چند روز پر داستان را داشتیم. جمعه هست و ساعت از یک بعد از ظهر گذشته و من که تازه تو را به تلاس رساندم و مامانت را به خانه، ماشین را در پارکینگ گذاشتم و آمده ام کرما اما زود بر می گردم چون حال و توانی ندارم و اتفاقا همین نکته هم شاید مهمترین اتفاق این چند روز گذشته بود.
دیروز تو قرار بود ظهر بری سر کار و قبلش وقت داشتیم بریم آزمایشگاه تا من آزمایش های دکتر نچرو پت را بدهم. اما ناشتا ماندن بیش از ۱۵ ساعت و تازه آخرین چیزی که خورده بودم عصر روز قبل انار بود و نه شام، عصبی و بد خوابیدن بابت داستانی که تو از خاله ات و عمو مجتبی گفتی که دایم باهات تماس گرفته بودند بابت اینکه با یک بابایی در فروشگاه خط تلفن حرف بزنی و گفتم چرا به کیارش نمی گویند که این کارها را برایشان بکند، پسرشان بی کار در خانه نشسته و تو از سر کار باید دایم این کارهای گل را بکنی و همین باعث میشه کار خودت تا ساعت ۷ می ماند و دایم دیر و خسته میایی خانه و گفتی نباید این حرف را جلوی مامانم بزنی چون درست نیست و خلاصه با دلخوری خوابیدیم. به هر حال همه ی این داستانها دست به دست هم داد و صبح هم که گفتی نباید آب بخورم و از همه مهمتر زمینه ی قبلی این داستان که سال پیش باعث بد شدن حالم شده بود حسابی نگرانم کرده بود و خلاصه باز بعد از اتمام آزمایش ها حالم بد شد و ضمن اینکه مدتی از حال رفتم و حسابی تو را نگران کرده بودم بعد از اینکه به هوش آمدم حال تهوع شدید و ... خلاصه با بی حالی و درد و سر گیجه و... تمام روز را در خانه خوابیدم و تو هم ماندی و سر کار نرفتی. البته از اول هم قرار بود بمانی اما بعد گفتی بروی چند ساعت بهتره تا کارهایت را جلو بندازی که نشد. با ریک از قبل برای حرف زدن راجع به خانه قرار داشتی و بعد از اینکه امدیم خانه و من خوابیدم و مامانت هم به کارهای خودش رسید تو رفتی سر قرارت با ریک و تا برگشتی ساعت نزدیک ۴ بود. حرفهایی که زده بودید از نظری جالب بود و حالا باید راجع به پیشنهاد ریک فکر کنیم. گفته که از بانک وام نگیرید همان وام را از من بگیرید که قصدم از خرید این خانه این بود که ماهانه پولی به حسابم واریز بشه و... حالا باید ببینیم که داستان از چه قراری خواهد شد و چقدر این پیشنهاد عملی و چقدر درسته. به نظر که بد نمیاد خصوصا اینکه امکان گرفتن وام را هم حفظ می کنیم احتمالا برای بعد و شاید برای مامانت و بابات.
پیش از شب حالم بهتر شد و خلاصه روز پر استرس و پر فشاری بود. هر بار که این اتفاق میفته به شکل کاملا قابل فهم مثل دستگاهی که ناگهان شات دان میشه خیلی بهم فشار میاد و تا مدتها طول میکشه تا بدنم دوباره به وضع و انرژی سابقش برگرده. اما به هر حال اینبار باید درس بگیرم و وقتی که نتایج آزمایشم آمد و رفتیم دکتر دیگه درست و روشمند زندگی کنم.
اما از سه شنبه بگویم که بعد از اینکه تو را رساندم سر کار با کریس قرار داشتم که از مدتی قبل خصوصا آشر پیشنهاد کرده بود که ما دو نفر بیشتر با هم در تماس فکری و کاری باشیم چون می توانیم به تقویت نظر و تزمون به یکدیگر کمک کنیم. کمی دیرتر از من رسید به کافه اسپرسو و نزدیک دو ساعتی نشستیم. بیشتر با هم آشنا شدیم بعد از چند باری که اتفاقی همدیگر را دیده بودیم و از همه بیشتر در کنفرانس رم. متوجه شدم که مقاله ی چاپ کرده داره (هر چند بیشتر بابت رزومه خوب هستند تا ارزش علمی داشته باشه اما به هر حال خودم هم در همین موقعیت هستم) اسکالرشیپ ونیر گرفته که عالیست و خلاصه قرار شد از آغاز سال نو گروه مطالعاتی آدرنو را پایه گذاری و آغاز کنیم. متون را دسته بندی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که چطور پیش برویم. به نظر که هر دو خیلی اشتیاق شروع این پروژه را داریم و از اینکه آشر هم اصرار به چنین کاری برای ما داشت خوشحال شدم چون نشان میده چقدر ما و کارهایمان را جدی گرفته.
چهارشنبه بعد از اینکه کمی برگه صحیح کردم و کمی در کرما وقت گذراندم به رزومه ی کریس که نگاه دوباره ای انداختم به هزینه های پنهان مهاجرت فکر کردم و شب موضوع را با تو مطرح. هزاران مرتبه خدا را شکر می کنم و از بخت خوش و سکه ی اقبالم شاکرم اما به هر حال باعث ناراحتی است وقتی که می بینی ارزش هایت و داشته هایت تنها به واسطه ی مهاجر بودن کمتر و یا نادیده گرفته می شود و یا خودت باور و اعتماد به اندازه و ارزش آنها نداری. گفتم که امکان اقدام برای ونیر نداشتم چون وقتی آمدیم کسی را نمی شناختیم که برایم نامه معرفی بنویسد و زمان و امکانش گذشت. بمباردیر گرفتن در سال بعد یعنی امکان گرفتن ونیر را در سال قبلش هم داشتم اگر... یاد حرف معروفی افتادم که می گفت باید دوباره گواهی نامه بگیری دوباره کتابهایی را که خوانده ای بخوانی چون باید به این زبان درباره شان بگویی و ... و اینها یعنی دوباره از اول تجربه کنی برخی چیزهایی که تجربه ی دوباره شان بی ارزش است و گونه ای شکست. مثلا همین کریس به قول خودش نه آن اندازه مطالعه داشته و نه آن اندازه تجربه و اشتیاق، نه آنقدری که باید از دنیا می داند و نه بالا و پایین بخصوصی دیده است و نه و نه و نه. درست مثل آن دربان افعانی شرکت دوست داریوش که لیسانس فیزیک از آلمان داشت و آنگلیسی هم می دانست و ... و من و ما بی توجه و بی دانش و بی فلسفه آب می خوردیم و متوجه نبودیم چون بچه ی طبقه متوسط ساکن بالای شهر بودیم و تفاوتها و ... تفاوت ها و هویت ها دیده و درک نمیشد بر اساس ارزشها که تنها بر اساس داشته های بود که طبیعی می نمود.
خلاصه حالم گرفته بود اما خوشحال بودم و هستم که از این امکانات برخورداریم. هر چند که تویی که به گفته ی همه در محیط کار از سندی و لیز و تمی و ... گرفته تا دیگران سر تری و با کمالات و تحصیلات و تجربیات بالاتر و پیچیده تر و ...
اما شب که با تو طرح موضوع کردم به خوبی آرامم کردی و مثل همیشه نکاتی را بهم متذکر شدی که نه تنها درستند که درست دیدنشان مهم است. راست می گویی که هر آنچه که خواستیم کرده ایم و همواره بهترین ها برایمان رقم خورده است و مطمئنا باید امیدوار جلو برویم و با ایمان به آنچه که بوده ایم و کرده ایم و خواسته ایم و می خواهیم و بابتش پیش می رویم. و خصوصا که راست و درست می گویی که چرا وقتی کسی مثل کریس برایش مسجل است که در آینده شغلی که می خواهد را به دست خواهد آورد من اینگونه نمی بینم و همواره نگران چیزهایی هستم که حداقل در این زمان تنها باز دارنده اند و بس. درست می گویی!
باید همیشه برای بدترین وضعیت آماده بود و امید به بهترین وضعیت داشت اما این اصل با این روحیه ی من متفاوت است و ناخودآگاه خودم را آچمز و فشل کرده ام. خلاصه که حرفهایی خوبی زدیم چهارشنبه شب اما متاسفانه پنج شنبه روز سختی را پشت سر گذاشتیم و حتی هنوز امروز فشار عصبی و استرس دیروز را داریم. البته داستان آمروز هم که نزدیک به ۱۵۰ دلار برایمان آب خورد کمی باعث شد که شاکی بشیم اما سریع ازش عبور کردیم. مامانت نکرده حتی قرصهایش را به اندازه ی زمانی که اینجاست همراه خودش بیاورد و واقعا بعد از اینکه بدون لباس مناسب، عینک و بسیاری از وسایل شخصی اش راهی اینجا شده نیاوردن قرص های تیروئید واقعا قابل توجیه نیست خصوصا اینکه از ماهها قبل بلیط و برنامه ی آمدن به اینجا برای چهار ماه را داشته. اما به هر حال تصمیم گرفته ایم که دیگر تا حد امکان کمتر بابت این چیزها و خصوصا مسائل خانواده ها خودمان را فرسوده کنیم.
اما جای شکرش باقی است که امشب یک برنامه ی ویژه داریم. بعد از اینکه بلیط اپرای la traviata را برای امشب از مدتها قبل گرفته بودم (آن موقع فکر قرار بود که مامانت دو هفته ی بعدش به سلامتی بره برای همین فکر کردم این برنامه ی خوبی خواهد شد) یک ایمیل چند شب پیش برایم آمد از اپرای تورنتو که بلیط هایتان را آپگرید کرده ایم و خلاصه از طبقه و رینگ ۵ به طبقه ارکستر (ارکسترا لول) آمده ایم که بلیطهایش بیش از ۲ برابر قیمتی است که پرداخته ام و خصوصا برای مامانت خیلی خوب خواهد بود.
فردا به سلامتی آخرین روز ماه اکتبر هست و من برگه های دانشجویانم را باید تمام کنم و تو این ویکند را به کارهای مامانت میرسی و دو تایی با هم هستید و فردا شب هم که علی و دنیا همراه با مرجان و کامران مهمانمان خواهند بود.
اکتبر رفت اما باید از اتفاق هایش خصوصا اتفاق دیروز درس بگیریم و بگیرم و بدانم که زندگی همین لحظات است که ممکن است هرگز به تو مجال بازگشتن از آن عالم گنگ و گیج دیروز را ندهد.
دیروز تو قرار بود ظهر بری سر کار و قبلش وقت داشتیم بریم آزمایشگاه تا من آزمایش های دکتر نچرو پت را بدهم. اما ناشتا ماندن بیش از ۱۵ ساعت و تازه آخرین چیزی که خورده بودم عصر روز قبل انار بود و نه شام، عصبی و بد خوابیدن بابت داستانی که تو از خاله ات و عمو مجتبی گفتی که دایم باهات تماس گرفته بودند بابت اینکه با یک بابایی در فروشگاه خط تلفن حرف بزنی و گفتم چرا به کیارش نمی گویند که این کارها را برایشان بکند، پسرشان بی کار در خانه نشسته و تو از سر کار باید دایم این کارهای گل را بکنی و همین باعث میشه کار خودت تا ساعت ۷ می ماند و دایم دیر و خسته میایی خانه و گفتی نباید این حرف را جلوی مامانم بزنی چون درست نیست و خلاصه با دلخوری خوابیدیم. به هر حال همه ی این داستانها دست به دست هم داد و صبح هم که گفتی نباید آب بخورم و از همه مهمتر زمینه ی قبلی این داستان که سال پیش باعث بد شدن حالم شده بود حسابی نگرانم کرده بود و خلاصه باز بعد از اتمام آزمایش ها حالم بد شد و ضمن اینکه مدتی از حال رفتم و حسابی تو را نگران کرده بودم بعد از اینکه به هوش آمدم حال تهوع شدید و ... خلاصه با بی حالی و درد و سر گیجه و... تمام روز را در خانه خوابیدم و تو هم ماندی و سر کار نرفتی. البته از اول هم قرار بود بمانی اما بعد گفتی بروی چند ساعت بهتره تا کارهایت را جلو بندازی که نشد. با ریک از قبل برای حرف زدن راجع به خانه قرار داشتی و بعد از اینکه امدیم خانه و من خوابیدم و مامانت هم به کارهای خودش رسید تو رفتی سر قرارت با ریک و تا برگشتی ساعت نزدیک ۴ بود. حرفهایی که زده بودید از نظری جالب بود و حالا باید راجع به پیشنهاد ریک فکر کنیم. گفته که از بانک وام نگیرید همان وام را از من بگیرید که قصدم از خرید این خانه این بود که ماهانه پولی به حسابم واریز بشه و... حالا باید ببینیم که داستان از چه قراری خواهد شد و چقدر این پیشنهاد عملی و چقدر درسته. به نظر که بد نمیاد خصوصا اینکه امکان گرفتن وام را هم حفظ می کنیم احتمالا برای بعد و شاید برای مامانت و بابات.
پیش از شب حالم بهتر شد و خلاصه روز پر استرس و پر فشاری بود. هر بار که این اتفاق میفته به شکل کاملا قابل فهم مثل دستگاهی که ناگهان شات دان میشه خیلی بهم فشار میاد و تا مدتها طول میکشه تا بدنم دوباره به وضع و انرژی سابقش برگرده. اما به هر حال اینبار باید درس بگیرم و وقتی که نتایج آزمایشم آمد و رفتیم دکتر دیگه درست و روشمند زندگی کنم.
اما از سه شنبه بگویم که بعد از اینکه تو را رساندم سر کار با کریس قرار داشتم که از مدتی قبل خصوصا آشر پیشنهاد کرده بود که ما دو نفر بیشتر با هم در تماس فکری و کاری باشیم چون می توانیم به تقویت نظر و تزمون به یکدیگر کمک کنیم. کمی دیرتر از من رسید به کافه اسپرسو و نزدیک دو ساعتی نشستیم. بیشتر با هم آشنا شدیم بعد از چند باری که اتفاقی همدیگر را دیده بودیم و از همه بیشتر در کنفرانس رم. متوجه شدم که مقاله ی چاپ کرده داره (هر چند بیشتر بابت رزومه خوب هستند تا ارزش علمی داشته باشه اما به هر حال خودم هم در همین موقعیت هستم) اسکالرشیپ ونیر گرفته که عالیست و خلاصه قرار شد از آغاز سال نو گروه مطالعاتی آدرنو را پایه گذاری و آغاز کنیم. متون را دسته بندی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که چطور پیش برویم. به نظر که هر دو خیلی اشتیاق شروع این پروژه را داریم و از اینکه آشر هم اصرار به چنین کاری برای ما داشت خوشحال شدم چون نشان میده چقدر ما و کارهایمان را جدی گرفته.
چهارشنبه بعد از اینکه کمی برگه صحیح کردم و کمی در کرما وقت گذراندم به رزومه ی کریس که نگاه دوباره ای انداختم به هزینه های پنهان مهاجرت فکر کردم و شب موضوع را با تو مطرح. هزاران مرتبه خدا را شکر می کنم و از بخت خوش و سکه ی اقبالم شاکرم اما به هر حال باعث ناراحتی است وقتی که می بینی ارزش هایت و داشته هایت تنها به واسطه ی مهاجر بودن کمتر و یا نادیده گرفته می شود و یا خودت باور و اعتماد به اندازه و ارزش آنها نداری. گفتم که امکان اقدام برای ونیر نداشتم چون وقتی آمدیم کسی را نمی شناختیم که برایم نامه معرفی بنویسد و زمان و امکانش گذشت. بمباردیر گرفتن در سال بعد یعنی امکان گرفتن ونیر را در سال قبلش هم داشتم اگر... یاد حرف معروفی افتادم که می گفت باید دوباره گواهی نامه بگیری دوباره کتابهایی را که خوانده ای بخوانی چون باید به این زبان درباره شان بگویی و ... و اینها یعنی دوباره از اول تجربه کنی برخی چیزهایی که تجربه ی دوباره شان بی ارزش است و گونه ای شکست. مثلا همین کریس به قول خودش نه آن اندازه مطالعه داشته و نه آن اندازه تجربه و اشتیاق، نه آنقدری که باید از دنیا می داند و نه بالا و پایین بخصوصی دیده است و نه و نه و نه. درست مثل آن دربان افعانی شرکت دوست داریوش که لیسانس فیزیک از آلمان داشت و آنگلیسی هم می دانست و ... و من و ما بی توجه و بی دانش و بی فلسفه آب می خوردیم و متوجه نبودیم چون بچه ی طبقه متوسط ساکن بالای شهر بودیم و تفاوتها و ... تفاوت ها و هویت ها دیده و درک نمیشد بر اساس ارزشها که تنها بر اساس داشته های بود که طبیعی می نمود.
خلاصه حالم گرفته بود اما خوشحال بودم و هستم که از این امکانات برخورداریم. هر چند که تویی که به گفته ی همه در محیط کار از سندی و لیز و تمی و ... گرفته تا دیگران سر تری و با کمالات و تحصیلات و تجربیات بالاتر و پیچیده تر و ...
اما شب که با تو طرح موضوع کردم به خوبی آرامم کردی و مثل همیشه نکاتی را بهم متذکر شدی که نه تنها درستند که درست دیدنشان مهم است. راست می گویی که هر آنچه که خواستیم کرده ایم و همواره بهترین ها برایمان رقم خورده است و مطمئنا باید امیدوار جلو برویم و با ایمان به آنچه که بوده ایم و کرده ایم و خواسته ایم و می خواهیم و بابتش پیش می رویم. و خصوصا که راست و درست می گویی که چرا وقتی کسی مثل کریس برایش مسجل است که در آینده شغلی که می خواهد را به دست خواهد آورد من اینگونه نمی بینم و همواره نگران چیزهایی هستم که حداقل در این زمان تنها باز دارنده اند و بس. درست می گویی!
باید همیشه برای بدترین وضعیت آماده بود و امید به بهترین وضعیت داشت اما این اصل با این روحیه ی من متفاوت است و ناخودآگاه خودم را آچمز و فشل کرده ام. خلاصه که حرفهایی خوبی زدیم چهارشنبه شب اما متاسفانه پنج شنبه روز سختی را پشت سر گذاشتیم و حتی هنوز امروز فشار عصبی و استرس دیروز را داریم. البته داستان آمروز هم که نزدیک به ۱۵۰ دلار برایمان آب خورد کمی باعث شد که شاکی بشیم اما سریع ازش عبور کردیم. مامانت نکرده حتی قرصهایش را به اندازه ی زمانی که اینجاست همراه خودش بیاورد و واقعا بعد از اینکه بدون لباس مناسب، عینک و بسیاری از وسایل شخصی اش راهی اینجا شده نیاوردن قرص های تیروئید واقعا قابل توجیه نیست خصوصا اینکه از ماهها قبل بلیط و برنامه ی آمدن به اینجا برای چهار ماه را داشته. اما به هر حال تصمیم گرفته ایم که دیگر تا حد امکان کمتر بابت این چیزها و خصوصا مسائل خانواده ها خودمان را فرسوده کنیم.
اما جای شکرش باقی است که امشب یک برنامه ی ویژه داریم. بعد از اینکه بلیط اپرای la traviata را برای امشب از مدتها قبل گرفته بودم (آن موقع فکر قرار بود که مامانت دو هفته ی بعدش به سلامتی بره برای همین فکر کردم این برنامه ی خوبی خواهد شد) یک ایمیل چند شب پیش برایم آمد از اپرای تورنتو که بلیط هایتان را آپگرید کرده ایم و خلاصه از طبقه و رینگ ۵ به طبقه ارکستر (ارکسترا لول) آمده ایم که بلیطهایش بیش از ۲ برابر قیمتی است که پرداخته ام و خصوصا برای مامانت خیلی خوب خواهد بود.
فردا به سلامتی آخرین روز ماه اکتبر هست و من برگه های دانشجویانم را باید تمام کنم و تو این ویکند را به کارهای مامانت میرسی و دو تایی با هم هستید و فردا شب هم که علی و دنیا همراه با مرجان و کامران مهمانمان خواهند بود.
اکتبر رفت اما باید از اتفاق هایش خصوصا اتفاق دیروز درس بگیریم و بگیرم و بدانم که زندگی همین لحظات است که ممکن است هرگز به تو مجال بازگشتن از آن عالم گنگ و گیج دیروز را ندهد.