۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

آخرین روز نوامبر


ساعت یک بامداد سه شنبه 30 نوامبر هست. تازه همین الان مقاله ی هگل را تمام کردم و بعد از اینکه تو بازخوانیش کردی فرستادیم برای الا تا "پروف رید" کنه. تو خودت باید فردا بشینی و مقاله ی درس ریسرچ دیزاینت را بنویسی و برای الا بفرستی اما تمام وقتت را امشب تا این موقع برای من گذاشتی. نمی دانم چطور می توانم جبران کنم. ضمن اینکه این بار اول نبوده و نخواهد بود.

بگذریم. فردا صبح زود من کلاس دارم و نرسیدم درسم را بخوانم. تو هم کلی کار داری. فقط بگم این چند روز گذشته خیلی روزهای پرفراز و نشیبی از نظر روحی داشتیم اما خدا را شکر حالمان خوب است. فردا این چند روز گذشته را خواهم نوشت.

تا فردا.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

Hearthouse


سه شنبه شب هست. تازه از خواب بیدار شده ام. بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم چون دیشب خیلی بد خوابیده بودم و از مسیر دورتر به خانه برگشته بودم خوابیدم. از آنجایی که از فردا قراره هوا یواش یواش به زیر صفر بره برای چند ماه دیدم که بهترین فرصته که برم فروشگاهای ایرانی و خرید کنم. خلاصه که رفتم سوپر ایرانی و نان و گوشت و یکی دوتا چیز دیگه گرفتم. یک سر هم به فروشگاه پارس ویدئو زدم که فیلم کنعان را خریدم تا سر فرصت با هم ببینیمش. جالب بود که دیدم روی در زده کلیه ی کتابها با 50 درصد تخفیف خلاصه یک نیم ساعتی کتابهایش را دیدم که اکثرا کتابهای زود بود. البته چندتایی کتاب از گلشیری و شاگردانش داشت که یا خوانده بودم یا الان وقتش را ندارم که بخوانم. دیدن یک کتاب درباره ی هوسرل "اندیشه های هوسرل" از بل با ترجمه ی مرحوم فاطمی و کتاب تردید بابک احمدی اون وسط جالب بود.

فردا قاعدتا باید مقاله ی درس هگل را به دیوید تحویل بدم. اما هنوز حتی شروع به نوشتنش هم نکرده ام و احتمالا دوشنبه ی بعد. تو هم برای درس ریسرچ دیزاین باید پرزنت کنی که گویا هم سخته و هم استادش شیوه ی خاصی برای پرزنتیشن داره و این کمی تو را نگران کرده. البته تو کارت واقعا درسته و من نگرانت نیستم.

من هم با اینکه نسبتا بد مقالات این هفته ی بنیامین را نخوانده بودم و حتی سر کلاس هم جاهایی پیش آمد که نکاتی را گفتم اما واقعا نمیشه مطمئن بود و گفت که نظر بنیامین این بوده و لاغیر. اصلا کل نکته همینه. به قول آشر تمام داستان capture کردن آن لحظه از حبابی است که در آستانه ی زوال و ترکیدن هست.

اما از دیروز بگم. روز قشنگی بود. صبح با عزیز در بیمارستان حرف زدیم که خدا را شکر خوب بود. بعدش با اینکه هر دو خیلی کار داشتیم و به نظر همه چیز خوب میامد من خیلی رو فرم نبودم و همین باعث میشه که تو هم از فرم خارج بشی. تصمیم گرفتم برای درس خواندن برم کتابخانه. تا رفتم بیرون باران بند آمده بود و هوا با اینکه ابری و مه بود اما عالی بود. بهت زنگ زدم که بیا بریم کمی قدم بزنی. درس داشتی اما قبول کردی و آمدی.

سر از Heart House در دانشگاه شما در آوردیم که کاخی است برای موزیک و تئاتر و ... و البته کتابخانه و رستوران هم داره. رفتیم کمی در کتابخانه ی قدیمی و زیبایش نشستیم و بعد هم تو گفتی بیا تا شومینه ی رستوران و کافه اش را بهت نشان بدم. شومیه اش چوبی بود. در اتاقی با سقف بلند و تیرکهای بسیار زیبای چوبی. قهوه ای سفارش دادیم و کنار شومینه و پنجره ی مه گرفته ساعتی را نشستیم و حرف زدیم و حرف زدیم و لذت بردیم و حال و هوایمان کاملا تغییر کرد.

تو برگشتی خانه و من هم بعد از اینکه دوتایی پارک زیبای "کوین" را پشت سر گذاشتیم رفتم کتابخانه به بنیامین خواندن . هوا تاریک شده بود که برگشتم خانه و تازه نهار خوردیم که حکم شام را هم داشت.

اما نکته ای که دیشب باعث ناراحتی و تعجبم شد بطوری که اول تو و بعد ناصر از طریق ایمیل بهم خندیدید از کار افتادن سایت محبوبم "گیگاپدیا" بود. نمی دانم چطور شده که از بین رفته اما هنوز هم نمی تونم باور کنم. سایتی که خیلی هم نیازهایم به کتاب را برآورده می کرد و حالا خلاصه داغون شدم تا ببینم می تونم چیزی را بجاش پیدا کنم یا نه.

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

کارنوال


یکشنبه شب هست. 21 نوامبر. من تازه از کتابخانه برگشته ام و تو هم با آیدا و مامانش و آندیا و یکی از دوستانشان به اسم نسیم رفته بودید دیدن کارنوال "سنتا کلاز" که در همین پارگ نزدیک خانه "کوینز پارک" بود. بعدش هم برای خوردن چای آمده بودند خانه. خلاصه آنها رفته بودند که من برگشتم.

از جمعه شروع کنم که روز زیبایی بود. من آمدم دنبال تو بعد از کلاس و دوتایی با هم رفتیم نهار سبکی بیرون خوردیم و بعدش هم تو رفتی سشوار از ایتون سنتر بگیری و قبلش هم از "وینرز" من برات دستکش خریدم که دستهای قشنگت سرد نشن. بعدش من برگشتم خانه و وقتی تو آمدی دوتایی با هم نشستیم و گفتیم و خندیدیم. خلاصه که خیلی روز قشنگ و آرامی بود البته من درس نخواندم.

شنبه هم مثل جمعه من خیلی درس نخواندم نمی دانم چرا اینقدر تنبل شده ام. به هر حال دوباره نشستم و برای نوشتن مقاله ی هگل فصولی که خوانده بودم را خواندم. سلمانی رفتم و تو هم خانه را تمیز کردی و نهار درست کردی و تمام روز را با گفتن اینکه اگر بخواهیم بچه دار بشویم کی و چگونه و در چه شرایطی سر کردیم. خلاصه که قرار شد اگر همه چیز روبراه بود دو سال دیگه شاید زمان خوبی باشه. البته تو دایما اصرار داری که نه و بچه نمی خواهی چون فکر می کنی من بخاطر تو دارم اصرار می کنم. البته تا اندازه ی زیادی درست میگی اما این هم خودش یک دلیل مهمه.

آخر شب اتفاقی متوجه شدی که روز جهانی کودک هست و جالب بود که تمام روز هم راجع به کودک حرف زدیم.

امروز هم صبح بعد از تمیزکاری یکشنبه ها تو آماده شدی که وقتی آیدا و دیگران آمدند باهاشون بری و من هم همان موقع رفتم کتابخانه. امروز هم یک کم بیشتر درس نخواندم. تجربه ی همیشگی را تکرار کردم که هر وقت "اکستنشن" و فرجه از استاد برای نوشتن می گیری فقط خودت و کارهای دیگر را به دردسر میاندازی. این بار هم همینطور.

فردا هر دو باید بکوب درس بخوانیم. من که مقاله ام را تمام نکرده ام باید شیفت کنم به بنیامین و تو هم باید آماده ی پرزنتیشن این هفته ات بشی.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

جمی الیور


سر کلاس درس فدرالیسم و توکویل هستی و من خانه ام. هوا تاریک شده و حسابی سرد. البته هنوز خیلی مونده تا آن سرمایی که اکثرا ازش صحبت می کنند. امروز که قرار بود نوشتن مقاله ام را شروع کنم کاملا تا این ساعت که نزدیک 6 عصر هست به اینترنت بازی و ... گذشته. خیلی وضعم از لحاظ استارت زدن برای نوشتن خرابه. ببینم فردا را چه می کنم. فردا هم تو کلاس داری. احتمالا قراره که برای ویکند با آیدا و مامانش و آندیا برای دیدن جشن ورود "سنتا کلاز" به کوین پارک بری تا کمی هم استراحت کرده باشی.

دیروز سر کلاس دیوید نسبتا خوب حرف زدم. تا رسیدم خانه خیلی دیر شده بود چون قبلش رفتم BMV و چندتایی کتاب خریدم. شب هم اول با مادر حرف زدیم که خوب بود و بعدش هم به خاله آذر زنگ زدیم که خیلی سرد و بی حوصله با من و تو حرف زد که چرا دیر بهش زنگ زده ایم.

ضمن اینکه خبردار شدیم که مادر رضا فوت کرده و البته خیلی هم دیر خبردار شده بودیم. ستایش جواب ایمیلمون را داد و تو هم که با بیتا حرف زدی بهت گفته بود که چون آدمهای خیلی معتقدی هستند خیلی راحت و با آرامش با این اتفای برخورد کرده بودند.

اما از امروز بنویسم که از چند روز قبل خبردار شدی که "شف" مورد علاقه ات "جمی الیور" قراره بیاد کتابفروشی نزدیک خانه "ایندیگو" تا کتاب جدیدش را رونمایی و امضا کنه. چون می دانستم چقدر دوست داری صبح بهت گفتم بیا با هم بریم و تو گفتی نه. بلاخره راضیت کردم که بریم و وقتی صف توی کتابفروشی را دیدی گفتی بیا برگردیم. خلاصه که گفتند تازه صبح زود رسیده به تورنتو و توی راهه که بیاد اینجا اما چون تاخیر پیش آمده و باید بعدش بره جای دیگه تعداد محدودی از آدمهای داخل صف می توانند متابشان را امضا کنند. من و تو که اهل این داستانها نیستیم اما من می دانستم این برای تو قصه ی دیگه ای داره. خلاصه که راضی شدی کتابش را بخری اما اگه امضا نشد پس بدی.

من برای اینکه تو با خیال راحت آنجا باشی و نگران وقت من نباشی به خانه برگشتم. جالب بود. این اولین باری بود در طی این ده سال زندگی مشترک که تو در کتابفروشی باشی و من بیام بیرون. به هر حال با اینکه نوبت خیلی ها نشده بود اما مدیر این قسمت از کتابفروشی چون یادش می آمد که تو چند روز پیش آمده بودی و ازش بابت برنامه ی جمی سئوال کرده بودی تو را در آخر فرستاده بود پیش طرف. تو هم بهش گفتی که در ایران طرفدار داره و خودت هم از ایران پیگیر کارهاش بودی که بهت گفته بود باورش نمیشه و چطور و ... و در آخر هم کتاب تو را با اسم خودت امضا کرد و بهت گفته دوست داره بهش اطلاعاتی درباره ی غذاهای ایرانی مناسب برای کار اون بدی. حالا اگر وقت کنی قرار شده بهش تویتر کنی. خلاصه که خیلی برات آرزوی موفقیت کرده و ازت تشکر کرده که روزش را ساختی و چندبار بهت گفته که You made my day

خلاصه که تجربه ی خوبی بوده. به پیشنهاد من هم عضویت ایندیگو را گرفتیم که از برنامه هاش و تخفیفهایش استفاده کنیم. چون حالا حالاها باید کتاب بخریم و بخوانیم.

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

ضمیر دوم شخص


چهارشنبه ساعت 7 صبحه و من تازه بیدار شده ام که کمی درس بخوانم قبل از رفتن به دانشگاه. تو هم امروز امتحان کلاسی "ریسرچ دیزاین" را داری.

این دو روز را بیشتر درس خواندیم و از این نظر خوب بود. هر چند من کاملا بابت نوشتن مقاله ی درس هگل عقبم. امروز که دیوید را ببینم باید بهش بگم که حتما تا هفته ی بعد مقاله ام را بهش تحویل میدم.

دیروز تو با پرفسور بلت قرار داشتی و خلاصه برخلاف انتظارت خیلی هم از کارهایت با خبر بود و راضی. گویا برای کنفرانس شیکاگو با اون هم تماس گرفته بودند و خیلی خوشش آمده بود که داری اینقدر فعال کار می کنی. سئوال امتحان و مقاله ی پایان ترم اول درس دو توکویل را هم سئوالی که تو سر کلاسش پرسیده ای گذاشته و خلاصه که ملاقات راضی کننده ای داشتی.

من هم دیروز کلاس مکتب فرانکفورت را داشتم و برای چندمین بار در طول این مدت من به نکته ای اشاره کردم و استاد پس از مدتی به اشتباه دائما به دانشجوی دیگه ای به عنوان کسی که این نکته ی مهم را گفت اشاره می کرد. متوجه شده ام من تنها کسی هستم که آشر اسمش را بلد نیست و به همین دلیل دائما از من با ضمیر دوم شخص یاد می کنه برعکس همه که به اسم صدایشان میزنه. به هر حال کلاس خوبی بود و من با اینکه تمام متن کسوف خرد هورکهایمر را نخوانده بودم اما نسبتا مرتبط و خوب حرف زدم.

عزیز جون خدا را شکر خیلی بهتره و تو دیروز برای چند لحظه باهاش حرف زدی. همگی خدا را شکر خوبن. امروز هم روز خوب و خنک و بارانی در پیش داریم و امیدوارم که آرام آرام با اینکه کمتر از یک ماه به پایان ترم مانده اما استارتی برای جبران عقب افتادگی هایمان بزنیم.

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

راحت گیر و بخوان


دیروز بعد از اینکه پست طولانی اینجا را گذاشتم دوتایی با هم رفتیم کمی قدم بزنیم و صبحانه ای بخوریم. رفتیم جایی به نام eggsmart که بیشتر حالت صبحانه ی "فست فود" داشت. اما برای ما که خیلی رو فرم نبودیم هر چیز دیگه ای هم بود خیلی فرق نمی کرد. بعد از صبحانه رفتیم "کندین تایر" تا کیسه ی جارو برقی بگیریم و در حالی که باران آهسته ای می بارید تا "ایتون سنتر" رفتیم و یک یک کلاه گران اما حسابی برای زمستون خریدیم.

با خرید یک قابلمه ی چدنی که تو لازم داشتی و یک بالش برگشتیم خانه و تا رسیدیم عصر شده بود. حالمون بهتر بود و با تماسی که مامانت از تهران گرفت و گفت که حال عزیز هم خوبه خیلی بهتر شدیم. البته حالا باید چند روزی تحت مراقبت ویژه باشه اما همه چیز خوب پیش میره.

کمی تلویزیون دیدیم و حرف زدیم و استراحت کردیم تا سر شب که دوتایی بساط تاپاس را به راه کردیم و با دوتا لیوان بزرگی که گرفته بودیم نشستیم پای دیدن فیلم Beyond Borders فیلم بدی نبود و شب آرام و ریلکسی را گذراندیم که واقعا هم بهش احتیاج داشتیم. من تمام روز قلب و سینه درد داشتم و آخر شب بهتر شده بودم.

امروز صبح هم بعد از اینکه کمی در تخت با هم حرف زدیم پا شدیم و بعد از صبحانه تو رفتی دنبال کارهای بانکی که داشتی. باید شهریه ی دانشگاهت را می دادی و به اصرار من قرار شد بری بانک TD تا یک حساب به اسم خودت برای کردیت باز کنی. الان که برگشته ای و داری نهار را درست می کنی ساعت 4 و نیم هست. بانک که رفتی بلافاصله بهت هزار دلار کردیت داده اند بخاطر اینکه در بانک دیگه ای حساب کردیتی داریم و قرار شده که من هم برم و بگیرم. این 2 هزار دلار کردیتی خیلی به کارمون خواهد آمد و این خیلی خبر خوبی بود.

از دیشب قرار گذاشتیم - بخصوص من با خودم- که زندگی را راحتتر بگیریم. الان که هم که هوا رو به تاریکی است و من هنوز درس نخوانده ام باید شروع این قرار باشه. راحت بگیر و بخوان. اگر آن کودک به آگوستین قدیس گفت برگیر و بخوان قرار من باید فعلا این یکی باشد. بخوان، بمیر و بخوان.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

در حال خارج شدن از مسیر


دیروز روز بسیار بدی بود. از یک نظر می توانم بگویم روز خوبی هم بود اما کلا بیش از بد و خوب بودن روز عجیبی بود. عجیب اما نه دلپذیر و خوب.

بهتره از جمعه عصر شروع کنم. تو که از کلاس درس برگشتی نهار خوردیم و من برنامه ی پرگار در بی بی سی را گذاشتم تا با هم ببینیم. در حین دیدن برنامه تو بهم گفتی که امروز که نوبت ارائه مقاله ی تو بود و به متن و کلاس تسلط مناسبی داشتی متوجه شدی آنچه در طی هفته های قبل با حیرت و هیبت در کلاس موجب رعب و سکوت تو میشده بیشتر از سطح دانش عمومی کلاس از مباحث و متون جا ماندن در شیوه مباحث بوده و خلاصه در یک کلام بیشتر از نظر زبانی "مونوپل" دیگران میشدی. تا این را گفتی گفتم حالا فهمیدی تمام این چند سال گذشته من چه می گفتم. من دایما به چنین تجربه ای اشاره می کردم و تو به دو دلیل اساسا درکی از حرفهای من نداشتی. اول اینکه سطح درس و بحث در حوزه ی درسی من و تو متفاوت بوده و دوم هم کلا تو تسلط بسیار بهتر بر زبان و از این مهمتر خونسردی بسیار بیشتری این قبیل مسایل داری. اما حالا هر دو سر یک نقطه ایستاده ایم و خلاصه من کمی با بی انصافی بسیار از تو گله کردم که به همین دلیل پاسخ خای تو علی رغم درست بودنشان برای من بی فایده بود و ... . خلاصه که کمی باعث دلخوری هر دو شدم.

اما برگردیم به دیروز. دیروز صبح با هم رفتیم کنفرانس. کنفرانس بدی به نظر نمی آمد. پنل ما هم خیلی حالت خودمانی داشت. اول اینکه همگی دور یک میز بزرگ نشسته بودیم و خلاصه آن دو مقاله ی دیگه توسط سه نفر ارائه میشد. اول قرار بود که ما مقاله را ارائه کنیم. البته که منظورم تو هست چون تمام کار و تسلط و حوزه ی تخصص مال تو بود و تو تنها به امید اینکه اگر داستان به چاپ مقاله کشید بتوانی من را هم سهیم کنی اسم من را هم در برگه و پنل قرار داده بودی.

به هر حال مقاله ی بسیار خوبی ارائه دادی و بعد از اینکه آن دو مقاله ی دیگر هم ارائه شد مدیر جلسه که بطور بسیار احمقانه ای خودش هم یکی از ارائه دهندگان بود در تقسیم وقت جانب انطاف را نگرفت و اکثر زمان را معطوف به سئوالات و جوابهای مقاله ی خودشان کرد. اما در همان ابتدا مردی پا به سن گذاشته خطاب به ما گفت که من در حال نوشتن مقاله ای در کتابی هستم که به مسایل سال گذشته ای ایران می پردازد و ... و در آخر تحلیلی ارائه داد که بسیار خطا بود. گفت که دخالت ایرانی های مقیم سایر کشورها و بخصوص خارجی ها در موضوع حمایت از مردم ایران باعث شد که رژیم تصمیم به سرکوب بگیرد و اگر ما دخالت نمی کردیم رژیم هم چنین رفتار نمی کرد. این از نظر من یکی از تحلیل هایی است که نه تنها خطاست و درست نیست که از آن مهمتر بسیار خطرناک و اشتباه است. برایش هم جواب مناسبی داشتم با مثال های عدیده تا خواستم جوابش را بدهم - به دلیل اینکه این نوع تحلیل اخیرا در حال مد شدن هست و نه تنها داستان به ایران ختم نمیشه که کلا به تمام حوزه هایی قابلیت تعمیم داره که می توان در آن تفکیک منافع غرب و منافع دیگری را برقرار کرد و متاسفانه در آن جمع هم چند نفری تحت تاثیر این حرف قرار گرفتند- تو نوبت را گرفتی و جوابی دادی که درست بود اما پاسخ قاطعی به طرف نمی داد. خلاصه که طرفی که مدیر پنل بود زود داستان را به سمت سئوالاتی برای مقاله ی خودش و دوستش شیفت کرد و کلا من در پنلی حضور پیدا کردم که طی دو ساعت تمام حتی یک دقیقه و یک کلمه هم نوبت بهم داده نشد.

خیلی ناراحت شدم. اما باید تمامش می کردم. بعد از کنفرانس از تو گله کردم اما کلا با اینکه گفتم می خواهم کمی قدم بزنم و تو هم با من آمدی در ابتدا گفتم هر چه بود تمام شد اما چون این نوع نگاه به داستان ایران از نظر من بسیار خطا و خطرناکه نمی توانستم به راحتی موضوع را تمام کنم. البته تو هم با سکوتت و دایم پشت سر راه آمدنت این حالت را در من تشدید می کردی، اما کلا بسیار بیش از حد گله کردم و ناراحت شده بودم.

خلاصه با ناراحتی و دلخوری زیاد تصمیم گرفتم جهت داستان را تغییر دهم و گفتم بریم چیزی بخوریم. با کمی غرولند من سر از باری ایرلندی در آوردیم و پیتزایی گرفتیم و تو شراب و من آبجو خوردم. وقتی آمدیم خانه با اینکه من قلب درد داشتم - هنوز هم وقتی به مزخرفات طرف فکر می کنم ناراحت میشم- اما نشستیم که کمی ریلکس کنیم. تو سری به ایمیلت زدی و دیدی که ساناز برایت ایمیل زده که خیلی متاسف هست که عزیز جون چنین گرفتار شده و امیدوار هست که عملش به خوبی پیش بره و ... . خلاصه که کلا بهم ریختیم.

مامانت برای اینکه ناراحت نشی اصلا چیزی بهمون نگفته بود اما نگو که عزیز سکته ی بسیار شدیدی کرده و از چند روز پیش دارن آماده ی عمل قلب باز می کنندش و چون دیابت داره خیلی خطرناکه. خاله فریبا از سوئد و دایی هات هم از واشنگتن توی راه هستند و تا چند ساعت دیگه میره اتاق عمل.

خلاصه که خیلی نگران شدی و حق هم داشتی. با اینکه حوصله ی بیرون رفتن نداشتیم اما گفتیم بریم به رستورانی که کنفرانس برای شام در نظر گرفته. نزدیک خانه بود و هندی. رفتیم و چون یک ساعت دیرتر رفته بودیم تقریبا سر هیچ میزی جا نبود. بطور اتفاقی دو خانمی که مقاله ی تو را هم شنیده بودند تنها سر میز دیگری نشسته بودند و ما را دعوت کردند که با آنها بشینیم. مارگارت دختر آسیایی الاصلی بود که در دانشگاه تو درس می خواند و خانم مسن تر - که بسیار شبیه به یوکواونو بود- ژاپنی و استاد دانشگاه لندن و دانمارک در زمینه ی سازهای بادی آسیای مرکزی و جنوب شرقی بود و در حال تحقیق قوم شناختی در زمینه ی این نوع سازها بود. اتفاقا ایران هم در سال 1992 رفته بود و در مورد ایران هم تحقیق کرده بود و عاشق ساز نی هم بود و گفت که قصد یادگیری آن را هم داره چون بسیار به سازی که خودش میزد شبیه بود و گفت تنها سازی هست که به این ساز ژاپنی اینقدر نزدیکه.

بعد از ساعتی نشستن و کمی حال و هوا عوض کردن برگشتیم خانه. میل به شام نداشتیم و چیزی هم نخوردیم فقط برای اینکه منتظر ساعت 6 صبح ایران باشیم که قبل از رفتن عزیز جون به اتاق عمل باهاش حرف بزنیم رفته بودیم بیرون تا کمتر متوجه ی گذر زمان بشیم.

به مادر زنگ زدیم و کمی با اون حرف زدیم و البته تو گفتی که هیچی بهش نگیم. بعدش هم با مامانم حرف زدم که شب قبلش باهاش حرف زده بودم و حتی اون را هم ناراحت کرده بود. بعد دوتایی باهم روی تخت نشستیم و تا ساعت 2 صبح حرف زدیم. تو گفتی که این دلخوری ها، این بی حوصلگی ها، این عدم شوق و شور به دانشگاه و درس بخصوص در من نگران کننده شده. گفتی یادته چقدر ساعتها در سیدنی می نشستیم و حرف از این میزدیم که خدا کنه هر دو در سال اول دانشجو شویم. یادته چقدر حسرت این روزها و این موقعیت و ایام را داشتیم و ... اما به نظر میاد که قدر نمی دانیم و از آن مهمتر لوس شده ایم. دائما می گوییم خسته ایم اما به این فکر نکرده ایم که اگر باید کار هم می کردیم و درس می خوانیدیم چه، اگر نمی توانستیم پذیرش بگیریم چه، پول OSAP من سه روز زندگی ما را تحت تاثیر قرار داد و بعدش که درست شد و موقعیتمان را از زمین تا آسمان تغییر داد انگار نه انگار و دوباره حرف از بی حوصلگی و خستگی و ... بود و هست.

مهمترین نکته ای که هر دو هم به آن اشراف داریم همین رفتارهای اخیر من و ما و بخصوص نشانه ی مهمی است که این وسط قابل تشخیص شده و آن اینکه داریم زندگی را از دست می دهیم بدون اینکه تلاشی برای هیچ کاری کرده باشیم. بی آنکه واقعا تحت تاثیر چیزی باشیم که نتوانیم حلش کنیم داریم زندگی خودمان را هم به سمت علی السویه شدن هر چیزی پیش می بریم.

گفتم برای من امروز در حین گوش کردن به دو مقاله ی دیگر نکته ای پیش آمد و آن اینکه آیا واقعا من باید در حوزه ای کاملا آبسرتکت و فلسفی کار کنم یا اینکه واقعا باید با زحمت کمتر و تاثیر بیشتر همان کاری را کنم که همه می کنند. آیا باید روی ایران متمرکز شوم و بین این دو حوزه پلی بزنم.

یکی از برگه ها راجع به یک موضوع بسیار ابتدایی در مورد کپی رایت و بی بی سی بود - از دانشگاه اقتصادی لندن- و آن یکی هم یک تحقیق دکترا در مورد رفتار والدین در یکی از مدارس ابتدایی بود - از دانشگاه برکلی- که بسیار پیش پا افتاده به نظر می رسیدند اما اتفاقا اینگونه تزها مخاطب بیشتر و بازار بهتر دارند. به هر حال به تو گفتم نمی دانم واقعا باید چه کنم و تو از من پرسیدی که آیا من سئوال و تزی هم در ذهنم دارم و به نظرت میاد که ندارم و گفتم دارم و برایت آنچه که الان مدتهاست دارم بهش فکر می کنم را گفتم و تا حدودی هم خط و ربط های تئوریکش را هم توضیح دادم و تو خیلی خوشت آمد و گفتی اصلا فکر نمی کردی که من چنین طرح جذابی در ذهنم داشته باشم. چون هیچ شوق و ذوقی در من نمی بینی که کاملا هم داری درست می گویی.

به هر حال بر گردم به موضوع اصلی که همین از خط خارج شدن چرخ زندگی مون در آینده هست اگر که همه چیز همین طوری که الان داره پیش میره جلو برود.

باید فکر بنیادی و تجدید نظر کنم و کنیم.

باید.

خدا را شکر دم صبح مامانت هم تماس گرفت گفت که عمل عزیز خیلی خوب پیش رفته و جای نگرانی نیست البته حالا باید مدتی در بیمارستان باشه چون سه تا از رگهای قلبش را عوض کرده اند.

تمام دیشب که نتوانستی درست بخوابی. تمام دیروز و پریروز را هم اعصاب برایت نگذاشته ام. الان هم پاشدی و بهت گفتم که بیا در این هوا که ابری و زمین خیس و خنک هست بریم و کمی در میان برگهای زرد و قرمز و خیس پاییزی قدم بزنیم و روحیه مان را تازه کنیم و بخصوص تجدید قوایی برای زندگی مان کنیم.

من خیلی عصبی شده ام و خیلی بد رفتار می کنم. تو خودت هم خسته و بی حوصله شده ای اما نه به اندازه ی من. باید که زندگی زیبایمان را به نقطه ی ثقلش برگردانیم.

باید این کار را کنیم و می کنیم چرا که من و تو و زندگیمان یگانه هست و می توانیم و پیش از این نیز چنین کرده ایم و دوباره همه چیز را درست خواهیم کرد.

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

مسافر خوب


جمعه صبح 12 نوامبر هست. هوا ابری-آفتابی هست و احتمالا تا 13 درجه هم برسه که خب خیلی گرمتر از هفته ی پیش هست. تو همین الان رفتی کتابخانه تا مقاله ات را پرینت بگیری و کمی خودت را برای ارائه اش در کلاس آماده کنی. دیشب تا ساعت 12 داشتی روی مقاله ات کار می کردی و وقتی کارت تمام شد معلوم بود که چقدر به چشمهایت فشار آمده از بس که قرمز شده بودند.

دیروز بعد از اینکه سه تایی از خانه رفتیم بیرون تو رفتی کتابخانه تا درس بخوانی من و نیک هم بعد از کمی حرف زدن راجع به بنیامین و آدورنو از هم جدا شدیم. اون رفت موزه و من هم به کتابخانه ی دیگه ای از دانشگاه تو رفتم و تا ساعت 2 که با هم برای نهار قرار داشتیم درس خواندم. ساعت 2 سه تایی رفتیم به جایی که نیک می گفت تاکوهای مکزیکی خوبی داره. من که خیلی خوشم نیامد اما بعدش تا قبل از اینکه تو بری به دفتر "کینگستون" تا نمره ی یکی از برگه هایت را بگیری رفتیم به یک کافه و قهوه ای گرفتیم و کمی گپ زدیم و از هم جدا شدیم. تو با نیک خداحافظی کردی و یکی دوتا عکس گرفتیم و نیک با من آمد کتابفروشی و تو هم رفتی دنبال درس و مقاله ات.

بعد از اینکه یکی دوتا کتاب گرفتیم و برگشتیم خانه و نیک کارهایش را کرد و رفت ساعت شده بود نزدیک 7 عصر. شب قبل به تو و عصر به نیک گفتم که چقدر آمدنش با اینکه نرسیدیم کار خاصی هم برایش بکنیم در روحیه ی ما تاثیر گذاشت. چقدر احساس خوبی داشتیم و باید اینجا هم برای گسترش دایره ی دوستان و روابطمون- بعد از پایان این ترم- بیشتر فکر کنیم.

خلاصه که مسافر خوبی بود و دوست خوبی هست. نیک رفت و تو هم تا ساعت 9 کتابخانه بودی و بعد از اینکه آمدی هم تا 12 کار کردی.

من هم که کلا از درس و خواندن و ... جدا افتاده شده ام. باید یه فکری به حال خودم بکنم. اصلا اوضاع خوبی ندارم.

فردا کنفرانس دانشگاه تورنتو هست و من و تو باید مقاله ای را با هم ارائه کنیم. درواقع تو باید مقاله را ارائه کنی چون حوزه ی تخصصی تو هست و من کاره ای نیستم. دلیل ارایه کردنش با هم این بود که تو گفتی اگه شانس چاپ پیدا کنه اوضاع من هم خوب میشه.

خلاصه که ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا من تکانی بخورم و درسی بخوانم اما من ...!

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

شهرزاد


دیشب بعد از اینکه من از دانشگاهم برگشتم و نیک هم از بیرون آمد خانه قبل از ساعت 7 رسیدیم به رستوارن شهرزاد که با کیربی و آنا آنجا قرار داشتیم. هم رستوران خوبی بود و هم شب خوبی شد.

کلی گپ زدیم و با هم آشنا شدیم و خلاصه از سنت دیزی خوردن گفتیم تا زیبایی شناسی در کانت و آدورنو. پارتنر کیربی نتونسته بود بیاد و احتمالا این بیشتر به دل "نیک" نشست. اما گذشته از شوخی شب خوبی بود و بعد از ماهها کمی حال و هوای این سالهای آخر در سیدنی را زنده کردیم.

دیروز تو رفتی کتابخانه تا متن هابرماس را آماده کنی و من هم رفتم سر کلاس مارکس. نیک هم که گفت میره و چرخی در شهر میزنه و یکی از سخنرانی های دانشگاه تورنتو را برای عصر در نظر داره بره و گوش بده. بعد از کلاس بهت زنگ زدم و تو گفتی خانه هستی و منتظر منی. یک خبر عالی هم داشتی که درباره ی تخفیف شهریه ی دانشگاه به تو بود. 2700 دلار بهت تخفیف داده اند و این خیلی خیلی در زندگی مون تاثیر خواهد داشت. حداقل پول یک ماه برای زندگی مون اضافه می مونه و خدا را شکر به احتمال زیاد ماه آوریل را نیز می توانیم بدون کار کردن سر کنیم.

از آن طرف البته آنا گفت که مدیر گروه ما بهش خبر داده که احتمالا اسکالرشیپ سال آینده ما به نصف تقلیل پیدا می کنه که مسلما مهمه اما فعلا موضوعیت نداره.

خلاصه که روز خوبی بود. امروز نیک ساعت 6 میره. هنوز خوابه و تو داری کارهایت را میکنی و من هم منتظرم تا بساط صبحانه را به راه بندازم.

من که باید این چند روز را بی وقفه روی مقاله ی هگل کار کنم و گرنه باز هم نمی رسم تمامش کنم و بعد از یک ماه خلاصه خیلی عقبم. تو هم که علاوه بر کلاسهایت متن کنفرانس شنبه را خواهی داشت و متن پرزنتیشن هابرماس برای فردا کلاس بینر.

خب! نیک هم بیدار شد. بریم به کارهای امروزمون برسیم.

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

سال سوم مبارک


این سیصد و هفتادمین پست من در اینجا برای توست.

این آغاز سال سوم نوشتن من برای توست.

10 نوامبر!

تولد این بلاگ مبارک. هر چند با کلی کم کاری و کم و کاست اینجا آمده ام و نوشته ام. اما باز هم می گویم که اینجا هستم برای تو.
برای ثبت گوشه ای از تمام زیبایی های عشقمان. برای ثبت این زندگی یگانه و عشق جاودانه و تکرار ناپذیر. هر چند گوشه ای و با هزاران کم وکاست.

دوستت دارم. عشق من. همسر و همراه و همنفس من.

تو یگانه ترینی. نه تنها بهترین که عالی ترین.

به امید روزی که دهه ها بعد کنار هم بنشینیم و این ایام را با لبخند و دلگرمی و عشق دوباره مرور کنیم. دوباره زنده و جاودان کنیم. دوباره به "بازگشت جاودانه ی همان" عشقمان را زنده تر کنیم.

مبارکمان باشد روزها و کارهایمان.

می دانی که اینجا تنها برای تو می نویسم. ن عزیز من. درخت جان من.
آ

آخرت


دیشب بعد از اینکه نیک دیرتر از قرارمون از آبشار نیاگارا برگشت نتونستیم به فیلمی بریم که قرار بود بریم. در عوض رفتیم به سینمای نزدیک خانه که بد سینمایی نبود و فیلم Hereafter را دیدیم که تا ساعتی بعد از اتمام فیلم سه نفری داشتیم از احمقانه بودن و بی ربط بودنش حرف می زدیم.

بعد از فیلم رفتیم شامی خوردیم و در سرمای نزدیک صفر قدم زنان برگشتیم خانه. تقریبا نزدیک 12 بود که رسیدیم و من و تو خوابیدیم و البته تا نیک چت هایش را کرد و بعد هم یک ساعت زیر دوش و توی حمام معطل کرد و ما تونستیم بخوابیم شد یک.

الان ساعت 8 هست و من کارهایم را کرده ام تا تو هم بیدار شوی و بعد هم نیک را بیدار کنم و من برم دانشگاه. دیروز که نرفتم به هوای اینکه درس بخوانم و با اینکه دو تایی با هم رفتیم کتابخانه ی "کلی" اما خیلی درسی نشد که بخوانم.

امروز هم تو نمیری دانشگاه و می خواهی برای پرزنتیشن جمعه خودت را آماده کنی که قراره نظریه ی کنش ارتباطی هابرماس را ارائه دهی. امشب شب آخر نیک در اینجاست و بعدش میره شیکاگو و نیویورک و از آن طرف آلمان و فرانسه و انگلیس و ایتالیا و بعد هم برای کریستمس بر میگرده استرالیا. ساعت 7 قراره که کیربی با دوستش از همکلاسی های تو و آنا که از همکلاسی های من هست به همراه من و تو و نیک بریم رستوران شهرزاد که کیربی خیلی تعریفش را می کنه.

فردا عصر هم نیک راهی شیکاگو میشه و تو هم که تمام روز دانشگاه خواهی بود. من هم اگر تا جمعه متونی که قراره بخوانم را تمام کردم که کردم اگر نه بهتره هر جور شده بشینم پای نوشتن که خیلی خیلی عقب افتاده ام.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

نیک


صبح سه شنبه هست. نیک هنوز خوابه و تو هم با اینکه با بیدار شدن و دوش گرفتن من بیدار شده ای اما از بس دیروز خسته شدی هنوز توی تخت مانده ای.

دیروز نیک ساعت شش و نیم صبح رسید و بعد از اینکه دور هم صبحانه خوردیم و کمی گپ زدیم تو رفتی پیش آیدا تا ببریش دکترش و نیک هم رفت شهر را ببینه و من هم ماندم خانه و کمی درس خواندم اما همین یک کم را هم درست و کامل تمام نکردم.

عصر ساعت 5 بود که نیک برگشت و تو هم زنگ زدی که تازه داری با آیدا و مامانش و آندیا برای خرید میرید "کاسکو". من و نیک نشستیم و دو ساعتی درباره ی آرنت حرف زدیم تا تو رسیدی و شام درست کردی و تا آخر شب که هر سه حسابی خسته بودیم کمی تلویزیون دیدیم و کمی هم از این طرف و آن طرف گفتیم.

وقتی حرف پیش آمد که آخرین باری که سینما رفتیم با نیک چند ماه پیش در استرالیا بود برای فیلم Animal Kingdom قرار شد این سنت را در اینجا دوباره با نیک شروع کنیم و احتمالا امشب سه تایی میریم سینما.

یکی از محاسن مهمان غربی و بخصوص کسی مثل نیک اینه که اصلا در خودش را وسط برنامه هایت نمیندازه و خودشان علاوه بر برنامه داشتن و تعارف نداشتن بسیار راحت کار خودشان را پیش می برند. البته در مورد نیک کمی هم موضوع فرق میکنه چون اساسا خود نیک هم آدمیه که بسیار همه چیز را راحت میگیره. چیزی که من باید کمی یاد بگیرم.

حسن دیگه ی نیک اینه که واقعا به من با توجه به خواست خودم در مورد ایراداتم در حرف زدن تذکر میده که این کار را علیرغم اینکه تقریبا از تمام دوستانم خواسته ام فقط نیک به درستی انجام میده.

خب! ساعت نیک زنگ زد و بیدار شد. تو هم که بیداری و من هم از جلوی این لپ تاب پاشم و برم صبحانه را ردیف کنم. امروز من و تو خانه می مانیم و درس می خوانیم و نیک هم قراره که بره آبشار نیگارا را ببینه.

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

تمام روز بیرون


یکشنبه عصر ساعت ده دقیقه به هفت هست و البته چون ساعتها را جابجا کرده ایم عقب هوا کاملا تاریک شده. دیروز صبح بهت گفتم بیا بعد از مدتها صبحانه بریم بیرون. تو توی سایت بلاگتو نگاه کردی و رفتیم به یک کافه ی فرانسوی در خیابان کینگ که هم صبحانه ی مناسبی داشت و بعد از چهار ماه کمی حال و هوای سیدنی را پیدا کردیم و هم مثل دندی باید بیرون صبر می کردیم تا جا خالی بشه. بعد از یک ساعتی که صرف حرف زدن و صبحانه خوردن کردیم در هوای بسیار سرد پیاده تا فروشگاهی لوازم خانگی که تو قصد داشتی ببینی چه چیزهایی داره رفتیم و من یک قاب خریدم که الان در اتاق خوابمان نقاشی بسیار قشنگ تو از پاییز را در خودش جای داده.

سر راه به یک کتابفروشی دست دوم هم سر زدیم و چندتایی کتاب خریدم که خیلی مناسب بود. تاریخ و آگاهی طبقاتی لوکاچ، فراسوی نیک و بد نیچه و کتابی از بوبیو به نام لیبرالیسم و دموکراسی. خلاصه خانه که رسیدیم نزدیک ساعت 4 بود.

فرشید بهم زنگ زد که اگه می تونید شب من و پگاه میایم دنبالتون و بریم هم برای آشنایی شما با پگاه و هم یک شام خوب تایلندی بیرون. خلاصه درس که کاملا تعطیل شد و بچه ها ساعت 7 آمدند دنبالمون و ساعت 12 برگشتیم خانه. شام در رستورانی تایلندی که فرشید خیلی دوست داشت رفتیم و به اصرار اون و پگاه مهمانشان شدیم. در حالی که خیلی سرد بود بعد از شام پیاده تا یک بستنی فروشی رفتیم و آنها را این بار ما مهمان کردیم به بستی.

خیلی حرف زدم. فکر کنم در مجموع 4 ساعتی حرف زدم و دایما به سئوالات خانوادگی و خاطرات دوران بچگی مون با هم و آخر شب هم کمی سئوالات فرشید را درباره ی متافیزیک و اینکه چه نسبتی با دین داره جواب دادم.

همه ی اینها باعث شد از نصف شب تا همین الان تمام روز را با سر درد سر کنم. امروز را بابت این سر درد هیچ کاری نکردم. تمام این ویکند را بابت این تنبلی و البته بی برنامگی از دست دادم. تو هم بخاطر من مجبور شدی امروز خیلی از کارهایت را آرام انجام بدهی چون من یا خواب بودم یا بی حال افتاده بودم.

اما در این گیر و دار "نیک" خبر داد که بجای اینکه فردا شب برسه اینجا ساعت 6 میرسه تورنتو. خلاصه که جالب شد. من تازه جارو کردنم تمام شده و تو هم حالا باید بجای اینکه به درسهایت برسی گردگیری کنی و نهار فردا را درست کنی و ... . تازه فردا هم تو قراره آیدا را ببری دکترش چون زبان بلد نیست و بدون تو نمی تونه بره.

مقاله ی هگل را بعد از دو هفته می خواستم این چهارشنبه بدم که باز هم نشد. احتمالا سه شنبه هم دانشگاه نمیرم. تو هم که باید مقاله ی درس خاورمیانه ات را پنج شنبه میدادی و هنوز ننوشته ای. این هفته جمعه برای درس بینر باید هابرماس را به کلاس ارائه کنی و شنبه هم باید کنفرانس دانشگاه تورنتو را دوتایی با هم شرکت کنیم و مقاله ی مثلا مشترک که حاصل کار توست را ارائه دهیم.

نیک هم قراره پنج شنبه بره و بهتره این یکی قرار سر جاش بمونه و گرنه که خیلی به قول بابات داستان میشه.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

عجب روزی بود دیروز


جمعه پنجم نوامبر یک روز ابری و سرد و بارانی اما زیبا. تو همین الان از در رفتی بیرون تا بری به سلامتی برای کلاس بینر. این هفته گادامر را دارید و هفته ی بعد نوبت ارائه توست که هابرماس هست و باید با گادامر مقایسه اش کنی. من هم هنوز دست از بی برنامه بودنم برنداشته ام و هنوز برای مقاله ی هگل خواندنی هایم را تمام نکرده ام. هم وسواس گرفته ام و هم می دانم دارم اشتباه می کنم. بگذریم.

درس آرنت را بعد از گذاشتن این پست با تصمیمی که با هم گرفتیم که دو ساله و با آرامش بخوانم و از قضا تمام بچه ها هم گفتند که این دوره دوساله هست و نمی توانی یک ساله تمامش کنی حذف خواهم کرد. کاشکی زودتر این کار را کرده بودم همانطور که تو می گفتی و وقتم را برای فرانکفورت و هگل بیشتر می گذاشتم. به هر حال گذشته و جای گله و بخصوص غصه نداره.

دوشنبه قراره نیک برای چند روزی بیاد تورنتو و چهارشنبه شب هم قرار شده با نیک و آنا از همکلاسی های من و کیربی از همکلاسی های تو و دوستش بریم رستوران شهرزاد که گویا خیلی اینجا طرفدار داره و میگن دیزیهاش حرف نداره و کیربی گفته که باید دیزیش را امتحان کنید. دیروز که نه من و نه تو کلاس نرفتیم بعد از ماهها یک روز بسیار زیبا و قشنگ را با هم گذراندیم. هیچ برنامه ی خاصی نداشتیم اما از آنجایی که از طرف دانشگاه من یک چک نزدیک به 600 دلار آمده بود رفتیم و آن را در حسابمون گذاشتیم و به اصرار من رفتیم "کیچن استاف" و با خرید یک ماهی تابه ی چدنی که تو می خواستی آمدیم بیرون و بعدش بعد از مدتها دوتایی با هم رفتیم یک رستوران ایتالیایی نزدیک خانه که به قول تو خیلی شبیه به "پنتری" در ویلا بود. یکی یک پیتزا سفارش دادیم با شراب و نهار خوبی بود که با حرفهای قشنگ من و تو بسیار دلپذیرتر شد.

بعدش رفتیم و تو از داروخانه نسخه ی دکترت را که روز قبل در دانشگاه گرفته بودی گرفتی و خدا را شکر با توجه به بیمه ی دانشگاه من از 40 دلار تنها 4 دلار شد. این هم از مزایای دانشگاه یورک! به غیر از قسمت اداریش بقیه چیزهاش خوب و مناسب بوده تا الان. البته بسیار بعید می دونم که اینجا ادامه بدم و احتمال زیاد میایم دانشگاه تو.

خلاصه که عصر هم با هم کلی موزیک در خانه گوش دادیم و حرف زدیم و در دل هم و کنار هم گفتیم و لذت بردیم و آخر شب هم کیک لیمویی که تو درست کرده بودی و عالی شده بود را خوردیم و خوابیدیم.

بعد از مدتها دیروز روزی بود که هر دو کمی استراحت روحی و روانی کردیم. با اینکه نه تو دانشگاه رفتی و نه من. با اینکه نه تو درست را خواندی و نه من. با اینکه نه تو رسیدی تکلیف درسی خودت را تمام کنی و نه من رسیدم حتی کار هگل را شروع کنم اما صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدم و کمی نگران کارهایم شدم یادم به دیروز افتاد و اینکه اصل را نباید فراموش کرد که زندگیمون هست. تنها در این صورت می توان اصول دیگر را دنبال کرد و ساخت.

امروز بعد از کلاس با استادت "بینر" قرار داری تا درباره ی ارائه هفته ی بعدت حرف بزنی. بعدش هم دوست دوره ی دبستانت سارا را می بینی که از وقتی آمدیم قرار بوده ببینیش و نشده. و عصر به سلامتی به خانه بر میگردی.

در این هفته با دیدن آیدا و دخترش خیلی خوشحال شده بودی و البته از دستانهای همسر آیدا بسیار شگفت زده. از طرف دیگه خبر ناراحت کننده ی طلاق سارا ی خودتون هم - که البته خاله ات میگفت خدا را شکر که اینطور شد- خیلی ناراحتت کرده بود. امیدوارم امروز با دیدن این سارا کمی شاد بشی و کمی ناراحتی تو بابت دوستانت کم بشه.

می دانی که جقدر دوستت دارم و می دانم که تو نیز هم. و این بزرگترین داشته ی ما در زندگی یگانه و نمونه و یکه ی ماست عزیزترینم. چیزی که به روزهایی مثل دیروز خیلی خیلی بیشتر احتیاج داره و همیشه هم در مسیر خودش این را داشته و کمی بخاطر تغییر شرایط این ایام کم شده بوده که یواش یواش درست میشه و به قول اینها روی "رایت ترک" میفته.

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

1.11.10


امروز اولین روز از ماه نوامبر بود. روزی آفتابی اما سرد. دوشنبه 11.1.10. صبح که بیدار شدیم اول خانه را تمیز کردیم و بعدش تو مقاله ات را که الا پس فرستاده بود آماده کردی و برای استادت ایمیل کردی و من هم بعد از صبحانه که نزدیک ظهر خوردیم نشستم سر درسم تا تقریبا همین الان که ساعت حدود 12 شب هست. مقاله ی بنیامین را خواندم و چندتایی مقاله ی توصیفی از آن اما نوبت به دوباره خوانی مقاله ی آدورنو نشد. با اینکه این مقاله را برای کلاس آنت به عنوان توتور خوانده ام اما چیز زیادی ازش در خاطرم نمانده.

بعد از ظهر تو برای خرید کتاب برای آندیا دختر آیدا رفتی بیرون و وقت از دکتر دانشگاه برای چهارشنبه گرفتی و برگشتی خانه. وقتی آمدی یک پاکت از دانشکاه من آمده بود که بازش کردیم و دیدیم یک چک به مبلغ 590 دلار هست. نمی دانم بابت چیست و فردا باید برم از جودیت بپرسم. نه مربوط به حقوق ماهیانه ام هست و نه اصلا از آن طریق آمده.

فردا قراره بری برای نهار خانه ی آیدا تا هم دیدن خودش و مامانش بری و هم آندیا را ببینی. من هم بعد از کلاسم باید برم برای کارهای
OSAP و بعدش میام خانه تا بشینم پای هگل.

خلاصه که این مدت خیلی خبری نیست جز همین داستان درس و امتحان. البته نیک هم قراره دوشنبه ی بعد بیاد و تو هم بعد از مدتها قراره این هفته یکی دوتا از دوستهای دوران مدرسه ات را در ایران ببینی که خیلی خوبه. پریشب که شب "هالووین" بود با اینکه چندجایی دعوت بودیم و حتی در ساختمان خودمان هم برنامه بود اما حوصله و توان رفتنش را نداشتیم. قرار شد کمی هم برای سال بعد بگذاریم و تمام هیجانات را امسال تمام نکنیم.