خب تو پست قبلیه نوشتم که امروز چه اتفاق مهمی افتاد و چقدر داستان ما را برای آینده تغییر خواهد داد. به قول تو بلاخره نوبت ما هم رسید. و خدا را شکر که رسید. چون می دونیم که نوبت بسیاری بس شایسته تر از ما و دیگران نرسیده و چه بسا که برای خیلی ها هرگز هم نرسد.
به همین دلیل امروز که برای نهار بطور اتفاقی و برای انجام یک کار غیرمعمول و جشن گرفتن تصمیم گرفتیم از دانشگاه بیرون بریم و رفتیم ایتالین بول و پاستا خوردیم و دوباره برگشتیم دانشگاه با هم خیلی حرفها زدیم. گفتیم که یادمون باشه که این پروسه 8 سال طول کشید تا به اینجا رسید. و تازه اینجا آغاز راه برای ماست. تازه باید دوباره شروع کنیم و بکوبیم و بسازیم. بله! درسته که به قول مهدی خان مهاجرت سخته و تاوان داره اما ما باید دوباره بعد از چند سال این مسیر را البته با فراق بال و خودخواسته و با اتیاق شروعی مجدد کنیم. و چقدر خوشحالیم و چه اندازه باید شاکر باشیم.
تنها راه اثبات این ادعا با تلاش مضاعف و همت بیشتر به خرج دادن میسر خواهد شد. امیدوارم که بتونیم همین امسال که میریم پذیرش هم بگیریم - هر چند برای گرفتن پذیرش با توجه به اینکه هنوز دانشجوی اینترنشنال محسوب میشیم کار سختی پیش رو داریم - که زمان کمتر را از دست بدهیم. خلاصه که داشتیم با هم جشن می گرفتیم و خوشحالی می کردیم که تازه رسیده ایم به سربالایی اصلی. هر چند می دونیم که برای بسیاری در شرایط ما خود اینجا رسیدن پروژه ی عمرشونه. اما نگاه ما به رکاب زدن بیشتر و پیمودن مسیر اصلی خواهد بود.
اما از دیشب بگم که واقعا شب خاصی بود - البته به معنی منفی کلمه. خوب و خوش رفتیم و برگشتیم اما از فرط تعجب دهن مون در کل مسیر برگشت باز مانده بود. مراسم خیلی ویژه ای برای یهودیان محسوب میشد. داستانش این بود که گویا آنها این تاریخ را هر ساله به مناسبت تمام شدن مسیر فرار از مصر و رسیدن به ارض موعود جشن می گیرند. دیشب هم سالگرد چنین شبی بود.
خب در نفس خودش می تونه مراسم جالبی باشه. هر چند غرق در خرافه های پوچ و بعضا بی معناست. اما بیشترین چیزی که باعث حیرت من و تو شد این بود که این افراد که تماما آکادمیک بودند چقدر خرافاتی و در عین حال بی اعتقاد به وجود خدا هستند و پایبند به این مراسم البته.
خب! برای من و تو هم که داستان اعتقاد به خدا - جدا از وجود گفتار پر ارجاع از این الفاظ در زبانمان- جای شک و شبهه های زیادی داره قابل فهمه که این مراسم - شاید مثل هر فستیوال و مراسم دینی- بیشتر ارجاعی به نفس اجتماعی و سیاسی داستان باشه اما نکته این بود که برای آدمهایی که دیشب دور میز بودند این قضیه چندان صادق نبود.
اصرار به انجام کارهایی مثل انگشت در جام شراب زدن و ریختن چند قطره از آن بر میز بعد از گفتن یک بلای آسمانی و زمینی، خوردن تکه ای نان بعد از دعا خواندن های بی وقفه و زدن سبزی در آب نمگ و خوردن تخم مرغ و بعد از آن خواندن ده باره ی متن و سرودهای مذهبی شاید در جای خود جالب باشه اما اینکه یک دفعه وسط این داستان کلا گیر بدی به اینکه آقا اصلا خدا چرا اینقدر حال موسی را گرفت یا این کارها را با قوم ما کرد و ... خلاصه که بابا یا این روی یا اون وری.
بلاخره بعد از چند ساعت نشستن دورمیزو در نهایت شام خوردن و البته کمی حرفهای جالب هم شنیدن و زدن شب به اتمام رسید و با تاکسی برگشتیم. از خاطرات پدران و مادران ادمهای دورمیز راجع به هولوکاست شنیدن و تاثیرش روی اینها که کودکی را با کابوس سر کرده بودند تا نکته ی جالبی که اندی - استاد حقوق دانشگاه- در پاسخ به سوزان که از نیویورک با همسرش آمده اند اینجا درباره ی اینکه به چه معنی یهودیان باید امشب از اینکه دیگر مثل دیروز و همیشه برده نیستند تشکر کنند. اندی گفت به نظرم ما به یک معنی چنان در بند حفظ این سرزمین هستیم که همچنان بنده ایم و نه آزاد. گفت در آخرین سفرش به مرز اسرائیل و فلسطین وقتی سربازان جوان و نوجوان ارتش اسرائیل را دیده پیش خودش فکر کرده که ما همچنان دربند این ایده و اسیر این خواستیم. خب این نکته ی جالبی بود، اما احتمالا تنها نکته ی جالب شب. چون از بوی لونا و کثیفی دور و بر بعضی ظرفها گرفته تا سوپ افتضاح یکی از دوستان دنی که تو اصلا نتونستی بخوری و داشت حالت بهم می خورد، جالب اینکه اولش که سوپ را دیدی فکر کردی ترشی شوره نمیشد انتظار بیشتری داشت.
به هر حال این از دیشب و اینکه تا رسیدیم و خوابیدیم ساعت از یک گذشته بود و واسه ی همین هر دو امروز خیلی خسته بودیم. تا اینکه تو سر ظهر خبر ویزامون را گرفتی و ایمیلش را بلافاصله - بدون اینکه بهم زنگ بزنی- فوروارد کردی و بعدش هم که رفتیم نهار دوتایی نیوتاون و پاستا خوردیم و جشن گرفتیم.
بعد از نهار تو با اتوبوس برگشتی دانشگاه و من رفتم خانه تا کارت دانشگاهم را که خانه جا گذاشته بودم بردارم و بیام. بعد از اینکه برگشتم با ناصر نشستم تا نهارش را بخوره - از اون کارهای احمقانه ی من وقتی که خودم یک عالمه کار دارم و وقت ندارم - و بعد از اون هم رفتم لکچر کرین تا ساعت 6 الان هم که دارم این را می نویسم ساعت از 8 گذشته و باید برم خونه بدون اینکه درس چندانی خونده باشم.
هنوز متن کلاس فردا را نخونده ام و متن طولانی و سختی هم هست. باید صبح تا رسیدم شروع کنم به خواندن و با اینکه بعیده تمامش کنم به یه جایی برسونمش تا بتونم کلاس را درست برگزار کنم. نوشتن همین پست هم خودش کلی وقت ازم گرفت. دیگه بسه!