سه شنبه بعد از ظهره. تازه الان از دانشگاه "مک کواری" برگشتهام و اینقدر خسته ام که کاملا واضحه امروز درسی نخواهم خواند. اما از روز شنبه بعد از ظهر شروع کنم.
بعد از اینکه حدود ساعت 6 از اینحا به سمت خانه راه افتادم در راه که با دیدن آدمهای مختلف در نیوتاون خندان و خوش پوش و جوان و ... فکر کردم بد نیست امشب مامانت را برداریم و بیایم این هتل-بار سر خیابون و کمی از موزیک و مردم لذت ببریم. اما خانه که رسیدم دیدم مامانت ترجیح میده خانه بمانه. کلا به قول تو دست جهانگیر را از پشت بسته و این دفعه که آمده پاشو به زور از در خانه بیرون میذاره بر خلاف دفعه ی گذشته. به هر حال از عصر ماندیم خانه. من که نشستم و کمی درس خواندم و تو هم کمی در آشپزخانه چرخیدی و مامانت هم برای بار چندم نشست پای فیلم "پریتی وومن" تلویزیون. آخر شب که تو به من گفتی دلیل نیامدن مامانت بیرون اینه که پول نداشت رو به مامانت هم کردی و گفتی اگه اینقدر تعارف نکرده بودی امشب حوصله مون اینطوری سر نمیرفت. خلاصه اگه می دونستم دلیل نیامدن مامانت این بود حتما تشویقش می کردم که بریم.
البته من نسبتا از درس خواندنم راضی بودم چون نکته ای را در مورد آرنت و تجدید نظرش در زمینه ی ایدئولوژی و توتالیتاریسم فهمیدم و گوشه هایی از "آیشمن در اورشلیم" را خواندم که برای کارم خیلی مفید خواهد بود.
یکشنبه صبح بعد از جاروی هفتگی رفتیم برای صبحانه به دندی. صبحانه را که خوردیم من آمدم دانشگاه تا روی مقاله ی دوشنبه ام در کنفرانس APSA کار کنم و تو هم قرار شد در خانه این کار را برای مقاله و پاورپوینتت بکنی. تا جمع کردم و برگشتم خانه ساعت از 9 شب گذشته بود. تازه بعد از اینکه برگشتم با هم نشستیم و پاور پوینم من را درست کردیم. بعد از ظهر که مارک را دیدم بهم گفت داره روی مقاله ی کنفرانس UNSW کار می کنه. من هم باید مقاله ام را آماده کنم اما اصلا براش کاری نکردم و وقتی هم ندارم. تا 12 اکتبر که باید این مقاله ی "ترس" را برای دانشگاه ملبورن بفرستم. 15 اکتبر هم کنفرانس آنجاست و من بعید می دونم بتونم مقاله ی خوبی ارائه بدم. تو هم در این کنفرانس مقاله داری. 16 اکتبر هم که مراسم فارغ التحصیلی توئه. خلاصه که خیلی شلوغه.
دوشنبه صبح - دیروز - یکی دوباری تمرین نصفه و نیمه کردیم و از روی مقاله هامون خواندیم و زدیم به راه. تا رسیدیم سر ظهر بود و بعد از اینکه ناصر را هم آنجا دیدیم و نهاری خوردیم آمدیم به اتاقی که تو باید مقاله ات را ارائه می دادی. من هم ساعتی بعد در همانجا باید مقاله ام را می خواندم. از کتابچه کنفرانس و حاشیه هایش فهمیدیم که خیلی کنفرانس اسم و رسم داریه. اکثر کسانی که مقاله داده بودند استاد دانشگاه و یا در دولت بودند. از دانشگاه ما هم اکثرا استادها مقاله داشتند تا دانشجوها. شلوغترین کنفرانسی بود که من تا به حال درش مقاله ارائه داده بودم. اتاق ما که کاملا پر شده بود و به نظرم تو خیلی مقاله ات را خوب و راحت ارایه دادی. از واکنشها هم این موضوع بر می آمد.
اما نوبت من که شد نمی دانم چرا برای اولین بار دچار استرس شدم. البته نه خیلی زیاد اما به هر حال راحت نبودم و تا حدودی هم معلوم بود. یک دلیلش وقت کمی بود که مدیر جلسه برای ما سه نفر در آن پنل در نظر گرفته بود. هر نفر 15 دقیقه. به هر حال راضی نبودم، اصلا.
آخرش ناصر بهم گفت که گون توانایی من را در ارایه مطلب به طور سخنرانی آزاد بدون رو خوانی دقیق از متن دیده بهم جدا پیشنهاد می کنه که روش ارایه کردن مقالاتم در کنفرانس های بعدی را تغییر بدم. بعد از اینکه کمی به حرفهاش فکر کردم دیدم که درست میگه. از این به بعد چند نکته را در پاور پوینت میذارم و در موردشون حرف میزنم و بعد هم مسئله را طرح می کنم. خلاصه خیلی کمک خوبی بود. تو هم چند نکته ی خوب بهم گفتی از جمله اینکه به هر حال برای ما بهتر اینه که اگر قطعه ای را می خواهیم از روی پاور پوینت بخوانیم بهتره که به دلیل سرعت کمترمان از انگلیسی زبانها یا فقط به نکته اش اشاره کنیم یا بعدش بیاوریم و ... که کاملا برایم مفید بود.
خلاصه خسته بعد از یک ساعت و خورده ای با اتوبوس برگشتن رسیدیم خانه. مامانت هنوز از صبح تا آن موقع که سر شب بود لباس خوابش را در نیاورده بود و دست به هیچکاری هم نزده بود و بیرون هم نرفته بود. سر شب هم که تو داشتی برای امروز نهار درست می کردی یک چیزی را بهانه کرد و گفت تو که "سیر" داشتی چرا با تعجب از من پرسیدی که مامان تمام سیرها را ریختی در آبگوشت که دیروز درست کرده بودی؟ خلاصه اینکه زد زیر گریه و بعدش هم گفت که از اوضاع زندگیش و داستهانهای شرکت و مامان بزرگ و بابات خسته شده - والبته واقعیت هم همین بود - خلاصه اینکه دو سه ساعتی باهاش حرف زدیم و کمی آرامش کردیم و بهش روحیه دادیم و این شد که خیلی دیر وقت بود زمانی که می خواستیم شام بخوریم. من فیلمی گرفته بودم به اسم "پسری در لباس راه راه" که راجع به نازی ها و نسل کشی یهودیان بود. تو از فرط خستگی وسطش خوابت برد و البته سر درد هم داشتی. فیلم که تمام شد ظرفها را شستم و سری به ایمیل هام زدم و تا خوابیدم ساعت از یک بامداد گذشته بود.
صبح هم بیدار که شدم با اینکه تمام برنامه ام برای رساندن این مقاله پر شده احساس کردم باید برای کنفرانس ناصر برم به دانشگاه مک کواری. به هر حال اون همیشه این لطف را کرده که بیاد و من را راهنمایی کنه. با اینکه انتظار نداشت که برم و خیلی هم طول کشید تا برسم. اما دوان دوان از ایستگاه قطار خودم را به اتاق منفرانس ناصر رساندم و تقریبا به موقع رسیدم. وقتی ساعت پنلشان تمام شد و گفتم که باید برگردم خیلی از اینکه این همه راه را - با توجه به کاری که باید تا چند روز آینده تمام کنم - برای او و ارایه ی مقاله اش رفتم خوشحال شد و البته هم جا خورد. چون فکر کرده بود من برای مقاله ی دیگری آمده ام.
قبل از اینکه برگردم داشتیم چای می خوردیم که "سیمون ترومی" را دیدم و رفتم و خودم را بهش معرفی کردم و گفتم دارم روی چه حوزه ای کار می کنم و از کتابش خیلی استفاده کردم و اون هم خیلی خوشحال شد که به قول خودش من جزو سه نفری هستم تو دنیا که اولین کتابش را خوانده ام. قرار شد یک روزی که اون هم در دانشگاهست بریم با هم قهوه ای بخوریم و گپی بزنیم.
اما مهمترین خبر این روز دو تا خبر بود که باید بگیم امیدواریم که خیریتش به زودی بهمون معلوم بشه. اول اینکه توو جواب آزمایش خونت را گرفتی و دکتر رفتی که گفت آهن بدنت کم شده و باید لبنیات و سبزیجات بیشتری بخوری چون هنوز احتیاج به تجویز قرص نداری اگه کنترلش کنی. اما دومی. دومی خبری بود که در راه مک کواری که در قطار بودم بهم دادی. دانشگاه ANU با اسکالرشیپت موافقت نکرده. به قول خودت خیلی مسخره است چون تو به مراتب بالاتر از معیارهای آنها را داشتی. اولش گفتی شاید کترین یادش رفته برایت رفرنس لتر بده. که البته احتمالش هم کم نیست. اما نکته ی مهمتر این بود که ببینم آیا دلیلش به تو بر می گرده یا نه. برای "باب" که ایمیل زدی بلافاصله بهت جواب داد که من باورم نمیشه. و یک عالمه ایمیل به این ور و اونور زد و برای تو کپی کرد که این چه مسخره بازیه. من کاملا درباره ی این دانشجو تحقیق کرده ام و می خواهم بیاد در دپارتمان ما و بهش احتیاج دارم و ... در نهایت هم نوشته بود که این داستان بروکراسی این دانشگاه است و پشت پرده ی گروههایی که فکر می کنن گروه و چهره ی جهانی من داره آنها را تحت تاثیر قرار میده.
خلاصه اینکه از پاسخ هایی که دیگران برای اون زده بودند از گروههای دیگه و قسمت اداری و دوستان خودش میشد فهمید که داره کاملا درست میگه. به هر حال به تو که گفته پیگیری کن حتی برای ترم بعد از طریق دیگه اقدام می کنیم و ... . اما تو با اینکه اولش جا خورده بودی با من که حرف میزدی معلوم بود واقعیت را میگی. تو معتقدی همیشه برای ما بهترین ها شده و این بار هم مثل داستان پیشنهاد کاری به من در شیراز و مدیریت آن مجموعه ی بزگ آموزشی که در آخر نپذیرفتم و یا آمدن به اینجا و ... همیشه و همیشه در نهایت به نفعمون شده. ضمن اینکه هر دو برای موقعیت کاری و زندگی در شهر کانبرا نگران بودیم. نگران اینکه آیا ارزشش را داره که چند سال نه به عنوان یک دانشجوی بومی بریم و باز به حالت تعلیق آنجا زندگی کنیم. به هر حال تعجب آوره که چطور با نمرات و کنفرانس ها و مقالاتت تو را نپذیرفته اند. اما همانطور که بهت گفتم شاید که ماندن در سیدنی و کار با پروفسور هامفری و روی تزی که کاملا درباره اش اتوریته داری و شرایط درسی من و کلا زندگیمون این بهتر باشه. تازه تمام اینها فارغ از داستان کاناداست که امیدوارم زودتر خبر خوش درست شدنش بیاد که کم کم داره نگرانم می کنه.
تو هم الان بهم زنگ زدی که اگه درس بخون نیستی و اینقدر خسته ای بیاد با هم بریم خانه و استراحت کنیم. ساعت نزدیکای 4 هست و تو داری آماده میشی بری خانه. شاید هم من باهات بیام.
راستی تا یادم نرفته بنویسم که روز یکشنبه که من امدم اینجا و تو با مامانت بعد از صبحانه رفتید خانه در راه برای من از فروشگاه خیریه ی محل که خودمون هم خیلی لباس بهش داده ایم لیوانی آهنی شبیه لیوان بابام در دوره ی دانشجوییش از دانشگاه برکلی با یک کلید که رویش حکاکی شده و عدد 21 را نوشته دیده بودی که برام خریدی. وقتی بهم نشانش دادی گفتی که چقدر حس عجیبی داشتی وقتی لیوانه را دیده بودی. برای من هم جالب بود و به فال نیک گرفتم. البته بیشتر از مسایل خرافاتی و ... برام حس تو و البته شباهت این دو لیوان فلزی و آن کلید و این عدد جالب بود. خب معلومه که اصلا به حاشیه های خرافاتی اش توجه ای ندارم!!
اما تا جایی که در حوزه ی جهان شخصی معانی و معنا بخشی به عالم فردی باشه، برای هر دومون موضوع جالبیه.