با اینکه در چند روز گذشته واقعا قصد داشتم هر طور که شده به اینجا سرکی بکشم و یادداشتی بگذارم به یادگار برای آینده که می خواهیم در کنار هم و با هم این روزها را مرور کنیم و بخوانیم، اما از دوشنبه که در کاتج بودیم تا همین الان که جمعه ساعت ۵ عصر هست فرصت نکردم که خیلی از کارهای عقب افتاده را بکنم و خصوصا به "روزها و کارها" برسم.
اتفاقا به شدت هفته و روزهای شلوغی را داشتیم. هم خوب و پر کار و هم خسته کننده و طاقت فرسا. از دوشنبه شروع کنم که آخرین پست را صبح در کاتج گذاشتم و قرار بود اوکسانا و ریجز حوالی بعد از ظهر راهی شهر شوند و من و تو سه شنبه. ظهر دوشنبه بود که تو رو به من گفتی که بیا ما هم بعد از اینکه ریجز و اوکسانا از کانو سواری برگشتند، سوار قایق شویم و کمی روی دریاچه پارو بزنیم. خیلی موافق نبودم اما به هر حال به خاطر تو گفتم باشه. لباس عوض کردم و بعد از اینکه سوار کانو شدیم و کمی در جهت معکوس پارو زدیم و سر قایق را به سمت دریاچه کردیم تو از آنجایی که نه لباست مناسب بود و نه به حرف من و ریجز گوش کرده بودی با اولین موج تعادل خودت و در نتیجه قایق بهم خورد و هر دو در آب پرت شدیم. پاهایت را باز نکرده بودی، پارو را اشتباه زدی و از همه مهمتر یک دفعه چرخید سمت من که ببینی من چطور پارو میزنم و خلاصه آن شد که نباید. نه اینکه افتادن در آب خیلی مهم باشد، بلکه موبایلت که قرار نبود همراهت باشد و بهت گفتم بده من در جیبم بگذارم رفت ته آب. با اینکه حدود ۲۰ دقیقه ی بعد هم موبایل و هم پاروی از دست رفته را از آب گرفتم اما کار خیلی وقت بود که از کار گذشته بود. هر چند چهارشنبه و به خواست و تشویق من یک موبایل صفحه بزرگ گرفتیم - بزرگترین صفحه ی موجود در بازار بابت چشمهای تو که از سال پیش تا امسال هر کدام نیم نمره ضعیف تر شده اند - و ۱۵۰۰ دلار در این ایام که به شدت وضع مالی و دخل و خرجمان در مضیغه هست، اما بدترین بخش داستان افتادن دوباره ی تو از روی اسکله به قسمت کم عمق آب بود که باعث شد هر دو پایت و خصوصا پای راستت به شدت کبود شود. متاسفانه همانطور که به خودت هم گفتم، نه تنها عدم دقت که بی توجهی به حرفهای من اوضاع را پیچیده تر کرد و خصوصا به خودت آسیب زدی. خدا را شکر در حال حاضر که جدا از کبودی روی پا خوبی، اما در کل واقعا خدا رحم کرد مشکل جدیتری پیش نیامد. البته با اینکه من واقعا ناراحت شدم و عمیقا متاسف و نگران بابت وضعیت کلی تو و بی توجهی ات در جلوگیری از مشکلات بیشتر، اما می دانستم که به قول تو روزی نه چندان دور به این خاطره بیش از پیش خواهیم خندید. جالب اینکه اوکسانا به طور اتفاقی از آن لحظه را فیلم گرفته و داستان را به شکل تصویری پیش رو داریم.
دوشنبه تنها با این داستان جلو نرفت. اوکسانا و ریجز و واگنر هم تا رفتند ساعت نزدیک ۹ شب شده بود و کلی کار برای من و تو گذاشتند. از درست کردن شام و ... گرفته تا تمیزکاری کلی کاتج که کار سه شنبه بود. سه شنبه تا حدود ۴ کاتج ماندیم و بعد از اینکه من Outline درسم را درست کردم تا در ملاقات با TA هایم در روز بعد بهشون تصویری از درس و برداشتی که خواهم داشت داده باشم، و بعد از اینکه تو هم خواندن رمان The Vegetarian را که مدتی است شروع کردی به جایی رساندی، زدیم به راه. قرار شد زودتر از برنامه ی قبلی به سمت تورنتو برویم، چون تو فکر می کردی که Apple تلفنت را درست می کند و یا حداقل گزینه ای برای مشکل ایجاد شده پیش پایت می گذارد. تا رسیدیم ایتون سنتر ساعت از ۸ گذشته بود. دست خالی برگشتیم خانه چون گفتند که نه تنها Apple Care نداری که جدا از خریدن یک گوشی جدید گزینه ی دیگری وجود ندارد.
ایراد کار این بود که مجبور شدی به سندی بگویی که سه شنبه سرکار نیستی و بجای اینکه اینترنت از تلفنت بگیری و کارهایت را با لپتاپ تلاس انجام دهی، کار به رفتن به ایتون کشید. آنچه که تو را خیلی ناراحت کرده و کاملا هم حق داشتی، جواب ندادن سندی به سئوالی بود که در کنار دهها ایمیل و تکست بهش زده بودی راجع به اینکه حالا با توجه به مشکل پیش آمده برای تلفنت باید با چه کسی هماهنگ کنی و چطور گوشی تلفن دیگری بگیری. گفتی که به تمام ایمیل ها و تکست ها جواب داد جز این یکی و طبیعی بود که خیلی هم بهت بربخورد. همین شد که چهارشنبه صبح پیش از اینکه برویم تلاس به اصرار من رفتیم ایتون و گوشی صفحه بزرگ برایت گرفتیم چون جدا از تماس های پی در پی پائولا و مایکل که دست نگه دار و تلفن نگیر چون برایت گوشی جدیدی سفارش داده ایم و ... معتقد بودم که بابت کار بیش از حد با موبایلت و دایم چشم به صفحه دوختن باید این گوشی بزرگتر را بگیری. البته تصورمان چیزی زیر هزار دلار بود و کار به مبلغ به مراتب بالاتری کشید که با توجه به وضعیت تنگ مالی اخیر که خصوصا خرید میز و داستان دندانپزشکی مامانم خیلی برایمان سنگین هست. اما همانطور که بهت گفتم تا کمی از بار ناراحتی ات کم کنم، در برابر سلامتی و خصوصا فشار کمتر به چشمهای نازت هیچ عددی در دنیا برایم رقم نیست.
خلاصه که چهارشنبه ساعت از ۱۲ گذشته بود که راهی تلاس شدیم. من هم ساعت ۳ با کریس و برین و - صد البته تو که گفته بودی می توانی بیایی و نشد - قرار ملاقات داشتم. روز به شدت گرم و دم کرده ای بود و وقتی به L' Espresso رسیدم نفسم بالا نمی آمد. برین یک ربع دیرتر آمد اما کریس سر وقت آنجا بود. خیلی برداشت خاصی از گفته ها و سئوالاتشان نکردم جز اینکه به نظرم آمد هم آنها کمی از شدت تغییر متون جا خورده اند و هم از قرار پیش از این خیلی همه چیز تحت کنترل Mat بوده چون حتی راجع به حضور و غیاب دانشجوها هم از من نظر می خواستند. به هر حال بهشان یادآوری کردم که برایم نمره کمترین اهمیت و موضوعیت را داره و ترجیح میدهم بچه ها چیزی از این درس دستگیرشان بشود که روی نگاهشان تاثیر بگذارد. وقتی هم به خودشان گفتم انتظار ندارم که هر هفته به درسگفتارهای من و Lecture room بیایند، انگار دنیا را بهشون دادم.
اما پنج شنبه: صبح بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم راهی دانشگاه شدم، چون به کمرون قرار داشتم و چندتایی کار پیش از شروع لکچرهایم که هنوز نهایی نشده و باید اطلاعات مربوطه را روی سایت و بر صفحه ی Outline بگذارم. کلید اتاقم را از تارا گرفتم و سرکی بهش کشیدم. مهمترین نکته اش، داشتن یک اتاق، آن هم با view و در جای مناسب و ساکت است. بعید می دانم جدای از چهارشنبه ها که روزهای رسمی office hours و حضور رسمی ام در دانشگاه هست، جمعه ها که برای کلاس های TA تو به دانشگاه میروم کسی آنجا باشد. کمرون را هم دیدم و دوباره ازش بابت تمام کمک هایش تشکر کردم و بهم گفت که کار بخصوصی برایم نکرده چون رزومه ی من به گفته ی خودش فرسنگ ها جلوتر از بقیه بوده. برایش یک بسته پسته از تواضع گرفته بودم و به رسم تشکر بهش دادم که خیلی خوشحال شد. چندتا کار مربوط به تدریسم هم داشتم که انجام شد و از دانشگاه راهی تواضع شدم تا کمی برای خانه خرید کنم. عکس دفترم را که برایت فرستادم گفتی که باید امشب جشن بگیریم و این شد که پیش از رفتن به تائتر The Glass Menagerie که هفته ی قبل بلیط هایش را گرفته بودم، رفتیم درک هتل شامی خوردیم و بعد هم به دیدن باغ وحش شیشه ای اثر تنسی ویلیامز رفتیم که جدای از گرمای این چند وقت اخیر در شهر و سالن، کار و اجرای خوبی بود. تو که خیلی خوشت آمده بود و با اینکه هر دو خیلی خسته بودیم اما شب خوبی شد.
و امروز جمعه با آمدن صبا خانم برای کمک به تو در تمیزکاری خانه شروع شد و همزمان رفتن من به دانشگاه برای تدریس در کلاس های تو. در راه دانشگاه که بودم بهم گفتی که اشتباهی کرده ای در تنظیم یک کنفرانس کال ۶۰۰ نفری با حضور سندی و سه دعوت نامه دست هر کسی رسیده و ملت گیج شده اند. آن اشتباه که تا همین حالا که ساعت از ۶ هم گذشته و من در آروما نشسته ام تا کار صبا خانم تمام بشه و برگردم خانه، نه تنها وقتت را گرفته که انرژی و حسابی اعصابت را هم تحلیل برده. خصوصا ناراحت این موضوعی که سندی فکر کرده خانه مانده ای و در واقع بیش از هر روز دیگری یک ضرب مشغول کار هستی. می دانم که نهارت را به زور و اصرار پیوسته ی من ساعت ۴ خوردی و می دانم که خیلی از دست سندی شاکی هستی. اما دیروز که بهم گفتی دکتر واتسون در وقت ملاقاتی که چهارشنبه با هم داشتید بهت گفته که بدنت به شدت خسته و کم رمق شده و اضافه کردی که برای اولین بار هست که از درون حس عصبی بودن را می کنی، خیلی ناراحت و بیش از آن نگرانت شده ام.
دیروز به اشاره بهت گفتم که باید زندگی زیبایمان را از این وضعیت رها کنیم. متاسفانه مخارجی که داریم انتخاب کمی در شرایط موجود برایمان گذاشته و من هم با این وضعیت کار و درس و ... نمی دانم که تا کی باید در سایه بمانم و نمی توانم کمک بیشتری کنم. درسته که OGS و پیش از آن بمباردیر بوده و هست و درسته که امسال با تدریسی که می کنم کمی بیش از سال قبل دریافتی خواهم داشت، اما واقعیت این هست که استاد دانشگاه شدن در این شرایط تنها و تنها پدیرفتن بردگی در سیستم موجود هست، به امید روزی که شاید وضعیت بهتر شود. با این حال قصد دارم هر طور شده خیلی جدیتر از همیشه که حفظ چارچوب و بنیاد زندگی یکه و عاشقانه مان کمک کنم. این درخت و نهال عشق که در جان ما ریشه گرفته و سر بر افراشته هرگز نباید به عنوان چیزی given و یا granted دیده بشه. به همین دقیقه که شش و ۲۱ دقیقه هست، سوگند می خورم که برای کمک به بنیاد زندگی یکتا و جاودانمان بیش از پیش و جدی تر از همیشه تلاش کنم. در این راه تنها و تنها به یک چیز نیاز دارم و آن عشق توست که نور است و زندگی ناب و چشمه ی حیات.