۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

Sweet September


قبل از اینکه سپتامبر تمام شود و به پیوستار تاریخ انضمام جاودانه بخورد خواستم که این یادداشت را بگذارم در حالیکه منتظر تماس اعلا هستم تا جایی در شهر اطراف شرکت تو همدیگر را ببینیم و شب دور هم باشیم- و البته امکان دارد که کلا با توجه به اینکه دنبال خرید فرش رفته است کلا برنامه ی امشب تحت الشعاع کار او قرار گیرد.

باری خواستم این دو خبر بسیار دلپذیر و جانانه را در همین روز آخر ماه که شنیده ایم ثبت کنم تا اکتبر دل انگیز را که آغاز فصل عشق و پاییز زیبای من و توست اینگونه شروع کنیم.

امروز تا رسیدی سر کار و من هنوز راهی مطب دکتر نشده بودم بهم زنگ زدی که ویزای کانادای مامان و بابات آمده و برای تو ایمیل زده اند که بهشون خبر بدهی که بروند آنکارا. خیلی خیلی خوشحال شدیم و هستیم. امیدوارم ویزای چند بار ورود که درخواست دادی باشد تا بتوانند چند باری بهمون در طول یکی دو سال آینده سر بزنند.

بعد از رفتن به مطب دکتر و چک آپ کردن و رفتن به کرما برای امر مقدس و بازی تکراری خودم یعنی برنامه ریزی برای روزها و ماههای آینده که دایم از فردا قراره شروع بشه بهم تکست زدی که از تلاس باهات تماس گرفته اند و گفته اند که سندی تا اینجا تو را انتخاب کرده و با اینکه هنوز دارند مصاحبه ی کاری میگیرند اما به احتمال زیاد نظر موافق روی توست و به همین دلیل از تو رفرنس و مشخصات کامل می خواهند تا بک گراند چک کنند. خیلی خوشحالیم. هر دو.

از صمیم قبل آرزو می کنم بعد از دو سال کار سخت و فرسایشی از کار با برندا و اون یارو چینی کلاهبردار تا کار در بخش فرانسه ی کپریت و تام بی چشم و رو و عصبی حالا دیگه نوبت تو باشه که اگر نوبتی هم باشه نوبت توست. بهت افتخار می کنم که چنین رزومه و سابقه ای برای خودت ساختی که در چنین سطحی بهت پیشنهاد کار میشه. واقعا که حق توست و امیدوارم که همان چیزی باشه که می خواهی و همان چیزی که برای خودت و زندگی مون به صلاح هست.

امیدوارم در درجه ی اول با آرامش کارت را جلو ببری و بعد هم به ورزش و درس و پیانو و زندگی و مهمتر از همه دل خودت و خودمان از همیشه برسد خیر این کار جدید.

عجب اتمام قشنگی داشت این ماه سپتامبر زیبا.

حالا نوبت من هست که اکتبر را در کنار تو زیبا رقم بزنم.

تنهایی اعلاء


آخرین روز سپتامبر هست و باران آرامی در حال بارش. تو تازه رفتی سر کار و من هم وقت دکتر دارم و بعد از دکتر بر می گردم خانه تا هم کمی *برنامه ریزی* جدید که تنها کار من شده بکنم و هم کمی درس بخوانم و عصر هم با عمو اعلا قرار دارم تا دو نفری بیاییم نزدیک شرکت تو و از آنجا به دیستیلری برویم.

از جمعه عصر بعد از کلاس که رفتم فرودگاه و عمو را بر داشتم و تا آخر آن شب که خانه دور هم با شامی که تو درست کرده بودی و پذیرایی حسابی که کردی تا دیشب تمام این آخر هفته را سه نفری با هم بودیم. البته هتل عمو کمی آن طرف تر هست و این کار را راحت کرده و شنبه صبح بعد از اینکه آمد اینجا و دور هم صبحانه ای خوردیم تا آخر وقت که به نایاگرا رفتیم و هم آبشار را دید و لذت برد و هم عصر به شهر نایاگرا آندلیک رفتیم و کلی خوشش آمد و نهار دیر هنگامی خوردیم و دور هم گفتیم و خندیدیم تا دیروز که بردیمش به منطقه ی ایرانی ها که برای بار اول بود که خودم هم می رفتم تا عصر که بردیمش چند منطقه در شهر را نشانش دادیم و در یورک ویل قدمی زدیم و قبلش که از یکی از فرش فروشی های همان منطقه ی ایرانی ها چند فرشی خرید تا طرف برایش پست کنه و قرار شد امروز هم خودش برود دنبال فرش و کارهای بیزنسی خودش تا دیشب آخر وقت که در رستوران نروسا که از ساعت ۵ تا حدود یازده شب نشستیم و حرف زدیم و صحبت به این چند سال دست تنها بودن و اختلافاتش با مجدی و بعد ناراحتی و دلخوریش با بابک و ... کشید و بغضش هم گرفت و خیلی داغون شده بود بگیر تا قرار و مدار مبنی بر اینکه بیاد و بیشتر به ما سر بزنه و کمی بیشتر با هم باشیم و ... خلاصه که فکر کنم خیلی حال و روحیه اش در همین دو سه روز عوض شده و به قول خودش پشیمانه که چرا زودتر از اینها پیش ما نیامده و چرا استرالیا نیامد و ...

خلاصه که فکر کنم بهش خیلی خوش گذشته و امیدوارم این دو سه روز باقی مانده هم با اینکه مجبورم کمی از دانشگاه و درس و گوته بزنم و بیشتر با او وقت بگذارم، اما روحیه اش بهتر بشه و کمی سر حال بیاد.

تو هم که خیلی سعی می کنی بهش برسی و خیلی لطف کردی و پذیرایی می کنی. البته می دانم که خودت هم دوستش داری و برایش احترام قائلی. به هر حال این کاری بود که می توانستیم برایش بکنیم و کردیم. امروز عصر به دیستلری می بریمش و فردا هم جای دیگری و پس فردا شب هم با ریک و بانا به رستوران شهرزاد خواهیم رفت با عمویم و پنج شنبه هم به فرودگاه می برمش تا به سلامتی راهی خانه و زندگیش شود. دیشب خیلی ناراحت بود و همین حالتش باعث شد تا من و تو نتوانیم تا صبح درست بخوابیم. با این همه ثروت و این همه کاری که کرده خیلی احساس تنهایی می کنه. بخش عمده ای از دلیلش به خودش و رفتار و طرز فکرش و خصوصا خلقیاتش بر می گرده اما به هر حال آدم بدی نیست و نباید اینقدر احساس تنهایی کنه.
 

۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

مصاحبه با تلاس


بعد از چند روز به اینجا سر زدن خود گواهی است از اینکه خیلی اوضاع و برنامه هایم آنگونه که باید رو به روال و مرتب پیش نرفته و حال و احوالی برای به روز کردن کارهای عقب افتاده و نکرده نداشته ام.

جمعه صبح هست و تو تصمیم گرفته ای که امروز سر کار نروی چون تام نیست و کاری هم نداری. من هم که کلاس دارم و بعد از کلاس دوم که باید زودتر هم تمامش کنم باید بروم فرودگاه تا عمو اعلا را که برای یک هفته میاد تا بهمون سری بزنه- بعد از حدود ۱۰ سال- بیارم خانه. فکر کنم دوشنبه شب بود که تماس گرفت و پیغام گذاشت که رسیده نیویورک و بعد هم یک هفته ای می خواهد بیاید اینجا.

اما خیلی خلاصه از این چند روز گذشته،‌ سه شنبه روز دانشگاه من و کلاس گوته بود و بعد از اینکه برگشتم خانه و تو هم خسته از سر کار رسیده بودی تا خیلی دیر وقت با مامانت که از روزگار شاکی بود و تازه از فرودگاه برای بدرقه ی خاله فریبا برگشته بود حرف زدی و کمی بهش روحیه دادی. من هم به داریوش زنگ زدم و جدا از احوالپرسی گفتم که برایش به عنوان هدیه کمی پول فرستاده ام و با اینکه خیلی اصرار کرد که این کار را نکنم اما در نهایت راضی شد و کمی هم از روزگار گفتیم و خلاصه بد نبود.

چهارشنبه جلسه ی HM را داشتم که کلا خیلی اتلاف وقت داره و خیلی هم دستاوردی تا اینجا و احتمالا تا آخر نخواهد داشت. اما به هر حال می دانم که موقعیت ویژه ای است و نصیب هر کسی نمیشه خصوصا که نیکل- یکی از بچه ها- گفت که پیشاپیش و از حالا در دانشگاه شایعاتی در مورد گروه راه افتاده که اینها دانشجویان دستچین شده ی دیوید و دانشجویان محبوبش هستند که حقیقت نداره چون جدا از من و یکی دو نفر دیگه سایرین توسط استادان دیگری انتخاب شده اند.

پنج شنبه دیروز اما روز خاصی بود. نه برای من که کلا با کمی کتابخانه رفتن و گوته سر و تهش هم آمد و همه چیز بر همان مدار اتلاف ایام گذشت که برای تو. تو مصاحبه ی نهایی را با مدیر تلاس داشتی که قرار هست کسی را به عنوان ريیس دفترش انتخاب کنند. سندی خانمی بود که باهاش ملاقات داشتی و بجای اینکه کار تقریبا ۱۰ دقیقه تا یک ربع طول بکشه به نزدیک دو ساعت رسید و خلاصه هر دو خیلی از یک دیگر خوشتان آمده. امیدواریم که این کار درست بشه و راهی این دفتر و شرکت شوی که دیگر وقت تغییر کارت رسیده. طرف خیلی از روحیه و جوابهای بجایی که بهش دادی خوشش آمده و اتفاقا تو هم کاملا هر آنچه که فکر می کردی لازم و ضروری است را گفته ای. دیشب به من گفتی که به تجربه دریافته ای که اگر همان اول موضوعی را روشن کردی کردی اگر نه ممکن است هرگز شانس دوباره ای برای طرح دقیق موضوع پیدا نکنی.

با اینکه هنوز چند نفر دیگری مانده اند و بعدا خبر نهایی را میدهند اما از شواهد چنین بر می آید که شانس تو خیلی بالاست چون نکاتی را طرف مطرح کرده که قاعدتا به کسی که هنوز درباره اش به قطعیت نرسیده اند نمی گویند. خلاصه که خیلی هر دو نفر مشتاقیم و امیدوار که این کار جدید- اگر به خیر و صلاح تو و زندگی مون هست- بشود.

داستان سپتامبر که با مهمانداری شروع و تمام خواهد شد در حالی روزهای آخرش را سپری می کند که نه درس و نه زبان آلمانی و نه نوشتن و نه هیچ کار مفید دیگری را در آن به شکلی که باید پیش برده ام. آخرین روزهای ماه هست و می خواهم که سال تحصیلی جدید را قبل از آنکه خیلی دیر شود دریابم.

برای اکتبر آرزوهای زیادی دارم و امیدواریهای بجا. امیدوارم که امید تو و من را بتوانم و بتوانیم محقق کنیم که این نمی شود جز همتی که باید کسب کرد.

به امید همت بلند در این ایام پاییزی.

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

هفته ی شلوغ


هفته ی نسبتا شلوغی را شروع کرده ایم و تو به سلامتی تازه رفتی سر کار و من هم که بعد از این نوشته به کلی خواهم رفت. قرار هست که این آخرین هفته ی کاری تو در دفتر تام باشه و بعد دو هفته ای مرخصی بگیری و کمی به درسها و کارهایت برسی و بعد هم در دپارتمان تریش از نیمه ی اکتبر به بعد کار جدیدت را شروع کنی تا به امید خدا کار بهتر و مناسبتر در جای دلپذیرتر از کپریت پیدا کنی که امیدواریم از میان همین چندین و چند مصاحبه ای که تا کنون داده ای یکی نهایی بشه.

اما در کل دو روز گذشته درس و زبان کلا مثال روزهای گذشته به تعویق افتاد اما با هم دیگه خیلی خوش گذراندیم با اینکه هیچ کار بخصوصی نکردیم. شنبه البته بعد از جلسه ی HM که کلا جلسات نه چندان دلچسبی برای من هست با هم به بانک رفتیم تا من پولی که باید بابت بدهی به ریک و شوهر خاله سوری و ... را می دادیم به حساب تو واریز کنم و البته پولی که می خواهم برای داریوش و رسول و مامان واریز کنم را بگیرم و بعد از ان هم رفتیم و بلاخره و پس از مدتها دو جفت شلوار گرفتم و تو ار بیشتر از خودم خوشحال کردم. یک کرم خوب و یک لباس راحتی هم برای مامانم و مادر گرفتیم و قرار شد که فردا به آمریکا پست شوند. البته هدیه ی که از نظر من کتاب هست هم آمد وسط و دیشب از آمازون یک کتاب برای تو و یکی هم برای خودم سفارش دادم.

یکشنبه هم بعد از اینکه با هم برانچ رفتیم بیرون تو مرا تا ربارتس رساندی و بعد هم برای خرید خانه رفتی شمال شهر و پس از اینکه من کمی وقتم را در کتابخانه تلف کردم و دیدم که از پس متن پیش رو بر نمیایم سر راه برگشتن آمدی دنبالم و برگشتیم خانه. کمی ورزش و تلفن از آمریکا و خبر اینکه عمویم آخر هفته برای چند روز مهمانمان خواهد شد کل داستان بود تا به اینجا.

هفته ی آخر سپتامبر هست و دیگه نمی خواهم وای و ناله و آه سر بدم چون مشخصه که اوضاع درسی و دانشگاهیم مثل همیشه منتظر یک شروع هست و مانند قبل همه چیز در تعلیق پدیدارشناسانه و لای پرانتز باقی مانده تا بلکه فرجی بشه و برم سراغشان. ساعت یازده با علی مسرت قرار دارم که می خواهد کمی بابت وبسایت راهنماییم کنه و فردا هم که کلاس آشر و بعد هم گوته هست. چهارشنبه در دانشگاه رایرسون برای ملاقات با اعضای ورک شاپ HM قرار دارم و پنج شنبه دوباره گوته و جمعه هم که دو کلاس برای درس دادن و عصر هم که میرم فرودگاه تا عمویم را بر دارم و آخر هفته و احتمالا یکی دو روز بیشتر با او هستیم و خلاصه داستان داریم.
 

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

آغاز با بمباردیر


خوب می دانی که وقتی به بیست و یکم اعتقاد دارم بی دلیل نیست.

روز بارانی و زیبایی را شروع کرده ایم و اتفاقا بابت باران از ساخت و ساز برج روبرویی خبری نیست و شنبه ی آرامی را داریم. مطابق معمول ظهرهای شنبه از ساعت ۱۲ تا ۲ باید جلسه ی HM را در ساختمان OISE دانشگاه تورنتو برگزار کنیم که بابت اصرار بچه ها کار به هفته ای دو جلسه کشیده و خیلی وقت گیر شده. اما به هر حال کاری است با اهمیت و برای من کلی نکته داره که باید تجربه کنم.

دیروز هم کلاسهایم بد نبودند اما چون شب قبل نتونسته بودم درست بخوابم و از ساعت ۴ بیدار شدم خیلی انرژی نداشتم. تو هم که یک مصاحبه ی کاری با یک موسسه ی مالی داشتی که بیشتر از ۲ ساعت طول کشیده بود و کلا خیلی از شرایط و داستانش راضی نبودی.

اما امروز بیست و یکم ماه سپتامبر که قراره برای من آغاز آرام تغییر در همه ی جهات و وجوه از درس و کار و زبان و خواندن و نوشتن و ورزش و سلامت روح و جسم و آغاز ورود به لایه ای عمیقتر و عاشقانه تر از زندگی مون باشه روز مهم شروع هست.

ضمن اینکه اولین چک بمباردیر- که به قول تو خیلی راحت ازش گذشته ایم و بهش اهمیت درست و لازم را نداده ایم- بعد از یک هفته نقد شده و بعد از جلسه ی HM قراره با هم بریم و یکی یک شلوار بگیریم که خصوصا من خیلی بهش احتیاج دارم. فکر کنم این شلوار جینی که دارم نزدیک به سه سال مرتب کار کرده و دیگه هم از رنگ و رو افتاده و هم نخ نما شده.

پس سلام می کنم به تازگی و آغاز
به بیست و یکمین قرن
به بیست و یک

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

شام آخر


الان که دارم این پست را می گذارم تو برای مصاحبه ی دوم و اصلی با تلاس قرار داشتی و داری احتمالا جواب به سئوالاتشون میدی به سلامتی. به این کار- با اینکه تنها ۱۵ ماهه هست- و کار در تی دی خیلی امیدواریم البته هر دو خیلی رقابتی هست و خیلی هم معلوم نیست که پستی که دارند برایش مصاحبه می گیرند به این زودی ها خالی بشه. به هر حال برایت آروزی موفقیت و دعای خیر و سلامت می کنم.

من هم امروز کمی در کتابخانه به خواندن لویناس درباره ی هوسرل گذراندم و بعد آمدم خانه کمی ورزش کردم و حالا هم کمی آلمانی می خوانم و تکالیف را انجام میدهم و به گوته خواهم رفت.

فردا جمعه هست و مطابق معمول این چند سال جمعه ها کلاس برای تدریس دارم. تو هم که به سلامتی آخر هفته را طی می کنی و احتمالا آخرین هفته ی کاری در دفتر تام که تازگی متوجه ی درست بودن حرف همه راجع به رابطه ی او با لیز شده ای و این موضوع خیلی ناراحتت کرده. بنا به برنامه ریزی خوب خودت قرار شده که دو هفته ی اول اکتبر را مرخصی بگیری تا هم به درس و نوشتن یکی از مقالات تری برسی و البته متنی که برایت ترجمه بهت داده از فرانسه به انگلیسی و هم کمی استراحت کنی.

دیروز به دانشگاه رفتم و هم با آشر و هم با دیوید ملاقات کردم که خیلی خوب بود و خصوصا دیوید که گفت نگران عقب افتادن مقالاتم نباشم و شروع کنم به کار کردن. آشر هم درباره ی کلاس لویناس و اینکه این فرصت خوبی برای من خواهد بود تا با نحوه ی هدایت بحثها به سمت مورد نظرم در کلاسهای درسی که در آینده خواهم داشت بیشتر آشنا شوم. شب هم با هم به خانه ی کیارش رفتیم تا با خاله ات که به سلامتی امروز راهی شهر خودشون شارلوت شده خداحافظی کنیم و البته ای پدی که برای مامانت گرفتیم و لپ تاپ دلی که داشتیم را توسط او به ایران بفرستیم که به سلامتی دو ماه دیگه میره و قراره برای بهار همراه همسرش برگردند. خلاصه که آخرین شام امسال را با او خوردیم تا به سلامتی سال بعد.

دیشب مامانم هم تماس گرفت و گفت این ماهیانه ای که برایش می فرستم مورد سئوال توسط دفتر تامین اجتماعی شده و قرار شد برای اینکه همان ۳۰۰ دلاری که دولت بهش ماهیانه میده را قطع نشه از این به بعد به اسم امیرحسین بفرستم. خلاصه که خدا این داستان جدید را به خیر بگذرونه چون حالا دیگه برای پولی که برایش می فرستم باید با امیرحسین هم سر و کله بزنه. ضمن اینکه نمی دونم بعدا که قراره یک روزی امیرحسین راهی خانه و زندگی خودش بشه- در هشت هزار سال نوری آینده البته- چی کار میخواد بکنه.

۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

اشتیاق در ساعت ۴ بامداد


باز دوباره دوره ی بی خوابی و بد خوابی سراغم آمده. البته از اینکه بابت درس و آلمانی خواندن دوباره شعله ی اشتیاقی روشن شده و کمی خواب و در واقع بی خیالی ام را بهم زده خوشحالم اما از اینکه از ساعت ۳ و نیم صبح بیدار شده ام بابت کارهایی که اساسا آنقدر ضروری نیست و می توان سر فرصت انجام داد ناراحت.

دوشنبه تمام روز در کتابخانه بودم و خواندن کتاب لویناس درباره ی تئوری شهود در هوسرل را شروع کردم که اتفاقا بد هم پیش نرفت. تو هم که سر کار بودی و روال معمول این ایام را دنبال می کردی. دیروز سه شنبه اما از آنجایی که قرار بود صبح به مصاحبه ی کاری در دانشگاه تورنتو بروی و بعد هم قرار بود که بابت پر کردن فرم حجم کار برای کلاسی که بجای تو درس می دهم به یورک بیایی تصمیم گرفتی که کلا سر کار نروی و این شد که صبح بعد از اینکه تو را به محل مصاحبه که به قول تو مثل محاکمه برگزار شد بردم بعد از یک ساعت با هم با ماشین برای اولین بار رفتیم دانشگاه. گفتی که مصاحبه ات با حضور همزمان پنج شش نفر بود و جز خود شخصی که فرد استخدام شده قراره برایش کار بکنه بقیه چندان دوستانه و باز برخورد نکرده بودند. البته جودیت بعدا بهت گفته بود که کلا این روش مرسوم مصاحبه ی کاری در دانشگاهها هست.

بعد از اینکه رفتیم دانشگاه من به کلاس اشر رفتم و تو هم به مهمانی خوش آمد گویی SPT که در واقع یکی از دلایل اصلی آمدن به دانشگاه برای تمام روز برایت بود چون می خواستی به قول معروف در حضور جودیت و JJ خودی نشان دهی. بعد از کلاس اشر با هم نهار خوردیم و تا ساعت ۳ که زمان جلسه ی TA بود کمی حرف زدیم و من هم نگاهی به کتاب آلمانی انداختم و تازه متوجه شدم که خیلی از مرحله پرت شده ام. بعد از جلسه تو به لکچر طرف رفتی و من هم به گوته تا آخر شب که همدیگر را در خانه دیدیم.

در گوته یادویگا را دیدم که تشویقم کرد که به کلاس بالاتر بروم اما گفتم که چون خیلی درس دارم و کار نمیرسم برای آلمانی خیلی وقت بگذارم و خودم را در فشار قرار دهم- هر چند نمی دانم تا کنون اساسا در فشار قرار گرفته ام یا این تنها بهانه ای است برای تنبلی- به هر حال دیدن بچه هایی که سال پیش در سطح پایین تر بودند و بهشان کمک می کردم و حالا دو کلاس بالاتر هستند بابت ادامه ندادن متداوم من خیلی خوشایند نیست چون یاد آور تن آسودگی آدم به خودش می شوند. البته گروه خوبی هم بودند چون بر خلاف کلاس و بچه هایی که من با آنها گوته را آغاز کردم و تقریبا هیچ کس ادامه نداد اینها جمع بزرگتر و مصمم تری هستند و چند نفری تا میانه های سطح B آمده اند. به هر حال کلاسم که شروع شد متوجه شدم که چقدر همه چیز از لغت و گرامر گرفته تا اعتماد به نفسم از دست رفته و باید حسابی کار کنم تا  اوضاع بهتر بشه. از جمع کلاس و معلم خوشم آمد و انرژی مثبت گرفتم. تصمیم دارم که این چند ماه را کار کنم تا برای ترم بعد برگردم به سطحی که باید باشم و دوباره با همان گروه قبلی کار کنم.

شب که در خانه با هم حرف میزدیم اما متوجه شدم که شاید برنامه ی رفتنم برای تابستان به آلمان خیلی هم عملی نباشد نه تنها بخاطر گرانی بیش از حد بلکه دوست ندارم دو ماه از تو دور باشم و اساسا نمی دانم می توانیم این ایام را تحمل کنیم یا نه. قبلا فکر می کردم شاید مامانت بیاد و تنها نباشی اما اگر بخواهم بهار بروم بخاطر اینکه او هنوز درسش و دانشگاهش تمام نشده امکان رفتنم حداقل در آن ایام نیست. باید دید چه می توان کرد.

فعلا از اینکه دوباره مشتاق کار و درس شده ام خوشحالم و خیلی امیدوار که تو به امید خدا در همین ماه پیشنهاد یکی از این چند کاری که احتمالش هست را بگیری و همه چیز به سطح بهتر و به قول اینها stable تری برگرده.
 

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

اولین چک


آخرین ساعتهای ویکند را پشت سر می گذاریم. ویکند نسبتا آرام و خوبی بود. تو هر دو روز را با خاله ات گذاشتی که داره این هفته بر میگرده شهر خودشان و بعد هم میره ایران و برای بهار برمی گرده. خرید داشت و می خواست چند جایی برود که تو دیروز و امروز با ماشین رفتی دنبالش و بعد هم رساندیش خانه ی کیارش. البته با جمعه شب که مهمان خاله ات در رستوارن شهرزاد بودیم و رفتیم دنبالشان و چهارنفری شام خوردیم و گپ زدیم تقریبا میشه گفت که تمام ویکند را با خاله ات گذراندی و به کارهای او رسیدی که لازم بود.

از جمعه کلاسهای درسم بگویم که به نظر کلاسهای خوبی می آیند. خصوصا اولی که هم کلاس بهتری است و هم به نظر بچه های مشتاق تری داره. سعی کردم کمی کلاس را برای بچه ها جذاب کنم و پس ذهنم هم خیلی مشغول این تحقیق جدید بود که نشان داده نزدیک به ۳۰ درصد دانشجویان دوره ی لیسانس در این کشور هرگز دانشگاه را تمام نمی کنند و بیش از نیمی از این رقم سال اولی هایی هستند که به سال دوم نخواهند رفت. به همین دلیل می خواهم تا حد امکان کلاسم را به شکل موثر و مفیدی ارائه کنم شاید که تاثیری در آینده ی حداقل یکی دو نفر بیشتر بگذارد.

جمعه بعد از اینکه حسابی خسته از سر کلاس و دانشگاه برگشتم تو هنوز از سر کار برنگشته بودی که کمی ورزش کردم و بعد هم صندوق پست را چک کردم که دیدم به سلامتی اولین چک بمباردیر آمده. ۹ هزار و تقریبا ۸۰۰ دلار. خدا را شکر. با اینکه برای بیشتر از این برنامه ریزی کرده بودیم- تقریبا دوهزار تا بیشتر- اما بعد از اینکه متوجه شدیم که از اوسپ تو خبری نیست و باید از روی این چک ۴ هزار دلار بدهی خودمان را به ریک و عمو مجتبی بدهیم تصمیم گرفتم پولی که به ایران و داریوش می خواستم یک جا بدهم به دو قسط تبدیل کنم و قسمت دوم را به رسید چک دوم محول کنم.

دیروز جلسه ی HM بود و تو که داشتی میرفتی دنبال خاله ات من را تا بانک سر خیابان رساندی و رفتم و چک را به حساب گذاشتم و گفتند چون تا حالا چنین رقمی به عنوان اسکالرشیپ نداشته اند نزدیک به ۵ روز احتمالا طول خواهد کشید تا نقد شود. دیروز بعد از اینکه گفتی که دیگه لپ تاب مامانت کار نمی کنه و لپ تاب بابات هم عمرش را کرده و تصمیم داری تا لپ تاب قدیمی خودمان را بدی خاله ات برایشان ببره گفتم دوست دارم از این چک یک هدیه برای مامانت بگیرم و این شد که امروز قبل از اینکه بروی دنبال خاله ات تا به کاستکو بروید رفتیم ایتون سنتر و یک مینی آی پد برایش گرفتیم تا به سلامتی هم کادوی تولدش باشد و هم کارش را راه بندازد و هم من یک تشکری بابت این همه زحمتی که بهش می دهم کرده باشم.

امروز در کاستکو هم تو یک کوبو گرفته ای که الان هم مشغول کار باهاش هستی و به نظر خیلی راضی کننده میاد. کلا اگر همینطور که نشان میده باشه به نظرم برای من هم که تنها نکته ی آی پد برایم خواندن کتاب و مقاله هست کفایت کنه و شاید من هم بعدا یکی بگیرم.

دیروز و امروز را به کتابخانه رفتم اما چندان درسی نخواندم. می خواستم مارکس و نظریه ی بیگانگی و سرمایه و ... را شروع کنم که باید سه ماه پیش تمامش کرده باشم اما داستان کشید به کمی هوسرل خوانی! آن هم بخاطر کلاس این هفته ی لویناس. آلمانی هم که مطلقا هیچ. نمی دانم این هفته که کلاسهای گوته شروع میشه اصلا می توانم کمی خودم را به این زبان معرفی کنم یا کلا تعطیل شده ام رفته. البته می دانم بعد از یکی دو هفته خواندن خیلی از چیزها بر می گرده اما بعد از یکی دو هفته *خواندن*

خلاصه که تصمیم گرفته ام این هفته را تمرین جدی کنم برای بیدار شدن زود صبحها مثل قبل. درس خواندن و آلمانی خواند خیلی بهتر از قبل و ادامه ی ورزش که تنها کار مفید این مدت من بوده. اینکه با خودم قرار گذاشته ام شنبه ی بعد که ۲۱ سپتامبر هست از خط شروع حرکت آغازین را کرده باشم.

تو هم که به سلامتی این هفته دو سه تا مصاحبه ی اساسی داری و امیدوارم که در همین دو هفته ی باقی مانده در سپتامبر پیشنهاد کار جدید در محیط جدیدت را که بسیار بهتر و دلپذیرتر باشد بگیری و پیدا کنی.

فردا روز کتابخانه هست و سه شنبه دانشگاه و گوته که تو هم دانشگاهش را می آیی چون باید فرمهای تدریس را پر کنیم. چهارشنبه برای دیدن دیوید دوباره به دانشگاه میروم و پنج شنبه هم گوته و جمعه هم کلاسهای تدریس. اگر چه تا شنبه راهی نیست اما همت بلند می خواهد و اراده ای مصمم. باید خیلی جدیتر بگیرم خودم را و کارم را و آینده ام را. دیروز در جلسه ی HM متوجه شدم از بین پیشنهادهای بسیاری برای بخش نظریه و حوزه ی فلسفه در میان اعضای آکادمیک و پرفسورهای HM دیوید من را انتخاب کرده. خیلی حساب رویم باز کرده و کرده اند. اما خودم می دانم با این وضعیت خزانه ی فکری و مطالعاتیم به خزانه ی حال حاضر ایران پهلو میزنه.
می دانم بارها گفته ام و نوشته ام اما
باید یک فکر اساسی کرد.

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

یک روز با لی لی


دیروز با لی لی روز خیلی خوب و ریلکس کننده ای داشتی و جالب اینکه بابت ماساژی که گرفته ای بیمه هم هزینه اش را بهت پرداخت می کنه. از زیبایی و محیط آنجا خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودی و کلی حرف داشتی برای گفتن وقتی که برگشتی خانه. خلاصه که هم بودن با لی لی و داستانهایی که او از چگونگی رسیدن خانواده اش با بلم و قایق و تجربه ی دزدان دریایی داشتند از چین به مالزی و بعدها رسیدن به کانادا و هم ماساژ و استخر و سونایی که آنجا با نهار و صبحانه ی مفصلی که داشتید باعث شده بود روز بسیار خاصی را تجربه کنی. بهت اصرار کردم که باید هر از گاهی که فشار کار حسابی خسته ات می کنه یک چنین کاری را بکنی و یک روز به چنین جاهایی بروی.

دیروز از بنگاه کاریایی که تو را به تی دی معرفی کرده بودند هم بهت زنگ زده اند و پیغام گذاشته اند که فید بک مصاحبه ی روز قبل را بهت بدهند. گفته اند که مسئول کارگزینی تی دی آنقدر از تو و رزومه ات خوشش آمده که به آنها گفته نفر اول من در تمام کسانی که تا کنون مصاحبه کرده ام بوده و حتی اگر این کار هم نشد بلاخره در تی دی جایی برایش پیدا می کنم چون نمی خواهم از دستمان برود. حالا امروز باید زنگ بزنی و ببینی که دقیقا موضوع از چه قرار بوده. این یعنی اینکه چقدر رزومه و چقدر تلاش بی بدیلت درست و دقیق هست و چقدر برای همه آرزوست که چنین نیروی کاری را داشته باشند.

من هم تقریبا تمام روز را به بیکاری و کمی ورزش و کمی هم آماده کردن مواد و مصالح لازم برای کلاسهای درس این ترم و امسال گذراندم و از امروز ظهر به سلامتی کلاسهایی که باید درس بدهم آغاز می شوند و امیدوارم که مثل سال قبل تجربه ی خوب و کلاسهای بهتری را داشته باشم و البته معلم بهتری هم شده باشم.

امشب هم بنا به اصرار خاله ات شام مهمان او هستیم و قرار شده غروب بعد از اینکه من و تو از سر کار برگشتیم برویم دنبال او و کیارش و بعد هم احتمالا رستوارن شهرزاد که بیشتر به ذائقه ی آنها خوش خواهد آمد.

روز مهم و آغاز نیکویی برای هر دوی ماست و امیدوارم همواره چنین باشد. ۱۳ سپتامبر هست و ۱۳ عدد خوش یمن ما.
 

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

اتاوا: اولین سفر


پنج شنبه ۲۱ شهریور و ۱۲ سپتامبر و نزدیک ظهر هست. تو طبق قراری که از مدتها قبل با یکی از همکارانت- لی لی- داشتی تمام روز را به بیرون از شهر برای کمی استراحت و ماساژ و استخر رفته ای و البته جایی که رفته ای جای گران و حسابی هست و هر دوی شما مهمان مارک هستید که از مدتها قبل این تصمیم را بابت تشکر از حجم کاری که در طول تابستان کرده بودی داشت و البته نمی داند که تو خبر داری که مارک مهمانتان کرده و هم لی لی و هم مارک فکر می کنند که تو مطمئنی که این برنامه از طرف لی لی بوده.

اما از دیروز شروع کنم و بعد هم بروم سراغ کمی از جزییات سفرمون به اتاوا در آخر هفته ی پیش. دیروز صبح از آنجایی که تو یک مصاحبه ی کاری مهم و خیلی زود با کمپانی تلاس داشتی من تو را تا آنجا بردم و صبر کردم تا از مصاحبه بیایی و بعد هم رساندمت سر کار چون روز گرمی بود و می دانستم که بعد از ظهر هم یک مصاحبه ی کاری با بانک داری و نباید خیلی خسته و گرما زده شوی. بعد از اینکه رفتی سر کار من هم راهی دانشگاه شدم تا با اشر و دیوید راجع به دفاع از تزم حرف بزنم که چون دیر رسیدم دیوید رفته بود سر کلاسش و باید هفته ی دیگه دوباره چهارشنبه راهی دانشگاه شوم. صحبت با اشر اما باعث شد تا کمی برنامه هایی که برای درس و امتحان کامپ و دفاع دارم را جابجا کنم و احتمالا باید تا آغاز سال بعد حرفی از دفاعم نزنم که حالا حالاها بابت عقب افتادگی های درسی و ننوشتن در طول تابستان کلی تاخیر دارم. تا برگشتم خانه ساعت از ۱ گذشته بود و خلاصه در گرما و با کلی دور شهر چرخیدن بابت ساخت و ساز و رانندگی چند ساعته رسیدم خانه و بعد از اینکه تو از مصاحبه از بانک برگشتی کمی استراحت کردی و راهی خانه ی کیارش شدی تا خاله ات را ببینی. قبل از رفتن کمی راجع به مصاحبه های کاری که داشتی حرف زدیم و متوجه شدم که خیلی دوست داری یکی از این دو کار قطعی بشه چون واقعا از کپریت خسته شده ای- و البته من هم بسیار امیدوارم.

نکته ی دیگر دیروز هم رفتن به FGS بود تا ببینم چرا چک اول بمباردیر اینقدر کم شده و فهمیدم که دانشگاه اول از همه شهریه اش را کم می کنه و بعد چک را صادر. اما اشکال کار اینجاست که اگر نگذارند در هر دو ترم درس دهم ان وقت در آمدمون خیلی کم میشه و هم برای پول مامانم و هم برای خودمان به مشکل می خوریم اگر بخواهیم کمی هم پس انداز کنیم برای خانه.

به هر حال شروع دانشگاه با اینکه کلی کار تحمیل می کنه و کلی هم درس و خواندن های در حال حاضر بی ربط اما برای نجات دادن من از این وضعیت خود کرده و بطالت خیلی مغتنم هست. رفتن دوباره سر کلاس لویناس اشر روزهای سه شنبه- با اینکه جو کلاس خیلی پویا به نظر نمی رسید- و بعد هم تدریس در روزهای جمعه و دو روز در هفته کلاس آلمانی به احتمال زیاد کلی باعث آزاد شدن انرژی و البته افق دادن به مسیرم خواهد شد- یا حداقل امیدوارم که چنین شود.

اما از اتاوا بگویم که شهر بسیار زیبایی بود و با اینکه کلا یک روز تمام بیشتر وقت نداشتیم که با راهنمایی آنا بگردیم اما دیدن پارلمان در روز شنبه بعد از یکی دو ساعت گپ و گفت سر میز صبحانه با مامان آنا و بعد رفتن به مارکت شهر که خیلی شبیه اپسالا و سوئد بود حال و هوای دیگری بهمون داد. از قبل هم قرار بود که برای شنبه شب به رستوارنی برویم که باب پدر آنا رزور کرده بود برای شام. شب خوبی بود و در باران شدیدی که میبارید و هوایی که برای این موقع از سال خیلی سردتر از معمول هست به خانه برگشتیم و در زیر زمین که در واقع اتاق تلویزیون بود خوابیدیم مثل شب قبل که هم سرد بود و هم رختخواب ناکافی. اما در مجموع بسیار سفر آرامش بخش و خوبی بود و خیلی هم به ما محبت کردند. یک شراب حسابی و یک بسته ی بزرگ پسته و یک جعبه ی تزئین شده هم سوهان برایشان برده بودیم که خیلی به نظر خوشحالشان کرد چون سوهان تا یکشنبه بیشتر نپایید.

یکشنبه هم بعد از صبحانه در خانه همراه با مامان و بابای آنا ۵ نفری رفتیم محوطه ی دانشگاه کارلتون که هر دو از آنجا فارغ التحصیل شده بودند را دیدیم و بعد هم به آرت گالری شهر رفتیم که خیلی دیدنی بود و بزرگ. از آنجا با اصرار ما برای نهار به رستوارنی رفتیم که می خواستیم مهمانشان کنیم و البته نگران بی پولی و کم آوردن بودیم که من آن لاین رفتم تا اخرین ۱۰۰ دلاری که داشتم را به کردیتم بریزم و با کمی پول هم که در کردیت داشتم امیدوار بودم آبروریزی نشه. وقتی رفتم در حسابم دیدم که بیش از هزار دلار پول به حسابم آمده و شوکه شده بودم و آرام به تو گفتم تا خیالت راحت شود بعد از کمی بالا و پایین کردن متوجه شدم که اوسپ امسالم که بابت بمباردیر کمتر از ۲ هزارتا خواهد بود هست و جالب اینکه پیش از شروع دانشگاه و در روز تعطیل به حسابم آمده بود. واقعا به قول تو کی خدا ما را در گذاشته که این بار دومش باشد و چقدر که من سست باورم.

خلاصه که روز دوم هم تا عصر اتاوا بودیم و بعد از نهار به همان نزدیکی برای قهوه رفتیم و مهمانشان کردیم بابت تشکر از محبتها و ساعتهای زیبایی که در کنار هم داشتیم- البته تمام وقت آنا با ما بود و آنها شب اول که رسیده بودیم و شب دوم برای شام و تمام روز یکشنبه در کنار ما بودند. عصر بود که راهی تورنتو شدیم با آرامش و خاطره ی بسیار خوبی که از اولین سفرمون در کانادا بعد از سه سال تجربه کرده بودیم.

این سفر علاوه بر زیبایی های طبیعی و بی نظیری که داشت خاطره ی خوب و تجربه یکی دو روز زندگی در دل خانواده ای کانادایی را هم داشت که جالب بود. روابط بسیار حساب شده با هم، کار و جدیت و البته ترجیحات شخصی و خانوادگی و چگونگی برقراری تعادل میان این دو حد. و صد البته که چقدر آنا بهمون محبت کرد و البته چقدر هم آنها از دیدن ما اظهار خوشحالی کردند.

  

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

کوتاه بعد از سفر


بعد از یک هفته تاخیر بلاخره همتی کردم و سری به اینجا زدم. البته حال هر دومون خوبه و مسافرت آخر هفته باعث تاخیر بیشتر در نوشتن روزها و کارها شد. حالا هم کمی دیرم شده و وقت ندارم که مفصل راجع به این چند روز گذشته بنویسم چون به سلامتی دارم به دانشگاه میروم تا اولین روز سال تحصیلی جدید را شروع کنم.

تو که همین الان از در رفتی بیرون و سمت کار و به سلامتی با این چند مصاحبه ی خوبی که این هفته بابت کارهایی که برایشان اپلای کرده بودی گرفته ای هر دو خیلی امیدواریم که به امید خدا بتوانی هر چه زودتر کارت را عوض کنی. اتفاقا مهمترینشان مربوط به کمپانی تلاس هست که بطور اتفاقی بعد از اینکه خودشان با تو تماس گرفتند دیروز متوجه شدی که یکی از این شرکتهار کاریابی که خیلی بابت اینکه برایت به زودی کار پیدا کنه امیدواره داشته تمام مدت برای همین پوزیشن تو را جداگانه اماده می کرده. جالب اینکه حالا به احتمال زیاد- با اینکه کاری که دارند یکساله هست- اما شانست بالاتر رفته.

من هم امروز باید اول بروم قسمت مالی دانشگاه که چک بمباریر را صادر می کنه و ببینم چرا به اشتباه دو هزارتا کمتر نوشته اند. البته تا صادر شود و دست ما برسد حالا حالاها زمان می برد. بعد هم که کلاس اشر را دارم و بعد هم که لکچر درسی که خواهم داد و جلسه ی اولیه برای ما توتورها که خلاصه تا برسم خانه نزدیک به ۸ خواهد شد. بنا بر این بعید می دانم که امروز وقت کنم که از مسافرت بسیار خوب و دل انگیزمون به اتاوا بنویسم و از اینکه چقدر شهر زیبا و چقدر خانواده ی انا خانواده ی خوبی بودند. احتمالا جزییات به فردا میفته اما همین بس که سفر خوبی برای این شروع تازه ی سال آکادمیک بود.

کارهایی که در این هفته کرده ایم کم هم نبودند اما تا جمعه قبل از سفر به همین بسنده می کنم که پنج شنبه شب خاله سوری را بردی خانه ی کیارش که چندان هم استقبالی از مادرش نداشت و جمعه را با اینکه نه تو سر کار رفتی و نه من جلسه ی HM به هوای اینکه زودتر به راه بزنیم اما تا رفتیم کمی پسته و گز برای سوغاتی گرفتیم و پاسپورت و عکسهامون را برای کار اقامت و زدیم به راه تقریبا ۵ عصر شده بود و تا رسیدیم نزدیک ۱۰ شب. با اینکه تاریک بود و تو چشمهایت خسته بودند و من هم در صندلی کنار راننده کمرم درد گرفته بود اما به اصرار تو تقریبا تمام راه را رانندگی کردی و کمی این درد کمر تا امروز با من مانده اما جدا از جمعه شب که دو ساعتی در کنار باب و رولینا و خود انا نشستیم و گپ زدیم و آشنا شدیم تمام شنبه و یکشنبه را بیرون از خانه بودیم و خوش گذراندیم که مفصلش را فردا خواهم نوشت.

دیروز هم نه تو رفتی سر کار و نه من به کتابخانه و اول رفتیم ماشین را شستیم و بعد هم خریدی از کاستکو کردیم و نهاری خوردیم و رفتیم دکتر جدید که ریک برامون پیدا کرده و قرار شد کلی آزمایش دهیم از جمله آزمایش قلب و دوباره هولتر برای من و البته الکتروکاردیو و اسکن از سر و گردنم برای چک کردن خون رسانی مناسب به مغز. کلی آزمایش دیگه هم در راهه اما بخصوص برای اینکه خیال تو را راحت کنم قرار شد تمام کارها را انجام دهیم. شب هم خانه را تمیز کردیم و حسابی خسته راهی تختخواب شدیم تا به سلامتی امروز و از امروز فردا و فرداهای به مراتب بهتری را شروع کنیم. فرداهایی با کار و درس و تفریح و ورزش و سلامت. به امید خدا.

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

سردرد و بیحالی


تمام دیروز را با بیحالی و خستگی مفرط پشت سر گذاشتی. با اینکه روز قبل پیک نیک خوبی رفتیم و خوش گذشت- هر چند دو سه نفری که سروناز فامیل نسیم که خودش هم مهمان بود دعوت کرده بود اصلا به جمع نمی خوردند و افتخار یکی از آنها این بود که من از بس دست فرمانم خوبه که سه تا ماشین چپ کردم و ... خلاصه خیلی آدمهای سطحی و مادیگرایی بودند- اما در مجموع روز خوبی بود و به من و تو خاله هم خوش گذشت. ما مازیار و نسیم را همراه خودمان داشتیم و شب بعد از اینکه آنها را رساندیم آمدیم خانه و بعد از کمی مرتب کردن وسايل خوابیدیم تا دوشنبه که تعطیل بود را کمی با استراحت بگذرانیم. شاید مهمترین نکته ی پیک نیک آشنا شدن با زوجی بود که اطلاعات خیلی خوبی بهمون راجع به خرید آپارتمان دادند و فهمیدیم که احتمالا این گزینه را باید از لیست خط بزنیم.

دوشنبه اما خصوصا تو تمام روز را بهم ریخته بودی. فشار یک هفته ی گذشته و حال من تازه خودش را در تو داشت نشان میداد. تا اخر شب که بلاخره با اصرار من کمی بیرون رفتیم و جایی رفتیم برای اینکه خاله هم هوایی بخوره و البته بستی کلا روز را به استراحت و خواب و بیحالی گذراندی. این داستان حتی امروز هم ادامه پیدا کرد طوری که با اینکه صبح یک ساعتی دیرتر رفتی عصر ساعت ۳ بلند شدی و برگشتی خانه از شدت سردرد و ضعف و خستگی. بعد از اینکه برگشتی من که تازه از کتابخانه آمده بودم رفتم کرما تا کمی آلمانی بخوانم و برنامه ریزی کنم و تا ساعت ۷ که برگشتم تو تقریبا تازه بیدار شده بودی و کمی حالت بهتر شده بود اما هنوز هم خسته ای و سردرد داری.

خاله هم که روزها را می خوابد و شبها تا نزدیک صبح دایم داره با تلفن حرف میزنه و صد بار هم میره دستشویی و پایین برای سیگار و خلاصه خواب درست و حسابی این مدت نداشتیم. بهم قول داده ایم که بیشتر و خیلی بیشتر به سلامتی و فکر خودمان باشیم.

فردا جلسه ی آخر فیزوتراپی را دارم و کمرم خیلی بهتره و روزها ورزش هم می کنم اما بعیده که فردا به مطب برم چون پولی نداریم. تو که به سلامتی میری سر کار و من هم می خواهم این هفته ی آخر قبل از تعطیلی را کمی پراکنده خوانی و تمرین آلمانی کنم تا از هفته ی بعد که به سلامتی ترم و سال تحصیلی جدید شروع میشه یک فکری به حال مقالات بیش از یک سال عقب افتاده و درسهای نخوانده کنم.
 

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

باز تعریف ارزش ها


آخر شب اول سپتامبر هست و ما تازه از پیک نیک برگشته ایم که جای خوبی بود و آرام و خوش گذشت. البته یکی دوتا از دوستان سروناز و سالار که کلا به جمع نمی خوردند هم آمدند و کمی فضا با توجه به داستانهای ماشین و خانه و بابامو و ... بهم خورده بود اما من و تو نکات مهمی راجع به پیش خرید خانه و آپارتمان از یک زوج دیگر در جمع شنیدیم که احتمالا روی برنامه ریزی آتی ما تاثیر عمیق خواهد داشت.

بعد از اینکه مازیار و نسیم را به خانه شان رساندیم و در باران زیبایی که می بارید برگشتیم خانه به هوای چک کردن ایمیل ها سراغ لپی و به طبعش اخبار رفتم و دیدن خبر و ویدیویی که رسول از کشته شدن بیش از ۵۰ نفر با دستهای بسته توسط عراقی ها گذاشته بود کاملا حالم را بد کرد.

روز خوبی بود و ماه خوبی را می خواهم شروع کنم. اما باید به یاد داشته باشم که تنها زمانی زندگی ارزش زیستن پیدا می کند که ارزش ها را باز تعریف کنم.

می خواهم خواب اقاقی ها را ببینم.