از پنج شنبه شب که بهت گفتم احساس می کنم دچار افسردگی شده ام و نمی دانم دقیقا چه مشکلی دارم که نتیجه اش شده بی حوصلگی، علی السویه بودن راجع به همه چیز، و از همه مهمتر تلاش برای کشتن زمان در تمام طول ساعات روز و روزها، نه تنها خودم که تو را هم وارد نگرانی و دلمشغولی کرده ام.
یکشنبه هست و هوا بارانی و ابری. تو با اوکسانا رفته ای "بیگ کروت" برای خریدهای هفته و من هم که باید الان در کتابخانه مشغول و سرگرم تهیه ی لیست فصول و کتابهای دانشجویانم باشم نشسته ام خانه، بی حوصله و بی انگیزه. واقعا از وضعیت موجودم دچار ترس شده ام. کار از تهوع و حیرت و ... گذشته و حالا رسما در حال ترسم از آینده ام. می دانم که بخش عمده ای از داستان رسیدن به این سن و نرسیدن به برخی از افق هایی است که فکر می کردم باید رسیده باشم. اما از سوی دیگر نمی توانم کتمان کنم که رسیدن به آنچه که امروز هستم نیز مانند یک رویا همواره در افق های به شدت دور دست دیده میشد. حالا که رسیده ام، نه تنها انرژی مضاعفی نگرفته ام که اساسا فکر می کنم همه چیز تهی است و من کاملا بی انگیزه. می ترسم. و چقدر بسیار.
جمعه سر کار نرفتی. وسایل و کامپیوتر سندی را که پنج شنبه شب از سر کار آورده بودی خانه، جمعه صبح بردی خانه اش و تحویلش دادی تا هر دو از خانه کار کنید. من کمی در آروما وقت گذراندم و مشغول فکر و خیال برای کلاس و درسگفتارهایم شدم و عصر که تو آمدی با هم رفتیم کتابخانه ویکتوریا و برایم یکی دو کتابی که می خواستم را گرفتی و غروب هم بعد از کمی ورزش دوتایی با هم پس از مدتها رفتیم سینما برای دیدن آخرین ساخته ی به شدت متوسط و حتی ضعیف وودی آلن Cafe Society. به هر حال هر چقدر هم فیلمهایش ضعیف باشد از فضایی که می سازد می توان لذت برد.
دیروز صبح با کیارش و آنا قرار داشتیم برای رفتن به Farmer's Market بیرون شهر. اول رفتیم و صبحانه ای در درک هتل خوردیم و تا زدیم به راه ظهر شده بود. بعد از اینکه کمی دشت و منظره دیدیم و کمی در بازار تره بار Canal Road چرخیدیم برای اینکه جبران نرفتن به فضاهای سبز اطراف شهر را که امسال از آنها غافل شده بودیم را بکنم یکی دو ساعت بالاتر هم رفتیم تا به Weber's Burgers برسیم. نهاری خوردیم و کمی روی نیمکت های محوطه ی آنجا نشستیم و حرف زدیم و تا برگشتیم شهر ساعت ۶ عصر شده بود. بچه ها را رساندیم و خودمان هم حسابی خسته برگشتیم خانه.
فردا با اینکه دوشنبه هست، تعصیل رسمی است و اساسا این هفته چون سندی ونکوور هست تو قراره که بیشتر از خانه کار کنی. من هم به پیشنهاد تو که سعی داری روحیه و حالم را خوش کنی، قرار هست که صبح ها بروم کتابخانه و بعد از ظهر برای نهار بیایم پیش تو و آرام آرام خودم را به فضایی که باید نزدیک کنم. نزدیک یک ماه شده که برایم iMac خریده ای و شاید فقط دو سه مرتبه و آن هم برای جابجایی فایل ها روشنش کرده ام.
غرق در امکاناتم و شگفت که تن به فرو رفتن میدهم.
فردا شب بابت تولد مارک، قراره چند نفری برویم بیرون. اوکسانا و ریجز، من و تو به همراه سوزی و البته خود مارک. کادوی تولدی که برایش گرفته ایم یک کارت هدیه از فروشگاه بی هست که به نظر همگی مناسب ترین انتخاب آمد. در طول هفته هم جدا از مازیار و نسیم که شنبه شب برای شام دور هم خواهیم بود مهناز و نادر و آریا را برای شام به ترونی دعوت کرده ایم.
جدا داستان های خودمان، نگرانی ام بابت وضعیت مامانم زیاد شده. بعد از اینکه متوجه شدم چقدر بابت مشکل دندانهایش اذیت شده و جدا از مسائل مالی که به لطف تو و همت من تا حدی پوشش داده میشود، داستان تنهایی اش در این سن و سال و مسايلی که دارد ناراحت و نگرانم کرده. آخر ماه تو قراره که لطف کنی و چند روزی به دیدن مادر بروی تا من هم بتوانم در اولین فرصت یک سر به مامانم بزنم. دیروز صبح بعد از اینکه به این نتیجه رسیدیم که امکان مالی سفر به جایی نسبتا گرم را برای تعطیلات زمستانی نداریم، من بهت گفتم هر طور شده قصد دارم که این سفر را خصوصا برای تو که واقعا خسته و فرسوده از فشار کار می شوی فراهم کنم. آنقدر خوشحال شدی که اشک در چشمان زیبایت حلقه زد و من برای لحظاتی شرمنده ترین آدم روی زمین شدم. با اینکه احتمالا عاقلانه تر و درست تر این است که مخارج اصلی را اولویت بندی کنیم و در نتیجه جایی برای این سفر نخواهیم داشت - کمک به خانواده هایمان، مهمانداری و بدهی اجازه ی چنین تصمیمی را نمی دهد. اما می خواهم این کار را برای تشکر از تمام زحمات تو بکنم.
متاسفانه نه بابک و نه امیر علیرغم حرفهایی که زده اند و وعده هایی که خودشان داده اند، کوچکترین کمکی به مادرشان نمی کنند. از طرف دیگر آمدن مامان تو که خیلی هم باعث خوشحالی هر دوی ما می شود به هر حال برایمان خرج های پیش بینی نشده رقم میزند. اما من می خواهم که چنین سفری که در واقع یک استراحت لازم پس از چند سال کار فشرده هست را برای عشقم فراهم کنم. چرا که - همانطور که همواره گفته ام - تو تنها دلیل ادامه دادن من هستی و بس. با تو به همه چیز حتی این خمودگی و افسردگی غلبه خواهم کرد. خواهیم دید.
فردا اول هفته، اول ماه و اولین روز من است. به فروتر رفتن تن نخواهم داد.
یکشنبه هست و هوا بارانی و ابری. تو با اوکسانا رفته ای "بیگ کروت" برای خریدهای هفته و من هم که باید الان در کتابخانه مشغول و سرگرم تهیه ی لیست فصول و کتابهای دانشجویانم باشم نشسته ام خانه، بی حوصله و بی انگیزه. واقعا از وضعیت موجودم دچار ترس شده ام. کار از تهوع و حیرت و ... گذشته و حالا رسما در حال ترسم از آینده ام. می دانم که بخش عمده ای از داستان رسیدن به این سن و نرسیدن به برخی از افق هایی است که فکر می کردم باید رسیده باشم. اما از سوی دیگر نمی توانم کتمان کنم که رسیدن به آنچه که امروز هستم نیز مانند یک رویا همواره در افق های به شدت دور دست دیده میشد. حالا که رسیده ام، نه تنها انرژی مضاعفی نگرفته ام که اساسا فکر می کنم همه چیز تهی است و من کاملا بی انگیزه. می ترسم. و چقدر بسیار.
جمعه سر کار نرفتی. وسایل و کامپیوتر سندی را که پنج شنبه شب از سر کار آورده بودی خانه، جمعه صبح بردی خانه اش و تحویلش دادی تا هر دو از خانه کار کنید. من کمی در آروما وقت گذراندم و مشغول فکر و خیال برای کلاس و درسگفتارهایم شدم و عصر که تو آمدی با هم رفتیم کتابخانه ویکتوریا و برایم یکی دو کتابی که می خواستم را گرفتی و غروب هم بعد از کمی ورزش دوتایی با هم پس از مدتها رفتیم سینما برای دیدن آخرین ساخته ی به شدت متوسط و حتی ضعیف وودی آلن Cafe Society. به هر حال هر چقدر هم فیلمهایش ضعیف باشد از فضایی که می سازد می توان لذت برد.
دیروز صبح با کیارش و آنا قرار داشتیم برای رفتن به Farmer's Market بیرون شهر. اول رفتیم و صبحانه ای در درک هتل خوردیم و تا زدیم به راه ظهر شده بود. بعد از اینکه کمی دشت و منظره دیدیم و کمی در بازار تره بار Canal Road چرخیدیم برای اینکه جبران نرفتن به فضاهای سبز اطراف شهر را که امسال از آنها غافل شده بودیم را بکنم یکی دو ساعت بالاتر هم رفتیم تا به Weber's Burgers برسیم. نهاری خوردیم و کمی روی نیمکت های محوطه ی آنجا نشستیم و حرف زدیم و تا برگشتیم شهر ساعت ۶ عصر شده بود. بچه ها را رساندیم و خودمان هم حسابی خسته برگشتیم خانه.
فردا با اینکه دوشنبه هست، تعصیل رسمی است و اساسا این هفته چون سندی ونکوور هست تو قراره که بیشتر از خانه کار کنی. من هم به پیشنهاد تو که سعی داری روحیه و حالم را خوش کنی، قرار هست که صبح ها بروم کتابخانه و بعد از ظهر برای نهار بیایم پیش تو و آرام آرام خودم را به فضایی که باید نزدیک کنم. نزدیک یک ماه شده که برایم iMac خریده ای و شاید فقط دو سه مرتبه و آن هم برای جابجایی فایل ها روشنش کرده ام.
غرق در امکاناتم و شگفت که تن به فرو رفتن میدهم.
فردا شب بابت تولد مارک، قراره چند نفری برویم بیرون. اوکسانا و ریجز، من و تو به همراه سوزی و البته خود مارک. کادوی تولدی که برایش گرفته ایم یک کارت هدیه از فروشگاه بی هست که به نظر همگی مناسب ترین انتخاب آمد. در طول هفته هم جدا از مازیار و نسیم که شنبه شب برای شام دور هم خواهیم بود مهناز و نادر و آریا را برای شام به ترونی دعوت کرده ایم.
جدا داستان های خودمان، نگرانی ام بابت وضعیت مامانم زیاد شده. بعد از اینکه متوجه شدم چقدر بابت مشکل دندانهایش اذیت شده و جدا از مسائل مالی که به لطف تو و همت من تا حدی پوشش داده میشود، داستان تنهایی اش در این سن و سال و مسايلی که دارد ناراحت و نگرانم کرده. آخر ماه تو قراره که لطف کنی و چند روزی به دیدن مادر بروی تا من هم بتوانم در اولین فرصت یک سر به مامانم بزنم. دیروز صبح بعد از اینکه به این نتیجه رسیدیم که امکان مالی سفر به جایی نسبتا گرم را برای تعطیلات زمستانی نداریم، من بهت گفتم هر طور شده قصد دارم که این سفر را خصوصا برای تو که واقعا خسته و فرسوده از فشار کار می شوی فراهم کنم. آنقدر خوشحال شدی که اشک در چشمان زیبایت حلقه زد و من برای لحظاتی شرمنده ترین آدم روی زمین شدم. با اینکه احتمالا عاقلانه تر و درست تر این است که مخارج اصلی را اولویت بندی کنیم و در نتیجه جایی برای این سفر نخواهیم داشت - کمک به خانواده هایمان، مهمانداری و بدهی اجازه ی چنین تصمیمی را نمی دهد. اما می خواهم این کار را برای تشکر از تمام زحمات تو بکنم.
متاسفانه نه بابک و نه امیر علیرغم حرفهایی که زده اند و وعده هایی که خودشان داده اند، کوچکترین کمکی به مادرشان نمی کنند. از طرف دیگر آمدن مامان تو که خیلی هم باعث خوشحالی هر دوی ما می شود به هر حال برایمان خرج های پیش بینی نشده رقم میزند. اما من می خواهم که چنین سفری که در واقع یک استراحت لازم پس از چند سال کار فشرده هست را برای عشقم فراهم کنم. چرا که - همانطور که همواره گفته ام - تو تنها دلیل ادامه دادن من هستی و بس. با تو به همه چیز حتی این خمودگی و افسردگی غلبه خواهم کرد. خواهیم دید.
فردا اول هفته، اول ماه و اولین روز من است. به فروتر رفتن تن نخواهم داد.