۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

ماه عشق ما

در حالی دارم این آخرین پست ماه ناب می را می نویسم که تا کمتر از دو ساعت دیگه شنبه شب ۳۱ می تمام میشه و به سلامتی از فردا ماه جدید پیش روست. ماهی که من باید دو برابر تلاش کنم تا کمی از حجم کارهای به شدت عقب افتاده ام کم کنم. بیش از نیم ساعت است که زنگ خطر آتش سوزی ساختمان به صدا در آمده و کلی هم ماشین آتش نشانی دور و بر ساختمان را گرفته و برای اولین بار به نظر میرسه که واقعا اتفاقی افتاده چون بوی بد سوختگی کلا ساختمان را گرفته است.

اما یکی از دلایل ننوشتنم اینجا در چند روز گذشته شدت گرفتن حساسیت و آلژی بهار هست که خصوصا دیشب بعد از اینکه از رستوران دوک یورک که با مازیار و نسیم رفته بودیم تا صبح نتوانستم درست بخوابم و تمام امروز در کتابخانه و خانه خیلی اذیتم کرده است. دو روز گذشته تو مطابق معمول این چند وقت که جابجایی سندی کلا ساعت کارت را نزدیک به ۱۲ ساعت کرده بعد کمی قبل از ۸ آمدی خانه و یک روز رفتیم پایین برای باربکیو و با یکی از همسایه ها آشنا شدیم که تازگی از انگلیس آمده اینجا و بابت کارش خیلی از کشورها رفته و زندگی کرده و یک شب هم فیلمی دیدیم و من هم روزها بعد از کرما به کلی رفتم و کمی با تنبلی و بی حوصلگی کار نوشتن این مقاله که قرار بود یک هفته طول بکشه و الان نزدیک به یک ماه شده پیش بردم. امیدوارم فردا تمام بشه و دوشنبه بعد از بازخوانی بفرستمش جایی برای چاپ.

هفته ی پیش رو با اینکه هر دو کارهای زیادی داریم اما باید چندتا چیز بخری و بدی کیارش تا همراه خودش ببره برای خانواده در ایران. قرار شد که با توجه به اوضاع مالی آنها و با اینکه خودمان هم دستمان خیلی باز نیست اما ۵۰۰ دلار هم بفرستی برای مامانت. فعلا که داستان ما بدجوری اینجوری شده. چه آمریکا و چه ایران به هر حال که تاثیرش روی زندگی مون چه احساسی و چه مالی خیلی زیاده. وقتی دیشب نسیم که خودش به سلامتی به زودی زایمان داره از ما پرسید که قصد بچه دار شدن ندارید - و با اینکه من هرگز به این موضوع بطور جدی فکر نکرده ام و تو به قول خودت حس مادرانه ات از کودکی همراهت بوده - با توجه به این شرایط و فشار خانواده ها عملی نیست.

اما از مصاحبه کیمیایی بگم که دوباره امروز فرج بهم پیغام داد که نوشته و سئوالاتت را چاپ کن چون بحث روز به بیراه دفاع و تخریب رفته. بعید می دانم با این همه گرفتاری دیگر برای این کار هم بخواهم وقتی بگذارم. خصوصا که این ماه بعد از چند  دوره که بابت جابجایی از ایران به استرالیا و از استرالیا به اینجا درست وسط جام جهانی فرصتی خواهد بود که نگاهی به بعضی از بازی ها که اتفاقا ساعت های خوبی هم هست بیندازم و باید ورزش و زبان و درس و خواندن و نوشتن را آغاز کنم که بشدت همه چیز در محاق رفته است.

اما دوست دارم این آخرین پست این ماه می ناب و این ماه بی نظیر را که ماه تولد عشقم هست و ماه موفقیت هایی مثل شهروند شدن، اسکالرشیپ گرفتن و از همه مهمتر آشنا و عاشق شدن و دلباختن به یکدیگر را با برشماردن این ویژگی ها و یادآوری این زیبایی ها و خصوصیات به پایان ببرم.

پس سلام به تو
سلام به می ناب
و
سلام به عشقمان

۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

انسان دشواری وظیفه است

دیروز روز خاص و عجیبی بود. روزی که مدت آشنایی ما با هم وارد سالی تازه شد. پانزده سال تمام به سلامتی و وارد سال شانزدهم شدیم. ۶ خرداد بود که تو یک عصر دم کرده نزدیک به تابستان بابت مهمانی و تنها مهمانی که من در تمام طول مدت زندگی دانشجویی ام شرکت کرده بودم و جالب آنکه میزبان هم بودم بابت آمدن بابک تو با فرناز آمدی که خودت خبر نداشتی که قرار است به مهمانی بروی که کسی منتظرت است.

چند شب قبل از آن مینا به هما راجع به من گفته بود و هما گفته بود که این پسرم کلا بی خیال شده و فقط به فکر کار است و کار. فرناز گفته بود دوستی دارم مناسب او و اتفاقا این خانواده که همیشه در همه چیز اشتباه قضاوت می کردند در این مورد درستترین قضاوت را داشتند و این شد که من و تو آشنا شدیم در خانه ی مادری و به میزبانی من و شبی بود. سام تلفنت را خراب کرد و همدمت امیرحسین کوچک بود و تو که به من در چیدن و جمع کردن میز شام کمک کردی و سریع رفتی خانه و ... دو شب بعد یعنی چون فردا شبی ۸ خرداد بود و در خانه ی مینا و داود در بالکن خانه شان قرار مهر گذاشتیم و از ان زمان مهر به دل داریم و عشق یکدیگر را در جان.

به همین خاطر بود که وقتی دیروز برخلاف پیش بینی ات زینا گفت که فرم درخواست پاسپورت هامون را امضاء نمی کنه چون هنوز دو سال کامل ما را نمی شناسه من به فرشید تکست زدم که باهاش قرار بذارم اما کمی بعد از اینکه تو گفتی حالا می توانیم چند روز بعد که احتمالا نسیم را می بینیم و او امضاء کرد برویم برای گذرنامه. اما دیدم نمیشه و پیش خودم گفتم همانطور که مامانت گفته که روز عید هست و به سلامتی امروز را بروید برای این کار و سالگرد آشنایی مون هم هست گفتم هر طور شده بهتره امروز این اتفاق بیفته. اما تا فرشید جواب بده خیلی دیر شده بود و تو کمی بعد دوباره بهم زنگ زدی که لیلا همکار مالتی و دختری که با رسوم ما به واسطه همسرش آشناست گفته من برایتان امضاء می کنم و کرده. برای این کار مجبور شده زنگ بزنه خانه خواهر شوهرش که همسایه شان هست و از او بخواهد برود خانه اش و شماره پاسپورتش را پیدا کنه و...

خلاصه در باران شدیدی که می آمد تو از سمت شرکت و من از خانه راهی یکی از شعب اداره گذرنامه شدیم. نوبت گرفتیم و سریع کارهامون انجام شد به خوشی و سلامت. قرار شد نیمه ماه آینده دستمان برسد آنچه که از روز اول به دنبالش بودیم خیلی پیش از حتی آشنایی ما.

چه اتفاقی خجسته تر از این. بعد از تحویل مدارک جایی نشستیم و چای و شیرینی گرفتیم و بعد از کمی گپ و گفت تو راهی شرکت شدی و من سلمانی.

عصر که آمدی خانه قرار بود دوتایی جشنی بگیریم. بطر شراب را باز کردم و گفتم قبلش به مامانم زنگ بزنم و شماره رسید پول این ماهش را هم به او بدهم. وقتی از داستان گفتم شروع کرد به حرفهای نامربوط زدن. اینکه چرا عوض فرشید و همکار تو به فلان استاد و فلان کس و ... ندادید که وجهه بهتری دارند و چیزهای دیگری که حسابی حالم را گرفت. خودش هم متوجه شد و گفت ای وای دمغت کردم. گفتم بزرگترین دلیل انتخاب چنین جایی بر ایران برایم دیدن انسانها به عنوان انسان و نه تنها به واسطه تیتر اجتماعی و مالی و ... بوده و شما هم سعی کنید انسانها را خارج از این عنوانین به عنوان انسان احترام کنید. جالب اینکه خودشان در چنین وضعیتی هستند و همگی را نفی می کنند. این است خانواده ی من با هزاران شرمساری. امیرحسین و داریوش و ... همگی. ایراد گیر و خود هیچ و هیچ و هیچ. خیلی حالم را گرفت. مادرم هست و چاره ای نیست. زن بدی نیست و مادر خوبی بوده اما متاسفانه کوته بین و خودخواه. گفت که امیرحسین هم بی کس است و تنها و گفته نه برادری و نه خاله ای و نه ...

گفتم جوان ۲۵ ساله ای که بارها همه چیز برایش تا حد امکان فراهم شده. در برابر مثلا بابک که فرستادیدش آمریکا به امید خدا و دیگر هیچ. یا من که وقتی کار آمریکای شما درست شد همگی رفتید بی آنکه بگویید حالا که ما می رویم تکلیف تو چه می شود. شمایی که قبل از رفتنتان هم من و دیگران کمک خرج زندگی شما سه نفر را می دادیم. شما که به واسطه ی دوندگی های من از مسائل حقوقی و دادگاهی و زندان راها شدید و به واسطه پول و وکیل و پرونده ی بابک راهی آمریکا.

بابک چه بگوید. من چی؟ هر چه کردید برای امیرحسین کرده اید و این هم ادب و رفتار و توقعات یک طرفه اش. ای بابا. خسته ام کرده اید. در آستانه ی ۴۰ سالگی کوتاه و مریض و فرسوده ام می کنید.

بعد از این تلفن کوتاه و به شدت غمگین کننده. آیدین زنگ زد و چون می خواهد با اشر دیدار کند دنبال خواندن مقاله ای بود که یک روز بطور واضح تنها برای اینکه جلوی اشر کم نیاورد و درضمن در برابر من چیزی گفته باشد گفته بود که آن را خوانده و دیروز یادش رفته بود آن روز را. پرسید این مقاله چیست و کجاست و من از کجا پیدایش کرده ام و... شد داستان دوباره ای که سال اول هم با او داشتم. وقتی که گفت دیالکتیک روشنگری را در ایران فلان سال خوانده و اساسا آن کتاب آن موقع ترجمه و چاپ نشده بود و باز هم یادش رفته بود که یکبار همین کار را در درس تام ویلسون کرد و وقتی که تام به اشتباه چیزی گفت و من نظرم را گفتم او پشت تام ایستاد- بی آنکه اساسا آلتوسر را بشناسد- و بعد از کلاس سه نفری که داشتیم آمد و گفت یک موقع از دستم ناراحت نشوی خواستم موضع او را ببینم و بعد از چند ماه هم معلوم شد اساسا هیچی از آلتوسر نخوانده. به مرور با گذشت زمان و بعد پروسه درس و مقاله نویسی و نمره و اسکالرشیپ متوجه تفاوت و فاصله ها شد. هر چند موجب افتخار نیست. او از حوزه دیگری آمده بود و من سالها در این حوزه بودم. توان او جای دیگری بود و امروز به واسطه ی کار کردن خیلی جلو آمده و بهتر شده و خواهد شد. اما تلفن دوم دیشب تکمیل کننده ی حالگیری تلفن اول بود و اینکه به خودم آمدم و دیدم با چه کسانی دوره شده ام. من خود پر از نقص و ایرادم و نیاز به داشتن معیار بالاتر و برتر دارم تا حدودم را افزایش دهم. دور و بری های امروزم کوتاهند و کوتاهم کرده اند.

تو همیشه این نکته را به من متذکر شده ای و امروز صبح هم شدی. راست می گویی. باید از فضای فکری فارسی و ایران جدا و رها شوم. باید کار کنم و کار و کار. معیارهایم را باید خارج از این جمع محدود و به بسیاری از معنای دوست داشتنی اما بی فایده از این نظر منتقل کنم. به قول تو اگر حدودم را دوباره تعیین کنم خواهم دید که اینجا که ایستاده ام جای من نیست.

اگر به گفته ی تو که کاملا درست به نظر می آید کار کنم و کار و کار، انگاه از دور و بری ها هم کمتر دلگیر می شوم و بیشتر لذت می برم. از اینکه مثلا آیدین می گوید که می خواهد کلاس هایدگر و لویناس برای ایرانی های دور و برش بگذارد و یا فرشید که می گوید به واسطه ی خواندن خاطرات شفاهی و خاطرات علم فکر می کند که می تواند روزنامه نگاری به معنای حرفه ای کلمه کند و ...

راست می گویی. در آستانه ۴۰ سالگی هستم و باید کاری کنم. خسته شده ام از این بودنم. از این خسته ام و برای دیگری شدن باید قدم بردارم.

دیشب قبل از خواب مصاحبه ای از کیمیایی در روزنامه شرق خواندم که لینکش را برای رسول که دوستش دارد فرستادم با این عنوان که بخوان و متاسف شو. مصاحبه ای که در آن برای اثبات اندازه ی دیروزهایت به جامعه ی ناشناس امروز باید بگویی که من بودم که فلانی را به جایی رساندم و به فلانی نوشتن و به آن یکی بازیگری و به این یکی فلان چیز و ... و... و... آموختم و همه از من گرفته اند و من وامدار هیچکس نیستم و من در قله ام و من می توانم و من ... و در نهایت هم اینکه هیچکس جز من نمی فهمد و ... خلاصه که کیمیایی که هرگز برای من آدم ویژه ای نبوده با این مصاحبه اش نبض و روح جامعه ی امروز ایران و نسل جوانش را نمایان کرد و البته متاسف.

اما می خواهم این پست را با همان شکوه آغازین به پایان برم. با همان یادآوری از ۱۵ سال پیش. با همان آروز که امروز به آن رسیده ایم و حالا باید افق دورتر را دنبال کنیم و آرزو.

دیروز در تازه های کتابخانه کتابی دیدم درباره لویناس. نویسنده اش را می شناسیم. اتفاقا برایش پیغام تبریک دادم و او هم سلام به تو رسانده. اما نکته ی مهم و عزیز داستان برایم صفحه تقدیمی کتاب بود که به خط فارسی از شاملو و آن صوت ملکوتیش آورده شده بود:

انسان دشواری وظیفه است

حالی شدم غریب.

حالی دیگر خواهم شد. باید که دوباره خودم را وزن کنم و قد بکشم. کوتاهم کرده اند و خودم به قول تو روی زانو ایستاده ام. بس است دیگر. باید که ایستاد. یادم باشد که: انسان دشواری وظیفه است.


۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

دلتنگی برای خواندن

قبل از اینکه برویم و در پارک نزدیک خانه کمی قدم بزنیم پیش خودم فکر کردم یک پست کوچک اینجا بگذارم و از امروز بگویم که تا اینجا که ساعت ۴ بعد از ظهر هست روز خیلی خوبی را داشته ایم. بعد از صبحانه با آیدین و سحر در کافه فرانسوی خیابان کویین و صحبتهای آیدین راجع به کامپ و تجربه اش از امتحان جامع که برای من و تو هم مسلما مفید خواهد بود و اینکه گفت بعد از چند ما مطالعه سنگین حالا که قصد داره دو ماهی را استراحت کنه و قراره که سفری با هم به اسپانیا و بعد ایران بروند و دل من که از دوری از درس و مطالعه و فلسفه نخواندن لک زد و تصمیم گرفتم که بشینم و کمی به خودم و درسهایم و کارها و احیانا پروژه ام فکر کنم برگشتیم خانه.

تو برای کمک به کاشتن گل در پارک کوچک پشت خانه رفتی و من هم سری به کتابخانه ربارتس و بعد هم به کتابفروشی دست دوم خیابان بلور زدم و بعد از اینکه یکی دو فیلم از کارگردان ترک، نوری بیلگه جیلان، که دیروز آخرین کارش یعنی خواب زمستانی برنده نخل طلا شد و ما هیچی ازش تاکنون ندیده ایم گرفتم برای شبهای پیش رو برگشتم خانه. فیلم فاصله و اقلیم ها را گرفتم و احتمالا امشب اگر به موقع کارهامون را تمام کنیم و از پیاده روی که برگشتیم و قراره برویم پایین برای باربکیو به موقع بیاییم بالا شاید یکی از این دو فیلم را هم دیدیم.

هفته ی پیش رو هفته ی مهمی خواهد بود. تو که به سلامتی باید شروع به جا افتادن در پست و شرایط کاری جدید سندی کنی و من هم می خواهم نوشتن این مقاله بسیار وقتگیر فارسی را تمام کنم. شاید بعدش هم یکی دو روزی را روی معرفی کار سرمایه در قرن ۲۱ پیکتی بگذارم. اما هر چه هست تا آخر هفته هر کاری که نیمه تمام و شروع نکرده و هر کوفت دیگه ای هست را باید تمام کنم و از اول ماه جدید بشینم پای کار که هم کلی عقبم و هم دلم تنگ شده.




۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

مراسم پیاده روی

خیلی کمتر پیش میاد که صبح زود یک روز تعطیل مثل امروز که ساعت ۸ هست و من در کرما نشسته ام اینجا پستی بگذارم. چون قاعدتا خانه هستیم و در حال استراحت و گپ وگفت. اما تو قرار کاری داشتی با دوستان و همکارانت بابت مراسم خیریه ای که ماه سپتامبر خواهید داشت و قرار است پول برای مراکز سرطانی جمع آوری کنید و به همین دلیل با سندی و کلی دیگر از دوستان و همکارانت نزدیک *لیک تورنتو* قرار داشتی و بعد از اینکه تو را رساندم آمدم اینجا. بعد از بیش از یک سال تقریبا هفته ای ۵ روز به کرما آمدن دیگه از اینجا و این موزیک بلند و فضای زنده اما نه چندان مناسب برای درس خواندن- که البته درسی هم نمی خوانم و بیشتر بازی می کنم- خسته شده ام و از هفته ی بعد روتین کتابخانه را شروع خواهم کرد.

دیروز هیچ کار مفیدی نکردم جز کمی تلفنی با رسول حرف زدن که امروز امتحان زبان داشت و خیلی هم نگران بود. دو ساعتی حرف زدیم و گفت که بقیه ی تماسهای تلفنی اش در ماه بجز من به کمتر از ۱۰ دقیقه  میرسه و خلاصه بابت اینکه همیشه با هم گپ میزنیم خوشحال بود. من هم همینطور. به هر حال همیشه چیزهایی از هم یاد می گیریم و البته حتما نسبت به هم نقدهایی هم داریم.

با مادر هم شب که تو از سر کار برگشته بودی حرف زدیم و خوب بود. کوتاه با مامانت هم گپی زدیم و بهش بابت مراسم فارغ التحصیلی خودش و بابات از دانشگام امیرکبیر تبریک گفتیم. اون هم بهم از زیبایی کم نظیر عکسی که از تو در مونتریال با آن سه مجسمه خانم های در حال گفتگو گرفته بودم و تو هم وانمود کرده بودی که داری باهاشون حرف میزنی گفت و گفت که چقدر عکس قشنگی است و گفتم که برای من هم عکس بسیار ویژه ای است.

امروز بعد از اینکه کار تو حدود یک و دو بعد از ظهر تمام میشه دنبالت خواهم آمد و عصر خانه می مانیم. فردا برای برانچ با آیدین و سحر قرار داریم که دیروز بهم گفت کلی بابت امتحان جامعش حرف داره. گفت که دیوید به گفتگویی از مارکوزه اشاره کرده و سئوال سختی ازش پرسیده و بهش گفتم این همان گفتگویی است که چند ماه پیش بهش گفتم بخواند و خودم به دیوید و اشر معرفی کردم و البته برای چاپ در ایران ترجمه. باخنده گفت پس تو من را تو هچل انداختی.


۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

فصل نو

روز جالبی بود دیروز، روز تحلیف. صبح تا ظهر که درگیر مراسم بودیم. حدود ۱۰ و نیم رسیدیم و بعد از کارهای اولیه به همراه ۹۸ نفر دیگری که اکثرا هندی بودند و اگر اشتباه نکرده باشیم ۷ تا ۸ ایرانی هم بودیم روی ترتیبی که برایمان مقرر شده بود نشستیم و بعد از آمدن خانم قاضی که اسمش لیلی بود و گفت خودش ۳۰ سال پیش مهاجر بوده به این کشور و از اولین نخست وزیر کانادا - مک دانلد- که او هم مهاجر بوده گفت و ... و اینکه چقدر راه سختی را آمده ایم و چه افتخاری برای کانادا و برای ماست که حالا در هم ممزوج شده ایم و ... خلاصه مراسم را با سرود کانادا آغاز و تمام کردیم و به دو زبان فرانسه و انگلیسی با سوگند به روح قانون کار را تمام کردیم و حالا شدیم شهروند!

بعد از این همه سال. وقتی داشتم مدرکم را می گرفتم بهش گفتم که افقی بود و رسیدیم سرانجام به آن. همین شد که در پایان از من و تو در میان تمام ۱۰۰ نفر جداگانه پرسید از کجا آمده اید. و وقتی گفتیم- تو با شوخی گفتی حالا از کانادا- گفت که ایرانی ها اکثرا مشخصات خوبی از خود بجا گذاشته اند. خلاصه که بعد از اتمام کار رفتیم طبقه پایین همان ساختمان دولتی در اسکاربرو که در واقع یک شهر کوچک در کنار تورنتو هست و فرم لازم برای پاسپورت را گرفتیم. آنچه که همیشه آرزویش را داشتیم و امید که بتوانیم از آن به درستی و در جهت مناسب و برای دیدن و سفر کردن و بزرگ شدن و رشد کردن و کمک کردن و... تا سالهای سال استفاده کنیم. چیزی که تا همین دیروز برایمان رویایی بیش نبود. عجب راه سخت و پر فراز و نشیبی. عجب صبر و استقامتی. عجب بخت یاری و قدمهای شمرده ای. خدا را باید شاکر باشیم و هستیم.

بعد از مراسم تحلیف ابتدا رفتیم *شاپ آن دانملیز* و رستوارنی ایتالیایی در آنجا که تو تعریفش را شنیده بودی و همانطور که بهت گفتم اکثرا این تعریفها نشان از سلیقه خیلی متوسط و رو به پایین همکارانت داره و داشت. شاید هم تعبیر تو بهتر باشه که نشان از سلیقه سخت پسند ما داره! بعد از نهار راهی دانشگاه شدیم تا من کتابی را که *ریکال* شده بود پس می دادم و کلی در ترافیک یک تصادف معطل شدیم تا رسیدیم و بعد از آن در حالی که هر دو حسابی خسته بودیم و سر درد هم داشتیم رفتیم کاستکو چون تقریبا دیگه هیچی خانه نداشتیم. از آنجایی که تو این ویکند را هم برنامه داری - فردا شنبه که ساعت ۸ صبح باید بروی برای کارهای مقدماتی برنامه خیریه پیاده روی و جمع اعانه برای مرکز سرطانی و یکشنبه هم با مژگان که از نیویورک آمده دیدن مادرش قرار داری - خلاصه که دیروز تنها فرصت بود و رفتیم و تا رسیدیم خانه سرویس کامل شده بودیم.

ریک و بانا به دیدن مون آمدند با چند شاخه گل و یک نقاشی دست ساز! بانا درمورد رفتن ما از ایران به استرالیا و بعد اینجا و... تا دیروز که شهروند رسمی شدیم. شب کمی شراب خوردیم و یک فیلم خیلی متوسط کمدی دیدیم تنها برای اینکه کمی خستگی را از تنمان بدر کنیم.

صبح تو را به شرکت رساندم که بابت ایمیلی که سندی شب قبل به تمام اعضای گروه زده بود با موضوع شانس بزرگ کانادا در مورد مراسم من و تو و عکسی که تو برایش فرستاده بودی را هم به همه ایمیل کرده بود و کلی ایمیل تبریک گرفته بودی و ... خلاصه الان که از کرما بهت زنگ زدم گفتی از در که رفتی تو همه بهت تبریک می گویند و خلاصه قرمز شده ای و خجالت زده اما به هر حال نشان از رضایت بی حد سندی و سایر اعضای تیم از حضور تو و خودت در تلاس داره.

خب! داستان ما وارد یک مرحله تازه ای شد. به قول اینها فصل جدیدی شروع شده و باید از این فرصت استفاده کنیم.

می خواهم واقعا از این فرصت استفاده کنم و باید هر دو این موقعیت را قدر بدانیم. از سلامتی جسمی و روحی گرفته تا عمیق تر و انسانی تر و شادتر و مفیدتر و هدفمندتر زیستن و قدم برداشتن. باید که به قول اینها:  Turn the page کنیم.

عزیزم مبارکمان باشد این فصل جدید. فصلی که در پی یک فصل طولانی، جالب، خسته کننده، هیجان آور، نگران کننده، سازنده و سنگین آمده و حالا کاملا بسته به ماست که چگونه از این آغاز نو استفاده کنیم. از این فصلی که سالهای سال منتظرش بودیم.

دوستت دارم بی نهایت
 

۱۳۹۳ خرداد ۱, پنجشنبه

در آستانه تحلیفی برای نو شدن!

بعد از سالها، دهه ها و شاید به اندازه تمام عمرمان، فرا رسید آن روز موعود. داریم آماده می شویم تا به سلامتی برای مراسم تحلیف برویم و امیدوارم با خوشی و سلامت و سعادت و رساندن خیر به دیگران و دیدن خیر و خوشی از عالم سالها، دهه ها و تا آخر عمرمان از این عطیه که امکانی برای انسانی تر زیستن است استفاده ی درست و مناسبی کنیم.

با امید به نور و آرامش حقیقت!

سلام دوباره و آغاز نوین!

سلام به آنچه که از بسیاری با ناعدالتی دریغ شده و باید قدردان اش بود و تلاش کرد برای کمتر کردن فاصله ها.

سلام به این امکان که باید سازنده شود و جهان را انسانی تر کند.

خدا یا کمکمان کن تا شویم آنی که باید.

می خواهم روی این یک بار و یک امکان و یک فرصت بیایستم و سوگند وفاداری به انسان و انسانیت بخورم.

سلام به تو و به عشق مان و به این صبر ایوبی.

سلام!


۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

Quid cum vita vestra?

۲۱ می ۲۰۱۴
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳

تو سر کاری و من به کار شریف اتلاف وقت و در بحر بطالت در کرما روزگار سر می کنم.

فردا روز تحلیف ماست. چیزی که شاید به اندازه تمام این عمر مشترک و حتی بیش از آن، خیلی قبل تر از آن منتظرش بودیم.

فردا روز و روزگار تازه ای می تواند که دمیدن بگیرد اما اگر بخواهم که از این نوروزگار استفاده و حض ببرم.

دیروز قبل از اینکه تو بیای خانه پیش از ساعت ۹ شب تازه کارت تمام شده بود و برگشتی داشتم فکر می کردم که فردا روزی که با خود خلوت کنم آن روز داوری با خود چه خواهم گفت در پاسخ به این سئوال که: با زندگی ات چه کردی؟

به راستی چه خواهم گفت. چه برای گفتن دارم جز هیچ!

۲۱ می ۲۰۱۴
در آستانه چهل سالگی

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

سفر مونتریال

بعد از دو روزی که موتنریال بودیم دیروز عصر برگشتیم و صبح تو را رساندم شرکت و خودم هم آمده ام کرما. هنوز کمی خستگی رانندگی دیروز را دارم چون ترافیک خیلی زیاد بود اما خیلی سفر خوبی بود و خصوصا از فضا و محله های مونتریال خیلی لذت بردیم.

مثل پاریس هر جا رفتیم پیاده رفتیم و کلی قدم زدیم. صبح شنبه از اینجا زدیم به راه و ساعت ۳ رسیدیم هتل. اول اتاقی که داده بود را عوض کردیم و اتاقی رو به کلیسای جامع گرفتیم. هتل با اینکه نسبتا قدیمی بود هتل خوبی بود و تصمیم گرفتیم اگر که مامان و بابات آمدند بیاییم همین هتل. البته جز اینکه شب در هتل باشیم و استراحت کنیم برای ما کارکرد دیگری، مثلا استفاده از استخر و رستوران و... نداشت. بعد از اینکه ماشین را گذاشتیم در پارکینگ و وسایل را در اتاق پیاده رفتیم قسمت قدیمی شهر. خیلی شبیه اروپا و خصوصا پاریس بود. کلی راه رفتیم و از محیط و فضای اطراف لذت بردیم. گفتم باید بیشتر بیاییم اینجا. چه امکانی بهتر از این کمتر از ۶ ساعت رانندگی و بعد گویی که رفته ای یک کشور اروپایی. بعد از کلی قدم زدن سر از یک رستوارن ایتالیایی در آوردیم که برای شام شلوغ بود و حدود نیم ساعتی صف ایستادیم. کلا آن انتظاری که از کیفیت غذا در این دو سه جایی که رفتیم و از آنچه که شنیده بودیم که موتنریال شهر غذا و رستواران هست بر آورده نشد. بد نبود اما آن خبرها و حرفها هم نبود که می گفتند. خلاصه بعد از شام پیاده قسمتهای دیگری را هم دیدیم و راهی هتل شدیم. خیلی خسته بودیم و طبیعی بود که زود هم خوابمان ببرد.

یکشنبه مسیر دیگری را پیاده رفتیم. بعد از چند کیلومتر رفتن سمت خیابان Mont Royal رسیدیم به آنجایی که خیلی ها از جمله همکارانت اصرار کرده بودند برای صبحانه برویم. بیش از یک ساعت در صف ایستادیم و از این طرف و آن طرف هم دایم از بقیه که در صف بودند می شنیدیم که این بهترین برانچی شهر هست. فضاش خیلی بهتر از غذاش بود و به گونه ای بود که اگر در تورنتو چنین جایی را داشتیم دیگه هرگز حتی بدون ایستادن در صف هم آن طرف ها پیدامون نمی شد. تجربه ای بود مثل بعضی جاها در تورنتو که ملت خیلی تعریف می کنند چون مثلا فضای فانکی داره و ... اما کیفیت خیلی براشون مهم نیست. به هر خیلی گران و خیلی متوسط و خیلی معطلی.

اما از آنجا در آفتاب زیبایی که بود راهی پارک انتهای خیابان شدیم که خیلی زیبا و بزرگ بود و روی خود تپه ی اصلی شهر. گروه بزرگی داشتند طبل آفریقایی می زدند و معلوم بود هر کی طبلی داشته و خبر داشته آمده. عده ای میزدند و می آمدند و عده ای از بس رقصیده بودند بریده بودند و تازه نفس ها می آمدند وسط و خلاصه فضای خیلی جالبی بود.

پیاده تا قسمت Old Montreal رفتیم و روبروی کلیسای نوتردام آنجا کمی در فضای باز و آفتابی دراز کشیدیم و به گیتاری که نواخته میشد گوش کردیم و علاوه بر اینکه کلی خدا را از این بخت یار شکر کردیم و کلی هم کیف کردیم. اما به هر حال بیش از ۱۵ کیلومتر راه رفته بودیم و خیلی خسته. برگشتیم سمت هتل و دو ساعتی استراحت کردیم و دوشی گرفتیم و برای شب راهی یکی از کافه رستوارنهای معروف بابت آهنگ جاز شدیم چون این شهر به موسیقی و فرهنگ جاز معروفه. رفتیم به رستواران   Upstairs. دوباره غذایی که تعریفی نداشت اما فضای این یکی عالی بود. کلی نشستیم و از موسیقی و محیط لذت بردیم و خندیدیم و تا برگشتیم در هوای حسابی خنک به هتل ساعت از یازده گذشته بود. از حال رفتیم تا صبح که باید آماده ی رفتن میشدیم.

بعد از اینکه جمع و جور کردیم و دوش گرفتیم و پول هتل را دادیم راهی همان خیابان مونت ـ‌ رویال شدیم تا از نان و شیرینی فروشی که روز قبل از جلویش رد شده بودیم و قرار شد قبل از رفتن از آنجا برای خودمان و بانا و ریک نان و شیرینی بگیریم. صبحانه ی کافه ای سبکی خوردیم و کلی هم نان خریدی و برای نهار در راه هم رفتیم مغازه ای که یکی از نشانه های مونتریال هست. ساندویچ و گوشت فروشی به اسم شوارتز که از سال ۱۹۲۷ مهاجری از رومانی آنجا را پایه گذاشته و از شدت بی ریختی و بهم ریختگی و تا حدی کثیفی معروفه اما معروفیتش بخاطر گوشت دودی و ساندویچ مخصوصش هست که همه بهمون گفته بودند این را از دست ندهید. نیم ساعتی هم انجا در صف ایستادیم و بعد از کمی خرید و گرفتن دوتا ساندویچ برای نهار در راه زدیم به جاده. ۱۲ راه افتاده بودیم و تا رسیدیم ساعت از ۶ گذشته بود. البته خیلی شلوغ بود اما به هر حال تصمیم داریم که حتما سالی یکبار به موتنریال برویم چون شهر خیلی جالب و زیبا و فرهنگی هست. جای شکرش هم باقی که نزدیکه. من از اتاوا هم خیلی خوشم آمده و از اینکه اینطرف اینقدر امکان مسافرت داریم باید خیلی استفاده کنیم.

بعد از اینکه رسیدیم خانه من جارو زدم و گردگیری کردم و تو هم به کارهای آشپزخانه رسیدی و حمام کردی تا برای امروز آماده شوی که به سلامتی دو روز کار خواهی کرد تا پنج شنبه که به سلامتی مرخصی گرفته ای تا برویم برای مراسم تحلیف و دوباره جمعه که می روی سر کار و البته شنبه که برای مراسم پیاده روی که می خواهی برای بچه های سرطانی پول جمع کنی با گروهی که قرار هست این کار را بکنید جلسه ای تمرینی دارید و شنبه را گرفتاری.

اما من که درس و مشق را رها کرده ام به بازیگوشی و فارسی خوانی و فارسی نویسی و ... نه ورزشی و نه آلمانی خواندن که کلا همه چیز گویی از یادم رفته. مهمتر از همه چیز درسهایم!

خلاصه که یادم نرفته و نباید برود که خیلی قول و قرار مهم و اساسی با خودم گذاشته ام.

مسافرت خوبی بود. هر چند کوتاه اما باید از این روحیه و انرژی که گرفته ام استفاده درست و مناسبی بکنم.
 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

جاپ اولین ترجمه

جمعه شب هست و ساعت نزدیک ۱۲. تازه چمدان کوچکمون را بسته ای تا فردا صبح به سلامتی برای سه روز و دو شب راهی مونتریال شویم. در واقع این سفر بهانه ای است برای یک مسافرت کوتاه و دیدن یکی از معروفترین شهرهای دنیا در آستانه چهارمین سال ورودمان به کانادا و چه بهانه ای بهتر از تولد تو.

امروز چندان کارم را جلو نبردم. بعد از اینکه تو را رساندم تلاس و خودم رفتم کرما در نهایت دو سه پاراگرفی مقدماتی در بخش هژمونی در دیدگاه لاکلائو نوشتم و سر ظهر بلند شدم تا به خریدهای مسافرتمون برسم. کمی شیرینی و میوه گرفتم همینطور نان و کمی گوشت که تو امشب درست کردی برای ساندویچ فردا توی راه.

تو هم این چند وقت و این چند روز بخصوص به قول خودت یک فشار جهنمی بابت ارتقاء سندی داری و تا آخر وقت درگیر این دست کارها هستی و امیدوارم این سفر کوتاه کمی خستگی ات را بدر کنه. با اینکه من کار بخصوصی در این چند ماه اخیر نکرده ام اما هر این سفر برای هر دومون خیلی لازمه و امیدوارم همه چیز خیلی خوب و خوش پیش بره.

اما امروز عصر بطور اتفاقی متوجه شدم که مقاله ای که ترجمه کرده بودم چاپ شده. جالبه که حتی یک خبر ساده هم ندادند. این است تفاوت نگاه حرفی و خیلی هم جای تعجب نداره. لینکش را که برایت فرستادم نوشتم که این ترجمه را به تو تقدیم می کنم که با تو و از تو زبان را یاد گرفتم و این واقعیت است بدون هیچ اغراقی.

اما الان وقت خوشحالی برای این مسافرت کوتاه بعد از یک دوره طولانی و زمستان سخت هست.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

شروع بد

مثلا قرار بود از دو روز قبل سر آن عهدی که بستم باشم و حتی یک روز را هم بی جهت و دستاورد از دست ندهم. اما یک روز از روز دیگر ضیفتر و بدتر. پریروز تنها کار مفیدی که کردم دیدن مهر هفتم برگمان بود و همین. دیروز که همین یک کار را هم نکردم.

در کرما نشسته ام و تو را تازه رسانده ام. این روزها بابت ارتقاء موقعیت شغلی سندی تا دیر وقت سر کار هستی. دیشب که حدود ۸ شب رسیدی خانه آنقدر خسته بودی که نای هیچ کاری را نداشتی. بعد از اینکه کمی گذشت بهت گفتم که قصد دارم در باره ی برنامه ای که می دانم از مدتها قبل ریخته ای بابت تولد من و قرار است یک هفته ای به نیویورک و واشنگتن برویم حرف بزنم. راضی شدی که با توجه به داستان مالی قضیه دو تایی برویم دو سه روزی طرف ماسکوکا و آنجا کمی خلوت کنیم و استراحت. از این طریق آن وقت می توانیم کمی پول برای مامان و بابات بفرستیم تا بتوانند تابستان اینجا بیایند و اینطوری هم تو خیالت راحتتر بشه و هم آنها کمی استراحت کنند. خلاصه که داستان دیشب با توجه به خستگی تو خیلی سریع به استراحت کشید و امروز کمی سر حالتر بیدار شدی.

شب قبلش هم بعد از اینکه تو از سر کار برگشتی و من از ورزش و فیلم her را که گرفته بودم تو نصفه و من کامل دیدم که فیلم خاصی هم نبود و بیش از حدی که لیاقتش را داشت درباره اش مانور داده بودند دیدیم و همین.

این دو روز که قرار بود بکوب روی مقاله فارسی ام کار کنم به هیچ گذشت. تلفن با رسول و چت با داود و ... خلاصه که اینطوری به هیچ جا نمی رسم و لیاقت رسیدن به هیچ جا را هم ندارم.

باید متمرکز شوم روی کارها و برنامه هایم و تو هم با مشخص شدن برنامه ی کاری ات باید جا برای مطالعه و درس هایت باز کنی که این تنها راه زندگی درست برای ماست.

کلی برنامه و کلی کار نکرده دارم و با این بی نظمی و عدم پیگیری نجات و رستگاری در کار نخواهد بود.
 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

تولد ۳۵ سالگی

خب با اینکه قرار نبود دوباره سر از کرمای دانفورد در بیاورم اما صبح چون هم تو دیرت شده بود و هم کمی باران می آمد گفتم می رسانمت به تلاس و در نهایت راهی اینجا شدم. اما به هر حال سر قول و قرارم هستم. هر روز چیز تازه ای و نکته و مطلبی خواندن و یادگرفتن و آن هم نه در حاشیه. البته این هفته که درگیر نوشتن و تمام کردن مقاله فارسی ام خواهم بود که بعید می دانم تا قبل از رفتن به مونتریال تمام بشه اما باید سعی ام را بکنم. اما به امید خدا از هفته ی آینده روند جدید کاملا آغاز خواهد شد. هر چند روند جدید به گونه ای از امروز هم آغاز شده. کمتر حرف زدن بیشتر و خیلی بیشتر کار کردن و خیلی خیلی بیشتر فکر کردن. انجام برنامه ها، ورزش و تعذیه و آلمانی و رمان و ...

اما از دیروز بگم. بعد از اینکه از اینجا رفتم سمت بی ویو و از شیرینی فروشی مورد علاقه تو Rahier یک کیک کوچک برای تولد تو گرفتم از یک گلفروشی یک گلدان گل و یک ارکیده کوچک هم گرفتم و یک سر رفتم ربارتس کتابهایی که می گیرم و نمی خوانم را گرفتم و برگشتم خانه. فیلمی از هانکه دیدم به اسم قاره هفتم که در زمان خودش حتما خیلی هم فیلم بهتری بوده اما به هر حال دیدنش بد نبود چون هانکه هم از جمله کارگردان هایی است که در لیستم هستند برای دیدن تمام آثارشان. کمی ورزش و بعد هم آمدم دنبال تو تا با هم برای شام برویم به رستوارن مکزیکی ال کاترینا در دیستلری که رفتیم و خیلی خیلی بهمون خوش گذشت. وقتی گردنبدنت را دادم خیلی خوشت آمد و گفتی که زیباترین گردنبدنی است که داشته ای- زیبا هست اما بعد از ۱۵ سال زندگی مشترک به هر حال زیر و بم روحیه تو را می شناسم و می دانم که داری اینگونه و با این اشتیاق سعی در تشکر می کنی. من که هرگز نتوانسته ام کاری برایت بکنم اما به هر حال خوشحالم که سعی می کنم تا نشان دهم که اگر داشتم چه می کردم.

به هر حال شب خوبی شد. خیلی خوردیم و نوشیدیم و خندیدیم و ... عکس های خوبی هم گرفتیم و یکی دوتا را برای مامان و بابات فرستادی تا آنها هم با دیدنشان در جشن ما شریک شوند. وقتی برگشتیم خانه در را که باز کردی دیدی که برایت پیشاپیش شمع ها را روشن کرده ام و گلدانهایت را دیدی و خلاصه با آهنگ تولد کمی با هم رقصیدیم دو نفری و بعد هم برایت کیک شکلاتی مورد علاقه ات را با دو شمع کوچک ۳ و ۵ آوردم و دعا کردیم و فوت به شمعها و برش کیک و دوباره خوردن و خندیدن و از خستگی پیش از ده و نیم از حال رفتن و خواب تا روز دیگر و صبح تازه ای را شروع کنیم.

اما این روز دیگر قرار نیست که برای من و ما و خصوصا من هر روز دیگری باشد. باید دیگر روزگاری را شروع کنم و می خواهم که چنین کنم و می کنم چون چنین نیت و عزم کرده ام. من ۴۰ ساله خواهم شد و می خواهم این نیمه را آنگونه که باید و شاید به بهترین نحو و تماما انسانی و آفریننده آغاز کنم. تو برایم دعا کردی و من هم آغاز خواهم کرد.

سلام همسرم
تولدت مبارک
تولدمان مبارک
بوس و دوس

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

راهی نو در آستانه تولد تو

ظهر دوشنبه هست و من در کرما. با اینکه جز یکی دو پاراگراف ننوشتم و کلا فکر می کنم خیلی اشتباه کردم که این متن فارسی را در چنین زمانی که کلی از درسها و کارهایم عقب افتاده ام دست گرفته ام اما به هر حال باید تا آخر هفته تمامش کنم- با اینکه خیلی بعید می دانم بتوانم- تا آخر هفته که به سلامتی بعد از مدتها قراره یک مسافرت دو روزه برویم به مونتریال و برمیگردیم بتوانم از هفته ی بعد درسهایم را شروع کنم.

صبح تو را به تلاس رساندم و آمدم اینجا و الان هم دارم آماده ی رفتن میشوم به سمت شیرینی فروشی مورد علاقه تو به اسم Rahier تا یک کیک کوچک برای امشب خودمان بگیرم و بعد از اینکه از شام در رستوارن مکزیکی که برای ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه میز دو نفره ای رزرو کرده ایم برگشتیم خودمان دوتایی یک جشن کوچک اما زیبا به مناسبت زیباترین روز سال در زندگی مون بگیریم.

من تصمیم گرفته ام که دست به یک خانه تکانی خیلی خیلی بزرگ- اما در آن حد بزرگ که علامت نزدن نشه- بزنم. سالم و خوش در کنار هم زندگی کردن. با روحیه ای به مراتب بهتر و شادتر. و این نشدنی است مگر آنکه کار کنم، به تو برسم، تلاش بی وقفه ای کنم برای جبران کیفی عقب افتادگی ها و کمی کاستی ها تا آنجا که ممکن است. تصمیم گرفته ام آن مرد دیگری که همواره خواسته ام باشم برای تو و خودم و زندگی مان باشم. باید انسان دیگری شوم شایسته تر برای تو و داشته هایمان و خصوصا برای دیگرانی که امیدوار به امثال ما هستند و چه بسا شایسته تر اما بد اقبال و یا ناتوان.

می خواهم توان و صدا و نوای آنها و خودمان باشم و همه ی اینها نمی شود مگر یک انقلاب بنیادی که صد البته تدریجی و آرام اما هیبت انگیز از راه می رسد. مثل صدای پای کبوتر آنچنان که نیچه گفته است.

این نیت و نذر و خواست و تلاش من است به مناسبت تولد ۳۵ سالگی تو که همواره در دلم بابتش نگران بوده ام و می خواهم نشان دهم که بر هم میزنم چرخ فلک را اگر بر غیر مرادم گردد.

عزیزم بسیار و فراوان مدیون و ممنون توام.
کمکم کرده ای و می کنی برای بهتر و شایسته تر و انسانی تر زیستن. به تو نیازمندم در این راه و این زندگی یگانه. همواره و همیشه. و می خواهم که در کنار تو آغاز دیگری را تجربه کنم. نوبت آن آغاز یکه و یگانه است و راهی نو که از افق میرسد.

تولدمان مبارک

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه

Live It Up

یکشنبه شب هست و داریم آماده خواب و به سلامتی یک هفته ی رویایی پیش رو می شویم. تو داری مطابق یکشنبه شب ها که برای خودت و همکارانت سالاد درست می کنی نهار فردای خودت و همکارانت و سندی و من را درست می کنی و من هم قبل از خواب و بعد از کلی با امریکا حرف زدن به مناسبت روز مادر با مامان و مادر و خاله آذر گپ زدن گفتم این دو روز زیبایی که با هم داشتیم را اینجا نشانی ازش بگذارم.

دیروز صبح با هم رفتیم اینسومنیا و بعد از صبحانه تو من را به ربارتس رساندی و رفتی پیش پگاه تا موهایت را مرتب کنی و بعدش هم که قرار بود یک سری به عفت خانم بزنی که مدتی بود فرصت احوالپرسی ازش را نکرده بودی. من که برگشتم خانه از کتابخانه و تو هم کمی بعدتر آمدی رفتیم ورزش و شب هم ساعت ۸ با بلیط هایی که تلاس برامون گرفته بود رفتیم کرنر هال برای اجرای موسیقی جاز دو گروه که خصوصا اولی یعنی Denzal Sinclaire را خیلی خیلی دوست داشتیم و الان هم داریم به یکی از آهنگ هایش گوش می دهیم. دومی یعنی Kurt Elling با اینکه گویا خیلی مشهورتر و کار درستتر بود و از شیکاگو برای اجرا آمده بود خیلی به دل من و تو نچسبید بابت کارها و اداهایی که در میاورد. به هر حال خیلی شب خوبی بود و خیلی به هر دومون خوش گذشت.

وقتی روی صندلی هامون نشستیم دیدیم که روی دسته ی صندلی بین من و تو کسی که آن جا را با پرداخت هزینه به نام خودش کرده بود پیغامی گذاشته بود به این مضمون Live it up تو گفتی ببین که هر جایی که من و تو می رویم یک پیغامی برامون داره به یاد آن شب رویایی در همان روزهای اول ورود به استرالیا در دانشگاه سیدنی وقتی که برای اولین بار مسیر دانشگاه به خانه را پیاده می رفتیم و روی آن نیمکت معروف نشستیم با آن دو بیتی از خیام به انگلیسی که بلافاصله بهت گفتم معادل این رباعی خیام هست: یک چند به کودکی به استاد شدیم ...

اما امروز! روز خیلی آرام و قشنگی داشتیم. صبح گفتم صبحانه مهمان من هستی در خانه به پن کیک. بعد از صبحانه رفتیم عکس پاسپورتی خودمان را گرفتیم و بعد هم کمی قدم در یورک ویل زدیم در اولین هوای آفتابی و گرم شده ی امسال. نسپرسو رفتیم و قهوه ای نوشیدیم و تا عکس ها آماده شوند و از آنجایی که تو مدتی بود می خواستی عینک تازه بگیری رفتیم عینک فروشی همیشگی خودمان پایین ساختمان منولایف. یکی دو فریم خوب انتخاب کردی تا بعد از هماهنگی با بیمه ات یکی را به سلامتی بگیری.

بعد از گرفتن عکسها برگشتیم خانه. تو رفتی خرید هفتگی و من هم جارو و تی هفته را زدم و بعد از اینکه برگشتی و شام را درست کردی و با آمریکا حرف زدیم تا الان که آماده خواب می شویم به کارهای خانه رسیدیم و آخر هفته ی خوبی داشتیم.

فردا صبح بعد از اینکه تو را به شرکت برسانم و کمی در کافه این مقاله فارسی سترون شده را پیش ببرم می خواهم یک کیک کوچک برای شب بگیرم و شب هم در نهایت تصمیم گرفتم با اینکه قرار نبود هزینه زیادی کنیم تا برای تابستان و البته سفر هفته ی بعدمون به مونتریال دستمون باز باشه اما دیدم نمیشه. به سلامتی این تولد ۳۵ سالگی توست. خلاصه میرویم رستوارن مکزیکی که تو خیلی دوست داری و قرار هست یکبار با بانا و ریک برویم اما دیدم فردا شب می خواهم کاری کنم که شب زیبایی شود. پس کیک و گل و شام و آن گردنبند که چند روز پیش گرفتم و البته سفر آخر هفته ی بعد به مونتریال اما همه ی اینها هیچ است و تولد تو و خصوصا این تولد تو برای ما و خصوصا برای من تولدی دیگر هست. تولدی که بابت شکستن آن حرف مزخرف و آن شوخی نابجا همه کار حاضرم بابتش بکنم و صد البته روزها و کارها به همین دلیل متولد شد. و از همه مهمتر اینکه آن شرطی که نباید می گذاشتم را با خودم گذاشته ام تا به سلامتی از این تولد تو اگر درست و صحیح و در جهت Live it up  زندگی نکنم هر یک روزی را که از دست بدهم یک روز از آن طرف از خط عمرم بدهم چون باید تنها و تنها انسانی زیست و تنها در کنار تو و تنها برای عشقمان.

تولدت مبارک عشق جاودان من
روح و نفس و جان من
نور و حیات و معنای هستی من
تولدت مبارک

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه

دلمشغولی سرخ

تازه برگشته ام خانه و منتظرم تا یکی دو ساعت دیگه که تو هم به سلامتی از سر کار برگردی. صبح با هم از در بیرون رفتیم. تو تلاس و من کرما. کمتر از یک صفحه نوشتم و بعد برای نهار با هم قرار داشتیم و تو از مدتها قبل می خواستی که یک روز نهار بیام پیشت و با هم برویم IQ که در حقیقت سالاد بار هست. آمدم و حدود یک ساعتی با هم بودیم و خوش گذشت. البته این گرفتگی گردن و گرده ام با این کیف نسبتا سنگین اذیتم کرد. اما خوب بود. خصوصا اینکه دیشب بعد از صحبت با مامانم و دوباره سر امیرحسین عصبی شدن و اضافه شدن این داستان به دلتنگی متنی که از فرج سرکوهی به مناسبت گرفتن دکترای آرش پسرش خوانده بودم هم خودم را غمگین کرده بود و هم تو را دلمشغول حال من. اما حالا کمی بهترم و ضمن اینکه قدردان داشته هایم که مسلما تویی و تو برایم همه چیز.

بعد از نهار برگشتم سمت خانه و کمی در آروما نشستم و چند خط دیگری نوشتم و چون حوصله ام نمیشد ادامه ندادم. کمی خرید کردم برای شب که دوتایی با هم به مناسبت نزدیک شدن تولد ۳۵ سالگی تو که به سلامتی آغاز آغازها برای هر دو و زندگی زیبایمان خواهد بود برای سالها و دهه های طولانی بنشینیم و شرابی بنوشیم و فیلمی ببینیم و ... خوش باشیم به سلامت.

دیشب هم فیلم مستندی دیدیم به اسم Red Obsession با روایتگری راسل کرو که درباره صنعت چند صد ساله شراب گیری در بوردو فرانسه و تسخیر متقابل بازار چین و چینی ها در فرانسه بود. جالب بود و حیرت انگیز که چگونه مثلا یک بطر شراب به یک و نیم میلیون دلار فروخته می شود و ...

یک معرفی کتاب خوب هم در نیویورک بوک رویو خواندم از کتابی به اسم سرمایه در قرن بیست و یک از تاماس پکتی که به احتمال زیاد کتاب جذاب و حجیمش را باید در مقطعی بخوانم. اما دوست دارم این نوشته کوتاه را با این جمله از دورکهایم تمام کنم که امروز خواندم در جایی که در پاسخ به مارکس و آن جمله تاریخی اش یعنی به دین افیون توده هاست گفته که افیون توده ها دین است. چون به هر حال بشر برای تحمل بار تحمل ناپذیر هستی به افیونی نیاز دارد و آن دینش می شود.


۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

نامه تحلیف

دیروز وقتی که دیدم هنوز نامه ی مراسم تحلیف شهروندی تو نیامده و بعد از اینکه تو بهم تلفنی گفتی که از آنجایی که شماره پرونده ما یکی است تنها یک نامه می آید دوباره رفتم سراغ پاکت نامه ی روز قبل خودم و دیدم که بعله! طبق معمول بدون دقت نگاهی سرسری به متن کرده ام و متوجه نشده ام که مشخصات تو هم در صفحات بعدی آمده. سریع بهت زنگ زدم و داستان را گفتم و با خنده و شوخی موضوع را ادامه دادیم تا شب که دوتایی با هم نشستیم و شرابی به این مناسبت نوشیدیم و البته پر خوری کردیم و انگار نه انگار که می خواهیم کمی وزن مان را کم کنیم.

خلاصه که برنامه ی تحلیف پنج شنبه ی دو هفته بعد خواهد بود و تو گفتی که مرخصی گرفته ای تا با خیال راحت به کارهایمان برسیم.

دیروز برای تولدت که هفته ی آینده ۱۳ می هست رفتم و از سوارفسکی یک گردنبند قشنگ گرفتم. با اینکه هرگز نتوانسته ام چیزی که دوست دارم و تا حدی نشان دهنده ی سلیقه خودم برای تو باشد را بگیرم و به هر حال همیشه از نظر مالی ملاحظات زیادی داشته ایم اما با این حال چیز بدی نشد. تصمیم گرفته ام که شب تولدت جایی برویم و آن وقت کادوی تولدت را بهت بدهم که آرزو می کنم سالهای طولانی و دهه های بسیار به سلامتی و خوشی زینت سینه ات کنی. طیفی از رنگ های آبی و لاجوردی از سنگ های مختلف در کنار هم نشسته اند و خیلی دوست دارم که دوستش داشته باشی و برازنده ات باشد.

امروز هم صبح بعد از اینکه گفتی پیاده تا تلاس خواهی رفت به کرمای نزدیک خانه رفتم و بعد هم کمی در ایندیگو نشستم تا کار کنم و از این همه درس و مشق عقب افتاده که فرار کرده ام بابت نوشتن این مقاله ی فارسی کار را بجایی برسانم که دوباره با کمتر از یک صفحه نوشتن راهی خانه شدم. حالا هم ساعت ۳ و نیم بعد از ظهر هست و من بی کار و بی عار دارم برای خودم در خانه و اینترنت می چرخم.

ساعتی پیش یادداشتی سرشار از ذوق و خوشی و مسرت از فرج سرکوهی - که بسیار محترم است و دوست داشتنی- خواندم از فارغ التحصیلی پسرش آرش از دانشگاه برلین و دفاع از تز دکترای فلسفه اش و ... و اینکه سی سال بود منتظر این روز و لحظه بود که پسرش دکتر و بعد از این استاد شود. مبارک فرج و فریده و آرش بعد از این همه اشک و آه و خستگی.

دلم برای پدرم تنگ شد. برای خودم هم. حس عجیبی است که هرگز کسی انتظارت را نداشته باشد. گله نمی کنم چون در جایی ایستاده ام که برایم عزیز است. حق گلایه ندارم چون تو را دارم که برایم همه کس و همه چیز و تمام پاسخ ها و پرسش هایم هستی، همه ی عشق و حیات و معنا. اما فکر کردم متن زیبای فرج که از پدربزرگ بی سواد و یاغی اش شروع کرده بود تا پدر کم سواد و مادر بی سواد تا خودش که از دانشگاه به زندان و از آدینه به آستانه ی مرگ کشانده شده بود و در تمام این سالها- در این سی سال- منتظر دکتری پسرش. مردی که از شیراز تا تهران و بعد آلمان رفت و منتظر بار آمدن کاشته هایش در این سی سال شد و امروز خوشی داشته هایش را سرمستانه با ما تقسیم می کند... دلم برایشان شاد است و برای خودم غمگین! شباهت ها بسیارند و شاید خیلی معدود! اما دلم برای پدرم تنگ شد و برای خودم هم که کسی انتظار چنین روزی را نمی کشد.

زندگی بسیار عجیب است و بس نا به هنگام.
سرت خوش که سالهای سختی را پشت سر گذاشته ایم و سالهای ساختن زیادی را پیش رو داریم هنوز.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

پرسونا

این دو سه روز هیچ کار خاصی نکردم تا بخواهم بابتش چیزی بنویسم. دایم از امروز به فردا کردن و در نهایت هیچ قدمی بر نداشتن. الان که چهارشنبه صبح هست و تو داری آماده رفتن به تلاس میشوی و به احتمال زیاد بعد از اینکه تو را برسانم بر می گردم خانه چون حوصله کرما با موزیک های مزخرف صبحگاهی اش را که هر از گاهی روی آن زوم می کنه ندارم. ضمن اینکه خیلی هم در کرما منظم کار نمی کنم.

این چند روز به اندازه سه صفحه هم در نوشتن متن فارسی مقاله ام پیش نرفتم و خیلی حال و حوصله ندارم. جالب اینکه از امروز کنفرانس HM هم شروع میشه و قصد ندارم تا بروم و حاصل ساعتها کار و ماهها بحث و ... را ببینم.

دیروز وقتی از کرما برگشتم و صندوق پست را چک کردم دیدم که هم چک سوم بمباردیر به مبلغ حدودا ۱۰ هزارتا آمده و هم نامه مراسم سوگند شهروندی من. خیلی عجیب بود که نامه هایمان با هم نیامده. برای همین تصمیم گرفتم تا وقتی نامه ی تو نرسیده- که فکر می کنم امروز و فردا در نهایت آن هم برسه- بهت نگویم. اما نکته ی حاضر در وضعیت موجود اینه که ما می خواستیم هفته ی اول ماه آینده دو روز برویم و به مادر سری بزنیم که شاید تا ان موقع کارها تمام نشده باشه و پاسپورت ها نرسیده باشند.

چک بمباردیر هم که خدا را هزار مرتبه شکر خیلی به موقع است. با اینکه از دو چک قبلی هیچی دستگیر خودمان نشد- چک اول که کمی به آمریکا و ایران رفت و بدهی ما به عمو مجتبی برای ماشین شد و کمی هم هزینه سفر تو به ایران- چک دوم هم که کاملا رفت ایران برای هزینه بیمارستان خدا بیامرز مادر بزرگت. حالا این چک هست و باز هم کمک هزینه هایی که باید برای خانواده ها بکنیم. و البته خرج تابستان خودمان.

دیشب فیلم پرسونا از برگمان را دیدیم که همیشه دوست داشتیم ببینیم و نشده بود. فیلم خوبی بود و خصوصا در زمان خودش خیلی پیشرو. این چند روز و چند شب تا قبل از تولد تو که من تصمیم گرفته ام تاریخ نوینی در زندگی خودم و زندگی خودمان از آن زمان رقم بزنم و دلایلش را بعدا اینجا خواهم آورد باید کمی متمرکزتر روی کارها و برنامه هایم بشوم تا به سلامتی بتوانم درست و صحیح تر زندگی کنم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

صبحانه با خانواده آنا

کمتر پیش میاد که روز یکشنبه تنها در کرما باشم. البته نباید اینجا می ماندم اما صبح با اینکه خیلی هم دوست نداشتی که تنها برای صبحانه با آنا و خانواده اش بروی اما با خواهش و اصرار من که اصلا حوصله اش را نداشتم تو رفتی برانچ با آنها و من هم آمدم دانفورد برای اینکه کمی روی نوشتن این متن فارسی کار کنم که خیلی خیلی کند و سخت پیش میره. از بس که به فارسی ننوشته ام و از بس که وسواس بیجا به خرج میدهم احتمالا تا هفته ی دیگه هم تمام نمیشود و صد البته برخلاف آن دانشجوی متوهم فلسفه علم در دانشگاه سیدنی که با افتخار بهم گفت که با قبول مسئولیت بهم اجازه ترجمه و چاپ تنها مقاله ی گزارش گونه اش را از کتابخانه دانشگاه شریف که در یکی از نشریات درجه دو و سو چاپ شده بود میدهد و در ادامه گفت خیلی متعجب است که چطور این مقاله اش در ایران موجی به راه به پا نکرده است، نه تنها انتظار موج که انتظار حتی خوانده شدن در حد کم را هم ندارم. شاید چند نفری نگاهی به چنین دست مطالبی کنند تا از نمدش کلاهی برای پایان نامه خودشان و یا گرته برداری و چاپ مقاله ای روزنامه ای درست کنند.

به هر حال این داستانی است که برخلاف باورم با اینکه کاری که دارم و از همه شان عقب افتاده ام دارم انجام می دهم و بجای درس خواندن و کار روی مقالات درسی ام دارم بازی می کنم.

اما جمعه شب با هم جشن کوچکی بابت OGS تو گرفتیم. شرابی و شامی و فیلم Labor Day که بد نبود را با هم دیدیم. هنوز وقتی که به داستان باورنکردنی OGS تو فکر می کنم نیشم تا بناگوش باز میشه و از خوشحالی و شعف سر مست میشم. این مهمترین کار من برای تو و برای زندگی مان بابت تشکر از زحمات بی دریغ تو و کمک به شرایط درسی تو بوده است.

شنبه هم صبح با هم رفتیم برانچ به کافه ی فرانسوی خیابان کویین. بعد از صبحانه در راه با بابات و مامانت حرف زدیم و تو من را به کتابخانه ربارتس رساندی و خودت رفتی دنبال خرید برای مهمانی شب که قرار بود سمیه و جیمز و کیارش برای شام بیایند خانه ما. شب بدی نبود. البته سمیه که به قول خودش هرگز حاضر نیست در باورهایش تجدید نظر کنه! دایم دوست داره بحث کنه و اسمش را هم بحث فلسفی بذاره و می گفت که به جیمز از چند شب قبل گفته که منتظر امشب هست تا با فلانی با گیلاسی از شراب در دست بحث کنه. البته تو از دور بهم اشاره کردی که حواست باشه بیخود خودت را خسته و دلزده نکنی. در همان ابتدای کار وقتی که فهمیدم نه خودش می داند از چه می گوید و نه می تواند توضیح دهد راضی اش کردم که بی خیال بحث شویم و درباره ی چیزهای دیگر حرف بزنیم. موضوع بعدی شد راجع به رقیق شدن خون باباش و خونریزی گاه به گاه اش بعد از بازگشت ظفرمندانه از توالت و پیری و حواس پرتی و بی دندان شدنش و در نتیجه اینکه کمتر کسی می فهمد که چه می گوید و ... و خلاصه یک ساعتی بعد از شام با همراهی گوش های ما به این داستان دل انگیز پرداختیم. با همه ی این حرفها شب بدی نبود و دور هم خورش فسنجانی که تو برای جیمز درست کرده بودی را خوردیم و گپ زدیم.

صبح هم با اینکه اول قرار بود تو من را به کرما برسانی و بعد به دیدن آنا و خانواده اش - که برای کمک به پسرشان که کاری تابستانی در تورنتو گرفته از اتاوا آمده اند چند روزی اینجا - به صرف صبحانه بروی اما چون دیر از خانه بیرون آمدیم من با قطار آمدم و تو بعدا دنبال من خواهی آمد. جدا از تمیزکاری آخر هفته در خانه و کمی ورزش کمی باید به کارهای شصی و البته من به جابجایی برنامه های انجام نداده ام برسم و کمی هم بعد از اتمام این نوشته با متنی که دارم برای هیچ می نویسم سر و کله بزنم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۲, جمعه

عیش مدام

طبیعی بود که دیشب تا صبح نتوانم درست بخوابم. نمی دانم تو چطور خوابیدی اما با خبری که آخر شب گرفتی مبنی بر برنده شدن اسکالرشیپ OGS طبیعی هم بود که نتوانیم درست بخوابیم. اما خوشحال بودیم و آنقدر خوشحالم و حالم خوبه که فقط باید شکرگزار باشم و بس.

دیشب بعد از اینکه ایمیل جی جی آمد مبنی موفقیت تو برای OGS گفتم بریم خبر را به ریک و بانا بدهیم که مسلما خیلی خوشحال خواهند شد. دم در واحدشان چند دقیقه ای ایستادیم و بانا طبق معمول در چنین لحظاتی دوربینش را آورد و یکی دو عکس گرفتیم و برگشتیم خانه تا آنها هم شامشان را بخورند.

کلی حرفهای قشنگ برای زدن داریم و کلی تشکر از هم و از زندگی زیبایمان. بعید می دانم کسی با شرایط ما تا کنون چنین تجربه ای کرده باشد. خدا را شکر. امروز در راه که می رساندمت تا تلاس زنگ کوتاهی به ایران زدیم و با مامانت حرف زدیم. با اینکه اوضاعشان اصلا خوب نیست اما به هر حال این خبر گوشه ی دلشان را خوش می کند. ضمن اینکه دست ما را هم برای کمک به آنها بازتر.

صبح گفتم کاشکی میشد یک امروز را سر کار نمی رفتی. با هم اول می رفتیم دانشگاه فرم پذیرش و کارهای OGS را می کردیم و بعد نهاری و جشنی و ... البته امکانش نبود و گفتی که خیلی کار داری. گفتی یا نهار بیا پیشم و یا شام بریم بیرون. در آخر با پیشنهاد من قرار شد این کار را بکنیم. امشب خانه با یک فیلم قشنگ و مناسب، یک بطر شراب و یک پاستای سبک جشن مقدماتی می گیریم و فردا صبح میرویم برانچ دو تایی بیرون و حرفهای زیبا از زندگی زیباترمون میزنیم. شب هم که سمیه و جیمز و کیارش برای شام میایند پیشمان. یکشنبه صبح هم قراره با انا و خانواده اش که از اتاوا برای کاری آمده اند تورنتو صبحانه برویم بیرون. خلاصه که این برنامه ی ویکندمون هست و امشب. البته اگر برسیم تو باید کمی روی بوک چپترمون - که همه کارهایش را از اول تا انتها تو کرده ای- کار کنی و من هم تصمیم گرفته ام وسط این همه درس و کار و زبان عقب افتاده و ... بشینم و این رساله و نه مقاله ی دموکراسی رادیکال را به فارسی بنویسم بفرستم جایی برای چاپ. جالبه که هنوز آن مقاله ی مارکوزه که ترجمه کرده ام چاپ نشده و خبری هم به آدم نمی دهند. ایران هست دیگه!

امروز صبح بعد از اینکه از دیشب که از خوشحالی پر در آورده بودم طوری که بانا به ریک می گفت صورت و چشمهای این را ببین. آن یکی اسکالرشیپ گرفته و این یکی چقدر خوشحاله - هیچ کس نمی داند که برای من و تو، هیچی من و تو نداره و من و تو یک محصول مشترک داریم که زیباترین پدیده ی عالم هست برای ما و آن چیزی نیست جز زندگی زیبا و محترممان که از خداوند درخواست می کنم تا چنان کند تا بتوانیم تا دهه های طولانی هر روز بهتر و زیباتر بسازیمش- خلاصه امروز که بهم گفتی نه فقط اعتبار که کلا این OGS حاصل کار توست. بهت گفتم که اگر تو اینگونه کار نمی کردی، اگر اینگونه زندگی مان را نمی ساختی و اینگونه از روز اول فداکاری نمی کردی از ازدواجمان بگیر تا ایلتس، زبان فرانسه، کار استرالیا و کانادا و رفتن به این کشورها و ساختن ها و تحمل ها، درس خواندن ها در حین کارکردن ها، بار زندگی را اینگونه بر دوش کشیدن ها و ... کجا من می توانستم در زبان و درس و اسکالرشیپ و ... موفق باشم. اما فکر کردم شاید این گفته کمی اندازه ی واقعی سهم ما را در زندگی نشان دهد:
من برای تو کلاس های درس ات را جلو بردم و تو بوک چپتر برای ما نوشتی، من برای تو مقاله های درسی ات را نوشتم و تو برایم ای پد گرفتی، من برای تو OGS گرفتم و تو برایم پاسپورت کانادا. حالا تو بگو در همین اشل و معیار کوچک تو چه کرده ای و من چه. اما نمی خواهم اینگونه فکر کنم و نمی کنم چون تمام یکه و یگانگی زندگی ما در همین یکی بودن هاست. در اینکه وقتی من بمباردیر گرفتم گویی که تو گرفته بودی و حالا که تو OGS گرفته ای انگار که من گرفته ام.

این است رمز زندگی ما، راز عشق ما و جاودان بودن ما. عشق مدام.

عزیزم مبارکت باشد و مبارکم باشد و مبارکمان باشد چون من و تو یکه و یگانه ایم.

عیش مدام من
عشق جاودان من
روح و جان و نفس و نور چشمان من
مبارکمان باشد
خجسته و مبارک

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

گرفتن OGS درست در سالگرد بمباردیر!

عجب روزی شد این اول ماه می!

ساعت ۹ شب هست و چند دقیقه ی پیش در حالیکه تازه از ورزش برگشته بودیم بالا و شام خوردیم نگاهی به ایمیل هایت انداختی و با خنده گفتی OGS گرفتی! گفتم چی؟

و دیگر روی پا بند نبودم و نیستم. از خوشحالی اول کاملا انرژی خالی کردم و حالا هم کمی سردرد گرفته ام اما اشک شوق در چشمانم حلقه زده و چنان انرژی گرفته ام که اگر دیر وقت نبود و فردا روز کاری الان اینجا نبودم.

OGS گرفتی! باورم نمی شود. باورمان نمی شود. خیلی خیلی خوشحالم. اسکالرشیپ ایالات را در حالی گرفتی که کمتر کسی جز من این شانس را باور داشت. برای همین بود که با تمام قوا نشستم و بعد از مقالات درس مکتب فرانکفورت برایت مقاله ی دموکراسی رادیکال را نوشتم و آنقدر اصرار کردم تا پروپوزال نوشتی و بعد از یکی دو بار ویرایش به حدی رسید که بهت گفتم این یکی شانس دارد. اگر امسال هم نشد پایه ای می شود برای سال بعد. برای OGS و شرک سال بعد.

با اینکه تو دایم داری میگی که در واقع این اسکالرشیپ را هم من گرفته ام و با اینکه به خودم بابت این OGS خیلی کردیت می دهم اما اینها تماما نتیجه ی تلاش و زحمتهای بی وقفه ی تو چه در زندگی و برای زندگی مان و چه حتی برای همین اسکالرشیپ هست. جدا از گرفتن سه فوق لیسانس. بلد بودن دو زبان خارجی و خصوصا چاپ چندین مقاله و در مجلات علمی و کتابهای دانشگاهی این نتیجه ی سالها تلاش تو و ما برای زندگی مان هست.

وقتی می گفتی که در رزومه ات چیزی جز جایزه ی لیسانس ات در ایران در قسمت جایزه ها برای نوشتن نداری می دانستم که اگر بجای کار تمام وقت خارج از دانشگاه که ناگزیر است تمام وقت روی درس و پروژه ات متمرکز میشدی حتما اسکالرشیپ گرفته بودی.

عزیز من!‌ ممنونتم. دایم داری میگی که این OGS را تو برای من گرفته ای. چه فرقی می کند. جدا از درآمدش که برای یک سال ۱۵ هزارتا خواهد بود و مطمئنا جدا از زندگی خودمان به کمک خانواده هایمان هم خواهد آمد این OGS برای من مزه ی دیگری دارد. به تو گفتم که این خبر درست در روزی که سال گذشته در همین روز (اول ماه می روز جهانی کارگر) خبر بمباردیر خودم را گرفتم به من بابت تلاشی که برای بدست آمدن این اسکالرشیپ کردم نشان داد که یک سال گذشته تماما با بطالت از دستم نرفته.

OGS تو معنی تازه ای به یک سالی داد از چنین روزی سال پیش شروع شد و قرار بود که با گرفتن بمباردیر آدم دیگری شوم و همه ی وقتم را به بطالت گذراندم جز نوشتن چند مقاله برای درسهای تو و کمک به طرح ریزی و اپلای برای OGS.

خدایا شکرت که اینگونه در چنین روزی درست همزمان با سالگرد اسکالرشیپ من دوباره به ما فرصت دادی و زندگیمان را رنگ زیباتری بخشیدی.

دوستت دارم همسر یگانه ی من. و خوشحالم و از اینکه با هم این موفیقت را به دست آورده ایم عمیقا دلشاد.

 

هر روز وزن کشی! هر روز سکوت و بیداری

از امروز خودم را وزن می کنم. هر روز. هر یک روز خودم را وزن می کنم تا ببینم چقدر اضافات را از بدنم کم کرده ام و چقدر به روح و فکرم افزوده ام. یک وزن کشی درست و حسابی. وقت آن شده تا با خودم یک تصفیه حساب درست و حسابی کنم. و می کنم. به خودم قول می دهم. به تو. به زندگی زیبایمان.

اول ماه می است. روز جهانی کارگر. روز تازه ای برای ساختن دنیای تازه ای. دنیایی که در پی بهشت ساختن روی زمین نیست اما نیک می داند که جهنم هم سرنوشت محتوم انسان نیست.

تو را در یک هوای بارانی و مه گرفته رساندم و به دانفورد آمده ام. با اینکه دیشب خوب نخوابیده بودی و صبح بی حوصله اما سعی کردم سر حالت کنم و آماده ی یک روز کاری پر فشار دیگر. و البته خودم هم می خواهم فشار بیاورم و کار کنم و زندگیمان را زیباتر.

یک سال پیش در چنین روزی بود که نامه ی بمباردیر آمد. شدم اولین در تاریخ گروه در دانشگاه. شاید اولین ایرانی با چنین مشخصاتی. با چنین آغاز دیرهنگامی و ... اما در تمام یک سال گذشته تنها  و تنها در باد این موفقیت و در رویاهایم خوابیدم. از امروز اما وزن کشی می کنم هر روز. هر روز وزن کشی تا ببینم چگونه بوده ام در همان یک روز. چقدر از اضافات کم کرده ام و چقدر کاستی ها را جبران.

با اینکه قرار بود جای دیگری باشم. کتابخانه ای و... اما بهانه گیری به کنار! اصل کار کردن است. کار می کنم از این به بعد هر روز و هر روز خودم را وزن خواهم کرد.

تمام دیروز را، تقریبا تمام دیروز را بابت حسین برادر ستایش که دوباره گرفتار شده پای تلفن و اینترنت گذراندم. ساعتها با استرالیا و اروپا حرف زدم و سعی کردم همفکری کنم. در خلال حرفهایم با رسول به این نتیجه رسیدم که دیگر وقت ندارم. دیگر خیلی دیر شده و دیگر هیچ بهانه ای نخواهم داشت.

به همین دلیل از امروز خودم را وزن می کنم. هر روز. خودم را بر اساس کارهایم. روزها و کارها.

با اینکه باید درس را شروع می کردم و زبان و ... اما ملالی نیست اگر کار کنم. کار خودش پاسخ به مشکلات خواهد بود. کار نکردنم بخشی از مشکل است نه چه و چگونه کار کردنم.

می خواهم به مناسبت درگذشت لاکلائو چیزی نسبتا مفصل به فارسی بنویسم. آغاز خواهم کرد آغاز جدید را. وزن کشی را.

این ماه و این سال و این سالها باید سالها و دهه های جبران باشد. وزن کشی و سر وزن بودن و درست ماندن.

یکسال پیش در چنین ایامی نوشتم که موسم سکوت و بیداری است! یکسال تمام حرف زدم و خوابیدم. حالا باید سکوت را تمرین کرد و بیداری را. برای همین خودم را وزن خواهم کرد. هر روز.

یک سال گذشت با اضافاتی که چون پوچی محض از درون تهی و از بیرون سنگینم کرد. از امروز از اول ماه می از روز جهانی کارگر با خودم و تو و زندگی زیبایمان عهد می کنم این آغاز تازه را. فراموش نکنم که این است سرلوحه ی کار من:

  
 When dictatorship is a fact, revolution is a duty