آخرین دقایق ماه آوریل سال هست. مامانت که از سر شب خوابیده و ما سه نفر هم آمده ی خوابیم. کمی اخبار بی بی سی را برای بابات گذاشتم ببینه و کمی هم گوش به تحلیلهای به نظر من و تو اشتباهش دادیم و خلاصه شب و ماه در حال پایان هست. امروز بعد از دو روز تمام خوابیدن در خانه، چهار نفری رفتیم برای صبحانه "لیتل ایتالی" و با اینکه به مامانت گفتیم که کفشهای راحتی بپوشه اصرار کرد که نه و خلاصه بعد از صبحانه گفت که نمی تونه راه بیاد و مسیرها را جدا کردیم. من و بابات پیاده از مسیر کتابفروشی های دست دوم خیابان بلور در حالی که راجع به کار اقامت آنها حرف زدیم و در نهایت بابات گفت که قصد نداره از طریق کوبک بیاد و همان حرف همیشگی که باید بین من و فلانی فرقی باشه گفت و گفت. تو و مامانت هم با تراموا - استریت کار- از مسیر دیگه ای به خانه آمدید.
بعد از اینکه برگشتیم خانه من برای درس خواندن گفتم چند ساعتی را میرم کتابخانه و زدم بیرون. اما متوجه شدم که چون ترم تابستان شروع شده دسترسی به کتابخانه در روزهای ویکند خیلی محدود و تنها در "ربارتس" ممکنه. خلاصه تا رسیدم ربارتس کار کتابخانه تمام شد و درس و مشق را پهن نکرده برگشتم سمت خانه.
توی راه به تو زنگ زدم که اینطوریه و خلاصه رفتم کافه ای جایی را پیدا کنم که نشد و آخر سر در استارباکس "ایندیگو" جایی را گرفتم تا تو و بابات آمدید و سه تایی نشستیم و کمی حرف زدیم و برگشتیم خانه.
از وقتی هم آمده ایم خانه من برای بابات اخبار شبکه های مختلف را از روی اینترنت گرفته ام و از طریق تلویزیون گذاشتم ببینه تا الان که داره فیلم می بینه تا بخوابه. تو هم منتظر من هستی تا بخوابی و من هم که تا چند ساعت پیش نزدیک به دو درجه ضعف داشتم باید زودتر برم بخوابم و فکری به حال فردا و پیدا کردن جایی برای درس خواندن کنم.
دیشب با مامانم هم حرف زدم و متوجه شدم اوضاعشان از قبل هم خرابتر شده و نه داریوش و نه امیرحسین کاری پیدا نکرده اند. واقعا که از خودم حالم بهم می خوره و از آن دو بیشتر.