۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

خرافات در قرن 21


خب تو پست قبلیه نوشتم که امروز چه اتفاق مهمی افتاد و چقدر داستان ما را برای آینده تغییر خواهد داد. به قول تو بلاخره نوبت ما هم رسید. و خدا را شکر که رسید. چون می دونیم که نوبت بسیاری بس شایسته تر از ما و دیگران نرسیده و چه بسا که برای خیلی ها هرگز هم نرسد.

به همین دلیل امروز که برای نهار بطور اتفاقی و برای انجام یک کار غیرمعمول و جشن گرفتن تصمیم گرفتیم از دانشگاه بیرون بریم و رفتیم ایتالین بول و پاستا خوردیم و دوباره برگشتیم دانشگاه با هم خیلی حرفها زدیم. گفتیم که یادمون باشه که این پروسه 8 سال طول کشید تا به اینجا رسید. و تازه اینجا آغاز راه برای ماست. تازه باید دوباره شروع کنیم و بکوبیم و بسازیم. بله! درسته که به قول مهدی خان مهاجرت سخته و تاوان داره اما ما باید دوباره بعد از چند سال این مسیر را البته با فراق بال و خودخواسته و با اتیاق شروعی مجدد کنیم. و چقدر خوشحالیم و چه اندازه باید شاکر باشیم.

تنها راه اثبات این ادعا با تلاش مضاعف و همت بیشتر به خرج دادن میسر خواهد شد. امیدوارم که بتونیم همین امسال که میریم پذیرش هم بگیریم - هر چند برای گرفتن پذیرش با توجه به اینکه هنوز دانشجوی اینترنشنال محسوب میشیم کار سختی پیش رو داریم - که زمان کمتر را از دست بدهیم. خلاصه که داشتیم با هم جشن می گرفتیم و خوشحالی می کردیم که تازه رسیده ایم به سربالایی اصلی. هر چند می دونیم که برای بسیاری در شرایط ما خود اینجا رسیدن پروژه ی عمرشونه. اما نگاه ما به رکاب زدن بیشتر و پیمودن مسیر اصلی خواهد بود.

اما از دیشب بگم که واقعا شب خاصی بود - البته به معنی منفی کلمه. خوب و خوش رفتیم و برگشتیم اما از فرط تعجب دهن مون در کل مسیر برگشت باز مانده بود. مراسم خیلی ویژه ای برای یهودیان محسوب میشد. داستانش این بود که گویا آنها این تاریخ را هر ساله به مناسبت تمام شدن مسیر فرار از مصر و رسیدن به ارض موعود جشن می گیرند. دیشب هم سالگرد چنین شبی بود.

خب در نفس خودش می تونه مراسم جالبی باشه. هر چند غرق در خرافه های پوچ و بعضا بی معناست. اما بیشترین چیزی که باعث حیرت من و تو شد این بود که این افراد که تماما آکادمیک بودند چقدر خرافاتی و در عین حال بی اعتقاد به وجود خدا هستند و پایبند به این مراسم البته.

خب! برای من و تو هم که داستان اعتقاد به خدا - جدا از وجود گفتار پر ارجاع از این الفاظ در زبانمان- جای شک و شبهه های زیادی داره قابل فهمه که این مراسم - شاید مثل هر فستیوال و مراسم دینی- بیشتر ارجاعی به نفس اجتماعی و سیاسی داستان باشه اما نکته این بود که برای آدمهایی که دیشب دور میز بودند این قضیه چندان صادق نبود.

اصرار به انجام کارهایی مثل انگشت در جام شراب زدن و ریختن چند قطره از آن بر میز بعد از گفتن یک بلای آسمانی و زمینی، خوردن تکه ای نان بعد از دعا خواندن های بی وقفه و زدن سبزی در آب نمگ و خوردن تخم مرغ و بعد از آن خواندن ده باره ی متن و سرودهای مذهبی شاید در جای خود جالب باشه اما اینکه یک دفعه وسط این داستان کلا گیر بدی به اینکه آقا اصلا خدا چرا اینقدر حال موسی را گرفت یا این کارها را با قوم ما کرد و ... خلاصه که بابا یا این روی یا اون وری.

بلاخره بعد از چند ساعت نشستن دورمیزو در نهایت شام خوردن و البته کمی حرفهای جالب هم شنیدن و زدن شب به اتمام رسید و با تاکسی برگشتیم. از خاطرات پدران و مادران ادمهای دورمیز راجع به هولوکاست شنیدن و تاثیرش روی اینها که کودکی را با کابوس سر کرده بودند تا نکته ی جالبی که اندی - استاد حقوق دانشگاه- در پاسخ به سوزان که از نیویورک با همسرش آمده اند اینجا درباره ی اینکه به چه معنی یهودیان باید امشب از اینکه دیگر مثل دیروز و همیشه برده نیستند تشکر کنند. اندی گفت به نظرم ما به یک معنی چنان در بند حفظ این سرزمین هستیم که همچنان بنده ایم و نه آزاد. گفت در آخرین سفرش به مرز اسرائیل و فلسطین وقتی سربازان جوان و نوجوان ارتش اسرائیل را دیده پیش خودش فکر کرده که ما همچنان دربند این ایده و اسیر این خواستیم. خب این نکته ی جالبی بود، اما احتمالا تنها نکته ی جالب شب. چون از بوی لونا و کثیفی دور و بر بعضی ظرفها گرفته تا سوپ افتضاح یکی از دوستان دنی که تو اصلا نتونستی بخوری و داشت حالت بهم می خورد، جالب اینکه اولش که سوپ را دیدی فکر کردی ترشی شوره نمیشد انتظار بیشتری داشت.

به هر حال این از دیشب و اینکه تا رسیدیم و خوابیدیم ساعت از یک گذشته بود و واسه ی همین هر دو امروز خیلی خسته بودیم. تا اینکه تو سر ظهر خبر ویزامون را گرفتی و ایمیلش را بلافاصله - بدون اینکه بهم زنگ بزنی- فوروارد کردی و بعدش هم که رفتیم نهار دوتایی نیوتاون و پاستا خوردیم و جشن گرفتیم.

بعد از نهار تو با اتوبوس برگشتی دانشگاه و من رفتم خانه تا کارت دانشگاهم را که خانه جا گذاشته بودم بردارم و بیام. بعد از اینکه برگشتم با ناصر نشستم تا نهارش را بخوره - از اون کارهای احمقانه ی من وقتی که خودم یک عالمه کار دارم و وقت ندارم - و بعد از اون هم رفتم لکچر کرین تا ساعت 6 الان هم که دارم این را می نویسم ساعت از 8 گذشته و باید برم خونه بدون اینکه درس چندانی خونده باشم.

هنوز متن کلاس فردا را نخونده ام و متن طولانی و سختی هم هست. باید صبح تا رسیدم شروع کنم به خواندن و با اینکه بعیده تمامش کنم به یه جایی برسونمش تا بتونم کلاس را درست برگزار کنم. نوشتن همین پست هم خودش کلی وقت ازم گرفت. دیگه بسه!

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

اتفاق ویژه


تاریخ: 31 مارچ 2010 چهارشنبه
ساعت: 12 ظهر
هوا: ابری/آفتابی 23 درجه
وضعیت: هر دو خواب آلود.
محل: دانشگاه. من در PGARC تو در Research Office

اتفاق ویژه: این ایمیل الان رسید و تو برام فوراردش کردی.

Dear N

We are pleased to advise that the Immigrant documents have now been issued and the passports will be dispatched to you this week.

Sincerely,

Immigration Section/bureau d'immigration

Consulate General of Canada/Consulat général du Canada


۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

شب مخصوص یهودیان


سه شنبه سی ام مارس دو هزار و ده، ساعت چهار و بیست و سه دقیقه هست. من در PGARC هستم و تو سر کار. الان با هم چت کردیم و تو داشتی اماده میشدی که کم کم بری خونه و آماده بشی برای شب که خانه ی دنی دعوتیم. هیچ کدوم حال و حوصله ی رفتن به انجا و مهمانی را نداریم و هر دو حسابی خسته ایم. اما باید بریم.

تازه با اداره ی مهاجرت اینجا تلفنی حرف زدی و درباره ی اینکه پاسپورتهامون را عوض کردیم و حالا در سفارت کانادا هست و ویزاهامون روی پاسپورت قدیمی هاست سئوال کردی و بهت گفته اند که تا تاریخ اعتبار پاسپورتهاتون مشکلی نیست. اما بعدش با دوتا پاس ها بیایید اینجا تا ویزاهاتون را منتقل کنیم. خب! خیالم از این بابت هم راحت شد.

دیروز بعد از استخر که خیلی شلوغ بود و زود بیرون آمدیم تو رفتی خانه و حوله و مایوها را پهن کردی و بعدش آمدی پیش من که بابت بی حوصلگی تصمیم داشتم بشینم تو کافه چینکوئه و کمی درس بخوانم تا تو بیایی. وقتی آمدی کمی با هم گپ زدیم و من قهوه ای گرفتم - که پشیمان شدم چون مدتیه که دندی قهوه هاش خراب شده و مشتریهاش هم کمتر- و تو هم یک فراپه ی مانگو و پشن فروت. کمی رمان خواندی و من هم کمی مقاله ی Russell Berman را که از جمله مقالات کلاسیک درباره ی آدورنو هست ادامه دادم. اسم مقاله اش هست: Adorno's Politics و مقاله ی خوبی بود. امروز تمامش کردم.

اما دوباره دیشب تا صبح بد خوابیدم و بخصوص که از دست همسایه های بی فکرمون - طبقه ی اولی ها و نه آن خانه ی دانشجویان که همیشه پر از سرو صداست- که ساعت 2 تا 4 بیرون نشسته بودند و احتمالا مست کرده بودند بیدار شدیم.

از صبح باران می آمد و هنوز هم ادامه داره. امروز تو دو تا کلاس های میشل را هم برای تدریس رفتی که خیلی راضی بودی و میگفتی بچه ها عالی بودند و علاوه بر تسلط روی متن کلی هم بحث کردند. وقتی از کلاس بر میگشتی از PGARC بیرون آمدم تا ببینمت و ببوسم تو را که اینها را با شوق و ذوق برام گفتی.

حالا هم که داری آماده میشی بری خانه و من هم باید تا قبل از 6 بیام تا کارهام را بکنم و بعدش با هم بریم. امیدوارم با اینکه توی هفته هست و شب خاص و عید مخصوصی برای یهودیان هست که دنی ما را هم دعوت کرده خوش بگذره و خستگی باعث بی حوصلگی بیشتر نشه.

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

تلفن و در جستجوی زمان از دست رفته


دیروز عصر زود پاشدم که بیام خونه پیش تو اما با تلفنهای طولانی به تهران تمام شب و وقتمون رفت. خلاصه که با حال گرفته و خسته خوابیدیم.

صبح هم با دست درد بیدار شدم و کلا امروز اصلا رو فرم نبودم. الان هم با اینکه درسهام خیلی عقبه اما دارم با تو میام استخر. تصمیم دارم از فردا برنامه ام را کمی تنظیم کنم. شبها بخاطر اینکه تو خوابت ببره با اینکه اکثر اوقات خوابم نمیاد میام تو تخت و صبحها هم داستان همینه. ساعت خوابم خیلی زیاد شده و برخلاف قبل که من با 6 ساعت خواب راحت بودم الان بخاطر اینکه تو را بیدار نکنم دارم بیشتر از 8 ساعت می خوابم و خلاصه که از خودم و برنامه هام عقبم.

تو امروز دو تا کلاس بعد از لکچر را باید توتوری می کردی. توتور دیگه درس میشل که دانشجوی دکتراش هم هست - میشل - رفته مسافرت و امروز و فردا تو بجای اون میری سر کلاسهاش. البته پولش خوبه و با اینکه خسته ات می کنه اما گفتی باید این کار را بکنم.

الان هم منتظر من هستی و ساعت نزدیک 5 عصره. شاید بعد از استخر برگردم اینجا شاید هم برم خونه و درس بخونم. درضمن ریدینگ گروپ فردا هم که فصل اول کتاب بدیو بود برای ما به دلیل اینکه باید بریم خانه ی دنی منتفی شده و خیلی حالم گرفته شد.

امروز هریت آمد و در میز بغلی من اسبابش را پهن کرد و قرار شد در همسایگی من بشینه. تا ببینیم بعدا چی میشه و چقدر می تونیم درباره ی فلسفه با هم گپ بزنیم.


۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

So what's the point


آخرین یکشنبه ی مارس 2010 و ساعت 5 عصر. در ساعت 5 عصر نشسته ام در PGARC در حالی که تقریبا خالی از دانشجویان هست - البته به غیر از یکی دو نفری که تقریبا همیشه اینجا هستند- و تو در خانه منتظر من هستی. با اینکه تازه ساعت 2 رسیدم اینجا و ان موقع از هم جدا شدیم اما دایما واستم از فرصت استفاده کنم و بیام تو دلت و کنارت باشم. صبح هم با حالت نق گفتی که یادت باشه که هر روز حتی روز یکشنبه هم داری من را تنها می گذاری ها.

دیشب مایکل و استلا همسرش مهمان مان بودند و شب خیلی آرام و پر حرفی بود. خیلی نکات خوبی درباره ی دانشگاه و آینده ی کاری از طرف هر دوی آنها بهمون گفته شد. بخصوص مایکل که خیلی اصرار کرد که تا می توانید سعی کنید مقاله و در مجلات سطح اول چاپ کنید این تنها راه گارانتی کردن آینده ی کاری تون خواهد بود. ضمن اینکه گفت هنوز جای شکرش باقیه که پروسه ی چاپ مقاله تا حدود زیادی دموکراتیک مونده و باید از این فرصت استفاده کنید.

تو شام زرشک پلو درست کرده بودی که خیلی دوست داشتند. قبلش شرابی و تاپاسی خوردیم و بعد از شام هم تو بستنی با بلو بری و توت فرنگی آوردی. تا رفتند ساعت از 12 گذشته بود. من ظرفها را شستم و تو خانه را تمیز کردی. صبح هم من جارو زدم و بعد از اینکه با آمریکا تلفنی حرف زدیم برای صبحانه/نهار "برانچ" رفتیم گلیب. بعد از یک ساعتی نشستن و حرف زدن در "بدمنرز" کمی قدم زنان در گلیب رفتیم به سمت کتابفروشی دست دوم گلیبوکس و تو برای من رمان مایکل اودانجی که دیگران خیلی تعریفش را کرده بودند خریدی تا بعدا و سر فرصت بخونمش. In The Skin Of Lion

تا ایستگاه اتوبوس با هم آمدیم و تو رفتی خانه تا درس و متن کلاس فردایت را بخوانی و من هم آمدم اینجا اما بیشتر بازیگوشی کردم تا درس خواندن. طبق برنامه ام باید از امروز شروع به خواندن Being and Event آلن بدیو می کردم اما از انجایی که احتمالا جلسه ی اول گروه را به دلیل دعوت به خانه ی دنی در سه شنبه شب - که گویا یک مهمانی رسمی با استادان دانشگاه سیدنی و نیوساوت ویلز هست و دنی ما را هم وسط انها دعوت کرده - باید آنجا بریم.

بنا براین نشستم به خواندن مقاله ای درباره ی آدورنو از کتاب Adorno: A critical reader که در باب اختلاف نظر آدورنو با بنیامین درباره ی هنر هست. اسم مقاله هست Adorno and the Dialectics of Mass Culture و نویسنده اش Douglas Kellner هست اما با اینکه مقاله ی خوش خوانیه تمام مدت حواسم به تو در خانه بود که موقع جدا شدن گفتی از دیشب سر درد خیلی بدی داری و تا اون موقع از من مخفیش کرده بودی. تازه این را به خاطر کم شدن درد بابت روز بسیار زیبایی که با هم داشتیم و حرفهای قشنگی که درباره ی کانادا و زندگی مون در انجا زدیم گفتی.

آره! من گفتم که خیلی خوشحالم که بی منت کمک هیچ کس - البته به غیر از بابات- داریم میریم. تمام کسانی که می تونستند از سالها پیش به ما بخصوص خانواده ی من کمک کنند و نکردند. البته گله ای نیست. به هر حال من از 17 سالگی این بازی را از آنها خورده بودم از همان موقعی که تا آلمان رفتم و وسط راه گذاشتنم به امان خدا. بخصوص عموهایم. هر بار تا مرز شدن پیش می رفت و در نهایت داستان رها میشد. هیچ کدام از دوستان و بچه های دبیرستان و دانشگاه باور نمی کردند که تمام اعضای خانواده ام آمریکا هستند و به غیر از کسانی که کاری - به دلیل مالی - از دستشون بر نمیامد مثل مامانم بقیه تنها با آمدن هر ساله شان به ایران برنامه ی زندگی من را مختل می کردند. هر چند که نباید از این نکته بگذرم که به قول مادر بزرگم در باغ شیراز اگر رفته بودم با تو آشنا نمی شدم و هرگز مزه ی سعادت و خوشی زندگی که در حال تجربه کردن با توام را تجربه نمی کردم. به همین دلیل هست که گله ای ندارم. چون همه چیز آنطوری شد که بهترین حس و روحیه را به من داد. داریم میریم بر اساس شایستگی های خودمان. با تلاش و همت و صبر ضبر و صبر خودمان. بعد از هشت سال زمینه چیدن. از فرانسه خواندن تو بگیر تا مهاجرت به اینجا و حالا بعد از چهار سال دوباره مهاجرت کردن با شرایطی کاملا متفاوت.

دلیل این حرفها که امروز زدیم تلفنهای دیروز و امروز بود. دیروز که مهدی دایما سعی داشت کمک مان کند و البته چون فضای ما را نمی شناسه و نمی دونه که چقدر با جمع دور و برش فرق داریم توصیه هایی دوستانه می کرد که تقریبا بی وجه با اوضاع ما بود. و امروز هم تلفن با مهدی خان در آمریکا که گفت مهاجرت سخت و زیباست و جرات و جسارت می خواهد و تاوان دادن دارد. و حالا شما دوباره این پرواز را قصد انجام دارید.

آره! و وقتی حرف از این به میان آمد که شاید من بد نباشد که تمام تلاشم را برای سال آینده بکنم تا بتونم برای پروژه ی کاری و تز درسیم با لامبرت زودرورت و درباره ی آدورنو کار کنم و تو بهم گفتی که ما سالهای جوانی را در حال تمام کردنیم. پس عجله ای نیست و باید آنچنان عمل کرد که اصل لذت از درس و تلاش را فدا و فراموش نکنیم. وگرنه که دوباره از اول شروع کردن و با یک سیستم جدید آشنا شدن و وفق یافتن و فرانسه خواندن و ... و مهاجرت کردن و دوباره زندگی در جایی دیگر ساختن و ... بدون این اصل که به قول اینها So what's the point

به همین دلیل و با هیمن حرفهای درست و زیبا احساس و روز خوبی برای خودمان ساختیم. و چقدر من خوشبخت و با سعادتم که تو نور و معنای زندگی من هستی. و چقدر حرفهایت دلم را آرام کرد و دیدگانم را پر امیدتر.

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

گیتار و شراب


دیشب خانه ی ناصر و بیتا با اینکه خیلی خسته بودیم اما خیلی خوش گذشت. با آمدن سپهر و کمی از فضای همیشگی جمع چهار نفره که من تقریبا متکلم وحده بودم به فضای دیگه ای رسیدیم که خوب بود و متنوع. سپهر گیتارش را آورده بود و با صدای بلند و آموخته ای که داره شب خوبی را برای همه رقم زد. البته نوازندگیش چنگی به دل نمی زد و خودش هم فکر نکنم خیلی ادعایی درش داشته باشه. بخصوص برای من و تو که دوستان گیتاریست خوبی داریم و خودت که حسابی با نت و پیانو آشنایی.

اما به عنوان خواننده ی اپرا بسیار صدای قوی و دلنشینی داره. به هر حال شب خیلی خوشی شد. ناصر و بیتا هم خیلی پذیرایی کردند و کباب کوبیده با نان بعد از چهار سال برای اولین بار در استرالیا خوردیم و خیلی چسبید. آخر شب که البته ساعت نزدیک یک بامداد بود سپهر ما را رساند و تا خوابیدیم 2 شده بود.

صبح نمی دانم چرا اینقدر زود بیدار شدم و قبل از 8 از تخت آمدم پایین و باعث شدم تو هم بیدار شوی. بعد از اینکه دو ساعتی با مهدی در تورنتو حرف زدیم و چند نکته ی جالب بهمون درباره ی رفتن به آنجا گفت برای پست کردن پاسپورت هامون از خانه رفتیم بیرون. اول رفتیم پست و بعدش هم دندی و با تمام خستگی که در صورت و شمایل مون بود با حرفهای دلنشینی که درباره ی کانادا زدیم روز را خوب شروع کردیم.

بعدش هم تو برای خرید مواد لازم برای مهمانان امشب رفتی برداوی و من هم آمدم دانشگاه و الان دارم آماده میشم که برگردم خانه و به تو کمک کنم. داستان این چند هفته ی ما اینطوری بوده در روزهای شنبه. تو رفتی خرید و آمدی به پخت و پز و من هم کمی درس خواندم و برگشتم کمک تو برای مهمانان و شام شب.

امشب مایکل و همسرش خواهند آمد. مایکل که مدیر گروه جامعه شناسی دانشگاه خودمونه و تو توتور درس اونی و همسرش هم استاد دانشگاه مک کواری هست و آرژانتینی. امیدوارم شب خوبی بشه و از دلش حرفهای به درد بخوری برامون در بیاد. مایکل که استاد خودم هم بوده و من خیلی از کلاسش استفاده کردم.

خب! پاشم و اول برم خرید شراب سفید و بعدش هم بیام خونه که تو داری زرشک پلو درست می کنی و من هم باید بیام به آماده کردن خانه برسم.

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

حالا دیگه حکایت ماست


تا فاصله ای که با ناصر رفتم و چایی درست کردیم و آمادیم دوباره بشینیم سر کارهامون تو بهم زنگ زدی و گفتی پاسپورتها رسیده!

خب خدا را شکر به نظر میرسه همه چیز داره درست پیش میره و به زودی زود ویزاهای کانادامون را خواهیم گرفت. دوشنبه پاسپورتها را خواهیم فرستاد - البته اگه تو فردا از ذوقت نفرستی- و بعد از دو هفته به امید خدا با ویزا باز خواهند گشت.

به قول مرحوم عمران صلاحی: حالا دیگه حکایت ماست.

در انتظار پاس


جمعه عصر هست و تو الان داری آماده میشی که بری خانه. من هم دارم از خستگی غش می کنم. البته چون قراره امشب بریم خانه ی ناصر و بیتا و سپهر هم قراره بیاد موندم دانشگاه تا دو ساعت دیگه که تو هم میای و از این طرف میریم خونه ی بچه ها.

امروز دو تا کلاس های درس Media in contemporary society خیلی خوب و فعال بودند و ازشون راضی بودم. البته اون چند نفر "جرک" نیامده بودند اما گفتم که اگه نمی خواهید در بحث ها شرکت کنید لازم به اومدن نیست. برای من حضور و غیاب اصلا معنا نداره. خلاصه که خوب بود. البته خیلی خسته ام کرد.

تو هم امروز را خسته گذرانده ای. چند بار هم گویا به سفارت ایران زنگ زدی و پیگیری پاسپورتهامون را کرده ای و بالاخره گفته اند که فرستاده اند. تا ببینیم کی میرسه.

دیروز هم صبح آمدم و کمی پاورپوینت شب قبل را که تو با تمام خستگی چشمهای قشنگت زحمت کشیده بودی و برام درستش کردی آماده کردم و رفتم سر کلاس. ساعت دوم درس آنت را من به عنوان سخنران مهمان حرف زدم و به نظرم بچه ها هم از موضوع خوششان آمده بود. البته حرفهایم برایشان تا اندازه ای حکایت از جهانی غیر قابل باور داشت اما خوب بود.

بعدش هم که با هریت قرار داشتیم و نیم ساعتی در چمنهای جلوی ساختمان دانشکده ی حقوق نشستیم و گپ زدیم و قهوه ای خوردیم. تو برگشتی سر کار و من هم رفتم سر توتوریال درس کرین. توت خوبی بود و خیلی شلوغ شده بود. یکی از دخترهایی که باید متن دوم را ارائه می داد نیامده بود و خلاصه یک ساعتی هم آنجا حرف زدم. خیلی خسته شده بودم. بخصوص که بعدش هم تو برایم مارد را گرفتی و یک ساعت هم با مادر تلفنی حرف زدم.

عصر که تو آمدی PGARC تا برای خانم بهمنی وبلاگ و بلاگ نویسی را توضیح دهی با هم راهی خانه شدیم بدون اینکه طبق قرار قبلی بریم استخر. هر دو و بخصوص من خیلی خسته بودیم. شب هم رفتم شیر و تخم مرغ خریدم تا تو بتونی برای امشب کیک درست کنی و برای ببریم خانه ی ناصر اینها. خلاصه که صبح که بیدار شدم دیدم تو نتونستی از سر و صدای همسایه ها درست بخوابی اما من اصلا نفهمیده بودم و تا صبح خوابیده بودم.

این روزها حسابی خسته میشیم، تازه هنوز مونده تا به مسایل رفتن و جمع و جور کردن فکر کنیم. نمی دونم قبلا این را نوشته ام یا نه اما بعد از اینکه تو سه روز پیش رفتی پایین ساختمان "ریسرچ آفیس" و بلیط برای کانادا با امارات با قیمت عالی گرفتی، فرداش همکارت فلیپ که دنبال بلیط برای کانادا ده دوازده روز قبل از تاریخ ما می گشت به توصیه ی تو رفته بوده پایین و بهش گفته بودند کلا آن بلیط ها تمام شده و اگه بخواهید با امارات بروید باید نزدیک به نفری 4 هزار دلار بدهید. عجب شانسی آوردیم ما.

امروز صبح صبحانه رفتیم کافه "کمپس" و بعدش هم پیاده و آهسته آمدیم سر کار و دانشگاه. واسه ی همین امروز تو باید بیشتر می نشستی سر کار. اما فکر کنم دیگه الان زدی به راه و امیدوارم وقتی برسی بهم زنگ بزنی که؛ آره پاسپورتها - یا لااقل یکی شون همونطور که طرف گفته رسیده.

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

به امید شکستی بهتر


امروز صبح بعد از اینکه از هم جدا شدیم و من امدم اینجا و تو رفتی سر کار، ایمیل هام را چک کردم و دیدم دانشگاه تورتنو برام از گروه فلسفه اش ایمیل زده که بخاطر اینکه به هر حال هنوز دانشجوی خارجی محسوب می شوم برای پذیرش مدارکم رد شده. البته احتمالا مسایل دیگه ای هم در اینباره موثر بوده، شاید ننوشتن جوایز و دقیق به نمراتم اشاره نکردن در روزی که داشتیم آپلای می کردیم هم بی تاثیر نبوده باشه ولی به هر حال هر چه بود گذشت.

تو که خیلی خیلی حالت بیشتر از من گرفته شد و از صبح سر درد داری تا الان که خانه ای و تازه باهات حرف زدم. من هم به هر روی ناراحتم شاید که این پایان داستان فلسفه خواندن من باشه و به قول کتی "چه غم انگیز". البته من بهت روحیه دادم و گفتم اگه واقعا بخوام بخونم باید یک بار دیگه نشان بدم که لایقش هستم یا نه حتی اگه شده برم از مقطع پایین تر آغاز کنم.

به هر حال مثل داستان اسکالرشیپ تو شد که حال من خیلی بیشتر از تو گرفته شد. حالا هنوز البته دانشگاه یورک و گروه علوم سیاسی تورتنو مونده، اما خیلی دوست داشتم میرفتم فلسفه و درباره ی آدورنو کار می کردم. جالب اینکه دیروز هم با ناصر و هم شب با تو درباره ی این حرف زدم که با توجه به بک گراندی که دارم در رشته های دیگه ای مثل علوم سیاسی یا اجتماعی موفقتر خواهم بود تا فلسفه که به هر حال از نظر زبان و استدلال فنی در ضعفم.

واقعیتش اینکه به تو هم گفتم. باید درسم را اینجا تمام می کردم و این نتیجه ی اهمال خودمه. ضمن اینکه به قول بکت:
Fail again, no matter, try better fail again, fail better
باید بیشتر تلاش کنم. تو هم بابت همین دلیل مشابه که من رد شده ام احتمال دادی که از گروه جامعه شناسی پذیرش نگیری. چون فلسفه و جامعه شناسی به دانشجوهاشون پول میدهند و خب طبیعیه که برای مقطع فوق به دانشجوی خارجی شانسی نرسه.

اشکال نداره. حالا باید امیدوار به علوم سیاسی و یورک بود. با اینکه از گروه فلسفه ی یورک اصلا خوشم نیامده. ببینیم چی قسمتمون میشه. جالبه که چقدر زبان الاهیاتی پیدا کرده ام.

فردا باید سر کلاس آنت لکچر بدم و هنوز هیچ کاری براش نکرده ام و ساعت نزدیک 7 هست و تازه از کلاس کرین برگشته ام. قرار شده بیام خونه و با هم پاورپوینت فردا را درست کنیم.
بله! زندگی ادامه داره و به خوشی هم. به قول دنی که تو امروز باهاش صحبت کرده ای، این تجربه ای هست که تقریبا تمام آدمها در حوزه ی درسی و آکادمیک در جایی باهاش آشنا شده اند و خواهند شد. مهم ادامه دادنه.

تلاش بیشتر و شکست دوباره. اما شکستی بهتر.

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

از 8 تا 8


خیلی دیره باید بیام خونه که تو الان ساعتهاست از سر کار برگشتی و منتظر منی. ساعت از 8 شب گذشته و من بلاخره درس امروزم را تمام کردم. باید دو تا مقاله های درس عدالت اجتماعی این هفته را می خواندم تا فردا بتوانم مقاله ی کلاس آنت را که باید دیروز تمام می کردم بخوانم و بعدش هم "پاورپوینت" لکچر پنج شنبه ام را آماده کنم.

دیروز رفتیم استخر و من درست تو آخرین دور برگشتی طوری پام گرفت که اشکم داشت در میامد. تمام دیشب و تو خواب و امروز هم پا در داشتم و دارم. خلاصه که حسابی زپرتی شده ام.

دیشب با هم جشن بلیط هامون را گرفتیم و فیلم Brothers را دیدیم که انصافا بعد از مدتها یک فیلم خیلی خوب بود. امروز هم که صبح قبل از آمدن با مادر حرف زدیم و مادر بهم اصرار کرد که بخشش از بزرگتره و به بابک زنگ بزن. گفتم که ایمیل تبریک عید بهم زده ایم اما دلش راضی نبود.

تو و مامانم هم چندین بار قبلا بهم گفته اید که گذشت کن. به مادر قول دادم که وقتی ویزای کانادا را بگیریم بهش زنگ میزنم تا هم شما را خوشحال کنم و هم احتمالا او را.

خب این هم از داستان امروز. صبح ساعت 8 اینجا بودم و تو سر کار. ساعت ده و خورده ای برای یک قهوه همدیگر را دیدیم و از آن موقع من تو نشسته ام به درس خواندن و تو هم بعد از تمام کردن ساعت کارت رفته ای خانه و قرار شد اگه تونستی یک زنگی شمال بزنی و با مامان و بابات احوالپرسی کنی تا من بیام.

من هم دارم میام. با اینکه خیلی دیر شده، اما زود میام.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

A 380


دیروز که فقط یک مقاله درباره ی اوکشات به فارسی خوندم و امروز صبح هم یک مقاله ی دیگه و از بس خسته بودم نه دیروز و نه امروز نتونستم که خود مقاله ی اصلی را تمام کنم. دیروز عصر تا دیر وقت تقریبا با تلفن بازی و تبریک عید به همه در ایران و آمریکا گذشت.

امروز هم علاوه بر رفتن به جلسه ی بحث درباره ی اوکشات در گروه فلسفه سیاسی و الان هم جلسه ی گزارش کار نیک هیچ کار مثبتی نتونستم بکنم و تمام وقتم رفت. قرار بود مقاله ی درس آنت را که حدود 35 صفحه هست امروز تمام کنم که اصلا شروعش هم نکردم. هم خسته بودم و هم بی خود تو رودربایستی وقتم را با حرف زدن با دیگران تلف کردم.

تو الان بهم زنگ زدی که بلیط های کانادا را به سلامتی خریده ای. اما نکته ی مهمترش این بود که علاوه بر اینکه آن تاریخ قبلی با الاتحاد تمام شده بود، همین امروز یک خط با امارات با قیمت ارزانتر برای آن تارخ باز شده بود با A380 که هم قیمتش ارزانتر بوده و هم ساعتش مناسبتر. حالا قراره به سلامتی صبح دهم از اینجا راه بیفتیم به دبی و صبح چهاردهم هم از آنجا به تورنتو که در همان تاریخ هم خواهیم رسید.

خب! مبارک مون باشه. تو که خیلی خوشحال بودی. واقعا هم خیلی بهتر شد. ضمن اینکه از آن فرودگاه تهوع آور ابوظبی و رسیدن در نیمه ی شب فارغ شدیم، ارزانتر هم میرویم و ان هم با هواپیمای روز!

امروز تو توتریال ات را داشتی و کمی خسته ای. اما دارم از اینجا میام پایین ساختمان "جین فاس راسل" برای اینکه با هم بعد از چند روز بریم استخر. فکر نکنم که شب هم بتونم درس بخونم و شاید فیلم Brothers را دیدیم و از فردا کارم را شروع کنم. این هفته باید لکچر سر کلاس آنت را هم بدم و ورقه های بچه های درس کرین را هم صحیح کنم و سه تا متن سنگین هم برای این دو تا درس پیش رو دارم که نمی دونم کی شروعشان می کنم و کی تمام.

اما این خبر بلیط خیلی خوشحال کننده بود. خب! به قول شفیع گزارشگر "ورزش و مردم" در دهه ی 60: میریم که داشته باشیم.
نیمه ی جولای به امید خدا در کانادا!

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

شرط مروت در سال نو


سلام و سال نو مبارک. اولین روز سال 1389 که امیدوارم سال زیستن در نور و معنا برای همگی باشه. ساعت از ظهر گذشته و من تازه در اولین روز سال شمسی آمده ام دانشگاه و تو هم که تا ساعتی پیش در کنار هم در گلیب و کافه ی "بدمنرز" صبحانه می خوردیم رفته ای خانه تا به کارها و درسهای فردای کلاس و توتت برسی.

دیروز عصر بعد از اینکه از اینجا آمدم خانه دیدم که تو تمام کارهایت را که کرده ای هیچ حتی شیرینی عید را هم پخته ای. من هم کمی کمک کردم و با هم سفره ی هفت سین مان را چیدیم و من میز شام را آماده کردم و ساعتی بعد آنتونی با برمی آمدند. خیلی از آنتونی خوشم آمد. علاوه بر اینکه کاملا به لحاظ کاری و اطلاعات حرفه ای مسلط بود و چند جایی نشان داد که چقدر دقیق سیاست در خاورمیانه را می شناسه و اتفاقا به همین دلیل هم به عنوان یک یهودی مخالف دولت وقت اسرائیل هست، آدم خوش بر خورد و جالبی بود. بر عکس خودش پارتنرش که دختر خوبی بود اما بسیار آدم پیش پا افتاده و نامطلع تقریبا از همه چیز به نظر میامد و از همان اول هم که آمد روی مبل دراز کشید تا آخر وقت.

بعد از نیم ساعت تاخیر آنت هم رسید و یکی از شبهایی بود که من علاوه بر اینکه چند برابر دیگران حرف زدم و مثل رادیو بودم خیلی بهم خوش گذشت - شاید یکی از دلایلش هم همین بود. به هر حال شام که تو علاوه بر سبزی پلو و ماهی ته چین و کوکو سبزی درست کرده بودی و قبلش هم تاپاس چیده بودی و همگی شرابی خوردیم و حرفها در هر زمینه ای بخصوص درس و سیاست گل انداخت. بعد از شام هم کیک شکلاتی که درست کرده بودی با چایی حسابی مهمان ها را سر حال آورد. خلاصه که خیلی خیلی خوش گذشت. آنتونی و برامی زودتر رفتند و آنت یک ساعتی بیشتر نشست و تا رفت ساعت نزدیک 12 بود. تو که کاملا در حال غش کردن بودی و سر درد هم داشتی به اصرار من رفتی توی تخت و من ظرفها را شستم و آشپزخانه را مرتب کردم و خلاصه با جمع و جور مختصری که کردم و هر از گاهی تو را هم با سر و صدا بیدار می کردم تا خوابیدم ساعت از 2 گذشته بود.

بیدارت کردم و با هم دعایی کردیم و خوابیدیم. البته همسایه های بی فکرمان - همان خانه ای که یک مشت جوان توش هستند- درست ساعت 3 آمدند تو حیاط و با صدای بلند شروع به یک به دو و شوخی و بعدش هم دود کردن "گرس" از آنجایی که یکی شون دایما داد میزد کوکائین من را که بر داشته احتمالا کوک زدن کردند و خلاصه صدای بسته شدن پنجره ی همسایه ها یکی بعد از دیگری میامد.

تا آرام شدند احتمالا 4 شده بود و من که قصد داشتم اگر شد برای لحظه ی سال تحویل بیدار شوم و تو را بیدار کنم فهمیدم این کار شدنی نیست و خلاصه ساعت 8 و خورده ای بود که پاشدیم و من خانه را جارو کردم و تو هفت سین را بطور مفصل تری روی میز نهار خوری چیدی و من مثل هر سال با سبزه و سکه بیرون رفتم تا اولین نفری باشم که خانه میایم با برکت و زندگی و بعدش کمی با هم رقصیدیم و دعایی کردیم و فال حافظی گرفتیم که خیلی عالی بود و به دل من به فال نیک نشست. غزل: خسته گان را چو طلب باشد و قوت نبود گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود. خلاصه که به قول حافظ در همین غزل "چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست" و عجب فال زیبایی برای امسال مان آمد.

بعدش کارهامون را کردیم و رفتیم تا یکی از کارهای مهم و سرنوشت سازمان را بکنیم. رفتیم برادوی و عکسهای مخصوص سفارت کانادا را گرفتیم و تا آماده بشه در بدمنز صبحانه ای خوردیم و تو برگشتی عکسها را بگیری و من رفتم گلیب بوکس و خودم را به دو تا کتاب مهمان کردم و حالا هم اینجام و باید درسم را بخوانم که مقاله ای از اوکشات هست به اسم Rationalism in Politics و تو هم در خانه. برنامه ی عصر و شبمون هم که مشخصه. استخر نمی تونیم بریم و باید امروز را پای تلفن به تبریک عید بگذرانیم.

خدا را شکر می کنم که این همه عشق و معنا و رنگ به زندگی ما داده و امیدوارم که بتونیم از این سعادت در جهت خیر برای زندگی خودمون و اطرافیان مون استفاده کنیم.

این حکایت اولین روز سال نو تا ظهر بود و تو الان زنگ زدی که ناصر و بیتا برای تبریک عید بهمون دوباره زنگ زده اند و پیغام گذاشته اند. انها هم امشب مهمان هستند و گرنه قرار بود بیان پیش ما. همین الان هم که در حال نوشتن این سطر بودم "دین" آمد و تبریک گفت و گفت حدس میزنم باید روبوسی هم کنیم و کردیم.

راستی گفتم برای ثبت هم که شده بنویسم امسال حتما سال عالی و بی نظیری خواهد بود چون جمع اعدادش هم 21 میشه و این با هزارن امید و آرزو نیت خیری برای همه بخصوص مردم کشورم خواهد بود.


۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

کهکشانها امید و آرزو


اولین روز هفته در ایران و آخرین روز سال. شنبه 29 اسفند 1388 و 21 مارس 2010.

من در دانشگاه دارم زور میزنم تا آدورنو بخونم و بفهمم تو هم در خانه داری تنهایی برای مهمانی شب کار می کنی. صبح با هم رفتیم دندی صبحانه ای خوردیم و تو از آن طرف رفتی برای خرید برادوی و من هم بعد از اینکه نان زیتونی که برای امشب خریدیم را گذاشتم خانه آمدم دانشگاه و البته دو ساعتی طول کشید تا نشستم سر درس. اولش کمی کارهای لازم که باید برای لپ تاب انجام می دادم را تمام کردم و بعدش هم با ناصر نشستیم کمی حرف زدیم و حالا هم چند ساعتی هست که درس خوانده ام و باید کم کم جمع کنم و بیام خانه تا هم کمک تو کرده باشم و هم برای شب آماده شویم.

باید سفره ی کوچک هفت سین مان را بچینیم و کمی تدارک برای مهمان ها ببینیم. آنت، آنتونی و پارتنرش قراره که امشب بیان. دیروز هم بعد از اینکه رسیدیم استخر تو متوجه شدی که مایوات را نیاورده ای و من که اصلا حوصله اش را نداشتم با اصرار تو نیم ساعتی شنا کردم و برگشتم خانه پیش تو.

شب پیتزایی گرفتیم و فیلمی دیدیم که البته تو از فرط خستگی همان اوائلش خوابت برد. صبح که بیدار شدیم تو گفتی داشتی خواب میدیدی که هر دو دانشجوی دانشگاه تورنتو شده ایم در رشته های خودمون. گفتم که این باید آرزوی ما در این سال جدید باشه. خلاصه که باید مثال سالهای قبل یک کارت بگیریم و برای همدیگه بنویسیم که امسال چه آرزوهایی داریم.

آره! پاشم تا دیر نشده بیام خونه پیش تو تا هم کمکت کرده باشم و هم آماده ی سال نو بشیم که به وقت ما باید طرفهای ساعت 4 و 5 صبح بشه. اما قبلش باید برم یک کارت برای خودمون بخرم تا آرزوهایمان را در آن ثبت کنیم. قبلش اما بذار برایت همین جا بهترین آروزهایم را نثارت کنم:

آرامش، سلامت و سعادت. دل خوش و لب خندان و امید. امید و امید. سر سبزی و سر بلندی. بیداری و زیستن در نور. امیدوارم همه ی ما در پناه انسانیت چنان زیست کنیم که دیگران از دست و دل و جانمان در آسودگی و آرامش باشند و موجب سعادت خود و سایرین باشیم.

و بخصوص برای تو عزیزترین وجود عالم من. یک عالمه عشق و سعادت و لبخند و خوشی. یک دنیا نور و به اندازه ی تمام کیهان و کائنات امید و سعادت. و کهکشانها برایت آرامش و گرمای وجود آرزو می کنم.
نور و معنای زندگی من.
شاد زی خرم

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

آخرین روز سال شمسی


جمعه بعد از ظهر هست و قراره تا یک ساعتی دیگه با هم بریم استخر. امروز توتریال های درس آنت را داشتم. در حالی که در کلاس اول تنها 5 نفر آمده بودند اما بحثهای خوبی درگرفت و من از بچه ها و مشارکتشون راضی بودم. اما از کلاس دوم هر چی کمتر بگم و حرص بخورم بهتره.

چهارده پانزده مرده ی متحرک آمده بودند و جالب اینکه هیچ کس- مطلقا هیچ کدوم - متن را علیرغم اینکه هفته ی پیش تاکید کرده بودم نخوانده بودند. الیته یکی دو پسر هستند که نسبتا خوب با بحثها جلو میان و نقد می کنن و باعث میشن من هم چند دقیقه ای حرف نزنم. بهشون گفتم اینطوری فایده نداره و هم وقت من و هم وقت شما داره هدر میره. باید فردا شب که آنت میاد خونه مون باهاش جدی در اینباره حرف بزنم و یک فکری برای این داستان بکنیم. خلاصه که خستگی تمام روز به تن آدم می مونه.

اما از خبر خوب بگم که تو با سفارت حرف زدی و قراره تا یک هفته ی دیگه پاسپورت هامون آماده بشه و این یعنی تقریبا تمام. خدا را شکر به نظر میاد کارها داره درست پیش میره.

داشتم چند دقیقه ی پیش باهات چت میکردم و وقتی برنامه ی هفته ی آینده ام را گفتم هر دو خنده مون گرفته بود. فردا که شنبه هست و باید یک مقاله درباره ی آدورنو بخونم و شب هم مهمان داریم و نصف شب هم سال نو هست. یکشنبه باید متن اوکشات را برای گروه فلسفه سیاسی بخوانم که متن طولانیی هست. دوشنبه احتمالا میرم "چتسوود" و تمام روزم آنجا میره. سه شنبه باید دو تا مقاله ی درس کرین را بخوانم که 50 صحفه ای هست. چهارشنبه باید متن لکچرم را که قراره پنج شنبه برای درس آنت به عنوان سخنران مهمان بدم آماده کنم. پنج شنبه علاوه بر لکچر خودم توتریال کرین را دارم. جمعه هم توتریال آنت را که نمی دونم اصلا کی برای متن آن وقت می کنم بخونم. خلاصه که اینجوری مارس تمام میشه و جان هنوز منتظره فصلی از تز منه که هنوز یک لغت هم ننوشته ام.

هفته ی بعدش همین داستانه و برگه های توتریال و گزارش کار بچه ها را هم باید بنویسم و درضمن برای "ریدنگ گروپ" بدیو باید آماده بشم که خودش شامل چندتا متن برای خوندن میشه.

تو هم وضعت بهتر از من نیست. توتوریال ها را داری و متنهاشون را باید بخونی. تمام وقت کار میکنی. باید برای مقاله ی خودت هم که مثل تز من فعلا رفته اونجایی که عرب نی انداخته وقت بذاری که بهترین چیزی عبارت برایشون احتمالا این خواهد بود: برو بابا!

خب! این آخرین روز کاری سال میلادی بنا به تقویم شمسی ماست. سال 88 سال بسیار عجیبی بود. تز تو، کار تمام وقتت، تز ننوشتن من تا اینجا، داستان مدال و گلدن کی من، مقالاتم برای سایتهای خارجی، درس دادن مون، کار کانادا، رد شدن تقاضای اسکالرشیپ تو، آمدن خانواده برای دیدن مون اینجا و ... به عنوان موضوعات شخصی و داستان های ایران به عنوان مسئله ای که نحوه ی زیست بسیاری ایرانی ها را برای کوتاه و بلند و شاید تا ابد تغییر بده.

امیدوارم سال آتی. آغاز جهش از ظلمت به نور، آغاز رستگاری این جهانی ما و آنها و انسان باشه. آغاز دمیدن امید و نوید افقهای روشن. سال آغاز کردن دوباره و بهتر زمین خوردن و بهتر از آن بلند شدن باشه.

آرامش، سلامت و سعادت. بهترین آرزوهایم برای تو و باز هم تو و دیگران.

کار و کار


صبح قبل از اینکه بیایم دانشگاه رفتیم و از ATM برای ناصر اینا پول گرفتیم. دیشب زنگ زد که پولشون هنوز نرسیده و فردا موعد پرداخت اجاره خونه است. اما بعد از انکه از هم جدا شدیم و تو رفتی سر کار و من هم آمدم PGARC ناصر گفت پولشون رسیده. حالا فردا باید بریم دوباره پول را به حساب تو بریزیم.

بعدش آماده رفتن به لکچر آنت شدم که البته بجای لکچر قرار بود فیلم مستندی نشان بده به اسم RIP A Remix Manifesto که مبنای مقاله ی میان ترم دانشجوهاست. فیلم راجع به کپی رایت بود و به خصوص به داستان DJ ها می پرداخت و جالب بود
و سازنده اش جوانی کانادایی بود.

بعدش هم که برگشتم و نهار خوردم و رفتم سر توتریال درس کرین که خیلی از ادم انرژی میگیره. تو هم با دوستت که قراره به زودی بره آمریکا برای ساعت نهار قرار داشتی و گفتی نهارت را می بری و با اون قرار خداحافظی داری.

الان هم ساعت کارت تمام شده و رفته ای استخر. من که هم خیلی کار دارم و هم خیلی خسته ام گفته بودم که نمی تونم امروز بیام. فردا دوتا کلاس دارم و باید برای فردا و توضیح مقاله ی بنیامین خودم را آماده کنم.

یک ساعت قبل با مامان و داریوش حرف زدم. یعنی رفتم بیرون برای گرفتن یک قهوه و نشستن در فضای باز که به تو زنگ زدم و تو بهم گفتی مامانم امروز مرخصیه و بهش زنگ بزن. فکر کنم یکی دو روز پیش بود که تو از خانه باهاش حرف زده بودی و می دونستی الان خانه است. خوب بودند. داریوش یک کار تازه گرفته و البته معلوم نیست چقدر بمونه اما فعلا با توجه به وضعیتی که دارند از هیچی بهتره.

دیشب هم بعد از اینکه آمدم خانه تو گفتی که با عزیز جون اینها و خاله ات که رفته ایران حرف زده ای و همه خوب بودند و حالا قراره برای آخر هفته که عید و سال نو هست بهشون زنگ بزنیم. فکر کنم تمام یکشنبه مون بره پای تلفن. با جهانگیر هم حرف زدیم و بهش تولدش را تبریک گفتیم. بعدش هم فیلم The Blind Side را دیدیم که داستان واقعیش خیلی بهتر از نسخه ی هالیوودیش بود.

خب! بشینم سر کارم که حالا حالاها درگیرشم. راستی رضا امروز دوباره ایمیل زده بود که کارشان بطور معجزه آسایی داره درست میشه و احتمالا برای اول تابستان اینجا خواهند بود.


۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

خداحافظی با الا


تازه از لکچر کرین برگشته ام به PGARC و خوشبختانه دو مقاله ی این هفته را برای کلاس فردا خواندم. تو خانه ای و بعد از کار رفتی خانه تا کمی استراحت کنی و بعد از اینکه من آمدم خانه با هم فیلمی ببینیم. احتمالا فیلم The Blind Side را خواهیم دید.

امروز نهار را با هم قرار گذاشتیم بریم "کمپس" دانشگاه ساندویچ بگیریم و از آن طرف هم الا برای خداحافظی بیاد آنجا. احتمالا تا مدتها دیگه نمی بینیمش. دوشنبه برای یک ترم درس به ژاپن میره و تا برگرده ما اگه همه چیز خوب پیش بره رفته ایم کانادا. الا میگفت که فلین خیلی از رفتنش ناراحته و جالب اینکه دوتاییشون هنوز نمی دونن که باید از هم جدا بشن و برن دنبال یک دوست دیگه یا این چند ماه را منتظر هم بمونن. جالب اینکه هر دو هم از هم و رابطه شون تا اینجا خیلی راضی بودند.

صبح رفتم قرارداد تدرسیم را با دانشگاه بستم. دانکا خانمی که مسئول اینکار بود از آنجایی که دیورز هم با تو حرف زده بود می دونست که ما داریم میریم و کمی از پروسه ی اقامت گرفتن خودش بعد از هشت سال درس خواندن با یک بچه در اینجا گفت و اینکه علیرغم اینکه طبق قانون جدید 5 امتیاز کمتر داشته و سنش بالا رفته بوده و دیگه امیدی برای جبرانش نداشته افسر پرونده قبول کرده که با امتیاز کمتر بهش پذیرش بده و خلاصه که کار "غیر قانونی" و البته "انسانی" کرده.

بعد از اینکه قراردادم را بستم با هم تلفنی حساب کتاب کردیم و دیدیم خدا را شکر نسبتا رقمی برای پس انداز پیدا می کنیم. نمی دونم چرا حالا این فکر به سرم افتاده که نکنه چون نمی تونم پول این ترم دانشگاه را بدم در واقع دانشگاه از همین محل پولش را ازم بگیره. خلاصه که امیدوارم اینطوری نشه.

دیشب بعد از اینکه از استخر برگشتیم با مقاله هامون رفتیم دندی چون من اصرار داشتم که می خوام بشینم در کافه و درس بخوانم. با اینکه تو خسته بودی اما گفتی بریم. رفتیم و بعد از اینکه من از گشنگی با اصرار به تو گفتم بیا شام بخوریم و داشتیم می خوردیم مارک را دیدیم که داشت برای رفتن به ریدینگ گروپ قدم زنان از جلوی دندی رد میشد و یک سری برامون تکان داد. خلاصه من که بعد از ظهر بهش گفته بودم چون نرسیده ام کتاب پیشنهادی را بخوانم نمیام و احتمالا تو هم نمیایی. اما احساس کردم شاید ناراحت بشه. به هر حال بخاطر اصرار من کل کتاب را به فصل اولش تقلیل داده بود - هرچند خود فصل اول با مقدمه اش نزدیک به 100 صفحه میشد. به هر حال با هم دوتایی رفتیم "اربن بایتس". وقتی رسیدیم هنوز بجز مارک کسی نیامده بود.

نشستیم و کمی بعد یکی از دوستان مارک که دانشجوی دکترا ادبیات انگلیسی هست به نام سام آمد و اون هم نرسیده بود کل متن را بخونه. بعد از مدتی جن هم آمد و کمی حرف زدیم و از آنجایی که بغیر از خود مارک کسی ایده ای از کل متن نداشت بحث به چیزهای دیگه کشیده شد و بعد از یک ساعتی پاشدیم و از هم خداحافظی کردیم. تو که حسابی خسته بودی و تا رسیدی خانه داشتی از حال میرفتی. به همین دلیل قبل از 10 بود که خوابیده بودی. من هم کمی نشستم و اخبار را دیدم و اینترنت بازی کردم و تا خوابیدم داشت 12 میشد.

حالا قرار شده که از دو هفته ی دیگه بشینیم و بجای انتخاب متون پراکنده و متفاوت کتاب Being and Event بدیو را فصل به فصل بخوانیم. اگر چه که برای تو و جن خیلی انتخاب مارک کارکرد نداره و شاید مشارکتتان پراکنده بشه. البته مارک اصرار به اینکار داره برای تز خودش. برای من هم مناسبه که بشینم و با "بدیو بازها" گپ بزنم و چیز یاد بگیرم.

فردا لکچر آنت هست و بعدش توتوریال من برای درس کرین. پس فردا هم که توتهای آنت را باید برم. شنبه آنت برای شام میاد خونه مون و تو آنتونی با پارتنرش را هم دعوت کرده ای که احتمالا بحثهای خوبی در پیش خواهیم داشت بخصوص اینکه شب سال نو هم هست.

رضا بعد از مدتی برام ایمیل زده که داره تمام سعی اش را می کنه تا با ستایش بزنه بیرون. ایلتس داده و نمره اش برای ورود به دانشگاه کافی نیست اما میگه با توجه به داستان حسین و مسایل پیرامونی سعی داره زودتر بیاد اینجا حتی اگه بابت دوره ی زبان و آموزش آن پول زیادی هم بده. از طرفی هم گویا اینقدر شرایط در ایران برای گرفتن ویزای اینجا سخت و طولانی شده که می ترسه نکنه اصلا به موقع کارهایش را بکنه.

خلاصه اینکه تنها باید بگم خدا را شکر که با تلاش و زحمات تو ما این شانس را داشتیم که از این بابت و خیلی چیزهای نظیر آن کمتر اذیت بشیم.
مثل همیشه باید بگم که هر چه داریم را از تلاش و پیگیری تو داریم. مثلا امروز که داشتیم حساب کتاب می کردیم که چقدر احتمال پس انداز داریم در بهترین حالت درصد ناچیزی از تمام انچه که در انتها می ماند بابت کار من خواهد بود.


۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

ترول


خب بعد از چند روز غیبت الان بهترین فرصته برای اینکه بنویسم چه خبره و چه کرده ایم. از جمعه شب سریع میگذرم که کار بخصوصی نکردیم. دوتایی با هم رفتیم بار نزدیک خانه ی مارک و ایستگاه پلیس محل و خیلی شلوغ بود و بعد از کمی نشستن و یک ظرف "وجیز" خوردن برگشتیم خانه.

شنبه صبح رفتیم کمپس و بعدش هم سمت ایستگاه سنترال تا قطار ساعت ده و نیم را بگیریم و بریم "ترول" شهر جی. رفتیم و تا رسیدیم ساعت نزدیک 12 و نیم بود. در مسیر باران و جنگل و ایستگاههای زیبایی دیدیم و از داستانهای یک پسر بچه ی کوچولو تو قطار که داشت بلند بلند برای مامانش نحوه ی تصادف چند لحظه ی بعد قطار با دیواره ی کوه و کشته شدن و له شدن همه را تعریف میکرد لذت بردیم. کلا شنبه من از صبحش خیلی حال و بالی نداشتم و کمی حس سرماخوردگی و سرگیجه هم داشتم. اما وقتی رسیدیم و دیدیم که جی و این آمده اند دنبالمون و بعدش رفتیم خانه شان و نیم ساعتی نشستیم و بعد برای قدم زدن کنار دریا رفتیم بیرون و از هوا و پیاده روی لذت بردیم.

بعدش ما را بردند به رستوران کوچکی طرف دیگر ساحل و نهار خوردیم و درباره ی دانشگاه و اوضاع خودمون و ایران و ... حرف زدیم و آنها هم از خودشون گفتند و کمی هم من با این درباره ی دلیل جذب شدنش به "مانویان" و متخصص شدن در این حوزه ازش پرسیدم و بعد از نهار سوار ماشین شدیم و رفتیم تا دور و بر را نشانمان دهند. البته ضمن اینکه هم خسته بودیم و هم تازه خورده بودیم، این به قول تو دست آقای قمری را در سفر تاریخی ما به دبی از پشت بست و طوری رانندگی می کرد و برای نشان دادن اطراف به بالا و پایین می بردمون که هر دو حال تهوع گرفته بودیم.

از سیدنی تا ترول با ماشین هم یک ساعت و خورده ای میشه و فکر کنم کمی دیگه رانندگی می کرد سر از سیدنی در آورده بودیم. البته منظقه ی واقعا زیبایی بود. کوه جنگلی و دریا در فاصله ی بسیار کمی از یکدیگر و ما هم در جاده بین این دو. اما بعد از اینکه خواستند برگردیم و از یک مسیر بسیار باریک فرعی رفتیم و این سر پیچها دل و روده مون را در آورد به غلط کردن افتادیم.

بعد از اینکه برگشتیم خانه شان تا کیف و کوله مون را برداریم و بریم ایستگاه، چایی خوردیم و کمی از محضر گربه ی جی لذت بردیم و با ماشین ما را رساندند. دستشان درد نکنه. به هر حال لطف زیادی کردند. دو نفر که خودشون حسابی گرفتار کارهای دانشگاهی و کتابهاشون هستند یک روز تعطیلشون را برای ما گذاشته بودند.

ساعت 4 و نیم سوار قطار شدیم و برگشتیم. تا رسیدیم خانه نزدیک هفت و نیم بود و شب را با کمی تلویزیون دیدن و حرف زدن سپری کردیم.

یکشنبه مثال هر هفته خانه را تمییز کردیم و برای صبحانه رفتیم بیرون و بعدش من آمدم دانشگاه سر درس و تو در خانه به کارها و درسهایت رسیدی. نزدیک 5 بود که آمدی اینجا و برای لپ تاب من پادکستهای فلسفه را دانلود کردی و با هم رفتیم استخر. من یک هفته بود که نرسیده بودم استخر بیام و ورزش کنم. بد نبود اما شلوغ بود.

بعدش هم برگشتیم خانه و کمی درس خوندیم و خوابیدیم. دوشنبه - دیروز- من رفتم آپن و تو رفتی سر کارت. بعد از ظهر که کارم داشت تمام میشد و فهمیدم که فعلا از کار در آپن خبری نیست و احتمالا به قول منیجر این طرح "ادوین" زیادی تند کار کرده بودم آمدم سمت برادوی تا برم سلمانی. تو قرار بود بری استخر که منصرف شدی و برای خرید هفته همراه من آمدی برادوی. با هم برگشتیم و نمی دانم چطور شد که تمام شب را با برنامه های چرت تلویزیون و کمی کتاب ورق زدن از دست دادم و موقع خواب خیلی از خودم شاکی بودم.

تو هم تمام آخر شب را نشستی و کارتهای عید را برای همه نوشتی و تا خوابیدیم دیر شده بود. شب هم هر دو بد خوابیدیم. مدتی بود که بوی بدی در ساختمان می آمد که مربوط به چاه بود. الان البته چند روزی هست که کلا چند دستگاه بزرگ آورده اند در محل و دارن مشکل محل را حل می کنن. این داستان کمی باعث سر و صدا میشه اما مشکل دیشب این نبود. از بی برنامه وقتم را از دست دادن خیلی ناراحت بودم و بد خوابیدم. امروز هم خیلی وقتم را هدر دادم.

یکی از مقالات درس عدالت اجتماعی که نوشته ی Iris M. Young بود را تمام کردم که مقاله ی خوبی هم بود. حالا یکی دیگه مانده که باید امروز می خواندمش اما بیشتر از نصفش مانده. حالا هم دارم جمع می کنم بیام با هم بریم استخر. شب هم شاید بریم ردینگ گروپ مارک و دوستانش. با اینکه نرسیدیم متنش را بخوانیم.

امروز هم تو به سلامتی قرارداد تدریست را با دانشگاه بستی و فردا هم نوبت منه. خدا را شکر پس انداز خوبی میشه برای رفتن به کانادا و خیلی با توجه به پولی که تو بابت مالیاتت میگیری کمک حالمونه.

دیشب هم بعد از مدتی با رسول در ترکیه حرف زدم که بهتره چیز خاصی درباره اش نگم که فعلا خیلی من را به تعجب وا داشته. البته از یک جهت می فهممش. مثل کودکی که به اسباب بازی هاش دست پیدا کرده صداش شوق داشت. امیدوارم این شوق به درستی و البته "درست" و شایسته باقی بمونه.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

قبل از رفتن سر کار


دوشنبه صبح اول وقت است و تازه ساعت 7 شده. تو داری ساندویچ های امروز را درست می کنی و از کیکی که دیشب درست کردی برای خودت و من میذاری در کیسه برای بردن.

الان نمی تونم بنویسم. هر آن ممکنه تو بیای این طرف. پس تا بعد فقط اینو بگم که شنبه رفتیم "تارول" شهر جی و این و لب دریا قدمی زدیم و خوب بود. دیروز هم بعد از اینکه صبحانه ی دندی را خوردیم من رفتم دانشگاه تا عصر درس خواندم و تو در خانه درس خواندی و به کارهایت رسیدی. عصر آمدی PGARC و برای من پادکستهایی که می خواستم را دانلود کردی و بعد از یک هفته با هم دوتایی رفتیم استخر.

شب کمی درس خواندیم و خوابیدیم. داستان شنبه را احتمالا باید در یکی از روزهای هفته سر فرصت بنویسم.

تو داری کارهایت را می کین بری سر کار و من هم آپن. پس تا بعد، فعلا.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

مارس روتین


ساعت 6 عصره جمعه هست و تو تمام دیشب و امروز را سینوس درد داشتی و الان یک ساعتی هست از سر کار برگشته ای خانه. من هم خیلی خسته ام و تازه مقاله ای که می خواندم را تمام کردم و دارم کارهام را می کنم که بیام پیش تو. قرار بود بعد از یک هفته برم استخر که بهت گفتم زود میام پیشت و باشه برای بعد.

قراره امشب دوتایی با هم جشن تجربه ی تدریس مون را بگیریم. نمی دونم چی کار می کنیم، اما فکر کنم بریم نیوتاون و کمی قدم بزنیم و گپی و شاید هم شامی. امروز دوتا کلاسهای درس Media in Contemporary Society را داشتم که بد نبود. کلاس اول با اینکه خلوت تر بود اما اکثرا متن را خوانده بودند و بهتر از کلاس دوم بود که تنها یکی دو نفری بیشتر حرف برای زدن نداشتند.

ناصر هم صبح آمد و من که داشتم میرفتم سر کلاس گفت می تونم از کامپیوترت کد پرینترها را دربیارم و گفت باشه. از وقتی برگشتم که ساعت از 12 گذشته بود تا الان با اینکه وسایلش اینجاست خودش پیداش نیست.

فردا که میریم شهر دیگه پیش جی و ایان. یکشنبه را باید درس بخونیم. دوشنبه و سه شنبه سر کار. چهارشنبه متنهای درس کرین. پنج شنبه کلاسش و متن درس آنت که احتمالا "اثر هنری در عصر باز تولید مکانیکی" والتر بنیامین باشه. جمعه کلاسهای همین مقاله ی بنیامین. شنبه آنت میاد خونه مون. یکشنبه درس. دوشنبه و سه شنبه هر دو سر کار. چهارشنبه درس و متن کلاس کرین. پنج شنبه باید برای کلاس آنت به عنوان سخنران مهمان لکچر بدم و جمعه مجددا کلاسها هست و شنبه اش قراره مایکل و همسرش بیان خونه مون و یکشنبه اش درس و ... خلاصه ماه مارچ/مارس اینطوری تمام خواهد شد بی آنکه برای تزم وقتی بگذارم.

ضمن اینکه شبی که آنت میاد خونه مون شب عید نوروز هم هست.

هفته ی اول تدریس ما


امروز اولین تجربه از تدریس را در خارج از ایران داشتم. کلاسم بد نبود و به نظرم بچه ها هم از حرفهای رد و بدل شده بدشان نیامد. بعد از اینکه از لکچر آنت برگشتم و نهار خوردم رفتم سر کلاس خودم و بعد از اینکه تمام شد تو آمده بودی و توی صف قهوه ی "کمپس" در دانشگاه ایستاده بودی منتظر من.

با هم قهوه ای گرفتیم و خوردیم و کمی از دوروبر و کمی هم از کلاس من حرف زدیم. تو خیلی برام ذوق کرده بودی. برای خودم هم خوب بود البته نه دیگه خیلی شگفت انگیز. به هر حال. بعدش من دوباره برگشتم PGARC تا متن کلاسهای فردا را بخونم که نشد. هم خسته بودم و هم ناصر و بیتا آمده بودند. بیتا که رفته بوده برای پبت نام کلاس زبان که بهش گفته بودند ویزاش دانشجویی نیست و باید بره ویزای مناسب بگیره. حالا جند وقتی طول میکشه اما امیدوارم خیلی عقبش نندازه. به هر حال هنوز وقت داره تا خودش را برای ترم بعد آماده کنه. با ناصر هم کمی درباره ی تزش حرف زدیم و زمانی که آنها خواستند برند خانه تو هم رسیده بودی دم فیشر و من آمدم بالا تا هم تو را ببینم و هم با آنها خداحافظی کنم.

تو از سر کار رفتی برادوی برای خرید و الان هم که ساعت نزدیکای 8 شبه خانه ای. من هم که برای آماده کردن کارهای کلاسهای فردام تا حالا در حال انجام حاشیه ها بودم و اصلا نرسیدم متن را تمام کنم. بعید هم می دونم تا فردا تمام بشه. به هر حال آدورنو هست و خدا را شکر تا حدی با ایده هاش آشنا هستم. اما از همین هفته ی اول دستم آمد که خیلی خیلی کار پیش رو خواهم داشت.

شنبه قراره بریم شهر نیوکاسل دیدن جی و این پارتنرش. تمام روزمون خواهد رفت. می مونه یکشنبه برای درس آنت و چهار شنبه قبل از لکچر برای درس کرین. چون دوشنبه و سه شنبه باید برم آپن. خب برام از حالا مشخصه که نمی رسم کارهای کلاسهام را تمام کنم. اما بدتر از همه جان هست که منتظره تا من براش بخشی از تزم را سه شنبه بفرستم. ها ها ها عجب قصه ای شده.

تو هم البته وضعت بهتر از من نیست. یک عالمه خواندی برای کلاست داری و تازه می خوای مقاله ات را هم بنویسی. نمی دونم کی میرسی که شروع به توکویل خواندن کنی که لازمه ی نوشتن مقاله ی جدیدت هست و پائولین هم منتظرشه.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

باز هم نمونه ای از روحیه ی مثال زدنی تو


ساعت نزدیک 8 شبه و من زیر خروارها متن که باید بخونم در دانشگاه دفن شده ام و تو در خانه منتظر آمدن من هستی. خیلی خیلی کوتاه و تیتروار بنویسم. اول از دیروز سه شنبه شروع می کنم:

تا ساعت 6 عصر در آپن کار کردم و تو هم مثل هر روز در دانشگاه. بعد از آپن رفتم سوپر ایرانی و زرشک برایت خریدم و یک قرص شیرینی گاتا. تا برگشتم و رسیدم ساعت نزدیک 8 و نیم بود. دم در روی دراور نامه ای از دانشگاه یورک دیدم و ازت پرسیدم این چیه که گفتی از دپارتمان علوم سیاسی برای تو نامه فرستاده اند که درخواست پذیرش تو رد شده. واقعا شوکه شدم. البته تو خیلی منظقی و راحت پذیرفته بودی که احتمالا بخاطر "بک گراند" درسی غیر مرتبطت بوده اما من خیلی برام سخته که این دلیل را قبول کنم. به هر حال درست میگی که فعلا برای ما مهمترین مسئله رفتن و رسیدن و شروع زندگی ساختن مون در آنجاست. اما من سخت به فکر افتادم که نکنه اصلا نتونیم برای امسال پذیرش بگیریم.

تو اینطوری فکر نمی کنی و من امیدوارم که حرف تو درست دربیاد. به هرحال اگه یورک بگه نه دانشگاه تورنتو که دیگه شانسمون - برای علوم سیاسی- خیلی کم خواهد شد.

شب نشستیم و فیلم "آواز گنجشکهای" مجیدی را دیدیم که بچه ها از ایران آمورده بودند و هیچ کدام خوشمون نیامد.

امروز صبح هم بعد از اینکه با کادر حرف زدیم و ساعت 8 رسیدیم دانشگاه من در PGARC تقریبا تمام روز را به خواندن متن هفته ی اول درس Social Justice گذراندم که تازه الان تمام شد و بعدش هم رفتم با کرین ملاقات کردم و درباره ی توتورینگ و کلاسم با هم حرف زدیم و بلافاصله هم رفتم سر لکچرش که تا ساعت 6 طول کشید.

بعد از اینکه برگشتم هم بقیه ی متن هفته ی اول را خواندم و حالا فردا باید برم سر کلاس و با بچه ها درباره ی متن هفته ی دوم حرف بزنم که هنوز شروع به خواندشان هم نکرده ام. ضمن اینکه ساعت 10 تا 12 هم لکچر آنت هست و عملا خیلی هم فرصتی ندارم. حالا باز درباره ی رالز خیالم راحته اما نازیک و اوکین و دورکین را نمی دانم چی کار کنم. باید توصیه ی تو را جدی بگیرم امروز که آمدی و با هم قهوه ای در دانشگاه خوردیم و گفتی که از ایده ها و خوانده های خودت بیشتر حرف بزن که بچه ها هم اینها را بیشتر دوست دارند. راستش کرین هم همین را گفت. ضمن اینکه خیلی هم در معرفی من به بچه های کلاس سنگ تمام گذاشت. بهم قبلش گفته بود من یه قضاوت دنی خیلی اعتماد دارم و وقتی اون گفت باید تو را به عنوان دستیار بگیرم دیگه فکر نکردم.

نکته ی دیگه هم تجربه ی عالی تو از گرداندن کلاست در جلسه ی اول هست که باید امشب بیام و ازت مشورت بیشتری بگیرم. بهم گفتی که در کلاست حسابی همه را درگیر بحث نظر دادن کردی و از این راه حتی آنهایی که متن را نخوانده بودند هم حرفی برای زدن و نظری داشتند.

واسه ی همینه که بهت میگم تو تمام اعتماد به نفس و قوت قلب من هستی دیگه. فقط بذار یک بار دیگه دعا کنم و امیدوار باشم به گرفتن پذیرش برای هر دومون از دانشگاه تورنتو همین امسال و در این لحظه.

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

قطار


سه شنبه صبح زوده و تو الان رفتی سر کار و من آمدم دانشگاه تا مقاله ی این هفته ی کلاس Social Justice را پرینت بگیرم و توی این دو ساعتی که رفت و برگشت از آپن در قطارم بخونمش.

دیشب تا ساعت یک برای دیدن برنامه ی اسکار بیدار بودیم. به همین خاطر تو امروز را خسته بیدار شدی و قرار شد استخر نری. من هم که بعد از آپن باید برم خرید و بیام خونه.

خب پاشم برم که به قطار سر وقت برسم. فردا درباره ی امروز هم خواهم نوشت.

از کجا تا به کجا رسیده ایم


امروز اولین روز رسمی تدریس تو بود. من که خیلی ذوق داشتم به خودت هم گفتم. تا دم در کلاست همراهیت کردم بعد از اینکه با هم نهار در PGARC خوردیم و بعد از کلاست هم تا دم در ریسرچ آفیس. به خودت و بعد هم به مامانم که باهاش تلفنی حرف زدم گفتم که ببین چه مسیری را تا اینجا آمده ایم البته که تازه اولشه اما خدا را شکر که داریم به نسبت موفق پیش میریم. یه سال پیش در چه مرحله ای بودیم و از کجا شروع کردیم و امروز کجاییم. باید از این به بعد این مسیر را بهتر و سریعتر طی کنیم. سه سال پیش تو گیج و حیران داشتی برای شروع یک رشته ی جدید در عالم جدیدی آماده می شدی و من بدتر از تو تازه قرار بود بشینم و زبان بخوانم. خب! یک نفس بلند بکشیم و به سلامتی این موفقیت تا اینجا خودمان را برای پرش بعد آماده کنیم.

بعد از مدتها امشب تا دیر وقت دانشگاه خواهم ماند تا به کارهایم برسم. تو همین الان از استخر برگشته ای خانه و بهم زنگ زدی. من هم بعد از اینکه صبح رفتم اتاق فلسفه و با گروهی از بچه ها که تعدادشان هم کم نبود درباره ی مقاله ی لئو اشترواس گفتگو کردیم تا حالا که ساعت 7 و نیم هست نشسته ام پای مقاله ی بسیار دیریاب و سخت آدورنو که باید برای کلاس روز جمعه به بچه ها درسش بدم. اسم مقاله که مقاله ی معروفی هم هست اینه: On the Fetish-Character in Music and the Regression of Listening خلاصه که داره پدرم را درمیاره از بس پیچیده و چند لایه هست. هر چند نگران کلاس و بچه ها نیستم چون به تو هم گفتم که حداقل مطمئنم حتی خود آنت هم به اندازه ی من با نوشته های آدورنو سر و کله نزده. اما بیشتر از بچه ها و کلاس، نگران خودم و فهم درست مطلب برای خودم هستم.

فردا یک سر کوتاه صبح دانشگاه خواهم آمد و بعدش میرم آپن. بعد از آپن هم برای خریدهایی که تو بابت سفره ی عید داری باید برم سوپر ایرانی "چتسوود". احتمالا تا برسم خانه دیر وقت میشه. فردا هم از ورزش خبری نخواهد بود که خب خیلی جالب نیست. اما مشکل اصلی خواندن و رساندن مطالب دوتا کلاسه. چهارشنبه قبل از کلاس کرین باهاش قرار دیدار دارم و بعد هم پنج شنبه باید برم سر توتوریال های اون درس. جمعه هم که کلاسهای آنت هست و شنبه هم قراره بریم شهر دیگه با قطار خانه ی جی برای دیدن. یکشنبه می مونه و داستان دوباره ی توت ها و نمی دونم کی برای جان که منتظره بخشی از تزم هست باید بنویسم. می دونم که کار سختی پیش رو داریم برای این ترم اما ضمن اینکه چاره ای نیست خوشحال هم هستیم. امروز به مامانم همین را می گفتم. درسته که واقعا بابت پولی که میدن از آدم بی گاری می کشند اما باز هم جای شکرش باقیه که در حوزه ی کاری و علاقه مونه.

همین علاقه و عشق خواهد بود که آدم را ممکنه نجات بده. وقتی ازت پرسیدم که کلاست چطور بود گفتی خوب و گفتی برای بچه ها اعلامیه ی حقوق بشر را پرینت گرفته بودم و بهشون دادم و گفتم هر هفته بیاورید و با متن های درسی تطبیقش بدهید و نقدش کنید. ببینید آیا هنوز بار ارزشی دارد، مربوط به جهان امروز ما هست و اگر آری یا نه چقدر و چرا. و گویا بچه ها خیلی خوششان آمده بود.

به همین دلیله که میگم باید که عشق داشت و سعی کرد خلاقیت را زنده نگه داشت.

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

بچه ها برگشتند


یکشنبه عصر هست و من دارم از دانشگاه میام طرف استخر تا با تو که از خونه راه افتادی دوتایی بریم شنا. امروز درس داشتم و باید مقاله ی گروه فلسفه سیاسی را می خواندم که فردا درباره اش حرف میزنیم. مقاله ی لئو اشتراوس هست به اسم What is political philosophy که متعلق به سالها پیشه اما هنوز به خاطر تاثیر نگاه اشتراوس بخصوص در ساست امروز دنیا مهم تلقی میشه.

جمعه عصر تا بهت رسیدم تو تو سالن متظرم وایساده بودی و گفتی که نمی تونیم بریم استخر چون مسابقه بود. باران قشنگی می بارید و با هم رفتیم خونه. قبلش هم که بن بهم گفت برنامه ی امشب با دوستان در بار نزدیک سنترال منتفیه چون همه گرفتارند. برای همین بعد از کمی استراحت در خانه به اصرار من دوتایی رفتیم بیرون و در محل خودمان قدمی زدیم و رفتیم Bank Hotel و نشستیم چیزکی خوردیم و گپی زدیم و برگشتیم. با اینکه خیلی خسته بودیم از بس همسایه های واقعا بی ملاحظه ی ما که گروهی دانشجو هستند سر و صدا کردند که چندین بار از خواب بیدار شدیم و خلاصه که خوب نخوابیدیم.

شنبه صبح دوتایی بعد از اینکه چند بار به ناصر اینها زنگ زدیم که ببینیم رسیده اند یا نه و از اینکه پیغام هم نگذاشته بودند و جواب ایمیل من را هم نداده بودند کمی نگران شده بودیم رفتیم صبحانه بیرون و تو از آنجا رفتی برادوی برای خرید و من هم خانه را تمیز کردم و تو برگشتی و جند بار دیگه خونه ی ناصر زنگ زدیم و آخر سر با مرتضی تماس گرفتم و گفت که آمده اند. خلاصه ساعت یک بود که ناصر زنگ زد و گفت ما دیشب قرص خواب خورده بودیم و تا الان خواب بودیم. اون از موقع رفتنشون این هم حالا که حسابی نگران مون کرده بودند. خلاصه که دو ساعت بعد برای نهار آمدند پیش ما چون طبیعی بود خانه شان چیزی برای خوردن نداشته باشند.

دور هم نشستیم و آنها از ایران و فضای بد و گرانی و ... گفتند و بعد از اینکه تو بهشون شام هم دادی رفتند. ناصر هنوز کار تزش را شروع نکرده و کمی هم نگرانه اما به قول خودش اگه امسال را خوب کار کنه با یک ترم اضافه تمام می کنه. بیتا هم که کلاس زبانش را خواهد رفت تا ترم بعد که بره دانشگاه.

امروز هم با اینکه نگران درسهایم بودم و هستم اما به نسبت از دیروز بهتر درس خواندم. تو هم که بعد از صبحانه ای که با هم در گلیب خوردیم با اتوبوس رفتی خانه تا بشینی و به سلامتی برای فردا و اولین کلاسی که قراره درس بدی خودت را آماده کنی. من هم که یک عالمه کارهام مونده و نمی دونم چه بکنم.

آپن و کلاس آنت و کلاس کرین و تزم برای جان و خلاصه حسابی گرفتارم. اما خدا را شکر که روحیه ی هردومون عالیه.

خب! پاشم بیام سمت استخر که داره باز هم دیر میشه و تو احتمالا تو راهی و داری میرسی. پس تا فردا.

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

آمدم


خیلی کوتاه بنویسم چون دیرم شده و تو الانه که کارت را تمام کنی و بیای پایین ساختمان منتظر من تا با هم بریم استخر. اما از امروز بگم که تا این لحظه که ساعت 4 و نیمه حتی لای کتابم را باز نکردم اما خیلی خسته ام. دلیلش هم اینه که صبح از "کرین" ایمیل داشتم که منتظره تا ببینه مایکل هامفری بودجه ی چندتا کلاس را برای گرفتن توتر بهش میده و خیلی خوشحال میشه اگه من بتونم به دانشجوهاش درس بدم. راستش هم به لحاظ مالی و هم به لحاظ یادگرفتن مطالب جدید و نگاههای متفاوت خودم بیشتر از اون مشتاقم. دیروز رفتم فیشر و ریدر درسش را دیدم که خب خیلی دل انگیزه. مطالب زیادی از جان رالز و درباره ی تئوری اون داره که من مدتهاست دنبال وقت مناسب بودم تا بشینم و بخونم. شاید این فرصت خوبی برای این کار باشه.

تو هم که در نهایت لطف مثل همیشه بهم گفتی روی کمکت کاملا حساب کنم که می دونی بدون کمک تو اصلا نمی تونم. خلاصه بعدش تو آمدی و با هم در "کمپس" دانشگاه نشستیم و یک کافی خیلی سریع خوردیم و تو مثل دیروز برای کیمبرلی هم یکی گرفتی و رفتی سر کارت دوباره و من رفتم اولین جلسه ی Work in Progress گروه که بن قرار بود گزارش از کارش بده. خیلی فکر کردم که آیا نظرم را بگم یا نه و در آخر گفتم - والبته برای اولین یا دومین بار بود که در انتها کلی بحث کردم. بن که خیلی تشکر کرد و گفت من به این موضوع درست فکر نکرده بودم و یادداشتهایی برداشت برای پیگیری بعدی. بعد از جلسه هم، هم دکتر دیوید مک آرتور آمد و گفت خیلی نکته ی خوب و مهمی را مطرح کردی هم یکی دوتا از بچه های گروه. خلاصه که همونطور که بهت گفتم بیش از اینکه به مسئله ی خاصی بر گرده به اعتماد به نفسم بر می گشت که پیش خودم گفته ام باید بیشتر مشارکت کنم و توتور شدن هم در دادن این اعتماد به نفس کمکم کرده.

دیشب آنت برایم ایمیل زد و جواب داد که باشه مسئله ای نیست و من جای کلاسهای خودم در روز جمعه را به تو میدم و به جای تو پنج شنبه ها بعد از لکچر توتوری می کنم. می دانم که چقدر لطف کرده. ممکن نبود این کار را برای دیگری و در شرایط متفاوتی بکنه. برایش نوشته بودیم که اگه بتونم کلاس کرین را هم بگیرم به لحاظ مالی برای رفتن به کانادا خیلی کمک خوبی به ما میشه. و امروز از طرف دوتاییمون ازش تشکر کردم. می دونم که چقدر برایش سخت بوده که برنامه هاش را تغییر بده و واقعا ممنونشم. از دنی هم باید تشکر کنم که من را با تاکید به کرین معرفی کرده. البته کرین که هنوز ایمیل قطعی را نزده اما من امروز را به جمع آوری منابع برای درس اون گذراندم و به همین دلیل هم خسته شده ام.

دستت تو درد نکنه که پیگیر همه ی کارهای خودت و من هستی. تمام این پولی که قراره من در بیارم دربرابر حقوقی که تو با زحمت بدست میاری رقم خنده داریه. اما خدا را شکر که داره درست میشه.

امشب ناصر و بیتا به سلامتی از ایران بر میگردن و من براشون ایمیل زدم که فردا ببینیمشون.

وای تو داری زنگ میزنی و من هنوز اینجام. خداحافظ اومدم.


۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

اولویت حاضر


خسته ام و بدون اینکه امروز حتی یک صفحه درس خوانده باشم دارم جمع می کنم بیام پایین ساختمان محل کار تو تا با هم بریم استخر. امیدوارم بعدش کمی سرحال بشم. امروز روز اول لکچر آنت بود و با مارگارت - که توتور دیگه ی آنت هست و همون دختریه که بخصوص ناصر حسابی ازش بدش میاد و البته آدم جالبی هم نیست و یکی دوتا تجربه ی چرت ازش در سال گذشته توی PGARC قبلیه در "وولی بیلدینگ" داریم- یک ساعتی زودتر رفتیم دفتر کار آنت و اون کمی راهنمایی مون کرد که دقیقا چه انتظاری از ما و دانشجویان داره و بعدش هم رفتیم سر کلاس.

روز خوبی بود اما خسته شدم. یک ساعت پیش هم داشتم درسم را شروع می کردم که تو بهم خبر دادی که دنی بهت زنگ زده و پرسیده که من می تونم برای یکی دیگه از کلاسها هم توتوری کنم و با یکی از استادان دیگه ی گروه جامعه شناسی همکاری کنم و درس بدم. گفتیم آره اما بعد از اینکه ساعتهای توتوریال ها را دیدم متوجه شدم که شدنی نیست. چون درست همه شون با این یکی کلاس در روز پنج شنبه تداخل داره. حالا باید ببینیم که چی میشه. با اینکه برای آنت ایمیل زدیم که اگه امکان داشته باشه کلاسهایم را از پنج شنبه به جمعه تغییر بدم، اما بعید می دونم بشه.

دیروز در راه خانه بودم که از آپن بهم زنگ زدن و گفتند برای یک پروژه ی کوچک ترجمه وقت دارم طی هفته ی آینده چند روزی برم یا نه. و بلافاصله گفتم آره چون فعلا اولویت ما پس انداز کردنه. البته سه چهار روز کار بیشتر نیست و آپن هم که کمتر از هر جای دیگه ای پرداخت می کنه اما فعلا چاره ای نیست و تازه جای شکرش هم باقیه.

با این اوصاف نمی دونم کی درسم را بخونم و از اون مهمتر کی برای جان مقدمه ی تزم را بفرستم که تا 10 روز دیگه منتظرشه.

دیشب شب آرامی داشتیم. آمدم خانه و تو از سلمانی برگشته بودی و موهایت را خیلی قشنگ کوتاه کرده بودی و بعد از اینکه نهار امروز را درست کردی بیشتر نشستیم بعد از مدتها پای تلویزیون و استراحت کردیم. تو امروز خدا را شکر چشمهایت بهتره و کمتر درد می کنن. کاشکی میشد من این کلاسها را می گرفتم و کمی به تو بابت کار کردن کمک می کردم.

امروز ایران تعصیل رسمی هست و تولد حضرت محمد هست. روز سالگرد حکم خدامی بابات هم هست و امشب باید یک زنگی بزنیم و بعد از مدتی که من نتونسته ام باهاشون احوالپرسی کنم صداشون را بشنوم. البته تو تقریبا یکی دو روز درمیان از طریق چت و تلفنی - چون در طول روز به موبایلت زنگ میزنن و تو سر کاری- باهاشون کمی حال و احوال میکنی. خلاصه که همین.

خب پاشم و جمع کنم که داره دیر میشه. باید از هفته ی آینده آرنت شروع کنم و امروز را کامل از دست دادم. وقتی نیست و من هم خیلی بی خیال مثل همیشه دارم کار (کار؟) می کنم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

چشمهایت


مغزم چلونده شده و تازه از پیش تو بعد از نهار برگشته ام دوباره به PGARC. داستان هم بر می گرده به این روحیه ی تو که از سه روز پیش تا حالا هی داری به این فکر می کنی که هفتم جولای بریم کانادا بهتره یا دهم و من دایم دارم سعی می کنم بهت بگم بابا جون از حالا که نه پول خرید بلیط ها را داریم و نه معلومه امتحان پایان ترم این درسهایی که باید اوراقشون را تصحیح کنیم کی هست و نه هنوز با صاحب خونه هماهنگ کرده ایم و ... و ... تنها باعث فرسودگی است این فکرها که فعلا نمیشه براشون تصمیم گرفت.

دیورز بعد از استخر که اولش هر دو خیلی خسته بودیم اما بعدش از اینکه رفتیم استخر سر حال شده بودیم برگشتیم خانه و من که عذاب وجدان درس نخواندن داشتم گفتم میرم دندی بشینم و کمی درس بخوانم و تو هم با رمانت آمدی و دو ساعتی نشستیم و کتاب خواندیم و خیلی لذت بخش بود. البته هر دو و بخصوص تو خیلی خسته بودی. شب زودتر خوابیدیم و صبح هم لباس را که تا پاشدیم زده بودیم برای شستن پهن کردیم و تو ساندویچ نهار را درست کردی و زدیم بیرون. تو راه راجع به این موضوع حرف زدیم که کی بریم بهتره و من گفتم فعلا بذار ببینیم شرایط پیرامونی و کارهایی که داریم چگونه است و بعد تصمیم دقیقتر می توان گرفت.

تو رفتی سر کار و من آمدم اینجا و نشستم کتاب Outhwaite درباره ی هابرماس را که کتاب سخت اما خوبی بود تمام کردم. البته هنوز یک مقاله از ویراست جدیدش مانده بود که گفتم بیام پیش تو با هم کافی بخوریم و گپی بزنیم که آمدم و باز تو شروع کردی مثل این چند روز گذشته که دهم بریم بهتره، نه هفتم بهتره و ... . خلاصه من هم که خسته از این داستان چند روزه و اینکه فعلا اساسا وقت برای چنین حرفهایی گذاشتن بی خوده بودم عصبی شدم و بی خودی شروع به توضیح دادن کردم که مگه این تاریخ هفتم که خانمه در آژانس هواپیمایی برای ما رزور کرده "هفت مقدسه". خب! حالا اصلا بیستم بریم، یکم بریم و یا هر وقت دیگه اینقدر الان وقتمون و اعصابمون را نباید برای این کار بذاریم. اما تو متوجه ی موضوع من نشدی و گفتی بیا با هم بریم دنبال این کارها. البته که حق داری در این بابت که همیشه به شهادت همین بلاگ این تو بودی که همواره زحمت رتق و فتق امور را کشیده ای، اما من هم خسته و عصبی از این داستان بی خود به بحث کردن ادامه می دادم - کاری که تو تقریبا هرگز نمی کنی.

به هر حال بعد از اینکه از هم جدا شدیم زنگ زدم با خاله در آمریکا صحبت کنم و درباره ی پول بلیط باهاش مشورت کنم که خونه نبود و نیم ساعتی با آقا تهمورث حرف زدم. بعد هم زنگ زدم به مادر که می دانستم خاله آنجاست. مادر بهم گفت دیروز آقا تهمورث و خاله دوهزار و پانصد دلار برای امیرحسین فرستاده اند. فکر کردم پس بهتره الان از پول و قرض گرفتن و این داستاها حرفی به میان نیاورم اما به هر حال خاله متوجه شده بود و ضمن اینکه بهش گفتم برای یکی دو ماه دیگه پول لازم دارم و هر چقدر که توانستند بهم قرض بدهند کافیه. خاله هم گفت باشه و بذار ببینیم چی میشه و فکر کنم بتوانیم با کمکی که در درجه ی اول بابات و بعد خاله می کنند و پس اندازی که خودمان باید تا آن موقع بکنیم از پس داستان و مخارج رفتن بر بیاییم.
واقعیتش از اینکه به امیرحسین که یکسالی هست بی کاره کمک کرده اند خیلی خوشحال شدم و به خاله هم گفتم که اصلا نگران ما نباشه چون به هر حال ما کم و زیاد از پس قصه ی خودمون بر میایم.
البته از اینکه امیرحسین متاسفانه اخلاقش طوریه که برای کسی احترام قائل نیست و بابت این رفتار هم خودش و هم مامان و داریوش مقصرند هستند و حالا از کسانی کمک خواسته که بهشون بی مهری هم کرده و ... خلاصه امیدوارم کمی در رفتارش تجدید نظر کنه حالا.

امروز بعد از اینکه تا ساعت 11 کتاب را تمام کردم و آمدم تا با هم گپی بزنیم و ... تا الان که ساعت 4 هست درسی نخوانده ام. البته برای نهار آمدم پیشت تا هم ناراحت نباشی و هم قبلش که دیدیم صبح در فیس بوکت نوشته ای که چشمانت درد می کنه اما خوشحالی، دیدم که از دیروز که گفتی چشمهات خسته اند هنوز ناراحتی. خیلی نگران سلامتیت و بخصوص چشمهای قشنگت هستم. به خودت نمی رسی و انگار نه انگار که اصلا در محیط کار هم ازت انتظار ندارند که کاری که باید در طول یک روز تمام کنی سه ساعته با فشار به چشمهات تمام می کنی و فشارش به سلامتی خودت و نگرانیش در زندگی مون باعث تخریب روحیه و آسایش مون میشه. هرچه هم بهت میگم متوجه ی اشتباهت نمیشی. امروزمون بابت این بحث بی خود رفت اما آینده مون بابت سلامتی روح و جسم هر دو و بخصوص چشمهای تو ممکنه خیلی پر فشار و ناراحت کننده بشه. مواظب باش! هرچند که خواسته و دل نگرانی من را اصلا جدی نمیگیری. یادته امسال در کارت سال نو ازت چی خواستم؟ خواستم بخصوص مواظب سلامتی چشمهات باشی.

وقتی دیدم به قول خودت الان چند شبه که بابت کار کانادا و اینکه کی بریم و کلی فکرهای بی وجه دیگه - در حال حاظر- نتونستی درست بخوابی و چشمهات هم خسته اند گفتم امروز استخر نمیریم. قرار شده بعد از کار بری سلمانی و موهات را کوتاه کنی تا برای عکسهایی که سفارت کانادا خواسته در این هفته بریم و عکس بگیریم.

فعلا حوصله ی نوشتن بیشتر ندارم. فردا روز اول کلاس آنت هست و من هم یک ساعت قبل از کلاس باهاش قرار دارم تا درباره ی توتوری و تدریسم باهاش حرف بزنم. خب دیگه بسه.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

جان سختگیر می شود


خب دومین روز ماه مارچ هم رو به پایانه و من تازه از ملاقات با جان برگشته ام. حدس می زدم که جان فشار بیشتری بهم برای نوشتن بیاره و همینطور هم شد گفت تا دو هفته ی دیگه یک فصل از تزت را برایم بفرست تا ببینم داری چیکار می کنی. من هم که هنوز دارم می خونم و برای خودم حاشیه روی می کنم.

در واقع از دیروز بعد از ظهر که با هم رفتیم به سخنرانی مارتین جی گوش بدیم و جان را آنجا دیدیم و گفت که از پائولین شنیده ام که گویا خیلی دارم باهات راحت کنار میام و بهت به عنوان استاد راهنما سخت نمی گیرم شستم خبردار شد که امروز چه خواهد شد. البته واقعیتش اینه که نباید خیلی هم سخت بگیرم و تجربه نشان داده وقتی اول می نویسم بهتر کار می کنم تا زمانی که فقط می خونم تا بعدا بنویسم.

در سخنرانی پروفسور جی بیشتر از اینکه خود مبحث جالب باشه دیدن چند نفر از آدمهای کله گنده برایم جالب تر بود از جمله خودش و بعد "جرج مارکوس" که استاد جان و شاگرد لوکاچ بوده و الان هم با هریت کار می کنه. متفکرانه نشسته بود و گوش می داد. جان بهم گفت بعد از سخنرانی نقد بسیار جدیی به روایت جی از کانت کرد و جان گفت واقعا خیلی سخته کسی بتونه چیزی درباره ی کانت و هگل جلوی مارکوس بگه.

دیشب بعد از سخنرانی و قبل از اینکه باران خیس مون کنه برگشتیم خانه و بخصوص چون تو خیلی خسته بودی زود خوابیدیم. امروز هم تا این لحظه به کتاب و مقاله بازی وقتم را گذرانده ام و باید بشینم و کار کنم. نمی دونم واقعا تا پایان دو هفته می تونم چیزی برای جان بفرستم یا نه اما باید تمام تلاشم را بکنم.

دیروز تو از آژانس هواپیمایی داخل دانشگاه قیمت بلیط به کانادا را گرفتی و بهترین امکان برایمون با پرواز الاتحاد هست. من گفتم بد هم نیست از این طرف کره زمین بریم اگه قیمتش واقعا بهتره. حداقل می تونی مامان و بابات و جهانگیر را چند روزی در دبی ببینی و از مامانت هم خواسته ای که عزیزجون و مادر بزرگت را هم بیاره. آنها هم طبیعی هست که چقدر خوشحال شده اند و گفته اند این تصمیم عالیه. خوشحالم که آنها را هم می بینیم و بخصوص برای بابات و مامانت که می دونم چقدر تا آن موقع باز هم دلشون برای ما تنگ شده.