودش از دیتای بیشتر و هم مامان از گوشی و امکانات جدیدش استفاده کنه. البته خیلی راضی نبودم که همچنان با هم تحت یک قرارداد باشند اما خواستم هم به دل امیرحسین راه رفته باشم و هم کمی بهش اعتماد به نفس و هم حال داده باشم. امیدوارم که پشیمان نکند همه و خودش را. بعد از آن رفتیم و نهاری دو نفری خوردیم و کیک تولد برای مامان گرفتیم و تا رفتیم خانه ی خاله که مامان و مادر هم آمده بودند ساعت ۶ عصر شده بود در یک غروب بارانی.

تو هم که از صبح در آشپزخانه بودی به درست کردن شام شب یلدا و تولد مامان و سوپ سفارشی امیر. مامانم هم آلبالو پلو درست کرده بود و خلاصه شب خیلی خوبی داشتیم. خوش گذشت و احتمالا بهترین شبی بود که با خانواده در طی این سه بار آمدن به آمریکا داشتیم. فال حافظ گرفتیم و کیک تولد مامان را با بهترین آرزوها برایش شمع زدیم و بریدیم و دور هم گفتیم و خندیدیم.

آخر شب هم امیر و هم مادر خیلی emotional شده بودند و خیلی تاکید کردند که زودتر برگردیم و اگر بتوانم اینجا کار و پروژه بگیرم تا دور هم باشیم. جدا از حال مادر و جا افتادن امیرحسین که خبرهای خوب این سفر بود نگران حال و اوضاع مامانم هستم و  همانطور که با امیر و بابک حرف زده ام باید بیشتر و دقیقتر بهش رسیدگی کنیم. دست تو درد نکنه که بهترین همسر و یار، دختر و عروس و حتما بهترین مادر هم خواهی بود. چنین تکیه گاهی داشته باشی و به جایی نرسی هنر می خواهد و باید نشان دهم که از این هنر بی بهره ام.

سه شنبه صبح صبحانه را با خاله خوردیم و ساعت ۹ راهی فرودگاه شدیم چون بهمون گفته بودند دو تا سه ساعت در راه خواهیم بود با توجه به ترافیک این موقع سال. ساعت هنوز ۱۰ نشده بود که کارت پروازمان را هم گرفته بودیم و سه ساعتی در فرودگاه نشستیم تا پرواز کنیم. هر چه قدر پرواز اول تا فرودگاه هیوستون خوب بود پرواز دوم به اینجا مزخرف. خلاصه تا رسیدیم با یک ساعت تاخیری که داشتیم ساعت ۱۲ شب بود و از همان لحظه ای که عمو اعلا را بیرون در سالن فرودگاه دیدیم فهمیدم که امسال اشتباه کردیم که به اینجا آمدیم.

خلاصه که این دو روز - الان پنج شنبه ظهر هست - حسابی حالم گرفته است. اول از همه به این دلیل که داستانهای مالی و گرفتاری های بین این عمو و با آن یکی برخلاف چیزی که به نظر می آمد به شدت باریک شده و تمام این دو روز را با مسائلی که نه تنها به من مربوط نیست که اساسا نمی دانم چه هست و چرا اینطوری شده و ... دارم سر و کله میزنم و تنها چیزی که می دانم اینکه به قول بابک این قصه شده دستاویزی برای کینه جویی و انتقام دو طرف از هم. هر چقدر مجدی با دیگران راجع به این داستان ها حرف زده اعلا جز من به کسی چیزی نگفته و در حقیقت من شده ام سنگ صبور یک کینه جویی چند ده میلیون دلاری که نه تنها پوچ و چیپ و بی ارزش هست که اساسا کاری از دست کسی بر نمیاد و اعلا حاضر به کوتاه امدن هم نیست و فقط دنبال تایید گرفتن از دیگران هست.

اما جدا از این قصه که قاعدتا فقط من را عصبی کرده - چون تو را از این مسائل دور نگه داشته ام - فضای به شدت غمگین و سرد و sad  خانه هم دامن گیرمان شده و خلاصه داریم سال جدید را با خستگی و ابتذال و غم نامربوط شروع می کنیم. داستان شده عین دامی که گرفتارش میشوی وگویی بابت خلاصی ازش چاره ای هم نداری.

بچه های طرف یک لحظه وقت نمی گذارند و نمی آیند طرف داستان، چون می دانند که این قصه سر دراز دارد و البته بیش از هر چیز بهانه گیری و لجبازی است. من هم تمام تلاشم اینه که اعلا را قانع کنم که بی خیال کینه جویی بشه و این مدت از عمرش را با این همه داریی لذت ببره. اما مشکل اینجاست که نه تنها بخل داره که به خودش هم روا نداره.

دیشب که مثلا شب اولی بود که دور هم بودیم نمونه اش. آنقدر ناراحت شدم که دیشب دنبال بلیط گشتم تا در اولین فرصت - که شنبه صبح بود - برگردیم. اول تو فکر کردی دارم شوخی می کنم اما صبح وقتی دیدی که تمام دیشب خوابم نبرده و خودت هم بد خوابیدی متوجه شدی جدی هستم.

دیروز بعد از صبحانه با اعلا رفتم نمایشگاهش. ساعتها تنها نشستم و بعد که آن آمد دنبالم که برویم خانه تا اعلا بیاد و غذایی بخوریم ساعت شد ۷ عصر. هر دو خسته و گشنه بودیم. تو هم همراه آن و یاسی رفته بودی آرایشگاه چون آنها وقت سلمانی داشتند و تمام روز در آریشگاه نشسته بودی. درست مثل امروز که من الان در خانه تنها هستم و تو همراه مادر و دخترهایش رفته ای فروشگاه تا انها خرید کادوهای کریستمس خودشان را بکنند. مثل دیروز خبری از غذا نیست و هیچ برنامه ای جز نشستن تنها در جایی برای من و همراه خانم های خانه رفتن دنبال کارهای بی ربط برای تو وجود نداره.

خلاصه شب ساعت ۷ گفتند شام برویم یک رستوران که رزرو کرده اند. نه ماهی آن و نه غذای من درست پخته شده بود و هر چی مدیر اصرار می کرد که برایت یک تکه دیگر بیاورم و یا یک غذای دیگر اعلا اصرار داشت که نه باید کلا بی خیال پول شام همگی بشی. خلاصه طرف گفت جدا از غذای من و آن دسر هم میدهد و اعلا اصرار داشت دو تا دسر باید بدهی و ... بگذریم از اینکه نه تنها سه تا دسر گرفتیم و دو تا قهوه و همگی به خرج رستوارن شد و البته من جز سیب زمینی در بشقابم غذایی نداشتم و آقا اصرار به این داشت که نه همین که پولش را ندهیم خوب است، لحظه ای که طرف گفت بابت این دو غذا، دسر مهمان ما هستید، اعلا ناخودآگاه خنده ای کرد و گفت همین را می خواستم. خاک بر سرت کنند واقعا! با این همه دارایی به خودت و همسرت روا نداری و بعد گله از این می کنی که با هیچ کس در ارتباط نیستم و ...

خلاصه که خیلی بهم برخورد. نه بابت غذا و... بابت اینکه مشتی دعوتمان کرده ای که مثلا در ایام سال نو فضای خانواده و خانه ات عوض بشه و به قول خودت یاسی و بچه هایت چقدر ما را دوست دارند و ... بعد جدا از این رفتارها، تمام مدت داری غر میزنی و موقع رفتن از در خانه بیرون داد و بیداد سر دخترت می کنی و گریه ی طرف را در می آوری که چر همراه ما نمیایی و می خواهی به برنامه های خودت برسی - دختر ۲۴ ساله نه بچه - و بعد هم داستان های احمقانه و کین توزانه ات با برادر و ... و در نهایت هم این فضای سنگین و ناسالم که در روح و جان خانه و زندگی ات دمیده شده.

البته تو خیلی اذیت نشده ای - خدا را شکر - چون هم از متن داستان برکناری و هم از آن مهمتر آدم به شدت آسانگیرتر و صبورتری از من هستی. صبح که گفتی برایت بودن اینجا و رفتن زودتر به خانه خیلی فرقی نمی کنه فکر کردم شاید بهتره من این چند روز را تحمل کنم و خیلی غر نزنم تا حداقل تو کمتر از من اذیت بشی.

خلاصه که فعلا تصمیم گرفته ام بلیط چهارشنبه شب را به یکشنبه شب تبدیل نکنم چون جدا از ۴۵۰ دلار جریمه، شاید حداقل تو کمی از هوای گرم و گفتگو با آن و بچه هایش لذت ببری. تا ببینیم چه میشود.

امشب شب کریستمس هست و قراره شیرین با همسرش اون بیایند اینجا. فردا هم جمعه هست و اعلا سر کار نمیره و گویا مهمان هم برای دو سه شب دارند. شاید فضا عوض بشه و شاید هم تحمل اینجا تا چهارشنبه اینقدر سخت نمونه - یعنی امیدوارم که اینگونه بشه.

باید سعی کنم که از این چند روز استفاده کنم حداقل با تصحیح کردن برگه های دانشجویانم خودم را کمی جلو بندازم. تا ببینیم چه می شود.

۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه

۵۰ سال پیش در منهتن

با اینکه هنوز سرماخوردگی دست از سرم برنداشته اما دیروز خصوصا روز خوبی را با مامان و خانواده داشتیم.

 دوشنبه ۲۱ دسامبر و ساعت هنوز به ۹ صبح نرسیده. همگی هنوز خواب هستند و من که هم بابت حالم و هم بخاطر کوچکی تخت کمتر از پنج، شش ساعت می خوابم مدتی است بیدار شده ام و منتظر امیر هستم که قراره پیش از ۱۰ بیاد دنبالم تا بلاخره امروز یک تلفن مناسب برای مامان بخرم. این چند روز خیلی دنبال پیدا کردن یک خط و گوشی تلفن خوب برای مامان بودیم. پریروز که بیش از دو ساعت در دو نوبت معطل شدیم و آخر سر هم به نتیجه نرسیدیم چون هزینه اش برای من با توجه به ماهانه ای که می فرستم و پولی که باید برای دکتر روانپزشک از ماه آینده بدهم زیادی سنگینی خواهد کرد اما به هر حال باید تلفن مناسبی هم برایش بگیرم چون به شدت نیاز به یک گوشی داره و تو معتقدی که باید smart phone بگیریم و درست هم می گویی.

امروز برنامه ی خاصی نداریم و این روز آخر را در خانه می مانیم. تو مثل پریشب قراره که برای همگی شام مخصوصا درست کنی که مایحتایجش را روز قبل خریده ایم و خاله بعد از ظهر مادر و مامان را به اینجا خواهد آورد. من و امیر هم کمی با هم هستیم و از بعد از ظهر همگی دور هم خانه ی خاله جمع خواهیم شد تادر  شب آخر را که شب یلداست یک شب خانوادگی داشته باشیم.

اما از دیروز بگویم که روز خیلی خوبی بود. حدود ظهر رفتیم با خاله دنبال مامان و چهارنفری قرار بود طبق پیشنهاد خاله به موزه ی هنرهای معاصر شهر برویم اما در راه وقتی یکی دو تا از خیابانهای بورلی هیلز مثل رودس و ... را خاله نشانمان داد مامان پیشنهاد کرد که اول برویم نهار و درینکی بخوریم و بعد به موزه برویم. بطور اتفاقی کنار پارکینگی که پارک کردیم یک رستوران شلوغ ایتالیایی بود و بعد از چند دقیقه معطلی بهمون یک میز پنج نفره داد چون امیر هم کارش تمام شده بود و نزدیک ما در همان منطقه بود و آمد پیشمون. نزدیک ۳ ساعتی نشستیم. یک شراب خیلی خوب با پاستای دست ساز مختلف سفارش دادیم و گفتیم و خندیدیم و از شلوغی زیاد آنجا لذت بردیم. ما کمی از خاطراتمان گفتیم و کمی از خاله و مامان شنیدیم و از اینکه چه زندگی متفاوتی می توانستند داشته باشند - خصوصا مامان به گفته ی خاله که بیشتر از هما یادش بود - مثلا اینکه مامان بیست سالگیش در منهتن در یک شرکت بسیار خوب چه کار عالی داشته و یک کار خیلی خوب هم بهش در دنیای مد و تبلیغات پیشنهاد میشه و کمی هم دنبالش می کنه و ... خلاصه اینکه در کنار چیزهای دیگری که می دانستم، فهمیدم که چه امکاناتی را با چه زندگی اشتباهی تاخت زده بیشتر ناراحت کننده بود تا جالب برای شنیدن. خود خاله هم همینطور اما به هر حال روز و ساعات خوبی را با هم داشتیم و خصوصا به مامان و امیر خیلی خوش گذشت. بعد از غذا کمی در خیابان های اطراف قدم زدیم و از نور پردازی و چراغانی های کریستمس لذت بردیم و از میزان ایرانی های موجود در خیابان و رستوران و اطراف شگفت زده شدیم و ساعت از ۷ عصر گذشته بود که من همراه امیر و تو با مامان و خاله راهی خانه ی مادر شدیم که منتظرمون بود.

قرار شد که من و امیر برای مادر شام بگیریم و بریم پیش مادر. خاله شما را رسانده بود و خودش برگشته بود خانه پیش تهورث تا پنپرزش کنه و ما هم تا ۱۱ پیش مادر و مامان بودیم و آخر شب امیر ما را رساند اینجا.

روز و خصوصا عصر و شب خوبی را داشتیم. بعد از مدتها به قول اینها کمی quality time با خانواده داشتیم. هم با امیر و هم با بابک راجع به مامان حرف زدم و قرار شد که کمی هم آنها موضوع را جدی بگیرند.  از جزییات کار و در آمد امیر که شنیدم بهش گفتم که چقدر خیالم برایش راحت شده و تنها تشویقش کردم که موضوع کار و سلامتیش را جدی تر بگیره و همانطور که می خواهد اول روی آوردن داریوش به اینجا متمرکز بشه. قرار شد بابک هم کمی موضوع مامان را جدی تر بگیره و پیشنهاد دادم حسابی به اسم احتمالا بابک باز کنیم و کارتش را به مامان بدیم تا هم از فرستادن ماهانه ی پول به اسمش هم حذر کنم و هم بابک هر از گاهی کمکی کنه و درنهایت مامان کمک بیشتری بشه. البته تصمیم گرفتم که نیمه ی فوریه یک سر به مامان بزنم تا هم کمی کارهایش را از نزدیک پیگیری کنم و هم همراهش دکتر بروم و اوضاعش را رسیدگی کنم.

فردا ظهر هم به سلامتی راهی فلوریدا هستیم و ۸ روزی را پیش عمو خواهیم بود. راستش اینکه اینجا ۶ روز ماندیم و آنجا ۸ روز خواهیم بود تصمیم اشتباه من بود. کاشکی کمی وقت بیشتری اینجا می گذاشتیم و اساسا همانطور که از اول پیشنهاد دادم زودتر بر می گشتیم خانه. رفتن به فلوریدا بیش از هر چیز بخاطر تو بود و کمتر ماندن در اینجا بخاطر کم حوصلگی من. ترجیح می دادم - و از قرار تو هم الان موافقی - که کاشکی یک هفته ای با هم خانه بودیم و آخر سال را توی دل هم می چلیکیدیم. ضمن اینکه من هم کلی کار دارم و نرسیدم که هنوز هیچیک از برگه های دانشجویانم را تصحیح کنم. اما به هر روی امیدوارم این سفر که خدا را شکر برخلاف انتظارم خیلی هم آرام و خوب گذشت در ادامه هم خوب و بی دردسر از داستانهای میان عموهایم بگذرد و با اعصاب راحت راهی خانه و آماده ی شروع سال جدید شویم که سال سرنوشت سازی خواهد بود به سلامتی.
 

۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

دیدن الا

در این چند روزی که اینجا هستیم بخاطر سرماخوردگی و سرفه ای که بیش از دو هفته هست گریبان گیرم شده خیلی کم توان و بی انرژی شده ام. شبها کم و بی کیفیت می خوابم و صبح ها خیلی زود بخاطر تخت نامناسب و حال نابجا بیدار میشم. امروز مثلا از ساعت ۶ بیدارم و یک ساعتی با خودم کلنجار رفتم و بلاخره از تخت زدم بیرون در حالیکه دیشب ساعت از یک گذشته بود که خوابیدیم. اما با این حال تمام سعی و تلاشم این است که در بخصوص در کنار مادر و مامان خوش باشیم و تا همان آخر شب برایشان حرف بزنم و بهشان حال بدم. شبها یا خانه ی خاله که ما هستیم و یا پیش مادر دور هم جمع میشویم و بد نیست.

دیروز با الا که از سیدنی چند روزی را سانفرانسیسکو آمده بود تا ما را ببیند و از آنجا به لس آنجلس قرار نهار داشتیم تا بعد از چهار سال همدیگر را ببینیم. تو جایی را در سنتامونیکا پیدا کرده بودی - ترونی لس آنجلس که اصلا بخوبی ترونی تورنتو نبود - تا خصوصا برای الا که نمی تواند هر غذایی را بخورد منو و گزینه های انتخاب داشته باشد. امیر که پیش از ظهر از کارش مرخصی گرفته بود آمد دنبالمان و سه نفری رفتیم. اما آنقدر شلوغ بود و ترافیک زیاد کریستمس، که یک ساعت دیرتر سر قرار رسیدیم. تا ساعت ۵ با هم بودیم و کمی الا از خودش و کارهای و برنامه هایش گفت و کمی از ما شنید. گویا یک سال خیلی سختی را داشته و حالا تصمیم داره تا احتمالا به عنوان معلم زبان انگلیسی به چین یا کره برود و کمی پول پس انداز کنه. بعد از نهار کمی در محوطه ی آنجا قدم زدیم که تو وسط کار یکجا پایت پیچ خورد و یک زمین بد خوردی اما خدا را شکر بخیر گذشت.

جایی برای چای نشستیم و در همین لا به لا من هم کمی با امیرحسین راجع به خودش حرف زدم و کمی نصیحتش کردم که به فکر آینده و ساختن زندگی اش باشد. بعد از اینکه الا رفت طبق قرار ما شام گرفتیم و رفتیم خانه ی مادر که قرار بود خاله و آقا تهمورث هم آنجا باشند. تا حدود ۱۲ شب آنجا بودیم و شب خوبی بود. اما دوباره حال و دیدن اوضاع مامانم با شدت لرزش دستهایش خیلی حالم را گرفت. در این دو روز گذشته با هم کلی حرف زده ایم و بابت انجام یکی دو کار جدی برای مامانم تصمیم گرفته ایم. تصمیم گرفتیم که تو زحمت بکشی و در کنار کار مامانت و بابات، مامانم را هم اسپانسر کنیم تا شاید روزی که نیاز به مواقبت بیشتر داشت بیاید پیش ما و ازش مراقبت کنیم. مهمترین مشکلی که نگرانم می کنه احتمال فراموشی هست که خیلی فکرم را بهم ریخته.

امروز با اینکه خاله خیلی اصرار کرد که ما را جایی ببرد و کمی اطراف را بگردیم اما در نهایت تصمیم گرفتیم بمانیم خانه و بعد از ظهر مامان و مادر را بیاوریم اینجا و شب دور هم باشیم. امیر هم با اینکه خیلی دوست نداره بیاد اینجا اما برای اینکه کنار هم این چند روز را بگذرانیم، حرفی نمیزنه و بعد از کار طبق برنامه ی همگی عمل می کنه.

روزهای آرامی است اما متوجه شده ام که به قول خاله اگر الان فکری و کاری برای مامانم نکنم، آینده می تواند خیلی نگران کننده باشد. اما با اتکا و کمک تو می دانم که اوضاعش را کنترل می کنیم و حالش را بهتر. امیدوارم!
 

۱۳۹۴ آذر ۲۶, پنجشنبه

دستهای مامان

بعد از دو ساعت تمام تاخیر در حالی که همگی در هواپیما نشسته بودیم و بلاخره پرواز سه شنبه عصر به سمت لس آنجلس اتفاق افتاد و بجای اینکه ساعت ۸ شب به وقت اینجا برسیم ساعت ۱۰ و نیم رسیدیم و حسابی خسته بودیم چون تا چمدانها را تحویل گرفتیم و با امیر که آمده بود فرودگاه سمت خانه ی مادر راهی شدیم ساعت از ۱۱ گذشته بود و به وقت تورنتو و برای ما ساعت ۲ صبح بود. اول یک سر به مادر و مامانم زدیم و نیم ساعتی آنجا بودیم و بعد هم امیر ما را آورد خانه ی خاله آذر که قرار هست این یک هفته مزاحمشان باشیم. خلاصه تا شام کمی به خودمان آمدیم و خوابیدیم ساعت از ۲ بامداد اینجا گذشته بود و در واقع برای ما ۵ صبح بود و حسابی خسته  بودیم.

دیروز چهارشنبه با اینکه پیش از ده بیدار شدیم اما تا راهی خانه ی مادر شویم و کمی خاله به کارهایش برسد و تو به کارهای سندی و شرکت و البته مادر از خواب بیدار شود و آماده، عصر شده بود که رفتیم پیش مامان و مادر. خاله ما را رساند و کمی نشست اما جلسه ی ماهانه ی اعضای ساختمانشان را داشت و رفت تا شب با آقا تهمورث برای شام برگردد.

در همان یکی دو ساعت اول متوجه ی تغییرات نگران کننده ای در مامانم شدم که از دیشب نتوانستم درست بخوابم و حسابی کلافه ام کرده. در کنار سرماخوردگی و سرفه ی زیادی که دست از سرم برنداشته و خودم و احتمالا همه را کلافه کرده، دیدن دستهای مامانم که بطور دایم میلرزه و تلاشی که برای نشان دادن مرتب بودن اوضاع و حالش داره - در حالیکه معلومه چنین نیست - خیلی ناراحتم کرده. وقتی برای خاله استکان چایی را در حالی که بطور مشهود میلرزید و چایش کمی بیرون میریخت روی میز گذاشت، برای اولین بار متوجه ی لرزش دستهایش شدم. گفت که مدتی است اینطوری شده و نسبت به اوائل شدتش هم بیشتر. ناراحتی بیشترم اما آخر شب بود که برگشتیم و با خاله کمی حرف زدم بابت نکته ای که سر شب گفت و دیدم دقیقا همان حرفی است که امیرحسین پیش از او بهم گفته بود. عصر با امیر رفتیم داروخانه تا من شربت سرفه بگیرم و در ماشین بهم گفت که می خواهد درباره ی مامان با من کمی حرف بزند. گفت که به نظرش مامان آنجا خیلی تنهاست و خیلی افت کرده و ... سال پیش هم که دو سه روزی رفتیم پیش مامان متوجه شدم در تقویمش تعداد روزهایی که نوشته حالش خوب نبوده زیاد هست و من هم نگران این تنهایی و دوریش از همه و اینکه اگر کاری داشته باشد کسی دور و برش نیست هستم. اما از آن طرف می دانم که نه خودش و نه احتمالا من به نتیجه ی پیشنهاد امیرحسین که برگرده لس آنجلس خوشبین نیستیم. آمدنش همان و دوباره داستانهای قبلی و مشکلاتش به همه همان. البته امیر می گوید که کمک می کنه که مامان یک جایی برای خودش بگیره اما نه خیلی میشه روی حقوق و کار امیر حساب کرد و نه کمک من کافی خواهد بود. بابک هم که اساسا خودش را از این داستان کشیده کنار و جواب سردی به پیشنهاد کمک ماهانه ی من و خودش به مامان داد.

شب با خاله که حرف زدم بهم گفت که فراموشی در چنین سنی سریع و دفعتا اتفاق میفته و نگرانی مامانم که دایم بهش میگه همین فراموشی وحشتی است که از این داستان برایش در تنهایی و بی ارتباطی با محیط برایش پیش آمده. خاله هم معتقده که اگر برگرده شاید بهتر باشه اما به توجه به وضعیت مالی مامان خیلی به نظر کار راحتی نیست.

نمی دانم چه باید بکنم و چطور می توانم موضوع را حل کنم. می دانم که نقش اصلی و محوری در این داستان را دارم و باید درست و دقیق مسایل را تحلیل کنم چون در نهایت مامانم کاملا به من متکی است.

به هر حال این نکته ای است هر چند ناراحت کننده، اما باید چاره ای برایش پیدا کنیم. تنهایی و مریضی و فراموشی که سراغ مامانم آمده خیلی نگرانم کرده اما تصمیم درست و دقیقتر می تواند خیلی به وضعیت کمک کنه.

با اینکه دیشب ساعت از یک گذشته بود تا برگشتیم و خوابیدیم اما از شدت سرفه پیش از ۸ بیدار شدم و الان که دارم این یادداشت را می نویسم تو و خاله هم بیدار شده اید و در آشپزخانه با هم حرف می زنید. برنامه ی امروز هم رفتن پیش مادر و مامانم هست که البته بعد از ظهر اتفاق میفته چون مادر تا ظهر خواب هست و هنوز آماده ی حضور مهمان نیست.

تو باید با لپتاب تلاس که آورده ای کمی به کارهای شرکت برسی و من هم احتمالا شروع به تصحیح برگه ها کنم. امیرحسین هم که از پیش از ۶ صبح میره سر کار و برای ما حدود بعد از ظهر بر میگرده.

خلاصه که دغدغه ی تازه ای به نگرانی هایم افزوده شده و باید ببینم که چه می توانم بکنم.

۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

دیدن خانواده

با اینکه یک ویکند آرام و لذت بخش در کنار هم داشتیم و هر چند این چند روز سعی کردم که استراحت کنم اما هنوز سرماخوردگی و بی حالی دست از سرم برنداشته و حسابی گرفتارم کرده.

سه شنبه هست و به سلامتی تا چند ساعت دیگه راهی فرودگاه میشویم برای دیدن خانواده در این سر و آن سر آمریکا. بیش از دو هفته در سفر خواهیم بود که امیدوارم علیرغم این همه هزینه ی حالی و مالی حداقل در کنار هم دوره و ایام خوبی داشته باشیم. مامانم که دو روزی هست رفته پیش مادر تا این ۶ روز را در کنار هم باشیم و سه شنبه ی بعد هم ما راهی فلوریدا خواهیم شد.

این چند روز مریضی باعث شد که همان هیچ کاری که نمی کردم به هیچ مطلق تبدیل شود و نه تنها از نظر درسی که اساسا از هر نظر دیگه ای حسابی از تمام برنامه هایم عقب بمانم. اما با تمام این اوطاف ویکندی که با هم و توی جان هم بودیم خیلی بهمون چسبید. اتفاقا بعد از مدتها دو فیلم هم در سینما دیدیم که احتمال شهره شدن در اسکار و گلدن گلوب هم دارند اولی Carol و دومی هم Spotlight. باز گلی به جمال دومی، کرول که خیلی معمولی بود - هر چند بازی های خوبی دیدیم اما در نهایت خیلی متوسط و حتی کمتر به چشم آمد. Spotlight البته از آنجایی که من را به ایام کار در ایران برد و یاد و خاطراتی را برایم زنده کرد، و البته داستان حساستر و جذابتری هم داشت بیشتر به دلمان نشست. اما در دوره ای که سیاست و ادبیات و هنر و همه چیز چنین پیش پا افتادگی را پیشه کرده اند چه انتظاری از سینما که اتفاقا از هر کدام از آن هنرهای دیگر شش گانه به این معنی دم دستی تر و توده ای تر است.

دیشب تا دیر وقت سر کار بودی و من هم سه ساعتی را با رسول بعد از مدتها کمی گپ درست و حسابی راجع به ادبیات و سینما و ... زدم و با اینکه بی حال بودم و به شدت سرفه و عطسه داشتم اما چون آخرین بار کمی بابت حرفهای سیاسی و اجتماعی از هم مکدر شده بودیم، گپ و گفت خوبی بود.

امروز صبح هم تو را با سفارش هایی که باید تحویل می دادی تا تلاس بردم و از آنجا تا یورک ویل بردمت و حالا هم ایتون سنتر هستی برای اینکه کمی به خودت برسی تا به سلامتی بیایی و راهی فرودگاه شویم. البته از آنجایی که یکشنبه در بادی بلیتز زیادی به کمرت فشار آورده ای مجبور شدی یک وقت اضطراری از مطب کریس بگیری و پیش از رفتن به فرودگاه یک کمی روی درد کمرت کار کنی. این دو روز چند بسته لباس و غذا و ... دونیت کردیم که زمان اصلی این کار خصوصا در طول سال است و ایام کریستمس. اما به قول معروف این مهم نیست که از Thanks giving تا Christmas چی می خوری مهم اینه که از Christmas تا Thanks giving چطور می گذرانی. فعلا اولویت اصلی دیدن مادر هست که خیلی افت کرده و امیدوارم خدا سایه اش را بالای سر همه ی ما حفظ کنه و بعد از آن مامان و امیر و سایرین. 

خلاصه که با به تعویق افتادن تمام کارها و برنامه ها، امیدوارم که سال جدید پیش رو سالی باشد از این نظر تماما و یکسره متفاوت با این ایام. تصمیم که چنین دارم تا عزم و اراده چقدر با این خوش خیالی ها همراه شود مهم است. که به قول کافکا:

You are the exercise, the task. No student far and wide.



 

۱۳۹۴ آذر ۱۹, پنجشنبه

زندگی در یک شوخی تلخ!

در این شرایط سنی و روحی، دارم به شکل آدمهایی که دو برابر سن امروزم را دارند زندگی می کنم. نه کاری و نه حوصله ای و نه انگیزه ای و خلاصه که خیلی وضعم خرابه و خصوصا از خودم روز به روز ناراضی تر. می دانم که احتمالا این داستان ادامه دار مدتهای اخیر من شده و می دانم که بارها قول داده ام که جبران کنم و می دانم که بارها هم نوشته ام که دیگر تمام شد و شروع می کنم و .. و می دانم که باز به اینجا رسیده کارم.

بیش از یک هفته از آخرین نوشته ام اینجا می گذرد و با اینکه تمام مدت تقریبا آزاد و خانه بوده ام چیزی ننوشته ام، نه اینکه الزما هیچ چیز نوشتنی نداشته ام، بلکه بابت اینکه انگیزه و حوصله ی حتی نوشتن این چند سطر را ندارم.

مثلا پنج شنبه شب به دیدن توکتم و اردلان در گالری آرتا رفتیم که از پاریس برای چند روزی آمده بودند تا در گوشه ای از این گالری کارهایی را که از ایران برایشان فرستاده اند به فروش بگذراند. اتفاقا با آریو که چند روزی به کانادا آمده بود هم همانجا قرار داشتیم چون آیدا بدون اینکه به من بگه برایم دو شماره از مجلات تازه منتشر شده در ایران را فرستاده بود و اتفاقا بد هم نبودند. خلاصه که زحمتی و لطفی بود که متقبل شده بودند برای خوشحال کردنم. دو ساعتی آنجا بودیم و سریع برگشتیم خانه تا تو به کار سفارش مفصل جمعه برسی. جمعه تا دیر وقت سر کار بودی و خیلی هم حال و احوالی بابت سرماخوردگی نداشتی. روحیه و حال خودم هم که مشخصه و خصوصا با خواندن یکی دو مقاله درباره ی آینده ی کاری در علوم انسانی در دانشگاههای کانادا حسابی منفعل شدم. اینکه تنها ۱۸.۶ درصد فارغ التحصیلان در بازار کار به شکل رسمی استخدام می شوند و ... تا ان اندازه بی حوصله بودم که حتی دعوتی که یادویگا به مهر و محبت بعد از چند سال برای رفتن به جشن کریستمس موسسه گوته کرده بود را بی جواب گذاشتم و نرفتیم.

شنبه و یکشنبه اما علیرغم کلی برنامه و درس که برای خودم داشتم هیچ کاری - حتی مثلا رفتن به سینما - هم نکردم اما در عوض خیلی در کنار هم و در دل هم بعد از چهار ماه مهمانداری در خانه خوش گذراندیم دو نفری. شنبه تو کمی خرید برای خانه داشتی و من هم یک سر ربارتس رفتم اما تقریبا کل روز را با هم  بودیم.

یکشنبه هم ساعت ۲ با اوکسانا و ریجز برای نهار قرار داشتیم و از آنجا رفتیم رسیتال پیانو در کرنر هال که تو چهار تا بلیط گرفته بودی بابت اجرای کم نظیر Jan Lisiecki  نابغه ی ۱۹ ساله ی کانادایی. جدا از اخلاق همیشگی اوکسانا و رجیز که وقتی می آیند - و همیشه دیرتر از قراری که داریم - معلومه حسابی پاچه ی همدیگر را گرفته اند و بعضی اوقات شدت دعوا و بگو مگویشان آنقدر زیاد بوده که کاملا فضا را تحت تاثیر قرار میده، برنامه ی خوبی بود. پیش از اینکه به سالن برویم از ما خواستند که به عنوان شاهد عقدشان پیش از مراسم عروسی در ماه می حضور داشته باشیم. جالبه که اوکسانا بیش از ۱۵ ساله که اینجاست و رجیز هم بیش از ده سال و کلی دوست مشترک و جداگانه دارند. کلا روس و برزیلی اینجا کم نیستند و اما گفتند علتی که می خواهیم شما باشید رابطه ی خاصی هست که با هم داریم. مسلما موجب خوشحالی ما هم هست و طبیعتا قبول کردیم.

بعد از رسیتال هم سریع خداحافظی کردیم و آمدیم خانه وسایلمون را برداشتیم و با اینکه تو باورت نمیشد اما برای اینکه بهت قول داده بودم و می خواستم خوشحالت کنم دو نفری رفتیم یوگا. من که کلا برای اولین بار بود می رفتم و تو هم این کلاس مخصوص را برای بار دوم بود تجربه می کردی.  Restoration yoga اما نه تو خیلی خوشت آمد و نه من اساسا ارتباطی با معلمش بر قرار کردم. البته از محیط خوشم آمد و قرار شد با معلم دیگری هم این کلاس را امتحان کنیم. چون دفعه ی قبل که تو با معلم دیگری این کلاس را تجربه کرده بودی خیلی خوشت آمده بود. جدا از این معلوم شد ثبت نامی که برای من کرده ای تا اول فوریه معتبره اما مال خودت منقضی شده. خلاصه که ویکند بسیار خوبی را داشتیم و همانطور که گفتم دلیل ننوشتنم اینجا بابت بی کاری و بی برنامه بودن نبود - بی انگیزه و حوصله بودن و از همه مهمتر گیج شدن. در میان کلی کار و در میان بسیاری امکان و تا حدی استعداد نمی توانم و نتوانسته ام منظم و با برنامه، متمرکز روی یک هدف شوم. نتوانسته ام اهداف کوتاه و میان مدت و افق کلی بلند مدت را ترسیم کنم و در جهت تحققشان روزهایم و لحظاتم را تنظیم.

از دوشنبه تا امروز که پنج شنبه صبح هست و تازه برگشته ام بالا بعد از پارک کردن ماشین و رساندن تو تمام روزها را خانه بودم به استراحت از سرماخوردگی، گلو درد و بی حالی که این چند روز داشتم و البته امروز که تقریبا خوب شده ام.

هیچ کاری نکرده ام. هیچ و نمی دانم با این وضع تکلیف باقی مانده ی عمرم چه خواهد بود. بار سنگین عذاب وجدان و دانستن اینکه می توانستم و نکردم و نمی کنم و... باعث شده حتی لذت لحظه را هم نبرم. چیزی که همواره به انجامش خرسند بودم و دیگران را به این نوع نگاه تشویق می کردم.

همه ی اینها یک طرف، بی حوصلگی برای رفتن پیش خانواده و داستانهای همیشگی و کم مایه ومیان مایه انجا یک طرف. خصوصا با قانونی که یکی دو روز پیش گذاشتند که احتمالا از سال جدید شهروندان کانادایی و ۳۷ کشور دیگر که نیاز به گرفتن ویزای آمریکا ندارند اگر متولد و یا تابع ایران و دو سه کشور دیگر که مفتخر به عنوان State sponsor از ترور و بهم زدن "نظم جهانی" هستند، باشند باید در پروسه ی جدیدی وارد شوند و از این به بعد ویزا بگیرند و ... من که دیشب به خاله آذر و امیر گفتم و در این سفر به بقیه از جمله مادر که تا زمانی که این قانون برقرار باشه قید آمدن به آمریکا را خواهم زد. به هر حال اگر کسی مثل دانلد ترامپ بین ۶۸ درصد رای دهندگان جمهوری خواه محبوبیت اول را داره و اگر به قول چامسکی تفاوت بنیادینی میان این کاندیداها نیست،‌ که نیست، به هر حال اگر ما به امثال احمدی نژاد مفتخریم آنها هم به همین افتخار منتصبند. دوره ای است و زمانه ای حقیقتا. تونی ابت، ناتانیاهو، احمدی نژاد و خامنه ای و صدام و قزافی و سارکوزی و کمرون و هارپر و بوش و ترامپ و ... یک شوخی بی مزه و تلخ با این تفاوت که هزینه اش به عهده ی ماست: مردم. (خلق قهرمان)

زندگی در یک شوخی تلخ! مثل همان داستان کوتاهی که در ایران خوانده بودم و دوستش می داشتم. افسوس از همه چیز و همه کس خصوصا خودم.

۱۳۹۴ آذر ۱۱, چهارشنبه

زنگ بیداری

بعد از چهار ماه امروز صبح که بیدار شدیم واقعا جای مامانت خالی بود. دیشب تا از فرودگاه راه افتادیم و رسیدیم خانه نزدیک به ۲ ساعتی را در ترافیک سنگین 401 بودیم و تازه بعد از رسیدن به خانه تو باید کار سفارش های امروز را انجام می دادی. من هم که فیلم Roger Water's the Wall را گرفته بودم باعث شد تا بخوابیم ساعت از ۱۲ گذشته باشه. این همون فیلمی بود که بابک بهم زنگ زد که حتما در سینما ببینمش و تنها برای یک روز و درست همان روز اکران داشت و نشد. البته می تونم تصور کنم در روی پرده سینما و سالن بزرگ چقدر داستان و نور و صدا تاثیر بیشتری می تونست داشته باشه اما از آنجا که ۵ سال پیش درست یک ماه و نیم بعد از اینکه از سیدنی رسیدیم و تو که از طریق برنامه ی رادیویی ژیان قمیشی خبر این کنسرت را شنیده بودی از Research Office  بلیط این کنسرت را خریدی و کلی اینجا حض کرده بودیم هر چند اجرایی محدودتر از انچه که در این فیلم دیدیم داشت اما به هر حال دیدن فیلمش لذت دوباره ی کنسرت را برایمان زنده کرد.

امروز صبح هم بعد از اینکه تو را رساندم و یک سر رفتم ربارتس آمدم خانه تا کیفم را بردارم و برم کتابخانه سر درس و نوشتن مقاله ی کوتاهی درباره مارکوزه و دیالکتیک که برای نوشتنش از طرف مجله و کنفراس سالانه ی مارکوزه دعوت شده ام که هنوز خانه هستم و ساعت از ۱۲ ظهر هم گذشته و نمی دانم برنامه ام دقیقا چیست. مثلا قرار بود که از امروز قدر عافیت بدانم و خیر سرم کارم را درست و با برنامه شروع کنم.

خبر ناراحت کننده را اما دیشب در راه برگشت از فرودگاه خاله ات زنگ زد و گفت. تازه از فرودگاه راه افتاده بودیم و بعد از دو ساعتی که با مهناز و نادر و پسرشان آریا که برای بدرقه مامانت آمده بودند فرودگاه و البته یکی دو تا چیز هم بدهند تا مامانت ببرد ایران، خلاصه در ترافیک اتوبان بودیم که خاله سوری زنگ زد تا خبر راهی شدن مامانت را بگیره و در انتهای تماس هم بهت گفت که کیارش گریه کنان بهش خبر داده که در خواست ویزای کار آنا را رد کرده اند و خیلی حالشون گرفته است. البته که حق هم دارند. هر چند کلی کار و امکان و فرصت برای تغییر در شرایطشون دارند. از داستان ازدواج گرفته تا انواع مختلف ویزا و شانس داشتن پاسپورت انگلیسی و ... اما گرفتاری اصلی در بی خیالی کیارش برای کار و شروع اساسی زندگی بود که حالا شرایط را کلی تغییر خواهد داد. شاید هم به قول تو یک زنگ بیداری خوبی برایش باشه اما می دانیم که خیلی ناراحت هستند. بهت گفتم که شاید بهتر باشه یک سری بهشون بزنیم و کمی همفکری و راهنمایی شان کنیم.

فردا شب هم با آریو که برای چند روز آمده اینجا قرار داریم که مجلاتی که آیدا لطف کرده و علیرغم اصرار من که نمی خواهم فرستاده را ازش بگیریم. از طرف دیگه توکتم و اردلان آمده اند اینجا و نمایشگاه توکتم هست و قرار شد با یک تیر دونشان بزنیم. هم همدیگر را آنجا ببینیم و هم آنها را.
 

۱۳۹۴ آذر ۱۰, سه‌شنبه

روش تازه

دیگه امروز اوج شلوغی و بدو وادو هست. به سلامتی مامانت را باید تا چند ساعت دیگه ببریم فرودگاه و به سلامتی راهی ایران خواهد شد.

اما بذار از یک جای دیگه شروع کنم. از اینکه اول ماه هست و درسته که آخرین ماه سال و درسته که شاید به یک معنا به لحاظ درسی و پروژه ای یکی از بی ثمرترین سال ها بود در این چند سال. اما دستاوردهایش خیلی هم بد نبودند. خصوصا تصمیمی که گرفته ایم راجع به سلامت و شادابتر زندگی کردن و رژیم سخت و شرایط ویژه ی غذایی اما لازم و سالم. ضمن اینکه دیروز متوجه شدم از بس که تمام روزها و فرصتهایم را به آسانی هدر داده ام، باید دوباره یک برنامه ریزی خیلی فشرده تر کنم و اینبار حتی به خودم رحم هم نکنم که به قول رسول - که البته راجع به خودش و مورد دیگری می گفت - این اگر اولویت زندگیم هست باید در همه چیز و همه جا اولویت باشد و طور دیگری زندگی کنم. خلاصه که این دو هفته تا راهی دیدار خانواده در کشور مجاور شویم باید روی مقاله ی دیگری از ابتدا به ساکن کار کنم که بابت نوشتنش دعوت به همکاری شده ام. اتفاقا امروز صبح خبر پذیرش مقاله هایی که برای کنفرانس جهانی آدورنو فرستاده بودم از طرف هر دومون آمد و خبر خوبی بود.

اما از امروز شلوغ بگم که صبح زود تو را که حسابی سرما خورده ای و مامانت را بیدار کردم تا کله سحر برویم آن سر شهر بابت خرید جوراب مخصوصی که برای خودش و بابات می خواست و برای گردش خون مناسب تر خصوصا در پروازهای طولانی هست. بعد از آن پیش از ساعت ۱۰ بود که رساندمتان به هتل چهار فصل که می خواستی مامانت را ببری ماساژ و آخرین روز و ساعت ها هم بهش حالی داده باشی. شما الان آنجا هستنید و بعد از این پست و گذاشتن چمدانهای مامانت در ماشین میام دنبالتون و بر می گردیم خانه و بعد از نهار راهی فرودگاه می شویم. برای عماد و عرفان هم یکی یک مجله گرفته ام که امیدوارم مامانت با توجه به اضافه باری که داره بتونه براشون ببره. مجله ی باشگاه بارسلون برای دومی و یک مجله ی تکنیک گیتار برای اولی.

فردا به سلامتی سفارش داری و برای همین لابلاز هم رفته ام و شب داستان سفارش های فردا را هم داریم. از فردا هم که به سلامتی باید درس و آلمانی و ورزش و هزارتا چیز دیگر را شروع کنم. اما اینبار روش و approach دیگری برخواهم گزید. آهسته، پیوسته و البته بی هیچ انتظار بزرگی تا مدتها.

خب!‌ به سلامتی این چهار ماه تمام شد و خصوصا آن کاری که می خواستی را انجام دادی. یک استراحت و تفریح و آرامش روحی برای مامانت. هم اون بنده ی خدا خیلی رعایت کرد و هم ما. به احتمال زیاد سال آینده به سلامتی مامانت باز خواهد گشت تا برای خودشان جایی را ابتیاع کنه. اما قرار شد که من بعد از این اولویت زندگی خودمان را واقعا رعایت کنیم چون خستگی و فشار کاری خودمان را حسابی مستهلک می کنه. اما ماه و سال نو در پیشه و قرارها و روشهای نو به سلامتی.

۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

امیدوار اما نه خوش بین!

این دو روز ویکند را بیشتر از هر وقت با مامانت گذراندی و سعی کردی حسابی بهش برسی. دیروز که قرار صبحانه با اوکسانا و رجیز داشتید و چهار نفری رفتید درک هتل و از آنجا تا عصر با اوکسانا برای کمک فکری کردن بهش بودید تا انتخاب بهتری برای گلهای روز عروسی اش داشته باشه. بعد از آن مامانت را تا خانه ی عفت خانم رساندی که عصر را پیش اون باشه و خداحفظی کنه و خودت آمدی خانه پیش من.

با هم نهار دیر هنگامی خوردیم و به اصرار من برای کمی قدم زدن رفتیم بیرون. هوا در حال تاریک شدن بود اما درخت های پر چراع کریستمس شهر مرکز شهر و اطراف خانه را زیبا کرده اند. کمی در یورک ویل قدم زدیم و کمی هم در کتابفروشی ایندیگو. چای خوردیم در پوستاتری و برگشتیم خانه. نیم ساعتی با امیرحسین حرف زدم - که این روزها هفته ای دو بار بهم زنگ میزنه و از داستانهای کارش و درگیری ها و پیشرفت هایش میگه - بیشتر سعی می کنم که برایش گوش شنوا باشم و اگر پیش آمد کمی کمک فکری بهش بکنم. خدا را شکر به نظر اوضاعش خوب میاد و داره کم کم زندگی اش را شکل میده.

آخر شب بعد از اینکه مامانت برگشت و کمی تلویزیون دیدیم و تو نان های رژیم غذایی مان را درست کردی و من کمی قیمت های بلیط به اروپا برای یکی از دو کنفرانس رم و آمستردام را بالا و پایین کردم تا بخوابیم ساعت از ۱۲ گذشته بود.

جمعه شب هم با اینکه هر دو خیلی خسته بودیم و هر دو یک روز پر کار داشتیم و من کلاسهای ترم اول را تمام کردم، بعد از تمیزکاری خانه و درست شدن شام که مامانت برای کیارش و آنا لازانیا و برای ما خورش درست کرده بود، در مجموع شب بدی نداشتیم. کمی با آنها گپ زدیم و کمی اخبار را دنبال کردیم و خلاصه دور هم هفته را تمام کردیم. هر چند از اینکه شنیدیم کیارش یک پیشنهاد کاری در ساختمان خودشان را به عنوان پرسونال ترینر ساختمان رد کرده به بهانه های واهی حسابی جا خوردیم. خلاصه که خدا بابا جون را حفظ کنه. عجب داستانیه با این بچه های فرصت سوز و بی خیال. هر چند به یک معنا خودم هم جزو همین دسته حساب میشم. مگر نه اینکه از آنجا و آن محیط و آن کارها و تلاش هایی که می دانستی در نهایت با تمام شایستگی در برابر روابط به هیچ نمی ارزند بیرون نزدیم که اینجا از نو بسازم و تلاش کنم، اما حالا هر کاری که بگویی می کنم جز کار اصلی. جز آنچه که باید.

امروز اما یکشنبه هست و ظهری ابری و حسابی خنک و سرد. تو یک ساعت پیش مامانت را بردی بادی بلیتز که برایش وقت ماساژ گرفته بودی و بعد هم میروید تا یکی دو خرید دارویی و بهداشتی بکنه و شب هم قراره برای اولین بار بنده خرق عادت کنم و به قولم بابت همراه تو به یوگا رفتن را امتحان کنم که می دانم داروی درد کمر هر دوی ماست.

فردا آخرین روز ماه نوامبر هست و بهتره از اینکه چگونه تمام ماه را از دست دادم و هیچ ننوشتم و هیچ چیز مرتبطی نخواندم و آلمانی را کلا در محاق برده ام و ... هیچ ننویسم که همین سر خط ها که گفتم به اندازه ی کافی گویاست.

سه شنبه اولین روز آخرین ماه سال ۲۰۱۵ هست که سال عجیبی بود. درسی نخواندم و کاری نکردم اما از اینکه هر روز عاشق تر بودم و عاشق تر شده ام خرسندم. شکرگزار این ایام هستم و باید اما قدردانش باشم با کار کردن و بهتر و انسانی تر زیستن. به سلامتی مامانت آخر شب سه شنبه راهی ایران است و درست دو هفته ی بعد ما برای کنار خانواده بودن در پایان سال راهی آمریکا. یک سفر به شدت پر خرج، نا مناسب بابت وقت و امیدوارم کم اصطحلاک! که این آخری خیلی اذیت کننده هست اگر که همه چیز مثل همیشه و به روال عادتها و خل و خوی جاری چه میان کالیفورنیایی ها و چه فلوریدایی ها باشد.

اما بگذار امیدوار باشیم و صبور. امیدوار اما نه خوش بین!

۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

تصویر غلط

این سه روزی که به دلیل مسافرت سندی از خانه کار کردی، شد بهانه ای برای من که کتابخانه نروم و درس نخوانم. البته دیروز و خصوصا امروز تمام مدت درگیر بردن و آوردن تو به آرایشگاه و بعد مطب کریس و یکی دو جای دیگه بودم از بس که کمردرد داشتی و راه رفتن و رانندگی هم برایت آسان نبود. دیروز هم البته به کارهای مشابه ای گذشت اما امروز خصوصا خیلی کمرت اذیت می کرد. خوشبختانه از مطب کریس که آمدی خیلی بهتر شده بودی. امشب مراسم تقدیر از زنان برتر کانادا بود و سندی برای دومین سال در لیست صد زن برتر بود و دوباره مثل سال قبل اصرار داشت که تو هم همراهش در مراسم و سر میز باشی چون به حق معتقده که تو یکی از اصلی ترین دلایل پیشرفت و انتخابش هستی.

خلاصه رفتن به چنین مراسمی احتیاج به خرید لباس و کارهای جانبی داشت که یکی دو روز پیش را در کنار کلی کار دیگه به خودشون اختصاص داده بود. از دیروز هم به سلامتی مامانت شروع به جمع کردن وسایل و بستن چمدانهایش کرده که بازار شامی شده یک یک وجب جای ما. اما خوب شد که این کار را از چند روز قبل شروع کرد چون دقیقه ی آخر حتما داستانی میشه برای خودش.

فردا به سلامتی آخرین جلسه ی کلاس این ترم را خواهم داشت و بعد از تدریس دو کلاس تا ۸ ژانویه جز تصحیح برگه ها که فردا قراره تحویل بگیرم کاری دیگه ای باهاشون ندارم. داشتم فکر می کردم که اگر احیانا کار طراحی لکچرها سال بعد به من داده بشه خیلی وقت گیر و - با توجه به برنامه ام برای اسکالرشیپ سوزان مان - صعب خواهد شد. برای همین بهتره خیلی بهش فکر نکنم و بابتش برنامه ریزی. شب هم قراره کیارش و آنا برای شام بیایند که خاله اش قول داده برایشان لازانیا درست کنه. خودمون که نخواهیم خورد اما برای ما هم قراره مامانت زحمت بکشه و خورش درست کنه بابت خداحافظی. البته چند روز آینده برایش برنامه های خوبی تدارک دیده ای اما به هر حال به سلامتی سه شنبه شب اول دسامبر راهی هست. امروز با مهناز قرار داشت و از انجایی که بنده خدا نادر زده ماشینشون را له کرده با قطار آمده بود پایین و با هم رفته بودند ایتون. ویکند هم که می خواهی ماساژ و استخر و ... ببریش و خلاصه قراره بهش حسابی برسی.

ساعت یازده شب هست و مامانت هنوز طبقه ی پایینه و استخر. من هم باید پول ماهانه ی مامانم را بفرستم و بعد از اینکه با مادر حرف زدیم،‌ برگه های فردا را آماده کنم و خوب.

سر شب قبل از اینکه به مراسم امشب بروی خاله فریبا از ایران برایت پیغام گذاشته بود که ۲ هزارتای دیگه از حسابی که باهاش داریم را برایش بفرستیم. هفته ی پیش ۳ هزارتا دادیم و هنوز ۳ تای دیگه بهش بدهکاریم. خوشبختانه پول داشتیم. همان بمباردیر که می خواستیم بابت پیش قسط خانه هزینه کنیم. احتمالا داستان خانه و پول جلویش بهم خواهد خورد و باید ببینیم که قسمت خواهد شد کاری کنیم و از این هزینه ی گزاف اجاره راحت شویم و یا نه. حالا این پول که لطف و کمک خاله فریبا بود و از مدتها قبل هم مانده. اما مشکل این بود که قرار باز پرداختش اینطوری و پر فشار نبود و از ان بدتر اینکه متاسفانه خانواده هایمان بار مالی کمی روی دوشمان نگذاشته اند. با هم که حرف میزدیم هم بهت گفتم که داستان اینکه فلانی اسکالرشیپ گرفته و فلانی کار خوب و کیترینگ هم می کنه و ... تصویر غلطی بهشان داده. تنها یک قلمش بدهی نزدیک به ۱۰۰ هزارتا به اوسپ هست و دهها چیز دیگه.
      

۱۳۹۴ آذر ۲, دوشنبه

حمایت صد در صدی

یک هفته ی گذشته کم داستان نبود اما جدا از بی حوصلگی من برای نوشتن و تردیدی که مدتهاست راجع به نوع و شیوه ی نوشته هایم در اینجا پیدا کرده ام،‌ علت اصلی این غیبت یک هفته ای سر درد و بی حالی مداوم ناشی از رژیم غذایی جدیدی است که باید برای پرهیز از تقریبا همه چیز می گرفتم. با اینکه خود پرهیز از لبنیات و گندم و جو و غلات و بسیاری چیزهای دیگه خیلی سخت نبوده اما سر دردی که ناشی از نخوردن مثلا قهوه - که خودش ایرادی نداره اما شیر ممنوعه - و چیزهایی که به قول معروف در پروسه ی دی تاکس کردن قرار گرفته داره حسابی اذیت می کنه. البته کمی هم سرماخوردگی و بدتر از همه بی حوصلگی و فرار از کار و درس و ... باعث افت روحیه و انگیزه ام به شکل تصاعدی شده. جالب اینکه در واقع جز تنبلی هیچ توجیهی ندارم و از آن درد آورتر اینکه می دانم که چه موقعیت و زمانی را دارم از دست میدم.

دوشنبه ای سرد و ابری داریم. من خانه هستم و تو همراه مامانت رفته ای ایتون برای مرحله ی n ام خریدهای مامانت و البته کمی هم سوغاتی برای سفر خودمان به آمریکا. از آنجایی که امروز سندی در پرواز ۵ ساعته تا ونکوور هست، تصمیم گرفتی امروز نروی سر کار و به این کارها برسی که خودش کلی زمان گیر خواهد بود.

هفته ی گذشته تقریبا هیچ کار درسی نکردم جز کلاس جمعه هایم و البته دیدار با مدیر گروه خودمان Eve که جدا از آشنایی حضوری می خواستم هم بابت اسکالرشیپ سوزان مان در جریانش قرار بدم و هم از آن مهمتر بابت پرونده و اپلیکیشن تدریس و طراحی درس سال آینده جای کمرون که داره بازنشست میشه و این فرصت را به یکی از ما داده اند که اول اقدام کنیم. هر چند به نظر میاد که در نهایت داستان به جایی کشیده خواهد شد که روابط بر ظوابط غلبه کنه - و البته من هم واقعا نمی دانم چقدر این موقعیت به کار من میاد و بجاست - اما خیلی از ملاقاتی که داشتیم راضی بودم. گفت که از آشر بخواهم برایش نامه معرفی که قبلا برای کمرون فرستاده را بفرسته و صد در صد حمایت من را داره. بعد از اینکه رزومه ام را برای دپارتمان فرستادم، کمرون برایم ایمیلی فرستاد که اپلیکیشن و رزومه ای خیلی قوی و پر و پیمانی دارم و گفت که کاملا از من حمایت می کنه. حالا اینکه بخش رزومه ام بهتر از بقیه هست را تقریبا مطمئنم اما اینکه حمایت تام از من خواهد کرد شاید چیزی باشه که به بقیه هم همین را بگوید. به هر حال به قول تو هر چی صلاح و خیر هست امیدوارم بشه.

تو هم جدا از کار روزانه در تلاس در هفته ی گذشته بزرگترین سفارش جی بی را در یک روز داشتی و البته سه روز پشت هم بطور جداگانه سفارش های مختلف دیگه. چهارشنبه ۱۰۰ نفر صبحانه و ۱۰۰ نفر عصرانه داشتی که تمام سه شنبه را به خودش اختصاص داد. با مامانت رفتید کاستکو و بعد هم با لپ تاپت کارهایت را انجام می دادی. یکی دوبار باید میرفتید در کافه ای و استارباکسی می نشستید و کارهای شرکت را جلو می بردی و دوباره از این طرف به آن طرف شهر و از کاستکو به لابلاز و ...

سه شنبه تا دیر وقت  درگیر تدارکات کارهای سفارش چهارشنبه بودیم و چهارشنبه بعد از اینکه صبح زود با ماشینی که تا سقفش ظروف را چیده بودیم رفتیم تا تلاس. بعد از اینکه تو را رساندم به لابلاز رفتم برای خرید سفارش جداگانه ی پنج شنبه برای ۲۵ نفر و و پنج شنبه هم همین کار را برای سفارش جمعه که تنها ۱۵ نفر بود انجام دادم و بعد از اینکه تو را رساندم رفتم دانشگاه.

جمعه شب خانه ی مرجان دعوت بودیم که با یک ساعت تاخیر علی و دنیا هم آمدند و شب بدی نبود. البته بیش از هر چیز جو ترور و وحشتی که از حادثه ی پاریس در جمعه ی گذشته و کشته شدن ۱۲۹ نفر توسط افرادی منسوب به رادیکالیست های اسلامی در تمام هفته نقل رسانه ها بود،‌ موضوع حرف بود و اتفاقا سعی کردم کمتر حرف بزنم با اینکه دایم می گفتند نظرت چیست و چرا راجع بهش نمی نویسی و ...

شنبه ۲۱ بود و قصد داشتم که روز تاریخی و شروع درست و حسابی ام باشد که با توجه به سر درد و سرماخوردگی خفیف و گشادی و تنبلی شدید به محاق رفت و ماندم خانه. تو و مامانت با سوزی و اوکسانا قرار رفتن به بازار کریستمس در دیستلری را داشتید برای گشتن و حال و هوایی عوض کردن که تا حدود ۱۰ شب آنجا بودید. یکشنبه - دیروز - هم بعد از اینکه در سوز و باد تندی که می آمد شما را با ماشین تا یورک ویل و هتل چهار فصلش بردم.  می خواستی مامانت را به سونا و ماساژی مخصوص ببری که قبل از برگشتنش به ایران تجربه ای از اینجا هم داشته باشد. من هم کمی رفتم کتابخانه و کمی در آروما نشستم و با سردرد و باد سردی که خورده بودم برگشتم خانه و شب دور هم بودیم، شما کمی آشپزی و نان مخصوص درست کردن و من هم کمی جارو و کمی روزنامه خواندن و دیگر هیچ. البته شب با توجه به سردردی که داشتم خوب نخوابیدم و همین باعث شد که پیش از ظهر که من را تا ربارتس رساندی کمتر از یک ساعت بنشینم و برگردم خانه و الان هم می خواهم با رسول بعد از مدتی گپ بزنم و بعد از آن هم کمی رمان خواهم خواند و دیگر هیچ.

۱۳۹۴ آبان ۲۵, دوشنبه

از امروز برای فردا

دوشنبه ای آفتابی و هوا خنک اما مطبوع هست. با اینکه هیچ یک از کارهایی که باید از هفته ی پیش و آخر هفته و امروز صبح شروع می کردم را نکرده ام اما از آنجایی که داستان تغذیه و دکتر نچروپت و ... از پنج شنبه وارد مرحله ی جدیدی شد و از امروز کلیدش به سلامتی خورده، اوضاع و احوال روحی ام بد نیست.

پنج شنبه بعد از اینکه آمدم دنبال تو و با هم رفتیم مطب لیزا برای جواب آزمایش هایم حسابی جا خوردیم وقتی که بر خلاف انتظارمون متوجه شدیم اوضاع من و حساسیت های غذایی و از آن مهمتر وضعیت کلی شرایط بدنی ام خیلی مناسب نیست. تنها نکته ی مناسب فعلا اوضاع قندم هست که به قول تو باید حسابی مواظب باشم چون هنوز ۴۰ سالم بیشتر نیست و خیلی قرار نبوده که بدتر از این باشه. خلاصه اش کنم که تقریبا به همه چیز حساسیت دارم و ممنوع خواهد بود حداقل برای چند ماه اول. از لبنیات و جو و گندم گرفته تا تخم مرغ و تقریبا تمام آجیل ها به غیر از گردو. از لوبیا که خیلی دوست دارم تا کرفس و صدف و اسکالوپ که اساسا نمی خوردم و دوست نداشتم. خلاصه وضعیت بدی است. با اینکه اوضاع قندم خیلی نامناسب نیست اما شکلات و هر چیز دیگری که با شکر و قند درست می شود هم تا اطلاع ثانوی کم لن یکن تلقی شده. خلاصه از امروز داستان تغذیه و سلامتی ما وارد مرحله ی تازه ای شده و اتفاقا خیلی خوشحالم که تو این آگاهی را در من و زندگیمون جا انداختی.

اما خبر مهم این چند روز ایمیلی بود که از کمرون بابت دعوت به تدریس و طراحی واحد و lecture design سال آتی درس خودش گرفتم. از آنجایی که داره باز نشست میشه اصطلاحا یک teaching ticket داده شده به بعضی از TA ها و از جمله من که برای این موقعیت اقدام و آپلای کنیم. به آشر ایمیل زدم و برخلاف انتظارم خیلی هم مثبت برخورد کرد و گفت با توجه به وضعیت استخدامی در دانشگاهها این موقعیت خوبی هست البته باید حواسم به تزم باشه. چیزی که خود کمرون هم بهم گفته. با کیران در سیدنی تماس گرفتم و ازش خواستم که برایم معرفی نامه بنویسه. پنج شنبه هم به دیدن مدیر جدید گروه Eve خواهم رفت که جای مردک JJ آمده و جالبتر اینکه جودیت بهم گفت JJ از مدیریت دانشکده  علوم اجتماعی استعفا داده چون ترفیع گرفته به معاونت آموزشی کل دانشگاه. تو هم با شنیدن داستان حسابی جا خوردی. این مورد به خودی خود نشان دهنده ی روحیه ی سوء استفاده و فرصت طلبی کثیف مردک هست. در کمتر از ۳ سال از نا کجا آباد با لابی و دستمال بدستی خودش را تا چنین موقعیتی بالا کشید. مهم این نیست که چنین رشد قارچ گونه و احمقانه ای کرده چون به قول جودیت بسیاری از آکادمیک ها حوصله ی کارهای دفتر را ندارند. مهم اینه که در هر موقعیتی از تمام ابزار و امکانات و خصوصا افراد جهت رسیدن به هدف خودش سوء استفاده کرده و می کنه. به شخصه هیچکس را در این ۳ سال ندیدم که از مردک و کارهایش راضی که هیچ، زخمی به روح و دلش نخورده باشه. اما برگردم به داستان خودم که امیدوارم اگر صلاح هست اتفاق بیفته و بتونم برای آینده ی زندگیمون و آینده ی کاری ام چنین تجربه ی را بکنم. البته رقبا هم هستند و شخصا فکر می کنم کمرون ترجیح بده که بجای خودش به یکی از خانمها این موقعیت را بده اما اقدام خواهم کرد.

جمعه شب بانا و ریک مهمانمان بودند و مامانت برایشان خورش فسنجان درست کرده بود و خیلی بهشون خوش گذشت. شنبه هم تو با مامانت رفتید به رستوران لهستانی که اوکسانا و ریجیز هماهنگ کرده بودند تا دور هم جمع شویم. مارک و سوزی هم آمدند و بعد از آن رفتید خانه ی اوکسانا و تا سر شب دور هم آنجا بودید. من هم خانه ماندم به هوای درس خواندن که کاری هم نکردم. دیروز - یکشنبه - هم با توجه به وضعیت جدید تغذیه که از امروز استارت خورده پیش رو داشتیم رفتیم و آخرین برانچ این دوره را سه نفری در درک هتل خوردیم و شما من را تا ربارتس رساندید و از آنجا مامانت را بردی outlet خارج از شهر تا سوغاتی بخره. خودت هم برای آمریکایی ها که قراره یک ماه دیگه بریم دیدنشون کمی سوغاتی خریدی و خلاصه تا برگشتید سر شب شده بود. آخر شب عمو اعلا زنگ زد و خبر از اتفاق وحشتناکی که سرش آمده بود داد و اینکه بنده ی خدا مرگ را به چشمش دیده و دو نفر با تفنگ اول حسابی تهدیدش کرده اند و بعد از اینکه آن متوجه ی درگیری جلوی در پارکینگ خانه شان شده و زنگ زده پلیس حسابی با قنداق تفنگ صورتش را له کرده و خلاصه کارش به بیمارستان و جراحی و... کشیده. امروز باید به بابک زنگ بزنم و بهش خبر بدم که تماسی بگیره. به هیچکس جز من هم نگفته و حالا هم که گفت همه چیز خدا را شکر رو به راه شده. اما به قول خودش حسابی تلنگری بوده برایش و تصمیم گرفته بی خیال داستانها و اختلافاتش با مجدی بشه و موضوع را حل کنه چون می تونست امروز داستان جور دیگه ای باشه و اساسا زندگی برای همیشه نابود بشه.

اتفاقا دیروز صبح هم با خبر نقرس گرفتن جهانگیر روز را شروع کردیم که هم خودش و هم خصوصا تو و مامانت را شوکه کرد. هنوز شمال هست و نزدیک به سه ماهی هست که تنها رفته ویلا و دور از هیاهوی شهر و خانه داره روزگارش را به هیچ میده میره تا دیروز صبح که از خواب بیدار میشه و از شدت درد انگشتهای پاش میره دکتر و بهش میگن نقرس هست. جالب اینکه یک سالی هست که گیاه خوار شده بوده اما از شدت چربی و سیگار و البته فشار اعصاب کار به اینجا کشیده.

داستان صبح و شب یکشنبه خلاصه که داستانی بود. اما امروز نیمه ی نوامبر روز و هفته و دوره ی جدیدی است و قراره که حسابی از گذشته بیاموزیم و برای فردای بهتر از امروز شروع کنیم و کرده ایم به امید حقیقت.
 

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

Remembrance Day

از این همه تاریخ و بهانه برای شروع قرعه فال به امروز و به نام Remembrance Day خورد.

از امروز یازدهم نوامبر سنه دو هزار و پانزده پس از میلاد داستان ما و من آغاز میشه.

به نام نور
و
به نیروی عشق تو
چه بسا که این Remembrance Day روزی هم برای ما و روز Remembrance دیگری شود.
 

۱۳۹۴ آبان ۱۹, سه‌شنبه

Neither Oblivion nor Fear

این چند روز هوایی عالی به نسبت این ایام از سال داشته ایم. جمعه بعد از اینکه تو را رساندم رفتم دانشگاه و کلی انرژی گذاشتم تا مفاهیم اصلی مقاله ی انگلس را برای بچه ها جا بندازم چون مقاله ی دومی که باید قبل از تعطیلات میان ترم بنویسند راجع به این نوشته هست. شنبه صبح صبحانه ای سه نفری خوردیم در Kitchen Harvest  و من به کتابخوانه رفتم و تو و مامانت هم دنبال کارهای خودتان و شب هم فرشید و پگاه مهمون ما بودند و مامانت که دو مدل خورش براشون درست کرده بود حسابی و تو هم دسر خاص خودت را درست کرده بودی که گلابی کاراملایزد شده با بستنی بود خیلی بهشون حال دادید و خیلی هم شب خوبی شد. من اغلب شنونده حرفهای فرشید بودم که راجع به کارش و کتاب جدیدی که خوانده بود و به شدت تئوری توطئه اش را تقویت می کرد و تو و مامانت هم با پگاه گپ زدید. شب خوبی بود و به همه خوش گذشت.

یکشنبه هم من ماندم خانه و شما رفتید بادی بلیتز و عصر را با هم بودیم و فیلمی که مامانت می خواست را برایش گرفتم و شما آن را دیدید و من هم کمی اینترنت گردی کردم. پل رودخانه ی مدیسون با بازی کلینت استوود و مریل استریپ که خاله فریبا به شدت باهاش همذات پنداری کرده بود و به مامانت گفته بود چند بار دیده و حتما اون هم ببینه و البته برایم قابل حدس بود که فیلم من نیست.

دیروز دوشنبه صبح هم در راه به سمت تلاس کمی راجع به مخارج و هزینه هامون حرف زدیم و نگران شدیم و بعد از اینکه تو را رساندم خودم رفتم کافه و تقریبا تمام روز را بابت نوشتن دو تا پروپوزال کنفرانس از طرف خودم و تو گذراندم. این چند روز با امیر یکی دوبار حرف زدم که خدا را شکر روحیه اش خوبه و از کارش راضی و صاحب بیزنس بهش گفته که اختیار کامل باتوست. روحیه و صداش خیلی خوبه و امیدوارم بعد از مدتها سختی و تنهایی کارش روز به روز بهتر بشه. خودم هم فردا وقت دکتر نچروپت دارم که قراره با هم بریم و به سلامتی از پنج شنبه زندگی و روش تازه ای را رقم بزنم.

تو هم به شدت کار داری و البته از اینکه سندی یک هفته درمیان این مدت باید به ونکوور بره خیلی ناراحت نیستی چون فرصت بیشتری بهت میده تا با مامانت باشی. بنده خدا خیلی از اینکه اینجاست خوشحال و راضی است اما به هر حال جدا از سختی ها و مسايل مالی و جهان و بابات که ایران هستند، تشویقش کرده ایم که بره دنبال کارهای فروش خانه اش و بیاد اینجا جایی برای خودشان دست و پا کنه.

و اما انتخابم برای تو شعری از آنا آخماتوواست:
Oh, there is a fire which neither Oblivion or fear dare touch...Anna Akhmatova

«آتشى برپاست كه نه فراموشى نه وحشت نمى تواند خاموشش كند». آنا آخماتووا

۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه

بایو

دیشب بعد از اینکه آمدم خانه و تو از سر کار برگشته بودی و مامانت هم آماده بود تا بره پایین پیش یکی دو تا از دوستان و همراهان استخر دیدم که یک بسته کتاب گذاشته ای روی میزم. باز کردم و دیدم که به سلامتی کتابی که مقاله مون در آن چاپ شده آمده. دو نسخه و از آن جالب تر اینکه تو شرح مشخصات و بایوی من را به روز و آپدیت کرده بودی و خیلی بهم چسبید. از اسکالرشیپ ها نوشته بودی و از آن مهمتر توضیح راجع به تزم و تیتر بی نظیرش! اولش متوجه نشدم و فقط فکر کردم که چطور این اطلاعات را از آن موقع برایشان فرستاده بودم که بعد گفتی که داستان چیز دیگه ای هست و ایمیلی برای آپ دیت کردن آمده بوده و تو این را فرستاده بودی. برای خودت اما خیلی با تواضع و بی ادعا نوشته بودی و گفتم که باید اشاره ای دقیقتر به مقاله های قبلی ات می کردی، خصوصا وقتی مزخرفات یکی دو نفر دیگر را در لیست contributors دیدم.

اما به هر حال حس خیلی خوبی بود و خصوصا اینکه این تمام و کمال به منت و زحمت و لطف تو شده و بس. من واقعا هیچ کاری برایش نکردم و حالا دارم از امتیازش استفاده می کنم.

این شد که امروز صبح اول سه نفری رفتیم کافه ی هتل جلاتو که البته من خیلی موافق نبودم و چیز خیلی خوبی هم نخوردیم اما به هر حال تو مدتی بود که دوست داشتی پودینگش را بخوری و دیگه پرونده اش را ببندی. بعد از آن مامانت را جلوی موزه ی ROM پیاده کردیم تا با دوستش که در موزه کار می کنه و قرار داشت، موزه را ببینه. تو را رساندم سر کار و خودم هم بعد از اینکه ماشین را گذاشتم خانه و رفتم سینما بلیط فیلم Room را برای امشب گرفتم آمدم آروما و کمی به کارهای شخصی ام رسیدم و حالا میرم ربارتس و غروب هم که سه نفری قرار سینما داریم.

آیدین بعد از شش ماه تماس گرفت و کمی باهاش حرف زدم و گفت که گرفتار کارهاش و مهمانداری بوده و کمی از اینکه نمیرسه تزش را تا آخر سال تحویل بده و تازه رسیده به حرفی که بهش زده بودم و اینکه مصاحبه ی عقیدتی اش را با موافقیت گذرانده - داغ ولایت به پیشانی اش نشست - و اینکه به احتمال زیاد سال بعد راهی ایران میشن گفت و گفت آخر هفته همدیگر را ببینیم که گفتم هر زمانی که وقتمون آزاد شد بهش خبر میدم.

اما دیشب یک فیلم هم دیدیم راجع به مقطعی از زندگی دیوید فاستر والاس نویسنده ی پست مدرن و پیشروی معاصر آمریکا که در سن ۴۶ سالگی حدود ۷ سال پیش خودکشی کرد و بد نبود. فیلم نه البته اما آشنایی با روحیه و کار والاس.

فردا کلاس دارم و برگه ها و نمرات بچه ها را تحویل میدم و آخر هفته هم باید بشینم و کار کنم که خیلی خیلی عقبم. تو هم جدا از این چند ویکند که با مامانت داری و هر هفته هم قراره مهمان داشته باشیم - شنبه شب فرشید و پگاه میان - باید ورزش کنی و خصوصا به کمرت برسی که داره داستانی نگران کننده میشه هم برای من و هم تو در این سن و در چنین مقعطی که اساسا اگر درست زندگی کنیم و تحرک و ورزش داشته باشیم نباید اتفاق بیفته.
 

۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

ساعت و سکه!

کلا ول شده ام. نه به معنای رها که به معنای عاطل. نمی دونم چه مرگم شده. همه چیز آماده است برای کار کردن جز خودم.

چهارشنبه پیش از ظهر هست. هوا به شکل عجیبی مطبوع و گرم و آفتابی شده. امرزو با کیارش برای دیدن فوتبال - که اصلا هم برایم مهم نیست - قرار دارم و هر کاری می کنم تا کار اصلی خودم را نکنم.

دیروز تو نرفتی سر کار. البته کلی کار داشتی و از خانه کار کردی اما چون سندی رفت ونکوور و تو هم شب قبلش تا دیر وقت کار می کردی تصمیم گرفتی بمانی خانه و ظهر هم وقت دکتر فیزوتراپ و کاریوپرکتر داشتی از آنجایی که به سلامتی تو هم دچار کمر درد شده ای و گفته اند بابت نشستن زیاد و منظم ورزش نکردن هست. خلاصه صبح به اصرار من سه نفری رفتیم صبحانه بیرون و از آنجا شما من را به کافه ی کرمای دانفور رساندید و من تا غروب آنجا بودم و تصحیح برگه های دانشجویانم را بلاخره تمام کردم و بعد از رفتن به ربارتس و سلمانی آمدم خانه. تو هم که بعد از برگشتن از مطب کریس که گفتی کلی هم احوال من را پرسیده و گفته که باید ماهی یکبار برم پیشش تا روی کمرم کار کنه، داشتی به کارهای شرکت میرسیدی و تازه ادامه دادن رمانی که برایت خریده ام را آغاز کرده بودی. قرار بود مامانت که رفته بود استخر ساعت ۸ بیاد بالا که تا آمد و دوباره رفت و دوباره برگشت و نشستیم برای شام و دیدن فیلمی که دیروز گرفته بودم به اسم The Gift ساعت از ۹ گذشته بود.

خواب عجیبی که دیشب دیدم باعث شد صبح با فکر و خیال بیدار بشم. البته باید بگم که دوباره بی خوابی و بد خوابی آمده سراغم که حتما بابت کم کاری و اهمال در انجام منظم و دقیق و پیگیری کارها و درسهایم هست. خواب دیدم که در یک راه جنگلی دو عدد ساعت مچی و مشتی سکه کنار روی زمین و برگ های ریخته شده قرار داره. ساعت ها را برداشتم و بی اعتنا به پول ها رفتم و در دلم حس می کردم که اینها حتما صاحبی دارند که همین اطراف هست و بر می گرده و شاید نباید بهشون دست بزنم. همین طور هم بود دو نفر که گویا از شنا در رودخانه ی پایین آمدند دنبال وسایلشون بودند و خواب به شکل دیگری ادامه پیدا کرد. گویا سکه نشان خوشی موقتی است و ساعت مچی نشان اینکه به زمان و نقش و برنامه های خودت وقعی نمی گذاری و متوجه ی کار اصلی ات نیستی.

یادم به حرف دنیا شنبه شب افتاد که پرسید تارگت و هدفت برای استخدام در کدام دانشگاه هست و ... و هر چند که دیگه روزگار مثل قدیم نیست که تنها بر اساس شایستگی ها و ...استخدام بشی و حتما باید شبکه ای از آدمها و روابط را بشناسی و آنها هم تو را و صد البته شانس و بخت و ... هم به شدت تعیین کننده هستند اما اصل حرف مهم و جالب بود و من را کلا خیلی به فکر فرو برد. واقعا هدفم چیست؟ تنها همین که هستم و دارم کج دار و مریز می برمش جلو و یا چیزی بود که بابتش از بسیاری از امکانات و داشته ها و انتخاب هایم چشم پوشیدم و حالا که در مسیرش هستم خسته و بی خیال و ول و علی السویه شده ام.
    


۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

رنگ های پاییزی

دوشنبه ای نسبتا گرم و آفتابی برای اول ماه نوامبر. بجای کلی یا ربارتس در کرمای دانفورد نشسته ام چون ویکند کارهایم را نکردم و برگه ها تصحیح نشده رو به رویم نشسته اند. تصمیم گرفتم امروز را به تمام کردن این کار بپردازم و از فردا درس و آلمانی و ورزش را منظم دنبال کنم. از فردا! وعده ی همیشگی.

ویکند را به آرامی گذراندیم و بد نبود. شنبه صبح تو و مامانت رفتید دنبال کارهای شخصی و ماساژ و من ماندم خانه تا فوتبال ببینم، شب علی و دنیا آمدند و مرجان و دور هم بودیم و شب خوبی را داشتیم. یکشنبه هم بعد از اینکه مامانت را برانچ بردیم درک هتل، کمی تا ظهر در خیابان های اطراف گشتیم تا برگ ها و رنگ های پاییزی را ببینیم و از آنجا من ربارتس رفتم و شما هم برای خریدهای مامانت رفتید فروشگاه بی. کلی اضافه بار داره و خیلی هم علاقه ای به در نظر گرفتن مشکلات و هزینه های آن نداره. اما هر چه از رنگ های پاییزی شهر بگم، کم گفته ام که بی نظیر هستند.

شب که خانه می آمدم رفتم ایندیگو چون یک کارت تخفیف ده دلاری داشتم و علاوه بر کتاب دکتر فاستوس توماس مان یک رمان جدید هم که درباره اش خوانده بودم برای تو گرفتم. Us کار دیوید نیکولز که همان چند صفحه ی آغازینش را که دیشب خواندی خیلی خوشت آمد. از شنبه عصر برای اولین بار یک کمر درد بد سراغت آمده و با اینکه امروز قرار بود بری فیزیوتراپ اما وقت نداشت و کار به فردا کشید. یکی از دلایلش نشستن زیاد و یکی هم ورزش نامنظم هست - البته به نظر کارشناسی بنده - اما فردا که بری پیش کریس معلوم میشه که باید چه بکنی.

ماه نوامبر از دیروز شروع شد و برای این وقت از سال هوا همچنان خیلی مطبوع هست. هفته و ماه جدید آغاز شده و قراره که بنده هم آدم جدیدی بشم. 

۱۳۹۴ آبان ۸, جمعه

امکان بازگشت از عالم گنگ و گیج

چند روز پر داستان را داشتیم. جمعه هست و ساعت از یک بعد از ظهر گذشته و من که تازه تو را به تلاس رساندم و مامانت را به خانه، ماشین را در پارکینگ گذاشتم و آمده ام کرما اما زود بر می گردم چون حال و توانی ندارم و اتفاقا همین نکته هم شاید مهمترین اتفاق این چند روز گذشته بود.

دیروز تو قرار بود ظهر بری سر کار و قبلش وقت داشتیم بریم آزمایشگاه تا من آزمایش های دکتر نچرو پت را بدهم. اما ناشتا ماندن بیش از ۱۵ ساعت و تازه آخرین چیزی که خورده بودم عصر روز قبل انار بود و نه شام، عصبی و بد خوابیدن بابت داستانی که تو از خاله ات و عمو مجتبی گفتی که دایم باهات تماس گرفته بودند بابت اینکه با یک بابایی در فروشگاه خط تلفن حرف بزنی و گفتم چرا به کیارش نمی گویند که این کارها را برایشان بکند، پسرشان بی کار در خانه نشسته و تو از سر کار باید دایم این کارهای گل را بکنی و همین باعث میشه کار خودت تا ساعت ۷ می ماند و دایم دیر و خسته میایی خانه و گفتی نباید این حرف را جلوی مامانم بزنی چون درست نیست و خلاصه با دلخوری خوابیدیم. به هر حال همه ی این داستانها دست به دست هم داد و صبح هم که گفتی نباید آب بخورم و از همه مهمتر زمینه ی قبلی این داستان که سال پیش باعث بد شدن حالم شده بود حسابی نگرانم کرده بود و خلاصه باز بعد از اتمام آزمایش ها حالم بد شد و ضمن اینکه مدتی از حال رفتم و حسابی تو را نگران کرده بودم بعد از اینکه به هوش آمدم حال تهوع شدید و ... خلاصه با بی حالی و درد و سر گیجه و... تمام روز را در خانه خوابیدم و تو هم ماندی و سر کار نرفتی. البته از اول هم قرار بود بمانی اما بعد گفتی بروی چند ساعت بهتره تا کارهایت را جلو بندازی که نشد. با ریک از قبل برای حرف زدن راجع به خانه قرار داشتی و بعد از اینکه امدیم خانه و من خوابیدم و مامانت هم به کارهای خودش رسید تو رفتی سر قرارت با ریک و تا برگشتی ساعت نزدیک ۴ بود. حرفهایی که زده بودید از نظری جالب بود و حالا باید راجع به پیشنهاد ریک فکر کنیم. گفته که از بانک وام نگیرید همان وام را از من بگیرید که قصدم از خرید این خانه این بود که ماهانه پولی به حسابم واریز بشه و... حالا باید ببینیم که داستان از چه قراری خواهد شد و چقدر این پیشنهاد عملی و چقدر درسته. به نظر که بد نمیاد خصوصا اینکه امکان گرفتن وام را هم حفظ می کنیم احتمالا برای بعد و شاید برای مامانت و بابات.

پیش از شب حالم بهتر شد و خلاصه روز پر استرس و پر فشاری بود. هر بار که این اتفاق میفته به شکل کاملا قابل فهم مثل دستگاهی که ناگهان شات دان میشه خیلی بهم فشار میاد و تا مدتها طول میکشه تا بدنم دوباره به وضع و انرژی سابقش برگرده. اما به هر حال اینبار باید درس بگیرم و وقتی که نتایج آزمایشم آمد و رفتیم دکتر دیگه درست و روشمند زندگی کنم.

اما از سه شنبه بگویم که بعد از اینکه تو را رساندم سر کار با کریس قرار داشتم که از مدتی قبل خصوصا آشر پیشنهاد کرده بود که ما دو نفر بیشتر با هم در تماس فکری و کاری باشیم چون می توانیم به تقویت نظر و تزمون به یکدیگر کمک کنیم. کمی دیرتر از من رسید به کافه اسپرسو و نزدیک دو ساعتی نشستیم. بیشتر با هم آشنا شدیم بعد از چند باری که اتفاقی همدیگر را دیده بودیم و از همه بیشتر در کنفرانس رم. متوجه شدم که مقاله ی چاپ کرده داره (هر چند بیشتر بابت رزومه خوب هستند تا ارزش علمی داشته باشه اما به هر حال خودم هم در همین موقعیت هستم) اسکالرشیپ ونیر گرفته که عالیست و خلاصه قرار شد از آغاز سال نو گروه مطالعاتی آدرنو را پایه گذاری و آغاز کنیم. متون را دسته بندی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که چطور پیش برویم. به نظر که هر دو خیلی اشتیاق شروع این پروژه را داریم و از اینکه آشر هم اصرار به چنین کاری برای ما داشت خوشحال شدم چون نشان میده چقدر ما و کارهایمان را جدی گرفته.

چهارشنبه بعد از اینکه کمی برگه صحیح کردم و کمی در کرما وقت گذراندم به رزومه ی کریس که نگاه دوباره ای انداختم به هزینه های پنهان مهاجرت فکر کردم و شب موضوع را با تو مطرح. هزاران مرتبه خدا را شکر می کنم و از بخت خوش و سکه ی اقبالم شاکرم اما به هر حال باعث ناراحتی است وقتی که می بینی ارزش هایت و داشته هایت تنها به واسطه ی مهاجر بودن کمتر و یا نادیده گرفته می شود و یا خودت باور و اعتماد به اندازه و ارزش آنها نداری. گفتم که امکان اقدام برای ونیر نداشتم چون وقتی آمدیم کسی را نمی شناختیم که برایم نامه معرفی بنویسد و زمان و امکانش گذشت. بمباردیر گرفتن در سال بعد یعنی امکان گرفتن ونیر را در سال قبلش هم داشتم اگر... یاد حرف معروفی افتادم که می گفت باید دوباره گواهی نامه بگیری دوباره کتابهایی را که خوانده ای بخوانی چون باید به این زبان درباره شان بگویی و ... و اینها یعنی دوباره از اول تجربه کنی برخی چیزهایی که تجربه ی دوباره شان بی ارزش است و گونه ای شکست. مثلا همین کریس به قول خودش نه آن اندازه مطالعه داشته و نه آن اندازه تجربه و اشتیاق، نه آنقدری که باید از دنیا می داند و نه بالا و پایین بخصوصی دیده است و نه و نه و نه. درست مثل آن دربان افعانی شرکت دوست داریوش که لیسانس فیزیک از آلمان داشت و آنگلیسی هم می دانست و ... و من و ما بی توجه و بی دانش و بی فلسفه آب می خوردیم و متوجه نبودیم چون بچه ی طبقه متوسط ساکن بالای شهر بودیم و تفاوتها و ... تفاوت ها و هویت ها دیده و درک نمیشد بر اساس ارزشها که تنها بر اساس داشته های بود که طبیعی می نمود.

خلاصه حالم گرفته بود اما خوشحال بودم و هستم که از این امکانات برخورداریم. هر چند که تویی که به گفته ی همه در محیط کار از سندی و لیز و تمی و ... گرفته تا دیگران سر تری و با کمالات و تحصیلات و تجربیات بالاتر و پیچیده تر و ...

اما شب که با تو طرح موضوع کردم به خوبی آرامم کردی و مثل همیشه نکاتی را بهم متذکر شدی که نه تنها درستند که درست دیدنشان مهم است. راست می گویی که هر آنچه که خواستیم کرده ایم و همواره بهترین ها برایمان رقم خورده است و مطمئنا باید امیدوار جلو برویم و با ایمان به آنچه که بوده ایم و کرده ایم و خواسته ایم و می خواهیم و بابتش پیش می رویم. و خصوصا که راست و درست می گویی که چرا وقتی کسی مثل کریس برایش مسجل است که در آینده شغلی که می خواهد را به دست خواهد آورد من اینگونه نمی بینم و همواره نگران چیزهایی هستم که حداقل در این زمان تنها باز دارنده اند و بس. درست می گویی!

باید همیشه برای بدترین وضعیت آماده بود و امید به بهترین وضعیت داشت اما این اصل با این روحیه ی من متفاوت است و ناخودآگاه خودم را آچمز و فشل کرده ام. خلاصه که حرفهایی خوبی زدیم چهارشنبه شب اما متاسفانه پنج شنبه روز سختی را پشت سر گذاشتیم و حتی هنوز امروز فشار عصبی و استرس دیروز را داریم. البته داستان آمروز هم که نزدیک به ۱۵۰ دلار برایمان آب خورد کمی باعث شد که شاکی بشیم اما سریع ازش عبور کردیم. مامانت نکرده حتی قرصهایش را به اندازه ی زمانی که اینجاست همراه خودش بیاورد و واقعا بعد از اینکه بدون لباس مناسب، عینک و بسیاری از وسایل شخصی اش راهی اینجا شده نیاوردن قرص های تیروئید واقعا قابل توجیه نیست خصوصا اینکه از ماهها قبل بلیط و برنامه ی آمدن به اینجا برای چهار ماه را داشته. اما به هر حال تصمیم گرفته ایم که دیگر تا حد امکان کمتر بابت این چیزها و خصوصا مسائل خانواده ها خودمان را فرسوده کنیم.  

اما جای شکرش باقی است که امشب یک برنامه ی ویژه داریم. بعد از اینکه بلیط اپرای la traviata را برای امشب از مدتها قبل گرفته بودم (آن موقع فکر قرار بود که مامانت دو هفته ی بعدش به سلامتی بره برای همین فکر کردم این برنامه ی خوبی خواهد شد) یک ایمیل چند شب پیش برایم آمد از اپرای تورنتو که بلیط هایتان را آپگرید کرده ایم و خلاصه از طبقه و رینگ ۵ به طبقه ارکستر (ارکسترا لول) آمده ایم که بلیطهایش بیش از ۲ برابر قیمتی است که پرداخته ام و خصوصا برای مامانت خیلی خوب خواهد بود.

فردا به سلامتی آخرین روز ماه اکتبر هست و من برگه های دانشجویانم را باید تمام کنم و تو این ویکند را به کارهای مامانت میرسی و دو تایی با هم هستید و فردا شب هم که علی و دنیا همراه با مرجان و کامران مهمانمان خواهند بود.

اکتبر رفت اما باید از اتفاق هایش خصوصا اتفاق دیروز درس بگیریم و بگیرم و بدانم که زندگی همین لحظات است که ممکن است هرگز به تو مجال بازگشتن از آن عالم گنگ و گیج دیروز را ندهد.

۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

و حالا سرماخوردگی

این چند روز گذشته به مثال روزهای قبل پیش رفت و نه فقط کار که هیچ عمل مفیدی انجام ندادم. پنج شنبه که تمام روزم به نهایی کردن فرم OGS در کتابخانه گذشت - فرمی که فکر می کردم یک ساعتی بیشتر وقت احتیاج نداره و تمام روز را به خودش اختصاص داد - و جمعه هم که کلاس و درس داشتم که بد نبود. اما ایمیل آخر وقت جودیت روز پنج شنبه که فردا در دفتر نخواهم بود حسابی برنامه و روزم را بهم ریخت. به همین دلیل امروز که دوشنبه هست عوض رفتن به کتابخانه و استفاده از تعطیلی این هفته بابت روز Co-Curriculum باید الان برم دانشگاه تا فرم و فایل OGS را تحویل مشتی بدهم. امیدوارم که بهم این اسکالرشیپ را بدهند که حداقل کمی جبران مافات کرده باشم. چنان به خودم غره شده ام که انگار وظیفه شون هست که به من OGS بدهند و تازه این را کم هم می دانم و فکر می کنم که باید اسکالرشیپ سوزان مان را بگیرم. به هر حال امیدوارم!

شنبه قرار بود مرجان با پسرش و علی و دنیا شام بیایند پیشمون. اما از انجا که مامانت مطابق معمول به حرف هیچ کس گوش نمی کنه و با اصرار می خواد آنطور که خودش فکر می کنه درسته جلو بره مثل هر باری که پیش ما چه در استرالیا و چه اینجا آمده در کنار داستان پایش و این دو ماه خانه نشینی، حالا چند روزی هست که حسابی سرما خورده و افتاده. این بود که علیرغم اصرار من جمعه شب و انکار اون که نه حالم خیلی هم خوبه مجبور شدیم ظهر شنبه به بچه ها تکست بزنیم که برنامه امشب را بابت حال مامانت منتفی کنیم. تازه بعد از این کار هم با اینکه توان بلند شدن از رختخوابش را نداشت، باز اصرار می کرد که شب خوب خواهم بود و ... خلاصه که امروز صبح از ساعت ۵ بابت سرفه های شدید و ساعتی ۴ بار دستشویی رفتنش بیداریم و البته خودش همچنان مصر هست که همه چیز خوبه! داستانیه که داریم.

به هر حال شنبه دوتایی رفتیم دنبال کارهامون و مامانت هم ماند خانه و استراحت کرد و بهتر شد. بعد از یک صبحانه ی دو نفری من رفتم ربارتس و تو هم دنبال خریدهای خانه به سن لورنس و لابلاز. شب هم برای مامانت یک فیلم ایرانی از روی اینترنت گذاشتم و کار بخصوصی نکردیم. دیروز هم من ماندم خانه و شما رفتید برای خرید سوغاتی های مامانت یکی از اوت لت های اطراف شهر و ساعت ۴ هم با اوکسانا و رجیز در ترونی قرار داشتیم تا هم کادوی تولد رجیز که یک اپل تی وی بود را بهش بدهیم و یک گپی بعد از مدتی بزنیم. بد نبود و خصوصا از گرانی وسایل و کارهای مقدماتی مراسم عروسیشان شنیدیم و جا خوریم. تا آنها را رساندیم خانه و برگشتیم ساعت نزدیک ۸ شب بود و کمی به کارهای این هفته رسیدیم و به سلامتی از امروز هفته ی آخر اکتبر را شروع کرده ایم.

برنامه ی تو که کار هست تا پنج شنبه و جمعه که قراره این دو روز از خانه کار کنی. من هم که امروز بعد از دانشگاه میرم کافه و برگه های بچه ها را تصحیح می کنم. فردا با کریس قرار دارم برای تشکیل و برنامه ریزی برای گروه مطالعاتی آدورنو. پنج شنبه هم باید آزمایش بدهم و قراره که تو همراهم بیای و جمعه هم برای مامانت که بلیط برگشت قبلیش دو هفته ی دیگه بود و حالا افتاد به یک ماه دیگه را قرار بود بابت سوپرایز ببریم اپرای la traviata و برنامه ی جمعه مون این اپراست که اوکسانا هم برای مامان و باباش که دو هفته ای از روسیه آمده بودند دیدنش بلیط گرفته بود و چون واگنر سگش جوراب نایلونی مامانه را خورده بود کارشون به دکتر و ... کشیده بود و خلاصه دو اکت اول اپرا را از دست داده بودند اما کلی از همان اکت آخر تعریف کرد و گفت رفتیم چون بلیطهایش خیلی گران بود. از رجیز پرسیدم نظر تو چی بود که گفت برای من بلیط نگرفتند چون خیلی گران بود! شنبه هم مهمان های کنسل شده ی این هفته را خواهیم داشت و یکشنبه هم که روز و ماه و هفته ی جدید پیش رویمان خواهد بود به سلامتی.
  

۱۳۹۴ مهر ۲۹, چهارشنبه

سوگند به ۲۱

خسته
کلافه
سر درگم
بی حوصله
حال من در این بیست و یکمی است که از مدتها پیش منتظرش بودم. در آروما هستم و ساعت از ۸ شب گذشته. منتظرم تو از سر کار برسی خانه و من هم از اینطرف راه بیفتم و بیام.

دیروز با کیارش رفتم بار و فوتبال دیدیم. امروز تنهایی رفتم سینما! کاری که هفته ی پیش برای اولین بار کرده بودم و این هفته داره تکرار تجربه ای می شود که تنها خبر از انجام هر کاری جز کار میدهد.

اما این آخرین بیست و یکمی است که اینگونه خواهد بود. این را با اطمینان می گویم و به این سوگند وفادار خواهم ماند. خواهیم دید. زیرا اگر خسته و کلافه و سر درگم و بی حوصله ام، بخاطر آنچه که دارم و به من داده ای توان برگشت و ایستادن دوباره دارم و باز خواهم گشت. از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر!

۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

جاستین - ناصر

برخلاف قول و قرارم هنوز نشسته ام سر کار و درس. اما روحیه ام بد نیست. این دو سه روز را بیشتر به جوانب کار و درس و البته زندگی گذراندم. ظهر سه شنبه ۲۰ اکتبر یک روز ابری و خنک هست و من بعد از اینکه تو را رساندم و یک سر هم رفتم ربارتس آمده ام کرما و از اینجا هم به خانه ی کیارش میرم برای دیدن فوتبال! عجب رویی دارم، نه؟

البته دیشب نتونستم درست بخوابم و کلا امروز خیلی کند و خسته ام. دلیلش هم اینه که علاوه بر دیر آمدن به خانه حدود ساعت ۱۰ شب که تمام روز را در کتابخانه بودم بیش از یک ساعت هم با ناصر از ساعت ۸ تا ۹ و نیم اسکایپ کردم که همانطور که فکرش را می کردیم بیتا یک مشت مزخرف و حرفهای بیربط به مشتی تحویل داده بود و گفته بود که فلانی بهم اصرار کرده که با این اوضاع جدا شو اما چون من تصمیم دیگری گرفته ام حالا با من قطع رابطه کرده. به ناصر گفتم که تو از جمله بسیاری از پیشنهادهای دیگه حتی این نکته را هم بهش گفته ای، اما گفتم که کانتکست داستان اساسا چیز دیگری بود و بهش گفته ای که هر تصمیمی می گیری از سر استیصال نباشه. ضمن اینکه بهش گفته ای که بیا یک مدت پیش ما و ... و بعد از مدتی بی خبری داستان سفر آلمانشون و بلاک کردن ما و ... پیش آمده که ناصر خودش خوب می دانست و می داند روحیه و اخلاق بیتا را و سعی داشت که کمی توجیه و کمی هم توضیح به داستان اضافه کنه. بهش گفتم نگران نباش تو هم از دست بیتا دلخور نشده ای چون اساسا موضوع حاصل بد فهمی و سوء تفاهم نیست. موضوع اینه که ما امیدواریم شما در کنار هم خوب و خوش روزگار سپری کنید و بهترین شرایط را برای خودتون فراهم کنید. جدا از این داستان که ناصر خیلی اصرار داشت که ارزش رابطه و دوستی ما آنقدر برای خودش و بیتا بالاست که دوست نداره به هیچ وجه خدشه دار بشه و البته گفت که مطمئنه که بیتا هم با بی انصافی یکطرفه به قاضی رفته و... اما گفت که می فهه اگر تو حداقل فعلا نخواهی با ناصر حرف بزنی. یک سوی داستان به نظرم این بود که بیتا می خواد ناصر برایش ماله کشی کنه. اما جدا از این مسائل جزیی، حرفها و اصرار ناصر به روش زندگی و درستی انتخابش و مقایسه ی این ایده و عمل با چیزی مثل فمینیسم و ایده ی آزادی در قرون پیش کمی بیش از حد غیر قابل قیاس بود و هست. بهم میگه که حاضرم که به چالش کشیده بشم و قانع بشم و خیلی دوست دارم تو این کار را بکنی و .. بهش گفتم که نه اساسا باور به این نوع بحثها دارم و نه مطلقا فکر می کنم که تو و من در یک فضا و چارچوب با ایده هایی مشابه از این موضوع حرف خواهیم زد. گفتم مثل این هست که من از نقطه ی الف به ب و میم و ... بروم اما تو اساسا از چارت الفبا خارج شوی. و چون نمی خواهم ارزش داور کنم و خودش هم گفت که می داند من اساسا آدمها را قضاوت اخلاقی بر اساس درستی ارزش های خودم نمی کنم (و به همین دلیل هم به بحث با من علاقه مند و مثبت هست) تن زدم و گفتم نه. حاضرم گپ و گفت داشته باشیم و اما به شکل بنیادینی از بحث درباره ی مسایلی که افراد - از جمله خودم - در جاهایی هویتشان را بر اساس تفاوت تعریف می کنند و سویه ی ارزش داوری کارشان ایدئولوژیک به معنای غیر انتقادی میشه بحث کردن بی نتیجه هست. ما در دو کهکشان متفاوت زیست می کنیم و هنوز بشر قابلیت ساخت ایده های کهکشان پیما را نداشته.

خلاصه این داستانها باعث شد شب نتوانم راحت بخوابم جدا از خستگی روز، فکرم مشغول این قصه و البته دوستی با ناصر هم بود - که دوست خوب و دوست داشتنی هست. اما به هر حال برای من احترام و رعایت اصول شخصی - فارغ از اینکه در درجه اول چه اوصولی هستند - خط تعیین کننده ی داستان هست. به تو هم صبح گفتم که برای مثال رسول را در نظر بگیر. احتمالا اصول و سلایق سیاسی ما ۱۸۰ درجه متفاوت هست اما با هم دوستی بنیادنی داریم چون هر دو اهل حفظ پرنسیب های شخصی خودمان هستیم و با اینکه کاملا متفاوتیم اما در فضایی دوستانه بحث می کنیم و از هم یاد می گیریم و همدیگر را نقد می کنیم و البته همیشه هم همه چیز گل و بلبل نیست. اما اینکه کسی مثل همین ناصر و یا آیدین و ... یک دفعه می توانند سر از همکاری با نهاد سرکوب هر چند غیر مستقیم در آورند، به هر حال نشان می دهد که در لحظه ی پایانی مسیر ما جدا از هم است.

اما همه ی این داستان ها یک طرف، آخرین داستان دیشب که باعث شد بعد از نیمه شب بخوابیم یک طرف: انتخابات و رای دادن ما در آخرین لحظات و افتادن ابله خودرایی چون هارپر. با اینکه به لیبرال ها رای ندادم و با اینکه تو رای استراتژیک به آنها دادی برای شکسته نشدن آرا به نفع محافظه کاران اما امروز روز جدیدی برای ما و کاناداست. شاید دوره ی تازه ای آغاز شود و امیدوارم که این آغاز، شروعی خوش برای همه و خصوصا طبقه متوسط و به ویژه قشر ضعیفتر جامعه باشد و صد البته تاثیر مثبتی برای منطقه ی پر از آب چشم ما داشته باشد.
 

۱۳۹۴ مهر ۲۶, یکشنبه

Takács Quartet, Meryl Streep & Philip Roth

یکشنبه ظهر هست و تو با مامانت رفته ای طرف وان که کمی سوغاتی بخره و بعد هم به کاستکو میروید. من هم که قصد داشتم از صبح برم کتابخانه بابت سر درد و کمی بی حالی و بی حوصلگی مانده ام خانه. البته بعد از این پست برای کمی قدم زدن و کمی کتاب در کافه ای خواندن حتما بیرون میروم.

این چند روز خصوصا تو خیلی از دست مامانت شاکی شده ای و البته بهت حق هم میدهم. تقریبا هر شب تا ۳ و ۴ صبح بیداره و نه تنها از آن طرف صبحها برایش بیدار شدن سخته که باعث شده برنامه های تو هم خیلی جا به جا بشن. البته بنده ی خدا خیلی سعی می کنه که مطابق خواست و برنامه پیش بره اما عملی در جهت تحقق این خواست انجام نمیده.

از چهارشنبه عصر که دوتایی رفتیم پیش دکتر نچروپت تو و آزمایش هایی که روی من کرد خیلی جالب نبودند و قرار شد یک کیت کامل آزمایش بدم و بعد از آن برنامه ریزی دقیقی کنیم، روزنوشت این چند وقت را شروع می کنم. به نظرم درست میگفتی که لیزا دکتر بدی نیست. آزمایش میزان آب بدن و ... که کرد نتایج خیلی خوبی به همراه نداشت و خلاصه باید یک تجدید نظر کامل در روش تغذیه و ... بکنم. جمعه هم روز تحویل اولین مقاله ی سال تحصیلی دانشجوهایم بود و با کلی برگه آمدم خانه و ظرف این هفته باید تصحیح شان کنم. تو هم که کلی گرفتار شده ای سر کار با این شیوه و شکل جدید کار و ریاست راه دور درن ملقب به پلاستیکی و سندی که حسابی گیج میزنه این روزها. صبحها که تو را به تلاس میرسانم و بر می گردم خانه ماشین را پارک می کنم و به کتابخانه می روم و درس نمی خوانم. جدا از جمعه که رفتم دانشگاه و از جودیت بابت "پت لیو" پرسیدم که گفت یک ترم بهم میدن و این نکته می تونه به حرفهایی که لیزا بهمون زد راجع به تصمیم گیری دقیق تر و سریعتر برای آقا یدی جهت بهتری بده.

جمعه شب رفتیم خانه ی کیارش و آنا که خاله شان را مهمان کرده بودند. بهم گفتی از ایندیگو از طرف مامانت برایشان تخته و ست کارد و ... پنیر بگیرم و از طرف خودمان یک شیشه شراب. شب خوبی بود. کمی گفتیم و خندیدیم و قرار شد از این هفته داستان ورزش را با کیارش - و البته برای آخرین بار ـ نهایی کنیم. خصوصا که لیزا هم بهم هشدار داده.

دیروز صبح هم بعد از اینکه صبحانه رفتیم پورتلند و از آنجا من به ربارتس رفتم و شما هم کمی با هم وقت گذراندید و کمی هم خرید مایحتاج خانه ار کردید، برای شام زود هنگام ساعت ۶ خانه آمدم و بعد از شام سه نفری رفتیم کرنر هال برنامه ی ویژه ای از کوراتت زهی Takács و کتابخوانی مریل استریپ از کتاب Everyman اثر فلیپ راث. بلیط های این برنامه از مدتها قبل تمام شده بود و تو به طور بشدت غیر منتظره ای از طریق تلاس سه تا بلیط گرفتی و هر چه هم بعدا بهت گفتند که اگر میشه اینها را پس بده و بجاش چیز دیگری بگیر قبول نکردی. رفتیم و با اینکه یک بابایی جلومون بود که کمی عصبی میزد و با هر صدایی بر می گشت عقب و اطراف را نگاه می کرد اما به محض اینکه مریل استریپ نشست که خواندن فصل اول کتاب را شروع کنه مامانت گفت که عینکش را از ایران نیاورده و درست نمی بینه و ... خلاصه من عینکم را بهش دادم و گفت خوبه و برنامه را دید. البته برای من دیدن مریل استریپ مثل دیدن هابرماس و رورتی و هلر و آگامبن و ... در ایران و یا بسیاری دیگر در جاهای مختلفی که بوده ایم و پیش آمده خیلی محلی از اعراب نداره و می دونستم که برای مامانت خیلی مهمه که بتونه برنامه را درست ببینه. خصوصا اینکه به هر حال دنبال کردن داستان برایش خیلی راحت نیست و بهتره که حداقل لذت بصری از پنج نفر آدمی که دور هم آن بالا روی صحنه و سن نشسته اند ببره. اما به هر حال هزینه ی داستان برایم سر دردی شد که کمی اذیت کننده بود و ناراحتی تو از کار مامانت و البته کمی هم از من. اما شب خوبی بود و خصوصا به مامانت خیلی خوش گذشت.

اتفاقا بی آنکه تو بدانی برای دو هفته ی دیگر یک بلیط گران اما خیلی خوب برای بهترین اپرای سال گرفته ام که مامانت قبل از رفتن اپرا را هم تجربه کنه. کمی گران و کمی هم جایی که گرفتم دور هست اما بهتر از نشدنش بود. حالا برای آن شب باید یک عینک زاپاس هم همراهم بردارم. شاید هم از بانا دوربین اپرایش را امانت بگیرم برای مامانت.

اینها را گفتم و یادم افتاد که برای مامان خودم هم خیلی وقت هست که هیچ کار درست و حسابی نکرده ام. درسته که اون انتظاری نداره و درسته که برایش ماهانه ی اندکی می فرستم اما باید یکی دو کار مخصوص وقتی که رفتیم دیدنشان امسال برایش انجام دهم. در ضمن از طرف دفتر عیوضیان هم ایمیلی آمد که پرونده ی ما به مونتریال فرستاده شده و باید برای این داستان هم یک جشن دوتایی برای خودمان بر پا کنیم. راستی تازه یادم افتاد که پنج شنبه چه کردم! بجای درس خواندن برای اولین بار در اینجا تنهایی رفتم سینما و سر از سالن سینما در آوردم. حوصله ی درس نداشتم و یک دفعه زدم زیر همه چیز و خودم را بعد از ظهر در سالن سینما دیدم کاری که هرگز به این شکل نکرده بودم. The Martian و بعد از آن هم بلافاصله Black Mass.  دو فیلم متوسط و یک روز کامل به بیکاری محض. بخشی از داستان البته به فکر شلوغ و گیج شدنم بابت کارها و برنامه هایم بر می گرده اما مسلما این تنها بهانه ای بود و هست بابت از دست دادن روزها و کارها.

 ***
از فردا داستان اصلی قراره که به امید خدا شروع بشه. درست خوابیدن و درست خوردن و درست خواندن. ورزش و آلمانی هم که دو اصل تفکیک ناپذیر خواهند بود. ببینیم و تعریف کنیم. همینجا و برای آینده ی خودمان که چه کرده ام و کرده ایم. 

 

۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

کامپلیمنت

میدونم ده که هیچ صد بار بیشتر گفته ام که باید کاری کنم و از امروز و فردا و پس فردا و از یک روزی که قراره بیاد و میخواد بیاد و ... می خواهم شروع کنم و ... اما این تو بیمیری از اون تو بیمیری ها نیست و نخواهد بود و امیدوارم که نباشه. درسته که از امروز قرار بود این داستان وارد مرحله ی واقعی و جدیدی بشه اما به هر حال بی هیچ دلیلی و بی هیچ اولویت و ترتیب خاصی از فردا آغاز خواهد شد و به قول هولدرلین چنان که آغاز کردم خواهم ماند.

چند روز خوب در کاتج داشتیم. هوا به طرز شگفت انگیزی خوب بود و اساسا برای من و تو که سال پیش درست در همین ایام با فرشید و پگاه به همانجا رفته بودیم باور کردنی نبود که چنین هوای مطبوع و همچنان به نسبت پاییز گرمی داشته باشیم. البته شبها خنک بود اما در مجموع به هر سه نفرمون خوش گذشت. خصوصا فکر کنم مامانت که شب دوم مرز گرم شدن با شراب را هم رد کرد و کارهایی کرد که باورم نمیشد از آدم موبادی آدابی چون اون سر بزنه. اما برای خنده و بین خودمون خاطره ای شد. هر چند وقتی که به شما بازی ۲۱ را یاد دادم و دور هم نشستیم تا کنار شومینه شب را با گپ و گفت به سر کنیم از اینکه مثل اول کار دیگه نمی برد و دایم بد میاورد حسابی به قول خودش پکر شده بود.

شنبه بعد از ظهر رسیدیم و تا دوشنبه عصر ماندیم. این چند وقت و خصوصا در خود کاتج علیرغم اینکه سعی کردی کمی استراحت کنی اما بابت فشار کار و به هر حال مهمانداری حسابی خسته ای. تغذیه ی نامناسب و خارج از رژیم مقرر هم بی تاثیر نبوده. از امروز که قراره من هم به دکتر نچروپت تو و این داستان بپیوندم احتمالا این مورد آخر به روال بهتری و عادی خودش بر می گرده.

دیروز سه شنبه هم بعد از اینکه تو را رساندم و کمی خودم را آماده ی ملاقات با آشر کردم رفتم سرقرارم با مشتی و به شدت برخلاف انتظارم ملاقات خوب و پر نتیجه ای بود. جدای یکی دو نکته ی فنی خیلی خوبی که بهم متذکر شد و یک اشاره ی ظریف راجع به مقاله ام، یک جای کار برای اولین بار و شاید هم به عنوان اولین نفر که اینگونه درباره اش رو در رو حرف میزنه - چون اساسا چنین اخلاقی نداره که تعریف کنه - بهم گفت که یکی از دلایل سختگیریش به من اینه که معتقد هست من جزو معدود آدمهایی در بین آشنایان و شاگردانش هستم که فهم دقیق و درستی از پروژه ی نظریه ی انتقادی و خصوصا کار آدورنو دارم و دوست داره این نکته را با دقت و صراحت بیشتر و بهتر در کارهایم ببینه. نکته ی که گفت احتمالا بالاترین "کامپلینمت" و تعریفی بود که از من یا یکی از شاگرادنش کرده باشه. گفت که اکثرا در حاشیه ها می مانند و کلا متوجه ی خط اصلی و تم ساختاری کار نمیشوند. به هر حال جدا از این تعریف و تمجیدها آن یکی دو نکته که در لابه لای حرفهایمان راجع به آدورنو رد و بدل شد خیلی به کارم خواهد آمد. اتفافا بعد از اینکه از هم جدا شدیم رفتم ربارتس و تجدید نظری در برنامه های مطالعاتی و نوشتاری ام کردم و احتمالا کارم را دو چندان خواهم کرد با این بلندپروازی ها.

بعد از ربارتس آمدم به لابلاز تا با تو که از سر کار می آمدی تا خریدهای لازم را برای سفارش امروزانجام دهیم. سفارش را همان دیروز گرفته بودی و البته سفارش بزرگتری که در آخر این ماه داشتی بابت کنسل شدن جلسه مربوطه منتفی شده بود. امروز هم بعد از اینکه صبح تو را به تلاس رساندم و ماشین را در پارکینگ خانه پارک کردم آمده ام به کتابخانه مرجع و احتمالا درس آنچنانی نخوانم و بیشتر به کارهای عقب افتاده و برنامه ریزی های لازمه بپردازم.

دیشب که بعد از چند روز فرصتی شد تا با مامانم حرف بزنم متوجه شدم علاوه بر وخامت تدریجی حال خاله فرح، فشار رسیدگی روی مامانم خیلی زیاده و با اینکه سعی می کنه نیمه ی پر را ببینه اما بنده ی خدا داره کم میاره خصوصا اینکه بچه های خاله نه می خواهند خرجی کنند و پرستار دایم برایش بیاورند و نه می خواهند کسی سر از کارشان دربیاره و خاله را حسابی ایزوله کرده اند و به دوستانش خبر و اجازه نمیدهند که رفت و آمد کنند. از یک طرف نمی خواهند کسی متوجه شود که طرف را از خانه اش برده اند جای دیگر و از یک طرف نمی خواهند از سهم خودش خرجش کنند. خلاصه داستانی شده! و صد البته همانطور که چشمه های دیگری از این نمایش را میان عموهایم دیده ام و از دایی ام که بعد از ۴۰ سال آمد ایران برای فروش خانه و با خودم چه کرد و مطمئنا هر کسی با گوشه ای از این داستان آشناست، قصه قصه ی نمایان شدن نیمه ی پنهان هر کسی در مواجه با پول است و چه بسا نمایان شدنش حتی برای خود صاحب صورتک!

تا یادم نرفته بگویم که بعد از مدتها از ناصر یک ایمیل یک خطی داشتم که گفته دوست داره که با هم اسکایپ کنیم. نمی دانم بیتا چه به او گفته و چه از او پنهان کرده - درست همان کاری که با ما کرد - و اساسا هم برایم مهم نیست اما افسوس که این دوستی علیرغم و بالا و پایین های طبیعی خودش از هر دو طرف سرانجامی اینگونه یافت. به هر حال تصمیم دارم که چیزی نگویم اگر چیزی گفته نشد.
 
     

۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

به وقت صبح قیامت

با مامانت رفته ای نچروپت و من هم بعد از کلاس های روز جمعه و کمی خرید برای شام شب و کاتج که از فردا صبح به سلامتی خواهیم رفت تا این لانگ ویکند را آنجا سه نفری در کنار هم باشیم و مامانت هم پاییز ماسکوکا را ببینه. اتفاقا من و خصوصا تو هم به شدت نیاز به چنین استراحتی داریم که بعد از برگشت کلی کار برای ادامه و کلی کار بیشتر برای شروع کردن داریم.

دیشب مامانت برای شام دعوت بود خانه ی عفت خانم و آخر سر هم تصمیم گرفت که شب را آنجا بماند. صبح هم بعد از اینکه سفارش های امروز را درست کردی و من تو را به تلاس رساندم، رفتم دانشگاه تا هم کلاس هایم را برگزار کنم و هم قبلش از جودیت راجع به فرم OGS بپرسم که جودیت نیامده بود و نمیاد تا اواسط هفته ی بعد.

دیروز بابت پر کردن فرم OGS یاد سال قبل افتادم که آیدین برای چک کردن پروپوزالش نزدیک به ده بار در دو روز تماس گرفت و حالا که بیش از یک ماه هست که از ایران برگشته و علیرغم اینکه بهش قبلا ایمیل احولپرسی در ایران زده بودم و وقتی هم آمد بهش تکست دادم و قرار شد با هم قراری بگذاریم اما حالا که کاری با آدم نداره و احتمالا فکر می کنه که برخلاف  این چند سال که دایم نظر و کمک و منبع و ... می خواست دیگه کاری باهام نخواهد داشت، ازش خبری نیست. عجب! آدمها در آنچه که نمی گویند و نمی کنند و ... بیشتر خودشان را افشا می کنند تا آنچه که به زبان می آورند. هر چیزی می تواند و باید درس و تجربه و آموخته ای باشد و چقدر غم انگیز که آموخته هایت را و تجربیاتت را مکرر تکرار کنی.

اما دو شعر زیبا برای امروز ثبت می کنم. اول از حضرت سخن سعدی

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم به جستجوی تو باشم


و دومی از چه که سالگرد کشته شدنش هست:

می توانستم شاعری باشم
ولگردِ قمارخانه های بوینس آیرس
مَحفِل نشینِ خواب و زن و امضاء و اعتیاد.
نوحه سرایِ گذشته های مُرده
گذشته های دور
گذشته های گیج.

اما تا کی... ؟
از امروز گفتن وُ
برای مردم سرودن
دشوار است،
و ما می خواهیم
از امروز و از اندوهِ آدمی بگوییم
و غفلتی عظیم
که آزادی را از شما ربوده است.
می توانستم شاعری باشم
بی درد، پُرافاده، خودپسند،
پرده بردارِ پتیارگانی
که بر ستمدیدگانِ ترس خورده
حکومت می کنند.
می دانم!
گلوله را با کلمه می نویسند،
اما وقتی که از کلمات
شَقی ترین گلوله ها را می سازند،
چاره چریکی چون من چیست؟
کلمات
راهگشایِ آگاهیِ آدمی ست
و ما نیز
سرانجام
بر سر ِ معنایِ زندگی متحد خواهیم شد:
کلمه، کلمه نجات!
مردم
ترانه ای از این دست می طلبند.

۱۳۹۴ مهر ۱۵, چهارشنبه

برگیر و بخوان

از همین ترک عادت به نوشتن در اینجا میشه فهمید که چی شده ام. تنبل، کاهل و گیج. چهارشنبه صبح هست و آمده ام کرما. تو را رساندم تلاس و ماشین را گذاشتم خانه و آمدم اینجا. مامانت این چند روز که دوباره آمده پیش ما سرش در خانه با تلفنش و کمی هم استخر رفتن گرمه. برایش دیروز کتاب ثریا در اغماء و سمفونی مردگان را از دانشگاه گرفتم که کمی هم خارج از فیس بوک وقت بگذاره. البته شبها برایش فیلمهای خوبی انتخاب می کنم که دوست داره. اما به هر حال وقتش را خیلی بی تفاوت از دست میده. درست مثل خودم در سطح و لول دیگه ای.

یکشنبه بعد از برانچ شما با هم بودید و غروب هم رفتید یوگا برای پای مامانت. من که در کتابخانه بودم برگشتم خانه و ماشین را برداشتم و آمدم دنبال شما چون فکر کردم بعد از یک ساعت یوگا پای مامانت باید حسابی خسته شده باشه. خصوصا که این آتلی که می بنده برای بیرون رفتن هم حسابی سنگینه.

دوشنبه بعد از اینکه تو را رساندم رفتم کرمای دانفورد و کمی روی پروپوزال OGS کار کردم و ظهر هم رفتم دانشگاه تا در جلسه ی DAAD برای گرفتن اطلاعات لازم بابت تحصیل در آلمان شرکت کنم. کار پروپزالم علاوه بر دیروز به امروز هم کشیده. البته کارش را تمام کرده ام اما باید صورت نهایی بهش بدم و بفرستمش برای دیوید تا نامه ی معرفی بگیرم. آشر هم لطف کرد و بعد از یک هفته جواب ایمیلم را داد و برای هفته ی بعد نیم ساعت در کافه ی نزدیک خانه اش وقت داده تا دستخط ناخوانایش را برایم بخواند. خلاصه که خدا رحم کنه پروسه ی پیش رویم را با این استاد راهنما و استادان مشاور. یکی از یکی بی مسئولیت تر و پشت هم اندازتر.

اما بعد از چند روز گرفتگی و ناراحتی بابت رقابت در عرصه ای به شدت نابرابر و غیرمنصفانه دیروز تصمیم گرفتم که بی خیال همه چیز بشم و به قول معروف راه خودم را بروم و هزینه ی انتخابهای خودم را با همت بیشتر و دست روی زانو گذاشتن بپردازم. از کیارش و داستانهای هر هفته ی قرار ورزش گرفته تا مزخرفات دیگران تا اهمال کمیته ی رساله ام. همگی بی تاثیر و بی اهمیت هستند اگر درست و حساب شده عمل کنم. اگر خودم، قدر موقعیت و زحمات و وقتم را بدانم. باید به همان شنیده ی متحول کننده ی آگوستین قدیس رجوع کنم که در باغی از کودکی شنید که برگیر و بخوان. چرا که چه اهمیت دارند گاه اگر می رویند قارچ های غربت...