۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

کلیسای سفید


برف سنگینی در حال بارش هست و منظره ی این خانه که چشمها را به کلیسای روبرو با شیروانی هایی کاملا سفید دعوت می کند زیبایی این هوا را دو برابر کرده است. صبح بهت گفتم در قیاس با واحد آن طرف انگار که تازه بعد از دو سال وارد مرکز شهر شده ایم.

دیروز آخرین روز کار تو در سال ۲۰۱۲ بود. سالی که علاوه بر تدریس در دانشگاه برای برندا و پی یر کارهای ریسرچ کردی و برای جیمی و مریام کارهای فایلنیگ و پرونده سازی و با بهترین حالت ممکن کار دایم پیدا کردی- هر چند کار بسیار سخت و پر فشار. عصر که آمدی خانه از مارکت خرید کرده بودی برای شب خودمان که با شراب و تاپاس فیلم قدیمی اما دیده نشده ی ترومن شو را دیدیم و برای دوشنبه شب که قراره مهمان داشته باشیم و بعد همگی برویم بار به پیشواز سال نو.

من هم از آنجایی که شب قبلش مثل دیوانه ها از ساعت ۱ تا نزدیک ۴ صبح از خواب پریدم و به مقاله ی بنیامین تو تز خودم فکر می کردم خوابم نبرده بود تمام دیروز را بی حال و کلافه بودم تا عصر که پیاده در برفی که از روز قبل مانده بود تا بی ام وی رفتم تا برای تو کتاب بیگانه ی کامو را پیدا کنم که نشد. به همین دلیل موقع برگشت دوباره به ایندیگو رفتم و برایت خریدم. به یاد ۱۴ سال پیش که این کتاب را از کتابفروشی به عنوان اولین کتاب برایت خریدم و حالا تکرار می کنیم زندگی تکرار نشدنی خودمان را با این خاطره و با این سالهای شیرین پشت سر و سالهای بسیار زیباتر پیش رو.

وقتی برگشتم خانه تو هم رسیده بودی و کارت مامانم که برای کریستمس فرستاده بود را آورده بودی. شب با هم فیلم دیدیم و سر وقت خوابیدیم و این چند روز را هم باید علاوه بر استراحت و کمی ورزش کمی هم درس بخوانیم. من که هنوز منتظر مقاله ی لویناس هستم که مگان بفرسته و تو هم باید بوک چپتر را بنویسی و من هم مقالات بنیامین و تصحیح برگه های دانشجوهایم و از همه مهمتر تکلیف MRP  را مشخص کنم.

فردا البته قراره که آفتابی باشه و ما هم احتمالا با نسیم و مازیار می رویم بیرون شهر.

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

لاتاری


با اینکه سال گذشته این موقع آمریکا بودیم اما برفی که از دیشب تا امروز صبح بارید تقریبا بعد از یکسال بی برفی در شهری که به برفهای زیاد معروفه پیش از سال نو بخصوص در روحیه ی تو خیلی تاثیر خوبی گذاشت. امروز رفتی سر کار و الان هم که ساعت از ۶ گذشته هنوز نیامده ای خانه. جالب اینکه لیز خودش هنوز از مسافرت سواحل کارائیب برنگشته اما آنقدر کار سر تو ریخته که نتونستی هنوز از جات جنب بخوری.

من هم تمام روز عوض درس خواندن که کلی هم عقب افتاده ام به کار شریف کتاب بازی از روی اینترنت مشغول بودم و داشتم پوشه های بعضی از فیلسوفان را کامل می کردم. بعد از ظهر اما بعد از دیدن فیلم کوتاهی از بهمن مقصودلو درباره ی احمد محمود نویسنده ی مورد علاقه ام که فیلم خوبی بود در مجموع- و البته بیشتر مصاحبه ای بود با خودش در آخرین روزهای زندگی که خیلی هم قوی از آب درنیامده بود- از بی بی سی رفتم برای نوشیدن یک قهوه به کرما و کمی در سرما و برف قدم زدم و دنبال کتاب بیگانه ی کامو که می خواهم دوباره برایت بگیرم و هدیه دهم گشتم. بیگانه اولین کتابی بود که ۱۴ سال پیش برایت خریدم و یک شبه خواندی و مثل خودم شیفته و دلباخته ی اثر شدی. دوباره هوس کرده ای که بخوانی و البته اینبار یا به زبان اصلی و یا به انگلیسی. خلاصه که این کادوی سال نوی من به تو خواهد بود و سمبل شروعی تازه و مرحله ای جدید.

دیشب قبل از خواب با داریوش حرف زدیم که خیلی حال و بالی نداشت اما جز گلایه از زندگی در آمریکا و کمی هم بابت مریضی- اینبار زانویش آسیب دیده- شخصا سعی داشت که روحیه ی ما را خراب نکند. موقع خواب به شوخی بهت گفتم بیا ما هم برای یکبار که شده لاتاری بگیریم اگر یک میلیون دلار هم ببریم بد نیست که گفتی تو رو خدا! گفتم اتفاقا اشتباه نکن وضع مامانم و امیرحسین و داریوش از آن طرف بابات و جهانگیر و مامانت از این طرف و بدهی خودمان به اوسپ و خاله فریبا از یک طرف دیگه خلاصه که این مبلغ همچین کارگشای کامل هم نخواهد بود اما رقمی است که تکانی در زندگی خصوصا بابات و مامانم خواهد داد. هر چند که کسی از ما انتظاری نداره اما دوست داشتم می توانستم واقعا آنطور که شایسته ی آنهاست و دل خواه خودم بهشون کمک کنم.

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

پولی که نداریم که بفرستیم

با سحر قرار داشتی و الان رفتید کاستکو. با اینکه پولی در بساط نداریم اما رفتن به کاستکو حداقل کمی در هزینه های دو سه هفته ی آینده- که تقریبا با بی پولی محض پیش روست- کمکمان خواهد کرد.

در واقع وضع مالی مون بد نبود اما پولهایی که برای ایران و آمریکا و دبی دادیم دستمون را خالی کرد. نکته ی ناراحت کننده اش اینه که می دانی که حتی این کمک ها هم خیلی مشکلات را حل نمی کنه. دیروز صبح گفتم برایت پن کیک درست می کنم و اتفاقا پن کیک خوبی شده بود و داشتی با خاله فریبا اسکایپ می کردی و صبحانه ات را می خوردی و من هم داشتم همچنان پن کیک درست می کردم که بابات از مشهد زنگ زد. کمی که باهاش حرف زدی دیدم خیلی ناراحت شده ای و البته از صحبتها کاملا میشد فهمید که برای اولین بار بابات داره از ما می پرسه که امکانش را داریم که برای جهانگیر دو سه هزار دلاری پول بفرستیم. این شد که تو بهش گفتی که در واقع پس انداز کمی را که داشتیم برای کار وکیلشون داده ایم و به همین دلیل دستمان واقعا در این لحظه خالیه اما نیمه ی ژانویه حقوق می گیریم و می توانیم این کار را آن موقع انجام دهیم. خلاصه که بابات خیلی ناراحت بود و با اینکه من و تو هم بهش دلگرمی می دادیم اما میشد فهمید که چه احساس بد و چه طعم تلخی در کامش هست. بعد از سالهای سال کار و تلاش و زحمت در شرایط بسیار درست و سالم و موفقیت های بزرگ- در سطح و حد یک زندگی متوسط- حالا دستش از هر چیزی کوتاه مانده و مطمئنا غرورش خیلی لطمه دیده. همین اتفاقا باعث شده بود که من نتونم و نخواهم در آن شریط باهاش حرف بزنم و تو هم خیلی خودت را کنترل کردی که گریه ات نگیره. البته بعد از تلفنش خیلی ناراحت شدیم. این چند روز هم هر چه سعی می کنی تا با جهانگیر راجع به آینده و زندگی اش بنا به خواست بابات و خودت حرف بزنی فعلا قایم شده و جواب نمیده و فکر می کنه اگر مثل کبک سرش را در برف کنه کسی هم مشکلات را نبینه. البته من نگران این انزوای خود خواسته و خود تحمیل کرده اش هستم که به مرور روح و روانش را تحت تاثیر قرار میده. بهت گفتم که با تهران و خودش که صحبت کردی بهش بگی که الان از ترس اینکه کسی بهش گیر نده و معلوم نشه که ویزا نداره از خانه خیلی بیرون نمیره و پولی هم نداره که درست زندگی کنه اما در ۲۶ سالگی تن به این روش زندگی دادن یعنی آرام و بعدها هم نه خیلی آرام فرو رفتن.

خلاصه که به شما در مورد روحیه و آینده اش بیشتر هشدار داده ام. البته از دست تو هم کار چندانی ساخته نیست. از یک طرف خودش تن به هیچ کاری نمیده و هنوز که هنوزه خودش را و به واسطه اش بابات را فریب میده از طرف دیگه هم بابات دایم با تصمیمهای اشتباه زندگی خودش و خانواده اش را در خطر بیشتر قرار داده.

خلاصه که دیروز روز خوبی نشد و من تا آخر شب تمام سعی ام را کردم که کمی آرامت کنم. هر چند که تو واقعا به روی خودت نمی آوری دایم نشان میدهی که باید به این رویه غلبه کرد اما وقتی من تمام روز معده ام سوزش و درد داره و سرم سنگین شده می دانم که چه وضع بدی را تو داری تحمل می کنی و صدایت هم درنمیاد.

خلاصه که رفتی کلیسای روبروی خانه برای روز کریستمس تا براشون دعا کنی. برگشتی و نهاری خوردیم و کمی تلویزیون دیدیم و کمی حرف زدیم و باز کمی تلویزیون و فیلم دیدیم و هیچ کار مفیدی نکردیم جز تلاش برای آرام کردن همدیگر. البته با تلفنهای مامانت و نق و غر زدنهای بجا و نابجاش از بابات و گلایه کردنهای اکثرا بی تاثیر خیلی هم نتونستم که تو را آرام کنم. هر چند که آخر شب حالمون کمی بهتر شده بود.

این شد که نه تنها درس نخواندیم و تو بوک چپتر را شروع نکردی و من هم یک کلمه ننوشتم و نخواندم که امروز هم که با سحر رفته ای کاستکو و من هم به هوای درس خواندن مانده ام خانه اما بعید می دانم کار بخصوصی کنم.

تصمیم گرفته ام که آلمانی را از فردا شروع کنم و البته تصمیم گرفتم که دوره ی جدید B را تمدید کنم و دوباره از این ترم از کلاس ترم قبل را که نیمه گذاشته بودم تجدید کنم تا هم بهتر بخوانم و هم بیشتر کار کنم. مقاله ی بینامین تو را هم باید تا قبل از شروع رسمی ترم به جایی برسانم که خیلی بعیده در غیر این صورت بتوانم برای OGS و رساندن مقالاتت کمکی کرده باشم.
از فردا برای دو روز باید دوباره بری سرکار و بعد هم که ۴ روز تعطیلی داریم که کمی برنامه داریم و کمی هم باید درسهای عقب افتاده را بخوانیم.
همین.

همه ی اینها را گفتم اما خواستم بگم که این پست که شماره ی ۸۵۰ را روی پیشانیش داره بهم این نوید را میده که باید خوش بین بود و باید کار کرد و نوشت و خواند تا آرام آرام چیزها و طرحها و کارها و روزها شکل بگیره. مبارک مون باشه تمام خوشی ها و زیبایی های زندگی و بیش از پیش در انتظارمون خواهد بود به امید خدا.


۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

شب کریستمس


شب کریستمس هست و دوتایی خانه هستیم و قراره با هم فیلمی ببینیم و تاپاسی بچینیم و شرابی بنوشیم. از شنبه شروع کنم که آیدین و سحر برای صبحانه و حلیم آمدند پیشمون و تا رفتند ساعت ۶ عصر بود. یکی دوبار خواستند بروند اما حرفهای ما نیمه تمام مانده بود و کار تا سر شب کشید. بیشتر از هر چیز راجع به کارهای درسی و یک ریندیگ گروپ کوچک چند نفری که آیدین پیشنهاد داد با حضور جاناتان و فیاض و من و تو و خودش برای خوانش مقالات خودمان تشکیل بشه حرف زدیم و من گفتم خیلی عملی نیست اگر تنها به این هدف دور هم جمع شویم چون هر کسی در حوزه ی جداگانه ای کار می کنه و خیلی نقدهای دیگران کمک کننده نخواهد بود اما نفس داشتن چنین جمعی برای خواندند کارهای مرجع در حوزه ی هر یک از ما و آشنا شدن با دیدگاههای سایرین کمک کننده خواهد بود و قرار شد که اینکار را کنیم. بطور مفصل هم راجع به مقاله اش باهاش حرف زدم و چند پیشنهاد برای بهتر شدن بهش دادم که خیلی استقبال کرد. تو هم راجع به تزش یکی دو نکته راجع به تفاوت ایثار و شهادت گفتی که به کارش آمد طوری که شب یک ایمیل مفصل زد- با همان ادبیات که خودم هم البته همین نظر را داشتم و می دانستم- که بحثهای خوبی بود.

یکشنبه اما روز خیلی مفیدی نشد. برخلاف اینکه می خواستم برم کتابخانه و درس بخوانم ماندم خانه و تنها کار مفیدی که کردم جز دانلود کتاب اسکایپ کردن با رسول بود و کمی حال واحوال کردن با اون. دلیلش هم حرفهایی بود که تو گفتی بابات راجع به جهانگیر و گرفتاریهای مالیش زده که البته به چند روز قبل بر می گشت و تو بهم نگفته بودی. خیلی ناراحتم کرد و خودت هم ناراحتی و غمت بیشتر هویدا شد. خلاصه که قرار شده بود با جهانگیر حرف بزنی و ببینی که بلاخره چه کار می خواهد بکند چون خیلی وضع مالی و حالی بابات خراب شده. عصر در حالی که من با رسول چت می کردم تو هم با خاله فریبا بعد از مدتی اسکایپ کردی و برای اولین بار بود که خانه ی جدیدش را دیدیم که به سلامتی یک روزی بود که به آنجا نقل مکان کرده بود. مبارکش باشد خیلی بزرگتر و دلبازتر از یک واحد ۴۴ متری نشان می داد.

شب هم با بانا و ریک بابت تولد بانا قرار داشتیم که به رستوارن شهرزاد برویم. شب بدی نبود البته یک جا بین ان دو شوخی شوخی کمی یک به دو پیش آمد اما از کادویی که تو برای کریستمس شون گرفته بودی خیلی لذت بردند. یک کتاب حسابی آشپزی ایرانی. کادوی تولد بانا را هم همان هفته ی پیش بهش داده بودی که کیف پول چرمی با نقش و نگار تخت جمشید بود که از آن روز دایم به کمرش بسته. بانا هم به من یک جفت دکمه ی سردست کادو داد که استفاده ای ندارم و به تو هم یک جفت گوشواره از نمایشگاه نفاشی فریدا که خودمان قراره در هفته ی آینده برویم.

امروز هم من به بطالت محض در خانه گذراندم چون کتابخانه تعطیل بود و تو بعد از اینکه برای نصف روز کار به شرکت رفتی من خانه بودم تا تو ساعت یک برگشتی و با هم نهاری خوردیم و بعدش کمی حساب و کتاب کردیم و متوجه شدیم که تقریبا برای بیست روز آینده کمتر از ۲۰۰ دلار خواهیم داشت. به همین دلیل عصر که رفتیم تا کمی از بلور مارکت برای امشب و فردا خرید کنیم رفتم به شرکتی که ازش ماشین می خواستم کرایه کنم برای دو روز آخر سال و رزوری که کرده بودم را فسخ کردم. قرار شد همراه نسیم و مازیار که می خواهند به بلو مانتین بروند برویم تا از هزینه ی بیشتر جلوگیری کنیم.

موقع برگشت به خانه هم متوجه شدیم که یک بسته ی پستی داریم. مامانم برای خانه ی جدید یک قاب چوبی خیلی قشنگ که گوشه اش برج ایفل و اسم پاریس را داره فرستاده که قرار شد تو یکی از عکسهای پاریسمون را در آن بگذاری. بهش که زنگ زدیم تا هم تولدش را تبریک بگیم و هم از این قاب تشکر کنیم ازش پرسیدم که آیا بسته ی ما به دستشون رسیده یا نه هنوز که گفت وای یادش رفته که بگه و تشکر کنه که سه روزه که رسیده. خیلی حالم خصوصا از امیرحسین گرفته شد. وقتی کار داره آدم را با مسیج خفه می کنه اما اینجور موقعها اساسا هیچی. از مادر با اینکه دو مرتبه با هم حرف زدیم کمتر توقع میره اما خود مامانم هم اگر داستان آن طرفی باشه قصه جور دیگه ای میشه. به هر حال نه اینکه جلوی تو خجالت بکشم که واقعا هم اینطور نیست چون کاملا با هم یکی هستیم چه در برابر مسایل آمریکایی ها چه ایرانی ها اما به هر حال خودم خیلی طبق معمول جا خوردم.

بگذریم و بگذار که راجع به امشب و برنامه های قشنگمون حرف بزنم. دو روز تعطیلی پیش رو داریم که باید درس بخوانیم و بوک چپتر را بنویسی. چهارشنبه با سحر قراره بری کاتسکو که برایش ۲۰۰ دلار جداگانه کنار گذاشته ایم. پنج شنبه و جمعه را باید بری سر کار و من هم میروم کتابخانه اما شنبه را درس می خوانیم و قراره که یکشنبه با نسیم و مازیار بریم بیرون شهر و دوشنبه هم شب با فرشید و پگاه و سمیه و همسرش میریم برای سال نو بار درک هتل. تو همین الان گفتی که چون پول نداریم که سمیه و شوهرش را بیرون ببریم بهتره که خانه مهمانشان کنیم. پس شاید قبل از رفتن به هتل همگی اینجا دور هم جمع شویم و بعد برویم. سه شنبه هم روز استراحت و سال نوست چون از چهارشنبه همه چیز از اول شروع میشه. من هم باید داستان مقاله ی بینامین تو را تا ان موقع ردیف کرده باشم و امیدوارم که مقاله ی لویناسم را هم تحویل گرفته باشم و البته پولش را کمی دیرتر بدهم.

اما حداقل جایی که قراره با هم در این چند روز تعطیلی و درس خواندن بریم AGO هست برای دیدن نقاشی های فریدا و یک سینما هم می رویم تا سال بعد که امیدوارم کمی پول پس انداز کنیم و بهتر بتوانیم کارها را پیش ببریم. البته امسال هم اگر بحث پول اضافه برای مامانم و امیرحسین و پول دکتر برای مامان و بابات که البته بلاخره هم نرفتند و پول اضافه وکیل مهاجرت مامان و بابات و پول برای جهانگیر نبود برای الان پول داشتیم اما باز هم جای شکرش باقیه که تونستیم به آنها کمک کنیم.

خلاصه که مری کریستمس. خدا را شکر که تونستیم به خانواده هامون کمک کنیم و این را باید به فال نیک گرفت. بعد از سالها کمک گرفتن امروز هم نوبت ماست.
شب کریستمس هست و نوبت خوشی.


۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم


با اینکه دیرتر از روزهای قبل رفتم کتابخانه و تازه اولش هم رفتم کرما و قهوه ای در این هوای خیلی خنک و بارانی نوشیدم تا کمی بیدا بشم اما نسبت به آنچه که قبلا بودم وآنگونه که عمل می کردم باز بهتر شده ام. چون به هرحال برگشتم کتابخانه و بلاخره مقاله ی آخری را هم که برای MRP نشان کرده بودم و خواندم و با اینکه از کارهای درسی ام حسابی عقبم اما خیلی هم بد نبوده اوضاع تا به اینجا. تازه همینکه آخرالزمان نشده و بخشی از کارها را تمام کرده ام خودش خیلی خوبه.

البته از فردا بعد از اینکه مهمانهای صبحانه-نهارمون که آیدین و سحر هستند و برای حلیم می آیند بروند باید که کتاب اشر را شروع کنم که فکر کنم خیلی سخت بره جلو. استارت مقاله ی بنیامین تو را هم باید همین طرف سال بزنم. تو هم که دو روز هفته ی آینده تعطیلی برای کریستمس و باکسینگ دی و یک روز هم اول ژانویه و باید در همین چند روزه هرطور شده  آن یک فصل کتابی را که بابتش قرارداد بسته ایم بنویسی.

اما الان ساعت هنوز ۴ عصر نشده و من تازه از کتابخانه برگشته ام و تو هم که طبق معمول قراره که تا پیش از ۷ به سلامتی برگردی. من در این فرصت باید مقاله ی درسی آدورنو-هگل آیدین را برایش بخوانم تا فردا کمی درباره اش با هم صحبت کنیم. جالب اینکه دیروز بهم زنگ زد و می خواست که برای مقاله ی درسی هایدگرش هم برایش بشینم و منبع پیدا کنم و ایده بدم و آخرش هم که خب معلومه دیگه: آره اینها رو خودمم می دونم.
بگذریم!

اما از دیشب بگم که تو چندبار امروز برایم تکست زدی که یکی از بهترین شبهای زندگی بوده. هر چند که اساسا چنین چیزی یک محبت غلوآمیزه اما خب شب خوبی بود. من یکی دوباری رفتم خرید و تا قبل از اینکه تو بیایی شمع و شکلات و شراب و شیرینی و انار دان کرده و پسته و زیتون و حافظ روی میز بود و موسیقی دل انگیزی پخش میشد و با اینکه خیلی خسته بودی اما به قول خودت حسابی ریلکس کردی و کمی با هم گپ زدیم و فال گرفتیم و فیلم TED را نصفه و نیمه دیدیم برای اینکه بخندیم. تو خوابت برد و من هم که داشتم آماده خواب میشدم با ایمل ناصر که بهم سایتی برای دانلود کتاب معرفی کرده بود- هر چند که به قول هر دو عمرا گیگاپدیا نشه اما باز هم غنیمته- تا نزدیک ۲ صبح بیدار بودم و بازی دانلود کتاب می کردم.

شب خوبی بود و آماده شدیم برای امروز و از امروز برای فردا و فرداها. برای تمام و تک تک روزهای پیش رو برای بخصوص سالهای سازندگی ۳۲۸۷ روبرو.

شبی بود و روزی است و زیبای های به مراتب دلنشین تری که باید من برای تو و خودمان بسازم. برای تو که تمام زندگی ات را داری وقف زندگی ما و خانواده هامون می کنی عزیز بهترینم.
 

۳۲۸۷ روز دیگه!

روزی که قیامت نشد و سفینه ای از آسمان پایین نیامد تا باور کنندگان و ایمان آورندگان را با خود به آسمانها ببرد و ما دوزخیان را همینجا با عقلهای ناقص برای همیشه دفن کند.

اما من می خواهم تا ۳۲۸۷ روز دیگه که ۲۱ دسامبر ۲۱ هست قیامتی به پا کنم.

زبانها، دکتراها، ورزشها و هنرها، دیدن جاها، چشیدن طعمها، آشنایی با رنگها، خواندن شعرها، نیوشیدن نواها، درونی کردن سطرها، عبور از بحرانها و رقم زدن فرداها و دمیدن روح امید و باورها و ساختن انسانها و... همه و همه اینهاست کارهایی که باید افق انجام گرفتن و آغاز شدن هایش را از همین امروز و همین لحظه و از اکنون آغاز کنیم و به طرحهایش تجسم بخشیم.

۳۲۸۷ روز دیگه،‌ نه امروز قیامت بر پا خواهد شد و صدای پای خدای مایاها که امروز به زمین میاد آنگاه شنیده خواهد شد.
۳۲۸۷ روز دیگه!‌ درست در ۲۱ دسامبر ۹ سال دیگه یعنی ۳۲۸۷ روز دیگه!

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

آغاز چرخه ی هزار ساله


شب یلداست و ساعت نزدیک ۱۲. تو دو ساعتی هست که خوابیده ای و من هم از بس خوردم و نوشیدم که خوابم نبرده. البته می خواستم هر طور شده پست اینجا را هم قبل از خواب بنویسم و به همین دلایل تا حالا ماندنی شدم.

امروز با اینکه از صبح زود رفتم کتابخانه اما جز خواندن یک مقاله تا ظهر کار مفید دیگه ای نکردم. کار مفیدی نکردم جز برنامه ریزی. یک برنامه ریزی خیلی خیلی رویاپردازنه و خیلی دور و دراز. فکر کردم حالا که فردا که قراره دوره ی چند هزارساله ی چرخه ی مایاها تمام بشه و قراره که خدایانشان به زمین برگردند و قراره که زمین و زمان وارد مرحله ی تازه ای بشه و خلاصه همه چیز بهم بریزه و دوره و عصر نویی آغاز بشه بهتره که من هم برای آینده ی خودمان برنامه ریزی بهتر و دقیقتری کنم.

خلاصه که این شد که تصمیم گرفتم از همان حسابهای کاسه ی ماست و دریای دوغ اما با امیدواری و پیگیری انجام بدم. این شد که به تو تکست زدم که بلاخره تصمیم نهایی ام را گرفتم و می خواهم متفکر و فیلسوف شوم(!). اما جدا از هر شوخی و جدی گفتم که از فردا- یعنی دقایق دیگه که ۲۱ دسامبر ۲۰۱۲ شروع میشه تا تاریخی که کاملا شبیه و در واقع همزاد این یکی هست برنامه ی بلند مدت بریزم و بهش پایبند باشم و آینده را تضمین کنم- به امید خدا.

خلاصه که از ۲۱.۱۲.۱۲ تا ۲۱ دسامبر ۲۰۲۱ یعنی ۲۱.۱۲.۲۱ می خواهم حسابی درس بخوانم،‌ فکر کنم، کمتر بگم و بیشتر بشنوم و بیش از هر چیز کمتر به بطالت بگذرانم. باید به خودم سخت بگیرم. کمی شلاق به نفس راحت طلب و آسوده خواه و کوته بین بزنم و کمی خودم را برای کار آماده کنم. برای زیباتر کردن زندگی مون- حالا که تو اینچنین کار می کنی و زحمت می کشی- علاوه بر کمک به تو برنامه ریزی بهتری کنم. ورزش و مطالعه و موسیقی و موزه و گالری و سخنرانی های متنوع و تفریح و سوپرایز و آشپزی و فیلم مستند و صدا البته مسافرت و... باید مرتب در حد امکان به راه باشه. روزانه باید بنویسم و بخوانم. از درس و مشق گرفته تا ترجمه و مقاله و گزارش. زبان و زبانها را باید پروژه کنم و پیش ببرم. روزانه باید به یک چیزهایی نه بگم تا عادت کنم. نه به دایم کامنت دادن و حرف زدن و تنبلی کردن و به فردا موکول کردن. کمتر معاشرت کنیم و بیشتر معاشرت کنیم. خلاصه که پروژه ی امسال که MRP بود پروژه سال آینده جلو بردن و تمام کردن واحدهای درسی خودم و تا حد امکان توست. سال بعدش پروژه مون COMP خواهد بود و بعد هم تا دوسال تز نوشتن. از ۲۰۱۷ بابت فوق دکتری یا دکتری مجدد در جایی مثل آمریکا اقدام کردن و همین ها تا ۲۰۲۱ ما را خواهد برد. در حین همین دوره ی دکتری باید بتوانیم چندتا مقاله چاپ کنیم تا حداقل شانسی برای ادامه داشته باشیم. خلاصه که خیلی دل انگیز خواهد بود- علیرغم تمام اتفاقات خوش و ناراحت کننده ای که پیش رو خواهیم داشت- که به همه ی سختی ها با اتکا بهم و توکل عبور کنیم و آسودگی و لذت را برای خودمان و اطرافیان به بار آوریم.

بعد از کمی وصف العیش نصف العیش کردن بلند شدم و رفتم بانک و پول این ماه مامانم را فرستادم. بعد هم از بلور مارکت خریدهای لازم امشب را کردم و تا پیش از اینکه تو از کار برگردی انار دان کرده و بطر شراب و جعبه ی شکلات و ظرف شیرینی و کاسه ی پسته و بشقاب زیتون را آماده روی میز گذاشتم و با موزیکی زیبا و شمعهایی روشن منتظر تو شدم که آمادی و خیلی سوپرایز شدی چون فکر می کردی هنوز کتابخانه باشم. دسته گلی را که برایت گرفته بودم در کنار سایر چیزها روی میز گذاشتم و قبل از اینکه برنامه ی شب را شروع کنیم کوتاه با آمریکا حرف زدیم و بعد هم با لبی که تر کرده بودیم فال حافظ گرفتیم که مثل همیشه شگفت انگیز بود. اما فالی که من به نیت فکرهای امروزم برای خودم و خودت گرفتم این بود که در ادامه خواهم آورد. خلاصه که کمی گفتیم و خندیدیم و فیلمی که گرفته بودم نصفه و نیمه دیدیم و تو از خستگی خواب و بیدار بودی که گفتم باید بری بخوابی. حالا من هم پس از اتمام این پست میایم کنارت و در آغوش می گیرم تن زیبا و مهربانت را و بلندترین شب سال را با هم با آرامش به صبح می رسانیم. صبحی که صبح دیگری است. صبح یک چرخه ی ده هزار ساله ی دیگر.

به سر جام جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
...
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه طریقت گذر توانی کرد

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

کمک به تو


دیشب تا رسیدی خانه ساعت از ۸ شب هم گذشته بود. آنقدر خسته و شاکی بودی بابت استرسی که لیز که از امروز رفته تعطیلات بهت داده بود که دیدم بهتره بیشتر شنونده ی حرفهایت باشم تا خودم هم شکایت کنم. خلاصه با تمام خستگی که داشتی و زود هم رفتیم که بخوابیم ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که آژیر خطر ساختمان به صدا در آمد و نزدیک به یک ساعت طول کشید تا دوباره همه چیز به حالت اول برگشت.

امروز هم قرار بود در غیاب لیز کارهای تام را اداره کنی و آنقدر لیز بهت دستورالعمل داده بود که از صبح کلافه بودی. بعد از اینکه تو رفتی شرکت و من هم کتابخانه ازت خبر گرفتم و گفتی خیلی اوضاع راحتتر از آنچیزی است که لیز استرسی تصویر کرده بود و خلاصه که همه چیز خوبه البته حسابی شلوغ. دیشب هم خیلی بابت اینکه تمام وقت باید بدو بدو کنی و اصلا وقت نفس کشیدن نداری و ساعت کارت هم از ۸  و نیم تا ۷ شب شده- که طبیعتا بعدش هم جون هیچ کاری را نداری- شاکی بودی.

امروز در کتابخانه درحال درس خواندن بودم که به کار و درس تو فکر کردم و دیدم اینطوری نمیرسی که مقاله بنویسی و کارهایت را سر وقت و حتی بعد از وقت جلو ببری. تصمیم گرفتم بدون انکه تو را کلا در جریان بگذارم به شکل مرحله ای آرام آرام کمی از بار کارهای درسی ات را به عهده ی خودم بگیرم. نمی دانم چقدر امکان پذیر باشه و نمی دانم چقدر با اینکار بتوانم به تو کمک مقطعی کنم. مسلما برای خودم هم خالی از لطف و یادگیری نیست به شرط اینکه برنامه ریزی درستی بکنم.

به همین علت از آنجایی که آخر ماه مارس زمان اقدام کردن برای OGS هست و می دانم تو نمی رسی که مقاله ی اول درس دموکراسی را به تری تحویل بدی تصمیم گرفته ام اگر امکان دسترسی به منابعی که خواندی را پیدا کنم خودم چیزی برایت بنویسم تا بتوانی نمره ای بگیری و امکان اسکالرشیپ را از دست ندهی. البته هنوز خیلی ابتدایی و خام هست فکری که کرده ام اما اگر بشه خیلی کمک خواهد بود.

فردا شب شب یلداست و البته شب ۲۱ که گفته اند آخر دنیاست. به قول حمیدرضا برادر امیر و افشین اما: ما را از ۲۱ دسامبر می ترسونین ما ۲۲ بهمن را دیدیم برین از خدا بترسین.

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

خبر خوب رسول


کمی سرماخورده ام اما با تمام تنبلی که به هر حال هنوز دارم دیروز کمی مقاومت کردم و تا ساعت سه ماندم کتابخانه و بعدش هم یک ساعتی خانه بعد از نهار درس خواندم و بلاخره مقاله ی اشر را درباره ی آدورنو و لویناس که طرحواره کلی کتابش را دربر داره خواندم.


با رسول چت کردم که بهم خبر خوب سلامتی و بهبود بیماریش را داد و گفت در بیوبسی که ازش گرفته بودند نمونه ای از سرطان تشخیص داده نشده و آمپولهایش را از سه عدد به دوتا کم کرده اند. خیلی خوشحال شدیم در همان احوال بود که تو رسیدی خانه. اینبار ساعت ۷ گذشته بود و روز به روز بیشتر نگه می دارند و تو هم که باید بیشتر کار کنی. خلاصه که فعلا چیزی نمیگم و تو هم می دانی اما اینطور درست نیست که دارند بهت فشار می آوردند.

شب با هم سوپی که تو برایم درست کرده بودی را خوردیم و برنامه ی تماشا را برای تو گذاشتم که ببینی. برنامه ی جمعه های فرهاد بود که برنامه ی خوبی بود.

الان هم ساعت ۷ صبح هست. من کارهایم را کرده ام و تو برایم آب پرتغال گرفته ای و داری کارهای خودت را می کنی. شرکت و کار و کتابخانه و درس برنامه ی امروز هست. قرار شد که این شنبه آیدین و سحر برای حلیم بیایند اینجا و من باید مقاله ی هگل-آدورنوی آیدین را بخوانم و بهش کامنت بدم.

مگان هم بعد از یکی دو روزی که برایش لویناس را فرستاده بودم ایمیل زد که تا آخر دسامبر سعی می کنه مقاله را بهم پس بده یعنی بجای یک هفته ۱۸ روز. نمی دانستم چه کنم به اشر ایمیل زدم و گفتم این مقاله ی پروفرید نشده را به عنوان نمونه داشته باش چون نمی خواهم فکر کنی من توافقمون را بابت تاریخ تحویل پشت گوش انداختم و داستان از این قراره. بهم جواب داد که ممنون و نگران نباش و هر زمان که آماده شد برایم بیاورش. به تو هم سلام رسانده بود و گفته بود که تعطیلات خوبی داشته باشیم. حالا وقتی ببینمش بهش میگم که از تعطیلات امسال خبری نیست.

دیروز تو بسته ی کادوی مامانم- کرمهای شب و روز کلینیک- همراه پیراهنی که برای مادر گرفته بودی و کارت ۵۰ دلار کردیت و ۱۵ دلار آیتون را برای امیرحسین موقع نهار فرستادی و گفته اند تا آخر هفته یعنی پیش از تولد مامانم و کریستمس به دستشون میرسه. امیدوارم خوشحالشون کنه که می دانم اوضاعشون خیلی خوب نیست. جهانگیر هم قراره امروز بره و ۳۰۰ دلاری را که به عنوان کادو- اما واقعا ضروریات زندگی- برایش فرستاده ایم از سمیه بگیره.
  

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

کنسل شدن خانه لیز





امروز قرار بود که به مهمانی خانه ی لیز بروی و من هم کتابخانه که مهمانی تو بخاطر مریضی صاحبخانه بهم خورد و من هم مثل دیروز تعطیل کامل کردم و ماندم خانه.

در واقع از جمعه بعد از ظهر که از سر درس به هوای رفتن به سلمانی بلند شدم و تو هم که قرار بود به مهمانی و پارتی شرکت با همکارانت بروی و دیر وقت برگردی از کتابخانه زدم بیرون و جز نیم ساعتی که دیروز رفتم درس بخوانم برگشتم خانه پیش تو دیگه درس تعطیل شد که شد.

درس و ورزش و آلمانی همگی رفتند به تعطیلات بعد از اینکه دو هفته درس خواندم و انرژی تخلیه کردم. اما از فردا دوباره باید برگردم سر برنامه.

جمعه شب که از پارتی برگشتی خیلی بهت خوش گذشته بود و با تعداد زیادی از همکارانت آشنا شده بودی و شب خوبی داشتی. من هم که از سلمانی آمدم خانه و فیلمی دیدم و کمی هم اینترنت چرخی و دیگر هیچ.

شنبه با اینکه خیلی سرد شده بود به نسبت قبل برای صبحانه رفتیم اینسومنیا و تا در راه برگشت با بابا حرف زدیم و من رفتم کتابخانه و تو رفتی بی که برای مادر یک کادویی بگیری و با کرمهای مامانم بفرستی شده بود ۲ بعد از ظهر. در کتابخانه هم خستگی و هم تنبلی و هم گرما دست به دست هم دادند و بنده را راهی منزل کردند. از آنجایی هم که شب قرار بود بریم پیش مرجان دیدم بهتره بیام خانه پیش تو. خانه ی مرجان هم بد نبود. تا ما را برگرداند خانه شده بود یک و خورده ای و خلاصه دیر خوابیدم و صبح هم تا بیدار شدیم و تو نهار درست کردی ومن خانه را جارو کردم و تو کارهایت را کردی که ساعت ۲ بروی مهمانی لیز و من هم قبلش کتابخانه خبر منتفی شدن مهمانی رسید و با اینکه دوتایی خانه ماندیم و کمی هم رفتیم زیر باران قدم زدیم و آرام گذراندیم اما چون درس نخواندم کمی عصبی شده بودم.

حالا قراره تو که به سلامتی از حمام برگشتی فیلمی ببینیم و شرابی بنوشیم و به سلامتی برای یک هفته ی مهم خودمان را آ»اده کنیم.

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

ترس از خواب


اصلا اسم خواب که میاد وحشت می کنم. الان نزدیک به یک ماهی هست که نمی تونم بخوابم. خواب به معنی دقیق و دایم بیدار میشم و تو را هم بیدار می کنم. همین الان که دیگه تصمصیم گرفتم از تخت بلند بشم بهت گفتم که اسم خواب که میاد رعشه بهم میفته. بگذریم! ساعت ۵ و نیم هست و با اینکه دیشب از یازده گذشته بود که خوابیدیم اما از همان حدود ۱۲ و خورده ای تا الان شاید نزدیک به بیست مرتبه بیدار شدم و یکی دو مرتبه هم تا دوباره بخوابم نیم ساعتی طول کشید.

نمی دانم چه شده که این طوری واکنش میدم. به قول تو خوبه که مقاله ی لویناسم را هم دیشب قبل از خواب برای مگان فرستادم و عملا از امروز باید استارت MRP را بزنم. درسته که دیر شده اما به هر حال از چند هفته و چند ماه گذشته وضعم بهتره.

دیروز مطابق معمول این چند روزه از ۸ و نیم رفتم کلی تا حدود ۸ شب. تو هم که بعد از کار یک سر رفته بودی مارکت و از آنجایی که قطارها هم دچار مشکل شده بودند تا با اتوبوس آمده بودی خانه از ۷ گذشته بود داشتی با مامانت حرف میزدی که کلی بابت داشتن این خط مستقیمی که براشون گرفته ای خوشحال بود. من هم با فریده خانم کمی حرف زدم و قرار شد که برایم مجلاتی که میخوام را هر از چند گاهی بفرسته. هر چه هم بابت پول و هزینه اش اصرار کردم گفت نه! دوستم دارم بجای هدیه ی تولد و از این جور چیزها چنین کاری کنم. گفتی که اتفاقا عزیز جون هم بهت زنگ زده و کلی خوشحالی کرده که از حالا دیگه راحت می تونم بهت زنگ بزنم. خلاصه که روز خانواده ها بود. چون آخر شب هم به مادر زنگ زدیم و مامانم هم آنجا بود و با آنها هم حرف زدیم.

از امروز اما باید کارهای MRP را شروع کنم. کلی خواندنی دارم و ۸۰ صفحه مقاله لویناس و آدورنو و تازه باید مقدمه و موخره و از اینها مهمتر نتیجه گیری خودم را از پروژه ی آنها و خودم بنویسم. البته سختی کار اینجاست که گویا کلا باید ۵۰ تا ۶۰ صفحه باشه. از یک طرف خوبه که خیلی کار ندارم از طرف دیگه اینکه نمی دانم این همه مطلب را چطور به انجام برسانم. تو هم که به سلامتی بعد از کار باید به مهمانی کریستمس شرکت که همان نزدیکی است بروی و تا شب درگیر آنجایی. بهت گفتم حتما برو و حتما هم سعی کن لذت ببری و با دیگران در بخشهای دیگه آشنا بشی که فرصت مغتنمی است.

فردا شب هم احتمالا خانه ی مرجان دعوتیم. یکشنبه بعد از ظهر هم تو به مهمانی لیز میری و من با اینکه دعوتم اما باید در کتابخانه کار کنم. شبش هم که قرار بود بریم با بانا و ریک شام بیرون به مناسبت تولد بانا که هم بابت مهمانی تو هم مریضی ریک موکولش کردیم به یک زمان دیگه. خلاصه که این از این. و داستان بی خوابی بنده.

کار دیگه ای که مانده تنظیم دقیق برنامه های باقی مانده برای انجام شدن هست. یعنی آلمانی خواندن و ورزش کردن. بعد از MRP مقاله ی بینامین تو را می نویسم و بعد هم سرمایه ی مارکس جلد اول را و بعد هم درسهای ترم تازه و البته برگه های دانشجوهایم و می خواهم بی آنکه به تو بگویم اگر بشه حداقل پایه ی مقاله ی اول دموکراسی تو را هم بریزم شاید که برسیم و هر دو برای OGS اقدام کنیم. بقیه چیزها هم خدا را شکر خوبه.


۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

برزخ لیمبو


دیشب وقتی ساعت از ۸ گذشته بود دیگه بلند شدم تا از کتابخانه بیام خانه که هم تو منتظر بودی و هم خودم حسابی خسته. وقتی راه افتادم متوجه شدم که تقریبا ۱۲ ساعت یکضرب پشت میز نشسته بودم و به همین دلیل موقع راه رفتن برای اولین بار بود که حس کردم پاهایم متعلق به خودم نیستند. با تمام این حرفها حتی نتوانستم که یک مقدمه ی مناسب بنویسم. یک روز تمام نزدیک به ۱۲ ساعت کار و نتیجه اش کمتر از یک مقدمه! حالا می فهمم گفته ی کسانی که می گویند اگر بتوانند در طول هفته دو صفحه ی مناسب بنویسند هفته ی خوبی داشته اند.

تو هم که یک روز تمام کاری را با ورزشی که بعد از آمدن به خانه کردی و البته کمی شرابی که با هم نوشیدیم و یکی دو برنامه از بی بی سی دیدیم ادامه دادی. دیروز قرار شد که سرویسی را که از اینجا ماهانه نزدیک به ۱۶ دلار میگیرد و یک خط تماس مستقیم از تهران به کانادا مجانی برای طرف ایرانی میدهد بگیری و به مامانت بدی. گویا وضع مالی آنقدر خراب شده که خرید کارت تلفن هم خیلی راحت نیست براشون. به هر حال گفتی که مامانت خیلی خوشحال شد و البته از طرف دیگه هر چه من اصرار کرده بودم که بابت مجلاتی که می خواهم ماهانه برایم بگیرند و دو ماه یکبار بفرستند به آیدا پولی بدهم که بیاورد قبول نکرده بود و گفته بوده که این یکی از انگیزه های من هست که برای شماها بتوانم کاری کنم.

داود هم که از من خواسته بود اطلاعاتی درباره ی برزخ لیمبو برایش ترجمه کنم و بفرستم بعد از اینکه یکی دو صفحه ترجمه کردم و فرستادم و ازش پرسیدم که از چه زاویه ای این نکته را دنبال می کنه- الهیاتی یا ادبی و...- جواب داد که فقط اسمش را در یکی از نوشته های آگامبن دیده و دوست داشته ببینه این اصلا چی هست. خواستم بنویسم که داداش پی اینطوری بگو نه اینکه به اطلاعاتی در باره ی برزخ لیمبو احتیاج دارم. به هر حال بد هم نبود خودم هم چیزی یاد گرفتم و با خواندن تفسیر سن توماس یاد تفسیر جاحظ متکلم اسلامی درباره ی تبدیل شدن گناهکاران پس از پایان دوره ی عذاب به آتش افتادم که سعی کرده بود مسئله ی عدل و تفسیر بهشت و جهنم را از موضع کلامی حل کنه.

بابک هم به اسم کاریکاتور ایمیلی برایم زده بود که جواب مفصلی برایش دادم و بهش کینو را معرفی کردم. بیشتر به نظر میرسید که می خواهد ارتباطی برقرار کند. من هم البته با هزاران احتیاط از گزیده نشدن دوباره باید آرام آرام راه بدهم. البته بعد از تجربه ی دفعه ی قبل که مهدیس به دروغ همه چیز را بهم زد و به من خیلی ناروا کردند هر دو، باید حواسم به ریسمان سیاه و سفید باشه.

برای جهانگیر هم آنقدر اصرار کردم که تا قبل از آمدن سمیه و از طریق اون ۳۰۰ دلار برایش به عنوان کادو بفرستی و البته تو به درست می گویی که پول نداریم در حال حاضر اما به هرحال حقوق می گیریم و خدا بزرگه هرگز در نمانده ایم. خلاصه که قرار شد بفرستی که می دانیم آن بچه هم آنجا با این وضع مالی خانواده کارش گیر هست. خلاصه که دیروز بعد از چند روز اصرار من به سمیه گفتی و اون هم گفته حتما.

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

۱۲/۱۲/۱۲ پایان سمبلیک و چند روز مانده به آغاز حقیقی


خب صبح روز ۱۲.۱۲.۱۲ هست. البته متوجه شدم که ملت میگن ۲۱ دسامبر روز آخر داستان حیات و زندگی است. چون جناب نوسترآداموس و جمعه ی ظهور و روز خاص یهود و ... همه با هم- به قول مشتی- تلاقی کرده و خلاصه جمعه ی بعدی است و هنوز چند روزی وقت مانده.

اما برای من که امروز در واقع پایان سمبلیک ۴۰۰ ضربه و تقریبا ۴۰۰ روز بود با نمره ی تجدیدی- اگر نه مردودی- به پایان رسید. تنها نکته ی امیدوار کننده استارت خوردن دوباره ی روحیه ی درس خواندن هست که امیدوارم بعد از نوشتن لویناس و ام آر پی دوباره به باد فنا ندمش بره.آلمانی و ورزش و رمان خوانی کارهایی بود که نصفه و نیمه ماند و باید استارت دوباره از همین روزها بخوره و البته استارتی برای ادامه. درس هم که جای خود. تا ببینیم که این آغاز جدید چگونه رقم می خورد و چگونه جلو برده میشود.

ساعت ۶- بعد از مدتها و البته اولین بار در این خانه ی جدید- بیدار شدم. البته از آنجایی که شبها دیر می خوابیم برای تو ناراحتم که امکان استراحت بهتر را با بیدار شدن زودترم می برم. اما اگر شبها زودتر بخوابیم کلا اوضاع بهتر میشه- این هم یکی دیگه از آن موارده که باید فکری به حالش کرد. خودم هم مدتی است که شبها بسیار بد و بی کیفیت می خوابم و در واقع کاملا ذهنم بیداره و بارها بلند میشم و ساعت را می بینم و یا به هوای آب خوردن کمی راه میرم. اما بیشتر بخاطر داستان مقاله ی لویناس و ام آر پی است.

دیروز عصر با اینکه قرار رفتن به سینما در سه شنبه شب را کنسل کرده بودیم بخاطر اینکه کار تو سر وقت تمام شد و قبل از ۶ بلند شده بودی رفتیم سینما. من از کتابخانه و تو از شرکت آمدی و رفتیم فیلم لینکلن. خیلی مایل نبودم که بابت فیلم اسپیلبرگ پول بلیط بدیم اما به هر حال بین این و آرگو به لینکلن رسیدیم. البته بازی دنیل دی-لوئیس هم دلیل اصلی بود. اما خوشم نیامد. خیلی نورپردازی و انتخاب لنز بدی داشت. برای فیلمی که تقریبا به تمامه کادرها داخلی و فضای بسته هست باید خیلی دقیقتر و بهتر عمل می کردند. تو که از شدت تائتری بودن فیلم خوشت نیامده بود. اما حتی بابت شخصیتی که تعریف شده بود دی-لوئیس هم خیلی بازی چشمگیری نداشت. به هر حال فیلمی بود که دیدیم و تا آمدیم خانه و خوابیدیم نزدیک ۱۲ شده بود.

الان هم ساعت تو زنگ زد که یعنی ۷ شده و دیگه وقت بیداری است. هوا البته به شدت تاریک و خنک هست. درسته که دیروز برای اولین بار بطور رسمی زیر صفر رفته بودیم اما برای این موقع سال خیلی هوای خوبی است.

آخرین نکته هم اینکه برای تعطیلات کریستمس سمیه و شوهرش از دبی به اینجا می آیند. به تو خبر داده که هر جا که برای شب سال نو برنامه داریم آنها را هم لحاظ کنیم. همین داستان را پگاه و فرشید هم گفته اند. از آنها جالبتر دوست دیگرت شری و پارتنرش هستند که نزدیک به ۲۰ سالی هست اینجایند. داشتم فکر می کردم بابت روحیه ی تو و بابت این ویژگی خاص تو مبنی بر داخل محیط شدن و اصطلاحا بر خوردن با جامعه هست که از کسانی که ۲۰ ساله اینجا هستند تا مسافر ده روزه همه به تو می گویند برنامه ریزی کن. خلاصه که قراره بریم درک هتل که هم موزیک داره و هم جای جالبی است. البته اگر همگی به سلامت از جمعه ی موعود عبور کنیم.

فعلا که اولین تشعشعات نور آفتاب ۱۲ دسامبر ۲۰۱۲ داره به ما میرسه تا این روز جالب را با آغاز نوینی که قراره با هم داشته باشیم جشن بگیریم.
آغاز دیگری برای ما. آغاز من و تو مبارک.

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

یک روز تا عجیب ترین تاریخ


پریشب که خیلی بد خوابیده بودم و از شدت و مدت تپشی که داشتم تمام روز را بیحال و خسته بودم. اما به این حال دیروز کارم در کتابخانه تا ۸ شب طول کشید و وقتی آمدم خانه تو که خودت هم دیر از سر کار برگشته بودی اما همت کرده بودی و ورزش رفته بودی خانه بودی (قافیه بده).

خلاصه که الان ساعت تازه ۷ شده و هر دو از یک ساعت پیش بیدار شده ایم. تو زمانی که رفته بودم حمام برایم آب پرتغال گرفتی و دوباره رفتی توی تخت تا کمی دراز بکشی و من هم باید متونی که امروز می خواهم بخوانم را آماده کنم و برم کتابخانه. بعید می دانم دیگه خیلی چیزی بخوانم برای این مقاله ی لویناس چون همین الان هم نزدیک به ۱۴ هزار لغت شده و خیلی طولانی تر از معموله. اما به هر حال امروز را هم وقت می گذارم برای خواندن و نگاهی به یادداشتهای طول سال کردن و از فردا که عجیبترین و تکرار نشدنی ترین تاریخ دهه هست- شاید هم هزاره- یعنی ۱۲.۱۲.۱۲ باید بشینم پای نوشتن و مرتب کردنش.

تو هم که به سلامتی میری سر کار و اتفاقا خیلی هم سرت شلوغه. جالب اینکه آخر این هفته چهارتا مهمانی دعوت شده ای و شده ایم که البته من تنها خانه ی مرجان و تولد بانا را که قراره چهارنفری برای شام بریم بیرون همراهت میام. جمعه شب کریستمس پارتی شرکت و یکشنبه ظهر هم مهمانی خانه ی لیز را قرار شد که خودت بروی.

راستی حسین برادر ستایش هم بعد از سالها و ماهها پیگیری رسید سیدنی. به رضا گفتم که امیدواریم که همه چیز به خیر و سلامتی پیش بره و هم در درسها و هم در ادامه ی مسیر موفق باشه.

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

آنالیا


با اینکه دیروز از همان زمانی که کلی باز می کرد رفتم کتابخانه و تا ۵ نشستم و بعدش آمدم خانه که به تو کمک کنم چون مهمان داشتیم و از درس خواندن دیروزم نسبتا راضی بودم امروز هیچ کار مفیدی نکردم.

داستان دیروز اینطوری بود که بعد از اینکه کمی صبح به واسطه ی اینکه شنبه بود بیشتر در تخت ماندیم و بعد از صبحانه قرار بود تو بری آرایشگاه پگاه تا بلاخره این رنگ موهایت را که درست در نیاورده درست کنه- که باز هم نشد-  و من هم برم کتابخانه بعد از کمی تاخیر رفتیم. تو اول رفتی فروشگاه بی تا برای تولد پگاه کادو بگیری که عطر گرفتی و اون هم دوست داشت و من هم رفتم و تا عصر که برگشتم واقعا درس خواندم و واقعا هم سر درد گرفتم از دست لویناس.

شب هم آیدا با آنالیا، مازیار و نسیم قرار بود بیایند که بجای ۷ ساعت ۸ و نیم آمدند و تا رفتند ساعت از یک گذشته بود و تا ما خوابیدیم نزدیک ۲ بود. شب بدی نبود و البته از آنجایی که مازیار خیلی حرف نمیزنه اگر من هم سکوت می کردم دایم باید به حرفها و داستانهای آیدا با خانواده ی شوهرش اینجا و یا نسیم با دوستش نسترن که برای زایمان آمده و خیلی با هم در ظاهر خوب و در باطن دچار مسئله هستند گوش می کردم.

آنالیا خیلی دلبری می کرد و با اینکه نمی تونه سخن بگه اما دایم با آمدم حرف میزنه و خیلی با تو راحت و آرام و خوش بود. مازیار هم گفت که برای اپرای آرش برای جشن تیرگان امسال- که یکی دو متن برایش فرستاده بودم- می خواد با محمد رحمانیان که در ونکور هست حرف بزنه اما نمی دونه که چقدر بودجه خواهند داشت. در بین حرفهایش هم این بود که چقدر من می تونم کمکش کنم که هر دو قرار شد بگذاریم برای بعد تا ببینیم رحمانیان قبول می کنه یا نه. نسیم هم با اینکه این بچه ی ۸ هفته ای که خیلی خوشحالشون کرده بود از دست رفته و بدنش نتونسته نگه داره باعث ناراحتی هر دوشون شده بود اما کاملا با روحیه و مثبت شده بود و خیلی خوشحال شدم که دیدم حالش خوبه.

اما همان دیر خوابیدن باعث شد که بجای ساعت ۱۰ رفتن به کتابخانه تا ظهر خانه باشم تا تمیز کاری کنیم و بعد از اینکه قرار برانچ مون را به کرما تبدیل کردیم و تو کلی سعی کردی که من را آرام کنی که مسئله ای نیست و به درسهایم میرسم از کرما که برگشتیم تو برای خرید کادو بابت مهمانی خانه ی لیز که هفته ی بعد دعوت شده ایم- و من نمی توانم بیایم چون ظهر هست- رفتی و من هم سمت کتابخانه راه افتادم که دیدم آنقدر تو در چشمانت غم هست و در صدایت که این ویکند همدیگر را ندیدیم که دیدم نمیشه. خلاصه بی آنکه به تو بگویم آمدم خانه تا تو هم وقتی برگردی با دیدن من جا بخوری و خوشحال شوی و با هم در خانه باشیم. اما همینکه تو آمدی و کلی ذوق کردی و من خواستم درس بخوانم تلفنت زنگ زد که مهناز آمده پایین و قراره بیاد اندازه ی پنجره ها را برای دوختن پرده بگیره.

خلاصه رفتم کتابخانه و نزدیک دو ساعتی کمی درس خواندم تا اون رفت و من برگشتم خانه و با آمریکا حرف زدیم و برف در حال بارش هست و تو داری برای مامانت تکلیف های دانشگاهش را انجام میدی تا ایمیل کنی و من هم باید برای داود که خواسته درباره ی یک شخصیت تاریخی کمی برایش از اینترنت اطلاعات ترجمه کنم کار کنم و خلاصه امروز رفت و بنده جز همان کمتر از دو ساعت درسی نخواندم. اما خب جالبه که حالا که استارت درس خواندم تقریبا خورده از اینکه بی کار باشم عصبی میشم. این را باید به فال نیک گرفت.

تو هم که بعد از کار مامانت باید حمام بری و تا قبل از خواب کمی با هم گپ خواهیم زد و شاید برنامه ای با هم ببینیم و خلاصه آخر هفته را تمام کنیم و به سلامتی هفته ی جدید را شروع.

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

طرح واره


شبها خیلی بد می خوابم. بارها از خواب بیدار میشم طوری که وقتی ساعت ۶ میشه از شدت خستگی دیگه توان بلند شدن را ندارم. از طرف دیگه از آنجایی که این چند روز گذشته نزدیک به دوازده ساعت در کتابخانه نشسته ام و کار کرده ام شبها سردرد بدی دارم وقتی که میرسم خانه. خلاصه که تمام اینها دست به دست هم داده که خیلی روی فرم نباشم. تو از دو شب پیش همت کردی و نیم ساعتی میری پایین ورزش. من هم باید از امروز که قصد دارم زودتر کار را در کتابخانه تمام کنم و بیام خانه بروم ورزش.

تمام این داستانها را در کنار کار فشرده ی تو این روزها در شرکت گفتم اما نتیجه گیری اش اینه که خیلی راضی و خوشحالیم. قصد دارم درس خواندنم را همین طوری که استارت زده ام ادامه بدهم. مسلما کمتر فشار خواهم آورد و حتما از همین یکی دو روز آینده آلمانی و ورزش را هم بهش اضافه می کنم تا بهتر از قبل پیش بروم. بعد از اتمام لویناس باید مقاله ی تو را شروع کنم که احتمالا بینامین خواهد بود و بعد هم که کارهای MRP را دارم و با شروع ترم و سال جدید هم که باید با برگه های تصحیح شده برم سر کلاس و تازه نوبت استارت زدن مقاله ی سرمایه ی جلد اول هست که دیوید پیشاپیش بالاترین نمره را بهم داده و البته کلاس سرمایه جلد دوم و سوم را هم خواهم داشت و کلاسهای تدریس خودم در جمعه هم سر جاش هست و باید روی OGS هم کار کنم و مقاله ی نهایی درس تری هم برای تو را باید آماده کنم و ... خلاصه که هر دو کلی کار داریم. بلافاصله پس از پایان ترم هم علاوه بر کارهای کلاسها و مقالات خودمون کنفرانس MPRS در شیکاگو را داریم و البته احتمالا از ایران هم مهمان خواهیم داشت.

این داستان کلی و به قول معروف طرح واره ی اولیه ی چهار ماهه ی پیش رو. تا ببینیم بعدش چی میشه. هر چند که خود همین قبلش هم با کلی داستان می تونه همراه باشه و کلا قصه را عوض کنه.
 

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

We may or may not see each other again


با اینکه برخلاف برنامه ای که داشتیم نشد که قبل از کنسرت با هم بریم بار یا رستورانی بشینیم و چیزی بخوریم و در همان ایر کانادا بعد از ماهها فست فود گرفتیم، با اینکه تا رسیدیم خانه و خوابیدیم ساعت نزدیک یک بامداد بود، با اینکه الان که دارم می نویسم ساعت نزدیک ۷ صبحه و تو خیلی خسته در تخت خواب هنوز توان بلند شدن را نداری، با اینکه دیروز هر دو روز پرکار و شلوغی را داشتیم و امروز هم و...

اما عجب شبی بود و عجب کنسرتی. واقعا لذت بخش و واقعا دلپذیر. قبلش خبر شکستن اعتصاب غذای نسرین ستوده تو را حسابی به وجد آورده بود و در راه که بودیم ستایش برایت ایمیل زده بود که حسین- برادرش- تا دو روز دیگه میرسه سیدنی و می خواست با در جریان گذاشتن تو ما را هم سهیم و خوشحال در این خبر بکنه و کلی خبرهای خوب دیگه اما کنسرت لئونارد کوهن تمام این خبرهای خوب را تکمیل کرد و خیلی بهمون خوش گذشت.

اجرای زیبا، گروه بین المللی زبردست، سه خانمی که پشت صدا می خواندند، نور پردازی و بخصوص تواضع و اجرای خوب خودش شبی به یاد ماندنی ساخت. این مرد ۷۸ ساله چنان نزدیک به چهار ساعت اجرا کرد که من که نزدیک به نصف سن اون را دارم از خودم خجالت کشیدم. تقریبا تمام آهنگهای معروفش را در سه نوبت خواند. دو قسمت اصلی و یک قسمت هم بعد از تشویق ممتد تماشگران.

اما آنچه در همان ابتدا خیلی من را تحت تاثیر قرار داد- طوری که نه تنها تمام دیشب بلکه مدتها می تونه در سرم صدا کنه- حرف همان ابتدای کنسرت بود که گفت:
We may or may not see each other again
but I promise you that I give you whatever I have tonight

با خودم فکر کردم که این نگاه درس بزرگی به من می تونه بده که همیشه همه چیز را به تعویق می اندازم برای دفعه ی بعد. این نگاه می تونه نحوه ی زیست و فکرم را عوض کنه اگر واقعا بهش پایبند باشم. می تونه نه تنها از درون آرامتر و مصمم تر کنه من را، که حتی توان ساختن یک آینده ی کلا متفاوت را هم بهم بده اگر من هم اینگونه ببینم و اینگونه قدر زمانم را بدانم.

تو رو بهم کردی بعد چند دقیقه ای که از این حرفش گذشته بود و بهم گفتی حالت خوبه؟ گفتم نمی دانم. کلا یک طور دیگه ای بودم. تو هم با تمام خستگی روز کلا دیشب را طور دیگه ای لذت بردی.

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

لئونارد کوهن


همین الان از در رفتی بیرون تا بری سر کار. من هم بعد از نوشتن این پست میرم کتابخانه تا ادامه ی مقاله ی لویناس را که تا اینجا خیلی سخت و با جان کندن جلو رفته پیش ببرم. اصلا نمی دانم که این چیزهایی که دارم می نویسم و یادداشت برداری می کنم در طرح کلی کار به دردم می خوره یا نه. این کاری است که باید از ماهها پیش می کردم نه الان که باید همه چیز تمام میشد. جالب اینکه شب وقتی برگشتم خانه ایمیل مگان را دیدم که نوشته بود کی مقاله را تحویلش میدهم چون خودش هم کلی کار و برنامه داره و همین باعث شد دیشب تا صبح درست نتونم بخوابم و دایم خوابهای بی ربط راجع به درس و دانشگاه ببینم.

اما تو که دیروز کلی کار داشتی هم مثل من با فشار و خستگی و دیرتر از معمول آمدی خانه. دیروز صبح با آیدا قرار داشتی تا همراهش به دادگاه بروی برای کمک و ترجمه بهش. قاضی هم بهش گفته که تا دو هفته ی دیگه جوابش را میده و کلا خیلی احساس بدی نداشتید. بعد از اینکه بهم زنگ زدی که برنامه ی بعد از دادگاه که این بود که آیدا تو را تا شرکت برساند و بعد برای نهار با نسیم سه نفری نیم ساعتی را با هم باشید به واسطه ی اینکه پدر شوهرش هم آمده بود منتفی شد و بهت گفتم سر راه به شرکت توقف کن تا با هم قهوه و چایی در کرما بخوریم. من از کتابخانه آمدم و تو هم از دادگاه نیم ساعتی با هم بودیم و تو رفتی سر کار و من هم کتابخانه.

تا تو برگشته بودی خانه ساعت ۷ بود و من هم نزدیک ۹ شب آمدم. کارهایم خیلی سخت و با فشار جلو میره و تو هم این هفته را پر کار و با کلی مسئولیت باید ببری جلو چون تام و تیمش دارند در شیگاگو یک بیزنس بزرگ انجام می دهند.

اما امشب وسط این همه کار نوبت کنسرت لئونارد کوهن هست که از ماهها پیش بلیطش را برای امشب گرفته بودم. آن موقع فکر نمی کردم در این زمان اینقدر گرفتار کار باشی و من هم اینقدر کارهایم عقب افتاده باشه. به هر حال نمی خواهیم که این فکرها موجب بشه که از این کنسرت و امشب لذت نبریم. دیروز بهت گفتم یادته که چقدر با آهنگهای کوهن در ایران و حتی استرالیا لحظه هامون را لذت بخش تر می کردیم. گفتم یادته که آرزوی رفتن و دیدن چنین کنسرتهایی را داشتیم. خدا را شکر که امکانش فراهم شده و بیش از پیش هم خواهد شد. باید که در کنار قدر دانی از این امکانات در جهت زیباتر کردن زندگی و پیرامون مان بیشتر بکوشیم. بخصوص که باید من نظم و شکل درستتری به خودم بدم.

خلاصه که امشب شب I'm your man هست.

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

یکشنبه ی عزیز


بعد از مدتها در یک کلام: یک ویکند بی نظیر. هیچ کار بخصوصی نکردیم جز اینکه تو دل هم و با هم آرام و زیبا خوش باشیم و خوش بگذرانیم.

دیروز صبح قبل از اینکه من برم کتابخانه با هم رفتیم برانچ در کافه رستوارنی که اتفاقا بارها هم حرف رفتنش پیش آمده بود و نزدیک کتابفروشی بی ام وی هست اما نرفته بودیم. رفتیم اینسومنیا و یک برانچ خوب خوردیم و پیاده سمت خانه و کتابخانه راه رفتیم در هوایی سرد اما قابل تحمل. در راه در مغازه ی قابفروشی دو تا قاب کوچک گرفتیم برای خانه که یکیشون آینه ی بسیار کوچک اما در قاب زیبا و قدیمی است. دیگری هم عکس سیاه و سفیدی از تورنتو و استریت کارهایش هست متعلق به حدود صد سال پیش که استریت کار به رنگ قرمز در وسط عکس هست و چشمگیرش کرده. در راه اول با آیدین حرف زدم که داشت مقاله ی لویناسش را که تمام کرده آماده می کرد ببره برای اشر اما دچار یک تردید راجع به مفهوم دیگری شده بود که به من زنگ زد تا مطمئن شود. بعد هم با بابات در مشهد که رفته تا زمینش را بفروشه حرف زدیم که گفت خیلی وضع خرابه.

تا رسیدم کتابخانه ساعت یک شده بود و تو هم کمی کار داشتی و بعد می رفتی خانه. خلاصه تا ۶ نشستم اما کمتر یک صفحه نوشتم و جالب اینکه متوجه شدم اساسا این چیزهایی که تا حالا نوشته ام خیلی به کار مقاله ام نخواهد آمد. شاید برای تزم به درد بخوره اما نه برای الان.

از آنجایی که قرار بود با هم بریم سینما آمدم خانه و تا رفتیم سینما- که بالای بلور مارکت هست و ۱۰ دقیقه بیشتر پیاده راه نداریم از شدت شلوغی جا برای نشستن پیدا نکردیم. با اینکه دوست نداشتم برای دیدن فیلم اسپیلبرگ پول بلیط بدهم اما چون لینکلن بود دوست داشتم که ببینمش. اما جا نشد و این شد که سر از یک فیلم دیگه در آوردیم به اسم silver linings playbook که بد نبود اما جالبتر از آن این بود که بعد از دیدن این فیلم تصمیم گرفتیم برای اولین بار بلافاصله یک فیلم دیگه هم ببینیم و این شد که سر از فیلم زیبای دیگه ای در آوردیم به اسم  A Late Quartet که بازی های عالی- سیمور هافمن طبق معمول همیشه- و قصه ی خوبی داشت. خلاصه تا رسیدیم خانه و با مادر حرف زدیم و خوابیدیم ساعت نزدیک یک بامداد شده بود. اما از داخل سینما بهم قول داده بودیم که هر طور شده امروز- یکشنبه- را خیلی ریلکس کنیم.

این شد که صبح بعد از اینکه من خانه را جارو کردم و تو هم حلیمی که از شب قبل بار گذاشته بودی را آماده بعد از خوردن صبحانه دوباره رفتیم تو دل هم و من که تصمیم داشتم برم کتابخانه- چون حتی از دقیقه ی ۹۰ هم کارهایم عقب تر افتاده و خلاصه اصلا نمی خواهم راجع بهش حتی حرف بزنم- منصرف شدم و تصمیم گرفتم با اینکه تو عصر با مهناز قرار داشتی بری خانه ی خاله عفت بمانم پیش تو و از بودن کنار هم حض محض ببریم که تمام هفته را گرفتار کار و دور از هم هستیم.

خلاصه که موسیقی کلاسیک آرام با حرفهای قشنگ در یک هوای ابری و بارانی زیبا در دل هم بعد از ماهها یک ویکند رویایی را برایمان ساخت طوری که به قول تو نه تنها پر از انرژی شدیم که اصلا کوچکترین نگرانی هم در دلم بابت دیرکرد کارهایم ندارم و نداریم.

می خواهم زندگی را دریابم. درست و اساسی. در حالی که تو آرام سرت روی سینه ی من بود و نوای این موسیقی تازه کشف کرده ام از باخ Brandenburg Concerto No. 2 Andante پخش میشد یادم به لحظاتی افتاد در سالها و ماههای اول آشنایی مون که اینگونه در دل هم آرام می گرفتیم و موشیقی گوش می کردیم و خواب و بیدار با هم حرف میزدیم. یادم به این افتاد که هر چند زمانی که خاطراتت از امیدهایت بیشتر شود یعنی که پیر شده ای و هنوز بسیار بسیار راه تا آنجا داریم اما باید قدر این روزهای عمر را که لحظه می شوند دریابیم. پیش خودم فکر کردم که باید تجدید نظر کنم. باید و می کنم.

گفتم کمتر حرف میزنم. بیشتر فکر می کنم خیلی بیشتر می خوانم. گوش می کنم به موسیقی و می بینم هنر را و درونی می کنم زیبایی های پیرامون را و خودم را در معرض تابش هنر و فکر قرار می دهم. گفتم که به قول اینها  No Junk Food هم به معنی واقعی و هم به معنی روحی و ذهنی. گفتم که قدر تو را باید بسیار بیشتر بدانم و سعی می کنم که بدانم. گفتم که نمی خواهم به خودم و تو و زندگی مون بیش از این بدهکار بمانم و نخواهم ماند.

می خواهم انسان دیگری شوم. می خواهم درست زندگی کنم. می خواهم و آغاز می کنم چنان که هولدرین گفت چنان که آغاز کردی خواهی ماند. می خواهم این روز عزیز را و این لحظات بی نظیر را با ثبت در جاودانگیش تکرار کنم و می کنم. می خواهم عشقم را به تو نشان دهم. نمی ترسم و نباید که بترسم. تغییر خواهم داد که سرنوشت چنین است.
 
لحظه ای درنگ مي كنی
سكوت چشمانت را
قاب می گیرد
و دستانت
دستان و تنت سرد می شوند
نم اشكی شايد
كویر دلت را تر كند
و لختی تنها لختی شاید زمانت بياستد

به اندازه ی یک درنگ
یک خاطره محو شده در قاب سکوت
در امتداد عمیق یک بهت ناباور
و آنگاه شاید دریابی که خود لحظه شدی