۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

به کانبرا نمیریم


سه شنبه بعد از ظهره. تازه الان از دانشگاه "مک کواری" برگشتهام و اینقدر خسته ام که کاملا واضحه امروز درسی نخواهم خواند. اما از روز شنبه بعد از ظهر شروع کنم.

بعد از اینکه حدود ساعت 6 از اینحا به سمت خانه راه افتادم در راه که با دیدن آدمهای مختلف در نیوتاون خندان و خوش پوش و جوان و ... فکر کردم بد نیست امشب مامانت را برداریم و بیایم این هتل-بار سر خیابون و کمی از موزیک و مردم لذت ببریم. اما خانه که رسیدم دیدم مامانت ترجیح میده خانه بمانه. کلا به قول تو دست جهانگیر را از پشت بسته و این دفعه که آمده پاشو به زور از در خانه بیرون میذاره بر خلاف دفعه ی گذشته. به هر حال از عصر ماندیم خانه. من که نشستم و کمی درس خواندم و تو هم کمی در آشپزخانه چرخیدی و مامانت هم برای بار چندم نشست پای فیلم "پریتی وومن" تلویزیون. آخر شب که تو به من گفتی دلیل نیامدن مامانت بیرون اینه که پول نداشت رو به مامانت هم کردی و گفتی اگه اینقدر تعارف نکرده بودی امشب حوصله مون اینطوری سر نمیرفت. خلاصه اگه می دونستم دلیل نیامدن مامانت این بود حتما تشویقش می کردم که بریم.

البته من نسبتا از درس خواندنم راضی بودم چون نکته ای را در مورد آرنت و تجدید نظرش در زمینه ی ایدئولوژی و توتالیتاریسم فهمیدم و گوشه هایی از "آیشمن در اورشلیم" را خواندم که برای کارم خیلی مفید خواهد بود.

یکشنبه صبح بعد از جاروی هفتگی رفتیم برای صبحانه به دندی. صبحانه را که خوردیم من آمدم دانشگاه تا روی مقاله ی دوشنبه ام در کنفرانس APSA کار کنم و تو هم قرار شد در خانه این کار را برای مقاله و پاورپوینتت بکنی. تا جمع کردم و برگشتم خانه ساعت از 9 شب گذشته بود. تازه بعد از اینکه برگشتم با هم نشستیم و پاور پوینم من را درست کردیم. بعد از ظهر که مارک را دیدم بهم گفت داره روی مقاله ی کنفرانس UNSW کار می کنه. من هم باید مقاله ام را آماده کنم اما اصلا براش کاری نکردم و وقتی هم ندارم. تا 12 اکتبر که باید این مقاله ی "ترس" را برای دانشگاه ملبورن بفرستم. 15 اکتبر هم کنفرانس آنجاست و من بعید می دونم بتونم مقاله ی خوبی ارائه بدم. تو هم در این کنفرانس مقاله داری. 16 اکتبر هم که مراسم فارغ التحصیلی توئه. خلاصه که خیلی شلوغه.

دوشنبه صبح - دیروز - یکی دوباری تمرین نصفه و نیمه کردیم و از روی مقاله هامون خواندیم و زدیم به راه. تا رسیدیم سر ظهر بود و بعد از اینکه ناصر را هم آنجا دیدیم و نهاری خوردیم آمدیم به اتاقی که تو باید مقاله ات را ارائه می دادی. من هم ساعتی بعد در همانجا باید مقاله ام را می خواندم. از کتابچه کنفرانس و حاشیه هایش فهمیدیم که خیلی کنفرانس اسم و رسم داریه. اکثر کسانی که مقاله داده بودند استاد دانشگاه و یا در دولت بودند. از دانشگاه ما هم اکثرا استادها مقاله داشتند تا دانشجوها. شلوغترین کنفرانسی بود که من تا به حال درش مقاله ارائه داده بودم. اتاق ما که کاملا پر شده بود و به نظرم تو خیلی مقاله ات را خوب و راحت ارایه دادی. از واکنشها هم این موضوع بر می آمد.

اما نوبت من که شد نمی دانم چرا برای اولین بار دچار استرس شدم. البته نه خیلی زیاد اما به هر حال راحت نبودم و تا حدودی هم معلوم بود. یک دلیلش وقت کمی بود که مدیر جلسه برای ما سه نفر در آن پنل در نظر گرفته بود. هر نفر 15 دقیقه. به هر حال راضی نبودم، اصلا.

آخرش ناصر بهم گفت که گون توانایی من را در ارایه مطلب به طور سخنرانی آزاد بدون رو خوانی دقیق از متن دیده بهم جدا پیشنهاد می کنه که روش ارایه کردن مقالاتم در کنفرانس های بعدی را تغییر بدم. بعد از اینکه کمی به حرفهاش فکر کردم دیدم که درست میگه. از این به بعد چند نکته را در پاور پوینت میذارم و در موردشون حرف میزنم و بعد هم مسئله را طرح می کنم. خلاصه خیلی کمک خوبی بود. تو هم چند نکته ی خوب بهم گفتی از جمله اینکه به هر حال برای ما بهتر اینه که اگر قطعه ای را می خواهیم از روی پاور پوینت بخوانیم بهتره که به دلیل سرعت کمترمان از انگلیسی زبانها یا فقط به نکته اش اشاره کنیم یا بعدش بیاوریم و ... که کاملا برایم مفید بود.

خلاصه خسته بعد از یک ساعت و خورده ای با اتوبوس برگشتن رسیدیم خانه. مامانت هنوز از صبح تا آن موقع که سر شب بود لباس خوابش را در نیاورده بود و دست به هیچکاری هم نزده بود و بیرون هم نرفته بود. سر شب هم که تو داشتی برای امروز نهار درست می کردی یک چیزی را بهانه کرد و گفت تو که "سیر" داشتی چرا با تعجب از من پرسیدی که مامان تمام سیرها را ریختی در آبگوشت که دیروز درست کرده بودی؟ خلاصه اینکه زد زیر گریه و بعدش هم گفت که از اوضاع زندگیش و داستهانهای شرکت و مامان بزرگ و بابات خسته شده - والبته واقعیت هم همین بود - خلاصه اینکه دو سه ساعتی باهاش حرف زدیم و کمی آرامش کردیم و بهش روحیه دادیم و این شد که خیلی دیر وقت بود زمانی که می خواستیم شام بخوریم. من فیلمی گرفته بودم به اسم "پسری در لباس راه راه" که راجع به نازی ها و نسل کشی یهودیان بود. تو از فرط خستگی وسطش خوابت برد و البته سر درد هم داشتی. فیلم که تمام شد ظرفها را شستم و سری به ایمیل هام زدم و تا خوابیدم ساعت از یک بامداد گذشته بود.

صبح هم بیدار که شدم با اینکه تمام برنامه ام برای رساندن این مقاله پر شده احساس کردم باید برای کنفرانس ناصر برم به دانشگاه مک کواری. به هر حال اون همیشه این لطف را کرده که بیاد و من را راهنمایی کنه. با اینکه انتظار نداشت که برم و خیلی هم طول کشید تا برسم. اما دوان دوان از ایستگاه قطار خودم را به اتاق منفرانس ناصر رساندم و تقریبا به موقع رسیدم. وقتی ساعت پنلشان تمام شد و گفتم که باید برگردم خیلی از اینکه این همه راه را - با توجه به کاری که باید تا چند روز آینده تمام کنم - برای او و ارایه ی مقاله اش رفتم خوشحال شد و البته هم جا خورد. چون فکر کرده بود من برای مقاله ی دیگری آمده ام.

قبل از اینکه برگردم داشتیم چای می خوردیم که "سیمون ترومی" را دیدم و رفتم و خودم را بهش معرفی کردم و گفتم دارم روی چه حوزه ای کار می کنم و از کتابش خیلی استفاده کردم و اون هم خیلی خوشحال شد که به قول خودش من جزو سه نفری هستم تو دنیا که اولین کتابش را خوانده ام. قرار شد یک روزی که اون هم در دانشگاهست بریم با هم قهوه ای بخوریم و گپی بزنیم.

اما مهمترین خبر این روز دو تا خبر بود که باید بگیم امیدواریم که خیریتش به زودی بهمون معلوم بشه. اول اینکه توو جواب آزمایش خونت را گرفتی و دکتر رفتی که گفت آهن بدنت کم شده و باید لبنیات و سبزیجات بیشتری بخوری چون هنوز احتیاج به تجویز قرص نداری اگه کنترلش کنی. اما دومی. دومی خبری بود که در راه مک کواری که در قطار بودم بهم دادی. دانشگاه ANU با اسکالرشیپت موافقت نکرده. به قول خودت خیلی مسخره است چون تو به مراتب بالاتر از معیارهای آنها را داشتی. اولش گفتی شاید کترین یادش رفته برایت رفرنس لتر بده. که البته احتمالش هم کم نیست. اما نکته ی مهمتر این بود که ببینم آیا دلیلش به تو بر می گرده یا نه. برای "باب" که ایمیل زدی بلافاصله بهت جواب داد که من باورم نمیشه. و یک عالمه ایمیل به این ور و اونور زد و برای تو کپی کرد که این چه مسخره بازیه. من کاملا درباره ی این دانشجو تحقیق کرده ام و می خواهم بیاد در دپارتمان ما و بهش احتیاج دارم و ... در نهایت هم نوشته بود که این داستان بروکراسی این دانشگاه است و پشت پرده ی گروههایی که فکر می کنن گروه و چهره ی جهانی من داره آنها را تحت تاثیر قرار میده.

خلاصه اینکه از پاسخ هایی که دیگران برای اون زده بودند از گروههای دیگه و قسمت اداری و دوستان خودش میشد فهمید که داره کاملا درست میگه. به هر حال به تو که گفته پیگیری کن حتی برای ترم بعد از طریق دیگه اقدام می کنیم و ... . اما تو با اینکه اولش جا خورده بودی با من که حرف میزدی معلوم بود واقعیت را میگی. تو معتقدی همیشه برای ما بهترین ها شده و این بار هم مثل داستان پیشنهاد کاری به من در شیراز و مدیریت آن مجموعه ی بزگ آموزشی که در آخر نپذیرفتم و یا آمدن به اینجا و ... همیشه و همیشه در نهایت به نفعمون شده. ضمن اینکه هر دو برای موقعیت کاری و زندگی در شهر کانبرا نگران بودیم. نگران اینکه آیا ارزشش را داره که چند سال نه به عنوان یک دانشجوی بومی بریم و باز به حالت تعلیق آنجا زندگی کنیم. به هر حال تعجب آوره که چطور با نمرات و کنفرانس ها و مقالاتت تو را نپذیرفته اند. اما همانطور که بهت گفتم شاید که ماندن در سیدنی و کار با پروفسور هامفری و روی تزی که کاملا درباره اش اتوریته داری و شرایط درسی من و کلا زندگیمون این بهتر باشه. تازه تمام اینها فارغ از داستان کاناداست که امیدوارم زودتر خبر خوش درست شدنش بیاد که کم کم داره نگرانم می کنه.

تو هم الان بهم زنگ زدی که اگه درس بخون نیستی و اینقدر خسته ای بیاد با هم بریم خانه و استراحت کنیم. ساعت نزدیکای 4 هست و تو داری آماده میشی بری خانه. شاید هم من باهات بیام.

راستی تا یادم نرفته بنویسم که روز یکشنبه که من امدم اینجا و تو با مامانت بعد از صبحانه رفتید خانه در راه برای من از فروشگاه خیریه ی محل که خودمون هم خیلی لباس بهش داده ایم لیوانی آهنی شبیه لیوان بابام در دوره ی دانشجوییش از دانشگاه برکلی با یک کلید که رویش حکاکی شده و عدد 21 را نوشته دیده بودی که برام خریدی. وقتی بهم نشانش دادی گفتی که چقدر حس عجیبی داشتی وقتی لیوانه را دیده بودی. برای من هم جالب بود و به فال نیک گرفتم. البته بیشتر از مسایل خرافاتی و ... برام حس تو و البته شباهت این دو لیوان فلزی و آن کلید و این عدد جالب بود. خب معلومه که اصلا به حاشیه های خرافاتی اش توجه ای ندارم!!
اما تا جایی که در حوزه ی جهان شخصی معانی و معنا بخشی به عالم فردی باشه، برای هر دومون موضوع جالبیه.

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

داستان بد من


عصر شنبه - روز تعطیل - در دانشگاه نشسته ام و مثلا آمده بودم که درس بخوانم اما بیشتر و طبق معمول بازیگوشی کردم و کتاب ورق زدن. چند نفری بیشتر در PGARC نمانده اند و من هم بهتره کم کم جمع کنم و برم خانه.

صبح یا بهتره بگم نزدیکای ظهر بود که سه تایی رفتیم کمپس و قهوه خوردیم. تو و فریده خانم رفتید کمی خرید کنید و لباسی که گرفته بودید اما فروشنده یادش رفته بود "مگنتش" را جدا کنه ببرید به اسپریت و من هم امدم اینجا.

با هم تلفنی که حرف زدیم تو گفتی که مامانت برات لباس خریده. اون هم داره سعی می کنه تا کمی محبتهای تو را جبران کنه. دیشب هم که ناصر و بیتا آمدند پیشمون مامانت برامون لازانیا درست کرده بود که من خوشم آمد اما تو گفتی به خوبی و خوشمزه گی لازانیاهای تهرانش نبود.

بعد از مدتها بود که ناصر و بیتا آمده بودند خانه ی ما. البته کمی از این دور شدن با تعمد بوده. هم از طرف آنها و هم از ما. هر چند که من و تو از این داستان بخصوص بعد از اینکه ناصر از کانادا برگشت و اینها طوری رفتار کردند که انگار غریبه اند - البته بیتا بیشتر، و داستانهای ایران که هم اعصاب همگی را بهم ریخته بود و مسایلی از این دست خلاصه رفته رفته از آن شدت و حدتی که قبلا بود کاسته شد و من خیلی هم بابت این داستان استقبال کردم. چون ناصر خیلی محبت داشت و دایما ما را به عنوان الگو می دید و همین هم باعث شده بود تا بیتا که به هر حال آن اقتدار لازمه - که به نظر میاد خیلی علاقه مند داشتنش در روابط با دیگران هست - را در جمع ما نداشت سعی به گرفتن فاصله کرد.

به نظرم همان داستان دوری و دوستی بیشتر به حفظ این دوستی ها کمک می کنه تا نوع دیگه اش. البته که این روایت منه و حتما دیگران هم از زاویه ی خودشان نکات دیگری را مهم تلقی می کنند. به هر حال شب آرامی بود و تو زحمت کامل پذیرایی و مهمانداری را بر عهده گرفتی و من هم کاملا مهمانوار از مهمانی لذت بردم.

صبح توی تختخواب خیلی به رابطه ی خودمون دوتا فکر کردم. به نظرم انقدر تمام چیزها این چند سال بر عهده ی تو بوده و تو مسئولیت همه ی کارها را داشتی - و من در حال پلکیدن و بی مسئولیتی بوده ام - گویا که کاملا به این وصعیت خو کرده ام و شاید کرده ایم. خیلی بد شده ام. باید کاری کنم و دوباره خودم را برای خودم و تو و از همه مهمتر آینده مون احیاء کنم. من دارم خودم خودم را به بدترین شکل تلف می کنم و هدر می دهم.

خلاصه اینکه تو که کمی متوجه ی این فکرهام شده بودی خیلی سعی کردی که بار گناهم را کم کنی. اما می دانی که فایده ای نداره. چالبه ازت پرسیدم بزرگترین کاری که در زندگی تو کرده ام چیه. و تو گفتی به من در تزم کمک کردی و ... یعنی کارهایی که "هر آدم" دیگه ای هم می تونه بکنه. من به دنبال امضای خودم بودم و هستم و مدتهاست که گویی در غبار گم شده ام و تو هم با صبر و حوصله - شاید هم دیگه تبدیل به غفلت شده باشه - شاهد فرصت سوزی و گم گشتگی من شده ای.

عجب داستانیه. یک داستان واقعا بد. داستانی که به عنوان قهرمانش تبدیل به ضد قهرمان میشی و خودت هم می دونی که این فقط و فقط خودت بودی که فرو رفتی. فرو رفتنی که می تونست با قدر موقعیت دانستن و کمی تلاش منظم بر فراز رفتنی به یاد ماندنی بشه.
من دارم خودکشی تدریجی می کنم. خاک بر سرم.

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

کمترین فرق من و مارک


ساعت نزدیکه پنج و نیم بعد از ظهر جمعه هست و من دارم کم کم اماده میشم تا برم خانه. تو یک ساعت پیش رفتی و مامانت که قراره برای امشب که ناصر و بیتا میان خونه مون برای ما لازانیایی معروفش را درست کنه هم خانه هست.

امروز درس خواندن را با تاخیر شروع کردم. البته متنی که می خوانم را قبلا به مقدمه اش نگاهی انداخته بودم. کتابی است به اسم Fear: The history of a political idea که برای مقاله ی آنتی تز دانشگاه ملبورن دارم می خونمش. موقع نهار با ناصر که نشسته بودم مارک امد و گفت مقاله اش را تمام کرده و آماده ی فرستادنه. خب اینه فرق آدم منظم و بی نظم و دقیقه ی 90. با این توضیح که این حداقل تفاوت ماست. به نظرم که مارک استیون آینده ی درخشانی پیش رویش هست و امیدوارم که باشه.

الان ناصر رفت تا آماده بشه و با بیتا بیان خونه ی ما. من هم بعد از اینکه با مامانم به واسطه ی کامپیوتر تو و با لینکی که تو دادی خیلی کوتاه احوالپرسی کردم دارم جمع می کنم که برم.

برنامه ی من اینه که فردا و پس فردا یعنی ویکند را بیام اینجا. شنبه برای ادامه ی همین کتاب و یکشنبه برای متن کنفرانس APSA در دانشگاه مک کواری. دوشنبه هم که میریم انجا و از سه شنبه تا روز تحویل مقاله ام با احتساب چند روز نوشتنش احتمالا در بهترین حالت 10 روز وقت داشته باشم. منو بگو که از دو ماه پیش می خواستم شروع به خواندن و نوشتنش بکنم.
نه بابا! هیچی نمیشم.

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

لپ تاب جدید


همینجور با بازی گوشی و بی برنامه گی دارم وقتم را از دست می دهم. امروز صبح ناشتا با هم رفتیم کلینیک دانشگاه تا تو آزمایش خون بدی. مدتی پیش قرار بود بریم تا امروز عقب افتاده بود. چند وقت پیش دکتر این آزمایش را برایت نوشت تا ببینه نکنه خدای ناکرده آهن بدنت کم شده که اینقدر زود به زود خسته میشی.

بعدش با هم رفتیم آزوری و قهوه ای به جای صبحانه خوردیم و من آمدم PGARC و تو رفتی سر کار. ظهر من برای شنیدن سخنرانی پروفسور "جیک لینچ" درباره ی پروپاگاندا رفتم مرکز مطالعات صلح دانشگاه که خودش هم ریاستش را بر عهده داره. صحبت نسبتا جالبی بود اما برای من مهمتر این بود که بعدش بتونم باهاش درباره ی مقاله ی جدیدم صحبت کنم چون سالها در بی بی سی مدیر بوده. خلاصه محور مقاله ام برایش جالب بود و قرار شد برایش بفرستم تا بخونه و نظر بده.

بعدش آمدم پیش تو و هر دو برای نهار رفتیم "مینت" و یک غذا گرفتیم و "شر" کردیم. دیشب تو خیلی خسته بودی و می خواستی غذا درست کنی که نذاشتم و گفتم امرئز یک چیزی دانشگاه باهم می خوریم. دیشب هم تو بعد از کارت امدی اینجا و با هم به اصرار تو یک لپ تاب جدید برای من سفارش دادیم. دانشگاه نزدیک 1200 دلار بهم داده برای خرید لپ تاب و ما خودمون هم قرار شد یک چیزی بذاریم روش و یک لپ تاب خوب مثل مال تو بگیریم. این یکی را هم بدم به مامانت.

برای منی که با لپ تابم هیچ کار مفیدی تا اینجا نکرده ام به جز نوشتن "کارها و روزها" و یکی دو مقاله ی روزنامه ای و یکی دو مقاله برای کنفرانس در یک سال گذشته واقعا این دیکه بهترین بهانه است که کارهای عقب افتاده ات را به گردن نداشتن یک لپ تاب کاملا پیشرفته بندازی. به هر حال با اینکه معتفدم زیادی پول دادیم و بی جا اما کاری نمی تونم بکنم جز اینکه واقعا باهاش تز خیلی خوبی بنویسم.

دیشب برای اینکه مامانت هم دلش قبلا خواسته بود و اشاره هم کرده بود ساندویچ گرفتیم و رفتیم خانه. شما فیلم "Sex and the city" را دیدید و من هم کمی اینترنت بازی کردم و کمی هم اولین برنامه از دور تازه ی "نود" را دیدم.

خلاصه اینکه خبری نیست جر تنبلی و بی فکری مفرط من.
اما امیدوارم خوب شم. از ان مهمتر امیدوارم تو هیچ مشکل و کسالتی نداشته باشی که دنیا برایم هیچ ارزشی نداره اگه تو نخندی و خوش نباشی.

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

وجدان معذب در طوفان شن


چهارشنبه اول مهر سال 88 هست و 23 سپتامبر. دیشب از نیمه های شب نتوانستیم درست و حسابی بخوابیم از بس که آژیر آتش در ساختمانمان یک ضرب تا ساعت 8 صبح نواخت. ساعت 6 بود که تو بیدار و خواب بهم گفتی نور خورشید را ببین که روی پرده افتاده و چه رنگ قرمز زیبایی داره. بعد از یک ساعت که بیدار شدم و پرده را کنار زدم دیدم که این سرخی خورشید نیست طوفان شنه. برای اولین بار در اینجا چنین چیزی را می دیدیم. برای خودشان هم بسیار تازگی و تعجب داره. اخبار صبح نشان می داد که اصلا هاربر بریج و اپراهاوس معلوم نیستند.

تو و مامانت خیلی بهم اصرار کردین که بیرون نیام تا یک موقعی از شدت سرفه و آسم زمینگیر نشم. البته آمدم چون کار داشتم و کتاب و لپ تابم در دانشگاه بود. تا حالا که ساعت نزدیکه 2 ظهره البته درسی نخواندم. از این وضعین خسته شده ام. دایما کارهای اصلی ام را به فردا موکول می کنم. دیروز هم که با هم حرف زدیم بهم گفتیم که باید این فرصت را جدی گرفت. یک ندایی ته دلم بهم میگه اوضاع همیشه اینطور گل و بلبل نمی مونه و قدر این روزها را اگر به موقع ندانم پشیمانی بعدی جز حسرت چیزی روی دلم باقی نمیذاره. تو داری اینطور زحمت میگشی و من دارم بازی می کنم. از پول زندگیمون برای تنبلی خودم و ادامه ی ترم درسیم با این همه هزینه سوءاستفاده می کنم.

دیروز قرار بود مامانت بعد از ساعت کار تو بیاد و با هم برین استخر. آمد اما بخاطر کبودیهای پشتش که از ماساژ چینی داره ترجیح داد نره. من هم می خواستم فیلم بلاک باستر را پس بدم. از خدا خواسته از درسم به بهانه ی اینکه همراه مامانت میرم برداوی زدم و رفتم. دوتایی با هم نشستیم در کافه ی "تری بینز" در برادوی تا تو آمدی. مامانت داشت می گفت که نسبت به دو سال پیش روحیه ی من و تو خیلی حساس تر و عصبی تر شده و از این جهت نگرانمونه. می گفت از نظر عشق و علاقه هر بار که ما را می بینه بیشتر از هر زمان قبل این نشاط را در زندگیمون پیدا می کنه، اما از نظر استرس و فشار به نظرش بخصوص تو داری خیلی حساستر و عصبی تر میشی.

نگرانتم عزیزم. نگرانتم و هیچ کاری هم برات نمی کنم. هیچ کمکی و هیچ کاری. خدا من را نمی بخشه. تو را خدا بگو چیکار کنم. نه تو نباید چیزی بگی چون هیچ وقت نمیگی. همیشه میگی همه چیز عالیه اما این وظیفه ی منه که پیدا کنم که چیکار باید بکنم. نگرانتم و با درس نخواندنم هم تو و هم خودم را بدتر هم می کنم. تو را به خدا کمکم کن. بهم بگو باید چیکار کنم نه نگو خودم می دانم. فقط به سلامتیت برس. نگو میرسی. نه بی توجهی و نمیرسی و این داره منو دیونه می کنه.

الان سرم را بالا گرفتم و از این یک پنجره ی کوچک در PGARC دیدم که هوا بهتر شده گویا. شاید اگه خوب باشه بیام بهت یک سر کوتاه بزنم. نمی دانم شاید هم بشینم سر درسم بهتر باشه.

امروز کلاس فرانسه را نمیرم. مثل دو هفته ی گذشته. البته بخاطر هوا. امیدوارم هفته ی بعد را بتونم برم. دوشنبه ی بعد هر دو کنفرانس داریم و باید کار هامون را بکنیم.

دیشب فیلم State of Play را دیدیم. یک نمونه ی کامل هالیوودی. کمی هم با تو درباره ی مامانت حرف زدم. به نظرم کمی بهش سخت میگیری. هم اون و هم خودت ناراحت میشین. قرار شد کمی آسانگیرتر بشی. بلاخره آدمها تو این سن و سال عوض نمیشن. تازه به نظر من مامانت نسبت به تمام دور و بری هامون بهتر و رعایت کننده تره.

دیروز بلاخره این کتاب آگامبن را تمام کردم. سخت اما جالب بود و به نظرم برای تزم هم به کارم میاد. عذاب وجدان دارم و به جا هم هست. باید "باید" شروع کنم. دیروز ایمیل رضا و ستایش درباره ی برادر ستایش و دستگیریش خیلی ناراحتم کرد هنوز از جواب به اون خلاص نشده بودم که خبر درگذشت پرویز مشکاتیان شوکه ام کرد. قرین آسایش و رحمت روح تمام "انسان" ها. چه هنرمند و چه متفکر و مصلح، فرقی نمی کنه اگر انسان باشند واقعا فرقی نمی کنه.

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

ویکند پر قصه


دوشنبه 21 سپتامبر نزدیکه ظهره و قراره تا برای نهار بیام پایین ساختمان "جن فاستر راسل" تا با هم نهار بخوریم. ویکند آرام و خوبی داشتیم. جمعه شب ساعت 8 از اینجا آمدم سینما هویتس در برادوی که تو با مامانت منتظرم بودید. من بلیط گرفته بودم و شما هم قهوه و شیرینی. فیلم The Soloist را دیدیم که من خیلی خوشم آمد. بازیهای خوب با داستان دلنشین. بعد از فیلم و سینما به پیشنهاد من رفتیم بار"بنک هتل" اما آشپزخانه اش بسته بود و نتوانستیم چیزی بخوریم. یکی یک نوشیدنی گرفتیم و با آجیلهایی که تو از خانه آورده بودی سرگرم شدیم و حدود ساعت 12 بود که به خانه برگشتیم.

شنبه من آمدم دانشگاه برای درس تو و مامانت هم قرار بود با هم برای خرید و پیاده روی بیرون بروید. اول رفتیم کمپس تا با "جن" قهوه ای بخوریم و من به دانشگاه بیایم و شما سه نفری بروید به یکی از مارکتهایی که جن قرار بود شما را ببرد. دختر خوبی است و از دوستی با ما خوشحال است و ما هم همینطور. کمی در مورد ادبیات نیوزلند باهاش حرف زدم و بعد شما ان طرفی رفتید و من از این طرف.

من که تا ساعت 7 دانشگاه بودم و درس خواندم اما شما گویا دمار خودتان را در آورده بودید. البته قابل پیش بینی بود که مامانت باعث این داستان شده بود. بعد از خرید از مارکتی که تو می گفتی خیلی عالی و حتی از مارکت راکس هم بهتره به خانه آمده بودید و بعدش دوباره به "فیش مارکت" رفته بودید و نگو مامانت یادش رفته بوده زیر کتری را خاموش کنه و وسط راه از اتوبوس پیاده شده و برگشته بودید. بعد که دیده بودید کتری خاموشه دوباره راه افتاده بودید. بعد از فیش مارکت به خاطر اینکه مامانت لباسی را که گرفته بود عوض کنه به برادوی رفته بودید که متوجه می شوید مامانت لباسش را در خانه جا گذاشته. بعد از کلی چرخیدن و لباس امتحان کردن مامانت تو که حسابی خسته شده بودی میگی که دیگه برگردیم. بعد از اینکه از اتوبوس پیاده شده بودید باز می بینی که مامانت یکی از کیسه های خریدش را در اتوبوسه جا گذاشته که تو پشت چراغ قرمز به اتوبوس میرسی و کیسه را پس می گیری. خلاصه وقتی آمدم خانه شما دوتا حسابی به قول شیرازی ها "له له" شده بودید.

یکشنبه بعد از چند تا تلفن به آمریکا و جاروی خانه برای صبحانه مامانت را بردیم چینکوئه. قرار بود شما برگردید خانه و من بیام دانشگاه درسم را بخوانم که دیدم نمی تونم از تو دل بکنم و تا ویکند بعد تنها شبها و خسته باهات وقت بگذارم. گفتم بریم بیرون. تو گفتی نه برو سر درس و کارت. اما اینقدر قشنگ شده بودی و لباسهای قشنگ پوشیده بودی که نشد. رفتیم دارلینگ هاربر و فستیوال برزیل را دیدیم. کمی رقص و موزیک به پا بود. مامانت هم داخل جمعیت می رقصید. سامبا و چیزهای دیگه. عصر بود اما هنوز نهار نخورده بودیم. یک غذای برزیلی که بیشتر لوبیای سیاه بود و گوشت - فکر کنم این مدل لوبیا خیلی مرسومه چون لوز هم که برامون عذای کلمبیایی و کوبایی درست کرده بود از این لوبیا در برنج زده بود - گرفتیم و بعد هم قدم زنان تا "لینت" رفتیم و بستنی خیلی خوشمزه ای خوردیم و پیاده برگشتیم تا ایستگاه اتوبوس که خوب راهی بود.

سر شب کمی به ایمیل های عقب افتاده ام رسیدم که از دبی و ترکیه و ایران تا آمریکا و ایتالیا میشد. جاکومو از ایتالیا برام ایمیل زده بود که برای مجله اش مقاله بنویسم. از دانشگاه سیدنی و اوضاع و احوال پرسیده بود. بعد از جند سال با سام هم ایمیلی رد و بدل کردم. برای جند نفری هم تبریک عید فطر را گفتم که می دانم اهل روزه و رمضان هستند. خلاصه خسته اما با انرژی بودیم که خوابیدیم.

باید تا چند روز دیگه برای کنفرانس APSA خودمون را آماده کنیم. مقاله ی آنتی تز را هم که اصلا شروع نکرده ام و باید تا دو هفته ی دیگه تمامش کنم. خیلی فرصت خوبیه برای چاپ کردن اما من دارم از دستش میدم. خلاصه باید شروع کنم و می کنم.

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

جای خالی آنها


خب تازه الان بعد از یک ساعت برگشتم. تو نهار پیراشکی مرغ برای خودت از خانه آورده بودی و من شیربرنجی که مامانت دیشب رام درست کرده بود. خب برگردم سر قصه ی هفته ی گذشته با خانواده کنار همدیگه.

شنبه بعد از صبحانه در کمپس همگی با هم رفتیم محله ی "راکس" و قدمی زدیم و نهار را مهمان خاله فرح استیک خوردیم. همگی از نهار خوششان آمده بود. جای جالبی بود که از مدتها قبل ما می خواستیم که با بابات و مامانت وقتی که آمدند برویم. خودمان باید استیک را می پختیم اما هم گوشتش و هم سالاد بارش برای همه دلپذیر بود. بعد از نهار بابات نیم ساعتی درباره ی ما و اینکه چرا به راه و هدف ما اعتقاد داره برای مامانم و دیگران حرف زد و پیاده از جلوی اپراهاوس رد شدیم و با اتوبوس به خانه آمدیم تا برای کنسرت جازی که من بلیطش را از قبل گرفته بودم آماده شویم و برویم به "سیمور سنتر".

بابات خیلی خسته بود و خیلی صداش کردیم تا از خواب پا شد و با همگی چایی خورد و آماده شد. با اتوبوس رفتیم به کنسرت که واقعا افتضاح بود. هم از تعداد تماشاگران و هم از نحوه ی اجرا و خلاصه هر چیزی که بگیری معلوم بود که پولمان را دور ریختیم. اما قسمت خوبش دور هم بودن بود و البته شراب و مخلفاتی که دور هم خوردیم - به غیر از بابات - و به خصوص اینکه جهانگیر هم علاوه بر برنامه ی شب قبل آن شب نیز در واقع با اجازه ی بابات بطور رسمی نوشید.

از انجایی که در راکس همگی ماساژ چینی گرفته بودند و بدنهایشان را استراحت داده بودند. نشستن برای سه ساعت روی صندلی و به موزیک بد گوش کردن حال همه را گرفته بود. طبق معمول مامانم که باید چندین بار تاکید کنه که خیلی چرت و افتضاح بود به خوبی این کار را کرد و تا فرداش هم چندبار دیگه به این موضوع اشاره داشت. راستی از ماساژ گفتم این را هم اضافه کنم که داستان ماساژ گرفتن ما هم جالب شد. اول اینکه خاله ام خواست کمرش را ماساژ بده. بعد مامانت و مامانم هم به پیشنهاد ما قبول کردند که این کار را بکنن. بابات گفت نه و شرط کرد اگر من این کار را بکنم اون هم حاضره. البته برای کمر درد من بود که اصرار می کرد اما می دانستند که من اساسا از ماساژ و ... بدم میاد و از اینکه ماساژم بدهند عصبی میشم. اما به هر حال قبول کردم. خیلی هم بد نبود اما در مجموع دوست نداشتم.

تو هم که یک ماساژ کوتاه و سریع گرفتی. نکته ی جالب برای من این بود که جهانگیر دو برابر بابات هم به لحاظ زمانی و هم به لحاظ مالی ماساژ گرفت و مامانت هم از طرف خواست تا "بادکش" براش بندازه. خلاصه اینکه سرویس مامانت و جهانگیر به لحاظ مالی و زمانی از کل ما پنج نفر بیشتر شد. من از اینکه بخصوص بابات در این جور موارد همواره حتی از جهانگیر هم نسبت به خودش و بدن بیمارش روا داره ناراحت میشم. به هر حال موضوعی بود که گذشت. اما اصل قضیه حل نخواهد شد.

یکشنبه اخرین روزی بود که من آنتی بیوتیک خوردم اما حسابی ضعیف شده ام. بعد از صبحانه در "اربن بایتس" رفتیم سوار فری شدیم و به سمت "منلی". اما چشمت روز بد نبینه که چون هوا شرجی، گرم و البته پر از ماسه بود من سی چهل تایی عطسه کردم و بی حال شدم. انقدر عطسه کردم و سرفه که هنوز تا امروز گلوم درد می کنه. خلاصه حال همه را گرفتم و بخصوص باعث ناراحتی و نگرانی مامانم شدم. نهار را به دعوت مامانم که خیلی دوست داشت بیشتر از اینها خرج کنه - اما دستش تنگه - به یک رستوران دریایی در همانجا رفتیم. عصر هم با فری برگشتیم به "سیرکولار کی" و با اتوبوس به خانه آمدیم. شب مامانم و تو بعد از اینکه من از زیر دوش آبگرم بی حال روی تختخواب توی اتاق خودمان افتاده بودم و دیگران داشتند با هم حرف می زدند و رفتید پیتزا گرفتید و خلاصه شام خوردیم. من و تو در این ده روز هر کدام نزدیک به دو کیلو چاق شده ایم. صبحانه، نهار و شام کامل.

دوشنبه خانه بودیم. تو و بابات برای پول دانشگاه من - البته به اسم پول دانشگاه برای تو - رفتید دانشگاه و برای نهار من برای همه ساندویچ همبرگر گرفتم که مامانم معتقد بود بهترین همبرگری است که در این چند سال خورده. بعد هم با بابات و جهانگیر و تو رفتیم فرودگاه و آنها به سلامتی رفتند به سمت دبی. بابات موقع رفتن گفت که دارم از بهشت به جهنم میرم و خیلی نگران آینده بود. من و تو هم خیلی نگران سلامتیش هستیم. به قول تو با این حرفش دلمان را آتیش زد. هنوز دبی هست و داره کارهای جهانگیر را می کنه. امیدوارم به سلامتی و خوشی بتونه با آرامش مشکلات را حل کنه و زودتر کارهاشون برای کانادا و یا هر جایی که قرار برن درست بشه و با آرامش از این سالهای باقی مونده لذت ببرن. این اوضاع و احوال ایران چندین بار موضوع گفت و گو ی من با دیگران شد و بهشون چیزهایی را نشان دادم که خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودند و بهشون گفتم که اینجا موضوع بی طرفی و "اینشاا.. درست میشه و ..." معنی نداره. بگذریم نمی خوام از این چیز ها بنویسم.

از فرودگاه که برگشتیم، دور هم شرابی خوردیم و من فیلم "یس من" را براشون گرفتم و انها دیدند. بعد از فیلم خاله و مامانت نشستند فیلم نرگس را ببینند که من و مامانم آمدیم در اتاقشان و من کمی راجع به بابک و امیر حسین براش حرف زدم. سر شب بود که داریوش از آمریکا زنگ زد که بهم تبریک بگه و با او و امیرحشین حرف زدم. نگران آینده اش هستم و خودش خیلی بی خیاله. امروز 21 سالشه اما با این بطالتی که می گذرونه فردا که سنش بالا بره آینده ای سخت براش قابل تصوره. راستی این را هم بگم که داریوش بهم گفت که در عمرش شاید تنها دو تا کار کرده که بخاطرش از خودش راضیه. یکی اینکه به یک سگ در حال مرگ در بختیاری با مشقت آب آورده و داده و یکی هم اینکه موافق و موثر در ازدواج من و تو بوده. وقتی بهش گفتم که چقدر از زحماتی که برای من و بابک و بخصوص من کشیده ممنون و مدیونم خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و من هم بهش گفتم که مطمئن باشه که کارهای نیکی که برای ما و من کرده قابل بحث و فراموشی نیست. مامان از اینکه با بابک حرف زدم تعجب کرد که چطور زودتر بهش نگفتم. البته بهش نگفتم که بی حال بوده اما گفتم که بخاطر شما و مادر بهش زنگ زدم - نمی دانم که واقعا کاملا بخشیدمش یا نه. به هر حال از مامان هم خواستم تا زیاد سخت نگیره و از دست خودش و بخصوص زنش که خیلی اشتباه کرده و در مورد من که کاملا فتنه انگیزی کرده ناراحت نباشه.

سه شنبه با تو مامانها و خاله را بردیم برای صبحانه به دندی. بعدش رفتیم QVB را نشان مامانم دادیم و از آنجا رفتیم کلیسای جامع شهر که مامان دوست داشت بره. به زور می خواست برای تو چیزی بخره که خلاصه موفق شدیم کنترلش کنیم. البته اخر سر بدون اینکه از قیمتش مطلع بشه گفتم برامون دو تا کاپ چای با سینی و یک ظرف شیرینی خوری خرید که هم قشنگ بود و هم مناسب. برای نهار بردیمشون به دارلینگ هاربر تا هم انجا را دیده باشند و هم نهار خوبی خورده باشند. نهار را مهمان مامانت "فیش & چیبس" خوردیم و بعدش قدم زنان رسیدیم به کشتی کاپیتان کوک و از بیرون کشتی عکس یادگاری گرفتیم. آنها با تاکسی برگشتند و من و تو برای اینکه برای مادر سوغاتی خریده باشیم رفتیم برادوی. تو از سوزان لباس قشنگی گرفتی و برای امیرحسین هم من دو تا تی شرت داشتم که دادم و برای داریوش هم همینطور یک پیراهن. شب فیلمی دیدیم و زودتر خوابیدیم - 12 بود البته!

دیروز صبح بعد از اینکه من برای خرید نان و CD موسیقی رفتم بیرون تو صبحانه را چیدی و من با نان و چهارتا سی دی از لئونارد کوهن و کریستوفر ریو و خواننده ی مورد علاقه ی مامانم جیمز بلانت به عنوان یادگاری برای اون برگشتم و با هم صبحانه خوردیم و چون مامانت هم می خواست بیاد فرودگاه با دوتا تاکسی راهی فرودگاه شدیم. اول کارهای مامانم را کردیم که زودتر می رفت و بعد هم خاله فرح را. برای خاله آذر هم یک کتاب عکس سیدنی و یک بومرنگ گرفتیم و دادیم مامانم که وقتی برای دو روز اول که میره شهر انها دیدنشون بهشون بده. بعد از اینکه رفت خیلی دلم براش تنگ شد. امیدوارم این سالهای پیش رو را راحتتر و آسوده تر زندگی کنه. به هر حال زندگی خوب و راحتی را نداشته و واقعا حقش این نبوده.

به فاصله ی کمتر از دو ساعت خاله هم رفت و ما با یک تاکسی برگشتیم شهر البته به QVB رفتیم تا تو که کفش می خواستی با مامانت بری و بگیری. نهاری خوردیم و من امدم دانشگاه و باید استارت کارم را هر چه سریعتر بزنم. بعد از اینکه برگشتم خانه، یک جاوری حسابی زدم و خانه را به شکل اولش چیدیم و امروز هم زندگی را به شکل تقریبا معمول آعاز کردیم. البته مامانت برای دو ماهی اینجاست اما واقعا خیلی رعایت می کنه. راستی نامه ی فارغ التحصیلی این فوق لیسانست آمده که برای درست یک ماه دیگه هست و من به بابات گفتم که چقدر خوبه اگه که اون هم بتونه اینبار اینجا باشه.

خب از برنامه هامون ننویسم بهتره. مقاله ی آنتی تز برای 12 اکتبر، گزارش سالانه ی درسی و کنفرانس های APSA و UNSW تا کمتر از یک ماه دیگه در کنار تزم - صبح تو راه که می آمدیم بهت گفتم فقط باید این مدت را به تز و آنتی تز توجه کنم - کارهای مهم منه و تو هم آپلیکیشن برای چاپ تزت بصورت کتاب و درس خواندن و مقاله نوشتن و آماده برای - به امید خدا - اسکالرشیپ گرفتن و احتمالا ANU رفتن.

خب وقتی نیست بزن بریم.

روی یکی از کنگره ها


پنج شنبه 17 سپتامبر هست و دیروز مامان و خاله هم رفتند تا فقط مامانت برای مدتی با ما بمونه. هفته ی خوبی بود. دیروز عصر بخصوص بعد از اینکه مامانم رفت خیلی دلم براش تنگ شد و البته سوخت. توی اسن سن و سال برای ساعتی کمتر از 12 دلار به هر حال زندگی راحتی نداره. اما باز هم جای شکرش خیلی باقیه که بلاخره اوضاعش خوبه و تونست با لطف و پیگیری های تو بیاد و برای 6 روز مهمان ما باشه. فکر کنم در مجموع به همگی خوش گذشت. اما قبل از اینکه بخوام به اختصار از این چند روز بنویسم بذار همانطور که امروز هم بهت کارت تشکر دم پله های "ونت ورد" دادم باز هم از تو تشکر کنم که تنها و تنها با پیگیری و تامین مالی و حالی تو بود که این دور هم جمع شدن امکانپذیر شد و لبخند رضایت را بر لب خانواده هامون دیدیم.

از شب مدال یعنی جمعه شب بنویسم که شب خوب و به یاد ماندنی شد. من طبق برنامه زودتر رفتم و با اینکه مامان بهم گفت باید کت و شلوار رسمی بپوشم و کروات بزنم و گفتم نه، وقتی رسیدم دیدم که اکثر بچه ها خیلی رسمی پوشیده اند. خلاصه اینکه بعد از من شماها با دو تا تاکسی آمدید و بعد هم دندی با آریل. دنی خیلی حال نداشت اما طبق معمول خیلی لطف کرده بود و برای دیدن آنها و بودن پیش ما آمد. مامان هم برای خودش و آریل سوغاتی آورده بود که خیلی شیک و قشنگ بود. برای آدرین خانمی که مسئول این برنامه هم بود یک گردنبند شیک آورده بود که باعث شد بعد از مراسم مامان را برای معارفه پیش پروفسور ماریا بشیر نماینده ی ملکه و فرماندار ایالت ببره. بعدش دنبال من هم امد و من هم تو و دیگران را بردم. رفتیم کنار خانم فرماندار ایستادیم و گپی زدیم و عکسی گرفتیم.

بابات و مامانم بیش از همه خوشحال بودند و خیلی باعث رضایت و به قول خودشون افتخارشون شده بودیم. با اینکه قابل پیش بینی بود که مدال را به دیگری بدهند اما چون نمی دانستیم که یک لوح هم به من می دهند خیلی خوشحال شدیم. مدال را به یک دکترا از گروه حقوق دادند که خیلی به نظر آدم جالبی می آمد. همگی با هم عکس گرفتیم و بعد از پذیرایی و موزیک زنده ی مفصل طبق برنامه ای که تو چیده بودی رفتیم به بهترین رستوران تایلندی در سیدنی که در همین نیوتاون بود. همگی مهمان ما بودند. البته جهانگیر طبق معمول برای تلفن زدن از آخر مراسم بلند شد و رفت خانه که خیلی زود میام و مثل همیشه هم تا آخر شب که داشتیم از رستوران بیرون می آمدیم نیامد.

به هر حال برای من شب بی نظیری بود به خاطر لبخند شما. قبل از اینکه دانشگاه را ترک کنیم تو روی یکی از کنگره های "کوادرنگل" نشسته بودی و داشتی با مامانم و بابات حرف می زدی و از این می گفتی که چقدر از مسیر زندگیمون راضی هستی. اما آنها نمی دانند که من برنده ی واقعی هستم که تو را دارم. تویی که بی هیچ منت و بدون کوچکترین چشمداشتی برای من و زندگی مون و "ما" همه کار مرده و می کنی. عزیزتزینم. کسی نمی داند که این تو بودی که خرج همه جیز را با ساعتها کار بی وقفه داده ای اینکه همگی بتوانیم دور هم برای مدتی کوتاه اما با خوشی جمع شویم. واقعا واژه و زبان در من برای تشکر از تو کوچک و حقیر می شود.

خب ساعت الان نزدیک 12:30 دقیقه هست و من باید این نوشته را تا آخر روز جمعه 11 سپتامبر اینجا تمام کنم تا برای نهار بیام پیش تو. بعد از اینکه برگشتم ادامه خواهم داد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

مدال را سالهاست که برده ام


خب امروز 11 سپتامبر هست و شب مراسم مدال دانشگاه. همه آمده اند اما من الان در "کمپس" به تو گفتم حاضر بودم کاندیدا نبودم و کسی هم اینجا نبود اما ما به روزهای سلامتی و خوشی مون - پیش از انتخابات - برمی گشتیم. واقعا به عنوان یک پدیده جالبه این بی میلی و عذم اشتیاق من نسبت به مراسم امشب. تا دیروز که مامانم آمد و با شوق و ذوق راجع به امشب گفت من اساسا یادم نبود که چرا دور هم جمع شده ایم.

برای من رسیدن به این مرحله خودش مدال بوده. کمک های بی دریغ تو و تلاش نصفه و نیمه ی خودم که اینقدر عجیب مورد توجه قرار گرفته و دیده شده است کافی است. به هر حال برای منی که سه سال پیش وقتی آمدیم اینجا زبان هم بلد نبودم خوبه، اما تازه متوچه شدم چقدر برای خانواده هامون دلنشین تر هست.

دیروز مامان آمد. خب پیرتر و فرسوده تر شده. واقعا ازش خیلی ممنونم که این همه راه را با توجه به گرفتاری و کار و بیماری تنها برای شش روز آمده. خیلی خوشحال به نظر میاد و خدا را شکر می کنم که این اتفاق باعث شد همه همدیگر را ببینند. بعد از 8 سال مامان و بابات مامانم را دوباره دیدند و این خیلی به همه شون مزه داده.

طبق معمول مامانم دوتا چمدان لباس برداشته و برای تو و مامانت و من آورده است. برای خودش یک چمدان تو کابین وسایل آورده و دوتا چمدان برای ما. خیلی بهش ایراد نگرفتم چون می دانم دوست داشته تا اندازه ای برای تشکر از خانواده ات این کار را بکنه و البته عشق به ما هم جای خودش.

موهاش! وای باز موهاش افتضاحه. البته کاملا میشد حدس زد چرا. چون پول نداشته خودش موهاش را کوتاه کرده و رنگ و زده داغونشون کرده. خیلی دلم براش سوخت. به اسم اینکه وقت نکردم خودش این کارها را کرده اما واقعیتش همونیه که هر دومون خوب می دونیم. پول برای سلمانی خودش نداشته. اما خیلی از اینکه امده خوشحاله و گفت که این نامه ی دانشگاه را که به او تبریک گفته و دعوتش کرده این دو هفته به چندجا برده و به همکاراش نشان داده.

یادم افتاد درست چند روز قبل از این داستان مدال و برنامه ی ما بود که داشتم با تو حرف میزدم که چقدر از اینکه هرگز نتوانسته ام برای مامانم کاری بکنم ناراحتم. و بهت گفتم که دیگه فرصتی هم ندارم چون خودم 35 سالمه و تازه اول راهم. یادم دلم خیلی گرفت. و درست چند روز بعد بود که سر کار بودم و تو بهم زنگ زدی که کاندیدا ی فینالیست در بین 24 نفر از کل دانشگاه و نماینده ی دانشکده ی علوم انسانی شده ام. تو این دعوت و برنامه و داستان بلیط را به خاطر این خوشحالی چیدی و حالا مامانم خیلی خیلی خوشحال به نظر می رسه. با اینکه پول سلمانی رفتن هم نداشته و خودش موهاش را خراب و افتضاح کرده اما خیلی خوشحاله. خدا را شکر. خدا را شکر و دستت درد نکنه. این پاسخی بود برای آن خواسته و یادآوریش مرا شرمنده ی حرف امروزم کرد.

نه دوست دارم با اینکه بیحال و خسته ام و تو هم اینطوری اما همه دور هم هستیم و انها به خصوص اینقدر خوشحال. من مدال را برده ام مراسم امشب پیشاپیش برنده اش معلوم بود. من بودم. من چون تو را دارم. من چون همه را دور هم خوشحال می بینم. خدا را شکر. خودا را شکر و ممنون و مدیون تو هستم. ممنون و عاشق.

داستان امشب و این ویکند را در اولین فرصت خواهم نوشت. دیشب برای شام با مامانم و مامانت و خاله، پنج تایی رفتیم "ایتالین بول" و همه از شامشان لذت بردند. بابات و جهانگیر هم از سفر برگشته بودند که ما رسیدیم خانه. دور هم فیلم عروسی را دیدیم و کلی سر رقص مثلا "راک اند رول" من خندیدیم. شب خوبی بود و امیدوارم شبهای بهتر هم پیش رو باشه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

9-9-9


تاریخ 09-09-09 چهارشنبه و ساعت هم بطور اتفاقی 33: 3 هست. من در دانشگاه از بی حالی و ضعف دارم عش می کنم تو هم سر کار. دیشب وقتی رسیدم دم در خانه کسی نبود تا در را باز کنه. بابات که مریض خوابیده بود و مامانت هم متوجه نشده بود که باید در را باز کنه و آسانسور راایین بفرسته جون هر وقت مهمان میاد من کلیدم را به آنها میدم و خودم باید با دیگران تنطیم کنم. خلاصه نیم ساعتی با تمام خستگی و ضعف دم در دایسادم تا شما - تو و جهانگیر - رسیدید.

شام را خاله قرار بود درست کنه. ته چین معروفش. خوب بود اما دیگه انقدرها هم یونیک نبود. ضمن اینکه یک بسته زعفران هم رده بود توش. تا درست شد و خوردیم و کمی نشستیم ساعت شد 1 صبح و تازه ما باید امروز هم می آمدیم دانشگاه. دیروز مامانت و خاله رفته بودند بوتانیک گاردن و بهشون خیلی خوش گذشته بود. اما امروز پا درد داشتند و خیلی حال قدم زدن نداشتند. صبح من رفتم لباسهام را برای مراسم جمعه شب به خشکشویی برادوی دادم و بابات هم شلوارش را داد ببرم. کمی میوه خریدم و آوردم دانشگاه تا عصر ببرم خانه. تا نشستم مامانت و خاله برای نهار آمدند دانشگاه و قبلش هم تو برای بابات و جهانگیر بلیط هواپیما برای گلدکوست و ملبورن گرفتی و انها پیش از ظهر رفتند تا فردا شب برای کارها و معامله چوب.

فردا صبح - 6 صبح - مامانم میاد. پدرمون از این صبح کله ی سحر فرودگاه رفتن با این مریضی درآمده. اما به سلامتی مامان میاد و دیگه برای جمعه شب همه دور هم جمع هستیم. فقط خیلی خیلی جای مادر را خالی می کنیم. امیدوارم قسمت بشه و بتونیم به زودی ببینیمش.

بعد از نهار که با مامانت و خاله در رستوران مینت خوردیم تو برگشتی سرکار و من آنها را به یک تور دانشگاه بردم و آنها رفتند خانه و من برگشته ام اینجا و واقعا حالم داره از ضعف بد میشه. همین الان می خوام جمع کنم و با هم بریم خانه کمی استراحت کنیم.

کلاس فرانسه هم که معلومه تکلیفش در این اوضاع چیه. ببینیم هفته ی بعد این موقع که دیگه همگی به سلامتی - بجز مامانت - برگشته اند میرسم برم یا نه.

سخنران مهمان در مک کواری


خیلی بی حال و خسته ام. ساعت 5 و نیم سه شنبه 8 سپتامبر هست و من تازه الان رسیده ام اینجا. تازه از دانشگاه مک کواری برگشتیم. تو سخنران مهمان بودی و درباره ی زنان در سینمای ایران یک ساعتی سخنرانی کردی که با اینکه اصلا نرسیده بودی از روی مقاله ی دو سال پیشت که قبلا درباره ی همین موضوع برای درس سینما نوشته بودی بخوانی اما خیلی سخنرانی خوب و جامعی بود. البته بهت هم گفتم که اگر "پاورپوینت" بهتری را رسیده بودی درست کنی تاثیر کلامت بیشتر هم میشد.

دیروز عصر با هم از اینجا رفتیم برادوی. تو سلمانی رفتی و بعد هم خرید کردیم و برگشتیم خانه. هر دو مریض و خیلی خیلی ضعیف و بی انرژی شده ایم. اما چاره ای هم نیست. مهمان داریم و نمی شود کارها را نکرد. بعد از سلمانی و خرید خسته برگشتیم خانه. بابات و جهانگیر دم در بودند که برن بیرون. آنها رفتند و من آمدم خانه را جارو کردم و تو هم گردگیری کردی و آشپزخانه را تمیز کردی. بعد از یک ساعتی نظافت کاری، مامانت و خاله فرح از بیرون آمدند و تا آخر شب نشستیم پیش آنها. بابات و جهانگیر هم بعد از کمی پیاده روی و زیرباران خیس شدند برگشتند خانه که همان شد که بابات امروز را حسابی سرماخورده افتاده تو رختخواب. تازه میگه که فردا هم می خواد برای سفر کاری با جهانگیر بره بریزبین که بعید می دونم حال و اوضاعش اجازه بده.

خلاصه دیشب با خستگی و بی حالی تا صبح هم درست نخوابیدیم. صبح هم به زور بیدار شدیم تا دوشی بگیریم و برای صبحانه از آنجایی که تو دیشب قرارش را گذاشتی رفتیم همگی به دندی. بابات که حال نداشت جهانگیر هم که نیم ساعتی طول کشید تا بیدار بشه و بعد هم با تاخیر آمد. اما صبحانه را که خوردیم اون هم گفت دوست داره بیاد به دانشگاه مک کواری و سخنرانی تو. خلاصه با اینکه دیر شده بود برگشتیم خانه تا اون لباسهاش را پوشید و چون دیر شده بود تاکسی گرفتیم و 60 دلار دادیم تا رسیدیم.

بعد از سخنرانی هم با اتوبوس برگشتیم و سه تایی ایستگاه آخر که QVB بود پیاده شدیم و رفتیم نهاری خوردیم. ساعت از 4 گذشته بود که در راه برگشت شما نزدیک "چاینا تاون" پیاده شدید تا هم برای جهانگیر شلوار رسمی بگیرید و هم برای روز پدر که امروزه برای بابات هدیه ای بگیرید. من هم امدم دانشگاه تا کمی به کارهام برسم و برگردم.

خاله فرح خیلی دوست داشتنی و صبور به نظر میاد و با مامانت هم خیلی جور شده اند. دیروز با هم رفته بودند شهر امروز هم قرار بود برن گردش. دیشب هم به من در آپارتمانش گفت که حتما می خواد خودش پول آپارتمانش را بده. هر جه اصرار کردم گفت نه. حالا قرار شد با هم درباره اش حرف بزنیم - هرچند که گفت به عنوان خاله ی بزرگ حرفش را زده است.

فردا تو باید بری سر کار من هم میام اینجا تا اگر رسیدم - که بهتره برسم - کمی درس بخوانم. الان هم ایمیلم را دیدم که متوجه شدم مقاله ام برای کنفرانس فلسفه ی اروپایی دانشگاه موناش پذیرفته شده است، هر چند که احتمالا برای کنفرانس نیوزلند بریم آنجا. برای کنفرانس آخر سپتامبر علوم سیاسی دانشگاههای استرالیا که در دانشگاه مک کواری برگزار خواهد شد هم - APSA- ایمیلی داشتم که معلوم شد من و تو در یک روز هستیم و این خیلی خوبه چون فقط یک روز تا آنجا خواهیم رفت.

آخرین خبر هم اینکه امروز در "آنلاین آپینیون" دومین مقاله ام درباره ی ایران بعد از انتخابات و تحریمهای احتمالی سازمان ملل در آینده چاپ شده که سردبیر نوشته از جمله بهترین مقاله های این روزهاست.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

دومین تز



نخواستم این خبر خوب را در ادامه ی آن نوشتهی طولانی قبلی بیاورم. امروز روز مهم ایه. 7 سپتامبر دوشنبه. قبل از رسیدن نوبتت دکتر. دو تایی با هم رفتیم "کپی سنتر" تزت را که در جلد قرمز آماده شده بود گرفتیم و بردیم به آرتس فکالتی - دانشکده ی علوم انسانی - تحویل دادیم.

مبارکت باشه. مبارک هر دومون. هر دوتا فوق لیسانسات. امیدوارم برای خودم هم بتونیم اینجا چنین چیزی - روزی! - بنویسم.

اما امروز روز توئه. مبارک باشه.
البته روز هر دومونه. مبارکمون باشه، عزیزترین و پر حوصله ترین و زحمتکش و سختکوش من.


دومین تز


نخواستم این خبر خوب را در ادامه ی آن نوشتهی طولانی قبلی بیاورم. امروز روز مهم ایه. 7 سپتامبر دوشنبه. قبل از رسیدن نوبتت دکتر. دو تایی با هم رفتیم "کپی سنتر" تزت را که در جلد قرمز آماده شده بود گرفتیم و بردیم به آرتس فکالتی - دانشکده ی علوم انسانی - تحویل دادیم.

مبارکت باشه. مبارک هر دومون. هر دوتا فوق لیسانسات. امیدوارم برای خودم هم بتونیم اینجا چنین چیزی - روزی! - بنویسم.

اما امروز روز توئه. مبارک باشه.
البته روز هر دومونه. مبارکمون باشه، عزیزترین و پر حوصله ترین و زحمتکش و سختکوش من.

مامان و بابا و خاله و سرماخوردگی

دوشنبه 7 سپتامبر. چون سرماخورده ایم و هردو این جند روز را با سرفه و گلو درد داریم پیش می بریم نتونستم چیزی بنویسم. الان کمی احساس بهتری دارم. البته از دیشب آنتی بیوتیک خورده ام و تو هم امروز را سر کار نرفتی و الان از دکتر آمده ای اینجا. دکتر به تو هم آنتی بیوتیک داده و آزمایش خون برای بررسی وضعیت آهن خونت.

بنابراین نمی تونم الان خیلی بینویسم چون تو اینجایی و ممکنه متوجه بشی. تو داری برای سخنرانی فردات در دانشگاه "مک کواری" درباره ی نقش زن در سینمای ایران متن خودت را آماده می کنی و من هم اگه برسم کمی باید به اوضاع و احوالم سر و سامان بدم.

فقط کوتاه دو سه تا خبر مهم این چند روزه را بنویسم تا بعدا مفصلترش را. اول اینکه مامان و بابات جمعه صبح رسیدند. من و تو رفتیم با جهانگیر کمپس قهوه خوردیم و اون برگشت خانه و ما رفتیم فرودگاه و آنها را آوردیم. هر دوشون خیلی چاقتر شده بودند و خیلی باعث نگرانی ما شدند. حالا مامانت قراره تو این دو سه ماهی که بعدش پیش ما می مونه با تو کمی ورزش بره و بهتر بشه.

جمعه را تو مرخصی گرفته بودی و انها آمدند و بعدازظهر نهار خوردیم و آنها خوابیدند. تا شب که دیگه آنها بیدار شده بودند و ما خوابمون می آمد. خیلی آپارتمانمون شلوغ شده طبیعی هم هست. اما بیشتر از تعدادمون، تعداد چمدونهاست که خیلی زیاده.

شنبه صبح برای صبحانه همگی رفتیم بیرون. جهانگیر از اینکه مجبور شده بود صبح زود - 9- بیدار بشه خیلی بد خلق و شاکی بود. رفتیم دندی و کمی نشستیم و صبحانه ی مفصلی خوردیم. پیاده برگشتیم به خانه تا تو کلید آپارتمانی را که برای خاله فرح و مامانم گرفته ایم را بگیری تا گل براشون بذاری. بابات اصرار داشت که آنها برن آنجا. چندین بار هم گفت و تو گفتی که ما بخاطر شرایط مالی فکر شما را کردیم که تو این وضعیت فشار کمتری بهتون بیاد. البته دوست نداشت - ضمن اینکه خیلی هم بابت مسایل مالی نگران نیست- اما قبول کرد.

جهانگیر بعد از صبحانه ماند خانه و وقتی بهش گفتم این تنها روزیه که همه ی خانواده با هم اینجا هستیم بیا بریم بیرون گفت که اهمیتی به این موضوع نمیده. دلم برای مامان و بابات بیشتر سوخت و وقتی داشتیم در بوتانیک گاردن قدم میزدیم هم به خودشون گفتم. بابات قصد داشت که راجع به جهانگیر طبق معمول با خوش باوری نسبت به روند رو به پیشرفت صحبت کنه که تو سر نهار در QVB بهش گفتی که ارزشهای جهانگیر را در انچه که داره ببینه و نه آنچه که متاسفانه علاقه ای به داشتنشان نداره.

من هم گفتم که بابت بی خیالی جهانگیر نسبت به سرنوشتش نگرانم و حالا که 23 سالشه هم همان حرف 16 سالگیش را میزنم که جهانگیر نسبت به آینده اش کاملا بی برنامه و بی افق هست. به هر حال همانطور که بابات هم گفتم برنامه هایی که برای درست شدن وضعیت جهانگیر از نظر خودش داره شاید خوب باشه اما به نظرم خیلی واقع بینانه نیست.

تنها چیزی که بهشون در مورد خودمون جسته و گریخته گفتیم همین داستان نوشته های من درباره ی اوضاع ایران در نشریات خارجی بود البته خیلی بی رنگ و روحش کردیم. درباره ی رفتن احتمالی به دانشگاه ANU و باب گودین هم چیزهایی گفتیم در حدی که فعلا هم خودمون باهاش آشناییم.

شنبه شب برای بابات و جهانگیر فیلم "والکیری" را گرفتم که ببینند. تو با مامانت بعد از خرید شلوار و دستکش برای بابات و البته شلوار برای من که دیگه شلوار اندازه ندارم از "مایر" از من و بابات جدا شدید و رفتتید برادوی برای خرید گل و رو تختی برای اتاق اجاره ای خاله و مامانم. من و بابات هم پیاده آمادیم از داخل دانشگاه و من بهش اینجا را نشان دادم و با اینکه ساعت از 6 گذشته بود ناصر هم اینجا بود و سه تایی نشستیم و یک چایی خوردیم و بعد ما به سمت خانه آمدیم.

وقتی رسیدیم تو و مامانت آن اتاق را مرتب کرده بودید و بعد چمدانها را بخصوص تو درست کردی و بردیم دوتاشون را زیر تخت آن یکی اتاق گذاشتیم تا جا این طرف بیشتر باز بشه. اتاقشان با گل و میوه و روتختی هایی که تو خردیدی خیلی بهتر شده. بعد من دو مرتبه خانه را طرف دو زور گذشته جارو کردم تا تمیز بشه. روز قبل هم قبل از اینکه صبح بریم فرودگاه جارو کرده بودم چون شب قبلش تب و لرز کردم و نتوانستم به کارهام برسم. تو هم حالت دست کمی از من نداشت و نداره.

به هر حال ساعت 12 بود که من و تو غش کردیم تا 6 صبح فرودگاه باشیم. صبح دوش گرفتم و رفتیم. اما گویا همین موضوع باعث شد دوباره سرما بخورم. خاله فرح که از دور آمد شناختمش. جالب بود چون آخرین بار من 4 ساله بودم که دیده بودمش و به عیر از چندتا عکس از این سالها تصویری ازش نداشتم. با هم با دماغ های نوک قرمز و صورتهای بی حال بغلش کردیم و خلاصه آمدیم خانه. تو راه تو به مامانت زنگ زدی که بیدار بشن. رسیدیم و تازه بیدار شده بودند. البته صاعت از 8 گذشته بود اما گویا دیشبش اینها تا دیر وقت نخوابیده بودند و خلاصه سخت پا شده بودند. بابات رفته بود بیرون وسایل صبحانه بخره. درست متوجه نشده بود که مربا و عسل و نان داشتیم اما شاید چون محدود بود نگران شذه بود کم نیاد.

خلاصه دور هم صبحانه خوردیم و بعد بابات رفت تو اتاق ما پیش جهانگیر رو تخت خوابید و مامانت با ما و خاله کمی نشست اما اون هم چشمهاش باز نمی شد. با اینکه خاله خوابش نمی آمد اما رفت اتاقش تا هم کمی خودش استراحت کنه هم ما. تو نیم ساعتی دراز کشیدی اما من با اینکه بی حال بودم نشستم کمی اخبار را خواندم و کمی کتاب. بعدش هم برای خرید رفتم بیرون و تو هم پاشدی نهار درست کنی. روز اول که مامانت اینها امدند پلو خورش مرغ و آلو بنا به دلخواه آنها درست کردی و یکشنبه ظهر - دیروز - لوبیا پلو که خیلی خوب شده بود.

چیزی که من را خیلی رنج می داد این بود که با مریضی کامل و دست تنها بودی و وقتی هم بهت گفتم گفتی نمی تونم از مامانم اینها که خودشان خسته اند و تازه رسیده اند انتظاری داشته باشم. خلاصه دو سه ساعت بعد خاله از اتاقش آمد و جهانگیر هم که از گرسنگی بیدار شده بود پا شد و بابات را هم به زور بیدار کردیم و ساعت از 3 گذشته بود که نهار خوردیم. البته بابات واقعا هر چی بخوابه - از بس در طول هفته در تهران کم می خوابه - حقشه. اما از جهانگیر عجبم که از اینطرف تا عصر می خوابه و از انطرف تا صبح پای کامپیوترشه. به هر حال. آنها برای ما بیشتر نگرانن. بخصوص برای من و میگن که تو خیلی تکیده شده ای و هم لاغر و ضعیف شده ای و هم مثل قبل سر حال و خندان نیستی. چون تو دو روز گذشته هم این را گفته بودند و حالا هم خاله ای که اصلا من را ندیده بوده داره تاکید می کنه بهشون دلیلش را گفتم. هم کمی درس و فشار کار و تز و دانشگاه و هم مسایل ایران خیلی من را تو این مدت اذیت کرده. با این حال نگرانند و می دانم.

راستی تا تموم نکردم بنویسم که دیروز رسول برام ایمیل زده که به سلامتی در دانشگاه انکارا رشته ی روزنامه نگاری پذیرفته شده. وقتی بهت گفتم از خوشحالی گریه کردی. واقعا انسان والا مرتبه ای هست و حقش خیلی بیشتر از اینهاست. امیدوارم این اغاز سالهای خوب براش باشه. سام هم بعد از جند سال برام ایمیل زده بود که یار غار و دوست یگانه حالت چطوره و فقط می خواستم ببینم که چه شد که بی خبر رفتی. داستان سام را احتمالا نمی رسم که اینجا بنویسم. اما تو می دانی که سالها دوست نزدیکم بود. و البته خیلی سعی کردم که در بحرانهای متفاوتی که داشت کمکش کنم و البته از حضورش و دوستیش لذت هم می بردم. خودش هم می دانست که چقدر برایش وقت و زندگی و ... گذاشتم. از چندین بار سر کار بردن و برایش کار درست کردن تا کمک برای خرج درسش و دادن کلید خانه ام و در تمام مسایل زندگی و فامیل قرار دادنش و ... . سالها گذشت و چندین بار خطاهایش را به خاطر دوستی بخشیدم و خودش هم معترف بود. اوضاعش که جا افتاد و بهتر شد کمی از هم فاصله گرفتیم. هم من دیگر آپارتمان مجردی ام را نداشتم و هم با مادر زندگی می کردم و هم درگیر فلسفه خواندن و عقد با تو شدم و ... . دو سه مرتبه ای به ناروا این طرف و ان طرف حرفها و کارهایی انجام داد که شایسته ی یادآوری نیست. چندین بار هم - به اعتراف بعدی خودش - از سر ناراحتی و بغض و کینه سعی کرد اذیتهایی کند. به هر حال فاصله را حفظ کردم بعد از نزدیک به یک دهه دوستی. چند صباحی دور و نزدیک با هم در ارتباط بودیم تا ما بی خانه شدیم و آمدیم خانه ی مامان و بابای تو دو سالی را انجا بودیم. چند ماهی قبل از آمدن به اینجا دوباره سر و کله ی سام که مدتی بود از خانه ی پدرش بیرون آمده بود - یا به قول خودش بیرونش کرده بودند البته خیلی با صورت ناخوش و ناحق - و در خانه ی زنی زندگی می کرد و دوباره برای بار سوم با زنی دچار مسایل عاطفی و البته حاشیه های خطرناک در آن جامعه شده بود، شد.

خودش دایما می گفت واقعا انتظار نداشتم دوباره اینطور کمک حال و روحم باشی و برایم تا دیرگاه وقت بگذاری و دنبال راه چاره باشی. اوضاعش بهتر که شد و بحرانش به سامان که رسید بعد از جند وقتی از رسول شنیدم که سام دوباره گله کرده که آ جواب تلفن من را نمیده و ... . البته درست میگه بخاطر اینکه آخرین مرتبه اون زنگ زده بود و شماره اش افتاده بود و من جواب آن تلفن را ندادم. اما برای من دیگر قابل تحمل نبود این همه بی انصافی. علاوه بر اینکه - ضمن رعایت و احترام به روزهای خوبی که با هم داشتیم و احترام به مقام دوستی و مهر - چندین بار سعی کرده بود همان داستان دور کردن همه از دور و بر من را حتی در ابتدا با تو هم داشته باشد، تمام آنهایی که او فکر می کرد ممکنه جایگاه خودش را در زندگی و دوستی با من به خطر بندازن، حتی پیش خودش هم فکر نکرده بود که چرا و تا کجا خط دوستی می تواند یکطرفه ادامه پیدا کنه.
این شد که برای داشتن همان خاطرات خوب تصمیم گرفتم از ادامه ی این چنین رابطه ای سر باز زنم. البته حالا برایش جواب خواهم داد.

ناصر هم داره کامپیوتر بابات را درست می کنه. دستش درد نکنه از کار و زندگی خودش زده و داره این را تنظیم می کنه. طبق معمول بابات گول ظاهر یک حرف و کسی را خورده و داده مثلا برای کامپیوترش آنتی ویروس بذارن که حالا باعث شده غیر از شرکت خودش کامپیوتره جایی به اینترنت وصل نشه.

مامانت و خاله فرح هم قرار بوده با هم برن بیرون و بابات و جهانگیر هم که فعلا خانه اند و من و تو اینجا. بعدش ما برای خرید میریم بردوی و تو هم می خوای موهات را کمی کوتاه کنی و بعد هم بر میگردیم خانه.

خاله فرح برای تو و مامانت یکی یک کیف با یک بسته لوازم آرایش اورده بود و برای تو یک دستبند اسپانیش از شهر عروسش در اسپانیا که قشنگ بود. برای من هم یک کاپشن که دیشب بعد از اینکه برای خواب رفت به آپارتمان خودش دادمش به بابات چون فکر کردم اون بیشتر دوستش داره و خواستم تشکری هم ازش کرده باشم و 1000 دلار پول بهم داد برای خرید چیزی که دوست دارم. اولین چیزی که به فکر رسید اینکه خدا را شکر پول آپارتمان خودشون برای این 10 روز جور شد.

آخرین چیز هم اینکه امروز دوتایی برای صبحانه چون دیرمون شده بود و بعدش هم می خواستیم بریم دکتر و دانشگاه رفتیم دندی که چون نه حال داشتیم و نه هوا خیلی مناسب بود و گلو درد و سرفه هم داشتیم زود چیزی خوردیم و آمدیم اینجا. اونجا بهت گفتم که دیشب مامانت - التبه این برای بار چندمه که پیش آمده - وقتی می خواستم کاپشن را به بابات بدم گفت بدینش به جهانگیر جهان جان مامان تو بپوش!