۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

خبر استثنایی در آخرین روز ماه

آخرین روز ماه مارس سال را در حالی به پایان رساندیم که روز آفتابی و نسبتا بهاری را داشتیم و صبح بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم و خودم به کرما رفتم و هیچ کار مفیدی نکردم و برگشتم خانه و دیدن یک فیلم و کمی اخبار و ... و دیگر هیچ و نه حتی آماده شدن برای درس و شروع کار از فردا که به سلامتی روز اول ماه آوریل و البته آوریل فولز هست.

اما امروز مثل خیلی از ۳۱ مارس هایی که در زندگی ما سرنوشت ساز شده اند روز خیلی مهمی بود. مثل آن سالی که پایان نامه ی دانشگاه سیدنی را در ۶ هفته نوشتی و گند کاری کترین را جبران کردی. مثل آن یکی سالی که خبر گرفتن پذیرش دانشگاه از استرالیا را در حالی که داشتیم صبحانه می خوردیم در تهران و شب قبلش تا نزدیک سحر بابت نذری بابات در حسینه ارشاد بودیم و یا آن یکی سالی که ویزای کانادامون را در استرالیا گرفتیم همه و همه ماههای مارس را بی نظیر کرده بود.

امروز هم سندی در جلسه ای که باهات داشته آنقدر از تو و رفتار و تسلط و آرامش و منش و پوشش و وقار و کار و اخلاقت تعریف کرده بوده که گفتی از شدت خجالت گرمت شده بود. خلاصه که بهت گفته تمام تلاشم را می کنم تا تو را راضی نگه دارم برای ادامه ی کار و ماندت در تلاس. چیزی که خودت هم خیلی دوست داشتی و اتفاقی که با آنکه قابل تصور بود اما خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کردیم افتاد. به سلامتی میخ کار و شغل درست و حسابی خودت را در اینجا کوبیدی و حالا نوبت من هست که با کمک تو بعد از اینکه هر دو دکتراهمون را به سلامتی گرفتیم کاری دست و پا کنم.

به همین دلیل شب با هم شرابی نوشیدیم- با اینکه هر دو حسابی اضافه وزن پیدا کرده ایم و نباید چنین کنیم اما به مناسبت این ماه خوب و خبر عالی باید جشنی دو نفری بر پا می کردیم- و بعد هم فیلمی دیدیم که با اینکه فیلم عاشقانه و خوبی بود اما خیلی غم انگیز بود و حالمون را گرفت. فیلمی از سینمای بلژیک که کاندید اسکار هم بوده امسال به اسم The Broken Circle Breakdown

ساعت از یازده شب گذشته و تو خوابت برده که فردا کلی کار داری و من با اینکه قصد داشتم از فردا دیگه داستان کتابخانه و درس را شروع کنم اما به دلیل تنبلی یک روز به تعویق انداختم. ولی شروع می کنم. باید شروع کنم.

۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه

چهل دقیقه پشت در ایستادن!

یکشنبه صبح هست و قراره که پیش از ظهر برویم کیارش و باباش را برداریم و ببریم اطراف را نشان آقا مجتبی بدهیم. دیروز هم بعد از صبحانه که دوتایی در اینسومنیا خوردیم تو رفتی دنبال آنها و تقریبا ساعت نزدیک ۸ شب بود که از خرید کاستکو و نشان دادن منطقه ایرانی ها به آقا مجتبی برگشتی خانه و من هم که بعدا چند ساعت نشستن در ربارتس و مجله خواندن و برگشتم خانه و شب با هم فیلم Inside Llewyn Davis را دیدیم.

جمعه هم روز کار در تلاس و درس در دانشگاه بود و به سلامتی تنها یک هفته مانده تا پایان ترم و درس دادن- باور کردنی نیست که چقدر زود می گذرد! بعد از کلاس تا ایستگاه لارنس رفتم و در یک استارباکس نشستم تا تو بیایی دنبالم و با هم برویم خانه ی مرجان. با تمام کار و بدو وادویی که داشتی لطف کرده بودی مقاله ام را باز خوانی کرده بودی و پیشنهادهای خیلی خوبی داده بودی. دیدم که فرصت مناسبی است و نشستم مقاله را درست کردم و فرستادم برای چاپ که البته هنوز خبری ازشون نشده و احتمالا کار به بعد از ویکند افتاده. تو آمدی دنبالم و با هم رفتیم خانه ی مرجان که قرارمون ساعت ۷ بود. از ۷ حدود چهل دقیقه ای جلوی خانه مرجان توی ماشین منتظر نشستیم و هر چه زنگ زدیم و در زدیم جوابی نیامد. در این مدت با مامان و مادر حرف زدیم و قبلش هم که داشتیم با مامانت حرف میزدیم. وقتی بابت مجلات ازش تشکر کردم. گفتم که وقتی آمدید یکی دو تا کتاب می خواهم که برایم زحمت آوردن و خریدشان را بکشید که گفت دوست صمیمی لیلا داره میاد و بگو برایت بگیرم و ... وقتی دیدم که کتابها نزدیک ۵۰ هزار تومن میشه مردد شدم چون می دانیم که اوضاع مالیشان خوب نیست و همین مقدار خودش فشاری به آنهاست. حالا فکر کردم که به بهانه ی دیگه ای حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ دلاری برایشان بفرستیم و که در همین شب های عید خودش کمی است. ضمن اینکه باید تمام تلاشمون را بکنیم که بلیطشان را برای تابستان بخریم.

خلاصه بیش از نیم ساعت نشستیم تا مرجان تازه متوجه شد که ما پشت در مانده ایم و تلفنش روی *سایلنت* بوده. یک ساعتی با هم راجع به دکتری که مرجان در استنفورد بابت بیماری MS خودش دیده و خدا را شکر پیشرفت در درمانش داشته حرف زدیم و اینکه داروهایش در ماه ۹ هزار دلار است اما مهمترین خبر همین خبر خوش درمان است. حدود ۹ بود که علی و دنیا هم آمدند و شب خوبی بود و کمی از همه چیز گفتیم و شب تا رسیدیم خانه ساعت یک شده بود.

امروز را که به سرویس دادن می گذرانیم و احتمالا به بیچز و دیستلری و ... میرویم و نهار جایی مهمانشان می کنیم تا شب. فردا هم که آخرین روز ماه هست و در نهایت تنبلی تصمیم گرفتم جای شروع کار و درس از دوشنبه از اول ماه که میشه سه شنبه شروع کنم و خود همین یک روز نشان اشتیاق است! نه؟
 

۱۳۹۳ فروردین ۷, پنجشنبه

آقا مجتبی

چهارشنبه نزدیک غروب هست و من هنوز از صبح که آمده ام کرما اینجا هستم. بعد از این پست باید بیام لابلاس که تو هم قراره تا ساعت ۷ از سر کار برسی آنجا و با هم برای فردا شب که عمو مجتبی با کیارش شام مهمانمان هستند خرید کنیم. مامانت کمی چیز برای تو و البته مجلات این شماره را لطف کرده و برای من فرستاده و فردا شب دستم میرسه در حالیکه هنوز شماره ی قبلی را درست نگاه نکرده ام چه برسد به اینکه خوانده باشم.

امروز از صبح زود که آمدم اینجا اول ترجمه ی مارکوزه را فرستادم ایران برای چاپ و بعد هم تمام روز نشستم و یک مقاله نسبتا بلند درباره تاثیر بحران اوکراین در جهان و خصوصا خاورمیانه نوشتم که یکی دو روز کار بابت بازخوانی و تصحیح خواهد داشت. کمر دردم دوباره بابت این همه نشستن بهم چشمک می زنه.

تو هم یک روز سنگین کاری داشتی و وسط این همه کار باید دایم پیگیری کارهای کنفرانس HM و داستان هتل را برای من و از طرف من می کردی. اینقدر کارت زیاده که وقت نکردی وقت دندانپزشک بگیری که کمی هم دندانت درد می کنه. با اینکه بهت گفته ام مهمترین نگرانیم از بابت کار تو اینه که به سلامتی ات نرسیدی و پیگیری کارهای اساسی ات را نکنی اما فعلا که داره اینطوری پیش میره.

خب! باید راهی شوم که تو هم از آن طرف می آیی و بعد از خرید با هم میرویم خانه به سلامتی.
 

کمی کار و خستگی

پنج شنبه بعد از ظهر هست و من دو ساعت پیش از کرما آمدم خانه که چون داشتند در داخلی پارکینگ را که دو ماه پیش یک بابایی زده بود و داغونش کرده بود تعویض می کردند امکان پارک نداشتم و دوباره زدم بیرون و الان در استارباکس ایندیگو هستم تا کمی بگذره و بعد راهی خانه شوم.

تمام این چند روز صبح ها تو را به شرکت می رساندم و تمام این چند روز تو به شدت کار داری و کلی سرت شلوغه. تنها کار مفیدی که این دو روز گذشته کرده ام نوشتن یک مقاله ی تحلیلی نسبتا بلند برای چاپ بوده راجع به تاثیر بحران اوکراین بر سرنوشت بسیاری از کشورهای پیرامونی از جمله ایران. البته باید زحمت بازخوانی اش را تو بکشی و بعد بفرستمش جایی برای چاپ. امروز که امکان این کار را نداری چون هم دیشب هر دو خیلی بد خوابیدیم و در واقع تا صبح نخوابیدیم و هم امشب عمو مجتبی و کیارش برای شام مهمانمان هستند و تو هم قراره تا کمتر از دو ساعت دیگه خانه باشی تا برای شام و پذیرایی آماده شویم. ویکند هم قراره که تو روز شنبه با آنها به کاستکو و یکی دو جای شهر بروید تا آقا مجتبی یک تصویری از اینجا داشته باشه برای زندگی در این شهر و یکشنبه هم قراره ببریمش نایاگرا. فردا شب البته من بعد از دانشگاه و تو بعد از کار قراره برای شام برویم خانه ی مرجان که علی و دنیا هم میایند برای عید دیدنی.

اما جدا از کار سنگین تو که تا دیر وقت این هفته هر شب تلاس نگهت داشته و نوشتن این مقاله و تصحیح نهایی ترجمه ی مارکوزه که فرستادم برای چاپ کار دیگه ای نکرده ایم. دیروز عصر هم که تا ساعت ۷ کرما بودم با هم قرار گذاشتیم در لابلاس تا برای امشب خرید کنیم و تا رسیدیم خانه ساعت نزدیک ۹ شب بود. با اینکه شب قبلش تو از من پرسیده بودی که جواب کامنت بابات را که پایین یکی از عکسهای من در فیس بوک تو گذاشته خواهم داد و بهت گفته بودم که با توجه به کلی تعریف که نوشته و اینکه خیلی های دیگر هم پای آن چیزکی نوشته اند درست نیست بعد از دو سال چیزی بنویسم و یک جورهایی انگار که دارم این تعریف و تمجیدها را تایید می کنم اما باز دیشب تو اشاره ای به این موضوع کردی و گفتم جز یکی دو لایکی که داده ام نمی توانم و نباید چیز اضافه ای بنویسم چون نزدیک به ۳۰ نفر دیگر هم در جریان این تعارفات قرار می گیرند و دوست ندارم چنین کاری کنم. اما همین نکته را بجای دقیق و آرام گفتن با شاکی شدن گفتم و خلاصه کل خستگی روز را به تن هر دو گذاشتم ضمن اینکه اصرار تو را هم بی جا و نا مناسب می دانستم و امروز هم خودت گفتی که متوجه ی نکته ام شده ای- هر چند بعد از دو روز و دو بار گفتن. اما به هر حال شب را من خراب کردم و این شد که دیشب عصبی خوابیدیم سر هیچی.

به هر حال این چند روز را بر خلاف تصمیمی که داشتم نه به درس و نه به ورزش و نه به خواندن گذراندم و اگر همین یکی دو نوشته هم نبود که دیگر هیچ کامل و یا کاملا هیچ شده بود.

خب! بروم که برای امشب کلی کار داریم و هر دو هم کلی خسته ایم و من هم بابت این چند روز یکضرب نشستن کمر دردم بیشتر شده. باید پول مامانم را بفرستم و بعد از پریشب که با مادر بابت تولدش حرف زدیم و بابک و مهدیس قرار بود بعد از نزدیک به دو سال بروند دیدنش با مادر حرف بزنم.

خلاصه که کارهایم زیاد شده و این وسط اگر کمک و در واقع انجام تمام کار رزرو کردن هتل برای کنفرانس HM نبود که این یکی را دیگر نمی دانستم چه باید بکنم.

۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه

هیچ!

خیلی از دست خودم ناراضی و شاکی هستم. نه فقط بخاسر امروز که مثل خیلی از روزهای زندگی ام که یا کلا مفت از دست رفته و یا کار مفید چندانی را در خود جای نداده. خلاصه که این یک خط احتمالا دقیق ترین چکیده ی عمر چهل ساله ام تا اینجاست. با اینکه دایم با خودم می گویم که باید تغییر کنم و تغییرش دهم اما در اساس در بر همان پاشنه می چرخد و کار همان بیکاری است.

تو را صبح به شرکت رساندم که روز شلوغ و سختی داشتی خصوصا که سندی بعد از دو هفته مسافرت تفریحی و کاری برگشته بود و کارها خیلی فشرده شده بودند. بعد از اینکه تو از ماشین پیاده شدی طبق معمول این ایام تا دانفورد رفتم و نشستم در کرما به هوای اینکه ترجمه ام را نهایی کنم. اما تنها یک صفحه را تمام کردم و راهی خانه شدم و از آن به بعد تا الان که ساعت از ۱۰ شب گذشته هیچ کار مفید و درست و حسابی نکردم. هیچ! این دقیقا وصف تمام روز من بوده و اگر تکانی به خودم ندهم وصف عمرم هم خواهد شد.

۱۳۹۳ فروردین ۳, یکشنبه

آرام در خانه

غروب زیبای یکشنبه ۲۳ مارس و سوم فروردین روز تولد مادر هست. همین الان بهش زنگ زدم که رفته بود پایین با خاله آذر تا کمی راه برود. امروز هم مثل دیروز برنامه ی خاصی نداشتیم جز صبحانه که با جی و کایلا قرار داشتیم و بعد از سه سال فرصتی شد تا همدیگر را دوباره ببینیم. بعد از صبحانه آنها راهی اتاوا شدند و من و تو هم زنگی زدیم به ایران تا تولد مامانت را که دیروز بود و موفق نشدیم بهش زنگ بزنیم تبریک بگیم و رفتیم لابلاس تا کمی میوه بخریم. بعد از آن به خانه برگشتیم و از آنجایی که تمام دیروز را خانه ماندیم و با اینکه قصد داشتیم سینما برویم، من خیلی حال بیرون رفتن نداشتم و از شب قبلش که خانه مازیار و نسیم صندلی شکسته شان یک دفعه زیر پایم را خالی کرد و کمرم دوباره درد گرفته تصمیم گرفتیم خانه بمانیم و خلاصه دیروز تقریبا جز دیدن یک فیلم مستند کوتاه درباره ی یک دانشگاه خاص در کره شمالی هیچ کار مفیدی نکردم، امروز با پیشنهاد تو همتی کردیم و رفتیم پایین کمی سونا و جکوزی که برای کمرم خیلی خوب بود و بعد از گپی که با کایلا و جی زده بودیم خلاصه روی فرم آمدم.

البته یکی دو نکته ی ناراحت کننده هم بود. یکی اینکه خاله سوری برخلاف اینکه قرار بود برای تو کمی گردو بخرد و پولش را اینجا از تو بگیرد به مامانت گفته که فلانی اینها را می خواهد و بعد هم که انها در آن وضعیت به شدت سخت مالی رفته اند تا برای تو خرید کنند- ضمن اینکه خیلی هم ناراحت شده بودند که چرا تو به آنها نگفته بودی و اینقدر رعایت کرده ای- خاله ات به مامانت زنگ زده که حالا که داری خرید می کنی برای کیارش هم این چیزها را بگیر بعدا باهات حساب می کنم. خلاصه که ناراحت شدیم چون می دانیم که چقدر آنها در گیر و دار فشارهای مالی دارند روزگار را غیر از شرایط همیشگی می گذرانند. به هر حال قراره که آقا مجتبی چهارشنبه برسه اینجا و پسرش حتی یک هفته هم برایش بلیط ماندن در تورنتو را نگرفته چون می خواهد با دوستانش فوتبال ببینه و وید بزنه و باباش مشکل داستانش شده. بابایی که تمام خرج و مخارجش را داره میده. ما پنج شنبه برای شام مهمانشان می کنیم و شنبه و یکشنبه هم می بریمش بیرون شهر و اطرف تا هفته ی بعدش که راهی شارلوت تاون میشه و خانه ی خودش. دومی هم تلفنی است که همین الان باهاش مشغولی و داری با جهانگیر که دوباره با مامان و بابات دعوایش شده حرف میزنی و آرامش می کنی.

دیروز با داریوش هم حرف زدیم و سال نو را بهش تبریک گفتیم. با امیرحسین هم چند باری پیغام پسغام حرف زده ایم و تکست بهم زدیم و هنوز فرصت نشده که حرف بزنیم. با عمو اعلاء هم امروز حرف زدیم و گفت که احتمالا برای ماه بعد میاد یکسر اینجا. این تابستان از آن تابستان ها خواهد شد به احتمال زیاد. ناصر و بیتا قراره اواخر بهار بیایند و مامان و بابات تابستان و خودمان هم که به محض گرفتن پاسپورت باید برویم و به مادر و مامانم چند روزی سر بزنیم و تو هم یک برنامه ی *سیکرت* برای تولد چهل سالگی من داری که هنوز چیزی درباره اش نگفتی و می دانم که قرار هم نیست بگویی اما احتمالا یکی دو روزی از شهر خارج خواهیم شد.

این سونا و جکوزی که رفتیم خیلی روحیه مون را تغییر داد و البته کمر دردم را هم کم کرد. به این نتیجه رسیدیم که حتما ماهی یکی دوبار سعی کنیم از این امکانات استفاده  کنیم چون خصوصا تابستان که وضع مالی خرابتر از همیشه هست خودش برنامه ی مناسبی خواهد بود.

خب! ساعت نزدیک ۸ شب هست و می خواهیم نهار و شام یکی شده را بخوریم و فیلمی ببینیم به اسم The Secret Life of Words و به سلامتی از فردا کار و درس و زبان و ورزش آرام آرام شروع خواهد شد. با اینکه شاید یکی دو روز اول را مجبور شوم به کارهای عقب افتاده در ویکند که باز خوانی ترجمه ام بود و یکسر به دانشگاه رفتن برسم اما به هر حال سال تحصیلی آخرین روزهایش را پشت سر می گذارد و من هنوز کارم را شروع نکرده ام. فرصتی نیست و باید جنبید!

۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه

نمونه ناب توهم توطئه

شنبه بعد از ظهر هست و داری با ریتا اسکایپ می کنی که بعد از مدتها موفق شدید همدیگر را ببینید و با هم گپ بزنید. از صبح خواستم بروم بیرون و متن ترجمه ام را بلاخره نهایی کنم و بفرستمش برای چاپ اما نشستم پای اینترنت و کمی هم با ریتا احوالپرسی کردم و البته قبلش هم با شیراز و تبریک عید و خلاصه تا الان که ساعت نزدیک ۴ عصر هست نشسته ایم بی عار و معطل و باید بعد از این پست کاری کنم که کمی روزم مفید شود. البته دیروز بعد از اینکه صبح تو رفتی دکتر و بعد با هم رفتیم دانشگاه تا تو با جودیت برای TA تابستان خودت مشورت کنی و من هم رفتم کلاسهایم و کمی توجه بچه ها را به موضوع Discrimination of Silence که بخشی از درس بود و اینکه همه ی ما گرفتار تعصبات و موثر در شکل دادن به اوضاع امروز جهان هستیم. خلاصه گذشت تا تو که برگشتی بودی خانه، آمدی دنبال من که بعد از دانشگاه رفته بودم ایستگاه شپرد و منتظر تو بودم تا بیایی و با هم برویم خانه ی مازیار و نسیم برای دیدن پدر نسیم. تا ساعت ۱۲ آنجا بودیم و شب خوبی بود. علی و یکی از اقوامشان سالار که یکی دو بار دیگر دیده بودیمش هم بودند و البته اگر پدر نسیم که نمونه ی ناب توهم توطئه و البته چکیده ی خصوصیت کلی ما که اظهار نظر در تمام امور بود اجازه میداد کمی درباره ی موضوعات متفاوت هم حرف زدیم و شب بدی نبود.

تا برگشتیم و خوابیدیم ساعت نزدیک ۲ بود و همین باعث شد که صبح هم دیرتر بیدار شویم و خلاصه روز آرام و بدون اتفاق خاصی را داشتیم تا اینجا. قرار هست که برای دیدن یک فیلم از سینمای ژاپن به اسم مانند پدر و مثل پسر به سینمای تیف برویم اما شاید قیدش را بزنیم و خانه بمانیم و در کنار هم خوش باشیم.

یکی دو تلفن دیگر هم باید بزنیم به ایران تا دیر نشده و احتمالا شب اگر سینما نرفتیم فیلمی ببینیم و خودمان کمی از دور و اطراف بگوییم. فردا صبح هم برای برانچ با جی و کایلا قرار داریم که بعدش راهی شهرشان اتاوا می شوند و بیش از یکسالی هست که ندیدیمشان. برنامه ی دیگری نداریم اما هفته ی پیش رو شروع رسمی کار و درس و شلوغی خواهد بود به سلامتی.

۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

هلال عید در ابروی یار باید دید

به سلامتی سال را در کنار شمع و دیوان حافظ و سفره ی زیبای هفت سین و شیرینی های قشنگ عید که تو صبح درست کردی تحویل کردیم. آهنگ های رادیو و تلویزیون لحظه های شادی را برامون رقم زد. و البته چه فال کم نظیری برای سال نو آمد. اول یک فال کلی برای همه گرفتیم و خصوصا خانواده هامون که مصرع اول مطلعش این بود:
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
و بعد هم یک فال جداگانه برای خودمان گرفتیم که این آمد:
جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید
هلال عید در ابروی یار باید دید

خلاصه که عجب سالی بشه امسال به امید خدا. جز با مامانم نتونسته ایم هنوز با کسی و جایی حرف بزنیم کلا خطهای تلفنی تعطیل شده اند. اما تا آخر شب حتما باید با ایران و آمریکا و اروپا حرف بزنیم. دیروز به دوستان ایمیل و پیغام داده ام و اکثرا هم جواب داده اند. از بچه های اینجا گرفته تا استرالیا خدا را شکر همه خوب هستند.

اما امشب بانا و ریک مهمان سال نو ما خواهند بود و برای دیدن هفت سین میایند پیشمون. امروز که رفتم بلور مارکت تا گل و شراب بگیرم گل مناسبی پیدا نکردم بعد از اینکه برگشتم با اینکه هوا سرد و ابری و باد شدیدی میاد رفتم ربا و یک گلدان سنبل سفید خیلی قشنگ گرفتم که تنها سنبلی بود که داشت و خیلی به فال نیک گرفتیم.

از دیشب بگویم که شب خیلی خوبی بود. اول اینکه قبل از رسیدن تو از سر کار تمام خانه را جارو کردم و تی زدم تا برای امروز آماده باشد. بعد هم با اینکه قرار بود تو برای بردن کارتون کتابها به انباری زودتر بیای خانه نشد و خودم بردمشان پایین. تو که رسیدی کارهامون را سریع کردیم و رفتیم روی تامسون هال برای برنامه ی ارکستر فیلارمونیک لس آنجلس با رهبری گوستاو دودامل که یک قطعه از چایکوفسکی- سمفونی ۵- و یک کار معاصر داشت که عالی بود. خیلی من و تو لذت بردیم. جای خوبی داشتیم در پشت ارکستر که چون سازهای کوبه ای زیادی به کار می رفت عالی بود و مسلط بودیم و اجرا بی نظیر. آخر شب هم چهار نفری رفتیم و یک شام سبک در جک استور خوردیم و آنها ما را به خانه رساندند تا فردا شب که برای دیدن پدر نسیم بعد از کلاسهایم من از دانشگاه خواهم امد و تو هم از خانه. 

خدا را شکر می کنیم برای این همه زیبایی و آروز می کنیم بهترین روزها و سالها را پیش رو داشته باشیم.

تصمیم های مهمی گرفته ایم و گرفته ام. قرار شده که تو پیانوی خودت را شروع کنی و من هم درس و نوشتن را. کمک به سایرین و خودمان و ساختن زندگی مون به امید خدا در این سال جدید و از این سال تازه.
  

آرزوهای بزرگ در آستانه ورود لحظه نو


به سلامتی کمتر از یک ساعت دیگه سال تحویل خواهد شد و سال خیلی عزیز و مهم ۹۳ شروع خواهد شد. اینجا دو دقیقه مانده به یک ظهر ساعت تحویل میشه. با هم هفت سین زیبا و قشنگمون را چیدیم و من رفتم برای سفر سنبل گرفتم و سرکه و تو هم صبح شیرینی عید درست کردی.

برای همه سال خیر و پر مهری را آرزو می کنم. برای مردم ایران و سوریه و هر جای دیگر، همینجا و آنجا. سالی با کمترین مشکلات و با حل گرفتاری ها. اول از همه سلامتی و بعد آرامش، سعادت و دل خوش و البته زنده ماندن بارقه امید و پرنگ تر شدن آن. شفای بیماران و رسیدن مسافران و باز شدن گره ها. رنگ و امید و خنده و سعادت و انسانیت برای همه و البته عزیزانمان و خودمان آرزو می کنم.

تصمیم های مهمی گرفته ایم. اول از همه باید بابت دستاوردهای امسال که سال سخت و تلخ و سازنده و مهمی بود یاد بگیریم و حفاظت کنیم. سالی بود که آرزو می کردیم تو کار بهتر و مناسبتری پیدا کنی که کردی و البته آرزو می کنیم که بهتر و مفیدتر و آینده دار تر هم شود امسال. گرفتن اسکالرشیپی که آرزویش را داشتم و با اینکه درس و تحصیل درستی نکردم امسال اما باید یاد بگیرم که کارم را درست تر و دقیق تر و بهتر جلو ببرم. خواندن و فکر کردن و نوشتن و نقد کردن و نقد شدن و قدمی برای حفظ دستاوردهایی که شاید در حال از بین رفتن از تاریخ انسانیت هستند. بهتر کردن و بهتر شدن جهان، شاعرانه تر زیستن و انسان تر شدن.

البته سلامتی و آرامش و دل خوش برای همه و همه و همه و خودمان. آرزو می کنم گره از کار خانواده ها و خانواده هامون، عزیزان و عزیزانمون باز شود. حال خوش شود و احسن گردد.

امسال سال مهمی خواهد بود. به سلامتی سی پنج سالگی تو که برای من خیلی مهم هست و آرزو می کنم دهه ها ی بسیار بیش با تو با خوشی و سلامتی و خنده و دستگیری برای دیگران بگذرانم. سالی که به سلامتی چهل ساله خواهم شد و باید در این نیمه ی دوم عمر بسیار بیش بکوشم برای آنچه که باید به آن برسم و بسازم زمینه ای که استحقاقش را دارم.

سال سنگین، سخت، پر امید و تلخ ۹۲ تو را بدورد می گویم و امید که سالی بی نظیر و یکی از بهترین ها را پیش رو داشته باشیم و باشند همه و همه. بزرگترها و برادران مون عزیزان و همراهان مون و امید که بتوانیم خنده و آینده ی پر مهر را برای مردم ببینیم و به ارمغان بیاوریم. آرزو می کنم مامان ها و بابا حالشان خیلی خوب باشد.
و
تو برای من و من برای تو که همه ی دنیای منی و مایی.
عزیزم سال نو مبارک مان باشد

۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

گوستاو دودامل

این دو روز گذشته را با سرماخوردگی و کمی بی حالی گذارندی. با اینکه بهت اصرار کردم که یکشنبه صبح پیش از رفتن به برانچ با بچه های گوته حمام نکنی که هوا خیلی سرد هست اما رفتی و در نتیجه خوردی. به هر حال امروز حالت بهتره اما کارها در تلاس خیلی زیاد شده.

دیروز و امروز مطابق این ایام صبح بعد از اینکه تو را رساندم به شرکت خودم آمدم کرمای دانفورد و بلاخره این ترجمه را دیروز تمام کردم. البته یک موخره جداگانه هم داره در حد یک صفحه که فکر کردم امروز بعد از این پست آن را هم ترجمه کنم با اینکه اصل داستان در خود متن آمده. اما خوانش دوباره ی متن و احتمالا دست بردن در برخی جملات مستلزم کار و زمان طولانی دیگری است که به مرور انجامش خواهم داد. دیروز بعد از اینکه اینجا را به قصد خانه ترک کردم و سر راه پرتغال گرفتم تا کمی آب میوه بخوری رفتم خانه و تمام کتابها را کارتون بندی کردم و با کمک تو سه کارتون را پایین بردم و امروز هم ۵ کارتون دیگر و تمام. خدا را شکر می خواستم قبل از سال نو این کار را تمام کنم که شد.

بعد از آن به سلمانی رفتم و تو هم با خاله فریبا تا ساعت ۹ شب داشتی اسکایپ می کردی و اون هم که بی خواب شده بود شرابی باز کرده بود و بعد از برگشتن من و حمام گرفتن و ... ما این طرف و او آن طرف Cheers کنان سال خوبی را برای همه آرزو کردیم و بعد از شام هم من و تو از روی شمع بزرگی که از آیکیا خریده بودیم پریدیم و چهارشنبه سوری هم بپا شد.

با مامانم و مادر و مامانت حرف زدیم که همگی خوب بودند. البته مشکلات سر جای خودشان هست اما فعلا نمی توان کاری بیش از این کرد خصوصا بابت مشکل مالی مامان و بابات که به همین دلیل هم با خاله فریبا حرف میزدی تا کمی بهت آرامش بده.

اما امروز که بارانی و هوا بعد از مدتها بالای صفر هست چهارشنبه ۱۹ مارسه و بعد از کمی کار ترجمه در اینجا به خانه خواهم رفت و کمی تمیزکاری می کنم تا برای فردا به سلامتی آماده باشیم. ساعت سال تحویل ظهر هست و تو مرخصی گرفته ای. جمعه هم چون وقت دکتر داری و باید به دانشگاه بروی و با جودیت درباره ی GA تابستان صحبت کنی. امیدوارم راهی پیدا شود که من بتوانم جای تو کار کنم و کمی درآمدمان را برای تابستان بهتر کنیم که خیلی خیلی اوضاع خرابه. الان که دارم اینها را می نویسم روی هم کمتر از ۱۰۰ دلار داریم و کلی کار و خرج پیش رو و در آمدی هم به آن صورت نخواهیم داشت جز همانکه می آید و اکثرش هم برای آمریکا و بدهی تو بابت ایران میرود. خصوصا اگر بتوانیم این کار را کنیم دستمان برای خرید بلیط برای مامان و بابات بازتر میشود.

اما حرفهای خوب! امشب با مازیار و نسیم چهارنفری به اجرای ارکستر فلارمونیک لس آنجلس در روی تامسون هال خواهیم رفت که مازیار همیشه از رهبر ارکسترش یعنی گوستاو دودامل Gustavo Dudamel تعریف می کرد. بلیطش را دو ماه قبل که می دانستم این روزها احتمالا پولی نداریم- اما نه در این حد- خریدم. خلاصه که برنامه ی شب سال نو ما این برنامه ی بی نظیر خواهد بود. فردا هم که کلی تلفن داریم به چهارگوشه ی جهان برای تبریک سال نو به سلامتی. شب هم که بانا و ریک مهمانمان خواهند بود و جمعه شب هم که بعد از کلاسهای من خانه ی مازیار و نسیم میرویم برای دیدن پدر نسیم که از ایران آمده. خلاصه که به سلامتی شلوغ است.

فردا پیش از سال نو هم می خواهم یک برنامه ریزی خوب با ثبت در اینجا داشته باشم و با هم به سلامتی سال کهنه که سال سخت و خیلی پرفشار البته مهمی بود را تحویل دهیم و به سلامتی سالی که در آن چهل و سی پنج ساله خواهیم شد را تحویل بگیریم به امید خدا.

۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

هتل بوداپست

دوشنبه ساعت ۱۰ صبح هست و من در کرمای دانفورد هستم. تو را رساندم شرکت و خودم آمدم اینجا عوض اینکه به کلی بروم و درس هایم را شروع به خواندن کنم و مقالاتم را به نوشتن. درست مثل هفته ی پیش. فعلا ترجمه ی این مقاله ی مارکوزه درباره ی هایدگر شده دغدغه و شاید هم بهانه ی روز. به هر حال اینطور که پیش میره این هفته هم درسم را شروع نخواهم کرد. چون به سلامتی پنج شنبه که تو مرخصی گرفته ای تا روز سال نو و لحظه ی سال تحویل را با هم باشیم و جمعه هم دانشگاه و بنابراین به این هفته کاری نخواهد رسید جز کمی روی این ترجمه کار کردن و خانه را مرتب کردن چون هنوز کتابهایی که از ایران رسیده وسط خانه و کنار کتابخانه ها روی زمین مانده.

اما از ویکند نسبتا شلوغ بگویم که خیلی خوب شروع شد- جدا از مسئله آی پد و حاشیه های مالی داستان و با نگرانی از همین مسئله به اتمام رسید. شنبه صبح بعد از برانچ در اینسومنیا برای خرید چراغ و شمع به مناسبت سال نو رفتیم آیکیا. با اینکه تنها پولی که داشتیم حدود ۳۰۰ دلار بود اما تقریبا تمام پولمان در آیکیا و خریدی که از هول فودز کردیم تمام شد. بعد از آیکیا در حالی که با جهانگیر تلفنی حرف میزدیم تو را به قرار با سرجیو رساندم که مدتها به تعویقش انداخته بودی و باید زودتر بابت کار کردن روی گردنت پیشش میرفتی. خلاصه گفتی که نیم ساعت بیشتر نخواهد بود. من رفتم ربارتس کتابی که باید پس می دادم را تحویل دادم و آمدم دنبال تو بعد از اینکه قرص هایی که باید از هول فودز می گرفتیم را گرفتیم برگشتیم خانه و شب هم که قرار بود برویم فیلم هتل بزرگ بوداپست را ببینیم که با شلوغترین سالنی که تا حالا دیده بودیم مواجه شدیم. حتی وقتی برگشتیم و صف جلوی سالن را دیدیم برای سانس بعد خیلی جا خوردیم. فیلم خوبی بود. کاملا سینمای سرگرم کننده و البته خوش ساخت و جذاب. بر عکس فیلمی که دیروز به اصرار من بعد از برنامه ی صبحانه ای که با بچه های گوته داشتیم یعنی مارک و سوزی و اوکسانا و رجیز که به مناسبت آمدن تونی از سوئیس دور هم برای صبحانه در همان ساختمان منولایف جمع شدیم در رستوارنی که هرگز در طی این چند سال برای صبحانه نرفته بودیم و صبحانه ی خوبی داشتیم خصوصا چند ساعت گپ و گفت با بچه ها حسابی چسبید. از اوکراین و روسیه گفتیم تا فیلم و زبان آلمانی و واگنر سگ اوکسانا که هم پدر آن بنده خدا و هم رجیز را در آورده با دیوانه بازی هایش. از ۱۱ که قرار داشتیم تا ۲ و نیم دور هم بودیم و بعد از خداحافظی من گفتم بیا این فیلم دشمن که از کارگردان کانادایی Denis Villeneuve هست را ببینیم که چند فیلم قبلی اش را دوست داشتیم. و البته از این یکی خوشمان نیامد. فیلم به نسبت کارهای قبلی اش خیلی کندتر بود و با اینکه می توان تصویر بهتری از آن در قیاس با دو فیلم دیگرش به عنوان یک سه گانه به دست داد اما در مجموع از رفتن به سینما خیلی راضی نبودیم. به هر حال تا اینجای داستان بد نبود تا اینکه از سینما که بیرون آمدیم کیارش زنگ زد و گفت که از پدرش پول خواسته و آقا مجتبی گفته دست تو پول دارد و از تو بگیرد. در واقع همان قرضی که بابت رفتن به ایران و خرید بلیط ازش کردی حدود ۱۵۰۰ دلار و قرار بود تابستان که بر میگرده بهش بدی.

خب! اوضاع که خوب نبود اما الان خیلی درام شده. کلا هیچی نداریم و تازه حقوقی که می گیری باید بابت اجاره و بیمه و ماشین برود و من هم که باید پول ماهانه آمریکا را بدهم و در یک کلام الان که من اینجا و تو در تلاس نشسته ای روی هم ۱۰۰ دلار داریم و جالب اینکه نفری ۶ هزار تا به بانک بدهکاری کردیت داریم و نفری ۵۰ هزارتا به اوسپ. یعنی در یک کلام صد و خورده ای هم زیر صفریم. از اینکه حالا باید هر طور شده این پول را جور کنیم و به کیارش بدهیم خیلی جا نخوردیم. اما از اینکه نه تنها کمک خرج فرستادن ها به آمریکا و ایران داره کمرمان را می شکند و از اینکه خودمان هم همین چندرغاز را مدیریت درست نمی کنیم خیلی ناراحت شدیم. تو با گفتن اینکه نگران نباش سعی داشتی موضوع را تعقیب نکنم. اما گفتم بهتره بشینیم و ببینیم داستان مون چیست. بهت گفتم که اتفاقا عدم برنامه ریزی و مدیریت هزینه کار را خرابتر هم کرده. مثلا ۷ نفر را برای شنبه گفتیم که به خانه مان بیایند و حداقل ۳۰۰ دلار خرج خواهد بود. کسانی که یا رنگ خانه شان را تا کنون بعد از چند بار مهمان شدن ندیده ایم و یا وقتی پیششان می رویم تقریبا به کمترین خرج ممکن شب را برگزار می کنند- که اتفاقا کار درست و اساسی همین است- کسانی که هر ماه کاتج و هر سال مسافرت خارجی و ... به راه دارند و من و تو در ظاهر بیش از آنها در آمد داریم اما چون باید حواسمان به خانواده هامون باشه و کلی هم بدهی قبلی داریم هرگز نتوانسته ایم با کمی آرامش کارهای مالی را پیش ببریم.

داستان البته آنجایی خیلی بد شد که بهم گفتی که بابات گفته که به احتمال زیاد برای تابستان نمی توانند بیایند اینجا- بعد از دو سال که قرار بوده بیایند و من می دانم چقدر خودت دلت براشون تنگ شده و چقدر آنها با این همه فشار احتیاج به یک استراحت هر چند کوتاه دارند- گفتی که بهت گفته که امکان خرید بلیط را ندارند. خلاصه که از دیشب دارم هزارتا فکر می کنم که چطور می توانیم براشون بلیط تهیه کنیم. خدا بزرگ است و حتما راهی پیدا می کنیم. چک بمباردیر هست. با اینکه کلی بدهی بانکی داریم، تابستان من درس نمی دهم و در آمدمان کمتر می شود و البته خرج مامانم هم هست. اما حتما راهی هست.

به هر حال تمام این داستانها باعث ناراحتی و نگرانی مان شده. اما چه می توان کرد جز اینکه امیدوار باشیم و کار را جلو ببریم. امیدواریم که بتوان کاری بابت تابستان در دانشگاه پیدا کرد. به هر حال باید هر طور شده کمک خانواده هامون کنیم.
   

۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

آی پد خیلی کوچک

دیشب بعد از اینکه تو آمدی دنبالم و رسیدیم خانه ی سمیه و جیمز تا حدود ساعت ۱۱ شب آنجا بودیم. جیمز پیتزا درست کرده بود و بعنوان پیتزای خانگی خیلی خوب بود. البته جز همین پیتزا و سالادی که در کنارش بود چیز دیگری- برخلاف زمانی که تو مهمان داری- وجود نداشت. خوشبختانه ویفری که در کنار شراب برایشان بردیم بعد از غذا کمکی کرد. نکته ام همانطور که به تو گفتم مسلما غذا و پذیرایی به خودی خود نیست و بیش از آن نحوه و آداب آن است که جدا از جیمز قاعدتا از سمیه با روابطی که همواره با تو داشته انتظار بیشتری می رفت. مثلا نبود نمک و فلفل یا دستمال سر میز و چیزهای بسیار کوچکی که آن گفته ی حکیمانه را دقیقتر می کند که گفت: رفتن به رستوارن همواره چیزی بیش از خوردن غذاست. با اینکه می دانم به نظر ممکن است داستان به همان رویه ی عمومی نق زدن بعد از هر مهمانی که متاسفانه خصوصا در فرهنگ ما خیلی رایج است تنزل پیدا کند اما نکته ام همانگونه که تو هم قبول داشتی چیز دیگری بود. جدا از این داستان در مجموع شب خوبی بود. بعد از غذا اصرار داشتند که حتما یک قسمت از آن سریال های به شدت بی روح و تا حدی احمقانه ی انگلیسی را ببینیم که برای خصوصا من جذابیتی نداشت چون کافی است کمی بطور جدی اخبار را دنبال کنی و ببینی آنچه که تو را به خنده و تعجب وا میدارد اتفاقا همان چیزی است که هر روز به شکلی بسیار جدی و بی واسطه بر سرت میاید و متوجه نمی شوی که اتفاقا داری خودت و روزگارت را می بینی هر چند که تاریخ ساخت سریال به سال ۱۹۸۱ باز می گردد. به هر حال شب بدی نبود. اما اتفاق اصلی پس از آن رخ داد.

وقتی برگشتیم خانه با اینکه از دانشگاه بهت زنگ زدم که بسته ای از پست آورده اند و به نگهبانی ساختمان تحویل داده اند و چون منتظر هیچ چیز دیگری نیستیم جز سشوار تو حتما تحویلش بگیر گفتی که یادت رفته و شب که برگردیم تحویل می گیریم. ساعت نزدیک ۱۲ شب بود که رسیدیم و بسته را تحویل گرفتیم. در آسانسور بهت گفتم که چقدر کوچکتر از آنچیزی است که تصور می کردم و هیچ نگفتی تا از در آپارتمان آمدیم داخل و بهم گفتی این کادویی است که تو برای تشکر از من بابت مقاله ی درسی و پیگیری کار OGS کرده ام. همان موقع گفتم که می دانی که قرارمان این بوده که دیگر تا مدتی چیزی برای هم نگیریم هر چند کوچک چون از نظر مالی اوضاع خیلی خرابه. گفتی به مامانت امروز گفته ای که اگر ببینم که برایم کادویی گرفته ای قبول نمی کنم و ... خلاصه قرار شد دلت را آزار ندهم و قبولش کنم- قراری که تو با مامانت گذاشته بودی از طرف من!

با اینکه می دانستم این روزها صحبت از کتاب خاصی نکرده ام و با اینکه ابعادش به کتاب می خورد اما سنگینی اش چنین نبود اما باور نمی کردم چیز دیگری باشد. و البته بود! یک مینی آی پد با تمام مشخصات و سرویس هایی که از ارزانترین حالت به گرانترین تبدیلش می کرد. پشتش هم برایم سفارش داده ای و چند سطری نوشته اند که بسیار زیبا است و روی کادو هم کارت تشکر بود. واقعا قصد نداشتم که قبولش کنم چون اساسا بر خلاف اصرار هربار آیدین به این نتیجه رسیده بودم که الان زمانش نیست و الان نه به چنین چیزی احتیاج دارم و نه می خواهم که خودم را با مصرف گرایی تا حدی بی مورد عذاب دهم. اما خواهشی که در صدا و نگاهت بود گونه ای جلوی رد و سرسختی ام را گرفت که نمی دانستم علیرغم اینکه واقعا چنین هدیه ای را در این زمان دوست نداشتم چه بکنم.

اول از همه مشکل شدید مالی که پیش رو داریم و در حال تحمل فشارهایش هستیم و بعد هم عدم کارآیی کامل چنین وسيله ای در حال حاضر- شاید و به احتمال زیاد حتما وقتی که کمی باهاش کار کنم مثل تلفنی که سه سال پیش گرفتم متوجه ی کارآیی و توانایی هایش خواهم شد چنان که آیدین آنقدر هر بار گفت که تو می گفتی باید یکی هم تو بگیری- خلاصه خیلی بهم فشار آورد که چیزی نگویم و مسلما با اینکه بسیار از اینکه چنین به فکر من هستی مثل هر روز و هر لحظه غرق در شادی شوم.

خلاصه که مینی آی پد وارد صحنه شد و با اینکه از دیشب تا الان که ساعت ۶ عصر هست هنوز جز باز کردن جعبه اش کاری باهاش نکردم و طول هم خواهد کشید که باهاش اخت شوم اما می دانم که چقدر دوست داشتی که من از دیدنش لذت ببرم و مسلما خواهم برد. البته تمام دیشب تا صبح در خواب خیلی ناخود آگاه دندان هایم را بهم فشار دادم و خواب های بی ربط دیدم. دوست داشتم این پول را هزینه ی زندگی خودمان و یا شب عید فرستادن به ایران و یا کار مهم و اساسی دیگری می کردیم. اما می دانم که چقدر برای تو مهم بود و هست که من را اینگونه خوشحال کنی- و واقعا هم کرده ای با کاری که کردی و نه با وسیله ای که گرفتی و خواهی کرد در ادامه با آشنایی که به آن پیدا می کنم. به هر حال مهمترین نکته ام این بود و هست- و به خودت چند بار گفتم- که در واقع نوشتن آن مقاله تنها تلاشی بود جهت کمک به زندگی مان و در اصل تشکر از زحمات بی دریغ و غیر قابل جبران تو. اگر تا پیش از این هم من برای تو کادویی گرفته بودم هرگز در چنین سطح و اندازه ای نبوده و دوباره احساس کردم و می کنم که چقدر بابت هر قدمی که برای تشکر از تو بر می دارم عقب می افتم و چه باید بکنم؟ به خودت هم گفتم و می گویم که من هرگز نمی توانم ذره ای از محبت ها و تلاش های تو را قدردانی کنم و آن وقت چنین چیزهایی حتی آن قدمهای کوچک را هم نا ممکن تر می کند.

تنها نکته ای که دارم این است. خوشبختم و خدا را شاکر. خوشبختم و سر افراز و به احتمال زیاد با اینکه همیشه به تو گفته ام و می گویم که *ترین* وجود ندارد اما به قوت می توان گفت که اگر خوشبخترین نباشم یکی از معدود خوشبخت های ویژه ی عالمم و نمی دانم چگونه شکر نعمت کنم. از خدا می خواهم به تو و من سلامت و طول عمر دهد که لااقل کمی بتوانم تکیه گاهت شوم.

همسرم سپاسگذارتم.

۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه

دریغ از کافه



روز در مجموع خسته کننده ای بود تا بدین جا. جز یکی دو نفر در هر کلاس هیچکس متن امروز را نخوانده بود و خصوصا کلاس اول که با وجود تمام تلاشی که کردم در کل ساکت و بی انگیزه بود. تو هم روز پر کاری را داشتی و البته هنوز همدیگر را ندیده ایم تا درباره اش بیشتر حرف بزنیم.

بعد از کلاس با اتوبوس ۱۹۶ بی به ایستگاه شپرد آمدم و بعد از کلی گشتن در این اطراف متوجه شدم که محله ی کره ای ها و ایرانی های عزیز از داشتن کافه و جایی برای نشستن و کمی کار کردن و یا گپ زدن جز فود کورت و بار خالی است. به هر حال در یکی از همین فوت کورتها نشستم و کمتر از یک صفحه ترجمه کردم و خستگی بر من غالب شد و حالا منتظرم که تو از راه برسی و مرا همراه خودت به خانه ی سمیه و جیمز ببری.

کارت تشکر


ساعت ۱۰ صبح هست و تو به سلامتی یک ساعت پیش رسیدی سر کار و من هم تازه آمده ام کرمای نزدیک خانه تا بعد از قهوه صبح بروم دانشگاه سر کلاسهایم. درس امروز زاویه ای دیگر از جریان های فمیسنیستی است که متن متفاوتی را قرار بوده بخوانند و احتمالا کمتر از ۲۰ درصد کلاس متن را آماده و خوانده دارند. یکی دو کلیپ برایشان آماده کرده ام و احتمالا بخشهایی از متن را با هم بخوانیم.

تو هم در این دو هفته ای که سندی نیست تقریبا هر روز برای نهار با دوستان و همکارانت قرار داری. البته پریشب که قرار بود شام با بچه های کپریت داشته باشید بابت بارندگی شدید برف برنامه منتفی شد و دو تایی در خانه با هم فیلمی دیدیم و شامی خوردیم و گفتیم و خندیدیم. دیروز هم نهار با لیزا و کیمبرلی قرار داشتی همان دو نفری که برای کار در کپریت با تو مصاحبه کرده بودند. امروز هم با یکی دیگر از همکارانت نیم ساعتی به نمایشگاه هنر اینویت ها خواهید رفت و بعد هم نهار و دوباره کار که به قول خودت از هفته ی بعدی که سندی برگردد حسابی باید برای جبران کارهای عقب افتاده اش کمکش کنی.

صبح چند تا کارت تشکر زیبایی که خواسته بودم و برایم گرفتی بودی نوشتیم و قرار شد زحمت پستشان را به خاله ها و نیلوفر بکشی بابت کمک ها و محبتهایی که به خواهر خودشان و مادرم کرده اند. شب هم به اصرار سمیه و جیمز به خانه شان برای خانه مبارکی می رویم و جیمز می خواهد بهمان پیتزای دست پخت خودش را بدهد. هفته ی پیش بهمان زنگ زدند که کنسرت چهار فصل ویوالدی برای زیر ۳۵ ساله ها هنوز بلیط دارد با قیمت مناسب. اول قرار شد برویم بعد از اینکه دیدیم بلیط من نزدیک ۷۰ و چند دلار می شود قیدش را زدیم چون اساسا پولی در بساط نداریم. همین بس که تو اتفاقی در سالن ورزش پایین تلاس روز دوم کفشت به جایی گیر کرده و پاره شده و باید تا دو هفته ی دیگر صبر کنیم تا پولی دستمان بیاید و بتوانی کفش ورزشی بگیری. اما خدا را شکر اوضاع خوب هست و به هر حال همین که کار مامانم راه افتاده و قرار شده آیدا پول کتابهایی که مامانت قرض گرفته بود و فرستاد را به او بدهد و من اینجا تابستان بهش پس بدهم خیلی حال و روحیه مان را بهتر کرده.

فردا را احتمالا برای خرید شمع و چراغ بابت سال نو که به سلامتی پنج شنبه ی بعدی است به ایکیا می رویم و یکشنبه هم با مارک و سوزی و اوکسانا و رجیز- بچه های کلاس آلمانی- بابت آمدن چند روزه ی تونی به تورنتو صبحانه دور هم جمع میشویم و گفتی که کایلا هم از اتاوا آمده و می خواهد چای و قهوه ای دور هم جایی بشینیم و بگیریم و گپی بزنیم. دوستی که از سیدنی به شدت تشویقمان می کرد که برای کانادا اقدام کنیم.

۱۳۹۲ اسفند ۲۲, پنجشنبه

به آنکه گوهرش عشق است


از کرمای دانفورد ساعت ۴ و نیم آمدم دنبال تو که با هم برگردیم خانه. صبح بعد از اینکه رساندمت سر کار در روزی که هوا آفتابی و به شدت سرد و زمین یخ زده بود  دوباره سر از کرما در آوردم و دوباره مجلات را که در کیفم داشتم بی انکه بیرون آورم به خانه بر گرداندم اما نسبتا در ترجمه کارم بهتر پیش رفت. با اینکه دو روز پیش تصمیم گرفتم که پروژه ی ترجمه ی مقاله ای را که در دست گرفتم به بعد موکول کنم اما هم به دلیل بهانه تراشی برای تعویق درس خواندن و هم بابت ضرورتی که در نفس این مقاله می بینم و هشداری که به امثال خودم و دانشگاهیان در ایران در دوره ای کنونی که تا حدی مشابه زمان هیتلر است وجود دارد تصمیم به ادامه ی کار گرفتم و احتمالا تا آخر ویکند تمامش کنم.

دیشب با هم تاکویی خوردیم و فیلمی دیدیم به اسم Best man down که بر خلاف انتظار خیلی هم بد نبود. شاید چون اساسا انتظار دیدن فیلم متوسط هم نداشتیم متوسط بودنش بهمان چسبید. شب با مامانم حرف زدم که خدا را شکر حالش خوب بود و روحیه اش بهتر. امروز هم بعد از اینکه با هم برگشتیم خانه و قبل از بیست دقیقه ای که ورزش کردیم پایین به مامان و مادر زنگ زدم و حال هر دو خوب بود. مامان با خاله فرح بود و مادر هم با اینکه کمی پاهایش درد می کرد اما در مجموع شرایطش راضی کننده بود. البته حسابی افت کرده و می توان به راحتی از پای تلفن هم متوجه ی این تغییر شد. خدا همه ی این بزرگترها را برایمان حفظ کند. فردا هم که جمعه هست پیش از رفتن تو سر کار و من به دانشگاه برای تدریس باید به عزیز و حاج آقا زنگ بزنیم و حالشان را بپرسیم که هنوز بعد از مریضی زنایی که گرفته است موفق به تماس با آنها نشده ایم.

قبل از اتمام این نوشته اما یک نکته مانده که می خواهم برای یادآوری به خودم اینجا ثبتش کنم. یادم باشد که نماد مادر و ایران و استقامت گوهر عشقی است که اگر روزی کتابی نوشتم باید به این نماد تقدیم کنم. به آنکه گوهرش عشق است و فرزندش ستار عیوب ما.


۱۳۹۲ اسفند ۲۱, چهارشنبه

۲۱ اسفند برفی


زمستان امسال در این روزهای آخر- البته اگر آخر باشد- قصد دارد که آنچنان خاطره ای از خود بجا گذارد که تا سالها یادمان نرود. از صبح که بیدار شدیم چنان برفی در حال بارش است که خیابانها تقریبا بند آمده. ساعت نزدیک ۲ بعد از ظهر است و من در کرما نشسته ام و تو هم سر کاری و فکر کنم که از نهاری که با همکار سابقت در کپریت لیس دین داشتی تازه برگشته باشی دوباره به تلاس. شب هم با جمعی دیگر از دوستان و همکاران کپریت قرار شام داری. هر چه اصرار کردم که ماشین را ببر گفتی از آنجایی که به ایستگاه کویین نزدیک هست ترجیح میدهم که تو صبح مرا برسانی و بعدش هم خودم با مترو میروم. این شد که بنده دوباره سر از اینجا در آوردم و بجای درس در حال ترجمه که کار بسیار سختی است و البته برای آدم ناشی و تازه کاری چون من.

دیشب بعد از اینکه با مامانم و مادر که هر دو خدا را شکر روحیه ی خوبی داشتند حرف زدم- و البته متوجه شدم که از شرکت اینترنت به مامانم زنگ زده اند و گفته اند که نزدیک به ۸۰۰ دلار بدهی دارد و معلوم شد که مفت خور اعظم این پولهایی را که گرفته نداده و خلاصه به قول مامان جا پای جای پدرش می گذارد و البته کاشکی که به اندازه ی اون معرفت داشت- قسمت دوم تاریخ ناگفته ی ایالات متحده را دیدیم و برای تو که در واقع بار اولی بود که میدیدی مثل سری اول من خیلی جذاب بود.

بعد از نوشتن این پست کم کم جمع خواهم کرد و به خانه می روم. از امروز قصد دارم ورزش کردن را شروع کنم و شاید آلمانی را هم نگاهی بیندازم چون ۲۱ اسفند است و می خواهم کاری مفید را به دستور روزانه ام از امروز وارد کنم و امیدوارم ترکش نکنم. تو هم که تا دیر وقت به خانه نخواهی آمد و باید کمی به اوضاع و احوال فکری و برنامه هایم برسم و بازخوانی دوباره ای از این وضع کنم.


۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

امام غزالی


امروز صبح هم مثل دیروز تو را که پیش از ساعت ۹ رساندم شرکت رفتم کرمای دانفورد و نشستم پای ترجمه ی متن مارکوزه. با اینکه مشکل جدی نداشتم اما متوجه شدم که سرعت ترجمه ام بسیار کمتر از آنچیزی است که بابتش برنامه ریزی کرده بودم. به همین دلیل احتمالا از فردا دیگر درس و کار روی مقالات بسیار بسیار عقب افتاده ام برای دیوید را شروع می کنم و ایده ی ترجمه کردن را به آخر شبها و به عنوان کاری بیشتر پاره وقت دنبال خواهم کرد.

بعد از ظهر برگشتم خانه و طبق معمول این ایام کار مفیدی نکردم جز دیدن یکی دو برنامه که بهترینش همان پرگار بی بی سی بود که خودش به شدت کار متوسطی بود. کلاس های آشر را که تعطیل کردم به هوای درس خواندن و درس نخواندم. کلاس های گوته را تعطیل کردم که خودم آلمانی بخوانم که نخواندم. مجلات را که هر روز همراهم می برم و بی آنکه از توی کیف خارج کنم دوباره به خانه بر می گردانم و تنها سنگینی و زحمت حملشان را به خودم می دهم و داستانم شده عین افسانه ی امام محمد غزالی قبل از اینکه به بغداد برود و زمانی که گرفتار راهزنان شد. بار و بنه ی بی فایده! شده روزهای من.

تو بعد از کار قرار بود به کلاس یوگا بروی که به دلیل پر شدن کلاس در ساعت مورد نظرت سر از سالن ورزشی پایین شرکت در آوردی و کمی ورزش کرده و به خانه برگشتی. الان هم داری دوش می گیری و من هم بعد از این پست باید مقاله ای که برای دموکراسی باز نوشته ام را باز خوانی کنم که منتظر نظرم هستند برای چاپش. باید زنگی به مامانم هم بزنم که سعی کرده ام هر شب بهش زنگ بزنم و احوالش را بپرسم. این چند روز با اینکه یا با نیلوفر و همسرش به آیکیا رفت و یا خاله فرح و رضا که برایش خانه مبارکی جارو برقی و قابلمه گرفته اند به دیدنش رفته اند اما همچنان از شدت خستگی و کار فشرده در این ایام و دست تنهایی دچار گرفتگی کمر شده و درد شدیدی دارد. حالا بعد از این پست یک زنگی بهش میزنم و حالش را می پرسم.

اوضاع خانواده ها در مجموع تعریفی ندارد. بابات که برای پس دادن قرضش به خاله سوری داره ماشینش را می فروشد. مامانت هم دستش خیلی خالی است و بهت گفتم با اینکه یک بار پول کتابها را به تو دادم و نفرستادی ایران و خودمان خرجش کردیم یکبار دیگر باید جور کنیم و برایشان این ۷۰۰ دلار را بفرستیم که خودشان مقروض و بدهکارند. حاج آقا زنا گرفته و در خانه بعد از چند روز بیمارستان بستری بودن خوابیده و مادر هم خیلی حالی ندارد و خلاصه مطابق معمول این چند وقت طولانی اخیر قمر در عقرب است و بس!

فردا به کتابخانه خواهم رفت و درس خواهم خواند. تو هم که هم نهار و هم شام با بچه های کپریت قرار داری. نهار با لیس دین و شام هم با گروهی از دوستان به سلامتی.
  

۱۳۹۲ اسفند ۱۹, دوشنبه

ترجمه


صبح بعد از اینکه تو را رساندم تلاس بجای رفتن به کتابخانه و درس خواندن سر از دانفورد و کرما در آوردم و کاری نکردم جز کمی ترجمه. تصمیم گرفتم که گفتگوی مارکوزه را ترجمه کنم درباره ی هایدگر. با اینکه کلی درس عقب افتاده دارم اما نمی دانم چرا سر از این داستان در آوردم. خلاصه تا ساعت سه نشستم و بعد از آنکه آمدم خانه تا الان که ساعت ده و نیم شب هست و تو منتظری که کارم را تمام کنم و بخوابیم هیچ کار مفیدی نکردم جز دیدن برنامه های بی ربط و فکرهای بی خود.

تو اما روز کاری سبکی داشتی و بعد از کار هم با جنیفر برای اینکه ببینی جیم پایین ساختمان تلاس که همکارانت می روند چطور است رفتی جیم و کمی ورزش کردی و آمدی خانه. تو روز به مراتب مفیدتری را داشتی و من هیچ. شب با هم فیلمی از سینمای ایران دیدیم که کلی هم توجه و جایزه و تحسین و ... برده بود به اسم دربند که ننوشتن از فیلم بهتر از هرگونه ایراد و انتقادی است. تازه معتقدم که واقعا این یکی از بهترین فیلمهایی بود که در این چند سال و این چند فیلم معدودی که کلی هم سر و صدا کرده بودند و دیده بودیم برایش وقت گذاشتیم.

باری! تصمیم گرفته ام که این ترجمه را اولویت اول کنم و بجای درس ابتدا در این هفته این گفتگو را تا پیش از شروع سال نو تمام کنم و بفرستم برای جایی تا چاپ شود. می خواهم از امسال حضور اولیه و آرام اما موثری در فضای فکری ایران پیدا کنم. البته ترجمه آخرین گزینه خواهد بود اما فعلا باید از این مسیر آغاز کنم. بنا بر این فردا هم تو را به سلامتی به شرکت می رسانم و می روم کافه دنبال همین کار.

۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

برایت آرزو می کنم


برای روز زن این بند کوچک را با تبریک به تو اینجا می گذارم به یادگار:

برایت رویاهایی آرزو می کنم تمام نشدنی
 وآرزوهایی پر شور
 که از میانشان چندتایی برآورده شود

 برایت آرزو می کنم که فراموش کنی چیزهایی را که باید فراموش کنی
 برایت شوق آرزو می کنم
 آرامش آرزو می کنم 

برایت آرزو می کنم که با پرواز پرندگان بیدار شوی
 و یا با خنده ی کودکان

 برایت آرزو می کنم که دوام بیاوری در رکود، بی تفاوتی و ناپاکی روزگار
 مهمتر از همه برایت آرزو می کنم که خودت باشی 

 ژاک برل

خانه ی کوچک و گرم مارک


دیشب خانه ی مارک جمع خوبی بودیم و حرفهای خوبی زدیم. من و تو حدود ۷ و نیم رسیدیم و سوزی یک ساعتی بود که آنجا بود و کمی بعد از ما اوکسانا و رجیز آمدند که اوکسانا سر همه را برد از بس که بلند بلند حرف میزد و البته دوباره تا حدی رجیز را دست می انداخت. خانه ی مارک با اینکه آپارتمانی قدیمی و کوچک بود اما خیلی با صفا و گرم تزیین شده بود. شام هم یک غذای مالزیایی درست کرده بود که خوشمزه شده بود. ما شراب و کیکی که تو درست کرده بودی و بستنی بردیم و دسر دور میز در حالی که از سینما و سیاست حرف میزدیم و اوکسانا که هیچ اطلاعی از سیاست روسیه و داستان اوکراین بیش از سایرین نداشت تاحدی در ان چند دقیقه ساکت بود و راجع به کشور خودش می شنید. شب خوبی بود و بچه ها را تا ایستگاه بلور و یانگ رساندیم و در راه برگشت با مامانم حرف زدیم که خوب بود و خاله فرح و رضا پیشش بودند.

من چند ساعتی بعد از صبحانه که با هم رفتیم درک هتل رفتم ربارتس و با اینکه مجلاتم را برده بودم تا نگاهی بهشون بیندازم یکی دو مقاله درباره ی هگل از سری بلومزبری خواندم که خوب بود. اما با کمر درد به خانه برگشتم و خلاصه کمی کمرم هنوز هم داره پالس میزنه. شب هم که برنامه داشتیم و امروز با اینکه خیلی هم خوب نخوابیدی و یک ساعت هم بابت جلو کشیدن ساعت زمان از دست داده بودیم روز خیلی خوبی را تا اینجا که ساعت نزدیک ۷ عصر هست داشتیم. صبحانه با اینکه قرار نبود جایی برویم اما سر از یک کافه ی جدید به اسم *نیچ* در آوردیم که تو از سحر شنیده بودی و کلا جای جالبی نبود. بعد از صبحانه که در واقع ظهرانه شده بود تو مرا به ربارتس رساندی و دو سه ساعتی آنجا بودم و خودت هم برگشتی خانه و کمی با خاله فریبا اسکایپ کرده بودی و کمی هم خانه را تمیز کرده بودی و حالا هم می خواهی بروی ورزش.

این دو روز با اینکه درس و زبان و ورزش به تعویق افتاده تا شروعش که امیدوارم فردای واقعی و نه نمادین باشه روزهای آرامی و خوبی بود و امشب هم می خواهیم در دل هم و کنار هم بنشینیم و فیلمی ببینیم و البته برای فردا که پیش خودم عهد کرده ام که شروع به انجام کارهای عقب افتاده ام و جبران سالهای از دست رفته را بکنم آماده شویم.

می دانم این چند وقت تماما به نوشتن سطور مشابه گذشته و می دانم که می توانستم از چیزهای دیگر هم بنویسم. مثلا فکرها و کارهای جدیتری که می کنیم- اگر که آنقدری باشد که قابل نوشتن و ثبت شود- اما بیش از هر چیز به تکرار همین ها بسنده کرده ام. اما شاید در آینده کمی حال و هوای اینجا را عوض کنم هر چند که یکی از اصلی ترین دلایل بی ربط کردن و ملال آرو کردن اینجا برای هر کس دیگری جز توست که اینها را با من و با هم زیسته ایم.

شاید هم کمی تغییر بد نباشد! نمی دانم هنوز فقط اینکه به سلامتی رسیدیم به ۱۱۲۱ که عدد نیکی است.

 

۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه

همذات پنداری با نبراسکا


شنبه صبح زود هست. یک ساعتی هست که بیدار شده ام و کنی نرمش برای کمرم کردم و تو که خواب و بیداری هم هنوز از تخت بلند نشده ای. یکی از مزایا یا معایب کار تو همین بیدار شدن ساعت ۷ صبح در روزهای ویکند است چون شب قبلش به هر حال زود خوابت برده است. هوا ابری است و برخلاف دو روز گذشته که آفتابی و آسمان خوش رنگ بود امروز از آن دست خاکستری هایی است که خیلی دلچسب و خاطره انگیز نیست.

هم دیشب و هم پنج شنبه شب فیلم دیدیم که خصوصا از فیلم نبراسکا خوشمان آمد و با توجه به وضعیت تا حدی مشابه خودمان با خانواده هایمان خیلی باهاش ارتباط برقرار کردیم. هنوز نه درس و نه آلمانی و نه ورزش و نه خواندن قوانین مهاجرت کانادا را شروع کرده ام و اوضاعم از روز قبل روز به روز بدتر میشود. موهای سفید بیشتر اما عقل و درایت کمتر!

دیروز در راه برگشت از کلاسهایم- که هفته به هفته تعداد دانشجویانی که درس می خوانند کمتر میشود و می گویند در سال اول و کلاسهای ۹ واحدی طبیعی است- دیدم که از رابل برایم ایمیلی آمده و مطلبم را با تعریف و تمجید چاپ کرده اند. انتقاد از دولت هارپر قبل از اینکه شهروندش شوی از جمله جملاتی بود که یکی دوتا از دوستان و اطرفیان گفتند اما به هر حال فکر می کنم که باید جدا از این دست معیارها به اعتراض و نقد دست زد. همیشه از اینکه در جمع خودمانی و دوستان از پایین و بالای یک مملکت و فرهنگ و مردمش بد بگویی و در فضا و عرصه ی عمومی خاموش باشی بدم آمده. اگر قرار است حرفی بزنی آنجایی بزن که پای هزینه هایش حداقل تا جایی که می توانی بشینی. اگر نه که در همان جمع خودمانی هم سکوت کن.

امشب خانه ی مارک با جمعی از دوستان کلاس آلمانی دعوتیم. اوکسانا همراه با رجیز و سوزان هم که جداگانه خواهند آمد و دور هم خواهیم بود در روز زن.

این چند روز با مامانم که حرف زدم با اینکه از شدت و حجم کارها خسته شده اما خیلی از وضعیتش راضی است. هنوز تلویزیون و رادیو و .. نداره اما میگه فعلا هم نمی خواد و شبها کتاب می خواند. قراره امروز با نیلوفر به آیکیا برود و یکی دو چیز دیگه که لازم داره بگیره. گفتم چرا آن روز که با بابک رفتید نگرفتید که گفت از بس که بابک خسته بود و من هم راحت نبودم بیش از این وقتشان را بگیرم. مادر هم که هر روز بهش زنگ زده ام بد نیست اما خیلی هم سر حال نیست که به هر حال بخشی از موضوع بابت سن و سال است. اما رفتن مامانم با تمام درد سرهایی که برای هم داشتند او را حسابی تنها کرده چون خاله ام که کلا خیلی وقت و حوصله ی هر روز سر زدن را ندارد. مامانم گفت چند صد دلاری برای امیرحسین فرستاده چون بهش گفته من پول کابل و اینترنت و ... را ندارم و نمیدهم. این در حالی است که قبل از رفتنش به آنجا پولش را گرفته بود و چون سرویس ها را قطع نکرده هنوز به نامش هست و خلاصه اگر پولش را ندهد برای او و به اسم او تمام خواهد شد. یک باجگیری تمام عیار.

تو هم بعد از چند روز بلاخره دیروز با مامان و بابات حرف زده بودی که خیلی حالی نداشتند. بابات روز قبل از شدت خونریزی از دماغ که قطع نمی شده حسابی مامانت را نگران کرده بوده و خودش هم خیلی حال و اعصاب از دست کارها و اوضاع مالی و ... نداشته. حالا امروز باید دوباره دو تایی باهاشون حرف بزنیم و کمی دلشان را به آینده گرم کنیم و تشویقشان کنیم برای آمدن و یک سری به ما زدن. خیلی دوست دارم که تابستان بیایند و یک مسافرت خوب همین دور و برها ببریمشان. خصوصا دیشب که تو گفتی که متوجه شده ای که چه تخفیف های خوبی از بعضی از هتلها بابت کار در تلاس داری.

۱۳۹۲ اسفند ۱۵, پنجشنبه

ترجمه


از شدت کار در این چند روز گذشته دیشب که رسیدی خانه شام نخورده روی مبل چنان خوابت برد که انگار نه انگار که کمتر از یک ساعت هست که به خانه آمده ای و ساعت هنوز ۹ شب نشده. اما سردرد و چشم دردی که داشتی باعث شد که حال من هم حسابی گرفته شود و خلاصه بعد از شستن ظرفها بیدارت کردم که برویم و با هم بخوابیم. صبح که رساندمت سر کار ساعت نزدیک ۹ بود و چون سندی رفته با خیال راحت و بدون عجله راهی شرکت شدیم. بعد از اینکه تو را رساندم رفتم دانفورد تا کمی مجلات و یک مقاله ای که تازگی درباره ی هایدگر و آدورنو چاپ شده را بخوانم. به مجلات که دست نزدم اما مقاله را که خواندم فکر کردم شاید بد نباشه که به فارسی ترجمه اش کنم. شروعش کردم تنها برای دستگرمی بعد از یکی دو کاری که قبلا در این زمینه کرده بودم اما خیلی سختتر از آنچه که فکر می کردم جلو رفت. به هر حال تصمیم دارم این کار را در کنار ادامه دهم و خصوصا با فضای فارسی در حوزه ی اندیشه بیشتر از قبل به مراوده و گفتگو بپردازم.

از آنجایی که خیلی خسته بودی و سردرد هم داشتی قرار شد ساعت ۳ بیام دنبالت و این شد که تا بعد از ظهر در کرما ماندم و بعد از اینکه آمدم دنبالت رفتیم از لابلاز کمی خرید کردیم و قرار شد شام مناسبی درست کنیم و شب هم فیلم نبراسکا که از جمله فیلمهای مطرح امسال بود را ببینیم. آمدنت خانه در چنین ساعتی در طول هفته امری تقریبا تجربه نشده بود و از این نظر خیلی بهم مزه داد.

ساعت نزدیک ۷ هست و بعد از یک تلفن به آمریکا و احوالپرسی از مامانم به کارهای خودمان خواهیم رسید و امشب برخلاف این چند شب گذشته کمی با هم وقت خواهم گذارند. مامانم هم بد نیست و خدا را شکر از موقعیتش راضی به نظر میرسه. با مادر هم حرف زدم که خیلی دلم برایش تنگ شده و خصوصا بعد از اینکه گفت که بدان که همیشه حتی از آن دنیا همواره برایت دعا می کنم دلم گرفت از اینکه نتوانستم بیش از دو سال است که به دیدنش بروم. درسته که از نظر مالی امکانش را نداشتیم اما من هم باید برنامه ریزی و پس انداز درستی می کردم تا این اتفاق بیفته. بهم گفت که امیرحسین هم دایم به مامانم زنگ میزنه که برایم پول بفرست. باورم نمیشه که در این حد داستان غم انگیز باشه.

فردا کلاس هایم را دارم و تو هم که میروی سرکار. برای ویکند هم جز شنبه شب که خانه ی مارک دعوتیم برنامه ی خاصی نگذاشته ایم و قرار است با هم و در دل هم بگذرانیم.
 

۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

تحویل فایل OGS


دیشب حدود ساعت ۸ و نیم بود که آمدی خانه و امشب هم احتمالا همین حدود خواهی آمد. خیلی کار و مسئولیتت زیاد شده و جالب اینکه داری کارهایی را انجام میدهی که اساسا وظیفه ی تو نیست و کارهای مثلا کیمبرلی است که برای ده روز رفته تعطیلات و همه چیز را نصفه و نیمه گذاشته و رفته. به هر حال حسابی به زحمت افتاده ای و خیلی از این بابت ناراحت شرایط و اوضاعی که در آن گرفتاری هستم. البته روحیه ات خدا را شکر خوبه و خصوصا اینکه از فردا سندی هم دو هفته ای به مسافرت میرود و تو کمی با حجم کاری کمتر روبه رو هستی خبر خوشی است.

امروز به دانشگاه رفتم برای کار OGS تو که دیشب در آخرین ساعت تری ایمیلی بهت زد و یکی دو نکته برای بهتر شدن پروپوزالت گفت و یکبار دیگه پرینت گرفتی و صبح پاکت مدارک را بعد از اینکه تو رفتی سر کار من بردم دانشگاه. کمی با جودیت گپ زدم و بهش گفتم که اگر امکان داشته باشد برای GA تو در تابستان همان مرکز گروه ادبیات انگلیسی را کنار بگذارد که گفت نمی تواند قول دهد اما اگر شد خبرمون می کنه. اگر این اتفاق بیفته شاید من بتوانم به اسم اینکه تو کمی گرفتاری کار را جلو ببرم و از کاهش شدید در آمدمون در تابستان تا حدی جلو گیری کنم خصوصا اینکه به احتمال زیاد مامان و بابات هم قراره که بیایند و نمی خواهم دستمان خالی باشد.

بعد از اینکه مدارک را به جودیت دادم آیدین را دیدم که آمده بود برای همین کار و یک ساعتی حرف زدیم درباره ی لویناس و مسایل دانشگاه و ... وقتی راهی کتابخانه و بعد اتوبوس ها شدم دوباره بهم زنگ زد که اگر هنوز در اطراف هستم و می توانم یک نگاهی به پروپوزالش بندازم. دوباره برگشتم و چند نکته ای بهش پیشنهاد دادم که همگی را قبول کرد و قرار شد بازبینی کند. هم یکی دو نکته ی فرمال و هم یکی دو نکته محتوایی. تا برگشتم و در راه با رسول حرف زدم و کمی هم در خانه ادامه یافت ساعت ۳ بود که نهار خوردم و از آن به بعد هم هیچ تا الان که ۶ و نیم هست.

شب احتمالا بعد از اینکه برگشتی شام سبکی بخوریم و کمی شراب بنوشیم به سلامتی و امید برای OGS تو که اساسا تنها سعی کردیم تا تلاشی برای امسال کنیم و در واقع تجربه ای. باید با آمریکا حرف بزنم و خصوصا با مادر. با مامانم دیروز که حرف زدم خوشحال و راضی دنبال کارهایش بود. گفت خودش به بانک میرود و سوال وسترن یونیون را می پرسد. گفت که بابک برایش تخت و مبل گرفته و از آپارتمان و شهرش که خیلی دوستش دارد راضی و هیجان زده است. این مدت و احتمالا شاید برای همیشه باید سعی کنم که حداقل یک روز درمیان و البته اگر شد هر روز یک زنگی بهش بزنم چون تنهاست و دلخوشی اش ما.

از فردا به امید خدا می خواهم ورزش و رعایت غذایی و آلمانی را شروع کنم و از دوشنبه درس شدید. تو هم که باید به هر حال در کنار کار شدیدی که می کنی برای MRP و بعد هم امتحان جامع متونی را که انتخاب کرده ای بخوانی و به سلامتی در طی تابستان خودت را اماده کنی.

۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

نوشته می شود و تاثیر نمی کند


قرار بود امروز به دانشگاه بروم تا مدارک اسکالرشیپ تو را تحویل جودیت بدهم و فایل OGS را به سلامتی تسلیم کنم. اما از آنجایی که تری هنوز نه جواب بازخوانی پروپوزالت را که بعد از ده بار ایمیل و تکست قرار شد دیروز عصر بهت بده داده و نه خبری از نامه ی خودش به عنوان سوپر وایزرت به جودیت هست. نمی دانم چه حکمتی است که تجربه ی تو با سوپروایزرهایت اینقدر بد میشه. اون از کاترین- نسرین به تلفظ ممد ممدوحی- و این هم از این که واقعا اسمش برازنده ی رفتار آکادمیکش هست. خلاصه که نرسید و من هم امروز دانشگاه نرفتم و کارها به فردا افتاد و این یعنی یک روز دیگر از درس خواندن عقب افتادن که البته بهانه ای است بابت کمک کاری و تنبلی که دوباره داره سر برمیاره.

صبح تو را به شرکت رساندم در هوایی که این روزها به منفی بیست و چند درجه میرسه و خودم رفتم کرمای دانفورد اما از آنجایی که کمی سرماخورده ام ظهر راهی خانه شدم و تا کمی استراحت کنم بلکه خستگی و سردردم بهتر شود که شده.

داره برف میاد و تو سر کارهست و ساعت نزدیک ۶ و احتمالا مثل دیروز که نزدیک ۷ و نیم آمدی امروز و فردا هم چنین خواهد بود چون سندی داره برای دو هفته میره تعطیلات و کلی کار عقب افتاده داره که باید با هم دیگه اوضاع را به سامان کنید.

دیروز هم تو به شدت کار کردی و من بطالت. بعد از کرما به خانه آمدم و فیلم دیدم و پرسه در اینترنت و حتی یک مطلب هم از مجلاتی که از یکشنبه دستم رسیده نخواندم. شاید تنها کار مفیدم این بود که رفتم دپارتمان سابق تو در دانشگاه تورنتو و نامه ی بلت را که برای اسکالرشیپ تو نوشته گرفتم و برگشتم خانه. عصر با امیرحسین کمی تکست رد و بدل کردم و شب هم به مامانم زنگ زدم که با بابک و مهدیس در آیکیای سانفرانسیسکو بودند و مشغول دیدن وسایل لازم. به بابک گفتم که مامان را به یک وسترن یونیون ببرد و شهرش را هم بهم بگوید تا زنگ بزنیم و فرم را تصحیح کنیم که هنوز بعد از بیست و چهار ساعت خبری نشده و من بعد از چهار روز پول فرستادن و منتظر مامانم بودن که برود و تحویل بگیرد و یک روز منتظر بابک بودن بابت یک کار ساده یعنی اسم شهری که می خواهند پول را از این به بعد ازش دریافت کنند هنوز منتظرم. واقعا که حال آدم از این همه بی خیالی و بی مسئولیتی و بی فکری بهم می خورد.

بعد از این نوشته باید کمی خودم را مشغول خواندن کنم که حسابی این چند روزه مفت از دستم رفته. شب هم که تو بعد از دو روز سخت و فردای سختتر و پر فشارتر باید فرم OGS را تکمیل کنی تا من فردا به دانشگاه ببرم.

اما از نوشته ام بگویم که روزنامه ها اینجا به احترام جواب ایمیلم را دادند که فعلا جا برای کار کردنش ندارند. بخشی از دلیل را البته می توان درک کرد که اوضاع از هفته ی پیش که من این یادداشت کوتاه را نوشتم و یک هفته دست تو و جنیفر ماند تا پروفرید شود تغییر کرده. روسیه بخشی از خاک اوکراین را اشغال کرده و کریمه فعلا در محاصره ی روسهاست و تنش و جنگ لفظی و زبان تهدید بین غرب و شرق بالا گرفته و مسلما نگاهها به این بزرگترین بحران سال است. اما بخش دیگر داستان عدم تحمل و بردباری از انتقاد بنیادین است که ویژگی هر فرهنگ و ملتی است. کمی بیشتر و کمی کمتر همواره و همه جا تصلب و تعصب که الزاما به خشونت خواهد کشید پاسخی است به در برابر واقعیت عریان و نقد ریشه ای. این خشونت از رد و حذف زبانی آغاز می شود و به گولاک ها و آشویتس ها و اوین ها می کشد. به هر حال در این بین ساعتی پیش از ربل خبر گرفتم که با اشتیاق دوست دارند تا این متن را منتشر کنند. احتمالا یکی دو سایت دیگر هم چنین خواهند کرد و این همان مرز کوچک میان اینجا و آنجاست. آنجا هرگز و اگر هم شد سر از ناکجا آباد در خواهی آورد. متنی که نوشته می شود و در آن شرایط کمی خوانده خواهد شد و کمتر هم تاثیر خواهد داشت. در اینطرف اما در سایتها چاپ می شود کمی خوانده خواهد شد و هیچ تاثیری نخواهد داشت. این است داستان غم انگیز نقد در عصر ابتر ما.
 

۱۳۹۲ اسفند ۱۲, دوشنبه

دیدنشان در ظلمت


بدون اینکه واقعا خیلی دنبال بهانه باشم امروز دوشنبه صبح را بی آنکه چنین قصدی کرده بودم بدون شروع کارهای اصلی و برنامه هایم آغاز کردم و نه از درس خبری خواهد بود و نه از زبان و نه چیزهای اساسی دیگر که قرار بود باشد. صبح است و در کرمای دانفورد هستم. تو را به شرکت رساندم و بعد با ماشین آمدم اینجا. از اینجا به دانشگاه تورنتو خواهم رفت تا هم از کتابخانه کتابی بگیرم و هم نامه ی OGS تو را از دفتر پرفسور بلت. فردا هم که به یورک خواهم رفت برای به سلامتی تحویل مدارک OGS تو که امیدوارم و امیدواریم که بتوانی این اسکالرشیپ را بگیری هم برای رزومه ات و هم بابت کمک مالی به شرایط خودمان و اطرافیان.

اما اینکه چرا بی حوصله و مستهلک شده ام بیش از هر چیز به دیروز بر می گردد که روز خسته کننده و ناراحت کننده ای داشتم. بعد از اینکه صبح به اینسومنیا رفتیم و با بچه ها- آیدین و سحر و هستی و دوستش که همراهمان کاتج هم آمده بود مریم- دو ساعتی را گپ زدیم- من و آیدین درباره ی لویناس و دیالکتیک و ... که فعلا آیدین به طرف لویناس چرخیده بابت خواندن Otherwise than Being و شما خانمها هم با هم حرف میزدید- تو دنبال سمیه رفتی تا با هم به کاستکو بروید و من هم به ایندیگو رفتم تا کتابی که سفارش داده بودم را بگیرم و به مجلاتی را که مامانت به واسطه ی آیدین فرستاده بود نگاهی بیندازم به خانه برگشتم و اول چهار کارتون کتابی که دم در برای مدتی داشتیم را به آرامی بلند کردم و خلاصه با اینکه خیلی ترس و لرز بابت کمرم داشتم اما خدا را شکر به خوبی کار را پیش بردم و در انبار جایشان دادم. بعد هم علیرغم اینکه به تو قول داده بودم جارو نکنم وقتی دیدم که کمرم داره همراهی می کنه جارو هم کردم و گفتم حالا وقتش هست که به ایران زنگ بزنم و با مامان و بابات حرف بزنم و ازشان تشکر کنم. نزدیک به دو ساعتی پای تلفن با آنها گذراندم و بعد هم به مامانم که در مسیر و سوار بر قطار بود زنگ زدم و یک ساعتی هم با او حرف زدم و برایم گفت که نتوانسته که رختخواب و ظرفهایش را همراه خودش ببرد بابت اشتباهی که مسئول ایستگاه قطار کرده و حالا که سوار قطار شده متوجه شده که می توانسته آن چند کارتون را همراهش ببرد. گویا طرف بهش گفته بوده که جایی در راه باید قطارش را عوض کند و خلاصه با این جعبه ها کارش خیلی سخت خواهد شد و بهتر است از بردنشان صرف نظر کند. امیرحسین کارتون ها را به خانه برگردانده و حالا که وسط راه از مسئول قطار راجع به این عوض کردن قطار پرسیده طرف گفته که چنین چیزی نیست و قطار مستقیم به شهرش خواهد رفت. خلاصه که حالا جدا از تلویزیون و فرش و همان چند تکه اساس قابل توجه ای که داشت و نتوانست ببرد رختخواب و ظرف هم نداره.

تنها همین ده سال گذشته نمونه ی کاملی است از اینکه چرا هرگز صاحب زندگی نشده. از ایران به راکلین هر چه که داشت را به ارزانترین شکل ممکن تازه با پیگیری من به پول تبدیل کرد و همراه داریوش و امیرحسین به راکلین رفتند. بعد از چند سال زندگی و بلاخره خرید و ساخت زندگی راهی لس آنجلس شد با دست خالی و خانه را گذاشت و آمد. حتی نکرد چهارتا گردنبند و عطر و ... را بیاورد. همه چیز دوباره از صفر با کمک مالی دیگران. حالا دوباره همه چیز را گذاشته اینبار بجای داریوش برای امیرحسین و با دست خالی راهی این شهر جدید شده و دوباره با کمک مالی اطرافیان که در واقع کسی هم کمکی نمی کند جز من و تو قراره چهارتا چیز به مرور بگیرد و... با همه ی این اوصاف از این جابجایی خوشحالیم و امیدوار به آینده. بهش روحیه دادم و اون هم از دست تنهایی و خوشحالی و ... گفت. قرار شد وقتی که رسید بهم خبر بده که نداد! شب که با مادر حرف زدم بهم گفت که رسیده و خاله فرح و نیلوفر رفته اند دنبالش و ...

اما جدا از این چند ساعت تلفن و در غیاب تو که هنوز نرسیده بودی و یکی دوبار کوتاه با هم حرف زدیم و گفتی که سوپر ایرانی که قصد داشتی ازش گوشت بگیری کلا بسته شده و داری بر می گردی خانه. با فرشید هم نیم ساعتی حرف زدم اما تلفن اعصاب خورد کن دیروز هیچکدام از اینها نبود- ضمن اینکه تو می دانی که اساسا من اهل تلفن حرف زدن نیستم و دیروز با ده نفر و ده جا ساعتهای حرف زده بودم- تلفنی بود که به امیرحسین کردم تا علاوه بر اینکه حالش را بپرسم و جای مامان را خالی نباشه بهش بگم کار کشید به گله کردنش که البته مامان بهم گفته بود که امیر بهش گفته فلانی یک زنگ بهم نزده که ببینه برنامه ی من چیه. با تعجب بهش گفتم دوبار دقیقا با همین موضوع بهش تکست زدم که با هم حرف بزنیم و جوابی نداد. اما تا خودش این حرف مفت را زد دیگر تحملم تمام شد و بی آنکه البته چیز خاصی بگویم دو ساعتی نصیحتش کردم که بزرگ شود. گفتم کمی از سرنوشت مادر و پدرت یاد بگیر که هرگز هیچ کس را برای خودشان نگه نداشتند و البته همیشه هم علاوه بر طلب کاری از همه برای کسی هرگز قدمی بر نداشتند و البته که بارشان هم بر دوش دیگران بوده است. هیچ دوستی ندارند و هیچگاه اهل پذیرش مسئولیت و خطای خود نبوده اند و این شده که امروزشان این است که می بینی. و صد البته با هزاران تاسف باید بگویم که عمیقا بابت خود امیرحسین نگرانتر و ناراحت تر هستم چون ده مرتبه بدتر و خودخواه تر از مادر و پدرش و صد مرتبه طلبکارتر از همه است. بهش گفتم دو ماه است که کمر درد دارم، مادر بزرگم فوت کرده ده بار برایت پیغام گذاشته ام و ... و یکبار تماسی با من نگرفته ای. هر ماه اجاره ی خانه ات را سر وقت میدهم و همیشه دارم حالت را می پرسم و برایت عکس های کودکی خودت را می فرستم و... یکبار جز I'm good, u؟ جوابی به تکستهای من نمیدهی و تازه گله به اشتباه و طلب هم می کنی؟ البته از اون انتظاری ندارم این مادرم و پدرش بوده اند که اینگونه بارش آورده اند و خودشان هم همین بوده اند. کمی بی تعارف باهاش حرف زدم و بهش گفتم تو حال دیگران را پرسیده ای. تو برای آنها کاری کرده ای. تو قدمی، کلامی،‌ محبتی به خانواده ات از مادربزرگ تا خاله و مادر و برادرانت برداشته ای و گفته ای و کرده ای که همیشه حرفت این است که من از کسی انتظاری ندارم- که البته و صد البته جز این است که همین بس که اجاره ی خانه ات را دیگری می دهد و وسیله ی کار و خرج کامپیوتر و ... را سایرین و همیشه هم طلبکاری و بی ادب نسبت- به همه چیزهایی که باید بهش می گفتم و نگفتم چون فکر کردم حالا زمانش نیست. اما بهش گفتم که اگر قرار باشد که از دیگران گله کنی پس ظرفیت شنیدن گله ی دیگران را هم داشته باش! و مطمئن باش که تا جایی که من می دانم سایرین همواره برای تو کرده اند و چشم پوش به خطاهایت بوده اند و گذشته اند در حالی که تو تنها و تنها خودت و خواسته هایت را دیده ای. حالا شاید فرصت دیگری شود و روزی نه چندان دور بهش بگویم که نه از بابت رابطه ات با من که با خانواده ات باید و بهتر است که دست از این یک جانبه گرایی و خودخواهی صرف و تنها خودم و گور پدر بقیه و... و اینکه بقیه نسبت به من وظیفه دارند و همین بر داری و ...

خلاصه که همین مزخرفات و ... شب و اعصابم را طوری بهم ریخت که تو که خسته از خرید برگشته بودی و من هم تمام روز بعد از کمی کار خانه پای تلفن و ... تو روی مبل خوابت برده بود و من هم تمایل و رغبتی به هیچ کاری نداشتم. نه مراسم اسکار که ده بار مامانم تاکید کرد که ببین را دیدیم و نه هیچ کار دیگر. تا صبح هم با سردرد و اعصاب متشنج خوابیدم.

چقدر بلاهت، کوته بینی و حماقت آزار دهنده است. من هم درجات قابل توجه ای از این صفات را دارم اما آنچه که آزارم می دهد این است که خانواده ام با اینکه آدمهای خوش قلبی هستند اما خیلی خیلی از نظر فکری و افق نگاه کوته بین و خام اندیش اند. خیلی اذیت کننده است اینکه ببینی خانواده ات چقدر دور از تو و تو دور از آنها به افقهای متضاد می نگرید و شاید هم اساسا به چیزی نمی نگرید. چقدر دیدن انسان در نور لذت بخش و دیدنش در ظلمت سخت است کار من شاید نیست، شاید باید شاعرانه تر زیست تا بتوان تحمل کرد.

۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

مسی هال


صبح سحر یکشنبه ای است کاملا برفی و با کلی برف روی زمین که از دیشب شروع به بارش کرده بود. تو هنوز خوابی و البته تا رفتن به اینسمومنیا و قبلش به دیویدز تی برای خرید کادوی تولد آیدین هنوز دو ساعتی وقت داریم. ضمن اینکه دیشب هم دیر خوابیدیم و ساعت از یک بامداد گذشته بود که رفتیم توی رختخواب. از کنسرت بی نظیر و خیلی لذت بخش مت اندرسون که بیرون آمدیم متوجه شدیم از شدت برف روی زمین نمی شود راحت قدم برداشت.جالب بود چون ساعت ۸ شب که رفتیم به مسی هال جز سرما نشان دیگری از زمستان نداشتیم و وقتی ساعت ۱۱ شب آمدیم بیرون برف تا مچ پا روی زمین بود و داشت به شدت هم میبارید. شب خیلی خوبی بود و شاید بهتره بگویم روز و شروع ماه خیلی عالی. البته من درسی در کتابخانه آنگونه که باید و شاید نخواندم چون سه ساعت بیشتر نشستم و بعد از اینکه از کرما تو مرا به کلی رساندی خیلی کارم آنجا جلو نرفت.

زودتر برگشتم خانه و چه خوب هم شد چون تو پروپوزالت را تمام کرده بودی و منتظر بودی تا من بیام و نگاهی بهش بندازم. به نظرم ایده ی کلی احتمال گرفتن اسکالرشیپ را دارد اما آنگونه که تو نوشته بودی هیچگونه ضرب و درخشندگی بهش نداده بود. به همین دلیل موضوع تقریبا یکسان ماند- چیزی که ظرف این یکی دو هفته راجع بهش با هم خیلی حرف زده بودیم و به این نتیجه رسیدیم- اما فرم کار کلا عوض شد. تقریبا یکبار دیگر بطور کلی باز نویسی شد و خیلی بهتر. این پروپوزال حتی نه اگر امسال اما سال آتی ظرفیت گرفتن اسکالرشیپ را دارد هر چند که همه چیز دست خود کاندیدا نیست.

خلاصه آمدم خانه و با هم روی پروپزالت کار کردیم و نهار خیلی دیر وقت مان را خوردیم و به همراهش ویدیویی که تو نشان کرده بودی از زندگی و عکسهای دو ساله ی یک خانواده ی کانادایی در ایران- به همین اسم- که از روی عکسهایی که دویچه وله گذاشته بود پیدا کردیم دیدیم و با ایران ۴۰ سال پیش و زندگی مردم و حرفهای راوی پاستای لذیذی که درست کرده بودی را همراه کردیم و بعدش زدیم به راه برای کنسرت.

همانطور که گفتم خیلی خوب بود. قبل از مت یک خواننده ی جوان دیگری روی صحنه آمد به اسم دیوید میلز و نیم ساعتی با اجرا و حرفهای خنده دارش- که تقریبا من نصفی از گفته هایش را نمی فهمیدم- مردم حال کردند و بعد هم که مت آمد و آن صدای پر طنین و با ابهت. سالن که بخصوص خیلی به دل تو نشسته بود یکی از قدیمیترین سالن های تورنتو است و خیلی جالب بود. البته صندلی های طبقه ی سوم که ما بودیم چوبی و تنگ بود و همین باعث شده بود که من چند باری برای فرار از کمر درد بلند شوم و راه بروم اما در مجموع به قول تو از اینکه جز کانادایی سفید در سالن کسی را نمی دیدی حس خاصی داشتی که گویی آمده ای در بطن آن رویداد هنری و جریان فرهنگی که هنوز برای خودشان خیلی دست نخورده مانده. اجرای یک نفره و تک نوازی گیتار مت اندرسون و آهنگ های زیبایی که خواند همه و همه شب خیلی خوبی را برایمان ساخت.

امروز و تا دو ساعت دیگه به سلامتی مامانم راهی شهر و زندگی جدیدش میشه. خیلی خسته اما هیجان زده است و حق هم داره. دیروز که باهاش حرف میزدم گفت که پول ما را دریافت کرده و خاله آذر هم هزار دلار دم راهی بهش داده و کادوی خانه ی جدید که خب پول خوبی است. ما هم که هزارتای دیگر برایش فرستادیم و وقتی بهش گفتم قبول نمی کرد اما به هر حال ظرف چند روز آینده حتما به وسترن یونیون خواهد رفت و گرفت چون کلی خرج و خرید برای زندگی اش به سلامتی داره. به احتمال زیاد هم باید تلوزیون جدید بگیره چون این یکی را که نتوانست پست کنه و امیرحسین هم کمکش نکرد تا بتواند چیزهایش را ببرد. جالب اینکه تمام وسایل خانه ماند برای مفت خور اعظم که عربده هم میکشه و طلبکار هم هست. وقتی پرسیدم که ماشینی که داشتی چه شد و کجاست- چون امیرحسین از راکلین آورده بودش آنجا- گفت نمی دانم و بهم نگفت که چه کارش کرد فقط وقتی دیدم نیست و پرسیدم گفت که بانک طلب داشت و بردش. به هر حال به قول مادر داره میره که راحت بشه و می دانیم و به خودش هم دیروز گفتم که هر چند که یکی دو ماه اول شاید سخت باشد تا جا بیفته اما مطمنم که صلاح و خیر و آینده ی بهترش در این مسیر و این زندگی تازه هست. خدا را هزاران مرتبه شکر می کنم و خوشحالم که به سلامتی آنجایی رفت و آن چیزی شد که منتظرش بود.

امروز هم بعد از قرار صبحانه با بچه ها تو میروی دنبال سمیه تا با هم به کاستکو بروید و او را هم با آنجا آشنا کنی. از محله ی ایرانی ها خرید داری و بعد از اینکه سمیه را برسانی به سلامتی بر می گردی خانه. من هم بدون اینکه بخواهم به کمرم فشار بیاورم اما قصد دارم تا خانه را جارو کنم و ببینم که کمرم که خدا را شکر خیلی بهتر شده چه واکنشی داره. کمی به کارهای خانه میرسم و سر راه برگشت کتابی که به ایندیگو سفارش داده بودم تا از شعبه ی دیگرش بیاورد و آمده را خواهم گرفت تا ببینم آخرین کار ژیژک به اسم رخداد چگونه چیزی است. شاید اگر توانستم یکی دو کارتون کتاب هم به انبار ببرم اما نمی خواهم کمرم را طوری اذیت کنم که دوباره یک هفته درد از فردا شروع شود.

شب هم که مراسم اسکار هست و خلاصه این ویکند را به سلامتی به اتمام می رسانیم تا هفته ی بعد که مهمترین کارمان تحویل پرونده ی اسکالرشیپ توست و درس من و کار تو و شروع مرحله ی جدیدی از برنامه هامون که ورزش و مطالعه ی غیر درسی برای تو رمان و برای من مجلات تازه رسیده و آلمانی را به همراه خواهد داشت به امید خدا.
   

۱۳۹۲ اسفند ۱۰, شنبه

یک شروع خوب


با اینکه هوا ابری و سرد هست اما صبح عالی و زیبایی را با هم شروع کردیم. الان هم ساعت ۱۱ هست و در کرمای دانفورد هستیم. کمتر از یک ساعت اینجا می مانیم و بعد من به کلی و تو هم خانه میروی تا به سلامتی پروپزالت را بنویسی. عصر با هم ورزش می کنیم و شب هم که کنسرت مت اندرسون را خواهیم رفت. فردا با آیدین و سحر و پویان و هستی امینسومنیا می رویم و به پیشنهاد تو برای تولد آیدین از *دیویدز تی* یک ترموست چای کادو خواهیم گرفت.

الان با بابات حرف زدیم که به سلامتی حالش خوب بود و رفته بود شرکت. فردا هم با مامانت حرف میزنیم بعد از اینکه مجلات را بعد از ده روز از آیدین بگیرم. فردا صبح زود هم به سلامتی مامانم راهی شهر و خانه ی جدیدش میشود و امیدوارم ماه به همین زیبایی و پر انرژی و مفید جلو برود.

تو داری روزنامه می خوانی و من نمی خواهم خیلی وقت پای اینترنت بگذارم. با هم به سلامتی قراره زیباترین روزها را رقم یزنیم علیرغم تمام مشکلات و بالا و پایین ها.

دیشب تو که خوابت برد اما من تا انتهای فیلم به شدت متوسط آبی گرمترین رنگ را دیدم و چیز خیلی خاصی برای گفتنش ندارم. متوجه ی جسارت و تا حدی ایده ی فیلم هستم اما نمی توانم جز یک تصمیم غیر هنری دلیل دیگری بابت نخل طلایش پیدا کنم. واقعا که گذشته حیف شد.

خب! بلند شویم و برویم. تو پای پروپوزال و من هم دیالکتیک به سلامتی!