۱۳۹۵ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

سرگرم در کنار خانواده

تقریبا آخر شب چهارشنبه هست و باید آماده ی خواب بشم که فردا صبح ساعت ۷ به سلامتی پرواز دارم به مونتریال و دو روز فشرده کنفرانس آدورنو هست و شنبه شب هم بر می گردم خانه. تو خیلی اصرار کردی که یک روز اضافه بمانم و شنبه شب کمی با کریس که اون هم میاد و یا انا که اونجاست بگردم و یکشنبه عصر برگردم خانه. اما از آنجایی که تو همراهم نیستی و من هم دل و دماغ چرخیدن و گشتن حتی در شهری که خیلی دوستش هم دارم نخواهم داشت به بهانه ی اینکه کار دارم و البته هزینه ی اضافی یک شب هتل هم نباید در این تابستان پر خرج به خودمان تحمیل کنیم بلافاصله بعد از اتمام کنفرانس راهی فرودگاه خواهم شد و بر می گردم.

دیشب تا دیر وقت در کتابخانه نشستم و مقاله ی بی نظیر آدورنو را خواندم برای جلسه ی امروز با کریس که تقریبا من متلکم واحد بودم و خیلی چیزی از کریس در نیامد. غروب هم با رسول بیش از دو ساعت حرف زدم که اون هم می خواست با مفهوم رخداد در بدیو آشنا بشه برای مقاله ای که می خواهد بنویسد و خلاصه امروز روز حرافی بود. بعد از این نوشته هم باید به مادر زنگ بزنم و از حال خودش بپرسم و از حال خودم و سفر تو تا به اینجای کار برایش بگویم.

تو هم دیشب تا خوابیدی به وقت تهران ساعت ۵ صبح شده بود چون تازه ساعت ۲ رسیده بودید خانه. مامان و بابات به همراه خاله سوری آمده بودند فرودگاه و امروز هم با لیلا و مامان و بابات رفته بودید چند جایی در شهر و از جمله یکی از شهرکتاب های نزدیک خانه و یکی دو تا عکس فرستادی برایم که جالب بود. شب هم خانه ی دوستان خانوادگی جمع بودید و با هم که حرف زدیم گفتی خیلی بهت داره خوش میگذره خصوصا دیدن مامان بزرگ و پدربزرگ ساناز و دیدن پویان و پدرش و خاله میترا و عمو پرویز و ...

آخر شب هم که رسیده بودی خانه بهم زنگ زدی تا یکی از کارهای سندی را از طریق لپتاب شرکت درست کنم و کمی گپ زدیم و تا خوابیدی ساعت ۳ صبح شده بود.

بعد از بازگشت از سفر مونتریال درست از روز یکشنبه که به سلامتی اول ماه می هست تصمیم دارم نظم و ترتیب جدی و بنیادینی به خودم و کارهایم بدم. می خواهم در یک هفته ای که از آن تاریخ تا برگشتن تو به سلامتی پیش رو دارم پایه های یک نظم و شیوه ی جدید را پی ریزی کنم. از تغذیه و ورزش و تفریح مناسب تا درس و زبان و کار و سختگیری روی اصول خودم. و صد البته امیدوارم که این بار هم مثل هر دفعه با اولین بهانه وا ندهم و دوباره برنگردم سر خانه ی اول. این امید عملی نخواهد شد مگر با واقع بینی، تعریف درست و استمرار. نیروی محرکه ی کار - که نقص بسیاری از آدمها و زندگی هاست - را به کمال دارم و آن عشقی است که در دل و جان مایه زندگیمان ریشه دوانده. می ماند من و عزم و اراده ای که نباید متنظر بهانه برای تعلیق و محول کردن کار به روز و دوره و زمان دیگری شود. تا چه شود!

۱۳۹۵ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

در راه تهران ۱۴۰۰

با اینکه نزدیک ۲ صبح هست اما هنوز نرفته ام در اتاق خواب چون واقعا دوری تو برایم سنگین و خوابیدنم در این شرایط سخت هست. به سلامتی دو سه ساعتی هست که راهی ایران شده ای. ساعت از ده شب گذشته بود که از فرودگاه به خانه برگشتم و تا لحظه ی آخر که در هواپیما نشسته بودی با هم گپ زدیم و کمی هم فیس تایم کردیم. گفتی که یک زن و شوهر جوان کنار دستت نشسته اند و همه چیز خدا را شکر خوب پیش رفته بود. امیدوارم که تمام سفرت هم خوب و خوش پیش برود و خیلی اصرار کردم حالا که سختی این دوری را به خودمان روا داشته ایم سعی کن که حداقل از لحظات و روزهایت آنجا و در کنار خانواده استفاده کنی.

فردا - که در واقع امروز - باید کمی آدورنو خوانی کنم که پنج شنبه با کریس جلسه داریم. جمعه و شنبه هم که کنفرانس انجمن آدورنو در آمریکای شمالی به میزبانی دانشگاه مونتریال هستم و از هفته ی بعد هم که به سلامتی ماه جدید شروع خواهد شد باید کار اصلی تز نویسی را شروع کنم. مقاله ی بنیامین که با توجه به بی نظمی و تاخیر فزاینده منتفی شد و درسی شد برای آینده اما باید بدون وقفه روی تزم کار کنم که اگر - و امیدوارم که این اگر ثمر دهد هر چند می گویند شانسش خیلی کم است - تدریس سال آینده را گرفتم به قیمت از دست رفتن تزم تمام نشود.

دیروز اتفاقا به دانشگاه رفتم تا هم برگه های امتحانی دانشجویانم را بدهم و هم Statement of Teaching Interest را به شکل پرینت گرفته شده به دفتر رئیس دانشکده تحویل دهم. امیدوارم تا قبل از آمدن تو خبر خوبی بگیرم و با آمدنت حسابی جشن این اتفاق مهم را با جشن تولدت پیوند بزنیم. البته نمی خواهم همه چیز را منوط به این داستان کنم و بی جهت بار آن را زیاد.

امروز یک مصاحبه ی طولانی با آیدین آغداشلو خواندم که در شماره ی نوروزی یکی از مجلات از ایران رسیده بود. لینک اینترنتی اش را هم پیدا کردم و هم برای تو و هم برای رسول فرستادم. رسول هم خواند و بهم گفت که باید راجع به آن حرف بزنیم. گفت که جدا از لحن پر از تفرعن آغداشلو با کلیات و جهت گیری های نظری اش خیلی احساس نزدیکی می کند و من هم در مجموع از خواندن مصاحبه پشیمان نشدم و چند نکته ی جالب هم برایم داشت.

اما سفر تو که به سلامتی آغاز شده تا فردا عصر به وقت اینجا طول خواهد کشید تا به تهران برسی. ۹ روز آنجا خواهی بود و به سلامتی شنبه ی بعدی دوباره چشم و جان من و خانه را روشن خواهی کرد با برگشتن و به خانه آمدنت. به تو قول داده ام که دیر نخوابم و بد نخوابم و به سلامت و روحیه ام برسم. اما از همین ساعات اول که در صف تجدیدی ها قرار گرفته ام.

خیلی دوست داشتم و خیلی هم وقت گذاشتم که برای تولدت به عنوان کادو و سوپرایز یک مسافرت یکی دو روزه برویم اما هر چه گشتم بیشتر ناامید شدم. هم گران و هم شلوغ بود هر جا که نظر انداختم. چون پیش خود عهد کرده بودم که از تولد ۳۵ سالگی به بعد هر سال را به شکرانه ی با هم بودن در روز تولد تو کار یکه و خاصی کنم و از اینکه نشد خیلی دمغ بودم. تا اینکه در فرودگاه به تو گفتم که امسال کادوی خاصی بهت خواهم داد. خودم را باید آنگونه کنم که تو می خواهی و این شاید مهمترین و بهترین شکرانه باشد. آنی باشم که باید و درخور تو.

و در آخر: این به سلامتی هزار و چهارصدمین یادداشت اینجا بود که برای تو گذاشتم و تنها برای تو.
به امید هزاران دیگر به شادی و خوشی، سلامت و سعادت.
   

۱۳۹۵ اردیبهشت ۵, یکشنبه

سایه الهام

به سلامتی چمدان هایت را هم بسته ای و بعد از اینکه کمی غذا برای من درست کردی و خیالت از این بابت راحت شد حالا داری به کارهای تلاس میرسی و بعد از این پست قراره با هم فیلم The Front از ساخته های دهه ی ۷۰ وودی آلن را ببینیم و ویکند مون را به سلامتی تمام کنیم و آماده ی هفته ی شلوغ پیش رو بشیم.

جمعه شب با هم بعد از یک شام نامناسب در ال کترین رفتیم تائتر soulpepper برای دیدن نمایش Jitters که بد نبود. طولانی بودنش البته آن هم تا دیروقت کمی باعث خستگی شده بود اما خصوصا خنده های خانمی که کنار تو نشسته بود جالب بود. البته به مراتب از کار قبلی یعنی عدالت کامو که یک ماه پیش در سالن دیگری از soulpepper دیدم بهتر بود.

شنبه صبح تو مرا به ربارتس رساندی و خودت هم رفتی کاستکو تا خریدهای سفارش شده برای ایران را بگیری. تا برگشتیم خانه ساعت ۲ شده بود و یک ساعت بعدش قرار بود به هتل چهارفصل برای سونا و استخر برویم. استراحت و برنامه ی خوبی بود خصوصا کاری که روی کمرم کردم دردش را خیلی تخفیف داد. شب هم یک فیلمی دیدیم و با مامانم بعد از یک هفته پیغام گذاشتن بلاخره موفق به حرف زدن شدم و اون هم چون تنهاست نزدیک به یک ساعتی حرف زد که خوب بود.

امروز صبح اول وقت رفتیم و کمی در پارک دویدیم. سردرد این چند روزه که دیشب هم سراغم آمده بود داشت شدید میشد که متوجه شدم بهتره خیلی فشار نیاورم. اما بعد از مدتی کمی تحرک داشتن حالم را جا آورد. بعد از صبحانه تو را به قرار آریشگاهت رساندم که قبل از سفر می خواستی کمی به خودت برسی و برگشتم خانه با مجله و آی پد راهی کتابخانه شدم که در کمال ناباوری نه در کلی و نه در ویکتوریا و نه در کافه آروما جای نشستن پیدا نشد. آخر ترم هست و تمام دانشجوها نشسته اند به درس خواندن. تو هم از آرایشگاه پیاده تا ایتون سنتر رفتی تا هم در راه برای جهانگیر سیگار الکترونیکی که خواسته بگیری و هم از فروشگاه اپل تلفنی که سارا سفارش داده را. کار تلفن سارا که به فردا موکول شد اما با سیگار جهانگیر برگشتی خانه و تا نهارمان را حدود ۵ عصر خوردیم مشغول کارهایمان شدیم تا همین حالا.

اما دوست دارم قبل از پایان به این داستان جالب اشاره کنم که خیلی برایم عجیب بود. خواب های زیبایی که هر کدام از ما دیشب دیدیم. تو خواب دیده بودی که من و تو به خانه ی سایه شاعر رفته ایم و با او هستیم و من هم یک خواب پر رمز و راز دیدم که فقط قسمت انتهایی آن شفاف در یادم مانده. دم صبح بود که گویی از جایی به من الهام شد که روی متون مقدس کار کن و در مقایسه ای تطبیقی به مفوم معماری و شهر در عهدین در قیاس با صحرا و برهوت و شنزار عربستان بپرداز. جالب بود.

اما به شکل رسمی از نوشتن مقاله ی بنیامین دست شستم. نه وقتش را دارم و نه انگیزه اش را. می دانم کار درستی نمی کنم اما بهتر آن است که این دو روز که هستی و با اینکه تا دیر وقت سر کار خواهی بود کمی به تو برسم و کمی به کارهای جانبی خودم و کار اصلی نوشتن تزم را شروع کنم. اینکه می گویم می دانم کار درستی نیست در واقع منظورم به انتظاری است که بابت جواب از دانشکده برای تدریس سال آینده هست. می دانم که نباید روزهایم را بیش از این از دست بدهم. به هر حال ان کار روند خود را طی می کند و کاری جز انتظار از من ساخته نیست اما به هر حال امیدوارم. و امیدوارم که ناامیدم نکنند اینبار به شکلی دیگر.


 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۳, جمعه

Statement of Teaching Interes

در این هوای مه و نم باران با موزیک جازی که دارم گوش می کنم، با اینکه دوباره دیشب بد و کم خوابیدم، حالم خوبه. صبح هست و تو بجای تلاس به جلسه ای رفته ای که با درن و سندی در هتل فرودگاه برگزار میشه. امروز قراره که به سلامتی بعد از یک هفته ی به شدت کاری که داشتی و هر شب حدود ۸ می آمدی خانه، با هم به دیدن یک تئاتر برویم که از مدتی قبل بلیطش را گرفته بودم. قبلش ال کترین میریم و ساعت ۷ و نیم هم چند قدم آنسوتر به تئاتر.

من هم تمام دیروز را درگیر کار نهایی کردن statement تدریسم بودم. یک صفحه و دو روز کار! البته دیروز بعد از ادیت مقدماتی که پائولا از همکارانت کرده بود، متن را برای دیوید و کمرون هم فرستادم. از دیوید که خبری نیست و احتمال جواب دادنش هم کمه، اما کمرون بلافاصله ایمیل زد و چند پیشنهاد کوچک اما خوب داد. آخر شب هم سندی که به اصرار خودش خواسته بود نگاهی به متن بندازه، پیشنهاداتش را فرستاد که به نظرم فوق العاده بود. البته بخاطر اینکه خیلی طبیعت این کار را نمی شناسه چیزهایی را در اول و آخر متن اضافه کرده بود که حذف کردم اما جابجایی ها و چند پیشنهاد فورمال خیلی متن را بهتر کرده. کمرون هم با در ایمیلش بهم گفت که برای درس ایدئولوژی و زندگی روزمره دپارتمان روی من نظر داره. البته می دونم که با پگی و کمیته ی انتخاب در تماس هست اما خیلی نمی تونم روی این حرف حساب قطعی باز کنم. هر چند که می دونم رقیب جدی برای سایرین هستم. سندی هم خیلی نظر مثبتی روی statement داشت. تا ببینیم که چه خواهد شد. و صد البته که به شدت مشتاق و امیدوارم. چه بسا که اگر این اتفاق بیفته نمونه ی همان داستان "اگه بشه چی میشه" خواهد شد.

صبح پیش از اینکه بری هتل فرودگاه، اول نیم ساعتی را پشت خط تلفن با سفارت ایران در واشنگتن گذاشتی تا بعد از بارها پیگیری و تماس ببینی ویزا و پاس برایان - استادی که آیدین ازش برای کلاسهای صدابرداریش دعوت به برگزاری یک دوره کلاس فشرده کرده - کی دستش میرسه. خودش دوشنبه شب راهی هست و هنوز پاسپورتش بعد از دو هفته از واشنگتن برنگشته. بعد از گوش کردن به کلی موسیقی بد و کیفیت پایین سنتی بلاخره جوابت را گرفتی و بعد از آن هم کوتاه با ایران حرف زدیم و تبریک روز پدر را به بابا و مامانت گفتیم که شمال بودند و مامانت هم بهم گفت کل کتابها و مجلاتی که می خواستم تو برایم از ایران بیاوری را تهیه کرده - مثل همیشه و مثل همیشه خیلی ممنونش هستم. اتفاقا دیروز که با رسول گپی میزدم ازش پرسیدم که چیزی از ایران نمی خواد تا تو بیاوری و برایش پست کنیم که گفت نه. مثل همیشه یکی دو نکته ی خوب هم از توی این گپ و گفت درآمد و از جمله از یکی از دوستانش گفت که بعد از سالها آشنایی و گفتگوهای مختلف در زمینه های متفاوت حالا مدتی است که دچار توهم شده و از موضع خیلی بالا هر از گاهی با رسول حرف میزنه و آخرین بار بعد از اینکه گفته این نوشته ی من بر اساس نظریه ی بازی هاست و رسول هم بعد از خواندن ازش پرسیده که دقیقا منظورش از نظریه ی بازی ها در این متن چیه، معلوم میشه که طرف که خیلی هم ادعا داره و کلاس اینترنتی گذاشته و ... بازی را اساسا به معنی بازی گرفتن کودکانه فهمیده!

اما برنامه ی این ویکند برای تو به بستن چمدان ها و انجام یکی دو کار شخصی و درست کردن غذا برای من و ... اختصاص داره و برای من به نوشتن مقاله ی بنیامین - کاری که الان باید انجامش میدادم بجای نوشتن این متن در این موقع روز. البته شنبه عصر با هم به استخر و سونای هتل چهار فصل خواهیم رفت.

با اینکه خسته و کم خواب شده ام و چشمانم خیلی همراهی خواندن و نوشتن نمی کنه اما گرفتن این دو ایمیل از دوتا از دانشجوهای کلاس خیلی سر حالم آورد. نه بخاطر تشکر و ... که اینجا اساسا مرسوم نیست بلکه به این دلیل که می بینی تلاش و زحماتت بی ثمر نبوده. احتمالا نه فقط برای یک معلم که این حس نزد هر کسی خیلی خوشایند هست اما قطعا برای یک معلم حس و حال عجیب و خیلی امیدوار کننده ای است. تنها برای اینکه اگر روزی به خواندن این متن برگشتیم با دیدن بخشی از نوشته ی تیفانی و فریدا حال و روزمان خوش شود آنها را اینجا می آورم:


“I just wanted to thank you for being an amazing teacher for this sosc course. You are definitely one of the best teachers I've had so far at York! (and also one of the most dedicated teacher I've ever met towards running a tutorial) I was going to say this when we had to hand in our exam but I don't even know why I didn't. Maybe it was because I had an exam to write last night and haven't had much time to study for it so I was worrying over that.” 
Good luck with your future endeavours as well and thank you for the encouragement you've given all of us to strive towards becoming better! I also hope that many others who meet you along the journey of their lives will find themselves motivated as much as I did!
Tiffany


“I wanted to say thank you so much for an amazing year. You are truly my favourite teacher and you have inspired me in so many ways. I will definitely miss this class. I wish you all the best and hope to see you again. If you will teach a course next year, I will definitely take it! 

 
  

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

پانزده سال و صدها سال دیگر به عشق تو

این چند روز جدا از سردردی که همچنان مانده و تبدیل به تجربه ی تازه ای شده، کمر درد و بد خوابی، حسابی گرفتار حجم بالای کارهایی شدم که سر وقت انجام ندادم و یک دفعه مثل یک موج روی سرم آوار شد.

دوشنبه صبح را با کار روی مقاله ی بنیامین درکتابخانه شروع کردم و اتفاقا خوب هم داشت پیش میرفت که ایمیلی از کمرون آمد و متوجه شدم مشتی برای خودش سه شنبه ی هفته ی قبل که روز تحویل برگه های امتحانی بچه ها بوده تاریخ تعیین کرده و دوشنبه را روز تحویل نمرات کلی سال و فایل های جداگانه ی دانشجویان مقرر کرده. خلاصه از بعد از ظهر که برگشتم خانه تا سه شنبه شب بکوب مشغول تصحیح برگه ها و خواندن ۸ مقاله از دانشجویانی که ماهها قبل باید essay دومشان را می دادند و تازه تحویل داده بودند شدم. اول کارهای کلاس تو را کردم تا زودتر فایلها و نمرات را برای کمرون بفرستی و بعد هم کارهای کلاس خودم را انجام دادم. این داستان همراه با ایمیلی از پگی رئیس گروه دانشکده ی علوم اجتماعی شد که از کاندیداهای تدریس statement of teaching interest خواسته بود بابت درسهایی که علاقه به تدریس داریم. با اینکه من تمام کارهای لازم را ماهها پیش برای درس کمرون کرده بودم - مشتی چقدر امسال با اشتباهاتش به من فشار آورده ها! - اما داستان نوشتن statement های جدید کلی کار به برنامه هایم اضافه کرد. خلاصه که تا خواستم کار مقاله ی بنیامین را شروع کنم همه چیز در نطفه ماند چرا که با تنبلی و بی کاری هفته های قبل خودم را از انجام هر کار لازمی عقب انداخته بودم.

دیروز چهارشنبه هم تمام وقت پای نوشتن statement بودم و تا تو دیروقت آمدی خانه  و نگاهی بهش انداختی و امروز قراره یکی از همکارانت - پائولا - هم نگاهی بهش بندازه تا آماده ی تحویل بشه. خلاصه که حیف از مقاله ی ننوشته ی بنیامین که تازه داشت ایده اش در ذهنم قوام می گرفت و نیاز به نشستن و نوشتن داشت و نشد. و صد البته نشد چون زمان و آن و همیت نوشتنش را از دست داده بودم با بطالت و گذران روزهایی با دستاورد هیچ. جدا از این داستانها نشستن و چشم دوختن مداوم به صفحه و فرمهای نمرات روی کامپیوتر سردرد و کمردرد مداومی برایم به ارمغان داشته نگفتنی.

 این هفته حسابی درگیر کار و شرکت هستی و شبها نزدیک ۸ به خانه میای و صبح ها هم ۸ تا ۹ تا تلاس میرویم و نزدیک به ۱۲ ساعت سر کار هستی. هفته ی بعد هم که به سلامتی تا سه شنبه سر کاری و بعد هم راهی ایران میشوی برای ۱۰ روز. بنا بر این کلی کار داری که باید در این ویکند انجام دهی. من هم قرار جلسه ی آدورنو خوانی با کریس را بجای آخر هفته گذاشتم پنج شنبه ی بعد پیش از سر به کنفرانس آدورنو در مونتریال.

اما با تمام این اوصاف و باقی ماندن کار statement دوم که برای درس Narratives of Legal Responsibility قصد دارم بنویسم - هر چند که فکر کنم همچنان اولویتم همان درس Ideology and Everyday Life هست - از امروز بگویم که روز خاصی است.

خاص نه فقط بخاطر اینکه ۲۱ ماه هست و آغاز ماه تو یعنی اردیبهشت. بلکه بخاطر اینکه درست ۱۵ سال پیش در چنین موقعی از نظر مناسبت تقویمی با هم نامزد کردیم. پانزده سالی که علیرغم تمام بالا و پایین ها، سختی و شیرینی هایش کاملا عاشقانه گذشته و امیدواریم که عاشقانه تر ادامه یابد تا دهها. اتفاقا بخاطر همین عشق هست که آنچه که به یادمان مانده بیش از هر چیز بالاها و شیرینی ها و فرازهاست، هر چند که سختی ها هم کم نبوده اما فرود و تلخی به یاد و کاممان نمانده. و این نیست جز به معجزه ی عشق.

به همین دلیل و علیرغم سردرد و بد خوابی و خستگی، با وجود کمردرد و کلی کار مانده روی میز و روی دست، و به رغم ذهن درگیر و فکر آشفته از هزار کار نکرده و نیمه مانده بر زمین، می خواهم از امروز روزی بسازم به یادگار و به شکرانه ی این شهد عشق و بخاطر زلال دل تو و نور زندگی مان.

کار خواهم کرد، تلاش برای بهتر شدن، به مراتب بهتر شدن و ساختن پایه های امید فردا تا تنها توهم رویا باقی نمانند. تنها بخاطر تو و به عشق تو.
  

۱۳۹۵ فروردین ۲۹, یکشنبه

Born to Be Blue

تا حالا تجربه ی دو روز سردرد ممتد را نداشتم. برخلاف تو که بخاطر میگرن این تجربه را بارها پشت سر گذاشته ای و صدایت هم در نیامده من با اینکه سر و صدایی نداشتم اما از کار و زندگی افتاده ام. خلاصه که این ویکند که تو گرفتاری با دوستان و برنامه های از قبل چیده شده، من که فکر می کردم خیر همین سر دردآور مقاله ی بنیامین را تمام می کنم، هنوز کلمه ای از نوشتنش را آغاز هم نکرده ام. جمعه با آمدن صبا خانم برای تمیز کاری های اساسی خانه و جابجایی لباس های زمستانی و بستن چمدان برای سفرت به ایران، من کمی در ویکتوریا کار کردم و بعد خیلی بی حوصله و در واقع بخاطر وحشتی که از حجم یادداشتهایم کرده ام و ناتوانی در جمع کردن شکل و شمایل مقاله از سر کار و کتابخانه بلند شدم و سر از سینما درآوردم و دو تا فیلم پشت هم دیدم که جدا از جنبه ی هنری، تفریحی و یا فرهنگی تنها نشان از ورشکستگی کاری این روزها و این ایام من میدهد. فیلم Demolition و Eye in the Sky را دیدم که دومی به مراتب سینمایی تر بود. شب هم بعد از اینکه صبا خانم رفت و من در راه خانه با مامانم حرف زدم و دیدم که بی آنکه صدایش را دربیاورد زده به راه و راهی اوریندا و خانه اش شده، برگشتم خانه و هر دو خسته از یک روز کاری تمام برای تو و بیکاری تمام برای من با دیدن فیلمی درباره ی چت بکر آهنگ ساز به اسم Born to Be Blue جمعه را به پایان رساندیم. دیروز شنبه بعد از اینکه صبح رفتیم در پارک که کمی با هم بدویم هنوز هیچی نشده من سردرد گرفتم که تا حالا که ظهر یکشنبه هست داره همراهی میکنه. تو اما دیروز از عصر با اوسکانا و دوستانش قرار داشتی تا بچلر پارتی اوکسانا را که تمام کارها و برنامه ریزی هایش را خودت کرده بودی بگیرید. اول رفتید رستوران و باری به اسم کاکتوس که گفتی خوب بود و بعد هم جایی همان اطراف را رزور کرده بودی که شب را با استند آپ کمدی و خنده سر کنید. بعد از آنجا به پیشنهاد یکی از دوستان اوکسانا هم رفته بودید یک بار مکزیکی و خلاصه بعد از ۱۲ بود که آمدی خانه. من هم عملا هیچ کاری نکرده بودم جز ولو شدن و تحمل سر درد و کمی تلویزیون دیدن.

امروز هم بعد از ظهر با مرجان قرار دارید تا به بادی بلیتز بروید و احتمالا تا غروب هم انجا باشید. این در واقع برنامه ای بود که من خیلی تشویقت کردم که در این ویکند انجام دهی به خیال اینکه من هم پای نوشتن مقاله ام خواهم بود. شاید تنها کار درستی که این چند روزه کردم خرید دو تا سی دی از Gene Ammons بود که اتفاقا الان هم در حال نواخته شدن هست و لذت بخشی به جانمان.
 
اما نکته ی اساسی همین خراب شدن اوضاع و وضعیت کاری و روحی ام هست که اساسا به دلیل دیشه دواندن تنبلی و بی انگیزگی حسابی زمین گیرم کرده. از مرحله ی نق زدن گذشته ام و اگر کاری نکنم حسابی فلج خواهم شد. بطالت مثل سرطان تمام وجود و روان را تسخیر می کنه و شاید حتی دیگه بابتش نق هم نزدنم. وارد یک مرحله ی تازه ای دارم میشم و حس می کنم که ترس از وضعیت موجود در حال نهادینه شدن هست. این همان ترسی است که برادر مرگ و انفعال دایمی است. وحشت کرده ام. امیدوارم که همتی کنم و بلند شوم و یا دستی از غیب برآید و کاری بکند.

۱۳۹۵ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

Lisitsa & Nostalgia for the Light

این چند روزه نه درسی خواندم و نه کلا دست به کتابهای آلمانی زدم و نه یک قدم برای ورزش کردن و یک وعده برای رعایت حساسیت های غذایی ام برداشتم. در عوض اما چند روز خیلی آرام و خوب را با هم و در کنار هم داشتیم و امرزو که سه شنبه بود روز امتحان پایانی ترم برای دانشجویانم بود و تقریبا تازه از دانشگاه برگشته ام و تو هم به سلامتی در راه خانه هستی.

اول از ویکند شروع کنم که شنبه را به عنوان یک روز برفی و سرد با حلیم گرم آغاز کردیم. تو کمی خرید برای سفر به ایران داشتی و من هم یک سر رفتم ربارتس و برگشتم. جدا از قراری که با سندی در یورک ویل داشتی و کیفش که جمعه سرکار جا گذاشته بود را برایش بردی، اتفاق خاصی نیفتاد. شب فیلم Music Box از کاستا-گاوراس را دیدیم و روز آراممان را سپری کردیم. یکشنبه اما روز رسیتال پیانو بود و اجرای Valentina Lisitsa از مدتها پیش منتظرش بودم. از طرفی قرار بود که بعد از رسیتال با اوکسانا و رجیز برویم و کافه ای بنشینیم و گپی بزنیم و از طرف دیگه هم قرار بود قبل از کنسرت با تمی و خانواده اش که آنها هم می آمدند به واسطه ی تو آشنا شوم. در آخرین لحظات معلوم شد که آنها آمدنشان منتفی شده و بلیط شان را به سندی داده اند. وقتی به سالن رسیدیم سندی هم از طرف دیگر با دو نفر از دوستانش آمده بود و از آنجایی که تو بلیط های تلاس را به اسم سندی گرفته بودی کمی اوضاع قاراش میش شده بود و خلاصه درست تا چند دقیقه قبل از شروع کنسرت تو داشتی جای سندی و دوستانش را مشخص می کردی. بعد از رسیتال هم برای اولین بار با سندی ملاقات کردم و ده دقیقه ای گپ زدیم و بهش گفتم که از اینکه دوست و رئیس خوبی برای توست خوشحالم و می دانستم که در واقع او تشکر مفصلی بابت حضور و کار و توجه تو به همه چیز خواهد کرد، که همین طور هم شد. به هر حال چند دقیقه ای بعد از هنرنمایی کم نظیر Lisitsa با هم حرف زدیم و اون راهی خانه اش شد تا به پرواز کاریش به ونکوور برسد و ما چهار نفر هم در برف و سرمای بهاری راهی کافه ای در یورک ویل شدیم. اما از رسیتال اگر بخواهم بگویم جدا از تکنیک و قدرت کم نظیر نوازنده که سه قطعه از سه آهنگ ساز روس را آماده کرده بود (راخمانیف، چایکوفسکی و Alexander Scriabin که برای اولین بار بود کار زنده ای ازش می شنیدیم) نزدیکی کارها کمی باعث خستگی در قطعه ی انتهایی راخمانیف که نزدیک به ۴۰ دقیقه بود شد. اما در پایان کار و بعد از تشویق ممتد تماشاگران گوشمان را به دو قطعه ی اسپانیایی مهمان کرد که خیلی خوب بودند.

دیروز دوشنبه از آنجایی که این هفته سندی نیست تو تصمیم گرفتی از خانه کار کنی. من هم یک سر رفتم ربارتس و قبل از اینکه تو از خرید برگردی خانه در راه با هم هماهنگ کردیم و تو من را از دم آروما برداشتی و با هم آمدیم خانه. شب تو اولین جلسه ی یوگای ساختمان را رفتی و من هم فیلم مستند Nostalgia for the Light از گوزمان را دیدم که ایده ی خیلی جالبی داشت. در یکی از بیابانهای شیلی از یک طرف تلسکوپ و رادیو تلسکوپ های مشغول رصد کردن گذشته ی جهان بودند و از طرف دیگه باستان شناسان مشغول پیدا کردن ریشه های صورتک ها و شمایل های کلمبیایی رسم شده روی سنگ و صخره ها از دوره ی سرخپوستان چندین قرن پیش بودند و از سوی دیگر همسران و خواهران و بازماندگان اعدام های پینوشته به دنبال بقایای عزیزانشان که در دوره ی اختناق و سرکوب مخفیانه دفن شده بودند.

امروز هم که صبح بعد از اینکه رسیدم دانشگاه رفتم دنبال کارهای OGS و پرسیدن این سئوال که وضعیتم چگونه خواهد بود اگر منتظر جواب سوزان مان هم بمانم که از آنجایی که کسی در FGS نبود تا از داستان مطلع باشه کار به ایمیل و روزهای بعد کشیده شد. باز جای شکرش باقی است که دیروز بعد از نزدیک یک ساعتی که پای تلفن وقت گذاشتم تا با OSAP و NSLSC تماس بگیرم و ببینم که شرایط وام دانشجویی ام برای گرفتن او جی اس مشکل ساز نخواهد شد،‌ گفتند که مشکلی نیست. البته چشمم از داستان OSAP ترسیده خصوصا بعد از مشکلی که بابت OGS تو پیش آوردند.

در حین نوشتن این پست بودم که تو هم به سلامتی رسیدی خانه و گفتی که بابت خبری که امروز در اخبار گفته بودند و از احتمال بمب گذاری در مترو حکایت می کرد در تمام طول راه برگشت حسابی نگرانی را در چهره همه میشد دید. امشب قراره یک فیلم مستند ببینیم به اسم Meet the Hitlers که با توجه به تریلرش به نظرم جالب آمد.

از فردا به سلامتی باید بکوب روی نوشتن مقاله ام کار کنم و تا ویکند به جاناتان برسانمش و با چند روز تاخیر از آنچه که قرار بود تحویل مجله بدهم. امیدوارم که جدا از قبول کردنش، امکان چاپ هم پیدا کند.
 

۱۳۹۵ فروردین ۲۰, جمعه

OGS

صبح زود بعد از اینکه کارهای سفارش امروز را کردی و من ظرف ها را بردم پایین و در ماشین گذاشتم، بعد از اینکه حلیمی که دوباره بابت سرمای هوا درست کرده ای و تا در این چند روز حسابی با آن گرم شویم را خوردیم و به راه افتادیم، بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم و برگشتم خانه با کمی سردرد شروع به درس خواندن کردم تا ظهر که از شدت سردرد و متعاقبش معده درد از کار کردن افتادم و این شد که حالا که ساعت نزدیک ۴ هست دوباره فصد دارم کمی کار کنم و از فردا به سلامتی شروع به نوشتن این مقاله ی کذایی.

تو هم امروز احتمالا تا دیرتر سر کار خواهی بود چون هفته ی بعد سندی نیست و باید بسیاری از کارها را پیش از رفتنش هماهنگ کنید. اما این ویکند و دوشنبه که سر کار نخواهی رفت قرار شده که کمی به کارهای پروپوزال و درس دانشگاه برسی.

تنها نکته ی امروز، که خودش نکته ای بس دلنشین و شاد کننده است، رسیدن خبر خوش از FGS بود و تایید گرفتن اسکالرشیپ OGS. با اینکه هر دو معتقد بودیم که حتما OGS را خواهم گرفت و شاید به همین دلیل گویی هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و نه من هیجان زده شدم و نه تو،‌ اما این خودش افتخار بزرگی است و برای بسیاری از دانشجویان آخر یک اتفاق ویژه در کل دوره ی تحصیل و تدریس. هر چند بعد از بمباردیر و شرک OGS شاید خیلی به چشم نیاید اما برای منی که احتمالا در سالهای آتی باید به دنبال کار خیلی از مسیرها را بیهوده گز کنم و منتظر بمانم چنین کمک مالی و کمک هزینه ای جدا از تاثیرش در رزومه و اعتماد به نفسی که بابت پرستیژ به آدم میدهد،‌ کمک هزینه ای خواهد بود که حتی خیالم را تا حدودی برای مامانم راحت می کند. خداوند تو را در پناه خیر قرار دهد و دلت را شادان که چنین زندگی و امکان و توانایی برای ما به ارمغان آورده ای.

و البته مبارکمان باشد این اولین خبر نیک در سال مهم پیش رو.

من منتظر اتفاقات بزرگ دیگری هستم و امیدوارم که به خیر و خوشی این رویاها جامه واقعیت به تن کنند.
 

۱۳۹۵ فروردین ۱۹, پنجشنبه

آرام، بازگشت به مدار

پنج شنبه شب هست و داریم آماده ی خواب میشیم. فردا برای ۲۰ نفر سفارش نهار داری و امروز هم تا بعد از ساعت ۷ سر کار بودی. من هم این چند روز گذشته آرام آرام شروع به درس خواندن کرده ام. نکته ی مثبت قضیه اینه که دارم خودم را تمرین میدهم که در خانه کار کنم. بد هم نبوده. فردا هم آخرین بخش هایی که برای مقاله ی بنیامین لازم دارم را مرور خواهم کرد و به سلامتی قصد دارم از شنبه نوشتن را شروع کنم.

دیروز بعد از مدتی با رسول دو ساعتی حرف زدم و از همه چیز گفتیم و بد نبود. البته هر دو خیلی مراقب هستیم که به حوزه های حساس کارمون کشیده نشه و لذت مصاحبت درباره ی فرهنگ را با تنش های سیاسی خراب نکنیم. کمی هم با امیر حرف زده ام این چند روزه که کمی بابت بد قولی های صاحب کار دلخور و خسته شده و حق هم داره.

تو هم جدا از کار که با برگشتن سندی از مسافرت های تفریحی و کاری فشرده تر شده، خیلی مشغول خواندن و تحقیق کردن راجع به تغذیه ی لازم و سلامت هستی. دوشنبه قراره که از خانه کار کنی و این ویکند فرصت مناسبی است که به قول خودت کمی برای طرح ریزی پروپزال و جمع کردن این بخش از مراحل تحصیلت وقت بگذاری. البته یکشنبه بعد از ظهر به کنسرت پیانو خواهیم رفت تا پیانوی بی نظیر Valentina Lisitsa را بشنویم که از سالها کارهایش را تعقیب می کردم. برای اوکسانا و رجیز هم بلیط گرفته ای و احتمالا بعد از پیانو جایی خواهیم رفت و کمی socialize خواهیم کرد. هر چند بستگی به پیشرفت من در امر نوشتن داره.

دیشب با یکی از همکارانت به اسم ونسا که خیلی هم دوستش داری بعد از کار قرار رفتن به تائتر مرگ یزدگرد را با اجرای گروهی کانادایی داشتید و قبل از آن شام رفته بودید به یکی دیگر از شعب ترونی - در کویین - و بعدش هم به دیدن تائتر که خیلی دوست داشتید. بعد از برگشتن به خانه بهم یادآوری کردی که در همان سال اول آشنایی بهت کتاب و متن این نمایشنامه را داده بودم و به همین دلیل خیلی بیشتر باهاش ارتباط برقرار کرده بودی. هنوز به تو نگفته ام اما پیش از رفتن به ایران هم بلیط یک کار کمدی در soulpepper را گرفته ام که خیلی راجع بهش تعریف و تمجید خوانده ام. 

جدا از شروع کردن به کار - هر چند فعلا کند و آرام - هیچ اتفاق دیگری را پیش نبرده ام. نه آلمانی و نه ورزش و نه تحرک، جز نشستن و پشت این میز و خواندن و کمی هم تعقیب اخبار. امشب بهم گفتی که ظاهر و قیافه ام داره تغییر می کنه و جدا از جا افتادگی و نشان بالا رفتن سن و سال خودم می دانم که هیات و هیکلم در وضعیت مناسبی نیست. برای همین باید از هفته ی بعد و بعد از اینکه کمی همت نشستن و کار کردن را در خودم احیاء کردم، شروع به ورزش کردن و رسیدگی به اوضاع و احوالم کنم.

 

۱۳۹۵ فروردین ۱۴, شنبه

یک روز پر از اتفاقات خوب

ساعت نزدیک یک بامداد هست و تو چند ساعتی هست که خوابیده ای و من هم که این چند روز را خیلی بد و نامنظم خوابیده ام بعد از نوشتن این شب نوشت باید سعی کنم که بخوابم تا حداقل فردا را از دست ندهم.

از جمعه شروع می کنم که روز بسیار شلوغ و مفیدی بود. کمتر از چهار ساعت و خیلی بد خوابیده بودم که از شدت تپش پیش از ساعت ۶ بیدار شدم تا کارهای آخرین روز کلاس را انجام دهم. تو هم باید زود بیدار میشدی چون سفارش داشتی و با اینکه قرار بود جمعه را سر کار نروی اما به هر حال صبح را با رفتن به تلاس شروع کردیم و بعد از تحویل سفارش ها دو نفری راهی دانشگاه شدیم. از قبل قرار بود که جمعه را که سندی نیست مرخصی بگیری به دانشگاه بیایی چون من به دلیل تدریس امکان رفتن به جلسه ی  گروه که راجع به مقطع فوق دکترا بود را نداشتم. بعد از اینکه مرا به دانشگاه رساندی، اول رفتی دفتر حسابرسی بیژن و اتفاقی چون مشتی دیر کرده بود پرونده امسال را با همسرش پیش بردی و از قرار چقدر هم بهتر شد. چون بیژی جون نه تنها سال پیش اشتباه مالی کرده بود که ما را هم به درد سر تصحیح پرونده با اداره ی مالیات اندخت از آنجایی که سرش با تهش بیست و یک میزنه وقتی که داره کار می کنه. اما خانمش نه تنها با توصیه های دقیق تو را از پرداخت بیش از حد مالیات معاف کرد - کاری که سال پیش بابت اشتباه مشتی کلی هزینه اضافه آن هم اول تابستان و دوره ی بی پولی ما بهمون تحمیل کرد - که خیلی هم دقیق بهت راهنمایی کرد تا چطور از دوباره کاری و اتلاف وقت و انرژی پرهیز کنی.

من هم جلسه ی آخر دو کلاس را خیلی خوب پیش بردم و خصوصا بعد از اتمام کلاس دوم که کلاس اصلی خودم بود چند نفری از دانشجویانم آمدند و جداگانه از کلاس و تدریس و همراهی من با مسائل جداگانه تشکر کردند. خصوصا Olivera که آخرین روز کلاسش در دوره ی لیسانس بود و گفت که این کلاس بهترین تجربه ی چهار سال دانشگاهش بوده. چند نفری از پسران هم در آخر ماندند و بعد از کمی گپ و گفت خیلی اظهار لطف کردند. در مجموع دو کلاس چند نفری هم خواستند تا اگر سال آینده درس دیگری را برای تدریس انتخاب در جریانشان بگذارم چون خیلی از این دست مباحث و چنین رویکردی خوششان می آید.

بعد از کلاس ها به آخر جلسه ی گروه که تو از اول در آن شرکت کرده بودی رسیدم و یک ساعتی را به حرفهای یکی دو سخنران از جمله دیوید که آخرین نفر بود گوش دادم. تو هم بعد از جلسه و در راه برگشت کلی از اطلاعات لازمه را بهم دادی و گفتی که از قرار داستان پست - داک خیلی متفاوت تر و ممکن تر از آنچیزی است که فکر می کردیم. اما جالبتر از هر نکته ای برای من روحیه ی خیلی خوب و متفاوت تو بود که پس از مدتها دوباره فرصت کرده بودی به فضای دانشگاه بیایی و خودت هم معترف بودی که اینجا و چنین فضایی جای اصلی ماست. تمام امروز را هم در این باره حرف زدیم و قرار شد به سلامتی پس از پایان دکترا برای تدریس در کالج اقدام کنی که اساسا چنین کاری را بیشتر می پسندی و دوست داری. امیدوارم که چینی شود و هر دو امکان کار در حوزه ی دانشگاهی را پیدا کنیم - تا ببینیم قسمت چه می شود و خدا چه می خواهد.

در راه برگشت به خانه و در ترافیک شدید جمعه عصر رفتیم در خانه ی مرجان و از قسمت نگهبانی بسته ای را که از ایران لطف کرده و علیرغم سنگینی آورده بود را گرفتیم و راهی خانه شدیم. جدا از لطف مامانت بابت خرید و فرستادن مجلات و کتابی که می خواستم کمی هم آجیل برای ما داده بود که همین هم باعث سنگینی بیشتر شده بود.

تا رسیدیم خانه و چیزکی خوردیم نزدیک غروب شده بود که دوتایی رفتیم کویینز پارک و سبزه ی عید را گره زدیم و پای دختر تو در پارک گذاشتیم درست مطابق این چند سال گذشته. هر چند سبزه ی امسال بهترین سبزه ای بود که تا حالا داشتیم. اتفاقا همین را هم به فال نیک گرفتیم و از همانجا راهی کنسرت دیوید گیلمور شدیم. جدا از سرما و خستگی روز و کم خوابی و کم توانی آنقدر از کنسرت و بازی نور و شنیدن بسیاری از آهنگ های دوست داشتنی دوره ی پینک فلوید گلیمور لذت بردیم که وقتی به خانه رسیدیم حسابی سر حال بودیم. ساعت نزدیک ۱۲ شب بود که بعد از یک چای گرم تو راهی تختخواب شدی و من هم کمی مجلات را ورق زدم و تا خوابیدم نزدیک ۲ صبح بود. برای من این کنسرت جذاب بود و خصوصا لحظاتی از آن یادآور بسیاری از خاطره های دوره ی نوجوانی، اما از قرار برای تو شب بیاد ماندنی تر و لذتبخش تری بود.

صبح با هوای دوباره سرد شده و برفی بیدار شدیم و البته حلیم گرم و مطبوعی که تو از شب قبل بار گذاشته بودی. بعد از صبحانه و کمی حرف زدن قرار شد که پیش از پیاده رفتن تو به سن لورنس مارکت برای خرید ماهی برویم ایندیگو و تو اطلاعات جلسه ی دیروز را برایم بازگو و مرور کنی و از آنجا راهی مارکت شوی و من هم به کارهای کلاس و ایمیل هایی که از برخی بچه ها بابت امتحان و ... گرفته بودم برسم. اما اتفاق جذاب و مهم روز پیش از بیدار شدن تو افتاده بود. دیروز به دفتر پگی مدیر گروه علوم اجتماعی دانشکده رفتم تا از منشی اش وقتی بگیرم و دوباره پیگیری احتمال teaching ticket را بکنم. دیروز جدا از تمام کارهایی که داشتیم، برای اسکالرشیپ سوزان مان و پرووست هم اقدام کردم و از قبل قرار بود خودم را به سخنرانی دیوید برسانم تا نامه ی معرفی ام را ازش بگیرم و تحویل جودیت دهم. صبح پیش از کلاس ها تمام مدارکم را تحویل داده بودم اما این دو نامه مانده بود. همین هم شد که در لابلای کارها تصمیم گرفتم یک پیگیری نهایی از دفتر مدیر گروه بابت امکان تدریس درس خودم در سال آینده بکنم و بهش بگویم که اگر من یکی از این اسکالرشیپ ها را قبول کنم عملا اجازه ی تدریس که هیچ حتی TAship هم نخواهم داشت. منشی پگی گفت که اول به خود پگی ایمیلی بزنم و بعد اگر لازم بود وقت ملاقات بگیرم. از طرف دیگه Eve هم در چند دقیقه ای که در پایان جلسه ی گروه داشتیم به نظرم - و امیدوارم اشتباه برداشت نکرده باشم - خیلی سربسته بهم اشاره کرد که OGS و تدریس بهتر از بورسیه ی مان و پرووست هست. گویی که خیلی سربسته بهم اشاره می کنه که OGS را گرفته ام.

اما امروز صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدم و ایمیل هایم را چک کردم دیدم که پگی یک ایمیل کلی به نزدیک ۳۰ نفر فرستاده و گفته که احتمال ارائه ی teaching ticke هست و اگر مایل هستید دوباره اقدام به فرستادن درخواست و رزومه و ... کنید. یعنی کاری که از اکتبر کردم و از چندین نفر از سیدنی تا یورک نامه گرفتم و با آشر و Eve گرفته تا کمرون که چند روز پیش معلوم شد اساسا تمام اشتباهات از خودش سر زده تا همین پگی ملاقات کردم و در نهایت انتخاب شدم و درست دو هفته ی بعد عوض امضاء قرارداد خبر منتفی شدن کل پروژه بهم داده شد، خلاصه همه چیز احتمالا از اول و حالا با جمع دیگری رقابت کردن. با این حال خیلی سریع برای پگی ایمیل زدم و جالب اینکه بعد از ظهر هم خودش جواب داد که خیلی خوشحال شده که دیده من دوباره اقدام کرده ام. البته نه قولی و نه تضمینی هست و نه من هیچ حسابی بابت این داستان باز کرده ام. هر چه قسمت و صلاح هست امیدوارم که رخ دهد. خلاصه قراره که تا نیمه ی ماه آینده و به سلامتی تا پیش از تولد تو خبر نهایی بهم داده بشه. اولین تصمیمی که گرفتم این بود که اساسا به تو چیزی نگویم تا مثل دفعه ی قبل نشه و کلی باعث حالگیری و دلخوری من و در نتیجه تو نشه. به پگی گفتم که حاضرم اسکالرشیپ نگیرم و بابت چنین امکانی از گرفتن بورسیه ی سوزان مان صرف نظر کنم اما می دانم که هیچ چیز قطعی نیست و پروسه ی کار خیلی طولانی و پیچیده تر از این حرفهاست. ضمن اینکه خود طرف هم آشنایی های خاص خودش را با بعضی از کاندیدها داره. اما نا امید هم نیستم. تا ببینیم که چه مقدر شود.

بعد از رفتن به ایندیگو هنوز حرف خاصی از جلسه ی دیروز نزده بودی که بطور اتفاقی یکی از همکارانت را دیدی و با آمدن و نشستن او سر میز ما، من بعد از چند دقیقه خداحافظی کردم و راهی خانه شدم تا به کارهایم برسم و شما هم با خیال راحت حرفهای مربوط به تلاس را بزنید. خصوصا که متوجه شدم این همکارت همان کسی است که در گذشته یک بار سرطانش را مغلوب کرده و حالا دوباره بهش گفته اند باید مواظب باشه چون نشانه هایی تشخیص داده اند. بنابراین می دانستم که فرصت خوبی برای اوست که با تو کمی درد دل کنه.

پیاده در هوایی سرد راهی سن لورنس شدی و بعد از خرید و کمی در برف و آفتاب پپاده روی تند رفتی ایتون سنتر تا خریدها و سفارش های خاله و مامانت را انجام دهی و همراه خودت به سلامتی ببری ایران. ساعت حدود ۳ بعد از ظهر بود که برگشتی خانه و تا آن موقع هم من علاوه بر دیدن جسته و گریخته ی بازی بارسلون و رئال به کارهای ایمیلی و دانشجویانم می رسیدم. آمدی و ماهی تازه ای که گرفته بودی را به روش مخصوص و با سس خاص خودت طبخ کردی و بعد از نهار دیر هنگام هر دو کمی به کارهای شخصی خودمان رسیدیم تا سر شب که برای تولد امیر بهش زنگ زدیم و برایش بهترین آرزوها را کردیم. کمی از شدت کار و خصوصا اخلاق و وعده و وعیدهای بی سرانجام صاحب کار خسته بود اما با کمی گپ زدن بهش اصرار کردم با پولی که برایش فرستاده ام یا کفش یا ادکلن بخرد و خلاصه کمی حال و هوایش عوض شد.

شب در نیمه ی فیلم بی ربط  Radio Days وودی آلن بودیم که تو خوابت برد و از آن به بعد من مشغول دیدن چیزهای متفرقه و حالا هم نوشتن این یادداشت بلند هستم و ساعت نزدیک ۲ صبح شده.

فردا خانه ایم و من که کلی بابت شروع و نوشتن مقاله ی بنیامین عقب هستم قصد دارم مجله بازی کنم و از دوشنبه کار جدی ام را آغاز - همان دوشنبه ی رویایی که ماهها و بلکه سالهاست که قراره بیاد. تو هم احتمالا برای خرید یکی دو قاب عکس برای میز کارت در تلاس یک سر بیرون بروی و جدا از اینها کمی تمیز کاری معمول یکشنبه را خواهیم داشت و از همه چیز مهمتر اینکه می خواهیم در دل هم استراحت کنیم و از با هم بودن لدت ببریم چون به سلامتی اخر این ماه برای ده روزی راهی ایران می شوی و هر دو غبطه ی این فرصت را خواهیم خورد اگر به راحتی از دستش بدهیم.