۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

کوفت شدگی


جمعه شب، ساعت نزدیکه هشت، و تقریبا به غیر از من و ناصر و یکی دو نفر دیگه کسی در PGARC نیست. تو هم خانه ای و داری خلاصه ی مقاله ات برای یکی از همین کنفرانسها می فرستی. دیروز هم هر دو در دانشگاه خودمون در کنفرانس New Horizons مقاله ها مون را ارائه کردیم. من نفر اول بودم و تو نفر آخر. البته تو از سر کار بعد از ظهر آمدی و صبح نبودی. مقاله ی من با نیک در پنل اول ارائه شد و بد نبود. راضی بودم و به نظرم از سئوالات و کامنتهای بقیه میشد فهمید که برای دیگران هم جالب بوده. بعد از ظهر که تو امدی گفتی که جان برام ایمیل زده بوده و گفته که از اینکه می بینه اینقدر پیشرفت کرده ام خیلی خوشحاله. من هم آخر شب براش جوابی زدم که من هم از تو ممنونم.

مقاله ی تو هم با اینکه خیلی خسته بودی و به قول خودت دیروز بطور غیر طبیعی دلشوره داشتی و تا حالا همچین حالی را تجربه نکرده بودی و امروز هم دست کمی از دیروز نداشتی، برای سایرین جالب بود. آره به نظرم دیگه خیلی خسته شده ای. امیدوارم این مسافرت خیلی بهت روحیه بده و کمک کنه بعد از یک سال پر فشار خستگی و این فرسودگیت تا حدودی در بیاد.

امروز بعد از اینکه تمام هفته بهت گفته بودم که به نظرم شرایط ویزام برای خروج از کشور مناسب نیست و تو دیروز با افسر پرونده مون تماس گرفتی، به گفته ی اون رفتم اول صبح به اداره ی مهاجرت برای گرفتن یک ویزای "بریج" تا مشکلی برامون پیش نیاد. بعد از کلی درد سر و بالا و پایین شدن معلوم شد که طرف تو این مدت حسابی اهمال کرده و باعث شده کلا شرایط ویزامون به مشکل بخوره و حالا بلافاصله و تا برگردیم باید بریم دوباره پرونده ی پزشکی برای ویزای درخواستی این چند ماه باقی مونده بدیم چون قبلیه باطل شده و خلاصه این یعنی 1000 دلار خرج اضافه و به قول تو تو این گیر و دار که باید برای کانادا پول جمع کنیم.

باز هم ب قول خانمی که امروز بهم ویزا را داد جای شکرش باقیه که اینجاییم و از بیرون کشور منتظر انجام کارهامون نشدیم.

خلاصه اینکه دیروز و امروز خسته کننده ای داشتیم. دیروز بخاطر کنفرانس که از صبح ساعت 9 شروع شد و تا 10 شب که از رستوران مزخرف سریلانکایی دم در خانه مون با بچه ها و پل پیتون خداحافظی کردیم، امروز هم بخاطر این داستان ویزا. اما واقعا جای شکرش باقیه که بی گدار به آب نزدیم و نرفتیم بیرون تا سر مرز و موقع بازگشت به گرفتاری بخوریم.

خب فکر کنم که طی هفت هشت روز آینده نتونم اینجا پستی به روز شده بذارم. اما سعی می کنم توی لپ تابم بنویسم و بعد پستشون کنم اینجا. فردا صبح باید یک سر بیام دانشگاه و قراره فردا اول خانه را با هم تمیز کنیم و بعد احتمالا با مامانت برای صبحانه بریم بیرون و عصر هم که به سلامتی باید بریم فرودگاه.
مامانت هم که تو این مدت خیلی "آه" کشید بنده ی خدا که نمی تونه بیاد. نمی دونم البته واقعا مناسب بود که همراهمون بیاد یا نه. چون به قول خودش این سفر بعد از آمدن ما به اینجا 3 روز بعد از عرسیمون و بدو بدو برای اجاره ی خانه و شروع دانشگاه برای تو و کلاس زبان برای من و درس و کار و درس و کار اولین مسافرت دوتایی ما بعد از عروسیمونه و یک جورهایی حکم مسافرت ماه عسل را برامون داره.

ضمن اینکه برای خنده اینو داشته باش که دم صبح برای چندمین مرتبه در طی این سه ماه از صدای بلند خروپف مامانت نیم ساعتی بیدار شده بودم و نمی تونستم بخوابم. به قول مادر آدم پیر که میشه چی میشه. ابته اون خودش هم میگه آدم پیر که میشه کوفت میشه مامان.

امیدوارم ما هم در دوره ی پیری مون که با هم نشسته ایم و اینها را می خونیم خوش و خندان باشیم و سالم و البته به مقدار قابل توجهی از "کوفت شدگی" فاصله داشته باشیم.
هاهاهاها

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

صبح زود اولین نفر


خیلی دیرم شده و باید الان برم خونه. ساعت 8 شبه و من تازه متن کنفرانس فردا را تمام کرده ام و هنوز نه تمرینی کرده ام و نه پاورپوینت آماده کردم. تو هم الان زنگ زدی و پرسیدی که کی میام. تو هم فردا در کنفرانس باید مقاله ارایه کنی البته نوبت تو ساعت 5 عصره اما من اولین نفر خواهم بود ساعت 9 صبح، تازه نکته ی داستان هم اینجاست که جان مدیر جلسه ی منه. بگذریم کنفرانس New Horizons هست و به نظر کنفرانس خوبی میاد. شام کنفرانس هم در نیوتاون و در یک رستوران سری لانکایی است.

دیروز بعد از ظهر بخاطر اینکه تمام روزم را گذاشته بودم برای ایمیل زدن به پرفسور جولین یانگ و پل پیتون و صبحش هم رفته بودم برای گزارش سالانه ی تزم عصر پا شدم و همراه تو که از سر کار داشتی می رفتی برادوی بانک آمدم. بانک که طبق معمول به دلیلی تعطیل بود- این شعبه ی "وست پک" چندین بار رفتیم و ما را قال گذاشته. خلاصه بهت گفتم بیا با هم بریم گلیب و بشینیم تو کافه ی "بدمنرز" و کمی گپ بزنیم دو تایی و بعد از مدتها. این کار را کردیم و خیلی خیلی بهمون بعد از ماهها دو نفری بیرون رفتن و درباره ی زندگی و روند درسی و کاریمون حرف زدن چسبید.

بعد از اینکه برگشتیم خانه و مامانت آمد براش از روی اینترنت فیلم "دایره زنگی" را گذاشتم که چون مدتی بود فیلم ایرانی ندیده بود خیلی خوشش آمد. خلاصه اینکه دیروز روز آرام و خوشی را داشتیم علیرغم اینکه من اصلا - حتی یک سطر- درس نخواندم. امروز هم خیلی کار نکردم بیشتر به بازی گذشت اما باید برم خونه و برای فردا خودم را آماده کنم.

یواش یواش داریم حس و حال سفر به نیوزلند را پیدا میکنیم و خیلی از این بابت خوشحالیم. راستی این مقاله ی آخر من در "اپن دموکراسی" خیلی جاها بازتاب داشته و از این نظر بعد از مدتی کمی بهم حس مفید بودن داده، البته واقعا کمی.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

از 41 به 21


دوشنبه 23 نوامبر و هوا ابری و نسبتا خوبه. البته بعد از دیروز که هوا به طرز باور نکردنی رسیده بود به 41 درجه و از شدت گرما و دمی که داشت دیشب تا صبح را تقریبا نتونستیم بخوابیم. البته اتاق ما اینطوریه و دیشب که شاهد پدیده ای بودیم که اگه سر خودمون نمی آمد باورمون نمیشد. به قول تو از نصف شب که هوار شروع به تغییر کرد و باد تندی گرفت، خانه را داشت باد می برد اما اتاق و پنجره ی اتاق ما انگار که اصلا در مسیر باد نبودند. ما داشتیم از گرما عرق می ریختیم و سه طرف دیگه ی خانه را داشت باد می برد. مامانت از سرما پا شده بود پنجره ی سالن را بسته بود اما اتاق ما که بچای پنجره در تراس داره با اینکه باز بود فقط صدای طوفان را داخل می آورد. خلاصه که تا صبح پدرمون درآمد.

دیروز هم بعد از اینکه صبح مثل تمام یکشنبه ها خانه را تمیز کردیم از بس گرم بود به بهانه ی صبحانه رفتیم دندی و کمی خنک شدیم و صبحانه ای خوردیم و من آمدم دانشگاه و تو به خانه رفتی و مامانت بعد از ظهر رفت استخر. نزدیک غروب بود که آمدم خانه و با هم نشستیم کمی تلویزیون دیدیم و بعد از اینکه مامانت آمد آخرهای برنامه ی فینال "استرالیا آیدل" را دیدیم و نسبتا زود خوابیدیم و قبل از یک صبح بود که از گرما دیگه خوابمون نمی برد و بیدار شدیم تا چند ساعتی از این دست به اون دست می شدیم.

امروز هم تا اینجا که درس نخواندم و برای صحبت درباره ی کنفرانس و مقاله ام که برای چاپ دادمش ساعت 2 دارم میرم خونه ی جان. البته دلیل اصلیش صحبت درباره ی تزمه که باید درباره ی زمانبندی و نوشتن فصولش باهاش صحبت کنم.

شنبه شب هم که دوتایی با هم رفتیم تئاتر بد نبود. محیطش برامون از تئاترش جالب تر بود و بعد از مدتی باز هم همون فضای قدیمی را که مدتی بود تجربه نکرده بودیم تجدید خاطره کردیم. تئاتر Happy Days از بکت بود و اولش با اینکه تو ردیف اول برامون جا گرفته بودی به دلیل دکور صحنه که خیلی بالا بود دیدمون و جامون خوب نبود. بعد از پرده ی اول رفتیم بالا که باز هم زاویه مون مناسب نبود. به هر حال دیدن تئاتر از بکت در هر حالتی می تونه خاطه انگیز باشه و این هم به عنوان اولین تجربه از تئاتر بکت به زبان انگلیسی خاطره ی بود.

برای نهار دارم میام پیش تو تا با هم احتمالا از "پارما" سالادی بگیریم و بعد من از آن طرف برم خونه ی جان و تا برگردم فکر کنم عصر بشه. دیروز بلاخره مقاله ی دوره ی تاریخ فلسفه راتلج جلد شش درباره ی فلسفه ی حقوق هگل - از لئو راچ - را تمام کردم که مقاله ی خوبی بود و امروز و فردا هم باید یکی دومقاله ی دیگه از همون کتاب و از کمبریج کامپنیون درباره ی هگل و مارکس بخونم. فردا صبح هم نوبت گزارش سالانه ی منه و اصلا نمی دونم چقدر موضوعش جدی باشه. بعضی ها که میگن خبری نیست اما بعضی های دیگه خیلی در تکاپو هستند. خلاصه اینکه وضع من هم عین هوای اینجا شده. متغییر و بی برنامه. دیروز 41 درجه امروز 21. جالبه نه؟

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

دعوت به پراگ در 21 نوامبر


ساعت راس 12 ظهره روز شنبه 21 نوامبر هست و هوا حسابی گرم شده. من تازه رسیدم دانشگاه تو با مامانت هم رفتید CBD تا مامانت کفشی را که هفته ی پیش خریده بود و براش بزرگه عوض کنه. قراره بعدش هم اگر فرصت شد با هم برید استخر. دیروز عصر رفتم جلسه ی آموزش برای نوشتن CV و نحوه ی کنفرانس دادن و چاپ مقاله و کتاب که برای بچه های دوره ی تحصیلات تکمیلی بود. دانکن برامون حرف زد و چند نفر دیگه و تو هم از نیمه ی دومش بعد از کار رسیدی و اومدی. چندتا نکته ی خوب برام داشت مثل اینکه اگر در یک جای خیلی با پرستیژ و حسابی یک مقاله چاپ کنی بهتر از اینه که شش هفتا مقاله در جاهای معمولی - البته همگی رفری - چاپ کنی.

بعد جلسه هم تو رفتی خانه تا با مامانت منتظر دنی بشید که قرار بود بیاد دنبالمون تا بریم خونه اش و مامات هم برای آریل عدس پلو درست کرده بود. من برگشتم PGARC اما درسی نخوندم تا اینکه شما دنبال من هم آمدید و رفتیم خونه ی دنی. لنرد کاری در بریزبین و توکیو گرفته و نبود. تا حدود ساعت ده و نیم آنجا بودیم و بعدش هم آمدیم بیورن و یک تاکسی رفتیم و برگشتیم. من که هم آخر "ورکشاپ" هم خونه ی دنی آبجو خورده بودم و حسابی شکمم را پر کرده بودم تا صبح بدون اینکه تکون بخورم خوابیدم. البته هوار گرمه و شبها که بخصوص اتاق ما خیلی گرم میشه.

صبح هم بعد از اینکه کمی توی تخت غل زدیم و هی خوابیدیم و بیدار شدیم قرار شد برای صبحانه بریم بیرون و از آن طرف شما برید دنبال کارهایتون و من هم بیام دانشگاه. خلاصه رفتیم "اربن بایتس" که صبحانه اش امروز تعریفی نداشت. بعدش هم شما با اتوبوس رفتید و من هم تازه رسیده ام دانشگاه.

صبح بعد از اینکه من دوشی گرفتم و نگاهی به ایمیل هام کردم دیدم که دعوتنامه مون برای کنفرانس جهانی Critical Theory سال آینده در پراگ آمده و خلاصه لنی کار خودش رو کرده و به مدیر کنفرانس گفته که ما را هم دعوت کنه. حتی پیشنهاد برگزاری یک پنل برای ایران داده که اگر بشه خیلی عالیه. آره برای 12 تا 16 می 2010 قراره برگزار بشه و امیدوارم که بتونیم بریم. تو که خیلی خوشحال هستی و چندبار هم بهش اشاره کردی و خندیدی. نانسی فریزر، سایمون کریچلی، پیتر دیوز و خلاصه خیلی های دیگه هستند و جای کلیدی برامون می تونه باشه اگه بریم و بتونیم به قول دانکن که تمام دیروز تاکید می کرد Network را بشناسیم و احتمالا برای آینده و رفتن به New School کاری کنیم.

اتفاقا دیروز داشتم فکر می کردم که خدا را شکر تقریبا هر روز یک ایمیل و خبر خوشحال کننده ای در رابطه با درس و دانشگاه داریم و به این فکر کردم که تا کی این روند ادامه پیدا می کنه و تا کی در راس این داستانها می تونیم خودمون را قرار دهیم. تو امروز به درستی گفتی که اگر درست و با برنامه و روحیه جلو بریم حالا حالا ها ایم شانس را خواهیم داشت. بعدش چاپ مقاله و کتاب و درس دادن و دانشجو داشتن و ... . آره راست میگی. از صمیم قلب آروز می کنم سالها بعد که داریم این روزها و این کارها را دوره می کنیم هم همنوز در راس این داستنها و خبرها بتونیم خودمون را قرار بدیم و حفظ کنیم. امیدوارم.
به قول تو بیست و یکم بود و باید یه خبر خوب می گرفتیم.

برای امشب هم تو از قبل بلیط یک تائتر از بکت را خریدی تا با هم بریم و این 21 نوامبر را جشن بگیریم. عالیه روحیه ی آدم باید همیشه آمادگی چرخش به سمت امیدواری و فال نیک گرفتن را داشته باشه. البته همه چیز آدم و خودش و روحیه اش نیست و تمام برنامه ها هم با تصمیم آدمها تاثیرگذاریش تعیین نمیشه.

اما بگذار تا با خوشحالی این روزها را به بهترین نحوه پیش ببریم و بتونیم با برنامه و با امید کاری هم برای اطرافیان و دوستان و احتمالا "بشر" بکنیم. باید امیدوار باشیم و درست و با برنامه پیش بریم.

آره، بیا تصمیم بگیریم و بخواهیم که از روزمره گی خودمون را نجات بدیم و چشک به افقهایی به مراتب عالی تر و والاتر نه فقط برای خودمون و آشنایانمون ببیندیم بلکه برای همه واقعا "همه" چشم به افق بالاتر و "انسانی" تر باز کنیم. میشه و باید بشه. بدون این مسیر و آرزو و البته بی حرکت که چیزی تغییر نمیکنه.

با عشق و امید میشه خیلی ناممکن ها را ممکن کرد. بلاخره بیست و یکم هست و روز آرزوهای بزرگ.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

ویزای نیوزلند برای دو کلمبیایی


دیروز بعد از ظهر که آمدم خانه تو هنوز از دندی نرسیده بودی و بعد از اینکه تو بافاصله ی کمی آمدی مامانت هم از استخر آمد و شما نشستید به دیدن برنامه ی "مستر شف" من هم با اینترنت 90 را دیدم. از بس تنقلات خوردم که امروز صبح نمی تونستم صبحانه بخورم. تا ساعت یک تو رختخواب داشتم برنامه را می دیدم و مامانت هم پای اینترنت بود. بعد از اینکه خواستم بخوابم و البته تو را هم با نور لپ تاب اذیت کرده بودم از صدای آدامس جویدن مامانت و آدامس ترکوندنش من که خوابم نمی برد و تو هم بیدار شدی و رفتی بهش گفتی. این چند شبه کلا با مامانت راحت نبودیم. شب قبلش که من بهش گفتم از این فرصت استفاده ی بهتری بکنه و بجای اینکه تا ساعت 5 عصر پای تلویزیون و توی رختخواب باشه و بعدش بره تا آخر شب استخر یک جوری برنامه ریزی کنه که با تو وقت بیشتری داشته باشه. چون معلوم نیست که دیگه کی چنین فرصتی پیش بیاد. البته تو قبلش بهم گفتی ولش کن و نمی خواد بگی خیلی ناراحت میشه. اما حرف من درست درآمد که گفتم نه احساس می کنم مامانت خیلی هم دلتنگ دوری و ناراحتی بچه هاش نمیشه و بیشتر از اونی که میگه به فکر خودشه. ایرادی نداره و از این نظر خیلی مثل مادره اما مادر ادعای این دلتنگی را هم نمی کنه اگر که دلتنگ نباشه. خلاصه اینکه گفت راست میگن که مهمان مثل نفسه آمدنش عزیزه و بیرون نرفتنش خفه کننده. تو که خیلی بیشتر از من ناراحت شدی اما من موقع خواب دیگه کلافه شده بودم وقتی که تو داشتی با بابات تلفنی حرف میزدی و مامانت اصرار داشت که به من ثابت کنه حالا که CD دوربین موبایلش را در تهران جا گذاشته اینجا نمایدندگیش باید بهش یک CD دیگه مجانی بده چون این کار یعنی سرویس به مشتری و ... من هم که بعد از 20 دقیقه تلاش و با احتساب اینکه تو هم در طول تمام هفته سعی کردی بهش بگی که این منطق جهان بیزنس و سرمایه داری نیست و به چه دلیل چنین چیزی عملی نمیشه و خلاصه باید برای خرید این برنامه دوباره پول دهیم، دیدم که عملا حرفها و توضیحات ما و تلاش من فایده ای نداره و مامانت نمی خواد قانع بشه. خلاصه باز هم تو بهش گفتی مامان دلیل این اصرار را نمی فهمم، تو که می دونی ما از جمله آدمهایی نیستیم که اگه چیزی را ندانیم اصرار به دانستنش بکنیم. خلاصه اینکه با حالت عصبی و فرسوده هر دو و شاید هر سه خوابیدیم.

امروز صبح هم بخاطر تلفن خاله فریبا مامانت قبل از اینکه از خانه بریم بیرون بیدار شد و موقع خداحافظی باز هم با تو بد اخلاقی کرد و در جواب تو گفت همش داری بهم گیر میدی و از من می خواهی عیب جویی کنی. تو هم که اصلا چیز خاصی نگفته بودی دهنت باز مونده بود. مامانت هم برای بار صدم گفت من تو این دو سال گذشته چیزهایی به سرم آمده و دوره ای را با بابات داشته ام که دیگه اینطوری شدم. البته به قول تو بی راه نمیگه اما بیشتر بهانه جویی هست. کلا بی تعارف که به نظر من آدم خود خواهیه - البته اعتراف می کنم که خودم بیشتر از اون خود خواهم- اما در قیاس با بابات و خودت به نظر من اول جهانگیر و بعد مامانت آدمهای خود خواهی هستند. یعنی بیشتر به منافع لحظه ای و خواست الان دلشون توجه می کنن تا آینده ی خودشون و دور و بری ها. بگذریم، این سری نه مامانت از بودن با ما خیلی بهش خوش گذشته و نه ما انقدر راحتیم که دفعه ی پیش بودیم.
دو سال پیش که آمد برای سه ماه پیشمون به قول خودش بیشتر می گفتیم و می خندیدیم. راست میگه. به خودش هم دلیلش را گفته ایم. هر دو هم خسته ی درس و بلاتکلیفی اینجا و اونجا شده ایم و هم واقعا داستانهای ایران خیلی تو روحیه مون تاثیر گذاشته. هیچ کاری که نکرده ایم - جز درباره اش کمی اطلاع رسانی و حرف زدن - فقط غصه اش را خوردیم برای مردمی که دارن با تمام وجودشون مستهلک خواسته های بدیهی و امروز می شوند.

الان هم تو بهم زنگ زدی که داری میری استخر. من هم قراره برم سلمانی و بعدش بیام خانه. درسی نخوندم. امروز صبح رفتیم با هم سفارت نیوزلند و ویزای آنجا را گرفتیم. امیدوارم هم کنفرانس خوبی باشه و هم بعد از مدتها کمی استراحت کنیم و بخصوص تو بتوانی کمی خستگی در کنی. یک ساله که داری تمام وقت کار می کنی و تز نوشته ای و کنفرانس رفته ای و ... و هنوز پیش نیامده که کمی فارغ از این داستانها استراحت کنی.

من ه که این روزها فکرم حسابی درگیر این شده که بلاخره درسم را اینجا تا کجا جلو ببرم و چقدر هزینه کنم و آیا این پول آنجا بیشتر به کارمون و زندگیمون نمیاد و ... . خلاصه فکرم را حسابی مشغول چیزهایی کرده ام که به قول تو باید زود برایشان تصمیم بگیرم. اگر این طرف قصد دارم تز بنویسم باید شروع کنم که همین چوریش هم خیلی دیر شده. اگر هم می خواهم بندازم کار و باز شروع از اول را ان طرف که باید برای آنجا و درسهای و آنجا و آینده ی رشته ام و زبان فرانسه تصمیم فوری بگیرم.

خلاصه اینکه در حال حاضر فکر می کنم بهترین تصمیم اینه که بجای تنبلی و بهانه ی پول تحصیل و ... کارم را تمام کنم تا با فراق بال برم کانادا و از اول برای دوره ی دکتری اقدام کنم.
امیدوارم هر چی خیره پیش بیاد.

راستی الان که آمدم این نوشته را پست کنم یادم به داستان خنده دار امروز در سفارت افتاد و گفتم بنویسمش تا مثل آن دفعه ای که با هم رفتیم دبی سفارت آمریکا و یکی مثل بختک هر جا می رفتیم بشینیم و می آمد کنارمون و دائما سرفه و عطسه و تف می کرد و هر وقت ما یاد آن روز می افتیم خنده مون می گیره، این یکی را هم به یاد داشته باشیم.
نشسته بودیم منتظر که یک دختر و پسر کلمبیایی با دو تا چمدان آمدن تو که ما الان از فرودگاه برگشتیم؛ داشتیم می رفتیم نیوزلند که در فرودگاه بهمون گفتند که شما که ویزا ندارین. ما گفتیم ما ویزای اینجا را داریم دیگه اما انها گفتند ببخشید نیوزلند خودش یک کشور جدا هست و باید برایش ویزا بگیرید. خلاصه ما هتل و همه چیزمون را انجا گرفته ایم و حالا آمده ایم ویزا بگیریم و با اولین پرواز بریم. طرف هم بهشون گفت مدارک دانشجویی خودتون را دارید و آنها گفتند نه ما درسمون تموم شده گفتیم بریم آنجا را هم ببینیم. منشی سفارت پرسید پاسپورتتان چیست گفتند کلمبیایی، گفت کمی سخت شد اما فرم را پر کنید احتمالا افسر بهتون ویزا میده البته دو هفته ای طول میکشه. اینها هم گفتند چی دو هفته. بابا همین بغل هست. یارو هم کف کرد و گفت آره ولی خودش یک کشور مستقله.

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

نویسنده شدن


ساعت 6 عصره و دارم آماده میشم برم خونه. تو بعد از کار با ساناز فتوحی قرار داشتی در کافه دندی. اما برای اینکه کوتاه از خبرها و کارهای این دو روز که اتفاقا خیلی هم مهم بودند بگم از امروز شروع می کنم که تو صبح بعد از اینکه نیم ساعتی دم ساختمون محل کارت با هم وایستاده بودیم و داشتیم راجع به اینکه من برای درس در کانادا باید چی کار کنم و آیا باید رشته ام را عوض کنم و آیا باید تمام پولمون را برای این ترم آخر در اینجا بدم یا بی خیال بشیم و بیام کانادا و ... صحبت کردیم و تو رفتی بالا و من آمدم به PGARC بهم زنگ زدی که سه تا ایمیل عالی داشتی. به ترتیب اهمیت: اول اینکه برای نوشتن یک فصی از کتابی که به زودی دانشگاه کاردیف درباره ی جنبش های اجتماعی و اینترنت و رسانه چاپ می کنه طرح مقاله ات قبول شده و این یعنی اینکه باید تا نیمه ی ژانویه "بوک چپتر" خودت را برسونی. قراره 20 فصل داشته باشه که یکیش مال توئه. مال تو نویسنده و افتخار من.

دوم اینکه دانکن برات ایمیل زده بود و گفته بود از اینکه دانشگاه نتونسته بهت اسکالرشیپ بده خیلی ناراحت شده اما رزومه ات را خواسته تا ببینه برای پروژه ی جان کین میشه برات کاری کرد و اسکالرشیپ گرفت. البته تو بهش گفتی که احتمالا ما برای رفتن به کانادا مصمم تر از ماندن شده ایم. اما فعلا از هر شانسی استقبال می کنیم.

سوم هم ایمیلی بود که لنی هم برای من و هم برای تو زده بود و گفته بود که به زودی دعوتنامه هامون برای کنفرانس امسال "کریتیکال تئوری" - نظریه ی انتقادی- که در پراگ برگزار میشه امسال فرستاده میشه و می خواد به دوستانش در انجا پیشنهاد برگذاری یک پنل مستقل درباره ی ایران بده. اگر این بشه که عالیه و حتی اگر هم نشد همینکه بریم و کسانی مثل هابرماس و اکسل هونت و سیمون کریچلی و نانسی فریزر را ببینم و باهاشون تبادل اطلاعات کنیم بی نظیره.

دیروز هم از سفارت ایران پاسپورت ها و شناسنامه هامون را فرستادند اما خبری از رفرنس و شماره ی پرونده نبود. حالا باید ببینم که چطور میشه و چگونه باید برای مهلت بیشتر اقدام کرد. از سفارت نیوزلند هم باهات امروز تماس گرفتند و قرار شد که فردا پیش از ظهر بریم برای گرفتن ویزاهامون. خب خدا را شکر همه چیز داره خوب پیش میره.

البته من تمام دیروز و بخشی از امروز را تپش قلب داشتم که به سلامتی پدیده ی نوینی است. با اینکه دیروز به نسبت بدک درس نخواندم اما سر همین داستان رفتن و چه کردن و ... خلاصه که حسابی گیج و سردرگم شده ام. بهتره بهانه دست خودم ندم و بشینم کارم را بکنم که اگر این بار هم به یه بهانه ی دیگه ای از زیر بار نوشتن تز شانه خالی کنم ممکنه دیگه هیچ وقت نتونم این فرصت را به دست بیارم.
دیروز که داشتم متن سخنرانی دکتر فولادوند را در کتاب خرد در سیاست می خواندم به جمله ی جالبی برخورد کردم که دیدم چقدر با احوالات من متفاوته. در انجمن حکمت و فلسفه و به درباره ی فلسفه ی کانت گفته بود که بلاخره من دهه ها عمر گرانمایه ام را درباب این متفکر و آراء او صرف کرده ام.
واقعا که عمر اگر به برنامه و کاری در جهت خیر عمومی باشد بسیار گرانمایه و مهم است.

خب متن امروز را با این امید تمام می کنم که خبر نوشتن یک فصل از یک کتاب توسط تو می تواند و باید بهترین امید را به من و ما بدهد که این باقی مانده از عمر را گرنبار و مایه ور و گرانبها کنیم. تو همیشه افتخار من بوده ای و خواهی بود. گرانبهای من.

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

برمی گردیم


ساعت نزدیک 8 شب دوشنبه 16 نوامبر هست. دارم یواش یواش آماده میشم که بیام خونه و پیش تو. تو هم تازه از استخر برگشتی و گفتی داری خانه را گردگیری می کنی و می خواهی برای شام سالاد درست کنی. شنبه شب تا دیروقت اینجا بودم و تو با مامانت بیرون بودین و شب که برگشتم فیلمی دیدم و دور هم بودیم. یکشنبه بعد از اینکه با مادر حرف زدیم و تو کمی با مامانت و بعد هم با من بدخلقی کردی - کمی از حضور و رفتار مامانت خسته شدی- من آمدم دانشگاه و بعد از اینکه کمی درس خواندم برگشتم خانه تا با هم نهار بخوریم و بریم کافه ی کتابفروشی برکلو که با دنی قرار داشتیم. مامانت برامون کباب ماهی تابه ای درست کرده بود با دوغ و سبزی که واقعا بعد از مدتها خیلی مزه داد.

بعد از نهار رفتیم برکلو و دنی هم با آریل آمدند و بیشتر از یک ساعتی نشستیم و حرف زدیم. قرار شد جمعه ی همین هفته برای دخترش غذای ایرانی درست کنی و بریم خانه شان. دنی گفت که خیلی از اینکه دانشگاه بهت اسکالرشیپ نداده متاسفه و با صحبتی که پیش آمد و من اشاره به آشناییمون با پرفسور کین کردم گفت برایش یک ایمیل میزنه تا ببینه برای پروژه اش در سال آینده دانشجوی دکترا می خواد یا نه. هر چند که تصمیم به رفتن داریم اما از این کار استقبال کردیم و به هر حال اگر بشه امتیازات خاص خودش را داره.

بعد از اینکه دنی رفت من رفتم کافه دندی تا درسم را بخوانم، ممانت رفت استخر و تو هم اول رفتی خانه اما بعد از اینکه من بهت زنگ زدم که کتابت را بردار و بیا اینجا پاشدی و آمدی. خیلی رو فرم نبودی با هم کمی حرف زدیم و آرامت کردم و برگشتیم خانه. هنوز مامانت نیامده بود و دو ساعتی تا آمدن او رفتیم کمی تو دل هم و با هم حرف زدیم و حال و بال هر دومون خیلی بهتر شد. مامانت که آمد با تهران حرف زدیم و تا خوابیدیم ساعت طرفهای نیمه شب شده بود.

این روزها خیلی اشتیاق به خواندنم زیاد شده. در واقع این هفته با اینکه خیلی نخوانم اما تحت تاثیر کتابی درباره ی لوکاچ از استوارت سیم خیلی درگیر فضای لوکاچی شدم. برنامه ام اینه که بدون نگرانی و فقط بخاطر لذت یادگیری شروع کنم به دوباره - و البته آشنا شدن بیشتر- با لوکاچ و گرامشی تا برسم به پروژه ام درباره ی فرانکفورتی ها. امروز اما دیدم که نه باید چند چله برگردم عقب و باز هم سر از کانت در آوردم. اما با اینکه امروز را نسبتا بد نخوانم و تا اندازه ای راضیم، بی ربط خواندم. اول گفتم حالا اشکالی نداره باز هم کمی کانت و هگل می خوانم و بعد از مارکس میرم سراغ لوکاچ و ... که وقتی تو پای تلفن بهم گفتی چقدر از اینکه دارم برای کار روی تزم متمرکز می خوانم - در حالی که ربطی به تزم نداره- و چقدر این کار برای آینده مون در کانادا مهمه که من زودتر به سرانجامی برسم، خلاصه دیدم بهتره دست از پراکنده خوانی بر دارم و کانت را در همینجا متوقف کردم - مسلما فعلا.

دیروز و امروز که با هم صحبت کردیم خیلی بهت تاکید کردم که باید تا زمان از دست نرفته بشینی و یک مقاله بنویسی. اولش گفتی چه فایده دیدی که نوشتم و آنجایی که باید به کارم می آمد دیده نشد. بهت گفتم که نه، اگر دانشجوی خارجی نبودی خودت می دونی که چقدر تاثیر گذار بود. شنبه وقتی نیک بهم گفت که تا حالا هیچ چیزی چاپ نکرده فهمیدم که تو خیلی هم نباید چاپ مقاله ات را بی اهمیت ببینی. بعد هم اینکه تازه اول راهیم و ... خلاصه سعی کردم بهت روحیه بدم و تا اندازه ای دادم. امروز گفتی که داری برای اینکه بیای بعد از کار بعضی روزها اینجا بشینی و کار کنی و بنویسی - یا در خانه، اما به هر حال بنویسی - برنامه ریزی می کنی. خیلی عالی میشه اگر که تا قبل از رفتن به کانادا بتونی مقاله ای دیگر هم برای چاپ جایی بفرستی و تاییدش را بگیری. اگر آن پروپوزالت برای یک فصل از کتاب هم بشه که دیگه شاهکاره میشه.

بهت گفتم که بخاطر اینکه خرج زندگی را دربیاوری از کارهای اصلیت باز موندی و باید با کمک همدیگه روی مدار برگردیم. برمیگردیم. ما باید برگردیم چون عاشقیم. چون برای بهتر شدن همه چیز داریم و همهتر از همه چیز همدیگر رو داریم. آره، بر می گردیم.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

Try again, fail better


شنبه 14 نوامبر هست و ساعت تقریبا یک ظهر. من تاز رسیده ام دانشگاه و تو با مامانت رفته اید شهر. یک صبحانه ی مفصل در دندی خوردیم و حالا دنبال تفریحاتمون آمده ایم. درس نمی خوانم و با اینکه هفته ی خوبی از نظر درسی نداشته ام اما به قول مرحوم مهدی سحابی که همین چند روز پیش فوت کرد و من را خیلی متاثر نمود و یادم به دیدارهایمون افتاد: اما آن روزها حالم خوب بود.

البته تو کمی این یکی دو روز احساس خسته گی بیش از اندازه می کردی که بخاطر همین بالا و پایین شدنها و کمی هم شوک نگرفتن اسکالرشیپ بوده. هر چند که از وقتی دکترت بهت گفته آهن بیشتر بخور انگار نه انگار. بگذریم. از این جند روز که بخوام بگم خیلی خبر خاصی نبوده به غیر از یکی دوتا.

اول اینکه دیروز برخلاف انتظار مقاله ی من برای آنتی تز رد شد. وقتی چند روز پیش مارک گفت که مقاله اش رد شده من بهش گفتم که احتمالا مال من هم رد میشه و بخصوص برخلاف انتظار تو رد شد. مهم نیست باید تلاش بیشتری کنم. عاشق این جمله ی بکت هستم:
Ever fail, no matter, try better, fail again, fail better
خلاصه اینکه باید بیشتر تلاش کرد و بهتر. البته نوشته بودند که تعداد مقالات خیلی بوده و مجله شان در درجه ی اول فلسفی نیست. به هر حال از این حرفها همیشه می زنند.

از طرف دیگه بطور اتفاقی پنج شنبه از تو خواستم که مقاله ی دیگرم را به اپن دموکراسی بفرستی، با اینکه بعید می دونستم قبولش کنن. نه تنها سردبیرش فردا جواب داد که خیلی مقاله ی خوبیه و به زودی چاپش می کنیم که نوشته لطفا با ما در تماس باش و برایمون بیشتر مقاله بده. امروز صبح که بیدار شدیم و تو رفتی به ایمیلهامون سر بزنی گفتی مقاله ام در صفحه ی اول چاپ شده و لینکش را باید برای دانشگاه بدیم.

دیشب دیدم که از کنفرانس دانشگاه خودمون "نیو هورایزنز" ایمیل آمده که برنامه ی کنفرانس اعلام شده. من نفر اول روز اول هستم و جالب و شاید نه چندان جالب هم اینکه جان مدیر جلسه هست. تو هم بعد از ظهر روز اولی. اگه ویزای نیوزلندمون بیاد و پاسپورتهامون از سفارت ایران برسه باید فرداش بریم نیوزلند برای کنفرانس دانشگاه اکلند. هر جند بعید می دونم. شاید هم سه تایی با مامانت رفتیم ملبورن کنفرانس سالانه ی فلسفه که من هم باید مقاله ام را روز دومش ارائه کنم. حالا که فعلا معطل پاسپورت ها و بعد هم ویزاییم.

دیشب با رسول که از ترکیه زنگ زده بود حرف زدم. خوب بود و خیلی بابت دانشگاه اش خوشحال بود. به قول مامانت صداش زمین تا آسمون فرق کرده بود. بعدش هم مادر بزرگم از شیراز زنگ زد و خیلی کوتاه احوالپرسی کرد و گفت برای کادوی فارغ التحصیلی تو و من 5 میلیون تومان گذاشته کنار و می خواد بده بابات برامون بفرسته. خدا را شکر که به محض اینکه داستان کانادامون داره میشه و به پول احتیاج داریم همه دارن کمکمون می کنن. خدا روح بابام را بیامرزه که می دونم چقدر خوشحال این داستانهاست. و البته دعای خیر همه که بهترین سرمایه مون هست و پشت سرمونه. برام جالبه، من که اصلا مذهبی نیستم و نبودم و به خیلی از چیزها اعتقادی ندارم چقدر این الفاظ و احتمالا باورها در من ریشه داره.

این یکی دو روز گذشته با ناصر خیلی راجع به درس نخوندمون حرف زدیم. اون هم خیلی از بابت کارهای عقب افتاده و بی خیالیش ناراحته. حتی پریروز رفته بود پیش مشاور و اون هم با اینکه خیلی حرف خاصی بهش نزده بوده گفته بوده که داری از کارهای اصلیت فرار می کنی و سرت را به چیزهای دیگه ای گرم کردی. من که از اون هم بدترم. باز اون داره توتوری می کنه این ترم من که از هفت دولت آزادم و می دونم فردا غبطه ی این آزادی را می خورم.

واسه ی همین دیروز نوشتم که Tia will turn the page و آمده ام از امروز که این کار را بکنم. ناصر هم اصرار داشت که حداقل روزی یک ساعت بشینیم و بدون اینکه با لپ تاب و حرف زدن گاه به گاه سر خودمون را گرم کنیم در آن ساعت معین درس بخوانیم. گفتم برای من خیلی نکته ای این داستان نداره اما اون گفت که برایش خیلی کمک کننده است. دیروز خودش و بیتا خیلی استرس جواب ایلتس بیتا را داشتند. جوابش به نسبت بد نبوده اما خودشون و شاید بیشتر ناصر انتطار بالاتری داشت. به هر حال یک پروسه اشت و با سختی باید تحمل بشه. به توان آدمها و البته خواستشون هم بر می گرده اما کلا باید واقع بین بود با سه ماه همه چیز عوض نمیشه. به همین دلیل با اینکه میشد کمی هم دم به دم ناصر داد، اما من و تو نیمه ی پر لیوان را می بینیم و به نظر جفتمون بیتا داره سعیش را می کنه و امیدواریم به زودی نتیجه اش را هم بگیره. به قول ناصر این موضع فعلا مسئله ی اصلی زندگیشون شده و البته بی راه هم نمیگه.

خب برم و شروع کنم. ورق را بزنم از تمام داشته هام در این فرصت مغتنم استفاده کنم. خیلی دارم به تو فشار میارم نباید این قدر با بی حوصله گی قدر عافیت را ندانم و به خودم و تو و زندگیمون فشار بیارم با کارهایی که دوست دارم بکنم و با تنبلی نمی کنم.
به امید عشق، به امید خداوند انسانیت و انسانیت متعالی. به امید تمام امیدهای پشت سر و پیش رو. با نام تو که رمز وجود و شریان حیاتم هست.
به نام عشق.
به نام حقیقت که وجود است و باید باشد و بماند.
به نام تو که حقیقت وجود منی.
به امید مهر تو مهربان ترین موجود عالم.

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

اینجا آ می نویسد تنها برای تو؛ سال اول


به سلامتی این وبلاگ یک ساله شد. کودکی است یک ساله ثمره ی عشق ده ساله ی تو و من. خوشحالم که اولین قدم را درست برداشته، امیدوارم سالیان سال شاهد جلو رفتنش به همین زیبایی و شادان باشیم و تا دهه ها بعد که با هم بزرگش می کنیم به خوشی و موفقیت جلو بره. برود و باز برود تا من یک روز پرده از قامتش برکشم و به تو تقدیمش کنم تا باشد آن ایام را با زیور خاطرات این ایام رنگین تر و شادان تر کنیم.

و اما امروز. با اینکه صبح زود بیدار شدیم و من رفتم کمی قدم در پارک محل زدم و قبل از 8 به دانشگاه آمدم و تو هم سر کار رفتی. روز راضی کننده ای نداشتم. از صبح رو فرم نبودم و خودم فهمیدم که ایستاده ام تا بهانه گیری کنم و اشکال تراشی. خدا را شکر خودم را کنترل کردم و کار به اعصاب خورد کردن از خودم و تو نکشید اما روز مفقیدی نداشتم. به اینترنت و دانلود کتاب و بطالت گذشت. نگران مسیر تزم هستم و نمی توانم تقدم و تاخر موضوعات را معین کنم. شاید لازم باشه که جان را ببینم و از او راهنمایی بخوام.

پیش از ظهر از تو خواستم تا مامانم را بگیری و بتوانم باهاش بعد از مدتی حرف بزنم. حالشون خوب بود. امیرحسین کار نیمه وقتی گرفته اما معلومه که فشار بی کاریش را به مامان و داریوش میاره. تقریبا تمام مدت من با مامانم حرف زدم و گفتم که بهتره به کانادا برین تا اینجا برای چند سال بدون ویزای اقامت بمانیم. از اوضاع ایران و این طرح "احمقانه" و سیاسی حذف یارانه ها براش گفتم که قراره مردم را جیره خوار دولت کنه تا دولت بقایش را تضمین کنه، اما اگر قرار بود اینطوری بمانه که شوروی و بلوک شرق امروز هم برجا بود.

ساعت 7 عصره و می خوام جمع کنم و بیام خانه پیش تو چون تنها اینجوری حالم حال میشه و حداقل از امروزم نصیبی می برم و البته از فردا - امیدوام البته - شروع خواهم کرد.
آره بهترین کار همینه. بهتره بیام و با هم جشن یک سالگی روزها و کارهامون را بگیریم. باشد که خدایان بر ما فرح و طرب تا ابد و عیش مدام و سلامت عقل و جان هدیت دهند و شامل مان کنند تا سالیان بسیار و بسیار.
تولد عشق ما، تداوم و باروریش ثبت بر این جریده و مبارکمان باد.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

میشل و آدریان


دوشنبه صبح ساعت 9:22 دقیقه 9 نوامبر سال 2009 در PGARC نشسته ام. امروز صبح زودتر آمدیم و من اول کتاب Zizek: a (very) critical introduction را که اینترلایبرری گرفته بودم کپی کردم و تازه آمده ام تو و پای اینترنت. تو هم که خوشگل کردی و رفتی سر کار. قراره با مامانت بعد از ظهر برید استخر و من هم از همین امروز شزوع به درس خواندن کنم آنطور که باید.

شنبه و یکشنبه که درسی به آن صورت نخواندم. شنبه را که اینجا نوشته ام اما یکشنبه بعد از اینکه صبح خانه را جارو کردم دو ساعتی تا آمدن میشل و پارتنرش آدریان وقت داشتم که درس بخوانم. تصمیم گرفتم برم بیورن و توی یک کافه بشینم تا هم من به درسهام برسم و هم شما آماده شوید و بریم برای نهار با آنها بیرون. از در که آمدم بیرون "لی" را دیدم که در "کوردیال" کافه ی پایین خانه مون نشسته بود. لی چینی هست و با مردی در طبقه ی دوم آپارتمان ما دوسته که جای پدرشه و فکر کنم در دانشگاه سیدنی درس میده. تو قبلا باهاش حرف زدی و بهت گفته که برای یکی از تحقیقاتش درباره ی سکه های دوره ی هخامنشی سالها پیش ار انقلاب به ایران هم آمده. به هر حال لی خیلی سر حال نبود و بهم گفت که با اینکه اقامت اینجا را داره ولی می خواد بره کانادا یا آمریکا، جون به نظرش محیط اینجا نسبت به آنجا خیلی بسته تره و هنوز رگه های نژادپرستی شدیدی داره. کمی باهاش حرف زدم و برای رفتن به آمریکای شمالی راهنماییش کردم. خیلی خوشحال شد و گفت حتما میره خونه و سری به سایتهایی که گفتم میزنه.

دیگه فرصتی برای درس خواندن نبود. برگشتم بالا و آماده شدیم و وقتی میشل و آدریام رسیدند رفتیم پایین و پنج نفری - البته با ماشین آنها- رفتیم محله ی "بالمین" که خیلی زیبا بود و در کافه رستورانی روبروی پارک و با نم باران نشسیتم و چند ساعتی گپ زدیم و نهاری خوردیم. وقتی برای کمی قدم زدن من و تو و میشل از مامانت و آدریان جلو افتادیم حرف رضا شد و اینکه موفق نشده که اسکالرشیپ دانشگاه نیوساوتویلز را بگیره. میشل گفت با اینکه در پنل بودم و خیلی سعی کردم اما نشد. کی گفت امسال که سال اولم بود تازه فهمیدم چقدر سیستم اسکالرشیپ نامنصفانه هست. مثلا چون کسی مثل رضا مقاله ای به انگلیسی نداره نتونست که اسکالرشیپ را بگیره در حالی که کتاب و فیلم و ... به فارسی داره. خلاصه اینکه متوجه شدیم که تو هم متاسفانه و یا شاید خوشبختانه نگرفتی و دیگه فقط باید به کانادا فکر کنیم.

من خیلی برات ناراحت شدم و خودم را خیلی مقصر می دونم. بهت هم گفتم. تو برای خرج زندگی تمام مدت کار کردی و واسه ی همین نتونستی احتمالا نمره ی بهتری بگیری البته داستان تمام کردن و نوشتن تزت تو اون شرایط که شاهکار بود. به هر حال، اینکه نتونستی حتی یک مقاله ی دیگه هم بنویسی به همین دلیل کار کردن تمام وقت بوده. البته بهت گفتم که مهم اینه که ببینی آیا کارت دارای ارزش از نگاه متخصصان این حوزه هست یا نه و وقتی واکنش کسانی مثل باب گودین و ... را می بینی می توانی بفهمی که کارت درست بوده.

به هر حال میریم و امیدوارم انجا به بهترین شکل کار را ادامه دهیم. تو با دانشگاه تورنتو هم حرف زدی و انها بهت گفتند که پیشنهاد می کنند یک فئق دیگه در آن دانشگاه بگیری و بعد به دکترا ارتقاء اش بدی. احتمالا همین کار را هم بکنیم. در این مدت بهت گفتم که باید بزنی و حتما یک مقاله ی دیگه هم برای چاپ آماده کنی و تا می توانی بنیه ی مطالعاتی خودت را بالا ببری.

خلاصه که این از داستان یکشنبه. بعد از اینکه ما را رساندند خانه مامانت با بابات تلفنی حرف زد و باز هم بهم گیر دادند و بعدش رفت استخر تا دیروقت. من هم رفتم دندی نشستم و کمی درس خواندم و تو هم ماندی و خانه را تمیز کردی. شب سالادی خوردیم و کمی تلویزیون دیدیم.

الان هم تو زنگ زدی که مدارک کانادا را پست آورد در محل کار و بهت تحویل داد. باید برای "مدیکال" وقت بگیریم و برای پلیس چک استرالیا هم گویا نوشته حتما یکی از قسمتهای فرم را علامت بزنید که تو کطکئن نیستی علامت زده ایم یا نه. به هر حال امیدوارم هفته و ماه و سال ایده آلی پیش روی تو و من و ما و آنها باشه.
راستی فردا روز بخصوصی هست. عمر این روزنوشته ها به یک سال میرسه. "روزها و کارها" یک ساله میشن و من دعا می کنم با هم بشینیم و در سلامت و خوشی پنجاه سال بعد این روزها را بخوانیم و لذت از آن ایام ببریم.
تقدیم با عشق: آ.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

با آنت در کمپس


دیروز عصر بعد از اینکه با هم رفتیم خانه و توی راه مامانت را دیدیم که داشت تازه می رفت بره استخر قرار گذاشتیم تا زود برگرده و ساعت 8 بریم شام بیرون. خانه که امدیم من آبجوهام را خوردم و تو کمی استراحت کردی و یا هم حرف زدیم تا مامانت بطرز شگفت انگیزی - احتمالا به قول تو برای اولین بار در زندگیش- راس ساعت قرار آمد و سه تایی رفتیم به " ایتالین بول" با یک بطری شراب مرلوت "اوستربی". البته من دیگه نه جا برای شام داشتم و نه میل برای شراب. تو با مامانت سر جهانگیر کمی بگو مگو کردین که البته خیلی مسئله ی خاصی نبود. تا ساعت 10 نشستیم و بعد با وجود باران شدیدی که می آمد رفتیم بار سر کوچه تا موزیک زنده گوش کنیم. شب خوبی بود و خوش گذشت و کمی خیس اما خندان به خانه برگشتیم. قصدم این بود که ناراحتی داستان اسکالرشیپ را از دلت در آورم که خودت خیلی بهتر از هر کسی داستان را با توجه به حرفهایی که زده بودیم و تصمیمی که گرفته ای حل کردی.

در حقیقت دیروز بعد از اینکه امدم پیشت و خواستم بهت بگم خیلی ناراحت نباش دیدم که تو خیلی منطقی تر از هر کسی داری به موضوع نگاه می کنی. گفتی که به هر حال این مسیر زندگیمونه و با یکی دوسال چیزی در کل عوض نمیشه. گفتی که اگه واقعا لازمه حاضری که باز هم بری اونجا و یک فوق لیسانس دیگه در جامعه شناسی بگیری تا این فوق لیسانست را بهتر کنه و واحدهای لازم و پس زمینه ی علمی را بهت بده. من که خودم اینکاره ام و خودت بهتر از هر کسی می دونی. بعد از عوض کردن زمین شناسی و روزنامه نگاری به فلسفه و تمام نکردنش در ایران با اینکه شاگرد اول گروه بودم با معدل بالا و آمدن اینجا و از اول شروع کردن کلا نشان داده ام که اصلا نگاهم به مدرک و زودتر تمام کردن نیست. وای که اگه من اینقدر تنبل و فرصت نشناس نبودم! وای.

به ره حال صبح که من برای کمی قدم زنی بیرون رفتم و برگشتم دیدم که تو به دانشگاه تورنتو زنگ زدی و با مسئول گروه حرف زدی و اون هم بهت پیشنهاد کرده که بهتره با فوق لیسانی در این رشته شروع کنی. البته مهمترین بخش حرفش به نظرم این بوده که تا کد ملی انجا را نگیری دانشجوی اینترنشنال محسوب میشی البته گفته که بهتره این داستان را که با شروع ترم شهروند کانادا میشی را بنویسی. من هم هنوز نمی دانم بهتره رشته ام را عوض کنم یا نه اما برای تصمیم گیری من هنوز فرصت هست. به هر حال زبان فرانسه و امتحان GRE پیش رویم هست و خیلی الان نباید نگران انها باشم. فعلا و حالا حالاها ما تو این مسیریم.

راستی گفتی که مهدی دوستم در کانادا برایت از طریق آن سایت معروف ایرانی ها در آنجا پیغام داده که خیلی اطلاعاتتان را به دیگران ندهید. چون شما این کار را برای کمک به کسانی که پرونده ی مشابه دارند می کنید اما اینجا ممکنه که توسط سایر ایرانی ها برایتان دردسر درست بشه و ... . ما که اینجا هم تقریبا با کمتر کسی در ارتباط بودیم و من خودم با مرز - نه فقط با ایرانی ها که با همه - برخورد می کنم، اما باید بگم هنوز نرفته تذکر جالبی بود.

برای صبحانه با آنت در کمپس قرار داشتیم. به اصرار من مامانت هم امد و خوب هم شد. آنت با من و تو و تا اندازه ای هم مامانت گپ زد و هم اون از پروژه هایش گفت و هم ما. گفت که خیلی خوشحاله که ترم بعد من را به عنوان دستیارش به دانشگاه معرفی می کنه و مطمئنه که توتور و معلم خوبی میشم. گفت که برای این ترم هم قصد داره تا برای من یک جلسه سخنرانی در صول ترم قرار بده. سعی می کنم همانطور که به تو هم گفتم به مناسبتی برای هفته ی "نیو مدیا" قانعش کنم تا از تو به عنوان سخنران مهمان دعوت کنه. خلاصه دو ساعتی نشستیم و حرفهای جالبی درباره ی ایران و استرالیا و سیاست و دانشگاه رد و بدل شد. آنت گفت داره یک نمایشنامه می نویسه که موضوعش به نظرم جالب آمد. تفاوت نگاه اجتماعی در سه نسل از یک خانواده با محوریت مسایل مختلف هر نسل.

بعد از آن من به دانشگاه آمدم و مقاله ی "بحران توتالیتاریسم" را که در مجموعه ی همراه کمبریج از تاریخ اندیشه ی سیاسی در قرن 20 بود را تمام کردم که خیلی دندانگیر نبود و تو هم قرار شد بری خانه و بشینی پروپوزال برای تزت بنویسی و برای ناشر دانشگاهی بفرستی. امیدوارم بتونی چاپش کنی که استحقاق چاپ هم داره همانطور که دیگران بهت پیشنهاد دادند - که اگه اینطور بشه شاهکاره.

حالا هم که ساعت شش و نیمه و من دارم کم کم آماده میشم تا بیام دم استخر تا با تو و مامانت که رفتین استخر برگردیم خانه. راستی تا یادم نرفته بنویسم که ناصر برای من و تو یک ایمیل خیلی احساسی زده بود و اشک تو را در آورد - و احتمالا همانطور که تو گفتی اشک خودش هم در آمده موقع نوشتن- که خلاصه حالا که آخرین امیدم برای ماندن شما اینجا از دست رفت و فهمیدم که شما مسیر رفتن تان محیاتر شده بیشتر غم این روزها و یاد روزهای گذشته را خواهم داشت. دوست خوب و با احساسی هست. خصوصیاتی داره که کمتر در آدمهای دور و بر ما پیدا میشه. مثل همه ی ما نقاط ضغف و قوتی داره که منحصرش می کنه. هر چند که باید تاکید کنم ویژگیهای زیبا و دلنشینش به مراتب بر نقاط تاریکش می چربه و همین نکته باعث برتریش میشه. خوش به حال خودش و ما که با امثال اون دوستیم. براش بهترین آرزوها را دارم.
فردا قراره برای نهار میشل و پارتنرش بیان دنبال ما و با هم برای نهار بریم گلیب. امیدوارم خوش بگذره و بتونیم بحثهای مفیدی بکنیم.

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

اسکالرشیپ نشد


همین الان قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن تو بهم زنگ زدی و گفتی که اسکالرشیپ بهت ندادند. به هر حال صدات نهاراحت بود و من هم ناراحت شدم و هر دومون جا هم خوردیم اما همانطور که خودت گفتی از این نظر خوب شد که تمرکز کارمون را روی کانادا به مراتب بیشتر می کنه. بخصوص حالا که این وکیل استرالیا هم بهت گفته فعلا برای اینجا اقدام کردن و اقامت گرفتن شانسی نداریم. هر دو ناراحت شدیم اما واقعا به خیریت داستان و اینکه دوست داریم بریم آن طرف و در آن سیستم درس بخوانیم بیشتر فکر می کنیم.

من که معتقدم - با اینکه مسیر خیلی دشوارتری هست - اما برای ما بهتره تا کمی واحد بگذرانیم و البته زبان دیگه ای هم خوندن با اینکه سخته اما مفید و لذت بخشه. تو که مشکل فرانسه نداری، من باید استارت بزنم و شروع به خواندن فرانسه کنم. حالا نمی دونم آیا آلمانی هم سر راهم می خوره یا نه.

ساعت 10:30 روز جمعه 6 نوامبر هست. تازه الان آمدم و در PGARC نشستم. دیروز که هر چی منتظر شدیم از پلیس بهمون زنگ نزدند تا اینکه قید سخنرانی سایمون تورمی را زدیم و رفتیم ایستگاه پلیس - بعد از کار تو - و آنجا هم بهمون گفتن چون بازداشتی داریم الان نمی تونیم. خلاصه قرار شد امروز صبح زنگ بزنیم و بریم. سر راه برگشتنی من آبجو و شراب خریدم و آمدیم خانه و مامانت هم که استخر بود و ما دوتایی با هم کمی گفتیم و خندیدیم.

مامانت که برگشت کمی سه نفری نشستیم و تلویزیون دیدیم و خوابیدیم. درس و نوشتن و اینها که صفر. اصلا نپرس که چیزی برای گفتن ندارم. تازه دیروز ناصر هم از پیش سوپروایزرش برگشته بود و خیلی حالش گرفته بود. لیلی رحیم بهش گفته بود که زاویه ی وردش به کار را قبول نداره و کارش به لحاظ تئوریک خلاء داره و باید فکری اساسی براش بکنه. البته خود ناصر هم معترفه که ایراد تئوریک بهش وارده اما کلا دوتا اشتباه داره به نظر من که بهش هم گفتم. یکی اینکه - همانطور که خودش هم می دونه - ضعف دانش تئوری اذیتش می کنه که البته با کار کردن به قول خودش - چون ما که چاره ای جز این نداریم - باید کارش را جلو بندازه. دوم هم اینکه ناصر مسایل کاریش را با دوستی با لیلی - بر اساس اخلاق ما ایرانی ها - قاطی می کنه و از این بابت هم کمی کار را در تعارف می گذرانه. به هر حال حالش گرفته بود و حق هم داره. خیلی زمان نداره و این چیزهایی که بهش گفتن خیلی کار می بره. به همین دلیل هم تصمیم گرفت تا نوشتن این مقاله ی مشترک را متوقف کنه که من هم قبول کردم. من هم این مدت خیلی وقتی براش نگذاشته بودم و با اینکه به اندازه ی ناصر گرفتاری نداشتم اما خیلی بیشتر از اون تنبلی کردم.

سر راه که دیروز داشتم می آمدم سمت تو یکی از معلم های زبان CET را دیدم که از حال و احوال هم پرسیدیم. وقتی بهش گفتم که قصد داشتم برای معلمهایم مثل سوزان و مارک ایمیل بزنم و بهشون بگم که گلدن کی بردم و دیپلم افتخار و از اینجور چیزها و از زحماتشون قدردانی کنم گفت که سوزان از شوهرش طلاق گرفته و رفته با دوست پسر اولش - که اون هم همسرش را از دست داده بوده - در ملبورن زندگی می کنه. خیلی جا خوردم به هر حال بالای 60 سال داشت و دایما از دخترش که برای تحصیل رفته آمریکا برامون می گفت. البته زن خیلی محترم و معلم خوبی بود.

خلاصه اینکه امروز صبج زود آمدیم دانشگاه و هنوز نرسیده بودم کامپیوتر را روشن کنم که تو بهم زنگ زدی که بدو بریم اداره ی پلیس که گفتن زود بیاین. از آنجایی که پول انگشت نگاری را ازمون گرفته بودند نمی تونستیم بریم جای دیگه و وقتی افسره پای تلفن از تو شنید که همکارش دیروز از ما پول گرفته گفت نمی تونین برین جای دیگه پس زود تا بازداشتی ها زیاد نشده اند بیان همینجا. خلاصه تازه برگشتیم. یک ساعتی طول کشید تا اثر انگشت کامپیوتری با تمام زوایا از دستهامون گرفتن. به هر حال پلیس جای دل انگیزی نیست و کلا هم من نسبت به فلسفه ی وجودیش مسئله دارم. اما قابل قیاس با ایران نبود و نیست. کارمان که تمام شد آمدیم دانشگاه و من الان دارم اینها را می نویسم تا ببینیم سرنوشت برامون چی رقم می زنه و کی بشه بشینیم - امیدوارم با هم - اینها را بخواینم و این روزها را به خوشی یاد کنیم. البته و صد البته به امید اینکه در روزگاری به مراتب خوشتر و بهتر نه تنها برای خودمون که برای همه بخصوص مردم ایران و جوانان.

همین الان ناصر هم آمد و وقتی بهش گفتم که به تو اسکالرشیپ نداده اند خیلی جا خورد و ناراحت شد. باورش نمیشه و میگه اگه تو نتونستی بگیری پس کی می گیره.
خب! شاید بد نباشه یک سری بیام پیش تو و کمی باهات حرف بزنم و ناراحتی را از تو دل قشنگ و مهربونت دربیارم. من مطمئنم که چقدر تو موفق میشی. خودت هم این رو می دونی. زیبای مهربون من. عزیزترینم.

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

منتظر تلفن پلیس


منتظر تلفن از اداره ی پلیس هستیم تا برای انگشت نگاری پرونده ی کانادامون - هم برای پلیس اینجا و هم ایران- بدویم بریم آنجا. تازه از اداره ی پلیس آمده ایم. تمام کارهای مقدماتی پرونده را کرده ایم و پولش را هم که نفری 250 دلار شده دادیم اما چون گفتند الان چند متهم داریم که باید برن دادگاه فعلا نمی تونیم از شما انگشت نگاری کنیم برید تا بهتون زنگ بزنیم. صبح رود اول آمدیم دانشگاه تا کپی بگیریم و بعد رفتیم از پست پاکت و "مانی اوردر" گرفتیم و رفتیم پلیس. حالا هم در دانشگاه منتظر نشسته ایم. من از برادوی برگشتم تا فیلم چرت دیشب را بهشون پس بدم. Disengagement اسمش این بود با بازی ژولیت بینوش. نیمه ی اول فیلم به مراتب بهتر از نیمه ی دوم کشدار و خسته کننده اش بود.

دیروز از دانشگاه با مامانت رفتیم دندی تا به خاطر اسکالرشیپ کوچکی که گرفته ام چیزی بخوریم. مامانت سالاد خورد من و تو هم یک ساندویچ با هم تقسیم کردیم. مامانت خیلی سر حال و خوش اخلاق نیست. اینبار هم بخصوص دائما راجع به چیزهایی اظهار نظر می کنه که کمتر ازشون اطلاعی داره. حالا برای من و تو که مهم نیست اما با دیگران مثل ناصر و بیتا و یا شبنم و مجتبی که بودیم خیلی اصرار به چیزهای غلط داشت و به نظر ما خیلی عوض شده. مثلا راجع به نزدیکی زبانهای ترکی آذری با استامبولی در حضور دوتا ترک یا در مسایل سیاسی و ... که کلا خیلی ضد و نقیض حرف می زنه و به نظرم این خصوصیت را از بابات گرفته. به هر حال کمی راجع به 13 آبان و اهمیت جنبش اجتماعی با هم حرف زدیم و بعد از کافه شما به خانه رفتید و من در برکلو نشستم و کمی مقاله خواندم.

شب هم که برگشتم خانه و با هم کمی اخبار را چک کردیم و فیلم دیدیم و خوابیدیم. حالا هم که من منتظر تلفن تو هستم و تو هم منتظر تلفن پلیس. یادم به آن شبی در تهران افتاد که دزد سر شب آمد خانه مون و من رفتم سراعش و تو هم به پلیس 110 زنگ زدی و تلفنچی بهت می گفت خانم آدرس را یادم رفت پبت کنم دوباره از اول میگی. بعد از سه ربع هم یک پلیس آمد به قامت 160 سانتی متر و دم در از روی موتور هم خورد زمین. یادته که بهمون می گفت اگه دزد را گرفتید تا می خوره بزنیدش تا ما برسیم. آره دزد را بزنید و بعد هم از طرف پلیس و هم از طرف خود دزده تلکه بشید.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

اولین اسکالرشیپ من!


باید الان جمع کنم و بیام دم استخر تا با تو و مامانت بریم کافه و من به شما شیرینی بدم. امروز از "گلدن کی" بهم ایمیل زدن که برنده ی اسکالرشیپ بهترین تحقیق در گروه دانشگاهی آسیا-اقیانوسیه شده ام. پولش که هیچی نیست و مبلغش اصلا به حساب نمیاد. اما به قول تو در رزومه ام شاید کمی تاثیر گذار باشه. بعد از اینکه دیدم استادان و دانشجوها حتی جوایز 250 دلاری دانشگاه را هم در رزومه کاری و درسیشون می گذارند متوجه شدم که تو راست میگی. بخصوص که طبق معمول تیترش خیلی دهن پر کنه.

امروز به دیدن 90 و دنبال کردن لحظه به لحظه ی اخبار 13 آبان گذشت - که البته هنوز تا این لحظه شروع نشده. به قول تو که توی فیس بوکت نوشتی و از همه خواستی دعا کنن امیدوارم هر چه زودتر مردم به آزادی و آرزوهاشون برسن.

خب! تو الان زنگ زدی که بیرون منتظرم هستین. من آمدم.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

ملبورن کاپ


با شروع نوامبر مثل قبل همه چیز به همون منوال همیشگی می چرخه: درس نمی خونم-بطالت- خود فریبی- الافی و ... تو اما کار کردن- چرخ زندگی را جلو بردن- تحمل نق و غرهای من و ...

سه شنبه 3 نوامبر. ساعت 5 عصر تمام روز را با سردرد سر کرده ام. الان از پیش جان میام که قرار بود برام فرم سالانه ی گزارش کارم را پر کنه. آخرش ازم پرسید آیا درسات را هم می خونی؟ آیا می نویسی؟ و... جوابم مثل همیشه بود: بله دارم یه کارهایی می کنم. و البته می خوام از "فردا" از فردا "شروع" کنم.

دیروز با هم رفتیم بانک تا تو پول وکیل کانادا را براشون حواله کنی. در راه برگشت از بانک به دانشگاه شروع به بحث کرئن هم با تو کردم که اگه اسکالرشیپ گرفتی بایست تا وقتی که در آنجا قراره دانشگاه رفتنمون قطعی نشده اینجا درس بخونی و تو تردید در این داشتی و می گفتی شاید بهتر باشه که زودتر بریم و زندگی را راه بندازیم. من اما معتقد بودم که نه برای زندگی ما که قصد داریم در مسیر آکادمیک باشیم لازمه تا حد امکان از کحیط و امکانات دانشگاهی خودمون را دور نکنیم. خیلی به نظرم داشتم درست می گفتم تازه باعث ناراحتی خودم و تو هم شدم اما بهت گفتم که مسلما دارم درست میگم.

سر نهار با ناصر که مشورت کردم نگاه تو را درستتر و دقیقتر می دونست. آمدم پیشت تا ازت معذرت خواهی کنم چون ناراحتت کرده بودم. اما تازه تو داشتی منو شرمنده می کردی که نه این تو بودی مه باعث ناراحتی من شدی و ... . خلاصه که خیلی خیلی شرمنده و سرافکنده شدم. تو مثل همیشه داشتی بهم می گفتی که تصمیم های من اکثر اوقات صحیح تر و بهتر در آمده اما قصد تو اینه که با هم و بهتر فکر کنیم تا اگر گوشه ای مغفول مانده به چشممون بیاد. راست میگی تو همیشه این لطف را به من داری و من کمترین فهم را از این موضوع دارم.

دیروز بلافاصله بعد از اینکه تو کارت را تمام کردی با تو آمدم خانه. کمی سرماخورده ام و خسته ام. امروز هم که این سر دردر لعنتی از کار و زندگی انداختم. شب هم زود خوابیدیم. صبح با کانادا تماس گرفتی و انها گفتند باید تمام کارها را بکنیم و چند روز مانده به پایان موعد بهشون خبر بدیم که ما همه کارها را کرده ایم اما هنوز جواب ایران نیامده و آن وقت درخواست مهلت بیشتر کنیم. حالا فردا صبح قرار شد تا با هم بریم پلیس اینجا و کاهامون را بکنیم.

قرار بود با ناصر تا قبل از شروع نوامبر مقاله ی ایران را بنویسیم که هر دو با تنبلی هی پشت گوش انداخته ایم و حالا هم هیچ کدوم نمی دونیم بنویسیمش یا نه. فرصت خوبیه اما من خیلی دارم یللی تللی می کنم. باز ناصر درگیر کارهای کلاس و شاگرداش هست. من که از هفت دولت آزادم چی بگم.

تنها کار مثبت امروزم گوش کردن به ABC Classic بود. امروز ملبورن کاپ هست و قرار بوده تو هم سر کار با همکارهایت در این مراسم اعلام خوشی کنید. البته حقوق کار ساعتی را هم میدن. این هم داستانی اینجا. ایالت ویکتوریا که تعطیله و بقیه ی استرالیا هم شادی و بورژوا بازی می کنند. کمی آنطرفتر در ایالت شمالی البته بومی ها با هزاران مشکل معیشتی و فرهنگی دست و پنجه نرم می کنند فردا هم 13 آبانه و نمی دونم در ایران چه خواهد گذشت. از اینترنت که بوی درگیری و خون میاد. من و تو هم تنها کاری که می تونیم بکنیم شاید همین دستبندهای سبزی هست که به دستهامون بستیم. و البته خواندن و نوشتن و درباره اش حرف زدن. کاری که این روزها بخصوص آنت بهم پشنهاد داده انجام بدم و دوباره بنویسم.