۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

شام شهروندی


ساعت ۱۰ شب هست و هنوز از شام با آیدا و نسیم برنگشته ای. کار و دانشگاه و برنامه ی شام به مناسبت جشن شهروندی آیدا تمام روزت را گرفت. من هم بعد از اینکه از کلاس دیوید که نسبتم با درس و متن مثل نسبتم با زبان چینی بود برگشتم تا الان کار بخصوصی نکردم و جز خواندن چند مطلب کوتاه از مجله ای که آیدا برایم آورده. نمی دانم چرا دوباره قلبم مدتی است درد میگیرد و کمی هم بی موقع و طولانی اذیتم می کند.

دیشب با مامان و مادر اسکایپ کردیم و فیلم اول از ده فیلم ده فرمان را دیدیم که خیلی خوب بود. برای مامان پول ماهانه اش را حواله کردم که دوباره برای گرفتنش امروز مشکل داشتند و اینبار می گفتند جواب سئوال را درست نداده اید. سئوال نام فرزند اول بود و طبق معمول اشتباهی از آنها کار را به مشکل انداخته بود تا بلاخره درست شد.

فردا باید مقدمه ی مقاله ی بنیامین را بنویسم و کل متن را یکبار بخوانم و یکدست کنم تا شب برای مگان بفرستمش و هفته ی بعد تو تحویل تری دهی. جمعه هم که کلی برگه برای تصحیح از دانشجویانم خواهم گرفت و احتمالا ویکند مشغول آنها باشم و از هفته ی بعد هم کار تزم را شروع کنم که دو ماه کامل عقب افتاده.

۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

سه مجله ی۵۰ هزار تومانی

با اینکه هر دو خیلی خسته بودیم اما بعد از اینکه تو از سر کار و من از کتابخانه آمدیم خانه همتی کردیم و رفتیم کمی ورزش. الان تو داری دوش میگیری و من هم بعد از یک ساعت تلفن با رسول پول ماهیانه ی مامانم را فرستادم و بهش خبر دادم.

دیشب برای دیدن آیدا از آنجایی که هنوز نرفته بود خانه ی خودش رفتیم خانه ی نسیم و مازیار. من از کتابخانه آمدم و تو از شرکت. بعد از اینکه رسیدم با مازیار رفتیم پیتزا گرفتیم و دور هم بودیم و از آیدا و خانواده اش شنیدیم و از تجربه ی یک هفته ای مازیار در ایران که خیلی وضعیت را تاسف بار دیده بود. تا رسیدیم خانه ساعت نزدیک ۱۲ بود و از خستگی دیگه نای هیچ کاری نداشتیم. هم شب قبلش بابت دیدن مراسم اسکار- که طبق انتظار در اکثر انتخابها خیلی محافظه کارانه و سیاسی بود- تا دیر وقت بیدار بودیم و هم دیشب. امشب اما خانه ایم و کاری نداریم هر چند هر دو خیلی خسته ایم.

بلاخره مقاله ی بینامین را به جایی رساندم که تنها با نوشتن یک مقدمه آماده ی تحویل به مگان خواهد شد. فعلا که هنوز بطور کلی نخواندمش به نظرم بد نشده. فردا که باید بعد از یک ماه برم سر کلاس دیوید- که واقعا ازش خجالت می کشم هنوز نه مقاله ی درس قبلی را بهش داده ام و نه این یکی را درست خوانده ام- به هر حال به کار بنیامین نمیرسم اما پنج شنبه با اینکه کلی از برنامه ی اصلی ام عقبم اما باید تمامش کنم.

تو هم فردا بعد از کار نیمه وقت که میری دانشگاه و بعد هم برای شام با نسیم و آیدا قراره سه نفری بروید بیرون. من پیشنهاد دادم بروید بوکا و خلاصه با اینکه تو دوست نداشتی بدون من بری اما قرار شد برای جشن سوگند شهروندی آیدا که ظهر هست شام بروید آنجا. راستی زحمت کشیده و برایم ویژه نامه ی جنگ و صلح مهرنامه را با دو شماره ی آخرش را آورده که روی هم شده ۵۰ هزار تومان. امروز هم تو از شرکت آن شماره هایی که از مهرنامه و اندیشه پویا اضافه داشتم را برای رسول پست کردی که به زودی میرسه دستش و مطمئنم سرگرمش می کنه. برای داریوش هم دیروز کتاب ضرب المثل های بختیاری را ایمیل کرده بودم که کلی خوشحالش کرده بود.

خب! برنامه ی قبل از خواب اول تلفن به مادر هست و بعد هم دیدن بخشی از ده فرمان کیشلوفسکی اگر که حالش را داشته باشم چون نمی خواهم فیلم را تلف کنم.

۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

بیماری مرجان

برف قشنگی داره میباره و تو هم داری لوبیا پلو درست می کنی. ساعت از ۲ گذشته و قراره قبل از نهار همت کنیم و بریم ورزش و ورزش را شروع کنیم. امروز صبح اول رفتیم کافه ی سم جیمز و کاپوچینویی گرفتیم که خیلی تعریفش را شنیده بودیم. بار دوم بود که می رفتیم آنجا در این مدت و بی تردید از کرما بهتر بود. بعدش تو را خانه رساندم و بنزین زدم و ماشین را تحویل دادم که اولش طرف اشتباهی ۳۰ دلار بیشتر حساب کرد و بعد از اینکه از پارکینگ رفتم بالا و دلیلش را پرسیدم متوجه شدند که اشتباه کرده اند و درستش کردند- برای اولین بار پیگیری چنین کاری را کردم و البته هم نتیجه داد.

اما دیشب خانه ی مرجان خودمان چهار نفر بودیم و بد نبود تا اینکه مرجان در حین تعریف کردن از داستان سفرش برای شرکت در سخنرانی اکهارت - که واقعا دکان و بیزنسی شده پیدا کردن رگ خواب ملت در آمریکای شمالی بابت بحران معنویت- تز دهنش در رفت و گفت که سالهاست که MS داره و از سال پیش بعد از مدتها پیشرفت بیماریش آغاز شده. خیلی ناراحت شدیم و هم به خودش و هم امروز با هم که حرف میزدیم گفتیم که باید خصوصا خلاء کارهایی که فرشید باید به عنوان پدر برایش بکنه و نمیکنه را تا حدی با محبت کردن به کامران انجام دهیم و اینطوری مرجان هم کمی فشار و استرسش کم میشه و شاید برای حالش مفید فایده.

از آن طرف داشتم از پارکینگ بر می گشتم خانه بعد از تحویل ماشین که تو گفتی که نسیم بهت زنگ زده و گفته که اسکی که قرار بود با هم بریم هفته ی پیش و خودش با دوستانش رفته کار دستش دادی و منیسک زانوش پاره شده و از شدت درد داشت گریه می کرد و می گفت که شب و روز نداره. تازه داشت میرفت فرودگاه تا مازیار را که از تهران بر میگشت برداره. گفتی که علی هم آنجا بوده اما گفته که من کار دارم و با دوستام دارم نهار میرم بیرون و خلاصه انگار نه انگار که خواهرش چنین وضعی داره.

آیدا هم امشب میاد و ما احتمالا فردا شب میریم خانه اش. قراره کمتر از یک هفته بماند و بهت گفته که آنقدر وضع آریو خراب شده که حتی ماشین هم کرایه نخواهد کرد. راستی نیم ساعت پیش با عموجان اسکایپ کردیم و با اینکه خیلی متوجه نشد که ما داریم مستقیم می بینیمش اما جالب بود. جالبتر دیدن مردی که با بیش از صد و پنج سال عمر همچنان تنها زندگی می کنه و همه ی کارهای خودش را هم می کنه و البته ساعتها مطالعه در طول روز.

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

رانندگی


تازه از کاستکو برگشته ای خانه و من هم از کتابخانه. داریم کارهامون را می کنیم که بریم برای شام منزل مرجان. دیشب از شدت کمر درد که فکر کنم بابت این چند روز ممتد نشستن در کتابخانه و ورزش نکردن باشه خیلی از خواب بیدار شدم اما در مجموع فکر کنم مقاله ی بدی نشه. یعنی تا اینجا که خوب رفته جلو البته همانطور که بهت گفتم این را بیشتر برای اشر می نویسم که بعدا بهش بدم تا نگاهی بهش بندازه و نه برای تری که بعید می دانم اساسا اینقدر درک از بینامین داشته باشه.

امروز صبح قبل از اینکه از خانه بریم تا ماشین را تحویل بگیریم و تو باهاش بری دنبال کارهایت و خرید توی تختخواب که بودیم راجع به این حرف زدیم که باید سعی کنیم تا چند نفری را برای تشکیل دادن یک حلقه از دوستانمان بابت رفت و آمد پیدا کنیم. شاید از همسایه ها به پیشنهاد تو شروع کنیم. هفته ی بعد البته دعوت به رسیتال پیانوی شوپن هستیم که لیز بلیطهایش را برایمان گرفته و قراره که با اون و شوهرش بریم احتمالا بعدش هم رستورانی خواهیم رفت تا بیشتر با هم آشنا بشویم. هر چند که فعلا برای دو سالی لیز خواهد رفت اما آشناییش با تو و حمایتهایش خیلی بهت در شرکت کمک کرد. دیشب هم برایت مسیج زده بود که تام بهش گفته تو از سارا خیلی باهوش تر و مطمئن تری و اون هم خیلی پز تو را بهش داده.

خب! بریم تا تو تجربه ی یک روز کامل رانندگی با گواهینامه ی جدیدت را ادامه دهی.


۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

لذت متن، لذت نوشتن

یک برف شدید و تند بادی داره میاد که نگو. تازه از کتابخانه آمده ام و با اینکه تمام روز را سعی کردم کار کنم اما این مقاله ی بنیامین داره خیلی سخت جلو میره. البته به تو که کلی عذاب وجدان گرفتی گفتم که اگر تنها برای تری و کلاسش می خواستم بنویسم که تا حالا تمام شده بود اما چون نسبتا خوب خوانده بودم و یادداشتهای خوبی هم جمع کرده ام حیفم آمد که به عنوان یک کار کمی جدی تر دنبالش نکنم و یک مقاله ی بهتر ننویسم.

تو هم داری میای خانه و گفتی بانا برایت ایمیل زده و خواسته که از مارکت برایش خرید کنی و به همین علت تاکسی گرفته ای تا در این هوا خیلی اذیت نشی. امشب شاید یک قسمت از مجموعه ی ده فرمان کیشلوفسکی را ببینیم. دیشب که با تمام خستگی و به همت تو رفتیم ورزش اما امشب را نمی دانم. باید با مامانم حرف بزنم و کمی هم کارهای جانبی دارم. فردا هم قرار شد که تو ماشین کرایه کنی و بری برای اپیلاسیونت و از آن طرف هم کاستکو و شب هم خانه ی مرجان خواهیم رفت. برنامه ی یکشنبه هم ماندن در خانه هست- با اینکه آیدا میرسه و دعوتمان کرده بود بریم خانه اش- و شب هم مراسم آکادمی را خواهیم دید.

این آخر هفته باید کار مقاله را تمام کنم و از هفته ی آینده تزم را شروع کنم که کلی دیر شده. دیروز بهت گفتم که به محض اینکه روند درس خواندنم کمی شکل می گیرد هر چفدر هم که سخت بره جلو اما کم کم بهتر و روانتر میشه. اما از بس که انقطاع در درس خواندم دارم همیشه این روند را باید تکرار کنم بی آنکه از درس خواندن لذتی ببرم. اینبار اما باید آهسته و پیوسته کار را ادامه دهم تا تبدیل به عادت شود.  اینگونه هم از متن و درس خواندن لذت می برم و هم از نوشتن.


۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه

آخر هفته با رانندگی تو

 با اینکه دیشب به موقع و خوب خوابیدیم اما تا صبح به قول مادر با عزرائیل کلنجار رفتم. تازه آب پرتقال گرفتم و برای تو که هنوز از تخت بلند نشدی آوردم و منتظرم که با هم صبحانه بخوریم تو بری سرکار و من هم کتابخانه. دیروز نسبتا به یک جمع بندی بهتری برای مقاله ی بنیامین رسیدم و تا حدی هم کار را جلو بردم. ساعت ۴ بود که بهم زنگ زدی که به سلامتی گواهینامه ات را گرفتی و قرار شد با هم جایی قرار بگذرایم و یک جشن کوچک به مناسبتش با هم بگیریم.

رفتیم جک استور و یک شام گرفتیم و لبی تر کردیم و کلی حرف از اینور و آنور زدیم و آمدیم خانه. هر دو خیلی خسته بودیم. تو که نصف روز کار کرده بودی و بعدش هم رفته بودی با آریا *رویو* نه ریویو کرده بودی و امتحان داده بودی، من هم بعد از مدتها کمی متمرکزتر در کتابخانه به کارم مشغول بودم و می نوشتم.

امروز بیست و یک فوریه هست و گفتن نداره که از تمام برنامه هایم عقبم. نه درسهای خودم را شروع کرده ام و نه نوشتن MRP و نه آلمانی خواندن. اما اوضاع خوبه. قراره آخر هفته یا رانندگی تو بریم کاستکو و تو بری جلسه ی دیگری از کار لیزت را انجام بدی و امروز و فردا هم کار و درس داریم. خلاصه که ۲۱ هست و باید یک کار جدید را در آن شروع کنم. شاید ورزش!
  

۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

امتحان گواهینامه


تمام روز را چنان درگیر کار بودی که وقتی آمدی خانه ساعت نزدیک ۸ شب شده بود. قرار بود که من لپ تاپی که از شرکت بهت داده اند را در خانه کار نمی کند برایت بیاورم کافه ای سر راه تا آنجا هم امتحانش کنی که بهت خبر دادی از بس دیر شده و خسته ای که باشه برای امروز چهارشنبه. اما روز مهمی را در شرکت داشتید. همان صبح اول وقت تام با تو و سارا جلسه ای گذاشته بود و به سارا تفهیم کرده بود که وظایف شما دو نفر جداست و تو مستقیما با تام کار خواهی کرد.

تازه همین الان به سلامتی از در رفتی بیرون و امروز نیمه روز کار می کنی و بعد از ظهر به سلامتی باید برای امتحان رانندگی بری که امیدوارم قبول بشی و از این به بعد هر زمان که خواستی و کار داشتی خودت ماشین کرایه کنی. این هم داستانی بود. گواهینامه ی ایرانت باطل شده بود و باید یک سال اینجا صبر می کردی که بلاخره این یک سال هم گذشت.

من هم دیروز کمی در کتابخانه کار کردم. هنوز خیلی مقاله ی بنیامین برایم خط و موضوعش روشن نشده. داستان از این قراره که دقیقا به اندازه ی دو متن و دو مطلب جداگانه یادداشت دارم و نمی دانم کلا یکی را حذف کنم و اگر نه چگونه این دو را بهم پیوند بزنم. به هر حال امروز و فردا آخرین مهلتی است که برای خودم گذاشته ام. تا نیم ساعت دیگه باید برم کتابخانه ی کلی و احتمالا تا زمانی که بهم خبر امتحانت را بدی کمی روی مقاله کار می کنم. بعدش قراره برایت لپی را بیاورم بالزاک کافه و کمی آنجا بشینیم.

دیشب آیدا هم ایمیل زده بود که ویژه نامه ی جنگ صلح جلد اول مهرنامه را برایم گرفته و با شماره ی جدید خود مجله برایم می آورد. نوشته بود برای محکم کاری شماره ی قبلی را هم گرفته که مثل دفعه ی پیش حالا دو شماره از دو مجله خواهم داشت. یکی اندیشه پویا شماره ی دی و یکی هم این. تو گفتی بفرستم برای رسول که پیشنهاد خوبی بود و این کار را می کنم. آخر شب هم فیلم Seven Psychopath  را دیدیم که خیلی پرت و پلا بود.


۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

با کیفیت زیستن


آخرین شب از لانگ ویکند را داریم پشت سر می گذرایم که به قول تو پر از آرامش و روحیه بود و کاشکی که یک روز دیگه هم تعطیلی ادامه داشت و یا تعطیلی آخر هفته بعد هم سه روز بود.

دیشب پگاه و فرشید به اصراری که از قبل داشتند که همدیگر را ببینیم قرار برانچ گذاشتیم. پگاه به تو گفته بود چون فرشید تا از خواب بیدار میشه عادت داره صبحانه بخوره اگر مشکلی نیست صبح زود بریم. خلاصه ما هم صبح زود بیدار شدیم تا تمیزکاری خانه را انجام بدیم و آماده رفتن بشیم که نیم ساعت قبل از قرار پگاه بهت تکست زد که فرشید دیشب تا دیرو وقت بیدار بوده و من دلم نمیاد بیدارش کنم و خلاصه قرارمون را منتفی کنیم. بهت گفتم که دلیل اصلی اکره من نسبت به قرار گذاشتن با بعضی از دور و بری ها و آشناها همین داستان بی نظمی و بی برنامگی آنهاست که تقریبا همیشه هم گریبان ما و برنامه هامون را میگیره. خلاصه که کارهامون را کردیم و خودمان دوتایی رفتیم برای برانچ بیرون.

بعد از برانچ تو رفتی وینرز تا برای رفتن به ایران یکی دوتا سوغاتی بگیری و من هم کمی در کتابفروشی های دست دومی چرخ زدم و جداگانه حدود ساعت یک رسیدیم خانه. از وقتی هم آمدیم اول متنی که مامانت می خواست را آماده کردم و تو هم نگاهی بهش انداختی و برایش ایمیل کردم. تو هم بیشتر از یک ساعتی با جهانگیر اسکایپ کردی و سعی کردی نصیحتش کنی. بعدش خانه را گردگیری کردی و تقویت کننده موها را درست کردی و من یک ساعتی با رسول حرف زدم و حالا هم با مادر داریم حرف میزنیم و دیشب هم بیش از یک ساعت با خاله فرح حرف زدیم و با ایران صبحش حرف زدیم و خلاصه که کلی وقت بابت تلفن گذاشتیم اما به هر حال باید این کارها را هم می کردیم.

امروز کمی درباره ی اینکه می خواهیم زندگی مون را نظم و ترتیب بیشتر بدیم با هم حرف زدیم. قرار شد تو پیانو را دوباره شروع کنی و من آلمانی و با هم ورزش را. من گفتم که می خواهم کمی به روحیه ی خودم برسم تا از این طریق درس خواندنم هم درست بشه. باید کمی سینمای کلاسیک و ادبیات کلاسیک را ببینم و بخوانم و برخی را دوباره خوانی کنم. و البته ورزش و درس و زندگی. دوباره زندگی البته با کیفیت زیستن را زندگی معنی می کنیم.

۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

La Clemenza di Tito


یکشنبه ی آرام و غروب زیبای آفتاب در آسمان باز و هوای نزدیک به بیست درجه زیر صفر را پشت سر می گذاریم. داری با خاله فرح حرف میزنی و قبلش هم با تهران حرف زدیم. قرار بود بریم اسکی اما دیروز تصمیم گرفتیم که این پول را فعلا هزینه نکنیم و کمی دست به عصا راه بریم تا زمانی دیگه. اما خودمان دوتایی خیلی خوشحال و خوش تا اینجا زمان را در کنار هم گذرانده ایم.

دیروز صبح تو رفتی یک جلسه رانندگی را تمرین کنی تا عصر چهارشنبه که به سلامتی باید بری برای امتحان گواهینامه. من هم رفتم کرما و کمی بینامین خواندم تا تو آمدی و با کمی خریدی که کردیم رفتیم خانه. نهار خوردیم و عصر بود که با بلیطهایی که بانا و ریک برامون به عنوان کادو گرفته بودند رفتیم سالن اپرای چهارفصل تورنتو تا اجرای را La Clemenza di Tito ببینیم. اپرای خوبی بود اما کمی جا و ردیفی که داشتیم نامیزان بود. به هر حال از طبقه ی پنج و از گوشه ای که صندلی ها ردیف طولی هستند و نه عرضی کمی سخت شده بود اما در مجموع تجربه ی جالبی بود خصوصا اینکه کارگردان کمی تغییرات مدرن در کار موزارت وارد کرده بود از جمله تغییر جنسیت سربازها و نقش اول که جالبش کرده بود. بعد از اپرا با اینکه قرار بود بریم بار و دوتایی با هم بشینیم از شدت برف تصمیم گرفتیم برگردیم خانه و فیلمی ببینیم و شامی با هم بخوریم. فیلم Down By Law از جارموش را دیدیم که خوشمان آمد. خلاصه که شب خوبی داشتیم.

امروز هم به پیشنهاد تو با اینکه خیلی سرد بود برای قهوه و صبحانه رفتیم کافه بالزاک و نشستیم و گپ زدیم و بعد هم رفتیم فروشگاهی که تو مدتی بود می خواستی ببینی به اسم Whole Food که کمی میوه و قارچ و نان بگیریم. خلاصه که تا برگشتیم و نهار خوردیم با تلفن مشغول شده ایم تا الان که دیگه هوا تاریک شده.

تو می خواهی بری ورزش و من هم بنا به خواسته ی مامانت باید یکی دو صفحه ای درباره ی روزنامه و مجله به انگلیسی برایش بنویسم. شاید فیلمی دیدیم و البته قراره که اگر حوصله کردیم با هم پیتزا درست کنیم. فردا هم آخرین روز تعطیلی این لانگ ویکند هست که خانه خواهیم بود و دوتایی خوش می گذرانیم و با اینکه درسی نخواندیم اما انرژی میسازیم و ذخیره می کنیم برای یک هفته و ادامه ی رویایی.

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

دستیار تام


تازه از سر کلاسهایم برگشته ام و با اینکه امروز تعداد کسانی که قرار بود پرزنت کنند و متون هم بیشتر بود- بخاطر تعطیلی هفته ی پیش- من خیلی بیشتر از هفته های معمولی خسته شدم و سر کلاس کار کردم. به هر حال نزدیک غروب هست و از صبح سحر که بیدار شده ام تا الان طبیعی است که خسته باشم. البته سر دردی که دارم بیشتر اذیتم می کنه تا خستگی. اما سه روز تعطیلی پیش رو داریم که قراره هم خوش بگذرانیم- شاید بریم بلو مانتین تا تو و نسیم اسکی کنید- و هم درس بخوانیم- بلاخره می خواهم که این مقاله ی بنیامین را شروع و تمام کنم.

دو تا خبر خوب بهم دادی امروز که خوشحال کننده بود. اول اینکه لیز پست سارا را با تو تقسیم کرده و از این به بعد تو دستیار و رئیس دفتر تام خواهی بود و کاری با سارا نخواهی داشت. این داستان حاصل صحبت دیروز تو و لیز با تام بوده و لیز که خصوصا خودش متوجه ی اشتباهش در انتخاب سارا شده داره تلاش می کنه که اوضاع را به شکل مطلوبی درست کنه و در این مسیر خصوصا تو را بیش از پیش برای تام ارتقاء بده. البته هیچ کار خارق العاده ای نمی کنه جز اینکه تام را متوجه ی حجم کارهای تو و مسئولیت هایت کرده و البته تام هم به لیز گفته که پس چرا اصلا سارا را استخدام کردیم.

اما خبر دوم هم درست شدن کار سیتیزن شیپ آیدا بود که گفتی بهت زنگ زده که داره میاد هفته ی آینده برای سوگند و مراسم رسمی کارش. خیلی نگران بود و البته خودش هم متوجه شده بود که چه اشتباهی در طول سالهای قبل کرده اما خدا را شکر که کارش درست شد و حالا هم داره میاد برای یک هفته اینجا و برگرده. بهت گفته که فلانی چه کتاب و یا مجله ای می خواد بگو تا برایش بگیرم و گفته که می خواد یک شب با آندیا بیاد اینجا بمونه.

الان هم زنگ زدی که به سلامتی داری میای خانه. خب امشب برنامه ی فیلم داریم. احتمالا Down By Law از جارموش را ببینیم. فردا شب میریم اپرا که بانا و ریک مهمانمان کرده اند- خودشان البته آمریکا هستند اما برای ما بلیط گرفته اند. یک شنبه هم داستان اسکی تو و نسیم هست که بابتش ماشین کرایه کرده ایم و دوشنبه هم که تعطیل و روز خانواده هست را خانه خواهیم بود.

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

روزمان مبارک


با اینکه بر خلاف این مدت اخیر صبح زود خیلی راحت بیدار شدم و البته تصمیم گرفتم تو را بغل کنم و یک ساعتی بیشتر توی دل تو بخوابم. با اینکه تصمیم داشتم مثال تمام این مدت اخیر از امروز صبح شروع کنم و دیگه کارهایم را عقب نندازم و بهانه تراشی نکنم. با اینکه امروز و امشب به مناسبت ولنتاین قراره با هم و دوتایی در خانه ی زیبا و آشیانه ی عاشقانه مون پاستا درست کنیم و شراب بنوشیم و فیلم ببینیم و با اینکه صبح مثل دیشب خیلی خوب و عاشقانه گرما و شعف در دل هم و با هم تجربه کردیم و با خنده و آرامش خوابیدیم و بیدار شدیم. اما بعد از اینکه تو بهم گفتی که راستی سال آینده ماه می ۳۵ ساله میشی- به سلامتی و با بهترین آرزوها و بیش از هر چیز در کنار هم و با خوشی برای سالهای سال و دهه ها- ته دلم گرفت. باز هم همان داستان همیشه ی احمقانه اما ریشه کن نشده.

برایت و برای خودم و برای خودمان بهترین آرزوها را می کنم. سلامت و آرامش و سعادت. طول عمر و لذت و شادی از موفقیت و تحصیل و کسب انسانیت. دهه ها. این ولنتاین را باید طور دیگری و در مسیر بهتری آغاز کنم و تا سال و سالهای آینده نشان دهم که لایق عشق تو بوده ام چون تا کنون که چنین نکرده ام. آرزو می کنم سربلند شوم و تو سال به سال این نکته را برایم تایید کنی. بی خنده و عشق و گرمای تو مرده ام. بی عشق تو نه جمادم و نه حتی نبات. بی تو هیچم. می خواهم خودم را به خودم، به تو و به عشقمان ثابت کنم. همانگونه که گفته اند بزرگترین رسالت انسان ساختن خودش است. می خواهم خودم را بسازم. کار کنم آنچنان که کار فعلیت زیستنم باشد و نه فراغت از آن بطالتم.

روز من و تو مبارک. روز عشاق!

۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

وای بر مغلوب!


چهارشنبه شب. پرزنتیشن دیالکتیک منفی را دادی و با هم بعد از کلاس در کافه بالزاک قرار گذاشتیم. امروز برای سومین جلسه کلاس دیوید را نرفتم به هوای اینکه بمانم و مقاله ی بنیامین را شروع کنم که هیچ کاری نکردم. مطلقا هیچ کار مفید. نه کلاس دانشگاه و نه گوته و نه درس و نه حتی خواندن یک چیز درست و حسابی.

اما تو روز خوبی داشتی. اولا که گویا لیز خودش متوجه ی اشتباهش در مورد سارا شده و امروز بهت گفته که بهتره به تام بگه که تو به اون گزارش کار خواهی داد. تری هم نمره ی درس دموکراسی را بهت داده که A شدی و این اولین نمره ی درسی دوره ی دکتری هست که به سلامتی گرفته ای و پایه ی خوبی برای اسکالرشیپ خواهد شد.

داریم آماده ی خواب میشیم و البته فیلم نیمه شب در پاریس را برای دوباره دیدن بعضی از مناظر پاریس و کمی سرگرم شدن می بینیم.

فردا ولنتاین هست و من هم می خواهم ولنتاین تازه ای برای خودم و تو دست و پا کنم. درسته که مدتهاست از وضع خودم نق میزنم و بدتر از آن هیچ کاری نمی کنم و دایم همین بطالت را موضوع نوشته ی هر روز می کنم. اما دیگه نه! بسه و باید یک فکر اساسی کرد چون ...

خلاصه که وای بر مغلوب! وای

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

بونس


زنگ زدی که داری میرسی به ایستگاه قطار و داری میای خانه. یک روز کاری و مفید برای تو و یک روزتمام به بطالت برای من. قرار بود بنیامین را شروع کنم که به دیدن چند برنامه ی اینترنتی گذراندم و کمی راه رفتن. با اینکه روحیه و انرژی خوبی هم داشتم اما نمره ی کاریم برای امروز صفر بود.

از طرف دیگه البته خبر عالی امروز را تو بهم دادی وقتی که پیش از ظهر زنگ زدی و گفتی که لیز بابت پایان دوره ی سه ماهه ی کاری تو در انجا که از فردا تبدیل به دوره ی رسمی میشه- و احتمالا بابت حرفهایی که بهش زده بودی از حجم زیاد کار- برایت در خواست پاداش داده و خلاصه ۲۵۰۰ دلار به عنوان *بونس* به سلامتی بهت میدهند. بهترین خبر برای تو و من که کمی برای سفرت به ایران و هزینه های پیش رو نگران بودیم. خلاصه که بونس به معنی واقعی کلمه.

داری میای خانه و قراره با هم بریم کمی ورزش کنیم و کمی خوش بگذرانیم و از فردا قدر موقعیت بدانم.
 

۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

چند فیلم خوب


یکشنبه عصر هست آفتاب و کلی برف روی زمین اما هوا با اینکه صفر درجه هست آنقدر عالی است که از وقتی که از برانچ برگشته ایم پنجره را باز کرده ایم و داریم از هوا لذت می بریم. بیشتر از هوا از این ویکند که تا اینجا عالی بود و بی نظیر داریم لذت می بریم.

از جمعه شب شروع می کنم که دو تایی با هم نشستیم شرابی نوشیدیم و فیلم آنا کارنینا را دیدیم. شنبه تا ساعت ۹ در تخت با هم گفتیم و خندیدیم و بعد به پیشنهاد تو رفتیم کرما قهوه ای نوشیدیم و از فروشگاه بی برای مامانت دو تا لاک خریدی تا سوغاتی ببری. برای نهار برگشتیم خانه و تو ماهی تازه ای که روز گذشته از مارکت خریده بودی درست کردی که خیلی خوب شده بود. بعد از نهار قرار بود بریم سینما با تهران تلفنی حرف زدیم و رفتیم سینمای سیلور سیتی سر اگلینتن. دو تا فیلم دیدیم که هر دو برای یک عصر روز تعطیل بد نبود. اول Side Effects را دیدیم از سودربرگ که بد نبود و بعدش هم جانگوی آزاد شده از تارانتینو که بیشتر دوست داشتیم. تا برگشتیم خانه شده بود حدود ۱۰ شب.

امروز صبح هم رفتیم اینسومنیا برای صبحانه و بعد هم رفتیم فروشگاهی که تو مدتی بود می خواستی بری و ازش ویتامین و قرص ماهی بگیری. با اینکه نسبتا گران شد اما امیدواریم که خصوصا بابت خستگی مفرط تو موثر واقع بشه.

الان داری با خاله فریبا اسکایپ می کنی که خدا را شکر حالش خوبه قبلش هم داشتی با ریتا حرف میزدی که از گرانی های تهران می گفت و تو حسابی جا خورده بودی.

اما از درس و نوشتن مقاله ی بنیامین هیچ خبری نبود و نیست. ولی هیچگونه ناراحتی ندارم چون می خواستم این ویکند را با تو به آرامی و خوشی بگذرانم که تا اینجا همینطور هم بود و قراره امشب هم یک فیلم مستند با هم ببینم و دوتایی با هم کیکی درست کنیم و خوش بگذرانیم تا فردا که اول هفته هست و شروع یک زندگی تازه به امید خدا. تصمیم گرفتم کمی خودم آلمانی بخوانم و از ترم آینده دوباره به گوته بروم و این ترم را که درست دنبال نکردم درستش کنم.

تو هم که به سلامتی قراره این هفته قرارداد دایمی ببندی و البته دنبال کار برای خودت باشی. درستش میشه و درستش می کنیم. روحیه و تغذیه و ورزش و درس و زبان و عشق و حال... بعله!
 

۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

توفان و برف


دیشب فیلم آرگو را دیدیم که در مجموع فیلم بسیار معمولی و حتی شاید ضعیف هم بود. تا قبل از اینکه تو از سر کار برگردی خانه و کمی درباره ی داستانهای سارا دختری که قراره جای لیز بیاد و گویا خیلی رفتار بچگانه ای با همه داره و یکی از دلایل پیشرفتش در جاهای دیگه سرویس دادن های خاص بوده بگی داشتم از Arcade Project بنیامین یادداشت برداری می کردم برای مقاله ای که در این ویکند باید بنویسم. گفتی که بقیه هم خیلی از رفتارهای سارا خوشحال نیستند اما از آنجایی که لیز می خواد زودتر بره و مشکل دیگه ای جلوی راهش نباشه به روی خودش نمیاره که شاید انتخابش خیلی هم درست نبوده. با داستانهایی که تعریف کردی و اینکه از حالا در همین هفته ی اول کارآموزی داره زیر آب چند نفر را همزمان میزنه تا دوستانش را بیاره معلوم شد که تو هم در ادامه باهاش مشکل پیدا می کنی.

اما قبل از اینکه بیای خانه به اصرار لیز و دو نفری رفته بودید تا یکی دوتا کفش مناسب محل کار به پیشنهاد اون بخری. برای اولین بار یک کفش پاشنه بلند گرفتی که برای هر دومون عجیب بود اما به هر حال باید کم کم بهش عادت کنی. در حین خرید هم باهاش طرح موضوع کرده بودی که کارت زیاده و حقوقی که میگیری متناسب با آن نیست. گفتی که با کمی اغراق و فیلم بازی کردن اما به هر حال نشان داد که جا خورده و شوکه شده از اینکه ناراضی هستی و بهت گفته که این بالاترین حقوقی است که ممکنه برای کسی در چنین پستی تعریف بشه اما تو هم به هر حال حرفت را که باید میزدی را بهش گفتی هر چند گفتی که دیگه از اینکه شاید در آینده از اینجا بروم حرفی به میان نیاوردی.

اما امروز که روز طوفان و برف سنگین بود. روزی که در این سه زمستان- و گفته می شود در پنج شش سال گذشته حداقل- سابقه نداشته. نزدیک به نیم متر برف آمد و هنوز هم در حال بارش هست. صبح زود بیدار شدم و نشستم متنی که باید درس می دادم را خواندم. قبل از اینکه بری بهم گفتی که به بچه ها ایمیل بزنم و بگم که کلاسی در کار نیست و خلاصه بی خود این همه راه نروم. خصوصا که اخبار هم گفت برخی از خطوط اتوبوس کار نخواهند کرد. اما گفتم نمیشه و باید رفت. به همین دلیل یک ساعتی هم زودتر رفتم. اما بعد از اینکه اتوبوس تقریبا خالی و بعد از آن دانشگاه کاملا خالی را دیدم متوجه شدم که حق با تو بوده و بهتر بود که اساسا بی خیال میشدم. خلاصه وقتی پیاده شدم فهمیدم که کلا دانشگاه را تعطیل کرده اند- بی آنکه ایمیلی به ما زده باشند- حتی قسمت اداری و کتابخانه هم تعطیل بود که واقعا نشان از نمونه بودن دانشگاه ما داره. بعد از کلی معطلی برای پیدا کردن اتوبوسی برای برگشت و گیر کردن اتوبوس در برف و خیابانهای خالی و توفان زده وقتی رسیدم ایستگاه قطار تازه داستان تاخیر قطارها شروع شد و خلاصه بعد از اینکه به کرما رسیدم و میوه از بلور مارکت خریدم و خانه رسیدم ساعت از یک بعد از ظهر هم گذشته بود. تقریبا تمام وقت مفید روز رفته بود و من با کلی کار زمانم را از دست داده بودم تنها به دلیل بی دقتی و بد شانسی. البته از وقتی که برگشتم خانه هم جز خواندن یک مقاله از مجله ی مهرنامه هیچ کار مفید نکردم و بنابراین نباید نق بزنم چون من همینم و تاسف برانگیز.

تو هم ساعت ۵ آمدی خانه که کلی باعث تعجب من شد- بعد از ماهها وقتی هوا هنوز روشن بود رسیدی خانه. گفتی که بابت توفان ساعت ۴ گفتند تعطیل کنیم و بروید خانه چون اکثرا خانه هایشان خیلی دور و در حاشیه هست. الان هم ساعت هنوز ۶ نشده و برف به شدت می بارد و تو هم رفته ای یک سر به بانا بزنی.

قراره شراب و فیلم برنامه ی امشبمون باشه و شاید در ویکند یک سینما هم برویم. با اینکه برای فردا شب کنسرت نیما و ارژنگ دعوت شده ایم اما گفتم که حوصله ی آمدن ندارم و تو هم گفتی که خیلی راغب نیستی دوباره موسیقی سنتی آنها را گوش کنی. واقعیتش برای من اما بیشتر از هر چیز این بی حوصلگی و این داستان پس ذهنم هست که درگیرم کرده. فکر می کنم باید خواب دو شب قبل را جدیتر از همه چیز بگیرم. احساس می کنم دیگه خیلی وقت ندارم. البته زمانی باید حسرتش را خورد که در حال کار مفیدی باشی و گرنه با این اوضاع که ...
 

۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

سرطان

نه کلاس دیوید را رفتم و نه گوته. تا بعد از ظهر در کرما بودم و برای مقاله ی بنیامین یادداشتهایم را جمع آوری کردم و از بعد از ظهر هم که آمدم خانه چند تا برنامه ی اینترنتی دیدم و تا وقتی که تو از سر کار رفتی بیمارستان تا عکس از ریه هایت بگیری و برسی خانه کاری نکردم جز دیدن برنامه ی پرگار- که مهمانش شهریار آهی می گفت که به عنوان دانشجو و نه هیچ کاره ی دیگری در سال ۵۶ مخاطب سئوال شاه بوده که اوضاع را چطور میبینه و بعد هم پاسخ شاه را نزد کسینجر میبره و بلعکس جواب کسینجر را برای شاه میاره البته به عنوان یک دانشجوی ساده لابد بقیه منجمله ما از دسته ی دانشجویان راه راه هستیم البته- و اینترنت بازی و کمی هم با رسول حرف زدن.

تو که آمدی خیلی سرفه کردی و سر درد هم داشتی. شب با هم کمی تلویزیون دیدیم و تقریبا مثل یکی دو شب گذشته زودتر هم خوابیدیم.

دیشب خواب دیدم که در ده سال آینده سرطان گرفته ام و دیگر امیدی به زنده ماندنم نیست. تنها ده سال وقت دارم چه بخواهی و چه نه این تاریخی است که باید برای خودت به آن فکر کنی. احتمالا پی رنگ معنای خوابم همین است. ده سال و نه بیشتر هر کاری می خواهی بکنی بکن. به قول معروف بدم و بمیر. عجب داستانی است این مرگ- واقعا بزرگترین اسرار.

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

زوال


دیروز هم مثل دوشنبه تا بعد از ظهر که کرما بودم نسبتا خوب کار کردم اما از بعد از ظهر دیگه ول شد رفت. با اینکه مقاله ای که خواندم را دوست داشتم و متنی که برای پرزنتیشن تو از مقدمه ی دیالکتیک منفی آدورنو آماده کردم بودم خوب شده بود اما همه کارها را تا عصر کردم و بعد دیگه هیچ.

تو هم خیلی خسته و وا رفته رسیدی خانه که بابت یک روز شلوغ کاری بود. بعد از اینکه کمی روی مبل دراز کشیدی تا کمی سر دردت بهتر بشه و بری حمام ایمیلی از تری رسید که کلاس امروز منتفی است بابت سرماخوردگی که گرفته و نوشته که نوبت او شده تا این ویروس را بگیره. تو رفتی حمام و من هم رفتم بعد از مدتی کمی ورزش کردم و ادامه ی سخنرانی فرهادپور را که در انجمن حکمت و فلسفه انجام داده بود گوش کردم که بیش از هر چیز باعث تاسفم شد. نه اینکه به هر حال نسبت به آن دوره ای که در اولین دوره ی کلاسهایش که با تعداد کمی از بچه ها مثل مریم عرفان که الان تماشا در بی بی سی را داره می رفتیم و بحثها به مراتب جدی تر و بهتر بود بلکه بابت اینکه چقدر این متفکران ما- که هنوز هم معتقدم فرهادپور جز بهترین هایشان هست- سطحی شده اند و به همان شکل غیر انتقادی هر چه کسانی مثل بدیو و ژیژک می گویند را تکرار می کنند و تازه در حین سخنرانی اشاره به کسانی که جا برای نشستن ندارند و دور تا دور ایستاده اند میشد و تشویق و سئوالات به مراتب سطحی تر از حضار.

به هر حال یادم نمیره که خودم هم جز این جمع بوده ام و یادم نمیره که اگر کمی پیشرفت کرده ام بابت امکانات دور و بر و یادگیری زبان و دیدن کلاس ها و کتابخانه ها و استادان خوب بوده اما آنچه که آخر شب به تو قبل از خواب گفتم ناراحتی از نازل شدن همه چیز- همه چیز به معنای دقیق کلمه- در ایران هست. مطمئنم همیشه اینگونه نبوده چون امکان نداشت که قدمهایی هر چند اندک که در قرن معاصر در تاریخ ما برداشته شده بدون پشتوانه بوده باشه اما کلا دیدن این زوال خیلی ناراحت کننده است. شاید اما ناراحت کننده تر قبول زوال خودم باشه که بی صدا پذیرفتم و با تن دادن به روزمرگی کلا بی صدا هم خاموش خواهم شد. به هر حال برای آنها معیاری بابت قضاوت ثبت شده- کاری و اثری که از خود بجا گذاشته اند- اما من و امثال من تنها دلقکان خاموش و بی مزه ی داستانیم- یا خواهیم بود و خواهم بود اگر چنین که هست بماند روزگارم بر مدار.

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

Constellation


امروز هم تمام شد. صبح نوشتم که نیاز به تجدید نظر دارم. امروز هم تمام شد و کلاس آلمانی نرفتم. البته دو مقاله ی نسبتا خوب درباره ی بنیامین خواندم که خصوصا یکیشون خیلی خوب بود. به احتمال زیاد آنچه که تا کنون برای مقاله بنیامین نوشته ام را کنار بگذارم و متمرکز شوم تنها روی مفهوم Constellation و مقاله ی درباره ی مفهوم تاریخ. خلاصه که امروز هم گذشت اما به هر حال خیلی بهتر می تونستم کار کنم. ورزش نرفتم و آلمانی نخواندم. تو هم یک روز کاری خیلی فشرده داشتی و از وقتی هم آمدی داری فرمهای ویزای مامان و بابات را پر می کنی. الان هم که داری با الا داری اسکایپ می کنی.

فردا باید ساعت ۷ و نیم بری سر کار و من هم باید یکی دو مقاله ی دیگه درباره ی بنیامین بخوانم و البته متن پرزنتیشن آدورنو را برای چهارشنبه ی تو آماده کنم. خب شاید چیزی بهتر از این نباشه که برم و کمی مجلاتی که از ایران برایم رسیده را ورق بزنم و آماده ی خواب شوم.


دهشتناک


تقریبا یکی از مزخرفترین یکشنبه های اخیر را دیروز داشتیم. نه تنها هیچ کار بخصوصی نکردیم که من بابت اینکه تو کمترین توجه را به سلامتی خودت و البته شرایط من داری کلی نق زدم. البته واقعا در این حد که گفتم نبود و نیست اما به هر حال فکر می کنم بخشی از داستان درسته. قرار بود بعد از اینکه شنبه عصر از خرید و کار انجام نشده ی عکس از ریه هایت برگشتی شب آرامی را با هم داشته باشیم که همین طور هم بود. شامی درست کردیم و بخشی از داکیومنتری تاریخ کانادا را دیدیم که نزدیک به ۲۰ حلقه هست و خلاصه شب خوبی را داشتیم. فردایش که یکشنبه بود اما با اینکه قرار گذاشتیم بریم بیرون و کمی هوا بخوریم و پیش از آن خانه را تمیز کنیم آنطور که گفتیم پیش نرفت. تو دوباره درگیر کارهای خانواده و اینبار اکسن کردن مدارک جهانگیر شدی و با اینکه کار کوتاهی بود اما من دیگه از اینکه کمترین وقت را برای خودمان می گذاریم خیلی ناراحت و عصبی شدم.

خلاصه که هیچ کاری نکردیم. رفتم کتابخانه و کتابها را پس دادم و تا شب که یکی دوبار دیگه هم گله کردم کار بخصوصی نکردیم. بهت گفتم که احتیاج به زمان دارم و می فهمم که در حال وارد شدن به یک فاز ناراحت کننده ی عصبی و شاید افسردگی هستم اما تو کلا متوجه ی شرایط زندگی خودمان نیستی و البته چاره ای هم نداریم. باید این کار را برای مسئله ی ویزای خانواده ات بکنی و کلا به کار تو احتیاج داریم- اما نه الزاما چنین کاری با چنین فشاری- و خلاصه با حرفهایم نگرانت کردم که دقیقا عکس آنچیزی بود که می خواستم اتفاق بیفته. نگران روحیه ام شدی- که البته تا حدی نگران کننده هم هست. کلا انگیزه ام را دارم از دست میدم و جالب اینکه درست باید برعکس این روند باشه داستان این روزها و این سالهای زندگیم. چون تنها کافی است کمی درست به دور و برم نگاه کنم و شاکر انچیزی باشم که همواره آرزومند داشتنش بودم.

خلاصه که تا شب که کمی با هم آرام نشستیم و در کنار هم آرام گرفتیم روز خوبی نبود. شب فیلمی دیدیم و قسمتی از برنامه ی تماشای بی بی سی را نگاه کردیم و خیلی زودتر از معمول خوابیدیم. تو بهم گفتی که مطابق معمول این چند شب گذشته خوابهای بد و کابوس وار دیده ای و خواب شب قبلت را که گفتی خیلی دهشتناک بود. خواب دیده بودی که با مامان و بابات به ویلای شمال رفته ای و تو جلوتر وارد شده ای اما ناگهان زن حاملی را دیده ای که از سقف وسط سالن آویزان شده و کسی او را دار زده. وحشتناک بود. بهت گفتم صبح باید برایم تعریفش می کردی تا خودم را کنترل بیشتری می کردم و بی خود بحث و گله گزاری راه نمی انداختم.

خلاصه که این از ویکندمون. اما امروز هفته ی تازه ای است و به سلامتی کارهای مهمی را پیش خواهیم برد. تو تازه از خانه خارج شده ای و به سلامتی راهی کار شدی. من هم بعد از گذاشتن این پست احتمالا کرما میروم و امروز آخرین روز خوانش برای بنیامین هست و از فردا شروع به نوشتن می کنم و تا قبل از جمعه باید تمامش کنم و بفرستمش برای مگان. البته باید متن پرزنتیشن دیالکتیک منفی آدورنو را برای چهارشنبه ی تو هم آماده کنم که کاری نداره و خواهم کرد.

بعد از بنیامین و آدورنو مهمترین داستانم شروع MRP میشه که چند ماهی هست که عقب افتاده و باید در همین فوریه تمامش کنم برود چون تازه مقالات عقب افتاده ی سرمایه ی مارکس پیش روست.
 

۱۳۹۱ بهمن ۱۴, شنبه

برنامه های لیز


روز اول فوریه با کلاسهایم و غیبت بچه هایی که باید متن را برای کلاس ارایه می کردند شروع شد. البته بحثها را با دسته بندی مقولات و نشان دادن بعضی از کارتون های کینو جلو بردم که بد هم نشد. تو هم که رفتی سر کار با اینکه شب قبل گفته بودی احتمالا بعد از اینکه صبح بری و چک های تام را به حساب بگذاری بر می گردی اما حالت بهتر شده بود و تا آخر وقت ماندی.

من بعد از کلاس رفتم کرما تا کمی آلمانی بخوانم اما آنقدر خسته بودم که کار از پیش نبردم و آمدم خانه و تو هم تقریبا هم زمان با من رسیدی. با اینکه خیلی انرژی نداشتیم اما بلند شدیم و دوتایی یک پاستای قارچ درست کردیم و کمی شراب نوشیدیم و فیلم هیچکاک را دیدیم. با آمریکا حرف زده بودیم و همگی خوب بودند صبح هم کوتاه با تهران و خلاصه ذوق رفتن تو و البته از حالا اصرار مامانت که دو روز بیشتر بمانی آنجا.

امروز هم بعد از اینکه صبحانه خوردیم تو رفتی تا بیمارستانی که مرجان بهت معرفی کرده بود و نزدیک آی کیا هست را پیدا کنی و عکس ریه ات را بگیری که بعد از اینکه رفتی و حسابی از سرما و باد اذیت شدی تا آنجا را پیدا کنی با پدیده ی جالبی روبرو شدیم و آن اینکه اسم دکتری که این نسخه را نوشته در سیستم نبود و بعد از یک ساعت با لباس X-Ray نشستن بی آنکه نتیجه ای بگیری بیمارستان را ترک کردی. تلفنی بهم گفتی که کلا از این کلینیک بی خیلی خسته شده ای و به قول تو مثل بوتیک کار میکنه. اولا که ویکندها تعطیله در ثانی دکتر ما هم فقط سه روز در هفته آنجاست و هیچ زمان هم که زودتر از سه هفته ی بعد وقت نمیده و از همه جالبتر اینکه قسمت فیزیوتراپی و عکس و ... هم همیشه برای یک ماه بعد وقت دارند. خلاصه گفتی که باید از همکاران و لیز بخواهی که دکتر دیگه ای بهت معرفی کنند.

دیروز سارا- کسی که قراره جایگزین لیز بشه- آمده بود تا ترین بشه. لیز بهش گفته بوده که بهترین اتفاقی که می تونسته برای کسی در آن پست بیفته برایش افتاده و آن حضور توست و خلاصه خیلی بهش سفارش تو را کرده بوده. آخر سر هم بهت گفته که من دو تا سه سال دیگه از آمریکا بر میگردم تا جای مارک را بگیرم که تا آن موقع بازنشسته میشه و بهت گفته که سعی کنی بمانی در آن شرکت چون برایت برنامه های بزرگی برای آینده داره.

امروز کمی بنیامین خواندم و هنوز هم باید یکی دو متن دیگه را از نظر بگذرانم. هنوز ساعت ۲ بعد از ظهر نشده و تو که بیرونی و من هم می خواهم یک سر بروم کتابخانه. منتظرم تو بهم زنگ بزنی تا برنامه ی عصرمون را بدانم.