بعد از دو هفته، بعد از تحویل سال قدیم و آغاز ۱۳۹۴ و بعد از مدتها تردید دوباره تصمیم گرفتم که اینجا بنویسم. نه مسافرتی بودیم و نه جایی رفتیم و نه کاری کردیم که چنین وقفه ای حاصل شود جز چند روزی که اینترنت چندان در دسترس نبود و من هم چندان اشتیاقی به نوشتن کارهای نکرده و دوباره و ده باره و هزا ر باره اعلام پشیمانی و ملال از تعویق و تعلیق و ... کارهایی که باید می کردم و هنوز نکرده ام نداشتم.
کوتاه خواهم نوشت و تنها به این بسنده می کنم که بهار ۴۰ سالگی را چنان آغاز خواهم کرد که باید و نه "چنان که آغاز کرده ای خواهی ماند."
این دو هفته مصادف شد با سرماخوردگی من و بهتر شدنم و بعد از آن سرماخوردگی سخت تو آنگونه که برنامه ی دور هم جمع شدن دوستان و مهمانی سال نو را که شنبه ۲۱ مارچ بود منتفی کردیم. قرار بود اوکسانا و رجیز، کلی و گاری، کربی و دوست پسرش و مارک بیایند که مریضی خصوصا تو مانع شد و حالا بعد از دو هفته خدا را شکر هر دو خیلی بهتریم.
اما از شب چهارشنبه سوری که در آخرین لحظات با هر حالی که بود به رسم خودمان دوتا از روی شمع در خانه پریدیم و کمی رقصیدیم و خندیدیم بگیر تا رفتن به دو تا کنسرت خیلی خوب کلاسیک به اتفاق اکسانا و رجیز که مهمانشان کرده بودیم و خصوصا دومی که جمعه شب گذشته بود خیلی خوب بود و کاری کم نظیر از شوبرت، باخ و بتهوون با تک نوازی و دو نوازی پیانو و ویلن بود بگیر تا این ویکند در خانه استراحت کردن و البته خرید دیروز تو از کاستکو برای دو سفارش فردا و پس فردا در کنار یک هفته ی بسیار شلوغ و پر سفارش در دو هفته ی گذشته تا تلفن های تهران که از عید و سال نو مبارکی تا دعواهای بی مناسبت و اعصاب خورد کن بین مامانت و جهانگیر تا دیدن چند فیلم بی خود و حالا به پیشنهاد تو آغاز دیدن سریال House of Cards تا تماس با ناصر و بیتا که به سلامتی دارند خانه می خرند در سیدنی و تا حال خاله فرح که بین خانه و بیمارستان تنظیم می شود تا هنوز سرد و کمی برفی ماندن هوا در بهار نیامده ی اینجا تا پایان اعتصاب دانشگاه امروز صبح که البته هنوز کار رای گیری مانده و یک آوریل پر فشار کاری را برایمان رقم زده و عقب افتادن جلسه ی دفاع از پروپوزال به اصرار آیدین برای زیر پا نگذاشتن اعتصاب و اعتراض یکی دو نفر که کارشان در مرحله ی دانشگاهی به جاهای سختی خورده و... و... و بگیر تا امروز که "ظاهرا" آخرین روز جلسه گفتگو برای رسیدن به یک توافق جامع درباره ی برنامه ی اتمی ایران هست بگیر تا بی حالی و با حالی من و تو و اینکه ورزش کردن را شروع کرده ایم و البته کارهای اصلی دیگر مثل درس و رمان و زبان و ... را نه هنوز و البته کار پرفشار تو که به ارتقاء رتبه و "پروموت" شدن دستمزد و البته مسئولیت های جدیدت منجر شده و حالا در کنار سندی و تمی، تو هم به پله ای بسیار بالاتر از قبل رسیده ای و موجب افتخار بیشتر همه ی ما شده ای تا بسیاری از چیزها و کارها و برنامه های دیگر همه و همه در این دو هفته رخ داد و من همچنان مطمئن نبودم که آیا باید دوباره به روال سابق چیزهایی اینجا درج کنم که تنها ترجیع بندش خسران و اتلاف وقت و استعداد و حس دائمی گناه است.
نه اینکه حالا تصمیم گرفته ام که چنین کنم و چنان. نه! تنها تصمیم گرفته ام که واقعیت را بپذیرم و بدانم که هر روز آفتاب خودش را دارد اما این امتداد آفتاب هاست که زندگی است. باید که خط زندگی را ترسیم و تغییر دهم.
از رفتن به تظاهرات اعتراضی در اولین روز سال نو - شنبه ۲۱ مارچ - در کنار دیوید و برخی دیگر از بچه ها در میدان داندس بگیر تا بیرون کشیدن کتابهای زبان آلمانی، از فکر کردن به اینکه باید کاری کرد تا بازگشت هر چند کوچک و آهسته اما دوباره به مسیر سلامت و ورزش همه و همه را آنچنان خواهم و خواهیم کرد که در بی حالی و کسالت از سرماخوردگی در آخرین لحظه ها و درست ۶ ثانیه مانده به تحویل سال در روز جمعه ۲۰ مارچ ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه ای که تو بابت بی حالی توان رفتن به شرکت را نداشتی و ماندی خانه و در آخرین لحظه خانه را تمیز و با چراغ و شمعهای روشن و خودمان را با لبخند و هزارن آرزو راهی سال جدید کردیم و رساندیم همه چیز را به موقع سر لحظه ی تحویل و تحویل کردیم و چه فالی آمد برایمان که خواجه ی شیراز در جواب درخواست من، منت بر سرمان گذاشت و سالمان را که می دانم سالی نکوست با کلام دلنشینش شیرین کرد و گفت که گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید!
که از ته دل و با همه ی جان آرزو کردیم برای همه و همه و همه و البته خودمان.
رهی دیگر خواهیم زد و راهی دیگر خواهیم پیمود با افتخار به آنچه که تا اینجا بوده ایم و رسانده ایم و ساخته ایم چون عشق ما جاودان و است مستدام.
سال نو مبارک که چه فرخنده سال و سحری است.
کوتاه خواهم نوشت و تنها به این بسنده می کنم که بهار ۴۰ سالگی را چنان آغاز خواهم کرد که باید و نه "چنان که آغاز کرده ای خواهی ماند."
این دو هفته مصادف شد با سرماخوردگی من و بهتر شدنم و بعد از آن سرماخوردگی سخت تو آنگونه که برنامه ی دور هم جمع شدن دوستان و مهمانی سال نو را که شنبه ۲۱ مارچ بود منتفی کردیم. قرار بود اوکسانا و رجیز، کلی و گاری، کربی و دوست پسرش و مارک بیایند که مریضی خصوصا تو مانع شد و حالا بعد از دو هفته خدا را شکر هر دو خیلی بهتریم.
اما از شب چهارشنبه سوری که در آخرین لحظات با هر حالی که بود به رسم خودمان دوتا از روی شمع در خانه پریدیم و کمی رقصیدیم و خندیدیم بگیر تا رفتن به دو تا کنسرت خیلی خوب کلاسیک به اتفاق اکسانا و رجیز که مهمانشان کرده بودیم و خصوصا دومی که جمعه شب گذشته بود خیلی خوب بود و کاری کم نظیر از شوبرت، باخ و بتهوون با تک نوازی و دو نوازی پیانو و ویلن بود بگیر تا این ویکند در خانه استراحت کردن و البته خرید دیروز تو از کاستکو برای دو سفارش فردا و پس فردا در کنار یک هفته ی بسیار شلوغ و پر سفارش در دو هفته ی گذشته تا تلفن های تهران که از عید و سال نو مبارکی تا دعواهای بی مناسبت و اعصاب خورد کن بین مامانت و جهانگیر تا دیدن چند فیلم بی خود و حالا به پیشنهاد تو آغاز دیدن سریال House of Cards تا تماس با ناصر و بیتا که به سلامتی دارند خانه می خرند در سیدنی و تا حال خاله فرح که بین خانه و بیمارستان تنظیم می شود تا هنوز سرد و کمی برفی ماندن هوا در بهار نیامده ی اینجا تا پایان اعتصاب دانشگاه امروز صبح که البته هنوز کار رای گیری مانده و یک آوریل پر فشار کاری را برایمان رقم زده و عقب افتادن جلسه ی دفاع از پروپوزال به اصرار آیدین برای زیر پا نگذاشتن اعتصاب و اعتراض یکی دو نفر که کارشان در مرحله ی دانشگاهی به جاهای سختی خورده و... و... و بگیر تا امروز که "ظاهرا" آخرین روز جلسه گفتگو برای رسیدن به یک توافق جامع درباره ی برنامه ی اتمی ایران هست بگیر تا بی حالی و با حالی من و تو و اینکه ورزش کردن را شروع کرده ایم و البته کارهای اصلی دیگر مثل درس و رمان و زبان و ... را نه هنوز و البته کار پرفشار تو که به ارتقاء رتبه و "پروموت" شدن دستمزد و البته مسئولیت های جدیدت منجر شده و حالا در کنار سندی و تمی، تو هم به پله ای بسیار بالاتر از قبل رسیده ای و موجب افتخار بیشتر همه ی ما شده ای تا بسیاری از چیزها و کارها و برنامه های دیگر همه و همه در این دو هفته رخ داد و من همچنان مطمئن نبودم که آیا باید دوباره به روال سابق چیزهایی اینجا درج کنم که تنها ترجیع بندش خسران و اتلاف وقت و استعداد و حس دائمی گناه است.
نه اینکه حالا تصمیم گرفته ام که چنین کنم و چنان. نه! تنها تصمیم گرفته ام که واقعیت را بپذیرم و بدانم که هر روز آفتاب خودش را دارد اما این امتداد آفتاب هاست که زندگی است. باید که خط زندگی را ترسیم و تغییر دهم.
از رفتن به تظاهرات اعتراضی در اولین روز سال نو - شنبه ۲۱ مارچ - در کنار دیوید و برخی دیگر از بچه ها در میدان داندس بگیر تا بیرون کشیدن کتابهای زبان آلمانی، از فکر کردن به اینکه باید کاری کرد تا بازگشت هر چند کوچک و آهسته اما دوباره به مسیر سلامت و ورزش همه و همه را آنچنان خواهم و خواهیم کرد که در بی حالی و کسالت از سرماخوردگی در آخرین لحظه ها و درست ۶ ثانیه مانده به تحویل سال در روز جمعه ۲۰ مارچ ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه ای که تو بابت بی حالی توان رفتن به شرکت را نداشتی و ماندی خانه و در آخرین لحظه خانه را تمیز و با چراغ و شمعهای روشن و خودمان را با لبخند و هزارن آرزو راهی سال جدید کردیم و رساندیم همه چیز را به موقع سر لحظه ی تحویل و تحویل کردیم و چه فالی آمد برایمان که خواجه ی شیراز در جواب درخواست من، منت بر سرمان گذاشت و سالمان را که می دانم سالی نکوست با کلام دلنشینش شیرین کرد و گفت که گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید!
که از ته دل و با همه ی جان آرزو کردیم برای همه و همه و همه و البته خودمان.
رهی دیگر خواهیم زد و راهی دیگر خواهیم پیمود با افتخار به آنچه که تا اینجا بوده ایم و رسانده ایم و ساخته ایم چون عشق ما جاودان و است مستدام.
سال نو مبارک که چه فرخنده سال و سحری است.