۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

تجدید در جولای


باران شدیدی میاد. تو سر کاری و من هم خودم را در خانه با بیکاری سرکار گذاشته ام. بعد از اینکه صبح با جیمی و یکی دو نفر دیگه در استارباکس قرار داشتی و با هم تا آنجا رفتیم من رفتم کرما. تو بعد از آن کار رفتی شرکت بابت کار اصلی که می کنی. اتفاقا از دفتر امیرسلام هم بهت زنگ زدند و جواب سئوالت را دادند که اگر در آمدمان ۴۲ هزارتا در سال بشه می توانیم برای مامان و بابات ویزای ده ساله درخواست کنیم. از این در آمد من تنها یک چهارمش را تولید می کنم. از بابت درس خواندن هم که کلی از تو عقبترم و در حالی که تو سه تا فوق گرفته ای و سال دوم دکتری هستی من هنوز در حال نوشتن مقالات سال آخر فوق هستم و تازه با یک ترم تاخیر هم قراره که تزم را بدم.

خلاصه که بهتره که در این آخرین ساعات ماه جولای سال ۲۰۱۲ که قرار بود کلا طور دیگه ای جلو بره بیش از این غر و لندهای دایمی را تکرار نکنم. فردا اول آگوست هست و برای اینکه کلا نابود نکنم آینده ی خودم و زندگی دانشگاهیمون را تکانی به خودم بدم. از یک طرف کارهای دانشگاهی و از طرف دیگه هم آلمانی که اتفاقا رسیده به سربالایی.

امشب خانه ی آندریا و فیاض دعوتیم. دعوتی که بارها بابت مسافرت آیدین و سحر و بعدش ما عقب افتاد تا امروز. کلی هم مشق آلمانی دارم که خیلی هم سخته. تو از سر کار که بیایی احتمالا کمی با هم ورزش می کنیم و بعدش هم اگر باران ادامه پیدا نکنه با قطار و پیاده میرویم و اگر هم بارانی بود که باید فکر دیگه ای کنیم. اصلا کلا این جمله درمورد وضعیت من صداقه. کلا باید فکر دیگه ای کنم.



۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

رقص عجیب


در یک کلام که بخواهم بگویم همینکه امروز دوشنبه صبح برابر با ۳۰ جولای هست و من در کل ویکندی که هیچ کار بخصوصی در آن نکرده ایم و هیچ جای بخصوصی هم نرفته ایم در اینجا چیزی ننوشته ام نشان از تنبلی و بی برنامگی من داره. اما بجای تکرار داستان همیشگی درس نخواندن و بطالت و تنبلی بگذار تا سریع از جمعه شب که خانه ی مازیار و نسیم رفتیم تا دیشب را که دوتایی با هم فیلمی دیدیم و باز هم دیرتر از معمول خوابیدیم تعریف کنم.

جمعه عصر تو یک طرف بزرگ سالاد الویه درست کردی تا هم بابت شام به نسیم که مهمانی داشت کمک کنی و هم برای آنها که اهل الکل نیستند چیزی برده باشیم. خلاصه تا رفتیم ساعت از ۹ گذشته بود. مهمانی کلا دو تکه ای بود که عده ای با هم آشنا آن طرف نشسته بودند و عده ای هم این طرف. آریو که تازه از ایران آمده بود از داستان بازداشتش در جاده ی شمال و حکم شلاق و خرید کسی که باید حکم را اجرا می کرد گفت و من هم کمی با مازیار درباره ی آهنگی که روی سه شعر شاملو که قراره من در هفته ی اول سپتامبر در شب شعر و موسیقی نو بخوانم گفتم که به نظرم با روح شعر خیلی هماهنگ نیست. اما تکه ی به یاد ماندنی شب رقص تکی نسیم با پیانو نوازی مازیار به مناسبت سالگرد ازدواجشان بود که خیلی عجیب و نامناسب بود- خیلی. بیشتر شبیه ادا در آوردن روی سن تائتر بود با حرکات به شدت اغراق شده ی میمیک صورت و البته سر و گردن. خلاصه که به قول تو فکر کنم همه جا خورده بودند در آن یک ذره فضا چنین چیزی را دیدن. اما به هر حال شب بدی نبود تا وقتی که خداحافظی کردیم و راهی خانه شدیم و همان داستان دفعه ی قبل تکرار شد. سیستم ذلیل و احمقانه ی حمل و نقل عمومی که جمعه شب آخرین قطارش به سمت مرکز شهر ساعت ۱۲ و ربع میره پایین ما را مجبور کرد که منتظر اتوبوس بایستیم و تا اتوبوس آمد و تا تمامی ایستگاهها را دور زد و رسید به اگلینتون من سر گیجه و سر درد گرفتم. خلاصه تا رسیدیم خانه ساعت نزدیک ۲ بود و حسابی خسته بودیم و فرسوده.

شنبه صبح با دانیل که در ساختمان خودمان هست و تو در یکی از گردهمایی های ساختمان ماهها پیش دیده بودیش و دایم بهت گفته بود دوست داره با من که فلسفه می خوانم حرف بزنه و سه شنبه شب اتفاقی جلوی آسانسور دیدیمش و قرار شنبه را گذاشتیم رفتیم کرما. دو ساعتی را بیشتر راجع به سیاست و خاورمیانه حرف زدیم و کمی هم درباره ی دانشگاه. گفت که وکیل هست و از اینکه دایم به عنوان کانادایی با تبار ایتالیایی شناخته بشه بدش می آمده و به همین دلیل سعی کرده طور دیگه ای زندگی کنه. خلاصه که در LSE لیسانس گرفته و در هنگ کنگ فوق و در فرانسه هم یک سال دوره ی وکالت دیده و علاوه بر انگلیسی و ایتالیایی و فرانسه، اسپانیایی را هم کامل بلده اما از اینکه هنوز نمی داند چرا خوشحال نیست و معنی زندگی چیست و ... ناراضیه.

بعد از کمی گپ زدن و قرار به دیدن همدیگر در جلسات بعد از هم جدا شدیم. من و تو با هم رفتیم سمت بی ام وی و البته David's Tea که می خواستیم ماگ مخصوص چای برای سر کارت بگیری. در راه با مرجان حرف زدیم که گفت کامران کمی بابت مسافرت تنها با هواپیما به آمریکا نگرانه و من کمی از خاطرات بچگی ام برایش گفتم که چقدر چند مرتبه ای که تنها با هواپیما رفتم خوب بود.

تقریبا تمام شنبه جز با ورزشی که عصر کردیم همینطوری گذشت و هیچ کار مفیدی نکردم و حتی برخلاف روزهای قبل آلمانی هم نخواندم. شب تو با الا اسکایپ کردی که هر دو بابت سطح زبان فارسی اش حسابی جا خوردیم و خیلی تشویقش کردیم. شب با امریکا و مادر و مامانم که آنجا بود حرف زدیم و تقریبا هم زود خوابیدیم.

یکشبنه صبح بعد از تمیز کردن خانه به هوای خوردن صبحانه که من وافل هوس کرده بودم رفتیم یک کافه ی بلژیکی که اصلا هم چیز خاصی نداشت و با توجه به راه نسبتا دوری که رفتیم خسته کننده هم بود. در راه برگشت به اصرار من رفتیم کرما تا قهوه و چای بخوریم و با ایران حرف بزنیم. همگی خوب بودند و البته نگران و ناراحت از وضعیت موجود. تا عصر که من نیم ساعتی رفتم ورزش و تو هم کیک درست کردی و شب هم که یک فیلم مزخرف دیدیم کار بخصوصی نکردیم. اما آنقدر فیلمش طول کشید که تا خوابیدیم نزدیک ۱۲ بود. صبح هم ۶ و خورده ای بیدار شدیم و بعد از حمام و درست کردن سالاد ظهر و خوردن صبحانه همین الان از در رفتی بیرون و من هم با اینکه خیر سرم می خواستم از امروز درست زندگی و درسم را شروع کنم هنوز خانه ام و صبحانه هم می خواهم بروم کرما و آلمانی های نخوانده ام را بخوانم.

خلاصه که روزهای آخر جولای هست و طبق معمول بنده از همه ی کارهایم عقبم و پشیمان. ولی از آن بدتر اینکه عادت به تکرار این وضعیت هم کرده ام. امروز گوته و فردا شب خانه ی آندریا و فیاض و پس فرداشب هم گوته و شب بعدی هم گوته و جمعه شب هم تو با سوزان و یکی دو نفر دیگه قرار گذاشته ای. تو هم کلا نه به درسهایت می رسی و نه به هیچ کار دیگه ای جز کار کردن در شرکت. اما به هر حال با کار توست که چرخ زندگی مون داره میچرخه. دیروز عصر تو از من درباره ی بچه و حس بچه دار شدن پرسیدی که بهت گفتم اساسا برایم مقوله ی ناشناخته ای هست. دلیلش هم واضحه من حتی تکلیف خودم را هم نمی توانم مشخص کنم چه برسه تو و یک انسان دیگه ای را.
 

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

باز هم داستان تلفن: این قسمت آذر


دیشب که از گوته برگشتم خانه دیدم تو در حال اشک ریختن داری با مادر حرف میزنی و دایم میگی که شما ناراحت نشوید و اشکالی نداره و از این داستانها بلافاصله هم تا من آمدم گفتی که مادر جون شما مراقب خودتان باشید و خداحافظی کردی. بعد که آشفته و عصبی پرسیدم که چی شده معلوم شد که خاله آذر دوباره ویرش گرفته و مودش بهم خورده و تو که زنگ زده بودی حال مادر را که روز قبل باهاش حرف زده بودیم و تب داشت بپرسی آنجا بوده و خلاصه بهت برگشته گفته که چطور هر روز می توانید به مادر و هما زنگ بزنید و احولپرسی کنید اما به من و شوهرم زنگ نمیزنید و بی احترامی می کنید و از همین حرفهای صد من یک غاز و مزخرفی که تنها یک مشت آدم نادان و خرفت که بندگان زندگی مادی و مالی هستند و تنها کمیت ها برایشان مهمه بجای کیفیت کار تحویلت داده. البته تو هم به نظر من مقصر بودی که دوباره به فاصله یک روز زنگ زدی. با اینکه از دل مهربانت و تربیت انسانی نشات گرفته اما دایم بهت می گویم که باید حد و مرزها را با آدمها نگه داشت فارغ از هر گونه تیتر و اسمی که دارند خاله و عمو و برادر و ... نداره. مگه کم از دست بابک و مهدیس کشیدم و کشیدیم یا خود مامان و مادر و حتی همین خاله ی مودی و خرافاتی. مگه همین آدمی نبود که وقتی برایش در عربستان ایمیل و عکس می فرستادی میگفت تو تنها کسی هستی که حال من را می پرسی. ضمن اینکه از وقتی برگشته اند ده بار بهشون زنگ زدیم و یا تلفنشان خراب بود و یا پیغام گذاشتیم و یا با تهمورث حرف زدیم که گفت الان بهتون زنگ میزنیم و هرگز نزدند.

اشکالی نداره. اما همانطور که بهت گفتم اشکال از آنجایی است که من و تو اندازه و قدر خودمان و زندگی و آرامش آن را نمی دانیم و به هر کس و ناکسی اجازه ی بهم زدن محیط و جو زندگی مون را می دهیم به اسم اینکه خانواده اند و وظیفه داریم و ... بله! یکی میشه خاله فرح که وقتی چند ماه یکبار بهش زنگ میزنی جز تشکر از اینکه دایم با مادر در تماسی و برای مامانت کمک مالی می فرستی تشکر می کنه، یکی میشه خاله فریبا که بی چشمداشت از هر نظر برای کمک بهت پیش قدمه یا خاله سوری که هر بار اون زنگ میزنه که می دانم درس دارید و گرفتارید یکی هم میشه خاله آذر. گله ای نیست آدمها متفاوتند و نقاط قوت و ضعفشان با هم فرق داره و البته هم حسن ها و ایرادات گوناگونی دارند- ما هم مثل همه. اما یادمان می رود که جایگاهمان چیست و اندازه ی خودمان را باید طوری نگه داریم که کسی به خودش اجازه ی پرت و پلا گویی ندهد. من به تو هم گله کردم و حق داشتم و متوجه هم شدی. بهت گفتم باید با ادمها فارغ از عنوانین شان ارتباط برقرار کنیم. باید یادمان باشد که ارزشمان چیست و چقدر برای هر کسی می توانیم و یا باید از خود هزینه کنیم. باید نگاه سنتی و کلی نگر را به نفع مقتضیات عصر مدرن کنار بگذاریم. اینکه عمو و عمه و ... تنها می توانند تیتر بی مسمایی باشند اگر که افکار و رفتارها را ملاک قرار ندهیم. باید یادمان باشد که با انسانها فارغ از کلیت هایی بی معنا مثل روابط نه چندان صحیح سنتی به هر اسمی حتی خانواده ارتباط برقرار کنیم. با فرد انسان نه با عنوانهایشان که می تواند اتفاقا بسیار هم فریبنده باشد. بهت گفتم که تعداد دایی ها و عموهایی که به خواهرزاده و برادرزاده هایشان بد کرده اند اگر در طول تاریخ بیش از موارد نقض نباشد کمتر هم نیست. به همین دلیل باید مدرن فکر کرد و زیست. نه اینکه الزاما مدرن بودن درست باشد. تنها اینکه از این طرز فکر و رفتار در این دوره و عصر گریزی نیست.

بهت گفتم اگر در این سفر اروپا متوجه شدی که خاله فریبا حرفها و یا کارهای بچه گانه هم می کنه و تعجب کردی و کردیم بخشی از داستان به رشد من و تو نسبت به ده سال پیش بر میگرده. درسته که رسول و خاله و ... هم افت کرده اند اما تو بزرگ شده ای و باید متوجه ی این حدود و اندازه ها باشی.

خلاصه که دیشب بجای یازده ساعت یک خوابیدیم و صبح هم هفت با خستگی و عصبیت محض در طول خواب و شب بیدار شدیم اما همدیگر را آرام کردیم. تو رفته ای سر کار و من هم دارم وقت تلف می کنم. جز کمی آلمانی خواندن دیگر هیچ کاری نکرده ام و امروز هم با این داستان بهترین بهانه را برای درس نخواندن پیدا کرده ام.

می خواهم یک سر برم بیرون و کمی راه بروم و شاید هم کافه ای رفتم و کمی هم آلمانی بخوانم. تو هم برای ساعت نهار با بانا در سن لورنس مارکت که نزدیک محل کارت هست قرار داری و شب هم خانه ی مازیار و نسیم مهمانیم. دیگران هم هستند و امیدوارم کمی فضامون عوض بشه.

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

The Intouchables


سه شنبه شب هست و تازه از سینما برگشته ایم خانه. فیلم فرانسوی The Intouchables را دیدیم که فیلم خوبی بود و دوست داشتنی. تو داری به بابک رحیمی ایمیل میزنی که دو روز پیش برای هر دومون ایمیل زده بود راجع به فصلی که باید برای کتابش بنویسیم و یادمون رفت بهش جواب بدیم. من هم ظرفها را شستم و گفتم قبل از خواب پست اینجا را بنویسم و بریم زودتر بخوابیم تا صبحها که داریم سحر بیدار میشیم راحتتر بلند بشیم و من هم کمی زودتر تا بتوانم به آلمانیم برسم.

این دو روز کلا درس نخواندم. البته آلمانیه خیلی وقت گرفت و میگیره و فعلا روی آن بیشتر کار کرده ام که با توجه به عقب ماندگی مقالات درسی ام کار اشتباهی بوده اما به هر حال هم دیروز و هم امروز بعد از اینکه با هم از خانه آمده ایم بیرون و تو رفتی سر کار من رفتم کرما و تا ظهر درگیر آلمانی خواندن بوده ام. تو هم کار و وضعیت شرکتی که میروی داره کم کم برایت شکل میگیره و از قرار دایم باید با زبان فرانسه کار کنی که در نفس خودش خوبه اما برایت به هر حال استرس هم داره.

دیروز پول ماه مامان را حواله کردم که شدنی نبود و نیست مگر با کمک و در واقع کاری که تو برای برندا و حالا هم، هم برای جیمی و هم برای شرکتی که می روی میکشی.

یک زمان نسبتا مفصلی هم برای پاسخ به مسیج تشکر علی علیزاده گذاشتم که بعد از دو ماه از مسیج قبلی که برایش به عنوان فیدبک مقاله اش در بی بی سی فرستاده بودم نوشتم. خیلی تشکر از مفید بودن پیشنهاداتم کرده بود و من هم برایش نوشته بودم که مقاله اش یکی از معدود نوشته های خوبی بود که در این مدت خوانده بودم.

فردا گوته دارم و کلی درس که هنوز شروع نکرده ام. تو هم با اینکه کی درس و کار دانشگاهی داری اما باید تمام مدت کار کنی تا کمی زندگی مون شکل و سامان بگیره. مثل همیشه تمام بار زندگی یا حداقل بخش اعظم آن- خیلی بزرگ- بر عهده ی تو بوده و هست. چیزی ندارم که بگویم جز اینکه تنها با درس خواندن درست می توانم کمی تشکر کرده باشم- کاری که تا حالا نکرده ام.

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

از فردا


دیروز و امروز کلا یک کلمه هم درس نخواندم. جز کمی آلمانی خواندن هیچ کار مفیدی نکردم و کلا تمام ویکند و روز بیست و یکم و همه ی این داستانها و قصه ها را مفت از دست دادم. جالبتر اینکه به این نتیجه رسیدم که برای دیوید بابت مقاله ی درس سرمایه جلد یک ایمیلی بزنم و ببینم چه راهکاری دارم که هم بتوانم برای اسکالرشیپ اقدام کنم و هم نمره ی خوبی بگیرم و هم مقاله ام را سر وقت تحویل ندهم.

اما جدا از این نکات باید بگویم که ویکند خوبی داشتیم. هر چند تو هم کلمه ای درس نخواندی که خیلی هم لازم بود اما دو روز آرام و انرژی بخشی داشتیم. دیروز ریک و بانا از مونتریال برگشتند و الان هم که یکشنبه عصر هست تو داری کارهایت را می کنی و من هم می خواهم مثل دو روز گذشته نیم ساعتی برم پایین ورزش کنم و بعد کارهامون را بکنیم و با آنها برویم شام بیرون. طبق معمول گزینه ی ریک غذای چینی است و من به تو پیشنهاد دادم که ما برای تشکر از سفر پاریس مهمانشان کنیم.

امروز اتفاقا دوتایی با هم رفتیم به یکی از این مغازه هایی که قاب درست می کنند و خواستیم که نقاشی زیبایی که برای آنها از پاریس آورده ایم را قاب کنیم که دیدیم تقریبا ۵ برابر قیمت نقاشی پول قابش میشه. قرار شد کار دیگه ای کنیم که بد هم نشد. یعنی کشیدن نقاشی روی بوم. هم نقاشی خودمان و هم مال انها را گفت که تا دو هفته ی دیگه تحویل میده.

بعد از آنجا پیاده که سمت خانه می آمدیم با تهران حرف زدیم و بعد از مدتی فرصت شد که با همه حرف بزنیم. سر سفره ی افطار بودند و حالشان خوب بود. از سر خیابان بی از هم جدا شدیم. تو با مامانت می خواستی راجع به حرفهای دیروز با خاله فریبا و عمو نجمی که چند ساعتی اسکایپ کرده بودی- راجع به جدایی شان و گله ی عمو نجمی که کسی برای کمک قدم پیش نمی گذاره- حرف بزنی و من هم به اسم صبحانه اما بعد از ظهر بود که رفتم کرما تا قهوه ای بخورم و کمی با کتابهایی که از بی ام وی گرفته بودم و البته مشق آلمانی سرگرم بشم.

دیشب هم مثل شب قبل یک فیلم آلمانی دیدیم که خیلی هم خوب نبود. به دنبال زوکر! به هر حال در تماس بودن بیشتر با این زبان بهتره اما تا خوابیدیم و کمی هم در تخت با هم گپ زدیم دیر شده بود.

از فردا صبح زود باید بیدار شویم و به کارهامون برسیم. تو که باید ۸ و نیم سر کار باشی و من هم کتابخانه. از فردا باید با دلخوش و آرامش به کارها و درسهامون برسیم. از فردا قراره درست تر زندگی کنیم.
 

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

شاید که باید از فردا دوباره تلاش کنیم


این دو روز اول کاری تو طبیعتا بیش از هر چیز به آشنایی با محیط کار و البته خود کار گذشته. در مجموع تا به اینجا با اینکه کمی گیج و سر در گم شده ای و کاملا هم طبیعی است اما راضی به نظر میرسی. هم دیروز و هم امروز زودتر از موعد کارت تمام شده چون هنوز کامپیوتر میزت کاملا راه اندازی نشده.

دیروز که بعد از کار به ایتون سنتر رفته بودی تا کفش مناسب محیط کار بخری. از قرار برخلاف استرالیا خیلی مسئله ی پوشش رسمی سر کار اینجا جدیست. مثلا از جین و صندل و البته هر گونه تی شرت خبری نیست. البته خوشبختانه دامن های خوبی خریدی و کفش زیبا و مناسبی. به قول خودت هنوز سر کار نرفته مجبور شده ای نصف حقوق این ماه را بابت لباس بدهی. هر دو امیدواریم که کارت ادامه پیدا کنه و در نهایت استخدام شوی.

بعد از خرید هم قرار بود بروی خانه ی آیدا تا آندیا برایت پیانو بزنه. من هم که رفتم کلاس آلمانی که به جاهای سخت گرامری رسیده. شب هم بعد از اینکه آمدم و کمی دیرتر تو آمدی زود خوابیدیم. البته من چنان بی انگیزه شده ام که اگر صد ساعت هم بخوابم انگار نمی خواهم بیدار شوم. به هر حال صبح راهیت که کردم دوباره نشستم پای خواندن کتابهای اینترنتی که روی لپی دارم. چیزهایی مثل در دامگه حادثه که بیشتر از خود کتاب دفاع اغلب بی شرمانه و اکثرا احمقانه ی مصاحبه کننده در سایتهای اینترنتی تهوع آوره. هر چند به هر حال باید بابت تلاشی که دو طرف کرده اند تا تصویری هر چند مغرضانه و برخی جاها هم البته صحیح از آن دوران دهند ممنون بود. اما نکته ی اصلی در این لحظه اینه که احتمالا در حال حاضر خواندن این دست متون توسط من آخرین کاری است که در دنیا باید بکنم. درس و آلمانی و هزار کار نکرده و واجب جای خودش را داده با بازیگوشی و اتلاف وقت.

خلاصه که امروز هم از دست رفت. قبل از اینکه تو به خانه بیایی برای یک پیاده روی به سمت کتابفروشی های دست دومی و ربارتس رفتم بیرون. نیویوک تایمز امروز را هم برداشتم که در راه برگشت وقتی  به کرما رفتم نگاهی بهش بیندازم و البته مشقهای آلمانی ام را هم انجام دهم. بهت که گفتم تو هم میایی یا نه گفتی که خسته ای و ترجیج میدهی کمی استراحت کنی و ورزش بروی و شب با هم جشن کوچک دو نفری خودمان را بگیریم.

بعد از کرما با یک دسته گل برگشتم خانه و دو تایی رفتیم ورزش و الان هم تو داری تاپاس آماده می کنی و من هم قرار فیلم انتخاب کنم. شاید هم یک فیلم آلمانی دیدیم.

اما آغاز ورزش کردن با یک آغاز جدید در زندگی شروع خواهد شد. آغاز کمتر وقت تلف کردن و بیشتر درس خواندن و هدفمندتر زیستن. فردا ۲۱ جولای هست و بهترین بهانه. حالا که بیش از نیمی از چهارصد ضربه را از دست داده ام باید بیشتر دقت کنم و در این راه علاوه بر کمک تو باید با روحیه بخشی به تو نیز زندگی مون را بهتر کنم. تو که بیش از سهم خودت مثل همیشه مایه گذاشته ای حالا نوبت من هست. به قول جنیفر کانلی در فیلم ذهن زیبا در نقش آلیشا نش زمانی که جان دچار تردید بابت رفتن دوباره به آسایشگاه شده بود که شاید که باید دوباره از فردا تلاش کنیم.

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

اولین روز کاری


با توجه به اینکه امروز قرار بود یک ساعت دیرتر بروی سرکار تا کارهای استخدامی و برگه های قرارداد را برایت آماده کنند کمی با وقت گذاشتن در تخت و کمی با گپ زدن بیدار شدیم. البته من خوب نخوابیدم مثل تمام این یک هفته ی گذشته که بابت درس نخواندن و عقب افتادن از هر برنامه و برنامه ریزی حسابی بهم ریخته ام اما مهم امروز برایمان شروع اولین روز کاری تو به سلامتی و خوشی و با بهترین آرزوها و البته موفقیت های حالی و مالی بود.

تازه همین الان از در رفتی بیرون و کمتر از نیم ساعت به سلامتی راه داری. من هم بعد از شستن ظروف صبحانه و کمی اینترنت چرخی و البته دنبال کردن حوادث سوریه و جلاد در مسند قدرتش باید هم دوباره- بلکه صدباره- برنامه ریزی کنم و هم مشقهای آلمانی ام را انجام دهم و هم ببینم می رسم درس هم بخوانم یا نه.

آلمانیه رسیده به جاهای حساس و سخت و من هم به نسبت بد جلو نمی روم اما اگر کار نکنم برای لول B که از سپتامبر شروع میشه کم خواهم آورد.

امروز عصر گوته دارم و تو هم به سلامتی بعد از اولین روز کاری به خانه ی آیدا می روی که خیلی اصرار داشت من هم بعد از کلاسم آنجا بروم و گفت که مازیار هم تا ساعت ۱۰ شاگرد داره و بعدش میاد. گفتم تا برگردیم خانه حسابی دیر خواهد شد و قرار شد بگذاریم برای شبی دیگر. چون اگر همه چیز درست پیش بره و البته آب هندوانه هم به بنده مدد کنه قراره از فردا که تو ساعت ۸ و نیم میری سر کار من هم برم کتابخانه. بلکه کار کردن تو فرجی هم در کار ما ایجاد کنه.

دیشب بعد از مدتی موفق شدم با مامانم بیش از یک ساعت حرف بزنم. حالش خوب بود اما اوضاعش مسلما نه. بیش از هر چیز از تلفنهای بابک که بابت داستان کردیت کارتش و کارهای دندانپزشکی مامان مسئله دار شده ناراحت بود. هم برای بابک و هم البته از دستش. گویا خیلی بد و توهین آمیز حرف زده و خلاصه دلش پر بود. من هم سعی کردم علاوه بر اینکه به هر حال حق را باید به بابک داد و خودش هم این را می داند کمی آرام و ساکتش کنم. چیز خاصی نمی گفت اما از رفتار و گفتار بابک خیلی ناراحت بود. به هر حال به نظرم اون هم زیادی مته به خشخاش گذاشته و اینکه مثلا گفته حالا با این سابقه دو روز دیگه که می خواهم بچه دار شوم و خانه ی بزرگتری بگیرم نمی توانم و ... به هر حال به قول مامان بابت هزار و پانصد دلار چنین داستانهایی اتفاق نمیفته- تازه پولی که پرداخت شده اما دیرکرد داشته. خلاصه از اینکه بابک سال پیش برایش همین مقدار پول فرستاده و تا حالا ده بار بهش اشاره کرده و ده جا حواله اش داده هم دلگیر بود. حق هم داشت. اما در آخر کمی آرام شد. هیچ چیز بدتر از شکسته شدن غرور و کم شدن عزت آدمها نیست.

اما برگردیم به داستان خودمان که به سلامتی با شروع اولین روز کاری تو وارد مرحله ی جدیدی خواهد شد به امید خدا. برایت بهترین آرزوها را دارم و بهترین ها را می خواهم چون تو بهترین و پاکیزه ترین و عزیزترینی عشق من. همین الان هم پیغامت امد که به سلامتی سر وقت رسیدی. پنج شنبه ۱۹ جولای ساعت ۱۰ صبح.

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

بلاخره یافتی: کار!


خب باید با مهمترین خبر این چند وقت اخیر و شاید اساسا امثال شروع کنم. از دیشب فکر می کردم که امروز که هجدهم هست و در واقع جمع جبری میلادیش ۲۱ باید اتفاق خاصی بیفتد. اول فکر کردم با توجه به اینکه دیروز بعد از اینکه رفتیم کتابخانه و ظهر که شد بخاطر سردرد و کمی بی حالی رفتی خانه و به من گفتی که برنامه ام چیست و من ماندم تا آخر وقت در کتابخانه و بلاخره کمی درس خواندم و بعدش هم رفتم کرما و تمرین های آلمانی ام را انجام دادم شاید روزی است که بلاخره استارت درسم را میزنم. فکر کردم با اینکه دیشب رفتیم بعد از مدتها سینما و فیلم جدید وودی آلن به اسم In Rome with love را دیدیم که بد نبود و البته چنگی هم به دل نمیزد و با تمام این حرفها و درسها و ... قبل از ساعت یازده خوابیدیم و انتظار داشتم بعد از ماهها صبح سحر بیدار بشوم و سر درس و زبان بنشینم اما نشد و اتفاقا صبح به زور و به سختی بیدار شدم و تازه بیش از ۹ ساعت هم خوابیده بودم و همین هم باعث شد نه آلمانیم را سر وقت بخوانم و نه اول وقت کتابخانه بروم و ... خلاصه علیرغم کلی خوش بینی هیچ اتفاقی از نظر درسی نیفتاد تا مهمترین اتفاق چند وقته ی اخیر و شاید امسال.

تو که با کمترین امیدواری به مصاحبه ای کاری رفته بودی وقتی که کمتر از پانزده دقیقه بعد از مصاحبه ات به من که تازه رفته بودم کتابخانه زنگ زدی و گفتی *کار گرفتم!*. خب چی از این مهمتر. بعد از ماهها تلاش برای پیدا کردن کار و بخصوص جدا از نگرانی های مالی و بدهی های دانشگاهی-دولتی حالا اگر کارت بعد از تابستان هم ادامه پیدا کند- که هم در قراردادت و هم با توجه به حرفهای رد و بدل شده شانس بالایی دارد- امکان اقدام برای گرفتن ویزای چند ساله برای مامان و بابا خواهی داشت.

مسلما اگر کار تمام وقتی که برای این یک ماه داری- و بعدا که قرار است با توجه به دانشگاه نیمه وقت شود- در کنار کار جیمی بزرگترین تاثیرش کم کردن بار بدهی ها و کمک بیشتر به خانواده ها و شاید در دراز مدت کمی پس انداز باشد. اما از آنجایی که احتمالا شرکت ساختمان سازی که تو در امور اداری دفتر مرکزی اش قرار است علاوه بر پرونده های مشتریان انگلیسی زبان کار فرانسوی زبانان کبک را هم پوشش دهی ترجیح می دهد که تو در ادامه هم با آنها تا حد امکان بیشترین زمان در هفته را کار کنی به تو گفتم که اساسا نگران بحث تدریس دانشگاه نباش و من کلاس تو را هم پوشش می دهم. حالا هر دو امیدواریم که همانطور که از قبل به این موضوع فکر کرده بودیم و برایش هم برنامه ریزی کرده بودیم جمعه ها دو کلاس پشت هم داشته باشیم تا بتوانم هر دو را پوشش دهم. در حال حاضر این تنها کمکی است که می توانم به تو و زندگی مون بکنم. کمک اصلی اما درس خواندن و برای OGS اقدام کردن است که با توجه به روزهایی که دارم از دست می دهم شانسش را روز به روز ضعیفتر می کنم.

اما بگذار برای این لحظه هم که شده در این شیرینی و افتخاری که تو برای ما و زندگی زیبایمان فراهم کرده ای شادی کنیم. مبارکمون باشه عزیزم و دست گلت درد نکنه. امیدوارم که همه چیز عالی و به بهترین نحو پیش برود.

فردا استثنا ساعت ۱۰ باید سر کار باشی اما از پس فردا همان ۹ تا ۵ ساعت کاری خواهد بود. من هم قرار شد صبح که تو از در می روی بیرون و تازه کتابخانه باز می شود بروم سر درس و کار دانشگاهی.

امروز رفتی و به اصرار من دو سه تکه لباس مناسب برای کار اداری گرفتی و من هم رفتم گوته. فردا هم قرار است بعد از کار بروی منزل آیدا که بهشون از قبل قول داده بودی پنج شنبه می روی و من هم که گوته دارم.

خلاصه که این کار را بابت آن روزها و آن دو سال پنج روز هفته هر روز صبح کلاس فرانسه رفتن در تهران داری. این نتیجه ی بخشی از زحماتی است که کشیده ای و امیدوارم به بهترین شیوه و شیرین ترین شکل پاسخ تلاش و کوشش هایی که کرده ای را بگیری عزیز و دلبرکم.
 

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

خنده از ته دل



دوشنبه بعد از ظهر است و من باید کارهایم را بکنم و آماده ی رفتن به کلاس آلمانی شوم. تو هم بعد از دو ساعتی که با جهانگیر و لیلا و سارا اکه در دبی هستند سکایپ کردی و به کارهای شرکت رسیدی می خواهی بروی ورزش. دیشب بجای خانه ی فرشید و پگاه به دعوت آنها همراه با علی و دنیا که تازه از ایران و عروسیشان برگشته اند و رفتیم یک رستوارن یونانی در محله ی دانفورت. شب خوبی بود و بخصوص تو خیلی خندیدی. به قول خودت مدتها بود که اینطور از ته دل نخندیده بودی. آخر شب هم بچه ها ما را رساندند و تا خوابیدیم دیر شده بود. 


به همین دلیل دیر هم بیدار شدیم و بهترین بهانه برای تنبلی چون من که قید رفتن به کتابخانه و درس خواندن را بزند و بگوید از فردا! مثل همیشه و آن فردا هم که هرگز نمی آید. خلاصه بعد از اینکه تو صبحانه خوردی همراه هم رفتیم کرما تا من قهوه بگیرم و کمی حرف زدیم و از آنجا تو رفتی تا فریم عینکت را که عینک سازی کمی خراب کرده بود درست کنی- که عوضش کردند- و من هم پیاده رفتم بی ام وی و علیرغم اینکه تصمیم داشتم پولی در این اوضاع خرج نکنم نزدیک به ۹۰ دلار کتاب خریدم.

خب! مشقهای آلمانی را انجام داده ام و تو هم کارهای جیمی را کرده ای و دارم می روم کلاس و تو هم ورزش. از فردا اما آسمان به زمین بیاید باید درس خواندن شروع شود: هم برای تو و هم برای من. باز هم گلی به جمال تو که لااقل داری کار می کنی. من که تنها شکم بزرگ می کنم.
 

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

درس بزرگی که باید بگیرم



دیروز صبح قبل از اینکه بریم ماشین را پس بدیم طبق برنامه ای که تو چیده بودی قرار شد بریم برای اولین بار ساحل شنی تورنتو را ببینیم در منطقه ای به اسم  The Beaches و بعد صبحانه ای بخوریم و بریم تا قبل از ۱۲ ماشین را در آن طرف شهر پس بدیم. ساحل که رفتیم کمی بیش از حد معمول وقت گذراندیم و تا تو رفتی و پایی به آب زدی و برگشتیم سمت ماشین خواستیم جایی برای صبحانه برویم عملا وقتی نمانده بود چون نزدیک به چهل دقیقه تا یک ساعت هم راه تا محل تجویل ماشین داشتیم. خلاصه تا ماشین را پس دادیم و با قطار برگشتیم سمت خانه و رفتیم کرما که صبحانه بخوریم،‌ قهوه و شیرینی که گرفتیم حکم نهار را پیدا کرده بود. 


قرار بود سریع برگردیم خانه تا تو کمی به کارهای جیمی و شرکت برسی و عصر را دو نفری با هم یک جشن کوچک بابت آغاز سومین سال ورودمون به کانادا بگیریم. گفتی حدود سه ساعت کار داری و بعدش با هم فیلمی می بینیم و شامی درست می کنیم و خلاصه حالا که ماشین نداریم این طوری کیف می کنیم.


بعد از اینکه رسیدیم خانه مامانم بلاخره موفق شد با ما بعد از یک هفته تماس بگیره و هر چه که من سعی می کردم و نشده بود با کارت تلفنی که خریده بود جبران شد و دو ساعتی را باهاش حرف زدم. او از بابک گفت که چقدر شاکی بهش زنگ زده که بابت داستان دندانپزشک مامان هنوز داره جریمه کردیتش را میده و کارتش خراب شده و کمی هم از اطرفیان گفت و در مجموع حالش خوب بود. من هم از مسافرتمون گفتم. گوشی را به تو که دادم تو هم وسط کار بودی و کمی باهاش حرف زدی و بعد از اینکه قطع کردی گفتی که جیمی بهت ایمیل زده که کارهایت را سر وقت ندادی و تمامش اشتباه هست و یک عالمه شکایت و حسابی حالت گرفته بود. تو هم البته بهش جواب داده بودی که باید بابت این استراکچر و ساختار جدید توجیه میشدی و هنوز هیچکس بهت چیزی را یاد نداده.


خلاصه تا دوباره کارها را بکنی و برایش بفرستی شد ۷ عصر. تمام مدت هم پشت میز نشسته بودی و یکسره کار می کردی و یکی دوبار هم که برایت آب آوردم گفتی بهت اجازه بدهم که بدون وقفه کار را سریع جلو ببری. خلاصه ساعت ۷ که برای ده دقیقه بلند شدی تا به اصرار من کمی استراحت کنی گفتی یک کار جدید آمده و تا نیم ساعت دیگه کارها تمام میشه. اما تا تمام شد ساعت نزدیک ۱۰ بود. خلاصه که تو از شدت خستگی و من هم از بابت اینکه تمام مدت روی مبل منتظر تو نشسته بودم با کمردرد و گردن درد رفتیم و خوابیدیم.


این هم آن شبی بود که می خواستیم کمی با خوش بگذرانیم. مشکل اصلی البته به نظر من که به خودت هم گفتم بی برنامگی و عدم اطلاع درست از کارها بود و هست. اگر به قول خودت طبق گفته ی جیمی باید این کار را تا پنج شنبه تمام می کردی دلیلی نداشت که بری بچه های آیدا را بگیری و با خودش بری سلمانی تا پگاه موهایش را درست کنه چون آیدا دیگه دوست نداره که برای این کار بره پیش آرایشگر قبلیش که خاله ی آریو هست و ... کلی حرفهای زنانه ی دیگه. تمام پنج شنبه ات را گذاشتی بابت کارهایی که هم می توانستی روز دیگه ای انجام دهی و هم اساسا تو انجام ندهی.


بابت اشتباهی که شد داستان ماشین و آخر هفته منتفی شد بابت اشتباهی که شد تمام دیروز را عصبی و پرفشار و پرکار پیش بردی و بابت اشتباهی که شد و بی آنکه بدانیم چقدر کارها طول میکشه من هم- که البته خودم نزده می رقصم و از زیر کارهایت دایم به بهانه های مختلف در می روم- تمام وقت و روزم را از دست دادم. اگر می دانستم که تمام روز را درگیر هستی من هم به تکالیف طولانی آلمانی می رسیدم چون علیرغم اینکه می خواستم خانه را تمیز کنم تا امروز را جلو باشم بخاطر اینکه از سر و صدا جلوگیری کنم نکردم اما تمام روز را خیلی خیلی مفت از دست دادم. تو هم داری بابت کمک هزینه زندگی مون اینقدر زحمت می کشی اما به نظرم باید همان چیزی که دایم بهت می گویم را بخصوص مد نظر داشته باشی که تمام مشکلات اخیر از بابت این نکته پیش میاد: اولویت بندی کارها. دایم بهت گفته ام که نمیشه در ۲۴ ساعت به اندازه ی ۳۴ ساعت برنامه ریزی کرد. نمیشه که هم بخاطر دل آیدا و نسیم و من و مامانت و بابات و خاله ات و مادر و جهانگیر و مامانم و .... هر کاری را که بخواهند بکنی و بعد هم، هم به زندگی و کارهایت برسی و هم به درسها و برنامه هامون.


خلاصه که دیروز البته برای من هم درس بزرگی داشت در آستانه ی این سال سوم. تا زمانی که خودم به وقت و کارهایم و اولویتهایم اهمیت ندهم نباید انتظار داشته باشم کارهایم پیش بروند. تمام روز را روی مبل نشستم و زمانم را از دست دادم و کمردرد هم گرفتم.


حالا یکشنبه هست. خانه را تمیز کرده ایم و باید روز نو و تازه ای را آغاز کنیم. شب منزل فرشید و پگاه دعوتیم. باید کمی ورزش کنیم و البته درس بخوانم و آلمانی. باید زندگی را شکل و سامان درستی بدهیم و بدهم.

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

آغاز سال سوم



آخر شب جمعه هست و تازه از کاستکو برگشته ایم. از چهارشنبه که کلاس آلمانی شروع شد و کمی حال و هوای درس خواندن برگشته اما کاری نکرده ام. خیلی عقبم و نمی دانم چرا هیچ انگیزه و تلاشی ندارم. به هر حال چهارشنبه با حضور آندرو و مارک و میگل و آریلیوس کلاس شروع شد و معلممان هم هاناست که ترم پیش دو هفته بجای یادویگا آمده بود.


پنج شنبه صبح تو به اصرار من موزه نرفتی تا به کارهای خودت و شرکت برسی و از بعد از ظهر هم که قرار بود بری اول اپیلاسیون و بعد هم بری کمک آیدا تا وقتی پیش پگاه می روید بچه هایش را اداره کنی. خلاصه که تا برگشتی خانه دیر وقت شده بود البته تا من از کلاس آلمانی برگشتم خانه دیرتر از تو رسیدم.


امروز اما قرار بود بریم و ماشین برای این ویکند کرایه کنیم. از قبل از اینکه بریم پاریس تو رزرو کرده بودی و قرار بود امروز را به کارهای دانشگاه برسیم و خرید از کاستکو که دیگه هیچی خانه نداشتیم و فردا و پس فردا هم بریم فارم که تو میوه بچینی و خلاصه لذت مزارع اینجا را ببری. اما قبل از اینکه از کرما به سمت اینتزپرایز برویم تو گفتی از آنجایی که آنها برایت ایمیل نزده اند بهتره که یک زنگی بزنی و مطمئن شویم. و چه خوب شد که این کار را کردی چون معلوم شد که احتمالا جایی از کار اشتباه شده و خلاصه ما هیچ رزروی نداشتیم. این شد که قید مزرعه رفتن را که زدیم اما بابت کاستکو و خرید چاره ای نبود. به همین دلیل چون تا دانشگاه باید می رفتیم تصمیم گرفتیم تا برای یک روز ماشین از شبعه ی دیگرشان کرایه کنیم و به کارهایمان برسیم. با اینکه گرانتر میشد اما در مجموع از آنچه که باید برای سه روز می دادیم کمتر شد و برای رفتن به کاستکو خیلی لازم بود. حالا هم آخر شب هست و باید بخوابیم تا فردا پیش از ظهر ماشین را تحویل دهیم. 


این چند روز با مادر و خاله ها و امیرحسین حرف زده ام اما هنوز موفق نشده ام تا با مامانم صحبت کنم. البته اون هم امروز پیغام گذاشته و خلاصه حالش خوبه. امروز که در قطار به سمت اینترپرایز می رفتیم گفتی که دوست داری با توجه به مضیقه ی شدید مالی مامانت اگر بتوانی از قسط اول اوسپ کمی هم برای او پول بفرستی. گفتم حتما باید این کار را بکنیم. خدا را شکر که با اینکه دایم در حال بدهکار شدن هستیم- بابت اوسپ- اما به قول تو این امکان اینجا هست و می توانیم خانواده هامون را حمایت کنیم. البته ما که تا کنون برای تهران کاری نکرده ای اما اجاره ی ماهانه ی مامانم در آمریکا فعلا داره اینطوری تامین میشه.

راستی تا این پست تمام نشده بنویسم که امشب شب آغاز سومین سال ورود ما به کاناداست. به سلامتی و خوشی، با آرامش و لذت دهه ها را آروز می کنم در کنار هم روز به روز و سال به سال بهتر تجربه کنیم و پیش ببریم.
 

۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

داستان غریب رسول



امروز با همت و تلاش تو بلاخره استارت رفتن به کتاب خانه را برای همین کمتر از دو ماه زدیم. خیلی کارهامون عقبه و از آن بدتر اینکه تو گویی که من اساسا هیچ حوصله ای برای کار کردن و درس خواندن ندارم. به هر حال رفتیم و تا یک ساعت مانده به پایان کار کتابخانه نشستیم. تو البته درس خواندی و من بازیگوشی با لپ تابم کردم و کمی آلمانی خواندم.

بعد از کتابخانه به خانه برگشتیم تا تو کارهای شرکت را انجام دهی. دیشب هم مثل شب قبل تو زودتر خوابت برد. البته ساعت از ۹ گذشته بود که رفتی در تختخواب همین هم باعث شد که صبح قبل از ۶ بیدار بشی و کمی از اسکنهای لازم برای کار جیمی را انجام دهی. من هم که تا حدود ۱۲ بیدار بودم با تو بلند شدم و به همین دلیل هم کمی بابت رفتن به کتابخانه بی حوصلگی می کردم.

با رسول اسکایپ کردم که برایم پیغام داده بود روزی که ما برگشته ایم یکی از دوستانش در آنجا بعد از یک هفته که رسول برایش پیغام گذاشته بوده بهش زنگ زده که کاری مهم برایش پیش آمده و می خواهد حتما ببیندش. خلاصه طرف که قبلا مجری و وبلاگ نویس بوده و برای رسیدن به پاریس در ترکیه حسابی به کمک رسول نیازمند شده و از همانجا هم دوستی شان پا گرفته در فرانسه هم دائم به رسول اظهار دوستی و علاقه می کرده. خلاصه طرف که به قول خودش کلا بیمار جنسی بوده بعد از مدتی به رسول خبر میده که با دختری آشنا شده که بهش علاقه منده و خلاصه باهاش جدی شده. حالا بعد از آمدن و رفتن ما و در تماس نبودن رسول با این بابا، روز یکشنبه عصر طرف میاد پیش رسول بهش میگه که طرفش پروانه همسر قبلی رسوله. خیلی بهم ریخته بود رسول. حق هم داشت چون دوباره به قول خودش از یکی که در ظاهر دوست و رفیقه چنین رو دست و ضرب خورده بود. به قول خودش مشکل از اینه که همیشه دور و برش پر از آدمهای پول خرده- بی بته و بی نسب. کمی باهاش حرف زدم و سعی کردم آرامش کنم. در این ۱۴ سالی که رسول را می شناسم این داستان که همیشه از اطرافیانش ضربه خورده وجود داشته. از زندگیش با همین پروانه گرفته تا دوستان قدیمی تر و حتی خدا بیامرز سحر که البته او هم کم از دست رسول نکشید. البته به قول خودش در درجه ی اول خودش مقصره که با هر آدم بی در کجایی دوستی می کنه به اسم انسانیت و البته به همین نام هم تاوان میده. به هر حال که داستان غریبی بود.

دیشب با آمریکا حرف زدیم. با مادر و خاله فرح و امیرحسین که رفته پیش مامان اما از روزی که آمده ایم هر کاری که می کنم تلفن مامانم را نمی توانم بگیرم. همگی خوب بودند. امیرحسین که همچنان بیکار و بی عار می گرده و داستان سر هم می کنه. گفت که داریوش هم دوباره بی کار شده و اوضاعش خرابتر از قبل هست. با مامانت هم حرف زدیم و با خاله فریبا هم قبل از اینکه برم کلاس گوته کمی اسکایپ کردم و تو در حال ادامه ی اسکایپ بودی که من رفتم. وقتی رسیدم گوته خبردار شدم که در میان ایمیلهایی که هفته پیش فرستاده شده و من به دلیل عدم دسترسی به اینترنت متوجه نشده ام خبر عدم تشکیل کلاس در روز دوشنبه بوده. البته یادویگا بهم گفت که باید هزینه ی کلاس را هم بپردازم و علیرغم اینکه حداقل ۷ نفر از بچه ها گفته بودند خواهند آمد تنها ۳ نفر ثبت نام کرده اند. من که هنوز پول ترم پیش گوته را نداده ام و احتمالا ترم بعد که اوسپ جدید میگیرم پرداخت خواهم کرد. به هر حال کلاس افتاد به فردا.

بعد از ظهر امروز رفتم سلمانی و تازه برگشته ام. تو هم که تازه از ورزش برگشته ای داری دوش میگیری و با اینکه حرف این بود که شاید امشب برویم سینما چون نیم بهاست اما تصمیم گرفتیم خانه بمانیم و کمی پس انداز کنیم. خدا را شکر فعلا خوب گشته ایم و دیده ایم و باید که درس بخوانیم- البته اگر بنده متوجه ی این موضوع بشم.

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

سفرنامه ی پاریس



یکشنبه عصر رسیدیم فرودگاه شارل دوگل. رسول را که اخرین بار هفت سال پیش دیده بودیم در فرودگاه دیدیم که پیشوازمون آمده بود. با قطار RER از فرودگاه تا ایستگاه مرکزی شهر که نزدیک خانه ی کریستین بود آمدیم و وقتی به او زنگ زدی تا آدرس را دقیقتر بگیری گفت خودش را می رساند.


از صبح که فردگاه استکهلم را ترک کرده بودیم و بعد از کلی بدو بدو در فرودگاه فرانکفورت تا رسیدیم پاریس حسابی خسته بودیم و البته کمی هم هنوز سرماخودرگی تو و حساسیت من کم حالمون کرده بود. دیدن رسول هم خیلی لذت بخش بود اما به اندازه ای در این سالها با توجه به مریضی و تنهایی اش هم از نظر روحی و هم از نظر فکری بدون آنکه خودش متوجه باشد افت کرده بود که باورمون نمیشد. به هر حال تو گفتی که هر طور شده باید بیشترین وقت را با او بگذارنیم تا حال و روحیه اش بهتر بشه و خدا را شکر موقع برگشت گفت که آمدنتان باعث شد از این شهر خوشم بیاید و کلی دوپینگ روحی کردم.


خلاصه تا کریستین آمد به ایستگاه گاردونور و پیاده رفتیم خانه اش در راه تو با رسول و من با کریستین حرف میزدیم. خانه ی کریستین در محله ای قدیمی- البته که قدیمی پاریس بود دیگه- و در طبقه ی چهار بود. کف خانه و پله ها با هر قدمی کلی صدا میداد اما هر چه بود در آن یک هفته سعی کردیم آسان بگیریم و خوش بگذرانیم و به کارهای کنفرانس برسیم. هنوز درست وارد خانه نشده بودیم که پای رسول به یکی از وسایل تزئینی خانه خورد و مکعب شیشه ای که مجسمه ای برنزی رویش بود شکست. بعد از نیم ساعت که آنجا بودیم تو پیشنهاد دادی که برای شام بریم بیرون و گفتی که تولد من هست و می خواهیم یک جای خوب برویم. پیشنهاد خیلی خوبی دادی چون معلوم نبود که می خواهیم چطور با آمدن رسول و با توجه به اینکه زبان بلد نبود شب را در خانه ی کریستین پیش ببریم. ضمن اینکه مسلما شامی هم برای خوردن نداشتیم.


بعد از کلی راه رفتن و رد یکی دوجایی که دیدیم کریستین ما را به رستورانی برد که شامی صد یورویی برامون شد. البته به قول تو باید چنین کاری را می کردیم. هم برای تشکر از او و هم البته بابت دور هم بودن بخصوص بعد از شکسته شدن آن شیشه. دور هم بخصوص از ایران حرف زدیم و ما حرفهای رسول را برای کریستین ترجمه می کردیم. رسول هم که اصرار داشت خودش می فهمد کریستین چه می گوید- و البته خیلی هم بد نبود- اکثرا متوجه ی سئوالات و حرفها کریستین نمیشد.


در راه برگشت به خانه قبل از اینکه رسول جدا شود قرار شد دوشنبه را بابت کنفرانس- هم افتتاحیه در یونسکو که با سخنرانی ژاک رانسیر همراه بود و هم شام در ساختمان اصلی سوربن- درگیرباشیم و همدیگر را سه شنبه ببینیم. شب که خواستیم بخوابیم اما از شدت متفاوت بودن، قدیمی بودن و کمی هم کثیف بودن خانه حسابی حالم گرفته بود اما همه چیز صبح با حمام آب گرمی که گرفتم سبک شد و روز اول کنفرانس آغاز.


دوشنبه
صبحانه را با کریستین خوردیم که رفته بود برایمان نان و کوسان گرفته بود. صبحانه ی خوبی بود و کلی حرف زدیم. کلا در طی آن هفته دو مرتبه بیشتر فرصت نشد با هم صبحانه بخوریم. روز اول و روز آخر اما خوب بود. بعد از صبحانه من و تو راهی یونسکو شدیم برای کنفرانس. چیزی که در متروهای پاریس خیلی به چشممان خورد صورت عبوس و عصبی اکثر مردم بخصوص جوانها بود که احتمالا بابت مسائل اقتصادی بیشتر هم در فشار بودند. البته کریستین به ما گفت که *پاریسی ها همیشه همین گندی بودند که الان هستند.* کنفرانس شروع خوبی داشت اما متاسفانه هیچ کس از حرفهای رانسیر سر در نیاورد. دلیلش هم این بود که اصرار داشت انگلیسی حرف بزند و با آن لهجه ای که داشت نه تنها ما که حتی مترجم همزمان یونسکو هم بعد از یک ربع بی خیال شد و خلاصه اگر کسی می خواست از ترجمه ی فرانسه ی داستان چیزی بفهمد هم ناکام ماند.


در ساعت نهار در باغ ژاپنی یونسکو با جمع دوستان استرالیایی مون بعد از دو سال گفتیم و خندیدیم. کسی مثل استیو همسر پرو هم که شاگرد فوکو بوده و بیشتر عمرش را در فرانسه زندگی کرده نتوانسته بود سخنرانی رانسیر را دنبال کند. بعد از نهار من و تو تصمیم گرفتیم بریم کمی بگردیم و برای عصر برگردیم به سوربن که کنفراس قرار بود ادامه پیدا کنه. رفتیم محوطه ی برج ایفل که نزدیک ساختمان یونسکو بود. با اینکه من دایم عطسه می کردم اما از فضا و دیدن توریستها کلی کیف کردیم و بعد از آن رفتیم محله ی سن ژرمن و کافه ای که پاتوق اکثر آدمهای مشهور بخصوص سارتر و دوبوار و کامو بوده. جایی که به احتمال زیاد هدایت هم سری بهش میزده. کافه در کنار قهوه ای متوسط اما شیرینی بی نظیر با دیدن مدل آدمها و آن منطقه روی دیگری از پاریس را به ما نشان داد. رویی که احتمالا برای خوانندگان رمانهای مشهور اروپایی از پاریس آشناست. از سن ژرمن راهی ساختمان اصلی سوربن شدیم که از زیبایی و شکوه کم نظیر بود. سالن اصلی طبقه ی پایین که برگزار کننده ی بخشی از سخنرانی ها بود را با مجسمه های اطرافش که از خود سوربن، دکارت، ولتر و لاوازیه و ... بود دیدیم و بعد راهی سالن بالا شدیم که با موزیک زنده در آن پذیرایی شام می کرد. با برخی از آدمها و استادها آشنا شدیم و بعضی را هم برای بار چندم دیدیم. از غسان حاج گرفته تا استیو و چندتایی از نیوزلند و کانادا. اتفاقا تعداد دانشجویان دانشگاه یورک هم بد نبود در مجموع نزدیک به ده نفری میشد. اما شاید جز ما یکی دونفر ایرانی دیگر در برنامه نبودند. می خواستیم که سخنرانی های به ظاهر جالب تر را گوش کنیم اما باید قید پاریس را میزدیم که نمیشد.


شاید مهمترین کاری که باید یک توریست در مرتبه ی اول در پاریس را بکند من و تو کردیم. تقریبا تمام محوطه ی اصلی پاریس را در این یک هفته قدم زدیم. تمام خیابانهای اصلی و کلی از محله های فرعی را قدم به قدم دیدیم و همین کار که با پیشنهاد و یک شب هم با راهنمایی خود کریستین انجام شد باعث شد که بافت قرون گذشته، تفاوت معماری و البته انچه که پاریس را پاریس کرده درک کنیم. با اینکه اول می خواستیم خیلی جاها مثل ورسای و پرلاشز را ببینیم و نشد اما دلیل نشدنش همین آشنایی با پاریس از طریق دیدن زندگی در شهر بود. البته به نسبت سعی کردیم موزه و کلیسا هم ببینیم و چندتایی را دیدیم و بقیه را باید به مرور و در سفرهای بعد دید. مهمترین دستاورد این سفر از پاریس این بود که متوجه میشوی که باید یکی دو قسمت را بیشتر برای دیدن انتخاب نکنی اما در عوض درست ببینی. خاله فریبا می گفت که عمو نجمی به زور تمام لوور را در یک روز دویده و خواسته همه جا را ببیند و همین هم باعث شده که نه تنها چیزی را نبینند بلکه خاله از موزه زده شده.


خلاصه که با کوله های سنگینمون تا دوشنبه شب برگشتیم خانه خوابمون برد و برای فردا که روز ارائه ی تو بود( البته به اسم هر دو) آماده شدیم.


سه شنبه


صبح بعد از اینکه رفتم و نان گرفتم و صبحانه خوردیم رفتیم یونسکو تا هم از اینترنت استفاده کنیم و هم وقت برای درست کردن مقاله ات و پاورپوینتش داشته باشیم. بعد از اینکه من به یکی دو مقاله گوش کردم و تو هم متن را آماده کردی با اتوبوسهایی که برای بردن ما به سوربن- دانشگاه پاریس ۳- هم برای ادامه ی کنفرانس و هم برای نهار آمده بودند رفتیم. اتوبوس از کنار سن رفت و کلی ساختمانهای زیبا را دیدیم و تصمیم گرفتیم که حتما از فرداش در پاریس گردی مون روی این خیابانها بیشتر متمرکز شویم. بعد از اینکه نهار خوردیم- که به هر حال نهار سلف دانشگاه بود و خیلی کیفیت نداشت- رفتیم سمت اتاقی که باید پنل ما در آن برگزار میشد. تو کارهای نهایی را کردی و خلاصه نوبت پنل ما که شد مقاله ی اول بیشتر شبیه جوک بود. کاری مشترک از یکی از استادهای دانشگاه پاریس دو با یکی از شاگردهایش. مقاله ی دوم هم از بیشتر شبیه بازاریابی برای ارائه دهنده بود که از یک دانشگاه سوت در آمریکا آمده بود و مقاله ی آخر اما به مراتب بهتر بود که مشترک بود. نکته ی جالب اینکه تمام شرکت کنندگان این پنل خانم بودند- من هم که اصلا برای خواندن و کمک به تو نیامدم جلو چون اینطوری راحت تر کار جلو میرفت. در آخر اما بیشترین سئوال از مقاله ی تو شد و در واقع از ۲۰ دقیقه ی بحث نزدیک به ۱۵ دقیقه اش به ما اختصاص داشت و من هم در این قسمت کمی در پاسخها حرف زدم.


بعد از اتمام پنل زدیم بیرون تا به قرارمون با رسول برسیم. از آنجایی که کمتر کسی در پاریس درست انگلیسی حرف میزنه و یا اصلا حرف میزنه برای پیدا کردن آدرس تماما باید به فرانسه ی تو تکیه می کردیم که خیلی کمک بود و البته برای تو هم اعتماد به نفس ایجاد کرد.


با رسول به محله ی سنت میشل رفتیم و کمی دور و بر کلیسای نوتردام قدم زدیم و شب هم در باری نشستیم که موزیک زنده داشت. رسول اولش خیلی به نظر مطمئن و خوشحال از انتخاب من و تو نمی امد اما آخر شب به زور باید از بار بیرون می آوردیمش. البته دیگه الکل نمی خوره و سیگار را هم که مدتهاست ترک کرده. کلا خیلی از خصوصیتهایش تغییر کرده و بعضی هایش هم بدتر شده. مثلا راجع به همه چیز اظهار نظر می کنه- کار تمام ما ایرانی ها- اما نکته اینجاست که در مورد فرانسه و پاریس با اعتماد به نفسی حرف میزنه و چنان روی اطلاعات غلط دوستانش که به قول خودش زبان هم بلد نیستند تاکید می کنه که تعجب آوره. در این مدت البته من و تو سعی کردیم کمی اطلاعات ضروری درست برایش پیدا کنیم و چندتایی را تصحیح کنیم که آخر سر باعث شد تا دایم از این جمله استفاده کنه که اگر باز هم این اطلاعات ایرانی غلط نباشه. اما نکته ی جالبش این بود که بعضی از این ادعاها با هیچ عقلی جور در نمی آمد. مثلا میگفت که هزینه ی گرفتن گواهی نامه ی رانندگی ۴ هزار دلار هست. چیزی که بعدا از دیگران پرسیدیم و بهش گفتیم تا بداند چه کار باید بکند.


به هر حال شب خوبی بود. جز اینکه متاسفانه به شدت در این چند سال تنهایی و با این مریضی روحیه ی ضعیفی پیدا کرده و از آن بدتر به شدت دچار شیفتگی درباره ی بعضی از جریانات شده.


چهارشنبه

از قبل تصمیم داشتیم چهارشنبه صبح را دوتایی بریم پیاده روی و شهرگردی. با توجه به مسیری که کریستین بهمون معرفی کرده بود زدیم به راه. البته از بس که عطسه کردم و از بس که با لپ تاب به دنبال یک کافه با اینترنت گشتیم خسته شدیم. اما حسابی یک برش مقطعی از شهر را دیدیم که کریستین بهمون وعده اش را داده بود. از خیابان سن دنیس راه افتادیم تا رسیدیم دم رودخانه. خیلی مسیر خوبی بود. چندین پاساژ درست و حسابی را دیدیم همانطور که بینامین توصیف کرده بود. به میدان اپرا که رسیدیم یک استارباکس دیدیم و کمی ایمیل هامون را چک کردیم و نهاری در یک رستوارن خوردیم و برگشتیم خانه. می دانستیم که کریستین مهمان داره- البته در طبقه ی بالا- ما هم با رسول قرار داشتیم. بعد از کمی استراحت و گذاشتن کوله در خانه رفتیم سر قرارمون با رسول در میدان کونکورد که بابت جشن روز استقلال فرانسه کلا پر از حصار و صندلی شده بود. البته ما رفتیم سمت لوور و در محوطه ی بیرونی اش قدم زدیم و عکس گرفتیم. با اینکه از قبل قرار بود که هم کریستین و هم رسول همراه ما به مهمانی کنفرانس بیایند اما رسول گفت که کار داره و نمی تونه شب بیاد- چیزی که بعد از نرفتن ما و با هم بودن معلوم شد تنها بهانه ای بوده و البته قابل درک- کریستین هم وقتی تلفنی باهاش حرف زدی گفت که تنها بخاطر ما می خواهد بیاید. ما هم که کلی خسته بودیم قیدش را زدیم و با رسول در کافه ای نشستیم و تا دیر وقت حرف زدیم. برامون از حقدار و سام و خانواده اش گفت و از اینکه قصدش اینه که تمام تلاشش را برای جا افتادن بکنه. شب تا رسیدیم خانه ساعت از ۱۱ گذشته بود و مثل شب قبل کریستین را ندیدیم.


پنج شنبه


با خرید نان برای صبحانه و ساندویچ برای نهار راهی لوور شدیم. قرار بود رسول را آنجا ببینیم. ما زودتر رسیدیم و بعد از کمی صف ایستادن- برخلاف انتطار و گفته ی همه- بلیط گرفتیم. برای رسول هم گرفتیم و وقتی آمد گفت که با کارت خبرنگاری بین المللی اش لازم به بلیط نیست و البته هم درست میگفت. دیدن لوور بی نظیر بود. ما تنها یک طبقه را دیدیم که مربوط به تمدن باستان و دوره ی وسطی اروپا بود. چندین کار از میکل آنژ و داوینچی و البته بسیاری دیگر که خیره کننده بود. البته با رسول دیدن موزه- و گوش کردن موزیک- همانطور که تجربه کردیم تقریبا بی فایده است. اساسا متوجه نیست که باید سکوت کنه و به اثر هنری دقت کنه. دایم در حال حرف زدن از چیزهایی است که کمتر به موضوع ربط داره. اما به هر حال لوور بود و دیدنش برای ما آرزو. 


تا عصر و آخر وقت لوور بودیم. با شیرینی هایی که من گرفته بودم و چای که در کافه ی موزه نوشیدیم کمی دیگر موزه گردی کردیم تا وقت تمام شد. باران در این چند روز کم و بیش می بارید اما کوتاه و ناپیوسته. برای در امان بودن از باران بعد از کمی قدم زنی با توجه به اینکه رسول برای شام ما و کریستین را به یک رستوران هندی-ایرانی دعوت کرده بود و هنوز وقت داشتیم در کافه ای نشستیم و رسول از داستانی که بر پدر بزرگ و مادر بزرگش رفته گفت.


ساعت ۸ رسیدیم به رستوارن و کمی بعد هم کریستین آمد. شام خوردیم و بخصوص درباره ی فرانسه و تاریخ معاصرش حرف زدیم و کمی هم رسول بابت دانشگاههایش اطلاعات گرفت. بعد از شام قرار بود با کریستین کمی برای دیدن زوایایی از پاریس قدم بزنیم که کمتر توریستی می رود. از ساعت ۹ تا نزدیک ۲ بامداد تقریبا تمام مرکز شهر را قدم زدیم و با توضیحات کریستین دیدیم. عالی بود. هر چند خیلی خسته شدیم اما عالی بود. از معماری گرفته تا انقلاب و از دوره ی روشنفکری قرن بیست تا امروز از تمام این موضوعات حرف زدیم و لایه های مختلف شهر را تا نیمه شب دیدیم.


جمعه


با توجه به دیر خوابیدن و خستگی دیرتر هم بیدار شدیم. البته کریستین کار داشت و زودتر رفته بود و همین باعث شد ما با خیال راحت در خانه استراحت کنیم. پیش از ظهر با رسول دم در کلیسای سن شپل قرار داشتیم. رسول که آمد کیسه ای دستش بود که گفت نهار گرفته. خیلی زحمت کشیده بود و البته پول خرج کرده بود اما از آنجا که فرق غذای سالم با ناسالم را درست نمی داند چند سموسه ی به شدت چرب و داغون گرفته بود که من بهت گفتم برای معده ی تو همین کمه و بهتره نخوری.در کلیسای کوچک قرن ۱۳ سن شپل دو ساعتی را گشتیم و حسابی لذت بردیم. واقعا به صف ایستادنش می ارزید. بعد از کلیسا با توجه به اینکه من هر روز به امید پیدا کردن کافه با اینترنت کوله و لپی می آوردم گشتیم و استارباکسی پیدا کردیم که کانکشنش خراب بود. خلاصه به خواست تو رفتیم کتابخانه ی ژرژ پمپیدو و بعد از کلی صبر و حوصله در حد چند دقیقه وصل شدیم و با توجه به اینکه شب برای شام با توکتم و اردلان قرار داشتیم رفتیم سمت خانه. با رسول برای فردا قرار گذاشتیم و کمی که باران آرام شد رفتیم خانه. تا رسیدیم لباسهامون را عوض کردیم و دوباره با مترو رفتیم آن سر شهر.


توکتم بابت هولاهوپی که زده بود به گفته ی دکتر عضله ی پهلویش پاره شده بود و بیچاره نمی توانست از ماشین بیرون بیاید. اردلان و او با ماشین دم ایستگاهی که قرار داشتیم آمدند و رفتیم رستوارنی که آنها رزور کرده بودند. شب خوبی بود. بیشتر تو با توکتم و من با اردلان حرف زدیم. اردلان نسبت به دفعه ی قبل که من در سیدنی دیده بودمش پخته تر شده بود. گفتند که از کار و در آمدش در توتال راضی است و اگر الان هم کار کاناداشون درست بشه بعیده که آن موقعیت را عوض کنند. توکتم هم با توجه به اینکه بیکار بود و موفق نشده بود کار پیدا کنه کمی شاکی بود اما از اینکه بلاخره بعد از سالها کار در سفارت فرانسه حالا در پاریس زندگی می کنند راضی به نظر می رسید. شام مهمان آنها بودیم و آخر شب هم ما را تا خانه رساندند. گفتیم شاید به زودی همدیگر را در کانادا ببینیم.


شنبه


صبح رفتیم و تو پنیر برای آوردن به کانادا خریدی. یکی هم به پیشنهاد من برای هفته ی بعد که منزل فیاض و آندریا با سحر و آیدین دعوتیم گرفتیم و بعدش هم با توجه به اینکه باران میزد و قطع میشد من بیخیال رفتن به پرلاشز شدم و به پیشنهاد تو رفتیم به موزه ی اورسای. عالی بود. عالی. موزه ی امپرسونیستها با کارهایی از ون گوگ، مونه، پیسارو و بسیاری دیگر. البته با رسول! بنده ی خدا زودتر از ما رسیده بود و برای ما بلیط گرفته بود. من هم ساندویچ گرفته بودم برای نهار. اول نهار خوردیم و بعد رفتیم داخل. با اصرار من قرار شد تو گوشی بگیری تا از توضیحات برخی از کارها لذت ببری. من هم که می دانستم باید با رسول حرف بزنم. اما بد نبود. کلی گپ زدیم و رسول بخصوص از برادرش و خانواده اش گفت. یک چای و شیرینی در کافه-رستوران موزه که سالنی بسیار دیدنی بود ادامه ی کار شد و بعد هم رفتیم طبقه ی ۵ تا کارهای مونه و سایر امپرسیونیستهای فرانسوی را ببینیم. موقع تمام شدن ساعت کار موزه رسول به اصرار برای ما یادگاری از موزه گرفت و خیلی محبت کرد.


آن شب زودتر به خانه برگشتیم تا چمدانها را ببندیم و برای پرواز صبح آماده بشیم. به اصرار من رسول از آمدن به فرودگاه منصرف شد و بعد از خداحافظی با او دم در خانه به امید دیداری بسیار سریعتر و در شرایطی به مراتب بهتر از تمام وقت و محبتی که برای ما متحمل شد ازش تشکر کردیم. رفت و قول داد که پیگیر کارهای زبانش باشد. قرار شد با کریستین و موسسه ای که بابت همین کار داره هم در تماس باشه.

چمدانها را جمع کردی و من هم کمی کمک کردم و زود خوابیدیم. برخلاف سایر شبها که اکثرا کریستین خواب بود و ما می آمدیم خانه آن شب او مهمانی بود و دیر آمد.

یکشنبه (دیروز)

خیلی خوب نخوابیدم. کمی نگران بودم که شاید دیر بیدار بشیم چون ساعت نداشتیم. خلاصه دیگه ۵ و نیم بیدار شدم و دوش گرفتم و میز صبحانه را چیدم. تو هم کارهایت را کردی و کریستین هم بیدار شد و با هم در حال خوردن صبحانه بودیم که تاکسی که قرار بود کمی دیرتر بیاد آمد در خانه و ما زود خداحافظی کردیم و زدیم به راه. در واقع ایده ی تاکسی تا ایستگاه مرکزی مال من بود چون از صبح باران شدیدی می آمد و فکر کردم بیست دقیقه زیر باران با چمدان راه رفتن یعنی خیس شدن کامل همه چیز و سرماخودرگی مجدد ما. تاکسی را که سوار شدیم متوجه شدیم کتابها و مجلات مون را جا گذاشتیم برگشتیم و تو سریع رفتی بالا و آوردیشون. 

تا رسیدیم فرودگاه هنوز خیلی زود بود و به همین دلیل هم طرف صندلی جلو را به ما داده بود. جایی که اتفاقا یک مادر جوان با نوزاد ۵ ماهه اش کنارمون بودند. اما بر خلاف انتظار *ادم* در طول مدت پرواز جز خوش خلقی و خنده کاری نکرد و تو هم کلی کمک مادره کردی تا هم کمی استراحت کنه و هم به کارهایش برسه. البته به قول خودت داشتی کیف هم می کردی.


وقتی هواپیما رسید و آمدیم خانه تصمیم گرفتیم سریع تا قبل از اینکه پنچر بشیم خانه را تمیز کنیم. تو به گلدانهایت رسیدی- که کمی از شدت آفتاب که گویا خیلی تند بوده و گرم داغون شده اند- و گردگیری کردی و به لباسها و چمدان رسیدی و من هم به بقیه ی کارها. بعدش رفتیم بلور مارکت و کمی خرید کردیم و تک زنگی به مادر زدیم که بعد از ده روز که باهاش حرف نزده بودیم نگران نباشه و خلاصه در ضمن دیدن فیلم Being Flynn خوابمون برد. تو قبل از ۷ خوابیدی و من قبل از ده.


خلاصه که سفر اروپای ما به اتمام رسید و باید به کلی از کارهای ناتمام و عقب افتاده مون  برسیم. اما سفر عالی و بی نظیر بود. مدتها و شاید سالها بود که هرگز دلم اینقدر زود از آنجایی که برگشته ام تنگ نشده بود. به قول اینها میس کردم. سفر خوبی بود و به قول تو که امروز می گفتی بزرگترمون کرد و جهاندیده تر. آسان گیر تر شده ام و خوش خلق تر. تو هم که مثل همیشه عالی و بی نظیری. تمام این سفر بابت پیگیری ها و لطف و زحمات تو بود. دست بانا و ریک و خاله فریبا و کریستین هم درد نکنه. که بدون کمک ها و لطفهای آنها یا این سفر کلا منتفی شده بود یا شکلش خیلی فرق می کرد. دیدن رسول هم که قسمت بسیار خوب این سفر بود. 

سفرنامه ی من هم اینجا به پایان میرسه. البته با این پایان که درست روز آخری که در پاریس بودیم و در مترو رو به موزه از نان فروشی ها حرف زدیم و آخر سر کار به یک ایده  رسید. ایده ای که من و تو برای تهران و دوره ی بازنشستگی مون داشتیم و حالا داریم بهش برای تورنتو فکر می کنیم. یک کتاب فروشی کوچک که در دلش کافه ای داره. چیزی که نه تنها در تورنتو نمونه اش را ندیده ایم که شاید به قول تو به عنوان *اسمال بیزنس* بتونه از حمایت وامی دولت هم بهره مند بشه. تو که خیلی خوشحال شدی و از من قول گرفتی. باید ببینیم آیا امتداد سفر به پاریس این چنین تاثیرگذار خواهد شد.
 


  

بازگشت به خانه ( یا مقدمه ای بر سفر)



 خب بعد از هشت روز از پاریس به خانه برگشته ایم. در واقع دیروز عصر از فرودگاه پیرسون آمدیم و تا خانه را جارو و طی و گردگیری کردیم و رفتیم خرید و ساعت ۶ نهار و شام خوردیم تو پیش از ۷ خوابیدی و من هم کمی مقاومت کردم تا ۹ و نیم و بعد در تختخواب به تو پیوستم. الان هم دوشنبه ساعت ۲ بعد از ظهر است. رفتیم خرید و چک های برزری دانشگاه را به حساب گذاشتیم و من رفتم بی ام وی و تو هم رفتی برای آندیا که تولدش بوده خرید کردی و برگشتی خانه و نهار درست کرده ای و حالا هم کاری نداریم جز کمی استراحت و البته کلی ایمیل عقب افتاده و نوشتن خاطرات این سفر اینجا و البته ساعت ۶ رفتن به کلاس ترم جدید گوته- واقعا که کاری هم نداریم.


اما اول بگویم چرا از بعد از اپسالا تا امروز نتوانستم درباره ی پاریس اینجا چیزی بنویسم. متاسفانه علیرغم تمام لطف و محبتی که کریستین به ما داشت و واقعا با در اختیارمون گذاشتن یک اتاق کلی از نظر مالی جلومون انداخت، نتوانست که پس ورد اینترنتش را پیدا کند و ما در پاریس در واقع امکان دسترسی به اینترنت نداشتیم. یکی دوباری هم که در سالن یونسکو و استارباکس امکانش پدید آمد آنقدر کوتاه بود که تنها رسیدیم ایمیلهامون را چک کنیم. به هر حال در روز دوم که قصد داشتم در لحظه ای مناسب اولین پست را بگذارم کارم نیمه تمام ماند و نشد. اما متن نوشته پایین آمده و به عنوان مقدمه ای بر این سفر این را جداگانه ثبت می کنم و در پست مفصل بعدی تمام هفته را روز به روز خواهم نوشت.


****

روز دوم کنفرانس Cross Roads هست و ما از یکشنبه شب که پاریس رسیده ایم خیلی فرصت استراحت نداشته ایم و از آن مهمتر در خانه ی کریستین به اینترنت دسترسی نداریم. در واقع پس وردش را به یاد نیاورد و ما دیروز در سالن یونسکو مدت کوتاهی به اینترنت دسترسی داشتیم و امروز همانجا و الان هم که در سلف سرویس دانشگاه سوربن هستیم. از فردا هم که قصد نداریم کنفرانس را دنبال کنیم و می خواهیم چند جایی در پاریس را ببینیم بعید می دانم بتوانم در اینجا پست بگذارم. شاید جداگانه نوشتم و بعد از برگشت به تورنتو یکجا پستش کردم.


اما اگر سریع این دو سه روز را بخواهم مرور کنم باید از فرودگاه استکهلم شروع کنم که با خداحافظی از خاله که حسابی سرما خورده بود و بعد از رفتن ما دو روز بیشتر مرخصی گرفته و مانده خانه آغاز شد. به فرودگاه فرانکفورت که رسیدیم تو با فرانک در یکی از کافه های خارج از بخش ترانزیت قرار گذاشته بودی که هیچ کس نمی دانست کجاست. ضمن اینکه بهت گفتم اساسا نباید از این بخش خارج شویم اما هر چه گشتیم هم پیدا نکردیم. خلاصه بعد از یک ساعت و زمانی که کلا بی خیال شده بودیم اتفاقی فرانک را دیدی و تا رفتیم سالن دیگر فرودگاه و تا نشستیم کمی پیش خودش و شهاب و دخترشان زمان تمام شد و باید بر میگشتیم. موقع برگشت دوباره به سالن پروازها بخاطر یک چمدان مشکوک محوطه را خالی کردند و کارها خوابید. فرانک که به سالن پرواز ما زنگ زد آنها گفتند که ۵ دقیقه اضافه برایتان صبر می کنیم و اگر نرسیدید خواهیم رفت. خلاصه بعد از ده دقیقه انتظار دوباره سالن و دستگاههای اسکنر چمدانها شروع به کار کرد اما تا با کوله پشتی بسیار سنگین من و ساک دستی بدون چرخ دوان دوان رسیدیم به درست آن طرف فرودگاه خیس عرق و نفس نفس زنان در حال احتظار بودم. خلاصه که پرواز را از دست ندادیم اما خیلی اذیت شدیم. آن عرق کردن هم کار دستم داد و در هواپیما که خنک بود سرماخوردم و الان هم سرماخوردگی و حساسیت خیلی اذیتم می کنه.


******


خب! الان که دارم این را می نویسم با رسول هستیم و در یک استارباکس آمده ایم تا این نوشته را سیو کنم تا بعد....