این چند روز سراغ لپ تابم نیامدم و به همین دلیل روز نوشتهای این چند روز روی هم تلنبار شده. راستش دارم به شدت سعی می کنم که تو از این وبلاگ و نوشته هایم فعلا با خبر نشی. آخه قصد دارم زمانی طولانی به "روزها و کارها" نوشتم اختصاص بدم و بعدها به عنوان هدیه ی زندگی به تو تقدیمش کنم.
اما مهمترین پدیده ی این ایام استراحت بسیار دلپذیر و به قول تو لازم و رویایی بود که داشتیم و همچنان هم چند روزی ازش باقی مانده. امروز رفتیم سینما فیلم "بنجامین باتن" از دیوید فینچر را دیدیم و دوستش داشتیم. بخصوص بازیها بسیار تاثیر گذار بود. بعدش رفتیم QVB تا ماهیتابه ی چدنی که تو مدتی بود می خواستی بخریم. بلاخره یک صحفه ی چدنی خریدیم که با توجه به قیمتش برایمان به صرفه تر بود. بعد هم در راه برگشتن تو یک کلاه حصیری بسیار شیک و ارزان شده در حراج آخر سال را انتخاب کردی و خریدیم. الان هم داری با لپ تاب خودت- بعد از کمی درس خواندن- ایمیل هایت را چک می کنی و می خواهیم قبل از خواب یک فیلم از امیر کاستاریکا ببینیم.
دیروز اما با نیکولو و دوست دخترش اینگرید قرار داشتیم در رستوران لبنانی "آرابلا" در محله ی خودمون و برای اولین بار قرار بود اینگرید را ببینیم. آشنایی ما با نیکولو به کنفرانس دانشگاه بر می گرده که چون با تو هم "پلن" بود بعد از سخنرانی تو و خودش با من نیم ساعتی را حرف زد و قرار شد بیشتر هم دیگه را ببینیم. بعد از مدتها دیشب وصال این کار داده شد و قرار گداشتیم که وقتی نیکولو از دوره ی درسیش در اسرائیل بعد از شش ماه بر گشت باز هم دور هم جمع بشیم. شب خوب و دوست داشتنی بود. هم آنها و هم ما از این آشنایی لذت بردیم. نیکولو چند سالی از من بزرگتره و تازه از سی سالگی به بعد بعد از سالها دی.جی بودن تصمیم می گیره به زندگیش جهت تازه ای بده. اینگرید هم که تقریبا هم سن تو هست، البته به لحاظ ظاهری که هر دو از ما بسیار بزرگتر نشون میدن.
خلاصه حالا که بعد از 7 هفته پول بالاخره رسید بعد از صاف کردن کلی عقب افتادگی ها مثل قبوض و بدهکاری ها، داریم سعی می کنیم با احتساب در آمد تو کمی خوش بگذرانیم و خدا را شکر داریم استراحت خوبی می کنیم. فردا شب شب سال نو هست اما من و تو تصمیم نداریم مثل دو سال قبل برای دیدن آتش بازی تمام روز و فردایش را از دست بدهیم. امروز تو دوتا بلیط برای کنسرت "اریک کلپتون" از روی اینترنت برای سه ماه دیگه خریدی که خیلی برنامه ی خوبی هست و امیدوارم مثل کنسرت کلاسیک "نایجل کندی" بهمون کلی خوش بگذره.
دیروز هم رفتی پیش وکیل مهاجرت که همسایه هم هستیم و معلوم شد فعلا شانسی نداریم تا بعد از یک سال یا از طریق کار و یا بعد از یک فوق لیسانس دیگه و یا دکترای تو. البته شوکه کننده نبود چون تو از قبل چند و چون کار را در آورده بودی و ما هم تصمیم گرفته ایم حداقل تا پایان فوق لیسانس من اینجا بمانیم. اگر شرایط برای اسکالرشیپ هر دومون درست پیش رفت همینجا دکترا را تمام می کنیم در غیر این صورت با چند سال طولانیتر شدن پروسه بخاطر مسئله ی اقامت، کانادا مقصد بعدی خواهد بود.
به قول تو خدا را شکر که تردیدها و مسائل مون این چیزهای زیبا و مثبته. من که تمام این ها را بخاطر وجود تو دارم. این تو بودی و هستی که من را من کردی عزیزترینم.
ممنونم از تو و همیشه متشکر.
اما مهمترین پدیده ی این ایام استراحت بسیار دلپذیر و به قول تو لازم و رویایی بود که داشتیم و همچنان هم چند روزی ازش باقی مانده. امروز رفتیم سینما فیلم "بنجامین باتن" از دیوید فینچر را دیدیم و دوستش داشتیم. بخصوص بازیها بسیار تاثیر گذار بود. بعدش رفتیم QVB تا ماهیتابه ی چدنی که تو مدتی بود می خواستی بخریم. بلاخره یک صحفه ی چدنی خریدیم که با توجه به قیمتش برایمان به صرفه تر بود. بعد هم در راه برگشتن تو یک کلاه حصیری بسیار شیک و ارزان شده در حراج آخر سال را انتخاب کردی و خریدیم. الان هم داری با لپ تاب خودت- بعد از کمی درس خواندن- ایمیل هایت را چک می کنی و می خواهیم قبل از خواب یک فیلم از امیر کاستاریکا ببینیم.
دیروز اما با نیکولو و دوست دخترش اینگرید قرار داشتیم در رستوران لبنانی "آرابلا" در محله ی خودمون و برای اولین بار قرار بود اینگرید را ببینیم. آشنایی ما با نیکولو به کنفرانس دانشگاه بر می گرده که چون با تو هم "پلن" بود بعد از سخنرانی تو و خودش با من نیم ساعتی را حرف زد و قرار شد بیشتر هم دیگه را ببینیم. بعد از مدتها دیشب وصال این کار داده شد و قرار گداشتیم که وقتی نیکولو از دوره ی درسیش در اسرائیل بعد از شش ماه بر گشت باز هم دور هم جمع بشیم. شب خوب و دوست داشتنی بود. هم آنها و هم ما از این آشنایی لذت بردیم. نیکولو چند سالی از من بزرگتره و تازه از سی سالگی به بعد بعد از سالها دی.جی بودن تصمیم می گیره به زندگیش جهت تازه ای بده. اینگرید هم که تقریبا هم سن تو هست، البته به لحاظ ظاهری که هر دو از ما بسیار بزرگتر نشون میدن.
خلاصه حالا که بعد از 7 هفته پول بالاخره رسید بعد از صاف کردن کلی عقب افتادگی ها مثل قبوض و بدهکاری ها، داریم سعی می کنیم با احتساب در آمد تو کمی خوش بگذرانیم و خدا را شکر داریم استراحت خوبی می کنیم. فردا شب شب سال نو هست اما من و تو تصمیم نداریم مثل دو سال قبل برای دیدن آتش بازی تمام روز و فردایش را از دست بدهیم. امروز تو دوتا بلیط برای کنسرت "اریک کلپتون" از روی اینترنت برای سه ماه دیگه خریدی که خیلی برنامه ی خوبی هست و امیدوارم مثل کنسرت کلاسیک "نایجل کندی" بهمون کلی خوش بگذره.
دیروز هم رفتی پیش وکیل مهاجرت که همسایه هم هستیم و معلوم شد فعلا شانسی نداریم تا بعد از یک سال یا از طریق کار و یا بعد از یک فوق لیسانس دیگه و یا دکترای تو. البته شوکه کننده نبود چون تو از قبل چند و چون کار را در آورده بودی و ما هم تصمیم گرفته ایم حداقل تا پایان فوق لیسانس من اینجا بمانیم. اگر شرایط برای اسکالرشیپ هر دومون درست پیش رفت همینجا دکترا را تمام می کنیم در غیر این صورت با چند سال طولانیتر شدن پروسه بخاطر مسئله ی اقامت، کانادا مقصد بعدی خواهد بود.
به قول تو خدا را شکر که تردیدها و مسائل مون این چیزهای زیبا و مثبته. من که تمام این ها را بخاطر وجود تو دارم. این تو بودی و هستی که من را من کردی عزیزترینم.
ممنونم از تو و همیشه متشکر.