برف سنگینی در حال بارش هست و منظره ی این خانه که چشمها را به کلیسای روبرو با شیروانی هایی کاملا سفید دعوت می کند زیبایی این هوا را دو برابر کرده است. صبح بهت گفتم در قیاس با واحد آن طرف انگار که تازه بعد از دو سال وارد مرکز شهر شده ایم.
دیروز آخرین روز کار تو در سال ۲۰۱۲ بود. سالی که علاوه بر تدریس در دانشگاه برای برندا و پی یر کارهای ریسرچ کردی و برای جیمی و مریام کارهای فایلنیگ و پرونده سازی و با بهترین حالت ممکن کار دایم پیدا کردی- هر چند کار بسیار سخت و پر فشار. عصر که آمدی خانه از مارکت خرید کرده بودی برای شب خودمان که با شراب و تاپاس فیلم قدیمی اما دیده نشده ی ترومن شو را دیدیم و برای دوشنبه شب که قراره مهمان داشته باشیم و بعد همگی برویم بار به پیشواز سال نو.
من هم از آنجایی که شب قبلش مثل دیوانه ها از ساعت ۱ تا نزدیک ۴ صبح از خواب پریدم و به مقاله ی بنیامین تو تز خودم فکر می کردم خوابم نبرده بود تمام دیروز را بی حال و کلافه بودم تا عصر که پیاده در برفی که از روز قبل مانده بود تا بی ام وی رفتم تا برای تو کتاب بیگانه ی کامو را پیدا کنم که نشد. به همین دلیل موقع برگشت دوباره به ایندیگو رفتم و برایت خریدم. به یاد ۱۴ سال پیش که این کتاب را از کتابفروشی به عنوان اولین کتاب برایت خریدم و حالا تکرار می کنیم زندگی تکرار نشدنی خودمان را با این خاطره و با این سالهای شیرین پشت سر و سالهای بسیار زیباتر پیش رو.
وقتی برگشتم خانه تو هم رسیده بودی و کارت مامانم که برای کریستمس فرستاده بود را آورده بودی. شب با هم فیلم دیدیم و سر وقت خوابیدیم و این چند روز را هم باید علاوه بر استراحت و کمی ورزش کمی هم درس بخوانیم. من که هنوز منتظر مقاله ی لویناس هستم که مگان بفرسته و تو هم باید بوک چپتر را بنویسی و من هم مقالات بنیامین و تصحیح برگه های دانشجوهایم و از همه مهمتر تکلیف MRP را مشخص کنم.
فردا البته قراره که آفتابی باشه و ما هم احتمالا با نسیم و مازیار می رویم بیرون شهر.