جمعه شب، ساعت نزدیکه هشت، و تقریبا به غیر از من و ناصر و یکی دو نفر دیگه کسی در PGARC نیست. تو هم خانه ای و داری خلاصه ی مقاله ات برای یکی از همین کنفرانسها می فرستی. دیروز هم هر دو در دانشگاه خودمون در کنفرانس New Horizons مقاله ها مون را ارائه کردیم. من نفر اول بودم و تو نفر آخر. البته تو از سر کار بعد از ظهر آمدی و صبح نبودی. مقاله ی من با نیک در پنل اول ارائه شد و بد نبود. راضی بودم و به نظرم از سئوالات و کامنتهای بقیه میشد فهمید که برای دیگران هم جالب بوده. بعد از ظهر که تو امدی گفتی که جان برام ایمیل زده بوده و گفته که از اینکه می بینه اینقدر پیشرفت کرده ام خیلی خوشحاله. من هم آخر شب براش جوابی زدم که من هم از تو ممنونم.
مقاله ی تو هم با اینکه خیلی خسته بودی و به قول خودت دیروز بطور غیر طبیعی دلشوره داشتی و تا حالا همچین حالی را تجربه نکرده بودی و امروز هم دست کمی از دیروز نداشتی، برای سایرین جالب بود. آره به نظرم دیگه خیلی خسته شده ای. امیدوارم این مسافرت خیلی بهت روحیه بده و کمک کنه بعد از یک سال پر فشار خستگی و این فرسودگیت تا حدودی در بیاد.
امروز بعد از اینکه تمام هفته بهت گفته بودم که به نظرم شرایط ویزام برای خروج از کشور مناسب نیست و تو دیروز با افسر پرونده مون تماس گرفتی، به گفته ی اون رفتم اول صبح به اداره ی مهاجرت برای گرفتن یک ویزای "بریج" تا مشکلی برامون پیش نیاد. بعد از کلی درد سر و بالا و پایین شدن معلوم شد که طرف تو این مدت حسابی اهمال کرده و باعث شده کلا شرایط ویزامون به مشکل بخوره و حالا بلافاصله و تا برگردیم باید بریم دوباره پرونده ی پزشکی برای ویزای درخواستی این چند ماه باقی مونده بدیم چون قبلیه باطل شده و خلاصه این یعنی 1000 دلار خرج اضافه و به قول تو تو این گیر و دار که باید برای کانادا پول جمع کنیم.
باز هم ب قول خانمی که امروز بهم ویزا را داد جای شکرش باقیه که اینجاییم و از بیرون کشور منتظر انجام کارهامون نشدیم.
خلاصه اینکه دیروز و امروز خسته کننده ای داشتیم. دیروز بخاطر کنفرانس که از صبح ساعت 9 شروع شد و تا 10 شب که از رستوران مزخرف سریلانکایی دم در خانه مون با بچه ها و پل پیتون خداحافظی کردیم، امروز هم بخاطر این داستان ویزا. اما واقعا جای شکرش باقیه که بی گدار به آب نزدیم و نرفتیم بیرون تا سر مرز و موقع بازگشت به گرفتاری بخوریم.
خب فکر کنم که طی هفت هشت روز آینده نتونم اینجا پستی به روز شده بذارم. اما سعی می کنم توی لپ تابم بنویسم و بعد پستشون کنم اینجا. فردا صبح باید یک سر بیام دانشگاه و قراره فردا اول خانه را با هم تمیز کنیم و بعد احتمالا با مامانت برای صبحانه بریم بیرون و عصر هم که به سلامتی باید بریم فرودگاه.
مامانت هم که تو این مدت خیلی "آه" کشید بنده ی خدا که نمی تونه بیاد. نمی دونم البته واقعا مناسب بود که همراهمون بیاد یا نه. چون به قول خودش این سفر بعد از آمدن ما به اینجا 3 روز بعد از عرسیمون و بدو بدو برای اجاره ی خانه و شروع دانشگاه برای تو و کلاس زبان برای من و درس و کار و درس و کار اولین مسافرت دوتایی ما بعد از عروسیمونه و یک جورهایی حکم مسافرت ماه عسل را برامون داره.
ضمن اینکه برای خنده اینو داشته باش که دم صبح برای چندمین مرتبه در طی این سه ماه از صدای بلند خروپف مامانت نیم ساعتی بیدار شده بودم و نمی تونستم بخوابم. به قول مادر آدم پیر که میشه چی میشه. ابته اون خودش هم میگه آدم پیر که میشه کوفت میشه مامان.
امیدوارم ما هم در دوره ی پیری مون که با هم نشسته ایم و اینها را می خونیم خوش و خندان باشیم و سالم و البته به مقدار قابل توجهی از "کوفت شدگی" فاصله داشته باشیم.
هاهاهاها