۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

سلام به تغییر!


به سلامتی تا کمتر از ۵ ساعت دیگر سال سخت ۲۰۱۳ به پایان می رسد. سالی که خصوصا بابت مسایل جسمی من و کاری تو سال صعبی بود اما از دیگر سو بابت یافتن کاری مناسب و دلخواه و دریافت بمباردیر برای تو و من سالی یگانه و به یاد ماندی هم شد.

به هر روی این سال با تمام فراز و نشیب ها،‌نگرانی ها و دلخوشی هایش تا ساعاتی دیگر همچون برگی به صفحات ضخیم کتاب تاریخ خواهد پیوست و خود تاریخ خواهد شد.

اما برگی جدید و صفحه ای دیگر پیش روست و هزاران امید و آرزو را بر آن نقش خواهیم کرد و هزاران انتظار را در لابلای سطورش مرقوم.

سالی که پر از امید و تعهد است و می خواهیم دیگری شویم و دیگرگون زندگی کنیم. با عشق و ایمان و خواستن بیشتر. با تلاش و خوشی و نظم دلنشین تر، با امید به گام های درست و کوشش برای سلامت بیشتر جسم و جان، با بهترین آرزوها،‌با لبی خندان و دلی پر ایمان و چشمانی پر از نور. سلام به سال جدید می کنیم و بدورد به سالی که دیگر چیزی به اتمامش نمانده.

قرار است که با هم سالی نمونه را بسازیم و تجربه کنیم. لذت و کار و ساختن و تفریح و زندگی و در یک کلام عشق آنچیزی است که باید بیشترین باشد و خواهد بود میان ما،‌ میان من و تو.

کتابهای ناخوانده، نواهای ناشنیده، عطرها و مزه ها و مکان ها و رنگ های نادیده و ناچشیده و تجربه نکرده. کارهای بزرگ و کوچک و متوسط و عالی و والا همه و همه و همه در انتظار ماست. من و تو و آرزوهای بزرگ ما برای همه و همه و من و تو.

سلام به سال نو سالی که به زودی روان خواهد شد.

*****

کلی حرفهای خوب زدیم و قرارهای نیک گذاشتیم و از همه مهمتر رسیدن به جسم و جانمان با ورزش و تفریح و کار درست و به موقع و مناسب. با شنیدن موسیقی و خواندن سطور و دیدن نماها و مکان ها و ...

امروز بعد از ماهها سنتی را در آروما دیدیم و ساعتی با او نشستیم. از آنجا تو به دیدن لیز و مادرش رفتی برای ساعتی و من هم در خانه کمی فیلم دیدم و مجله ورق زدم و حالا هم که آماده ایم برای رفتن به خانه ی فرشید و پگاه برای تحویل سال نو.

این دو شب را با کتابها و مجلاتم گذراندم و تو هم با اسکایپ های طولانی با سوئد، خاله و دختر خاله ها.

فردا برای برانچ منزل ریک و بانا دعوتیم و قرار است این چند روز را خوش باشیم هر چند به سلامتی تو از پس فردا یعنی پنج شنبه سر کار خواهی رفت و من هم باید برگه های دانشجویانم را تصحیح کنم. اما همانطور که امروز به تو گفتم امسال سال سرنوشت سازی برای ما و من در آستانه ی ۴۰ سالگی است چون تصمیم گرفته ام شیوه ی و نگاه به مسایل و زندگیم را تا حدود زیادی تغییر دهم.

پس سلام به تازگی و تغییر.
سلام به تو و عشق مان.
سلام به ۲۰۱۴
سلام! 

۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه

جعبه های نه چندان مرتبط کتابهایم


بی خوابی مشکل عمده ی من و تو در این شبها شده است. ساعت حدود ۴ صبح بود که دیگه طاقت نیاوردم و از تخت بلند شدم. تا ۶ کمی با بخشی از کتابها که دیروز عصر از انبار تو برایم آوردی بالا سرگرم شدم و دوباره برگشتم در تخت و نیم ساعتی دراز کشیدم و دیدم نمیشه و دوباره الان پا شدم و از اتاق آمدم بیرون. تو هم وضع بهتری از من نداری و خیلی بیدار میشوی. البته دو خبر خوب نسبت به روزها و شبهای گذشته دارم. اول اینکه درد گردنم تقریبا خیلی خیلی خوب شده و کمرم هم کلا در وضعیت بسیار بهتری است و درد خیلی کمتری دارم و تحرک بیشتر.

دیروز با اینکه صبح به علت بد خوابی و درد و ... هر دو خیلی بی حال و حوصله بودیم اما بعد از صبحانه به اصرار من رفتیم و کمی قدم زدیم و روحیه مون آن قدر بهتر شد که در یورک ویل یک ساعتی را در مغازه ای گذراندیم که پیش از این یکبار رفته بودیم و کارش فروش تخصصی سی دی های موسیقی کلاسیک هست. با اینکه پولی نداریم اما یکی از اجراهای خوب گل گلد از سوناتهای بتهوون و یک سی دی از اتودهای شوپن گرفتیم که می خواستم حتما اتود انقلاب را داشته باشه. یک چای و کمی قدم زدن و حرفهای خوب و برنامه های قشنگ و... خیلی خیلی موثر افتاد و چنان روحیه ی هردومون عوض شد که انگار نه انگار دو ساعت قبل نای تکان خوردن نداشتیم. این از معجزه ی عشق هست و بس. من و تو تنها به خودمان و آشیانه ی کوچک دلمان نیاز داریم و بس.

بعد از اینکه برگشتیم با لطف و کمک تو ۵ کارتون از کتابها را آوردیم بالا. من که سرگرم آنها شدم تو با سوئد اسکایپ کردی که جدا از خاله سارا و لیلا هم چند ساعتی بود از تهران رسیده بودند آنجا. فکر کنم دو سه ساعتی طول کشید. خیلی خندیدی و خیلی سر حال آمدی. کلی با خاله فریبا و لیلا گپ زدی و من هم هر از گاهی به جمع تون اضافه میشدم در حالی که داشتم بخشی از کتابها را که دم در از کارتون در آورده بودم با صندلی به سمت کتابخانه ها می بردم. شرابی نوشیده بودیم و من با کتابهایم بعد از بیش از ۱۰ سال سرگرم بود و تو با خانم های زیبارو در سوئد.

امروز هم شاید سنتی را بعد از ماهها ببینیم که از امریکا برای سال نو به تورنتو آمده. اما برنامه ی فردا شب به عنوان شب سال نو رفتن به خانه ی فرشید و پگاه است با دیدن دوباره ی *علی آقا* دوست دانشمند فرشید که اتفاقا درست سال قبل در چنین شبی مهمان خانه ی ما بود با سمیه و همسرش که داستانش را مفصل می دانیم. اما با اینکه تو ابتدا جمعی از بچه ها از آیدین و پویان و هستی و محمد و آیدا را گرفته تا فرشید و پگاه و کیارش برای شب سال نو اینجا دعوت کرده بودی بعد از اینکه فرشید اصرار کرد که ما به خانه ی انها برویم تا او هم بتواند علی را دعوت کند که این مدت بی برقی در خانه اش بوده اند و تشکری ازش کرده باشد، من پیشنهاد کردم قرار با آیدین و سایرین را که هنوز جوابی به دعوت فیس بوکی ات نداده اند منتفی کنی چون فردای سال نو هم به سلامتی با بانا و ریک قرار داریم و روز بعد هم که تو باید سر کار بروی و نمی خواهم این ایام را که چنین خسته گذرانده ای با خستگی و فرسودگی بیشتر شروع به کار کنی. ضمن اینکه توان مالی پذیرایی هم به کل نداریم. خلاصه که مهمانیم برای شب سال نو به سلامتی.

اما از کتابها بگویم که تا حد زیادی حالگیری بوده تا اینجا. از بس که در طی آن دوسالی که مهمان خانه ی مامان و بابای تو بودیم رفتم گاه و بیگاه می رفتم خانه ی تهرانپارس و سراغ کارتون کتابها و محتوایاتشان را می آوردم خانه ی کاشانک و بعد موقع رفتن به استرالیا دوباره به شکل دیگری در کارتونها جا داده بودم- جدا از تیترهای درج شده ی اولیه روی کارتونها که در اسباب کشی از خانه مادر دسته بندی شده بود- که اینجا آنچه که رسیده آنی نیست که باید باشد. نه کلا بی ربط اما نه خیلی مرتبط! کلی کتاب درباره ی چیزهای متفرقه در مثلا یکی از جعبه های علوم سیاسی،‌ یا کلی کتاب ادبی در جعبه ی دموکراسی. ضمن اینکه اساسا بیش از سه چهارم آنچه که هست دیگر به کارم نمی آید. یا ترجمه های نه چندان دلپذیر است که امروز خودم بهتر متن اصلی را می خوانم و می فهمم و یا کلی کتاب به حرفهای نادقیق در فضای فکری ایران که هنوز که هنوزه اسمها مرعوب کننده و به تنهایی برهان و استدلال بی نقص محسوب میشوند. باری! باز هم اگر البته حرف از آوردن و یا نیاوردن این بخش بود دوست می داشتم که اینجا بودند و زحمت فرستادن و تحویلش را به تو و مامان و بابا و خرجش را به زندگی مون میدادم. البته از انصاف نگذریم مثلا جعبه ی شاملو که جدای کارهای خودش نقدهای ادبی براهنی و کارهای احمدرضا احمدی و ... را هم دارد عالی بود و جالب اینکه این یکی را نمی خواستم و به اصرار مامانت برایم فرستاده شد که باید دوباره ازش تشکر مخصوص بابت این یکی کنم که واقعا دلم را شاد کرد. دوره ی آدینه هم پایین در انتظار من است که امروز با کمک تو به سراغش خواهم رفت.
   

۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

Turn the page


با اینکه تمام این چند روز را اکثرا خانه بودیم اما نه تنها کمر درد که به سلامتی از جمعه صبح گردن درد شدید هم به سبزه آراسته شد و از شدت درد نتوانستم سراغ لپ تاپ و اینجا بیام. البته جالب اینکه اتفاقات کمی هم نداشتیم. فکر کنم حالا که تصمیم دارم خیلی کوتاه این چند روز را به اختصار بنویسم تا دوباره گردن دردم شدید نشده با صدای موسیقی کلاسیک که از خانه ی ریک و بانا می آید و در حالی که من روی تخت دراز کشیده ام و تو هم داری با لپ تاپ خودت به کارهایت میرسی به ترتیب روزها اتفاقات را دنبال کنم.

پنج شنبه شب با هم رفتیم سینما فیلم American Hustle  که فیلمی بدی نبود. نشستن نزدیک به ۳ ساعت توی سالن کمی کمرم را اذیت کرد اما کلا آنقدر کمردردم آن روز کم شده بود که از خوشحالی روی پا بند نبودم. شب بهت گفتم که می تونم از خوشحالی گریه کنم. با اینکه هنوز درد داشتم اما از اینکه می توانستم تقریبا راحت راه بوم خیلی خیلی هیجان زده بودم. هر چند از فردایش یعنی جمعه تا امروز کمر دوباره دردش بیشتر شده اما به هر حال نسبت به تمام سه هفته ی قبل خیلی بهتر شده ام. بهت گفتم که هر طور شده باید ورزش و سلامتی را در راس کارهایمان قرار دهیم چون این هشدار دردناک و جدی بود در آستانه ی ۴۰ سالگی من.

اما جمعه صبح توی تخت بخاطر کمرم یک حرکت اشتباه کردم و به گردنم به شدت فشار آمد. آنقدر دردش خصوصا دیروز شدید بود که نفسم بعضی اوقات بند می آمد. خلاصه جمعه با این درد شروع شد. با اینکه درد داشتم- و هنوز به شدت فردایش یعنی شنبه نشده بود- به اصرار من بعد از پیگیری حسابی تو و تلفنی که به کارگو و گمرک فرودگاه زدی و گفتند سعی می کنند که کار را امروز تمام کنند، همچنین بعد از اینکه با مسئول انبار حرف زدی و طرف را قانع کردی که چون دو روز دیر به ما خبر داده اند باید تا دوشنبه ما را از پول انبار را معاف کند و ... برای صبحانه رفتیم بیرون. با اینکه اصلا پولی در بساط نداریم اما فکر کردم حالا که حداقل ۲۰۰ دلار با پیگیری تو صرفه جویی کردیم یک صبحانه را باید مهمان هم باشیم. رفتیم اینسومنیا که اتفاقا خیلی هم خوب بود. تلفنی با تهران حرف میزدیم که برگشتیم خانه و خلاصه ساعت ۳ که قرار بود دوباره به گمرک زنگ بزنی و پیگیری کنی تماس گرفتی و در نهایت خوشانسی و البته کلی پیگیری تو کار تمام شده بود و گفتند می توانید بیایید و کتابها را تحویل بگیرید. دوباره به فرشید زنگ زدم و قرارش را برای دیروز شنبه گذاشتیم. جمعه شب در کنار هم نشستیم و البته درد خصوصا گردن من باعث شده بود که نه تنها از چیزی لذت نبریم که دایم هم نگران باشیم.

دیروز صبح ما از این طرف و فرشید هم از سمت خودش راهی فرودگاه شدیم. او زودتر از ما رسیده بود و ما باید اول به قسمت گمرک می رفتیم تا برگه ی ترخیص را بگیریم. رفتیم و طرف گفت احتمالا اشتباه می کنید و من در سیستم چنین مجوزی نمی بینیم. من که از کمر درد و خصوصا گردن درد که داشت می کشت نزدیک بود گریه ام بگیره نشستم و طرف گفت برم بالا را هم ببینم و بیام. وقتی رفت و نیم ساعتی طول کشید تا برگردد تو گفتی که از شدت ناراحتی و پیچیده شدن صورتم که درد و خستگی را کاملا نشان می داد آنقدر نگرانم هستی که نمی توانی بیان کنی. خلاصه طرف برگشت و برگه را پیدا کرد و تحویلمان داد. راهی قسمت انبار شدیم و فرشید را که با ماشینش آمده بود دیدیم و برخلاف انتظار خیلی راحت طرف کل کارتونها را که بابت سلفون پیچی یکی شده بود با لیفت در قسمت عقب ماشین فرشید یکجا گذاشت و بی دردسر راهی خانه شدیم. البته درد گردنم کشنده شده بود. اما رسیدیم و فرشید با لطف بسیاری که کرد و با کمک تو کتابها را در انباری که اجاره کردیم چید و آمدیم بالا. نهاری دور هم خوردیم و چای و دو سه ساعتی نشستیم و او راهی کارش شد و من و تو رفتیم دکتر تا من برم پیش سرجیو که به پیشنهاد تو قرار بود کمی روی کمرم کار کنه که داستان از روز قبلش عوض شده بود و یک ساعتی روی گردنم کار کرد که خیلی موثر بود اما خیلی درد داشت. بعد از اینکه برگشتیم خانه کمی راجع به حرفهای فرشید و حرفهای قبلی خودمان صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم که خیلی جدی تر از سابق به فکر درست کردن روند زندگیمون باشیم. فرشید دیروز چند بار بخصوص به من از این گفت که چقدر صورت هر دوی ما و خصوصا تو خسته و در هم و فرسوده است. میگفت شاید به یک استراحت و مسافرت درست و حسابی احتیاج دارید و ... سرجیو هم بهم می گفت چقدر بدنت سفت و عصبی است و... راست می گویند و خودمان هم خوب می دانیم که چقدر خسته و فرسوده شده ایم. من که عذاب وجدانی شدیدتر از درد کمر و گردن دارم بابت اینکه بعد از این همه کار سخت و بعضا طاقت فرسایی که تو ظرف یکی دو سال گذشته انجام داده ای قرار بود خیر سرم کمی در این کمتر از دو هفته به خودمان و زندگی برسیم و خوش باشیم و آماده برای یک شروع رویایی و عالی در سال جدید که به سلامتی سالهای سرنوشت سازی است. این شد نتیجه اش. به قول تو از شدت نگرانی بابت من و البته داستانهای ایران و صد البته درگذشت مادربزرگ تا صبح نمی توانی درست بخوابی و من هم که از شدت درد یا دارم ناله می کنم و یا بیدارم. خیلی خسته ایم هر دو خیلی!

همین که بعد از این همه سال انتظار و این همه دردسر در همین چند روزه بخشی از کتابهایم رسیده و هنوز نرفته ام سراغشون نشان از خستگی ما داره. اما قراره عوض کنیم این برگ بازی را و قراره که به قول این فرنگی ها  Turn the page کنیم. ما می خواهیم و باید چرخ را برهم زنیم که قرار است از امسال و از حالا حکایت حکایت ما باشد.

سلام نازنین ترین وجود هستی. سلام عزیزم کمکم کن که تنها با کمک هم می توانیم از این مغاک فرسوده کننده نجات یابیم و دوباره رنگ بی نظیر و نور هستی و معنای جاودانمان را به زندگی ببخشیم.

نه درد، نه رنج،‌ نه خستگی و نه بهانه و نه حرفهای بی ربط دیگران و داستانهای ناتمام آنها،‌ باید که زندگیمان را دوباره زیبا و یکه کنیم.

سلام به سال جدید و زندگی تازه مان.
سلام به تو و عشقمان
سلام     

۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

سال سخت


کریستمس خوبی نداشتیم. بعد از اینکه در برف و بارندگی رسیدیم قسمت انبار فرودگاه برای تحویل گرفتن کتابها و تازه از آنجا یک آدرس چپ اندر قیچی داد که بریم گمرگ و با کمر درد وحشتناک من رفتیم آنجا که بیش از نیم ساعت رانندگی بود تازه طرف که باور نمی کرد کسی فقط کتاب بیاورد دستور بازرسی داد و معلوم شد در تعطیلات رسمی و آخر هفته ها بازرس ندارند و با توجه به تعطیلی دیروز و امروز، جمعه که روز وسط این تعطیلی هاست و بعد شنبه و یکشنبه، دوشنبه که بین تعطیلی سه شنبه و چهارشنبه روز آخر سال و روز سال نوست و... ممکنه کار به یک هفته تا ده روز دیگه بکشه و از فردا روزی ۱۰۰ دلار پول انبار خواهند گرفت- هر چند که این مشکل از ما نیست. خلاصه فکر کردم با توجه به این همه هزینه ی احتمالی پیش رو اگر اینقدر بخواهد اذیت کند اساسا قیدشان را میزنم و می گویم هر غلطی می خواهید بکنید با کتابها. خلاصه که همه چیز به فردا جمعه موکول شد تا تماس بگیریم و تازه بهمان بگویند چند روز دیگه بازرسی خواهند شد.

خلاصه با کمر درد شدید بابت ساعتها در ماشین نشستن برگشتیم خانه. کمی استراحت و یک مسکن که بلاخره بعد از تقریبا سه هفته خوردم و کمی اثر کرد و یک ساعتی خواب که کمک کرد دردم کمتر بشه. اما داستان تازه شروع شد. پیش از اینکه بخوابم گفتی مهناز و نادر می خواهند برای دیدن یک سر بیایند و خودم هم حوصله ندارم- خصوصا حوصله ی داد و فریاد و سر و صدای بلندشان را. اول گفتی بهتره امروز بیایند و بعد گفتم بگذاریم برای یک وقت دیگه و بعد دوباره گفتی نه و باشه و ... و...

خلاصه ساعت ۵ و نیم که از خواب بیدار شدم گفتی جواب پیغام را نداده و چون خودشان جای دیگه مهمانی هستند احتمالا متوجه نشده و بعدا قرار می گذاریم. با درد کمر شدید داشتم کمی نرمش می کردم که گفتی همین الان پیغام داده که میایند و با اینکه واقعا انتظار داشتم متوجه درد و مشکل من باشی و بگذاری برای وقتی مناسب اما رفتم تا دوش بگیرم و کمی کمرم را آرام کنم. صدایت کردم که گفته اند کی می ایند گفتی نمی دانی و چیزی نگفته اند و ... که دیگر ترکیدم. گفتم باباجون عوض اینکه اولویت را به شرایط خودمان بدهی، عوض اینکه درد و بیقراری من را ببینی و کمکم کنی که کمی استراحت کنم و زودتر بهتر شوم، عوض اینکه کمک کنی عصبی نشوم انگار نه انگار. خوبه خودت می گویی حوصله شان را نداری، آن وقت جای اینکه بگذاری برای یک وقت بهتر می خواهی به آنها که حالا جایی دیگر مهمانی هستند و می گویند می توانند آریا را آنجا بگذارند و بیایند اولویت داده ای. من احتیاج به آرامش و استراحت دارم و این نتیجه اش شده و ...

خلاصه درد شدید کمر من و بعد هم معده ی تو داستان دیشب ما بود. با این حال آخر شب فیلمی دیدیم و کمی سعی کردیم که آرامش داشته باشیم اما روز خسته کننده،‌ طولانی و بهم ریخته ای بود.

امروز اما تا اینجا که ساعت ۱۰ صبح هست خدا را شکر هم کمر من و هم حال تو بهتر است. برف و می آید و روز تعطیل عمومی *باکسینگ* هست. شاید بیرون برویم جایی که من بتوانم بدون اینکه لازم باشد پوتین به پا داشته باشم کمی راه بروم. شاید ایندیگو و آن پایین. شاید هم رفتیم سینما. گفتی با مرجان برای یک چای یا قهوه قرار بگذاریم که منتفی شد و قرار شد زمان دیگری این کار را کنیم.

من لباس های کریستمسی پوشیده ام تا کمی به هر دو روحیه بدهم. تو هم کمی می خواهی به خودت برسی و کمی استراحت کنی و شاید هم همان سینما ایده ی خوبی باشد.

امروز که حرف سال رو به اتمام ۲۰۱۳ را میزدیم و آرزو می کردیم سال پیش رو سال بهتری باشد نکته ی خوبی گفتی. با اینکه داستان بمباردیر من و کار تو در این سال اتفاق افتاد اما حتی همین دو دستاورد و نکته ی خوب هم کلی مشکل و سختی داشت تا شد. بقیه ی چیزها هم که جای خود: تغییر کار تو و مشکلاتت با تام، سلامتی من و مشکلات جسمی پشت هم که هنوز هم ورژن های تازه ای ازش رو میشه، مریضی و بیماری و بیمارستان طولانی مادر و مامانم، وضع مامان و بابات و داستان جهانگیر و برگشت بی نتیجه اش از دبی بعد از ده سال، مشکلات مالی همگی ما، درس و عقب افتادگی از مسیر اصلی زندگی مون به لحاظ دانشگاهی و ... و صدا البته فوت مادربزرگ. درد و درد و مشکل و مصایب و سختی و اگر هم پیشرفتی بوده که بوده با کلی فشار و سختی. حالا هم که کلا کمتر از ۳۰۰ دلار داریم و کلی بدهی و اگر هم که داستان کتابها بیخ پیدا کنه و ده روز تعطیلی و نداشتن یک قرون برای انجام یک کار مناسب برای باز سازی روحی و جسمی و تا آمادگی بهتر برای یک سال پیش رو.

به هر حال هر چه که بود امیدوارم به خوشی تمام بشه و صد البته سال و سالهای بهتر پیش رویمان باشد. پیش روی همه ی ما.
 

۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه

کریستمس برفی


صبح روز کریستمس هست و هوا حسابی ابری و قراره که برف مفصلی بیاد. من تازه حمام کرده از اتاق زده ام بیرون و تو هنوز در تخت خوابی. هیچکدام خیلی خوب نخوابیدیم و دلیلش کمردرد وحشتناک من دیشب قبل از خواب بود که داشت اشک خودم و تو را در میاورد. احتمالا پیاده روی که دیروز بعد از آخرین جلسه ام با کریس برای کاریو داشتم با پوتین در برف خیلی تاثیر منفی گذاشته بود. تو هم که بعد از اینکه نصفه روز کار کرده بودی رفتی برای خرید به منطقه ی سوپرهای ایرانی که تا برگشتی شب شده بود. گفتی قطعی برق- که هنوز دامن فرشید و مرجان و پگاه و مهناز و ... را گرفته- باعث این تاخیرها و ترافیک بود و خلاصه که وقتی برگشتی هر دو خیلی خسته بودیم.

با ایران حرف زده بودیم در طول روز جداگانه که خدا را شکر همه چیز در مراسم خاکسپاری و بعد از آن خیلی خوب پیش رفته بود و بابات هم روحیه اش خیلی خوب بود. همراه مامانت و جهان رفته بودند دیدن خاله جان و ایران خانم- چون هر دو به شدت کهنسال هستند و امکان آمدن به مراسم را نداشتند- و خلاصه حالشان خوب بود.

برف گرفته و در خلال نوشتن سطور بالا آمدم پیش تو توی تخت و کمی با هم گپ زدیم و کمی از برنامه هامون برای این یک هفته تعطیلی گفتیم و کمی از برنامه های سلامت و فرهنگ، تحصیل و تفریح در سال آتی گفتیم که باید در این چند روز پایانی سال مدون کنیم!

قراره بعد از صبحانه در این برف شدیدی که میباره با لطفی که فرشید متقبل شده بریم و کتابها را تحویل بگیریم. دیشب که پای تلفن بهم گفت مطمئنم تو هم برای من چنین کاری را می کردی و ما جدا از دوستی فامیل هم هستیم خیلی بابت مهربانیش تحت تاثیر قرار گرفتم. قرار بود با پگاه امشب بیایند اینجا که چون هنوز برق و به وقول خودشان زندگی ندارند نمی توانند.

خلاصه که روز کریستمس برفی من با اینکه کمر درد دارم اما کادوهایم رسیده و خیلی مشتاقم که برویم و زودتر تحویلشان بگیریم. اگر نخواسته باشم چیزی را از قلم بندازم باید بگم که به شدت- با تاکید می گویم- به شدت بی پولیم. بطوری که بعد از اینکه این حدود ۲۰۰ دلار بابت کتابها را بدهیم چیزی بیش از همین مقدار روی کاغذ تا ۹ ژانویه نخواهیم داشت. البته خدا را شکر اجاره مامانم و ۲۵۰ دلار برای کادو تولدش توانستیم بفرستیم.

اما خدا خیلی بزرگ هست! این را نیک می دانیم.
   

۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

توفان یخ


به سلامتی همین حالا راهی شرکت و سرکار شدی برای یک نصف روز. امروز سه شنبه ۲۴ دسامبر شب کریستمس هست و به همین دلیل کارها نیمه وقت خواهند بود. بعد از طوفان یخ بی سابقه ای که دو شب قبل در تورنتو آمده و عده ی زیادی هنوز در بی برقی هستند- از جمله فرشید و پگاه و مرجان که در دو نقطه ی کاملا متفاوت شهر هستند- دیشب برف باریده و امروز هوا به ۱۲ درجه زیر صفر خواهد رسید. حسابی کریستمس برفی و یخی خواهیم داشت. اما مهم این است که همه چیز در مجموع خوب هست و البته تو که خودت را حسابی کنترل کرده ای و می کنی تا با آرامش این روز آخر کاری سال را به سلامتی بروی و برگردی و احتمالا برای فردا شب که فرشید و پگاه قرار هست مهمانمان باشند آماده شویم.

قرار شد من کمی پیاده- با اینکه زمین و هوا خیلی مناسب نیست- به مطب دکتر بروم که آخرین جلسه ی کاریو را داشته باشم چون کریس راهی مسافرت خواهد شد تا آن طرف سال و بعد هم تو بیایی دنبالم و مرا به خانه برسانی و خودت هم بروی برای فردا شب کمی خرید کنی. کمرم همچنان زمین گیرم کرده و خیلی ناراحتم که اینگونه گرفتار شده ام. هنوز به ۴۰ نرسیده ام و اینطور از پا در آمده ام. دیشب از نیمه نگذشته بود که بیدار شدم از درد و تقریبا تا صبح خوابم نبرد. برای همین تصمیم گرفته ام امروز راه بیشتری بروم.

تو هم با تمام داستانها و ناراحتی و دلتنگی برای مادربزرگ با دیدن این حال من بیشتر آشفته میشوی که کاملا هم طبیعی است. دیروز به وقت ایران که اربعین هم بود مادربزرگ را به خاک سپردند و گفتی که خیلی مراسم خوبی بوده اما به هر حال ناراحت کننده. چند باری هم اشکهایت را که آرام سرازیر شد با دست پاک کردی و کمی با آمریکا حرف زدن و دیدن آخرین قسمتهای صحنه هایی از ازدواج کار برگمان که خیلی هم دوست داشتیم و کمی شراب و زود خوابیدن کمک کرد که آرامتر شوی.

تولد مامانم هست امروز و به همین مناسبت امیرحسین دیشب مادر و مامان را بیرون برده بود و کمی در شهر چرخیده بودند. ما هم که دستمان حسابی خالی است قرار شد یک کارت فروشگاه میسیس برایش بفرستیم که با اشتباهات بانک مزخرف اسکوشا- متعفن و ناکار آمد ترین بانک دنیا احتمالا- و البته خود میسیس بعد از چند روز خبر کنسل شدنش آمد و این شد که همان اندک پول را با اجاره ی ماهانه روی هم گذاشتیم و فرستادیم. باز هم خدا را شکر که توانستیم همین ۳۰۰ دلار را هم بدهیم. اوضاع مالی مون حسابی خراب هست این ده روز تعطیلی را احتمالا باید حسابی محتاط و دست به عصا باشیم که در خرج روزمره خودمان نمانیم. بقیه ی چیزها که جای خود.

ضمن اینکه دیشب از کارگو فرودگاه زنگ زدند و کتابها هم به سلامتی رسیده اند. حالا باید چیزی حدود ۲۰۰ دلار هم آنجا بدهم. تازه کرایه ماشین مناسب هم یک طرف و با توجه به کمر دردی که دارم امکان جابجایی هیچ چیز را هم ندارم. خلاصه که همه چیز بهم ریخته. به فرشید زنگ زدم که ببینم جایی هست که بتوان کسی را برای حمل و نقل در همین حد و برای چند ساعت استخدام کرد که گفت خودم میام کمک و ماشین هم دارم و ... گفتم که به این قصد زنگ نزده ام و گفت روی خودش حساب کنم و البته شاید یکی دو ساعتی مجبور شوم که معطل آمدنش شوم. تو می گفتی که اگر از آیدین کمک بخواهم حتما می آید و مطمئنم که همینطور هم هست اما حتی دوست نداشتم از فرشید کمک بخواهم و مزاحمتی برای کسی ایجاد کنم. در طی این ۱۴ سال زندگی مشترکمون دیده ای که همواره کار خودمان را خودمان کرده ایم و با اینکه بارها جابجا شده ایم و ... هرگز از کسی کمکی نخواسته ام و هر جا که لازم بوده پول داده ام و کسی و کسانی را استخدام کرده ام. به هر حال اینجا گویا امکانش نیست.

خب! بروم به دکترم برسم و تو هم که قراره بیایی دنبالم. قبل از رفتن به انجا فیلم برگمان را پس خواهم داد و یک قهوه در کرما خواهم زد و آهسته آهسته باید راه بروم. با این کفشهای سنگین سخت است اما چه کنم که کمر دردم با هر کاری که می کنم خوب نمیشود.

امیدوارم که دیگر چنین دردی را تجربه نکنیم.

۱۳۹۲ دی ۱, یکشنبه

کسی می آید و کسی میرود در شب یلدا


طولانیترین شب سال را با دوستان در شبی آرام و خوش و با یادی که از مادربزرگت کردیم گذراندیم. با اینکه کلی کار ماند و تا من و تو خوابیدیم- و البته که من با کمر درد امکان کمک کردن مناسب به تو را هم نداشتم- ساعت نزدیک ۳ بود و از کمر درد یک ساعتی هست بیدار شدم و تو هم البته بیدار در تخت داری با ایران حرف میزنی و صدای گرفته و ناراحتت محزونم می کند،‌ با اینکه امروز به سلامتی خانواده از تهران راهی مشهد میشوند تا مادربزرگ را در کنار جفتش که از سالها پیش در انتظارش بوده بخوابانند، با اینکه می شنوم که به پدرت می گویی که دستت درد نکند که این همه سال زحمت مادرت را به آبرومندانه ترین حالت کشیدی و البته مشخص است که او از خود ناراضی و بی قرار است، با اینکه بسیار خود را خوب و موقر تسکین داده ای گویی که این تو نیستی که صاحب درد و ماتمی و ... با تمام این حرفها اما غمی است که تازه و جایی است که خالی خواهد ماند.

شب طولانی سال را، طولانی ترین شب سال را با *یک بند* و یک نفس حرف زدن در جمع گذراندم. شب خوبی بود و یلدایی آرام با اینکه تو در دلت بسیار حزین بودی. اما بسیار هر دو خوشحالیم که به ایران رفتی و مادربزرگ را دیدی که به قول خودت اگر نرفته بودی و ندیده بودی خصوصا بعد از اینکه از تمام جمع خانواده این او بود که نتوانست در مسیر راه ما از جنوب عالم به شمالش در دبی به دیدارمان آید خیلی ناراحت و آشفته میشدی.

شب آرام و خوبی بود. تو هر چند غمین اما آرام و در سکوت شب را در کنار ما گذراندی و با ما بودی و شب نیکی شد.

و خداوند بیامرزد تمامی رفتگان این سال را.

برف می آید. برف می آید و دیشب البته با خبر خوش بارداری نسیم در آخر وقت وقتی که همگی رفتند و تنها آنها و من و تو بودیم شب را به صبح رساندیم. به قول تو پیش از خواب این زیبایی زندگی است: کسی می آید و کسی میرود- به سلامتی!

۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

بدرود مادربزرگ!


آمرزش و رحمت بر رفتگان بی آزار.

امروز خبردار شدیم که مادربزرگت به رحمت خداوند که بسیار اعتقاد و ایمان بدو داشت شتافت و رفت. روحش قرین آرامش باد.

پدر و مادرت برای مهمانی امشب شب یلدای تو نمی خواستند که تا فردا خبردار شوی. احتمالا دلیل چندبار تماس دیروزشان با من همین بود که متاسفانه برقرار نشد. یا در سلمانی بودم و یا برای کمرم زیر دوش آب گرم.

امروز صبح درحالی که میرفتی کاستکو برای خرید امشب و قبلش مرا تا دفتر کاریو می بردی پگاه تماس گرفت و تسلیت گفت. گفت که از روی صفحه ی فیس بوکت خبردار شده. خلاصه که من همان موقع از ماشین پیاده شده بودم که بلاخره با ایران تماست برقرار شد و با اینکه گویا اول آنها چیزی نگفته بودند اما معلوم شد دیروز که پدرت حالی نداشته و بغض شدید در گلو، تماما بابت غم از دست رفتن مادرش بوده که بسیار عزیزش و محرمش بود.

خداوند بیامرزد تمامی رفتگان و تازه رفتگان و مادربزرگت را.

خداوند بیامرزد هر آنکس که از دست و زبان و چشم و دلش دیگران در امان بودند.

خداوند همه ی را بیامرزد.

هر کس که به خیر و زیبایی و انسان ایمان دارد آمرزیده باشد. 
***

دیشب خیلی زود خوابیدی. من آخرین قسمت فیلم مستند تاریخ ناگفته ی آمریکا را دیدم و شب هم با هم قسمتی دیگر از صحنه هایی از ازدواج کار برگمان را دیدیم و البته هنوز ۸ نشده بود که تو خوابت برد. من کمی رمان خواندم و کلا زود خوابیدیم. صبح با اینکه خیلی روی فرم هم نبودیم و اتفاقا تو خواب مادربزرگت را دیده بودی که موهایش را کوتاه کرده بود و در جمع شما بود و خوشحال اما آمبولانس آمده بود که باید برود و دوست نداشت که برود و... کمی سردرد داشتی که به هر حال خبردار شدی در حالی که برای خرید امشب رفته بودی.

با اینکه اول با بچه ها قرار گذاشتیم که برنامه ی امشب منتفی کنیم اما اتفاقا تو اصرار کردی که برایت اینگونه بهتر است و ترجیح میدهی که شب یلدا را با دوستان، شمع و حافظ، یاد و سخن و طلب آرامش برای مادربزرگت سپری کنی و این شد که داریم خانه و وسایل پذیرایی را برای امشب مهیا می کنیم.

ساعت ۶ و نیم است و شمع ها روشن و تا کمتر از یک ساعت دیگر نسیم و مازیار و آیدین و سحر و پویان و هستی خواهند آمد. مرجان و کیارش هم جداگانه . دیروز خبر دادند که کار دارند و نمی توانند در جمع ما باشند.

خداوند رحمت کند روح مادربزرگت را. او اعتقاد داشت و امیدوارم که به آنچه اعتقاد و ایمان داشت به درستی رسیده باشد.

این ۲۱ دسامبر سال ۲۰۱۳ بود و البته من که باید درسی برای سال و روزهای آینده گرفته باشم.

این ۲۱ دسامبر است و من و تو که قرار است دیگرگونه زندگی کنیم. دیگرگونه و با کیفیت انسانی تر.
 

  

۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

هفت روز و هفت شب


همچنان درگیر کمردرد و خانه نشین هستم و تو هم به سلامتی امروز و فردا را میری سر کار و بعدش قراره یک هفته ای از تعطیلات سال نو را با هم و در کنار هم در خانه ی زیبا و هوای برفی کمی استراحت کنی و خودت را به سلامتی آماده ی یکسال کاری و درسی پیش رو کنی.

امشب قراره که با هم به مرکز درمانی برویم. تو وقت ماساژ برای کمر و شانه هایت گرفته ای و من هم که باید برم کاریوپرکتر. سه شنبه شب به حدی درد کشیدم که داشت گریه ام می گرفت. این سوزن های کوچک را در کمرم کرد و بعد هم به برق وصل کرد و با هر ضربانی که میزد عضلات کمرم که گرفته چنان بهم می پیچید که زمین و زمان برایم تیره و تار میشد.

امروز بهترم. دیروز تقریبا تمام مدت در خانه ماندم و استراحت کردم. جز کمی پیاده روی کار بخصوصی نکردم و مطلق در کنار چند دقیقه ای که رفتم جکوزی پایین سعی کردم کمرم استراحت کنه. نتیجه اش این شد که امروز تا حدی بهترم. دیروز البته یک ساعتی با رسول حرف زدم که بد نبود و اون هم داشت از پوا و درمان و بیمارستان بر می گشت که اولش خیلی حال و حوصله نداشت اما کم کم با هم گپ زدیم و روی فرم آمد. قرار بود نتیجه ی کار خانواده ی صابر را از طریق رحمانی که پیگیری کرده بود بهم بگوید تا به بچه ها در اینجا بگم و ببینیم چطور می توانیم کمی کمک مالی  کنیم که گفت فعلا موضوع توسط پزشکان بدون مرز تقبل هزینه شده تا بعد. اما هر دو متفق القول بودیم که چقدر یک پیگیری ساده از درون یک جریان و خانواده طول کشید و چقدر روابط آدمها با هم مخدوش و نا مرتبط هست. یکی از دلایل باقی ماندن شرایط به شکل موجود و status quo اتفاقا در همین عدم ارتباطات و مخدوشی و سازمان ناپذیر بودن کوچکترین حرکتی است که تماما شکل اجتماعی و غیر سیاسی داره.  

این چند روز پیش رو را امیدوارم با کمی بهبود به کارها که نه به دریای عظیم کارهای عقب افتاده برسم. از درس و زبان و تصحیح برگه ها و خواندن و نوشتن و رمان و مجله گرفته تا دیدن فیلم مستند و حتی در این همه آشوب انتظار ریک برای خواندن دستنویس کتابش که پیشاپیش می دانم چیز دندانگیری نخواهد بود. البته در این چند روز یکی دو فیلم دیدم که بد نبودند. از فیلم مستند و البته ضعیف  The Man Nobody Knew که راجع به رییس CIA در دوره ی فورد یعنی William Colby بود تا فیلمی از پولانسکی بر اساس نوشته ی آریل دورفمن مرگ و دختر و یک بخش از سری تلوزیونی صحنه هایی از ازدواج که اینگمار برگمان در دهه ی ۷۰ میلادی ساخته. امروز هم احتمالا یک فیلم مستند درباره ی تارکوفسکی خواهم دید. اما خواندنی ها که اتفاقا کلی هم چیزهای جالب و خوب دارم فعلا در نوبت کمر درد و بی حوصلگی من پشت در خوابیده اند.

حیفم میاد که این نوشته را با متنی که دیروز خواندم ونه تنها به قول رسول غم شیرینی داشت که حقیقتی در درونش دارد که گویی در این دوران فراموش شده به پایان نرسانم. از کتاب مقدس عهد عتیق، ایوب باب ۲ آیه ۱۳

Then they sat on the ground with him for seven days and seven nights. No one said a word to him, because they saw how great his suffering was - Job 2:13

و هفت‌ روز و هفت‌ شب‌ همراه‌ او بر زمین‌ نشستند و كسی‌ با وی‌ سخنی‌ نگفت‌ چرا که دیدند كه‌ درد او بسیار عظیم‌ است

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

باز تعریف روابط مان در نسبت با حماقت ها


یک صبح برفی را داریم تجربه می کنیم. تو به سلامتی همین الان از در رفتی بیرون تا بروی تلاس و یک روز سنگین دیگه ی کاری در این ایام آخر سال را داشته باشی. دیشب که اتفاقا کمی هم دیرتر از معمول امدی خانه کاملا به قول خودت له شده بودی. من هم باید یک ساعت دیگه برم برای اکو و چند آزمایش دیگه روی قلبم که از هفته ی پیش بابت کمر درد عقب افتاده بود. کمرم هم بابت اینکه دیروز برای پس دادن کتاب مجبور شدم تا دانشگاه بروم خیلی درد می کنه و کلا روز و شب سختی را هر دو دیشب داشتیم علیرغم ویکند بسیار آرام و دلپذیری که تجربه کرده بودیم.

با اینکه مامان و بابات با کلی زحمت لطف کردند و دیروز سری اول کتابها را برایمان فرستادند و این به خودی خود خیلی باید خبر خوشحال کننده ای باشه اما تلفن هایی که دیشب از آمریکا و ایران داشتیم طوری اعصاب و روانمان را بهم ریخت که هم دیشب تا موقع خواب و هم خود زمان خواب و هم امروز صبح تا همین الان چنان خسته و فرسوده بودیم که تصمیم گرفتیم یک فکر جدی درباره ی تقاضاها و مسئل بیجای خانواده ها و از همه مهمتر بی فکری هاشون داشته باشیم.

من داشتم با مامانم حرف میزدم که راجع به فرستادن پول این ماه اجاره اش به حساب امیرحسین گفت و گفتم که مگر دفعه ی قبل اینطور نشد که جز پول اجاره بقیه ی پول را بهتون نداد و بعد از کلی حرف و گله که از رفتار امیرحسین و بی فکری اش داشتم یک دفعه گفت خودش اینجاست و داره حرفهایت را می شود و ... خلاصه هم بچه را جلوی من خراب کرد و هم رابطه مان را متشنج. به قول امیرحسین که بعد باهاش مفصل حرف زدم با در این سن و سال هنوز مادرمان با همین رفتارهایش از هر بچه ای بچه تر است. ضمن اینکه اولش هم وقتی گفتم که کمرم هنوز چنین شرایطی را دارد گفت که من که اصلا نشنیده بودم مرد خانه را جارو کنه و گفتم شنیده بودید مرد بشینه و زنش برود دنبال کار و زندگی، گفتم من بابت تلفنهای هر روزه شما بابت احولپرسی و... متشکرم که اگر خودم چند روز یکبار به شما زنگ نزنم هرگز در گرفتاری و کار و خوشی و ناخوشی یکبار زنگ نمیزنید حال آدم را بپرسید با این توجیه صد من یک غاز که من در کار بچه هایم دخالت نمی کنم. هر ماه که پول می فرستم باید اول به ننه جونم زنگ بزنم که پول فرستادم و بعد دوباره باید زنگ بزنم که گرفتید و بعد دوباره زنگ بزنم که همه چیز درست بود و ... و دریغ از یک تماس خشک و خالی از ننه ام که بله پول را گرفتم. داستانهای ننه جونم با برادرهایم و مادر و خواهر و شوهر خوهر و هزارتا سگ و سگ توله ی دیگه هم که تنها یک طرف قضیه هست و طرفهای دیگه هم مسائل و مشکلات خودش و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه که حتی از نوشتن شان اینجا هم حالم بد میشه.

تو هم تلفن چهارم از ایران را داشتی که به قول خودت حالا که دیگه نه کاری هست و نه شرکت و سر کار میروند،‌ مامان و بابات در طول شبانه روز سه چهار بار زنگ میزنند و اکثرا حرفهای بی ربط و صد من یک غاز و انگار نه انگار که مثلا سر کاری و ... دیروز گفتی نزدیک به ۳ ساعت بابت جابجا کردن دوباره- ده باره ی- بلیط عمو مجتبی از سر کار پای تلفن با چیپوایر بودی و بلاخره بابت کنسل شدن پروازش از شدت برف توانستی برایش بلیط دیگری بگیری و بعد دوباره بهت زنگ زده که حالا تلفنم را هم تمدید کن و فلان کار را بکن و ... با اینکه پسرش کیارش توی خانه روی تخمهایش نشسته و بهش گفته من حوصله ندارم پای خط معطل بشم. اما تو از سر کار باید این کار را بکنی چرا؟ چون پول بیمارستان و پول برای مامان و بابات را از طریق اون فرستادیم و اگر چنین رابطه ای نبود نه اون چنین توقعی داشت و نه تو چنین وقتی که جلوی سندی و ... سه ساعت پای تلفن ده تا کار را با هم جلو ببری. از تلفن دیشب ایران هم کلی بهم ریخته بودی. حرفهای بچگانه ی مامان و بابات و درگیری های جدید با جهانگیر و ... و خلاصه همان داستانهایی که به قول تو خط اصلی زندگی شون شده چون کار دیگه ای ندارند و اصلا نمی خواهند هم تغییری ایجاد کنند و هرگز هم به حرف من و تو گوش نمیدهند و نمی خواهند بدهند چون در یک کلام به این شرایط خو کرده اند و ایرادی هم درش نمی بینند.

خسته شدیم و فرسوده. بهت گفتم امروز که من و تو دیگر جوان نیستیم. میان سالیم. گفتم که به لحاظ درآمد در این سه سال و اندی که اینجا آمده ایم زندگی مون باید کلی تغییر می کرده اما دریغ از کوچکترین تعییر کیفی. بدهی عظیم به اوسپ، کردیت کارت های خالی و بسته شدن یکی یکی حسابهامون، کلی بدهی کلی کار عقب افتاده و دریغ از کمی پیشرفت و بهبود کیفی زندگی. تنها و تنها دلیلش همین شکل نافرم و قامت نااندام روابط و انتظارات بیجای اطرافیانمان از ما و البته و صد البته ناتوانی ما در درست کردن شرایط خودمان و نگه داشتن اصول و اولویت های اساسی زندگی مان هست.

خلاصه که باید یک باز تعریف کلی و درستی از روش و مسیر و توان خودمان و زندگی مان در نسبت با بی فکری ها و حماقت های خانواده هامون بکنیم که کلا دارند بنیان زندگی ما را ناخواسته تهدید می کنند.

باید یک فکر اساسی کرد.

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

لاکر برای کتابها


با اینکه تمام این دو روز ویکند را با درد و فشار در کمر و پهلوها سپری کردم اما ویکند خیلی آرام بخش و خوبی بود. ساعت ۹ شب یکشنبه هست و تو همین الان رفتی پایین تا به سلامتی *لاکر* و انباری کوچکی که برای کتابهایمان که قراره به زودی از ایران فرستاده بشوند اجاره کنی. بخشی از کتابها که در سفر تو به ایران به خواست و انتخاب من کنار گذاشتی را  فردا به سلامتی با لطف و پیگیری مامانت به اینجا فرستاده خواهند شد. برای خیلی از این کارتونها که مطمئن نیستم چقدر کتابهای داخلش بازتاب دهنده ی اسمهای کلی که روی کارتونها نوشته بودم باشه و صد البته دوره ی کامل مجله ی آدینه دل تو دلم نیست. می دانم که بهانه ی بسیار بی موقعی برای عقب افتادن درسهایم خواهد شد اما چاره ای نیست و حسابی چشم به راهم برایشان.

شنبه توفان شدید برف آمد و گفتند که بعد از مدتها و سالها چنین هوایی را پیش از کریستمس شاهدیم. با وقتی که تو گرفته بودی رفتیم متخصص کاریوپرکتر که خیلی از کار و نتیجه ی وقتی که روی کمرم گذاشت راضی هستم. هفته ای که می آید هم دو وقت دیگر هم ازش گرفته ام و گفت که بعد از ۳ هفته کمرم خوب خواهد شد. تو از هم مجموعه اش خیلی راضی بودی و قرار شد پنج شنبه شب که من وقت دارم یک زمان یک ساعته ماساژ طبی روی کمر و گردنت بگیری. به قول تو کمی باید از امکانات خودمان خصوصا بابت مشکل ساعت های طولانی نشستن و... استفاده کنیم.

بعد از مطب در برف و باد شدیدی که می آمد خودمان را سریع به خانه رساندیم و شب در دل هم فیلمی دیدیم و شام دلچسبی خوردیم و کمی با هم گفتیم و خندیدیم. البته درد کمر من که بهتر هم شده هنوز آنقدر هست که کاملا بطرز محسوسی باعث ناراحتی و آشفتگی خیالمان شود. 

امروز هم جز یک ساعتی که با هم رفتیم برای یک قهوه و چای بیرون تمام روز در خانه بودیم زمین های برف گرفته و هوای ابری نظاره می کردیم و موسیقی کلاسیک و چای و رمان و مجله و البته تمیزکاری خانه که تماما به عهده ی تو بود. برای سندی به پیشنهاد من دیروز یک کتاب شعر خیام گرفتی و برای یکی دیگر از همکارانت به اسم زینا از دیوید-ز-تی یک فنجان چای کریستمسی.

فردا به سلامتی هفته ی آخر کامل کاری در سال جاری را پیش رو داری و من هم چندین نوبت دکتر برای کمر و قلب. باید کمی درس و آلمانی بخوانم و خودم را بابت فرا رسیدن سال نو و زندگی نو آماده کنم. البته تصمیم گرفته ام تا قبل از پایان سال یکی دو کتاب بخوانم تا کمی بار کارهای نکرده ام در این ایام کمتر شود.

 

۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

داستان ناگفته ی ایالات متحده


کارم شده درد کشیدن و روزی نیم ساعت فیزوتراپی رفتن پیش یک دختر ناشی و پر مدعای ایرانی به اسم سارا که عوض کمک کردن و تسیل شرایط بیشتر به فکر لکچر دادن هست. از آنجایی که تقریبا بعد از ۵ روز هنوز بیش از ۵ درصد هم احساس بهبود نکردم تو برایم وقت دیگری فردا از یک متخصص گرفتی.

کارمون شده فیکس خانه نشینی من. مسلما درس نخواندن. سر کار رفتن تو و تنها کار مفید من دیدن فیلم مستند است. دارم مجموعه ی تازه ی الیور استون به اسم The Untold History of the United States  را می بینم که خیلی خوبه. اما از شدت کمر درد که به احتمال زیاد تازه اول داستان تکرار شونده هست- با اینکه امیدوارم چنین نباشه اما همه می گویند که دایم میرود و میاید- توان حتی نوشتن همین چند سطر را ندارم چون شستن پشت میز و صندلی برایم خیلی آزار دهنده هست.

به هر حال قرار بود که فردا شنبه فرشید و پگاه با علی و دنیا بیایند خانه که بهت گفتم اصلا شرایط مناسبی ندارم و قرار شد فعلا منتفی بشه تا بعد. هفته ی بعد هم عده ی دیگری خانه مون دعوتند که امیدوارم تا آن موقع بهتر شده باشم. امروز که بهم گفتند که فعلا قید رفتن روزش را حداقل برای یکی دو هفته باید بزنم. خلاصه که تجربه ای شد دردناک که وقتی که باید کار کنم و درس بخوانم وقتم را انچنان به هدر ندهم که الان که فرصت بسیار کم شده اینطور بیچاره و در مخمصه گرفتار نشوم.

امروز سحر تماس گرفت و گفت که شنیده همسر هدی صابر نیاز به کمک مالی در آمریکا بابت درمان داره و قرار شد از طریق رسول و تقی رحمانی خبر مردک کلاهبردار- گنجی- را محک بزنم که متاسفانه درست بود و بنده ی خدا در شرایط بدی است اما از اینکه این خبر رسانه ای شده خیلی ناراحت شدند.

امشب دو تایی می نشینیم و فیلمی می بینیم و دو تایی کمی در دل هم آرام می گیریم که از وقتی که تو از ایران آمده ای نشده. یا نگرانی های خودت از خانواده - که خدا را شکر در حال حاضر همه چیز بهتره و البته دیروز که با بابت یک ساعتی حرف زدم داستانهایی از سهام فراموش شده اش در بانک توس داشت که می گفت حالا چند میلیارد می ارزد و من و تو مطمئن نیستیم که چقدر امیدواری بجا و یا آروزی محالی است- و این هفته هم که داستان کمر درد من.

از آن طرف هم با رفتن خاله آذر به ایران برای فروش زمین خیلی مامانم امیدوار شده بود و هر چند که می گفت امیرحسین دایم داره خط و نشان می کشه که باید من را بسازی و بهم پول بدی تا برم و کار کنم- که معنی دقیقش البته چیز دیگری است آنچنان که تا کنون بوده- و حالا که معلوم شده خبری از فروش و ... نیست و دوباره باد همه چیز فروکش کرده.

خلاصه که درد حاضر کمر و تصویری از دردهای آینده ی، خوش خیالی و ساده دلی بابات و دلسرد شدن مامانم داستان این هفته ی ما بود.
خدا عاقبت همه را ختم به محمود کنه!

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

بخواهی بروی و نتوانی!





ساعت نزدیک ۶ عصر هست و هوا حسابی سرد و منتظرم تا بیایی خانه و کمی با هم گپ بزنیم و این چند روزی که دارم با درد شدید کمر به حالت نیمه فلج در تمام مدت روز دراز کشیده ام را راحتتر تحمل کنم.

دیشب که از درد چنان به خودم می پیچیدم که نگو. اتفاقا از شانس من تو هم آن قدر دیر آمدی خان که دیگه طاقتم کاملا تاق شده بود. یاعت ۸ شب بود- بر خلاف تمام روزهای معمولی که حدود ۶ خانه ای- آمدی و تازه برایم مسکن اوردی که اصلا کار نکرد و دیگه امروز استفاده نکردم.

اما امروز صبح با هم رفتیم فیزیوتراپ که یک خانم ایرانی هم از آب در آمد. خیلی هم از کارش و تشخیصش راضی نبودم. درد دارم اما خیلی نرمشی که بهم داده تاثیری نگذاشته. به هر حال این داستان داره بیخ پیدا می کنه و باید خیلی جدیش بگیرم. با این نحو تغذیه و ورزش و کلا زندگی که دارم آینده ی خوبی در انتظارم نخواهد بود اگر فکری به حالم نکنم. اوضاع تو هم البته خیلی بهتر از من نیست و خصوصا هر دو باید داستان فرسودگی و عدم تحرک جسمی را جدی بگیریم.

پولی که از طریق عمومجتبی برای بیمارستان مامان بزرگت فرستادیم رسیده دست مامانت اما دیروز بابات زنگ زده بود که باید میدادیش به خودم که بخشی از آن را هزینه ی دادگاهم کنم  و ... خلاصه که بد وضعیه. خیلی بد. با اینکه تمام پولی بود که داشتیم اما باز هم در مجموع کافی نیست. من که کمتر از صد دلار پول در حسابم دارم. البته باز تو اوضاعت بهتره اما من با توجه به این که هر چه داشتم را دادم برای سفر ایران خیلی وضعم خرابه. از آن بدتر اینکه بابت هر چیزی باید از تو بخواهم پول بهم بدی. اوضاع خوبی نیست و به هر حال حس خوبی هم ندارم. از این طرف هر چه حقوق می گیرم که می فرستم آمریکا برای خرج مامانم. نصف دیگر حقوقم هم که به حساب تو می رود چون جای تو در واقع درس می دهم. پول اسکالرشیپ هم که کاملا رفته برای خرج دیگران و از ان جالبتر اینکه از وقتی که اسکالرشیپ گرفته ام دیگر بطور قانونی و البته قابل فهم اجازه درخواست برای کمک هزینه های جنبی و کوچک دانشگاهی را هم ندارم. دیروز که داشتم درد وحشتناک کمرم را تحمل می کردم پیش خودم فکر کردم دیدم حتی اگر بخواهم همین الان به دکتر هم بروم امکانش نیست چون هیچی پول ندارم و باید منتظر شوم تا تو بیایی و کارتت را بهم بدهی.

امروز مهمانی دانشگاه برای برندگان شرک و سوپر شرک بود و من هم دعوت داشتم که بروم و قرار هم بود که بروم. اما فعلا که کاملا خانه نشین شده ام. تا کنون پیش نیامده بود که جایی دعوت بشوم و بخواهم بروم و نتوانم بروم. شاید اول این جور داستان ها باشد. هر چه که هست امیدوام درسی شود برای آینده ام! 
 

۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

وحشت کرده ام


به حالت چارچنگولی تمام روی تخت افتاده ام. تو تازه رفتی سر کار و من هم که قرار بود خیر سرم درس خواندن را شروع کنم و از آن مهمتر امروز وقت آزمایش های قلبم را داشتم از دیروز صبح بعد از اینکه خانه را جارو کردم کمرم در حین کار شروع به درد گرفتن کرد و بعد هم کلا خشک شد. تمام دیروز را با این درد شدید سر کردم و نه تنها حال خودم و تو را حسابی گرفتم که کلا تمام روز و این یکی دو روز پیش رو را تحت تاثیر قرار خواهم داد.

خیلی درد شدیدی دارم و بی قرار شده ام. احتمالا تو زودتر میایی خانه و با هم دکتر خواهیم رفت.

خیلی نگران کمرم شده ام. اگر قرار باشه این داستان ادامه پیدا کنه که خیلی بد میشه. خیلی! حتی نمی خواهم تصورش را بکنم.
 

۱۳۹۲ آذر ۱۵, جمعه

چشم به ریاضت اقصادی


مثل دیروز که صبح تو را رساندم آمده ام به کرما. تمام دیروز تا عصر اینجا بودم و البته کاری نکردم که قابل ذکر و ثبت باشد. کمی مجله ورق زدم و کمی اینترنت بازی و خلاصه هیچ!

عصر رفتم ورزش و تو هم از سر کار رفته بودی ایتون سنتر تا یکی دوتا لباس زیر بگیری و شب که از جیم برگشتم خانه بودی. همان یکی دو ساعت قبل از خواب کافی بود که در این شرایطی که داریم و فشار فکری و عصبی که از ایران و شرایط موجود داریم بار دیگه تاثیر خودش را در روزها و شبهای من و تو بگذارد. البته چاره ای هم نیست. تو که خیلی داری تلاش می کنی تا کمتر چیزی بروز دهی اما همانطور که ماه پیش خاله ات گفته بود کلا صدا و رفتار و نگاه و همه چیز و همه چیز غمگین و بی روح شده. به هر حال من و تو از یک طرف آدمهای احساساتی و مسئولیت پذیری هستیم و از طرف دیگه بلد نیستیم که زندگی و لحظات خودمان را بابت چیزی که بیش از این امکان کنترل و بهبودش را نداریم از خطر آسیب پذیری محافظت کنیم.

وقتی که بهت گفتم که با توجه به شرایط موجود فعلا امکان رفتن به آلمان را ندارم برای این تابستان و شاید حتی برای رفتن به آمریکا هم دچار کمبود مالی شویم- کما اینکه هم اکنون چشم اندازی برای این یکی هم نیست- ناراحت شدی. اما نمی دانم چه می توانم بکنم. در واقع داستان از آنجا شروع شد که به بانک زنگ زدم تا ببینم چرا کارتم که تاریخش منقضی شده تمدید نشده و نیامده که گفتند بابت خالی بودن کردیت و کمبود اعتبارم هست. برنامه ام این بود که کمی با توجه به چک بورسیه ام در ژانویه به حسابهای بانکی مون برسیم که خب فعلا منتفی است و باید پولش را بفرستیم ایران و البته که از اینکه می توانیم این کمک را بعد از آن همه محبتی که بهمون شده بکنیم خیلی هم خوشحالم. از طرف دیگه درآمدی جز پول تدریس ندارم و پول تدریسی که بجای تو می کنم هم به حساب تو میرود. بنابر این وقتی طرف حسابم را دید گفت که شرایطت خوب نیست- که درست هم می گفت.

به هر حال این کاری بود که باید می کردیم و از جایی حسابهایمان را صاف می کردیم. خب! بهترین زمان ممکن نبود اما چاره ای هم نیست.

از صبح که آمدم کرما بعد از رساندن تو کمی حساب و کتاب کردم و دیدم که خصوصا خودم در شرایط خیلی سخت مالی باید شدیدا انضباط اقتصادی و رعایت خیلی دقیق حدود را پیشه کنم که اوضاعم خیلی مناسب نیست. نگاهی که به چند ماه آینده کردم دیدم فعلا تا پاییز سال آتی امکان هیچگونه خرج خارج از پول کلاس آلمانی و حمل و نقل عمومی را ندارم. مسلما خوشایند نیست اما شاید تجربه ی بدی هم نباشه. احتمالا به چنین ریاضت اقتصادی و به طبعش اجتماعی نیاز داشتم تا کمی از این دوره ی غفلت و پرت بودن بدر آیم.

شاید اتفاقا اینگونه زمان بیشتری را متمرکز بر کار و درس شوم- یا حداقل امیدوارم چنین دستاوردی را برای این حداقل ۱۰ ماه آینده به خودم تحمیل کنم و از این توفیق اجباری چیزکی حاصل کنم.

اما شرایط روحی و حالی زندگی مون هم خیلی روی فرم نیست. به هر حال تو چنین تجربه ای نداشتی و با اینکه خیلی هم خودت را حفظ می کنی اما در واقع کاملا مشهود است که اینجا نیستی. خب! خیلی هم نمی توان ایراد گرفت اما به هر حال این نشانه ی خوبی نیست. اگر بخواهی اینگونه جلو بروی و برویم زندگی خودمان به راحتی از بنیاد آسیب می بیند. چاره ای نداریم و اتفاقا درست برخلاف اقوام و اطرافیان و برادران کوته بین مان سعی می کنیم از همه چیز خودمان بزنیم و کمی شرایط را برای مادرها و پدرمان بهتر کنیم. دیشب وقتی گفتم نزدیک به ۵۰ هزار دلار در این چند سال به آمریکا و ایران فرستادیم- با اینکه طبق معمول تو اولش داستان را اشتباه گرفتی- باور کردنی نبود. خب! این هم تا اینجا نتیجه اش. فعلا هر دو نزدیک به دو برابر همین مبلغ به اوسپ بدهکاریم و کلی هم بدهی بانکی داریم. خدا بزرگ است اما به هر حال چاله ای است که چاه شده و اگر دقت نکنیم همه چیز را با خود فرو خواهد کشید.

زندگی و خرج و برج را که تو داری جلو می بری و من هم به سهم خودم سهم در آمدی تدریس را حفظ کرده ام و امیدوارم به مشکل و گرفتاری در آینده نخورد.

به هر حال قرار شد که این آخر هفته را کمی با هم خلوت کنیم و کمی حرف بزنیم و شاید صبحانه ای بیرون خوردیم و کمی به خودمان برسیم و شرایطمان را باز تعریف کنیم. من برخلاف تو که ترجیح میدهی در سکوت بگذرانی و ترجیح میدهم درباره شرایط آتی حرف بزنم و موقعیتمان را حداقل برای خودمان روشن کنم.

اما گذشته از تمام داستانهای فوق. امشب خانه ی آیدین و سحر دعوتیم. خودمان هستیم و قرار شد که من دنبال تو بیایم و سر راه شرابی بگیریم و برویم آنجا و کمی از همه چیز و از هیچ بگوییم.
    

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

شکست خوردن از خود


صبح تو را رساندم شرکت و خودم هم بعدش آمدم کرما و به هوای اینکه کمی مجلاتی را که برایم آورده ای و کمی هم خواندن چیزهای پراکنده روزم را سر کنم بهانه ای برای درس نخواندن امروز یافتم و اینجا هستم. ساعت ۱۰ و نیم هست و پیشاپیش حوصله ام سر رفته و علاوه بر اینکه کمی سردم هست اما بیشتر بابت خواب نامناسب دیشب خسته ام.

در واقع تمام دیروز و دیشب تحت تاثیر تلفن های تو با ایران بود و حسابی اعصاب و روان هر دو را فرسوده و ناراحت کرده است شرایط موجود و غم و ناراحتی که مامان و بابات دارند. مادربزرگت هنوز در ICU هست و گفته اند باید جراحی شود و تا پول ندهند خبری از جراحی نیست. میگفتی و به حق هم میگفتی که بابات یک عمر سخت کار کرده و حالا که باید خصوصا برای مهمترین و شاید عزیزترین موجود زندگی اش،‌مادرش، هزینه کند دست تنگ و ناتوان شده. گفتی که ماشینش را برای فروش گذاشته و هر چیز دیگر را اما خبری نیست. گفتم اگر بتوانی از عمو مجتبی قرض بگیری تا ماه آینده که چک دوم بمباردیر را خواهیم گرفت و جبران کنیم. قرار شد که این کار را بکنیم. اولش گفتی بابام عمرا قبول نمی کنه اما برخلاف انتظارت و البته قابل فهم با نگاه واقع بینانه وقتی با تهران تماس گرفتی خیلی خوشحال شدند از این امکان. نه تنها که وظیفه مان هست و نه فقط بخاطر اینکه تا سالها چنان از ما حمایت کردند که اگر نبود ما هم مطمئنا شرایط امروز را نداشتیم بلکه چه چیزی مهمتر از این که بتوانیم کمی رنج اطرافیانمان را تخفیف دهیم.

اما به هر حال وقتی آمدی خانه خیلی خیلی صورت و نگاه غمگینی داشتی. حق داری اما به هر حال همیشه در شرایط مشابه برای من اصرار داشتی که باید قوی بود و بر خود مسلط و شاکر که به هر حال توان دستگیری تا این حد را داریم. که مثلا اگر اوسپ نبود و نمی توانستم برای مادرم سر پناهی تهیه کنم چه حالی داشتم. اما به هر حال خودت با اینکه رفتی و دیدی و می دانی که اوضاع دقیقا از چه قرار است اما کمتر گوش به نصیحت خودت می دهی و شاید توانش را هم کمتر داری.

به هر حال تا صبح نتوانستم درست بخوابم. تو از شدت فشار فکری و البته خستگی هنوز در تن مانده از سفر خواب عمیقی رفتی که به هر حال لذت بخش نبود چون از صبح دوباره در چشمانت غم عمیق این روزها را داشتی. دیروز اما احمقانه اشتباهی از ریک کار را بدتر هم کرده بود. طرف به اشتباه دو چک بابت اجاره ی این ماه در حسابش نقد کرده بود که باعث شد تا هم حساب تو بهم بریزد و کلا خالی شود و برای قسط ماشین چیزی نماند- که امروز چکی در عوض داد و جبران شد- و هم جریمه ای بابت اشتباه خودش به هر دو تحمیل شد. شب که رفته بودی دیدنشان بعد از بازگشت از سفر و یکی دو سوغاتی کوچک اما زیبای صنایع دستی را برایشان بردی بانا به تو گفته بود که اصلا نمی فهمد که چرا ما باید جبران خطاهای خانواده های خود را بکنیم. چرا ما از کمترین داشته ی خود که برایش هزاران خواب و خیال و رویا بافته ایم باید بزنیم و به آنها بدهیم. با اینکه خودشان مادر و پدر ناخوانده ی پنج فرزند آسیب دیده از روابط معیوب خانواده های اصلی بودند و بزرگشان کرده اند و کلا خود به تمامه انسان هایی استثنایی هستند اما برایشان کار ما عجیب و اشتباه است.

به تو گفتم که نباید حال که می توانیم به مادرها و پدرمان کمی کمک کنیم، زندگی خودمان را چنان ضعیف و روحمان را چنان فرسوده کنیم که از پای بیفتیم. اما به هر حال خصوصا به قول رسول و خودت که امروز صبح گفتی شما خصوصا عادت به چنین نوع زندگی نداشته اید.

به هر حال تصمیم گرفته ایم که این کار را که می توانیم و باید،‌ بکنیم. دوست داریم و نه چون وظیفه مان هست که چون باید به عنوان انسان چنین کنیم،‌ پس خواهیم کرد. به تو نگفته ام اما هر چه حساب و کتاب کردم دیدم که نمی شود و باید به سال و یا سالهای بعد موکول کنم رفتن به آلمان را برای خواندن یک دوره ی تکمیلی و البته آشنایی با محیط دانشگاهی بابت تز و رساله ام. چون به هر حال این مدت خرج های ایران امکان پس انداز را از ما گرفت و حالا هم باید فکر اجاره ی تابستان مادرم باشم و بنابراین امکان هزینه ی دیگری نداریم. حقیقتش باید فکر بابت سفر به آمریکا برای دیدن مادر کنم که حالا دیگر پول آن را هم نخواهیم داشت. اما می دانم که به هر حال جور میشود. و یا حداقل امیدوارم که جور بشود.

دیروز برای آخرین روز کلاس لویناس در نیمسال اول با تماسی که آیدین گرفت قرار شد با هم برویم. دنبالم آمد و رفتیم و با هم برگشتیم و نزدیک خانه نشستیم جایی و چای نوشیدیم و گپی زدیم. بهش گفتم که بهم ریخته ام- در جواب اصراری که داشت که چرا حالم خوش نیست. گفتم که آنچنان که در آن دوره ی کاری روزی یکی از قهرمانان کشتی بهم گفت، با لمس تن حریف متوجه شدم که نه از پسش بر نخواهم آمد. نه تنها بابت ناهمخوانی زبانی،‌ که ریشه هایی که در خاک فرهنگش نیست و نه تنها بابت صعب بودن مسیر که اساسا بابت ناتوانی شخصی، نه تنها گستره ی بی نهایت پیش رو و یا افق بی پایان دست نیافتی که گم شدن در میان اینجا و آنجا، که گم کردن صداها و ناتوانی در یافتن مخاطب و سردرگمی و همه و همه و همه و شاید مهمتر از همه شکست خوردن از خود. من از خودم شکست خوردم و به خودم باختم به ناتوانیم در ایستادن، در جدی گرفتن و در سخت کوشیدن.

در واقع آشکار شدن آنکه تو همان مبارزی، همان که نجنگید اما شکست خورد!
 

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

روزنامه ی پایتخت


خودت چند بار گفتی که چقدر کار خوبی کردی که امروز نرفتی سر کار. ایمیلی که سندی هم در جوابت زده بود خیلی بهت روحیه داد و واقعا هم درست نقطه ی عکس تجربه ات در کپریت بود. با اینکه ماندیم خانه اما تقریبا هیچ کاری نکردیم. هم سرماخوردگی و بی حالی و هم تلفن طولانی با ایران. البته عصر وقت دکتر داشتی که دوتایی رفتیم و یک چک آپ کردی و دکتر هم گفت چیز مهمی نیست و گفت جواب آزمایش های هر دومون برایش رفته و همه چیز خوبه تا هفته ی بعد که باید آزمایش های قلب و الکترو اسکن از سرم را بدهم.

بعد از دکتر رفتیم کافه و یک ساعتی نشستیم و به قول تو خیلی روحیه مون عوض شد. تو خیلی بابت تجربه ای که این مرتبه در ایران از محیط و شرایط خانه دیده ای آسیب خورده ای و با اینکه سعی می کنی که به روی خودت نیاوری اما نمیشه. همین شد که گفتم بیا بریم وسایلی که برای کیارش آورده ای را بهش بدهیم و چراغی که باید برای دفتر سندی می خریدی را گرفتیم و کمی هم خرید برای شام کردیم و برگشتیم خانه و حال و روحیه ی هر دو خیلی بهتر شده بود. شب کمی با ناصر در ملبورن اسکایپ کردیم و تو حمام رفتی و شامی خوردیم و کلا روز را به استراحت گذرانیدیم.

البته اتفاق مهم روز چاپ شدن مقاله ی من در روزنامه ی اصلی اتاوا بود که برای اولین بار بابتش قرار هست حق التحریر هم بگیرم. به هر حال بعد از مدتها توانستم که به حلقه ی روزنامه های چاپی وارد شوم و خاطرات ایران را برای خودم زنده کنم. اتفاقا دیروز که برخی از وسایلم را مثل قلم زرین و ... را آورده بودی خیلی یاد آن دوره افتادم.

قبل از خواب هم- تو منتظر من در تخت نشسته ای که بیایم و تخت را گرم  کنم- دیدم که از ربل و یکی دو جای دیگه هم بابت قبول و چاپ مقاله ام ایمیل زده اند. خلاصه که خدا را شکر با اینکه درس نخواندم اما شروع بدی برای این آخرین اتمام حجت با خودم نبود.

فردا به سلامتی بعد از یک هفته سر کار خواهی رفت و من هم دانشگاه تا آخرین کلاس این ترم که لویناس هست را بروم.

۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

در انتظار گودو


به سلامتی بعد از ده روز برگشتی خانه. کمی سرماخورده ای و از آن جدیتر خیلی از نظر روحی بابت ناراحتی و مسائلی که در ایران دیده ای و گرفتاری های مامان و بابات و شرایط جهانگیر ناراحت و غمگینی. باید کمی با هم حرف بزنیم و کمی روحیه ات را بازیابی کنی تا بتوانی از این طریق حتی کمک حال بهتری برای آنها باشی.

دو کتاب و سه مجله ای که می خواستم و از میان آنهایی که موجود بودند برایم آورده ای و خود این داستان متاسفانه یکی دو روزی از درس خواندن عقبم خواهد انداخت. بهت گفتم و قبول کردی که فردا سر کار نروی و کمی استراحت کنی. احتمالا حتی دکتر هم برویم تا یک چک آپ سرپایی هم بکنی  تا خیالمون راحت شود.

کمی آجیل و البته بخشی از عکسهای بچگی خودم و خودت را آورده ای که عالی بودند و باید بشینم پای دیدنشان. از گرانی و آلودگی که بگذریم از شرایط روحی و حالی مردم و البته امیدواری بیش از حد خوشبینانه در میان آنها گفتی و اینکه همه در انتظار بهبود سریع همه چیز هستند و البته بی خبر از بسیاری از چیزها. با اینکه می گویی اخبار و ظریف و گفتگوها را لحظه به لحظه و همگی دنبال می کنند اما حرفهای اساسی این چیزها نیست داستانهای سریالهای ترکی است که از سر شب تا سحرگاه خانه ها را مشغول خود کرده است. انتظار و دل بستن و انتظار و انتظار و ...


رسیدن فصل دوم


به سلامتی آخرین ماه سال ۲۰۱۳ از راه رسید. سالی که من هیچ کار مفیدی در آن نکردم- هیچ بطور مطلق- حتی یک درس نگذراندم. یک مقاله ننوشتم. آلمانی را درست ادامه ندادم و وقفه های طولانی در هر کاری انداختم به شکلی که کل کار از دست رفت. تنها کمی ورزش که نتیجه ی خیلی خوبی هم نداد چون خودم را داغون کردم و تو را به شدت نگران. با این حال این سال مهمترین سال به لحاظ درسی و بابت گرفتن بمباردیر بود. هر چند که نتیجه ی سالهای قبل تر بود اما این اتفاق در سال جاری افتاد.

امروز صبح زود که بیدار شدم بعد از اسکایپی که حدود ساعت ۲ صبح از فرودگاه فرانکفورت با هم کردیم شروع کردم به تمیز کردن معمول یکشنبه ها البته با ذوق و شوق آمدن تو که به سلامتی سه ساعت دیگه خواهی رسید. حالا باید حمام بروم و گل بخرم و بیام فرودگاه استقبال عشق یگانه ام که دلم برای هر لحظه با او بودن و دیدن و بوییدن و بوسیدنش پر می کشه.

در حال تمیزکاری بودم که یادم افتاد ماه آینده آغاز سال مهمی برای من خواهد بود. وارد دوره ی جدیدی خواهم شد و ۴۰ سالگی آغاز می شود به امید خدا. باورم نمیشه و می دانم که این حس تقریبا مشترک برای همه هست اما از این جهت باورم نمیشه که جایی و نقطه ای ایستاده ام که باید سالها پیش از آن گذر می کردم. به هر حال افسوس گذشته کاری را جبران نمی کند. شاید یک نگاه واقع بین نشان دهد که دیگر توان و توش فتح قله ای را ندارم. اما حداقل در راه بودن را باید قله ی این نیمه ی دوم کنم. خب! به نیمه ی دوم خواهم رسید بطور رسمی از ماه آینده. بهتر است آدمی شوم که از نیمه ی اول درس های بدیعی که گرفتم را مثل همیشه پشت گوش نیفکنم.

باید برای خودم و تو و زندگی عاشقانه مون چیزی شوم دیگرگون.

سلام به تو و آمدن و این ماه و این دوره ی جدید.

به نیمه رسیدم و مغبون از از دست رفته های بسیارم هستم. اما دلگرم بزرگترین داشته هایم. تو و عشق مان و امید به ادامه ی صحیح راهم.

سلام عزیزم!
خوش آمدی که چشم به راهت بودم و هستم و خواهم بود و می دانم که تا زنده ام با من و در کنارمی.

۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

به سمت خانه


به سلامتی از هواپیمایت که پرواز کرد مامانت بهم زنگ زد که راهی شده ای. دیگه طاقتم داشت طاق میشد که راهی شدی پیشم. علیرغم اینکه کلی بهت گوشزد کردم که حواست باشه که مریض نشی اما باتوجه به شرایط ایران و شرایط خانه به هر حال سرماخورده و کمی مریض زدی به راه. اما به سلامتی فردا ظهر میرسی و احتمالا قانع و راضیت کنم که دوشنبه را بمانی خانه.

دیشب آخرین قسمت ۱۴ ساعته از فیلم مستند Eyes on the Prize را دیدم که البته آن ضربی که قسمتهای قبلی را داشت را فاقد بود اما به هر حال با دیدن کل مجموعه باید بگم که واقعا ارزشش را داشت. بعد هم زودتر از هر شب در این هفته خوابیدم که تو که قرار بود به وقت ما سحر راهی خانه تهرانپارس بشی برای کتابها بیدار شوم و با هم راجع به کارتونها حرف بزنیم. ساعت ۳ صبح بود که بیدار شدم و تا بهت زنگ زدم و گفتی که دیر وقت خواهید رفت و برو بخواب و تا دوباره بخوابم شده بود ۴ و دوباره صبح هم زود بیدار شدم و خلاصه همین داستان باعث شد امروز را با انجام ندادن مطلق هیچ کار طی کنم. حتی قرار ورزش با بن هم با اشتباه ساعتی تو - که البته من از خدایم بود بهم بخوره- منتفی شد و وقتی هم برای خرید گل بابت آمدن تو رفتم بلور مارکت همه چیز خریدم جز گل!

از انباری پشت بام بهم که زنگ زدی گفتی که با جهان و مامانت و کارگری که گرفته بودی برای جابجایی کارتونها آنجایید و کلا کمتر از ۱۰ دقیقه شد تلفنمون چون امکان باز کردن کارتونها را که نداشتی و قرارش هم نبود و بابت همین داستان قرار شد کارتونها را با توجه به اسمهای کلی که من رویشان نوشته بودم انتخاب کنیم و فریت کنند و اینجا غربالشان کنیم که مطمئنم بیش از نیمی از کتابهایش به کارم نخواهند آمد اما چاره ای نبود. بیش از ۱۰ کارتون شد و البته لحظه ی آخر گفتم که دوره ی کامل مجلات آدینه را هم بهشان اضافه کنند. حالا باید ماه آینده پول بفرستم برای فریت کردنشان چون قرار شد این پولی که دستت داری را به جهان و مامانت بدی که اوضاع خیلی خرابتر از آنچه که فکرش را می کردیم هست.

خلاصه که این یک هفته تهران بودن با تمام ناراحتی ها و آلودگی هوا و مریضی حال مامان بزرگ و اوضاع کاملا ورشکسته ی بابات و دیدن حال و روز جهان و مامانت و خلاصه همه ی چیزهایی که حال آدم را می گیرد به رفتنش بعد از ۷ سال کاملا میارزید چون دیدن خانواده در هر شرایطی زمانی که عشق و محبت واقعی میانشان هست لذت بخشه.

خب! آخرین روز و ساعات ماه نوامبر را پشت سر می گذاریم. آخرین ماه سال پیش روست و ... حالا این منم ایستاده بر آستان ویرانه هایی که اگر دستی برای برپا کردنشان به زانو نزنم همراهشان خاکستر خواهم شد. غبار فراموشی در لایه های نمناک و لجن گرفته ی تاریخ!

بیدار شو! بیدار

۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

دیدار یار غایب


آخرین روز کلاس و تدریس در ترم اول امسال تمام شد. برگشتم خانه با کلی برگه برای تصحیح در طول ماه پیش رو. خسته بودم و قید ورزش را هم مثل این چند وقت که یک خط در میان انجام می دادم زدم و بعد از اینکه کمی با تو که هنوز نخوابیده بودی و ساعت از ۲ بامداد تهران هم گذشته بود حرف زدم که حسابی صدای سرماخورده و البته بی آنکه به من بگی حتما گریه داشتی حرف زدم و تشویقت کردم که زودتر بخوابی. البته فردا به سلامتی روز آخری هست که تهرانی و با اینکه واقعا بهت اصرار کردم که قید رفتن به خانه ی تهرانپارس را بزنی اما گفتی قرار گذاشته ای و خلاصه صبح زود بهم زنگ میزنی تا چندتایی کارتون کتاب را برایم جدا کنی و فریت کنی.

امروز خیلی سر حال نبودی. از جمله ی مهمترین دلایلش بهم ریختگی شدید اوضاع در خانه هست و گفتی که بیمارستان از بابات برای فردا ۲۸ میلیون تومان خواسته و قراره که فردا بابات تلاش کنه برای فروش ماشینش. بقیه ی چیزها هم همینطوره و بهم گفتی که باید بیشتر به ایران سر بزنی. البته هوا حسابی کلافه ات کرده اما به قول خودت چاره ای نیست.

فردا با بن قرار دارم و منتظرم که به سلامتی زودتر یکشنبه ظهر بشه و بیای توی دلم که خیلی خیلی دلم برات تنگ شده. تا حد امکان سعی کردم که در این یک هفته به روی خودم نیاورم تا شرایط تو را از این سختتر نکنم اما واقعا بی تو نمیشه. بدون کوچکترین تردیدی.

سه تا فیلم مستند دارم که باید ظرف این دو سه روز ببینم که اتفاقا یکیشون چهارساعته هم هست. از دوشنبه هم که دیگه با پایان یافتن ترم- آخرین کلاس را سه شنبه دارم که میرم لویناس آشر را گوش کنم- باید بابت این همه عقب افتادگی تلاش مضاعف کنم.

اما فعلا از تو بگویم که داری به سلامتی میای و دلم برات آنقدر تنگ شده که نمی توانم حتی واژه ی مناسبی برایش پیدا کنم. شاید همین بیت کمی وصف الحال باشه:

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

یادمه اولین بار این شعر را در یکی از همین پاکت های شعر و فال که در تجریش می فروختند و من هم سال اول و یا دوم دبیرستان بودم خواندم. واقعا که بعد از این همه سال حالا زمان در یافتن معنای آن است.

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

That was not enough


از صبح تا حدود ساعت ۵ رفتم کرما اما حتی یک مقاله ی ساده و آن هم به فارسی را تمام نکردم. کمی با اینترنت سرگرم کردم خودم را کمی با تو و رسول حرف زدم. کمی گیج خوردم و در کل نمی دانم چطور روز به این ساعت رسیده که تا دقایقی دیگر از نیمه ی شب هم خواهد گذشت و به سلامتی فردا که آخرین روز کلاس و تدریس در این ترم هست شروع خواهد شد.

تو هم از شدت آلودگی هوا در تهران دایم سر درد داری و امروز با سارا و لیلا و جهان و دو نفر کارگر گفتی که افتاده اید به جان آت و آشغال های مامانت و کلی خنزر و پنزری که در کمدها جا داده و باعث شده جهانگیر حتی یک کمد و کشو هم برای لباس هایش نداشته باشه و همه چیزش را روی تحت و میز ولو کنه. آخر شب تهران که دوباره بهم زنگ زدی گفتی که تازه کارها تمام شده و خیلی خسته بودی. یک نمونه قیمت هم بهم دادی که دو کیلو هویج و یک کیلو شلغم و نیم کیلو چغندر و یک شاخه کرفس از تره بار و درهم شده نزدیک به ۱۶ هزار تومان. چیزی که تنها در عالم بورخسی برایم قابل فهمه.

سر شب هم با مادر و مامانم بعد از مدتی که با امیر قرار بود هماهنگ کنیم و اسکایپ کنیم ارتباط تصویری گرفتیم و مادر را دیدم که خیلی شکسته و پیر شده. آنها هم از دیدن سیبل موومبری من جا خوردند.

ورزش نرفتم و آلمانی هم نخواندم. هیچ نکردم جز البته دیدن چهار قسمت از Eyes on the Prize که خصوصا از دیشب چنان محسور سخنرانی و هیجانی که در هنگام حرف زدن از خودش نشان میداده شدم که نگو. عجب سخنران قهاری بوده این مرد بزرگ مارتین لوتر کینگ. آخرین سخنرانیش که وعده ی سرزمین موعود را از قول کتاب مقدس می دهد و البته شب را صبح نمی کند و بخشی از یک سخنرانی دیگر که این قسمت با آن تمام شد تکان دهنده بود.

One day we will have to stand before the God of history and we will talk in terms of things we've done

It seems that I can hear the God of history saying
That was not enough
But I was hungry, and ye fed me not

That's [still] the question facing America today

 -Martin Luther King

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

در رفتن زهوار


تازه از جیم برگشته ام و بلاخره این بن کار خودش را کرد و ما را زیر تعهدی تقریبا ۴ هزار دلاری برد. آن هم در شرایطی که واقعا نباید این کار را می کردم اما به هر حال تصمیم گرفته ام که اگر قرار به سلامتی مون برسیم با این کار هم خودم و هم خصوصا تو را کمی در مقابل تصمیم از پیش گرفته شده قرار بدهم و کمی داستان رسیدن به سلامتی و ورزش را جدی بگیریم.

امروز هم مثل تمام این مدت هیچ کار مفیدی نکردم به لحاظ درسی. البته برای OD چیزی را که فرستادم خیلی مورد استقبال قرار گرفت و چاپ شد. این اولین قطعه ای بود که بدون فرستادن برای *پروفرید* جایی فرستاده بودم و بد نشده بود. دبیر سرویس که خیلی تعریف و تمجید کرد و خلاصه بعد از ماهها کاری کردم در این زمینه.

صبح به کرما رفتم تا ساعت ۳ و بعد از اینکه خانه برگشتم نهاری خوردم و با هم تلفنی هم صبح و هم عصر حرف زدیم. با جهان به دکتر رفته بودی که گویا برونشیت بدی داره و علاوه بر اینکه باید سیگارش را ترک کنه کلی هم دوا و دارو داره. از اینکه چقدر همه چیز گران هست- مثلا یک چای و یک قهوه و یک برش کیک شده ۵۷ هزار تومان و یا امشب که ۴ عدد پیتزا گرفته اید برای مهمانها که آمده اند آنجا و شده ۱۰۰ هزار تومان- بگیر تا نکته ی مهمتر یعنی خراب بودن مطلق وضع خانواده از لحاظ مالی و به طبعش حالی. گفتی که جهان دکتر نرفته چون پولش نبوده و بیمه هم نداره. همه چیز در خانه زهوار درفته و خلاصه آه در بساط نیست و روحیه ای هم کسی نداره. اینقدر ناراحت بودی و تحت فشار که زدی زیر گریه و بهت گفتم که این حالی است که وقتی رفتیم خانه ی مامانم به من دست داد. گفتم که چاره ای نیست و ما باید کمک خرج هر دو طرف باشیم با اینکه اوضاع خودمان هم تعریفی نداره اما به هر حال وظیفه ی ماست. گفتم که بی خیال رفتن خانه ی تهرانپارس بشو و اصلا نمی خواهم کتابی فریت کنی و همین اندک پولی که برایت باقی مانده را بده به مامانت و جهانگیر و بعد هم باید هر از گاهی براشون به اسم کادو پول بفرستی. از هوا هم همین بس که من از این سر دنیا خواندم که شرایط اضطراری است و دولت تصمیم گرفته ادارات و سازمان ها را هم در کنار مدارس تعطیل کنه.

من هم اینجا کمی در کرما مقاله ی بی ربط خواندم و کمی روی مقاله ی OD کار کردم برای جای دیگه و بعد هم ورزش و حالا هم شامی خواهم خورد و احتمالا قسمتی از فیلم مستند جنبش سیاهان آمریکا را خواهم دید. از همین روزها باید نه تنها درسم را جدی شروع و دنبال کنم که زبان آلمانی هم کلا از مدار خارج شده و باید فکری به حالش بکنم.

فردا هم به کرما خواهم رفت و عصر هم ورزش و شب هم احتمالا کمی رمان خواهم خواند. هنوز درس را شروع نکرده ام اما باید پس زمینه هایش را آماده کنم چون از بس از مقوله دور افتاده ام که کار سختی پیش روست. تنها چیزی که دوست داشتم اینجا هم ثبت کنم پیگیری و احوالپرسی مکرر آیدین و سحر هست که دوستان خوبی هستند و لطف دارند. خصوصا سحر که خیلی اصرار داره تنها نمانم.

۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

چیزکی را نوشتن


روزها کمی بعد از اینکه بیدار میشم تو هم از ایران تماس میگیری که زمانی است که تازه از بیمارستان برگشته اید. البته امروز هنوز در بیمارستان بودید و منتظر نوبت دکتر متخصص برای جهانگیر که کمی ریه هایش نارحته. گفتی که از بهمن فرزانه هم عکس گرفته ای و خیلی سلام رسونده. بنده ی خدا گویا  برای یک دیدار کوتاه آمده بوده ایران گرفتار شده و مریض.

دیروز صبح ایمیلی از OD گرفتم که خواسته بودند که اگر می توانم خیلی سریع چیزی بابت interim deal بهشون بدم. این شد که بعد از اینکه بلاخره مقاله ی طولانی و خیلی خوب اباذری را تمام کردم کمی برای این کار وقت گذاشتم و به این نتیجه رسیدم که چیزکی براشون بنویسم. حالا امروز بعد از دو هفته نرفتن به کلاس آشر تصمیم گرفتم که باز هم نروم و بجاش برم کرما و کمی این کار را کنم. هر چند که کارم این نیست اما باز هم بد نیست که کمی اینگونه به خودم انگیزه بدم.

تو هم دیروز عصر به وقت محلی بعد از بیمارستان رفته بودی به همراه مامان و جهانگیر خانه ی خاله سوری که اون هم از همان مسیر تو یک شب بعد از تو رسیده بود ایران. دور هم بودید و خوش گذشته. امشب هم احتمالا خودتان چهار نفری بروید شام بیرون و یا در خانه دور هم باشید. بهم زنگ زدی و گفتی که در انبار خانه کاشانک هیچ کتابی نیست و خیلی حالم گرفته شد. با اینکه بهت گفته بودم که احتمالا چیزی آنجا نگذاشته باشم اما به هر حال اینکه هیچ کارتونی نبوده خیلی حالم را گرفت. نه قرار بود و نه انتظارش را داشتم که به خانه تهرانپارس بروی و برایم کتابهایی را که می خواهم و بعضی را واقعا احتیاج دارم sort کنی. اما حیف! این همه راه رفتی و من بخشی از پول این کار و فرستادن کتابها را هم کنار گذاشته بودم اما نشد. پولش را که برای خرج سفر به تو دادم و حالا هم نه فرصتش هست و نه امکان مالی و حالی داستان. جالب اینجاست که واقعا هم به بعضی از کارتونها و کتابهایش احتیاج دارم چه بابت تز تو و چه تز خودم. خب! این هم هزینه بابت مشارکت و نوشتن برای مردم. البته که ذره ای پشیمان نیستم اما از اینکه نمی توانم خودم بروم و این کار را بکنم به هر حال حالم گرفته شد. به هر حال این هم در کنار آن همه *هزینه* های واقعی که سالها و دهه هاست که دیگران و مردم داده اند، هزینه های جبران ناپذیر در طول بیش از یک قرن. این یکی که حتی به عنوان شوخی هم نباید جدیش گرفت.

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

هیجان از هر سو


ساعت ۱۱ روز یکشنبه. هوا آفتابی اما چندین درجه زیر صفر و زمین و برفهایی که مانده اند یخ زده. من در کرما هستم و با تو چندباری دیشب و امروز حرف زده ام. ساعت ۶ صبح به وقت تهران بود که با من اسکایپ کردی که خیلی چسبید و هیچ کدام انتظارش را نداشتیم که بتوانی از خانه اسکایپ کنی. هنوز نخوابیده بودید و خوشحال و هیجان زده دور هم بودید. بخشی از هیجان به توافق اولیه ای که ایران با دنیا سر برنامه ی هستی اش رسیده بود- توافقی که به ظاهر دور تازه ای از حیات حکومت و البته کمی آسایش کوتاه مدت مردم را در دل خودش خواهد داشت و اتفاقا به همین دلیل من را به شخصه خیلی آسوده و خوشبین نکرده.

من هم تا خوابیدم ساعت نزدیک ۳ صبح بود. خور و خواب و خشم و شهوت در یک جمله کار دیروز من بوده و اگر درستش نکنم احتمالا دور جدید پس روی خواهد بود مگر اینکه هشدارها به خودم را جدی بگیرم.

صبح ساعت ۸ بیدار بودم و بعد از حمام بود که تو زنگ زدی و گفتی که از بیمارستان آمده ای و حال مادربزرگت با دیدن تو خیلی بهتر شده. گفتی که همانطور که مامانت قبلا بهت گفته بود بهمن فرزانه هم تخت بغلی در ICU هست و اتفاقا تو هم کلی باهاش حرف زده ای و بابت اینکه کسانی آنجا او را می شناسند خیلی خوشحال شده. بهت گفتم که نکته ای که به من در مصاحبه ای که سالها پیش باهاش داشتم را بهش یادآوری کنی که شاید بخنده و برایش خاطره انگیز باشه. راجع به محل آپارتمانش در رم و تنفرش از فوتبال و تحمل سر و صدای وحشتناک هر هفته ی هواداران باشگاه رم بود.

گفتی که اوضاع مامان و بابات و وضعیت خانه بابت بی پولی خیلی خرابه و خصوصا جهانگیر خیلی تنهاست و قرار شده که این یک هفته را دایم با او بگذرانی و کمی کمکش کنی و البته تشویق.

به ریتا هم که خبر نداشت که داری میری ایران زنگ زدی و از هیجان روی پا بند نبوده و گفته از اداره ی گذرنامه که در آن لحظه بوده راهی خانه شما خواهد شد.

من هم در کرما هستم و می خواهم کمی مقالات متفرقه بخوانم که بهتر از ماندن در خانه و پای اینترنت عمر تلف کردن بود. خیلی کارهای بهتر از این هم می توانم بکنم اما تو گویی که در غیاب تو توش و توان،‌ اشتیاق و حوصله ندارم. و البته می دانم که وقتی هم که در کنارم هستی دوباره بهانه های واهی دیگری می گیرم اما این یکی با همه فرق می کنه.

۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

رسیدن به تهران


ساعت ۵ و ۲۱ دقیقه بود که مامانت از فرودگاه زنگ زد و گوشی را داد به تو و به سلامتی رسیدی. خدا را شکر خیلی نگران شده بودم با اینکه هنوز دیر نشده بود اما به هر حال بعد از داستانهایی که داشتیم و خصوصا با توجه به زمینه ی موجود و البته غیر قابل پیش بینی بودن همه چیز و به هر حال سفر راه دور و ... جای نگرانی هم تا حدودی داشت.


گفتی مامان و بابا و جهانگیر آمده اند فرودگاه و همه چیز خیلی خوبه و گفتی آزیتا حاجیان همسفرت بوده و از آنجایی که کسی به آن صورت نشناخته او را تو را گیر آورده بود و سرت را برده بود. صدای شادی و طنین خنده در صدای مامانت بعد از مدتها خیلی خوشحال کننده بود و به همین دلیل بهت گفتم که یادت باشه شاید چنین سفری تا سالهای بعد دیگه اینگونه دست ندهد سعی کن که لذت این چند روز کوتاه را ببری.

تو هم می خواستی بدانی من خوبم و همه چیز خوبه که گفتم نهار پاستایی را که تو برایم درست کرده بودی خوردم و همه چیز عالی است و گفتم که می خواهم آنجا خوش باشی و من هم اینجا کارهایی را که دوست دارم خواهم کرد.

قرار شد وقتی رسیدید خانه یک زنگ مفصلتر بهم بزنید و با دیگران هم صحبت کنم و چشم روشنی بهشون بگم که فرشته ی زندگیم و دختر نمونه شان آمده آنجا و بعد از مدتها دیدار تازه می کنید. البته ساعت ۲ بامداد هست و تو در تمام طول پرواز نتوانسته ای بخوابی و باید استراحت مناسبی کنی.

خدایا شکرت. حالا ماند نیمه ی دوم راه که به سلامتی بعد از گذشت چند روز به خوبی و سلامتی و البته بهبود حال مادربزرگت برگردی و بیایی ور دل خودم! فرشته ی زندگیم.
 

منتظر زنگ


به سلامتی همین الان سایت فرودگاه در تهران نوشت که هواپیمایت به زمین نشست. امیدوارم هم چیز خیلی خوب پیش برود و زودی بهم زنگ بزنی که به هر حال نگرانم. خیلی هم بهت بروز ندادم اما خودت هم شاید کمی نگران باشی. اما توکل می کنیم و به امید خدا همه چیز خوب و عالی پیش خواهد رفت.

قرار شده که تا آمدی بیرون و تشریفات گمرگ و گذرنامه ات انجام شد از گوشی مامانت بهم یک زنگ بزنی که خیالم راحت بشه.

منتظرم و البته کمی دلشوره هم دارم اما برف زیبایی که امروز بارید - در واقع اولین برف امسال زمستان- و البته با باز شدن هوا تنها کمی از آن روی زمین مانده را به فال نیک گرفته ام. بزن زنگ رو که منتظرم.

بوسه عشق


شنبه صبح اول وقت هست و با تلفن تو از فرودگاه فرانکفورت بیدار شدم تا کمی با هم اسکایپ کنیم. گفتی که تمام راه تا آنجا را ناراحت بودی و پشیمان از اینکه چرا چنین تصمیمی گرفتی و چگونه می خواهی این ده روز را تحمل کنی.

من هم دیروز می خواستم بعد از اینکه ازدانشگاه آمدم خانه و قبل از رفتن به فرودگاه اینجا چند سطری بنویسم که نشد و دلم نمیامد تا وقتمان را بابت نوشتن در اینجا بگیرم و از پیش تو بودم بزنم. البته تا از دانشگاه به بانک رفتم و پول برایت گرفتم و آمدم خانه- و با توجه به اینکه دیروز تمام تاخیرهایی ممکنه هم پیش آمد از اتوبوس در دانشگاه گرفته تا قطار و بعد ایستادن قطار روی خط و در ایستگاه ووو- خود به خود دیر شده بود. بگذریم آمدم و خیلی زود راهی فرودگاه شدیم و چقدر هم خوب شد چون راهبندان بود و مسیر اشتباه و ... اما بلاخره سر وقت رسیدیم. بعد از اینکه دوتا چمدان کوچکت را تحویل دادی رفتیم و شام سبکی با هم خوردیم و تو راهی شدی. خیلی سخت بود و هست بعد از بیش از ۱۴ سال اینگونه دور شدن و با توجه به اینکه جز یک ده روز که تو باید دبی می رفتی و یک یکشب که من در ملبورن بودم و تو در بریزبین ما همیشه در کنار هم و با هم بودیم و خیلی سختمان بود و هست. خلاصه وقتی رفتی در سالنی که از چند متر قبلش باید از هم جدا میشدیم و تو از بازرسی گذشتی یک دفعه دیدم که از دور اشاره می کنی که بیا و یک مامور هم آمد و به مامور جلویی گفت این می تونه بیاد داخل. بهشون گفته بودی که یک چیز یادت رفته که از من بگیری و آنها هم اجازه دادند که من بیام اینطرف. حلقه ام بود که قرار بود با خودت ببری تا کمی تنگترش کنی که دایم از انگشتم نیفته. اما وقتی که خواستیم دوباره همدیگر را ببوسیم طرف گفت نمیشه و تو دوباره باید بیای این طرف. آمدی و همدیگر را بوسیدیم- بوسه ای که خیلی مزه داد و اتفاقا باعث لبخند همه ی ماموران آن قسمت هم شد و خیلی به قول تو به جون جفتمون چسبید.

تا هواپیمایت به سلامتی راهی شد در فرودگاه بودم و با هم تا دقایقی قبلش تکست و عکس رد و بدل می کردیم. خصوصا برای تو خیلی سخته که داری بدون من راهی سفر میشی. اما بهت گفتم که به هر حال نکته ی مهمش اینه که داری این کار را برای خانواده و خصوصا پدرت و البته دیدن مادر بزرگت می کنی. بعد که آمدم خانه خوابم نمی برد تا دیر وقت و ساعت از یک گذشته بود که برای اولین بار بی تو رفتم که بخوابم و صد البته که سختم بود.

حالا هم که بیدار شده ام با تصویر زیبا و صدای دلنواز تو. الان البته باید برم یک حمام سریع بگیرم و برم ورزش با بن و بعد هم که جلسه ی HM هست تا بعد از ظهر.

از خدا می خواهم که سفرت به خیر و خوشی باشد و بی هیچ نگرانی و مشکلی بری و برگردی که البته نگرانم. اما امیدوار که همه چیز به خیر و نیک می گذرد و راحت میری و سر وقت بر می گردی در آغوشم. به امید خدا!

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

سخنران مدعو


با اینکخ انتظار بیست و یکم را می کشیدم که طرحی نو در اندازم اما ناراحتی و گله ای که صبح بابت درست کردن و بردن و آوردن نهار سندی- که قرار بود تنها زمانی اتفاق افتد که غذای تو هم همان باشد و به رژیم اون بخورد و عملا چنین نشده- داشتم و برایم پیش آمد و البته طبق معمول باعث تلخ کردن کام هر دومون شد عملا روز را تحت الشعاع قرار داده. ساعت نزدیک ۲ هست و من در کرمای دانفورد هستم و تو هم سر کاری. البته بی شک یکی از دلایل ناراحتی مون و شاید اساس داستان ناراحتی است که بابت دور شدنمون در ۱۰ روز آینده هست که از فردا شب شروع میشه که تو به سلامتی راهی ایران خواهی شد و تا یکشنبه ی هفته ی بعدش که به سلامتی بر خواهی گشت طول میکشه.

از دیروز بگویم که اولین تجربه ی دعوت شدن به عنوان سخنران مدعو بود که در نوع خودش جالب بود و البته بسیار متفاوت. هم بچه ها نسبت به موضوع در قیاس به تجارب قبلیم در استرالیا بیشتر توی باغ بودند و هم فیلمبرداری و پخش همزمان که بی آنکه که بدانم تو را هم سر کار در دیدن *لکچرم* شریک کرده بود نوع دیگری بود. کار که تمام شد بهم تکست زدی که خیلی نحوه ی ارائه و تسلط به موضوع به چشم میامد. البته تفاوت دیگری هم داشت و آن هدیه ی کوچک اما زیبایی با آرم دانشگاه بود که به رسم یادگار بهم دادند. بحث که تمام شد تا یکساعتی بیرون از سالن با یکی دونفر از مسئولان و دانشجویان ادامه داشت و امروز هم ایمیل محبت آمیزی از آندریا- پروفسوری که درس را ارائه کرده- دریافت کردم که در ساعات بعدی کلاس دانشجویان خیلی تحت تاثیر بحث ساعت اول قرار گرفته بودند.

بعد از دانشگاه به خانه آمدم و رفتم جیم تا با بن تمرین کنم.کمتر از نیم ساعت تمرین کردیم و گفت حالا بشینیم و برنامه ریزی ماههای آینده را برای کارمون بکنیم. کمی که توضیحاتش جلو رفت متوجه شدم که خوابی برای خودش و من دیده آن سرش ناپیدا. گفتم اینها چی هست که گفت برنامه ی ۱۱ ماه آینده ی کاری من و تو. بعد از اینکه گفت ۸ هزار دلار هم هزینه اش میشه و با خنده ای که برایم قابل پنهان کردن نبود دایم گفتم نه تنها در توانم نیست که اساسا برنامه ای هم برای چنین کار ندارم. بدنسازی و ورزش حرفه ای کجا و زندگی و مسیر من کجا. اما به خرجش نرفت که نرفت. دایم می گفت پس چطور می خواهی به اهدافت برسی که گفتم اصلا نمی دانم تو چطور به اینجا رسیده ای؟ ضمن اینکه باید واقع بین بود اما من اصلا چنین رویایی هم ندارم چه برسد به هدف و هدف گذاری. خلاصه از او اصرار که تو بودجه ات به من بگو و من برنامه ای برایت تنظیم می کنم. گفتم کلا هدف من از گرفتن این پکیج ۶ جلسه ای که تنها انتخاب موجود هم بود تنها آشنا شدن با اصول اولیه و ابتدایی و گرفتن یک برنامه ی تمرینی مناسب و البته شدنی برای خودم بود. به هر حال مشتی که انگلیسی چندان قابل فهمی هم نداره و به قول خودش یکی از دلایل آمدنش به کانادا یادگیری و تقویت انگلیسیش بوده نفهمید که چه می گویم و شاید هم نمی خواست که بفهمد. تو که از خرید و رفتن در خانه ی کیارش- برای اینکه خریدهایی که از کاستکو برایش کرده بودی را بهش بدی و یکی دو چیز که برای ایران می خواست بفرستد بگیری- برگشته ی آمدی دنبالم از شانس ما که همیشه یکجور دیگرش به پست ما می خوره خنده ات گرفته بود.

خلاصه که به سلامتی فرداشب راهی سفر خواهی شد تا بعد از سالها بری ایران و اطرافیان و خصوصا مادربزرگت را ببینی. گفتی دایی رضا هم بهت زنگ زده و یکساعت سر کار هرچی گفتی نمی تونی طولانی صحبت کنی به قول خودت بنده ی خدا های کرده بوده و قطع نمی کرده. گویا لیست خرید بهت سفارش داده و گفته لازم نیست برای من سوغاتی بیاری اما اگر خواستی بیاری این و این و این و اینها را بیار!

فردا تو به سلامتی میری سر کار و بر می گردی خانه تا با من که از دانشگاه و کلاسهای روز جمعه ام که باید فروید برای این چند جلسه درس بدهم برگشتم برویم فرودگاه که به امید خدا پروازت ساعت ۱۰ شب هست و برگشت هم یکشنبه ی هفته ی بعدیش هست بعد از ظهر. امیدواریم که همه چیز خوب پیش برود. خدای ناکرده مریض و فرسوده نشوی که خود این مسیر و مدت کوتاه رفت و برگشت و فضای ایران و خانواده و آلودگی و ... به اندازه ی کافی همه چیز آدم سالم را از پا میندازه. ضمن اینکه تا برگشتی باید بروی سر کار. کاری که با غیبت یک هفته ای احتمالا کلی هم بدو بدو خواهد داشت.

اما نیمه ی پر لیوان را باید دید که دیدن مادر و پدر و برادر و البته مادربزرگ ها و پدربزرگی است که خیلی دلتنگ تو هستند.
 

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

چمدان قرضی


ساعت ۹ شب هست و تو هنوز نرسیده ای خانه. بعد از کار رفتی کاستکو تا برای مامانت و جهانگیر و ... خرید کنی و بعدش هم خانه ی نسیم تا چمدان کابینی اش را قرض کنی برای سفرت به ایران که با سلامتی و با دل خوش قرار است جمعه شب به امید خدا بروی و یکشنبه ی بعدش برگردی. امیدوارم سفری راحت و بی دغدغه باشد و مادربزرگت هم با دیدن تو حالش خیلی بهتر شود. خصوصا هر دو نگرانیم که نکند خدای ناکرده مریض شوی بابت آلودگی هوا و البته خستگی و فشار سفر کوتاهی که پیش رو داری. اما دیدن برادر بعد از سه سال و مامان و بابا بعد از دو سال و مادربزرگ بعد از ۷ سال حتما خستگی را از تن آدم در می کند به شرط آنکه حال مادربزرگت هم رو به راه شود.

دیروز اول هفته بود و رفتم تا مثلا درست درس خواندن را آغاز کنم که بازیگوشی کنان وقت را تلف کردم و بعد هم زود از کتابخانه بلند شدم و بعد از یک کرما به خانه آمدم و هیچ جز اتلاف وقت. امروز حتی زحمت کتابخانه رفتن را هم به خودم ندادم. کمی تلفنی با رسول حرف زدم این دو روز که حال و احوالی نداشت خصوصا دیروز که طبیعی هم بود. بابت شروع شدن دوران درمان پوا دوباره باید هفته ای سه مرتبه اشعه بگیرد و قرص بخورد و خلاصه روز از نو. امروز البته بهتر بود و نزدیک به دو ساعتی با هم گپ زدیم. اتفاقا کمی پیشتر مقاله ای که از اباذری شنیده بودم در این شماره ی مهرنامه در پاسخ و نقد به اقتصاددانان بازار آزاد نوشته و قرار بود داود برایم اسکن کند و البته حتما در هزاره ی پنجم هجری روزی به دستم خواهد رسید- واقعا باور ندارم حتی در شش هزار سال نوری دیگه هم داود بلاخره چنین کاری را بکند- روی اینترنت پیدا کردم و برای رسول هم فرستادم که احتمالا پروژه ی فردا خواهد بود.

البته فردا بعد از ظهر به عنوان سخنران مدعو باید در دانشکده ی ادبیات و ارتباطات سخنرانی کنم. قرار است نیم ساعت حرف بزنم و نیم ساعتی هم پرسش و پاسخ خواهد بود. هنوز هیچ کاری برایش نکردم اما احتمالا چند محور را انتخاب می کنم و شاید هم چند اسلاید. خیلی بهش فکر نکرده بودم اما حالا که مرور می کنم می بینم که بهتر است موضوع را جدیتر بگیرم و چیز درخوری برای مخاطبان داشته باشم.

از پنج شنبه اما قرار شده که ساعت درون را راه بندازم و به امید خدا تو که رفتی و برگشتی حسابی به کار افتاده باشه و کمتر از همیشه شرمنده ی تو و خودم و موقعیتم باشم با این همه بطالتی که تا کنون به خرج داده ام.

 

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

هیچ مگو





یک ویکند رویایی را با هم پشت سر گذاشتیم. البته هنوز تمام نشده و ساعت تقریبا ۹ شب یکشنبه هست اما دو نفری با هم کیف کردیم. دیروز که تقریبا تمام روز را درگیر خرید از کاستکو و بردن و آوردن خاله عفت بودی و من هم کمی کتابخانه و کمی خانه و جز شب که برای کنسرت کنار هم بودیم و آن هم در واقع در کنسرت بودن بود تا با هم بودن، خیلی نتوانستیم با یکدیگر وقت بگذاریم. درست برعکس امروز که تمام مدت با هم بودیم.

از کنسرت دیشب تنها این نکته را بگویم که چون تو خیلی دوست داشتی که برویم و آهنگهای قدیمی فرامرز اصلانی را گوش کنیم- و من که کلا اساسا قید تقریبا همه ی کارهای موسیقایی ایرانی را زده ام جز یکی دو استناء- چیزی نگفتم و رفتیم. نسیم از کلاس نقاشی اش آمد اینجا و با هم رفتیم و مازیار و علی هم با یکی از دوستانشان آمدند و اتفاقا شب که بچه ها را تا خانه آوردیم تا از پارکینگ ما که ماشینشان را گذاشته بودند برویم موضوع حرف شدت افتضاحی کنسرت بود. فرشید و پگاه هم آمده بودند و همان نیمه ی کار برگشتند خانه شان. فرشید گفت که به اصرار پگاه آمده ایم و پگاه هم خسته است و به همین دلیل از سر جایش بلند نشده بود که بیاید در زمان میانی تنفس دور هم باشیم و از همان طرف هم آنها رفتند. مازیار و نسیم را بعد از کنسرت به ورست بردیم تا چیزی بخوریم و تو می خواستی مهمانشان کنی بابت اولین حقوق از تلاس. این از دیشب و از اینکه خیلی توی ذوق خصوصا تو خورده بود. خلاصه که در یک قرار ناگفته تصمیم گرفتیم که دیگر چیزی از این تجربه نگوییم. اما دور هم با خودمان شب خوبی داشتیم.

امروز اما از همان صبح قید درسی که نمی خوانم و وقتی که در کتابخانه تلف می کنم را زدم و بعد از اینکه حلیمی که تو دیشب درست کردی را صبحانه خوردیم رفتیم دنبال کارهایی که داشتی. اول برای بیمه ی فیزوتراپی و بعد خرید نان از سوپر خوراک و بعد خرید چندتایی لباس برای بابا و جهانگیر که احتمالا آخر این هفته به سلامتی راهی ایران میشوی تا مادربزرگت را که خدا را شکر بهتر است ببینی و بعد هم یک چای در کافه ی هتل جلاتو و بعد هم خانه و ورزش و حالا هم کمی وقت تا کنار هم بنشینیم و با اینکه فرصتی برای دیدن یکی دیگر از اپیزودهای فیلم مستند Eyes on the prize نداریم اما می نشینیم و برنامه ای از بی بی سی خواهیم دید و به سلامتی این روز عالی را که بعد از مدتها در کنار هم تمام و کمال گذراندیم به یک هفته و ماه و سال عالی گره میزنیم. که فردا روز کار است و روزهای کار در راه.

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

این *مای* کپک زده!


تازه از سلمانی جناب مستطاب کیانوش خان برگشته ام و اینبار جز کمی رد پا بر سر کاملا بر سبیل موومبری بنده که به اصرار شما برای اولین مرتبه کلا چنین تجربه ای در زندگی را آغاز کرده گذاشت که بیا و ببین. فکر کنم با توجه به اینکه چهارشنبه ی پیش رو سخنران مدعو در کلاس سال آخر دوره ی اخلاق روزنامه نگاری در دانشگاه هستم باید کلا قید موومبر را بزنم برود.

پنج شنبه برخلاف تمامی تصمیم ها و برنامه ها از آنجایی که مدتی است دوباره به هزیان آنچه که باید میشدم و نشدم و آنچه که می توانستم بکنم و نکردم و حالا به هر حال از آنچه که مانده باید شمدی برای خود ساخت و ... افتاده بودم رفتم دانفورد و کرما به غور در تفکر و نتیجه البته دوباره همان فکرهای دلخوش کنک که اگر عملی هم نشود دیگر این تاثیر را هم ندارد چنان که مانند گذشته هم دیگر پر از امید نیست.

جمعه دو کلاس تدریس را برپا کرده و برگشتم خانه و با قراری که با هم داشتیم به میمنت اولین حقوق دریافتی از تلاس مهمان شما بودیم در یک رستوارن شیک و غذای خوب و حرفهای بهتر زدیم و تا رسیدیم خانه البته جنابعالی خواب پادشاهان هفتگانه را می دیدی. اما شب بسیار خوبی بود خصوصا اینکه شب قبلش بابت پولی که باید به ایران و آمریکا بفرستیم و توجه به اینکه حسابی دستمان برای هرگونه برنامه ریزی در آینده بسته است بی حوصله خوابیدیم. حقوق از تلاس! چیزی که شاید کمتر کسی با شرایط ما- ما تازه رسیدگان و دوباره تکرار کنندگان بدیهیات از گواهینامه گرفته تا مدرک دانشگاهی و ... مایی که کم نیستیم و بزرگ هم نمی شویم چون اینگونه باید تکرار مکررات کنیم که این تقدیر ما گرفتاران استبداد است که همه جا اینگونه باید از نو زندگی تجربه شده را تکرار کنیم و شگفت نیست که چرا در پهنه ی تاریخ متفکر و طرح انداز عالمگیر نداریم و نداشته ایم چون باید که همواره از نو تکرار کنیم مسیر کوتاه طی شده را- خلاصه که برای ما این تلاش تو افتخاری است بی بدیل. شب گرامی بود فی الواقع.

امروز صبح زود با بن برای ورزش نوبت داشتم و تو هم با عفت خانم قرار خرید از کاستکو تا کمی کمک حال این زن سالخورده و دست تنها باشی. اکنون نیز این منم اینجا نشسته در خانه و به انتظار تو با سبیلی نیمه و قیافه ای مضحک که نه تنها در همان ساحت *ما* می گنجد که حال من بابت پشت پا زدن دایم به وقت و بخت و برنامه ام بدتر از همان *مای* گرفتار در چنگال استبداد تاریخی است.

امشب اما قرار است که با هم خوش باشیم و به خاطر علاقه ی تو به نوای موسیقی زهی امینی و اصلانی گوش فرا خواهیم داد. باشد که به جریده ی عالم ثبت شود به نیک نام ما.

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

مادربزرگ در کما


در کرمای دانفورد نشسته ام و خسته. از صبح که تو را رساندم سر کار و بعد برای پس دادن فیلم مستندی که از دانشگاه گرفته بودم و گرفتن چند کتاب به یورک رفتم تا الان که برگشته ام چند ساعتی رانندگی در خیابانهای همواره در دست تعمیر و با ترافیک زیاد خلاصه که باعث خستگی و البته اتلاف وقت و درس نخواندن امروز شده و تازه از اینجا هم باید بروم ربارتس و بعد هم میام دنبال تو و ساعت ۶ هم قراره اولین جلسه ی تمرین زیر نظر بن را تجربه کنم. اما همینکه قراره این کار جدید را که به گفته ی بن زندگی جدیدی است آغاز کنم خوشحالم.

تمام دیشب حال من و تو تحت تاثیر بالا و پایین شدن حال مادربزرگت در بیمارستان در تهران قرار داشت و هنوز هم دقیقا نمی دانیم که آیا عملی و به صلاح هست که بروی ایران در این چند روز پیش رو یا به گفته ی مامان و بابات بهتره فعلا دست نگه داری. شلوغی خانه تان به دلیل ریختن همگی از شهرستانهای مختلف آنجا و آلودگی شدید هوا از یک طرف، مسیر طولانی و مدت کوتاه ماندن و خدای ناکرده رفتن احتمالی به مشهد از طرف دیگه باعث شده که خیلی به نظر گزینه ی درستی نباشه که الان بروی. ضمن اینکه مادربزرگت در کماست و البته دست بابات به لحاظ مالی خیلی تنگه و شاید اگر هزینه ی رفتن را بفرستی بهتر باشه. من که بهت گفتم بهتره این پول را بدهی و ماه بعد به هر حال بروی تا هم خودت آرامش داشته باشی و هم دل مامان و بابات و صد البته مادربزرگت را خوشحال کنی که آنها را شاد کرده ای. چیزی که البته باعث ناراحتی خیلی زیادت شد این بود که متوجه شدی که پسر عمه ات که نور چشم مادربزرگ و خانواده بوده همیشه الان سه سال هست که نه تنها در تهران که در همان حوالی خانه ای گرفته- و یا برادران بهش داده اند- و در این مدت حتی یک مرتبه هم به مادربزرگش سر نزده. مامانت بهت گفته که میترا حاضر نیست نیم ساعت پرواز کنه و بیاد و امیر هم سه ساله که تهرانه و هیچ خبری ازش نیست مثل تمام این ده سال گذشته و آن وقت تو می خواهی اینگونه با توجه به کار جدید و دوری راه و ... نزدیک بیست ساعت پرواز کنی.

خلاصه که فعلا این مدت ناراحتی اصلی ما ناراحتی آنهاست. خداوند عاقبت همه را به خیر کند.
 

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

پنجمین سالگرد این خانه


تازه برگشته ام خانه و تو هم در راهی و البته ناراضی از اینکه با ماشین رفته ای. هم صبح و هم عصر که داری بر میگردی گویا علاوه بر ترافیک کلی هم خیابان های در دست تعمیر باعث کلافگی شده است. درسی نخواندم با اینکه تا حدود ساعت ۳ در کتابخانه بودم و به امید اینکه کلی درس خواهم خواند کلاس آشر را هم نرفتم. تو هم امروز را کلی با ایران پای تلفن گذراندی بابت اینکه آیا معقول هست در این شرایط موجود- چه از این طرف بحث مالی و کاری و چه از آن طرف شرایط لحظه ای مادربزرگت و احتمال دیر رسیدن و بعد راهی مشهد شدن و خلاصه درگیرهای مرسوم- به ایران بروی یا نه. صبح بعد از تلفن های اولیه حرف از رفتن این جمعه شد اما بلیط مناسب هم پیدا نشد و حالا همه چیز معلق مانده. ضمن اینکه فکر کردیم شاید بجای اینکه دو هزارتایی خرج کنی و رفتنی که احتمالا خیلی هم به موقع نباشد این پول را برای ایران بفرستی که حالا موسم خرج و مهمانداری و ... هست و دست بابات حسابی تنگ.

اما از همه ی این حرفها گذشته سردترین روز سال را امروز تا اینجای کار داشتیم هر چند آفتابی بود و زیبا. مرا صبح به کرما رساندی و رفتی سر کار و من هم بعد به کتابخانه رفتم و کمی با سرمایه سر و کله زدم. ساعت ۳ که آمدم خانه بلاخره فیلم مستندی که راجع به پازولینی بود را دیدم که نه تنها زمان دیدنش نبود که خیلی هم چنگی به دل نمیزد.

تمام اینها را گفتم که بگویم امروز که بخش هایی از نوشته ی قبلی را برایت ایمیل کردم برایم نوشتی که این چند سطر حالت را چنان عوض کرد که توصیف شدنی نیست. اینها همه از معجزه ی عشق است و بس! صد البته. گفتم که تا روز تمام نشده و آخرین پرتوهای سرخ خورشید جای خود را به مهتاب و ستارگان پراکنده در آسمان نداده، گفتم تا تاریخ همان ۲۱ آبان است و سالگرد اولین سال حضورمان در این خانه ی زیبا، پنجمین سالگرد این خانه را که من برای تو روزانه آجر روی آجرش گذاشته و خواهم گذاشت را به امید اینکه وقتی بنایی شد شکوهمند و درخور دهه ها بعد با هم و با یکدیگر جشن پنجاهمین سالش را بگیریم.

به امید آن روز و به امید بهترین ها.

یک سالگی و پانزده سالگی


اولین بار همدیگر را در خرداد ۷۸ دیدیم. در مهمانی که بابت آمدن بابک گرفته بودم یکی از اقوام تو را هم به اصرار آورده بود و دیدن ما آنجا آغاز این زندگی زیبا را رقم زد. خوب یادم میاد که همان ماههای اول بعد از اینکه آرام آرام دلباخته بهم شدیم یک روز به شوخی و جدی بهت گفتم که بیا تا در یکی از بیست و یکم های آبان با هم نامزد کنیم. به خنده گذشت. البته در شب بیست و یکم مهر یکی دو سال بعد نامزد کردیم و باز هم اتفاقی در شب بیست و یکم خرداد سه سال بعدش عقد.

امروز بیست و یکم آبان هست. چهارده سال کامل گذشته از آن تاریخ اولیه. امروز البته باز هم بطور اتفاقی ۱۲ نوامبر هست و ۲۱ آبان که درست یک سال از آمدن ما به این خانه گذشته. خانه ای که با هم انتخاب و رنگ و تزیینش کردیم. خانه ای که ریک و بانا برای اینکه بتوانیم روزی احتمالا خانه دار شویم برای خودشان و البته برای کمک به ما در آینده خریدند و ما مستاجرشان شدیم.

در طول این یک سال به لطف خدا خیلی تجربه های یکه و نابی کردیم. قدمهای بزرگ برداشتیم و البته باید خیلی بهتر از اینها ادامه دهیم. تو از کار برای لیز به کار برای تام ارتقاء پیدا کردی و با اینکه خیلی سخت و اذیت کننده بود اما چنان تجربه ی کاری برای خودت فراهم کردی و چنان رزومه ای ساختی که هنوز که هنوزه داری تلفن و ایمیل می گیری بابت پیشنهادهای جدید و شرکت های جدید. بعد از آن کار در همین یک سال بود و همین یک ماه اخیر که کار در تلاس را پیدا کرده ای و خیلی بابتش راضی و خوشحالی و با اینکه قراردادت تنها یک ساله هست اما می دانی و می دانیم که به احتمال زیاد کارت آنجا دایمی خواهد شد چون سندی می گوید که باور نمی کند که تو تنها دو هفته هست آنجایی و اینقدر به همه چیز مسلط و البته بسیار تغییر ایجاد کرده ای. به قول خودت آنقدر در دفتر تام پرفشار کار کردی که اینجا علیرغم اینکه کار کم نیست اما تو آخرین نفری هستی که استرس می گیری و به قول سندی کم نمی آوری.

در همین یک سال و همینجا بود که من هم موفق شدم بمباردیر بگیرم که می تواند بزرگترین سکوی پرش ما برای زندگی دانشگاهیمان در آینده باشد به شرطی که انچنان که تا کنون بوده نباشد و در بادش که تا امروز خوابیده ام دیگر نخوابم و تکانی به خودم و آینده مان دهم.

یک سال بی نظیر از هر جهت. حالا نوبت من و ماست که با قدر عافیت دانی حرکت را آغاز کنم. خیلی خوشبختم از اینکه قبول کردی که همراه و همسرم باشی و خیلی خوشحالم که امروز ۲۱ آبان و سالگرد یک سالگی و پانزده سالگی ماست و امید به پنجاه سالگیش دارم با سلامتی و آرامش و موفقیت.

مبارکمان باشد عزیزترینم.
سلام!

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

Eyes on Prize


یک ویکند بسیار آرام و دلپذیر داشتیم و تقریبا تمام مدت با هم بودیم و در دل هم. یکشنبه اول خانه را یک تمیزکاری حسابی کردیم و بعد صبحانه را خوردیم و با اینکه تو قصد داشتی برای یکی دو خرید کوچک بابت ایران رفتن بری بیرون اما ماندی شدی خانه تا بعد از ظهر که قرار شد برای خرید از فروشگاه Whole Food برای خودت و سندی رفتیم بیرون. مرا تا سم جمیز بردی و بعد هم ربارتس رساندی تا یک ساعت بعد بیای دنبالم اما در راه نسیم زنگ زد که غروب برویم یک چای یا قهوه دور هم جایی بخوریم. این شد که من تا ساعت ۵ ماندم کتابخانه و تو بعد از اینکه برگشتی خانه و کارهایت را کردی آمدی دنبال من و با هم رفتیم هتل جلاتو و مازیار و نسیم هم که جایی بودند و بعدش هم می رفتند سینما رسیدند و دو ساعتی با هم بودیم و برگشتیم خانه.

امروز دوشنبه هم گفتی که روز خیلی پرکاری داشتی. وقتی در باد و باران شدید از سر کار با ماشین آمدی دنبال من در ربارتس گفتی که یک چشمه از روز پر فشار کاری را برای اولین بار در تلاس تجربه کردی. من هم کمی درس خواندم اما خیلی کم. صبح با اینکه نسبتا زود هم رفتم کلی چون بعد از ظهر با ربکا برای HM قرار داشتم کارهایم نیمه کاره ماند و خلاصه خیلی درسی نخواندم. دوباره سرمایه ی مارکس را باید بخوانم این بار البته به قصد نوشتن.

بعد از اینکه برگشتیم خانه تو شام مطبوعی درست کردی و کمی ورزش کردیم و شب هم با هم قسمت دوم از فیلم مستند Eyes on Prize را دیدیم که مربوط به جنبش مدنی سیاه پوستان آمریکا در نیمه ی قرن بیست هست.

اتفاقا الان که می خواستی بروی در تخت خواب چون هوا سرد بود کلی اصرار و داشتی که همین الان بیا در تخت تا رختخواب گرم شود. هر چی گفتم دو دقیقه صبر کن نکردی و خلاصه رفتم و دوباره برگشتم تا این پست را تمام کنم. دایم گفتی داری چی کار می کنی و مجبور شدم بگم که دارم ایمیل میزنم. گفتم شاید روزی که با هم این ایام را دوباره خواندیم فرصت مناسبی باشه که بهت بگم بسیاری از این شبها که تو غر میزدی که چرا دیر میای و نمیای در تخت دلیلش این بود.

اما آخرین نکته که اتفاقا مهمترین نکته ی امروز بود. در کتابخانه بودم صبح که لحظه ای فکر کردم و دیدم با اینکه از شرایط خودم اصلا راضی نیستم اما باید بسیار و از صمیم قلب بابت داشته هایم که خصوصا با تلاش و صبر و ساختن تو حاصل شده شاکر باشم. هرگز فکر نمی کردم فرصت این را داشته باشم که تا این سن و در آستانه ی ۴۰ سالگی هنوز بتوانم آنچه را که می خواهم بخوانم و در دانشگاهی که همیشه فکر می کردم مناسب دغدغه های فکریم هست بروم و چنین زندگی رویایی را داشته باشم. پس از لطف خدا و همه چیز و همه چیز واقعا به تو بر می گردد و حقیقتا مدیون تو در تمام زمینه های زندگیم هستم. من قدردان داشته های خودمان و خصوصا تو نیستم. لیاقت این همه خوشبختی را ندارم اگر تغییری در رفتار و کردار و تلاشم ندهم.

خدا را شکر می کنم و از تو عمیقا سپاسگزارم. باید که قدر عافیت بدانم و این ایام و این چند صباح عمر را غنیمت شمارم. بزرگترین آرزویم خوش و سالم زیستن برای دهه ها در کنار توست و با توست. اما باید بتوانم کاری کنم که کمتر حسرت داشته های امروز را در آینده بخورم و باعث افتخار تو و خودم شوم.

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

Farther West


دیروز بعد از اتمام کلاسها سریع راهی خانه شدم تا با ماشین بیام دنبال تو و بریم دیستلری و مجموعه تائترهای Soulpepper که برای اولین بار بود می رفتیم و دیدن تاتئر Farther West که از جمله نوشته های یکی از معروفترین چهره های تائتر کانادا در دنیا به اسم جان مورل بود. اول رفتیم میلز و شام سبکی خوردیم و بعد هم رفتیم سالن تائتر که تجربه و محل جالب و قشنگی بود. البته کمی خسته بودیم هر دو از یک روز کار فشرده اما خوب بود. جالب اینکه تائتر هم تا حد زیادی متفاوت از تجربه های قبلی مون بود و خصوصا اولش که با برهنگی کامل دو هنرپیشه برای مدتی روی سن دنبال میشد و اساسا خیلی هم الزام این برهنگی را به ادامه ی داستان  متوجه نشدم- هرچند که روای داستان به هر حال یک خانم مهربان بود اما باز هم نمی دانم چرا باید برای مدتی طولانی در ابتدا تمامی زیر و بم ایشان و معشوقه اش را لخت و عور می دیدیم.

امروز هم صبح زیبایی را با هم شروع کردیم. بعد از اینکه کمی با هم گپ زدیم و تو صبحانه ات را خوردی تا سم جمیز رفتیم و من قهوه ام را گرفتم و بعد مرا تا کلی رساندی و رفتی ایتون سنتر تا برای جهانگیر و مامان و بابات کمی سوغاتی بگیری که دو هفته ی دیگه که به سلامتی راهی ایران میشی دست خالی نباشی. و بعد هم تو برگشتی خانه و من هم پس از کمی درس خواندن آمدم تا بیشتر با تو باشم چون این ویکند و ویکند بعدی احتمالا بیشترین فرصت را داریم که در کنار هم باشیم تا به سلامتی تو از ایران پس از ده روز برگردی.

عصر قرار بود که به اولین جلسه ی باشگاه ورزش Good Life که در ساختمان منولایف هست بریم. برخلاف انتظار و با اینکه من لباس ورزشی پوشیده بودم کار من بیشتر به اتلاف وقت با مربی خصوصی این چند جلسه به اسم بنیامین که اهل نانت فرانسه هست گذشت و کلی سئولات اساسا بی ربط از عادات غذایی تا خواب و خوراک و اهداف اصلی برای ورزش و ... اما تو کمی ورزش کردی و خلاصه پس از یک ساعت راهی خانه شدیم. قرار شد که چهارشنبه ها و شنبه ها به مدت سه هفته ی پیش رو به آنجا بروم تا با بن روی قفسه ی سینه و شکم کار کنم.

ساعت ۸ شب هم قرار شام خانه ی فرشید و پگاه داشتیم که تازه از آنجا برگشته ایم. شب خوبی بود و دو نفر از دوستان پگاه هم بودند که یک زوج نسبتا نزدیک به روحیه ی خودشان و با علائق مشترک بودند. کمی با فرشید از بابک حرف زدیم و چیزهای دیگه و خلاصه بد نبود. تازه برگشته ایم و تو خوابی و من هم حالا که بلاخره این پست به اتمام رسید راهی تخت خواب خواهم شد که ساعت از یک بامداد هم گذشته. فردا روز درس و آلمانی خواندن شب هم دیدن یک فیلم مستند هست و تو هم کمی باید به کارهای شخصی و با هم البته به تمیزکاری خانه بگذرانیم.

شب خوش!

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

اسب تورین


دارم میرم دانشگاه که دو کلاس امروز را درس بدهم و عصر هم که برگشتم خانه قراره بیام دنبال تو تا با هم بریم تائتر. خب! مشخص شد که این هفته ایران نمیری چون خدا را شکر حال مامان بزرگت بهتر شده با اینکه کلا به ادامه ی این بهبود خیلی امید نداریم. دکترش گفته که به هر حال اگر کسی می خواهد برای دیدنش بیاید بهتر است این کار را بکند و خلاصه از آنجایی که این هفته ی پیش رو تو خیلی کار داشتی و سندی هم کاملا دست تنها بود- با اینکه بهت گفته بود که حتما بلیط بگیری و امشب بری- قرار شد یکی دو هفته صبر کنی و احتمالا آخر ماه بروی تا بتوانی کمی با خیال راحت و یکی دو روز بیشتر آنجا بمانی.

دیروز بیش از هر چیز طبیعی بود که درگیر همین داستان از ایران باشیم. من که شب قبلش نتونسته بودم بخوابم تقریبا تمام روز را از دست دادم. جز کمی قدم زدن تا کتابخانه و البته دیدن یک فیلم خیلی خوب در خانه هیچ کار دیگری نکردم. تقریبا تا ساعت ۴ بیدار بودم و برگه ها را تصحیح کردم و وقتی که بابت رفتن تو بیدار شدم کمتر از ۳ ساعت خوابیده بودم. یک گفتگوی تلفنی طولانی با مامان و بابات داشتم و البته مامانت که خیلی خوشحال بود بابت ای پدی که برایش گرفته بودیم و فرستاده بودیم و تازه دستش رسیده بود. خیلی ذوقش را داشت و از آنجایی که انتظار چنین هدیه ای را اصلا نداشت توی این شرایط خیلی بهش چسبیده بود. بابات هم که آنقدر منطقی نسبت به موضوع و آمدن تو حرف زد- که بهتره که الان نیایی چون کار جدید و شرایط موجود در ایران خیلی با هم نمی خوانند- که واقعا جای خوشحالی بود از اینکه با توجه به کل داستان خودش را خوب کنترل کرده.

اما فیلم دیشب که جزو فیلمهای به یاد ماندنی خواهد بود کاری بود از یک کارگردان مجاری که بیش از سینما فلسفه را دنبال کرده و البته فیلم هم برداشتی از نیچه و داستان برخوردش با اسب و ارابه ران ایتالیایی بود که باعث رفتن به محاق کاملش در زندگی شد. The Turin Horse بعد از اینکه دیدمش گفتم یادم باشه که باز هم این دفعه با هم ببینیمش. تو خیلی دیر آمدی چون به مهمانی شرکت خودتان که برای معرفی زنان موفق در محیط کاری در کانادا سالانه برگزار میشه و اتفاقا سندی از جمله ی پایه گذرانش هست رفته بودی و خیلی هم خوشت آمده بود و وقتی برگشتی کلی از داستانهای آن شب گفتی.

خب! وقت رفته و کمی هم دیر شده. کلی برگه باید ببرم و البته کارهای جانبی دیگه در دانشگاه دارم و بعد از ۴ ساعت درس دیگه خیلی توانی نمی ماند جز شاید دیدن یک تائتر خوب.

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

دوری


نه طبیعیه که نمیشه خوابید!

ساعت تازه از یک صبح گذشته و من از نیم ساعت پیش با کلافگی دیگه از جا بلند شدم. تو هم بیداری و دلگیر اما به هر حال باید ساعت ۸ صبح سر کار باشی. مسلمه که برای تو داستان دیگه ای است. چقدر من اما ضعیف و ناتوان شده ام. چقدر بد شده ام.

سخته! دوری اگر فقط برای من و تو یک اشکال داشته باشه، تنها و تنها همینه.

حال پدر و مادرهامون، حال پدر بزرگ و مادربزرگ هامون خیلی روبه راه نیست. خداوند عاقبت همگی را بخیر کنه. و البته صبر و صبر و صبر که دوری اگر تنها یک ایراد داشته باشه همینه، همین!

بزرگترین اسرار


تمام روز را در کرما نشستم به امید اینکه برگه های دو کلاس را کامل تصحیح کنم اما به یک کلاس نرسیده بودم که با تو حرف زدم و گفتی که پیش از من مامانت از تهران زنگ زده و گفته که شاید بهتر باشه یک سفر کوتاه و سریع بری ایران که مامان بزرگت متاسفانه بعد از شکستگی پایش و احتمالا عفونت داخلی که کرده بوده در کما رفته و احتمالا خیلی فرصتی نمانده.

اوضاع بد نیست. البته برای بلیط باید احتمالا پول قرض کنیم تا حقوق ماهانه ات را بگیری. مهمتر از هر چیز بحث روحیه هست که اتفاقا تو داری بهم روحیه میدی. جالب اینکه خیلی با صلابت و با آرامش با قضیه داری برخورد می کنی. هر چند که به قول خودت هنوز شاید آن لحظه نرسیده که بغضت بشکنه و گریه کنی اما من با اینکه تنها دو سال با مامان بزرگت خانه ی پدرت زندگی کردم اما خیلی خاطره ی خوش ازش دارم و برایش احترام قائلم. چقدر بابت خرید هر روز عصر شیرینی سر به سرش می گذاشتم. به قول تو اما نکته ی مهم اینه که خوب و با عزت زندگی کرد و سالهای زیادی از زندگی اش را با عشق به همسر و خانواده اش گذراند. خداوند حفظ کند تمامی بزرگترها را و عزت و احترامشان را حفظ کند.

واقعا که راست گفته اند که بزرگترین اسرار مرگ است. حالا قرار شد که فردا آخرین پیگیری های پزشکی را به تو بگویند و احتمالا برای جمعه شب به سلامتی برای چهار روز راهی تهران شوی.


۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

صدای مهیب هیچ!


تقریبا تازه از دانشگاه برگشته ام خانه. البته رفتن به بی ام وی و بعد هم کتابخانه و حدود یک ساعتی با رسول حرف زدن هم باعث شد تا الان که تازه نهارم را خورده ام ساعت از ۵ گذشته باشه و کلی هم خسته شده باشم. تو هم که هنوز خانه نرسیده ای قرار بود امروز تقریبا سر وقت کارت را تمام کنی و بیای که هنوز چنین نشده. اتفاقا همین نکته هم باعث بحث و کمی دلخوری دیشب من و تو شد. با اینکه به قول خودت امکان نداشت که از کپریت بیایی خانه و نا و توان هیچ کاری داشته باشی از بس که اعصاب و روانت مستهلک شده بود اما مثلا دیروز بعد از کار رفته بودی لابلاس و بعد هم که رسیدی خانه رفتی ورزش و کلی هم انرژی داشتی سر شب و به قول خودت روحیه ات اساسا قابل قیاس با دوره ی کار برای تام نبود. اما از آنجایی که قرار گذاشته بودیم که طبق حرفی که سندی بهت زده و گفته بود که دیگه ۵ کار روزانه ات را تمام کن و برو خانه و تو هم گفته بودی که باید از اول این داستان را سفت بگیری و عملی کنی و ... و اینکه خلاصه بعد از دو هفته که از کار جدیدت به سلامتی می گذره حتی یک روز هم ساعت ۵ کار را تمام نکردی و این نکته باعث شد که بهت بگم داری دوباره زیاد از حد از خودت مایه می گذاری و تو هم گفتی که به هر حال نفس کار همین هست و چاره ای نیست و ... و خلاصه که حرفهامون به جایی نرسید جز اینکه تو گفتی حالا با این حرفهایم باعث خواهم شد که نسبت به این کار هم حساس شوی و شرایط خوبی که داری را نادیده بگیری.

من که تمام دیروز برای اولین بار بعد از ماهها با همتی که کردم نشستم در کتابخانه و درس خوانده بودم و بعد از برگشت به خانه کمی ورزش هم کرده بودم مثل خودت که تمام روز را کار سنگین کرده بودی با خستگی شب کردیم و البته بیش از خستگی همین داستان که نه تو مفهوم کلی حرف من را گرفتی و نه من شرایط تو را دقیقا متوجه شدم. این شد که شب را خوب نخوابیدم و صبح هم با اینکه بعد از مدتها مدید که سنت ساعت ۵ بیدار شدن برای درس را ترک کرده بودم به روال برگشتم و بیدار شدم و آن موقع صبح زور میزدم تا لویناس جا کنم الان که اینجا نشسته ام خیلی خسته باشم و البته کمی هم سرماخورده.

صبح بعد از لویناس خوانی و صبحانه خوری و البته گفتن و خندیدن با همدیگه تو راهی کار شدی و من هم کمی دیرتر دانشگاه. کلاس خیلی خوبی نبود و شاید اگر کلا بجای رفتن به دانشگاه می ماندم و کتاب را ادامه می دادم دستاورد بهتری داشتم برای امشب.

فردا را با لویناس پیش خواهم برد و تو هم با کار. پنج شنبه اما تمام روز باید به تصحیح برگه های امتحانی بچه ها بگذرانم برای جمعه که کلاس دارم و البته شب که به تائتر خواهیم رفت. شنبه مهمان منزل فرشید هستیم و کلی کارهای ریز و درشت دیگه داریم که باید بهشون برسیم.

داشت موتور درس خواندنم بعد از قرنی دیروز استارت می خورد اما آنقدر زنگار گرفته و چرخ دنده هایش روغن کاری لازم داره که صدایی که می داد شبیه تنوره ی دیو بود توی کتابخانه. به قول رسول اگر تا سن و سالی که مناسب و درست هست چیزی شدی که شدی و ادامه خواهی داد اگر نه  در بهترین حالت همیشه همان آدم mediocre هیچی نشده خواهی ماند. خلاصه که چنین صدای مهیبی میداد. صدای هیچ!