۱۳۹۵ مرداد ۱۰, یکشنبه

به فروتر رفتن تن نخواهم داد

از پنج شنبه شب که بهت گفتم احساس می کنم دچار افسردگی شده ام و نمی دانم دقیقا چه مشکلی دارم که نتیجه اش شده بی حوصلگی، علی السویه بودن راجع به همه چیز، و از همه مهمتر تلاش برای کشتن زمان در تمام طول ساعات روز و روزها، نه تنها خودم که تو را هم وارد نگرانی و دلمشغولی کرده ام.

یکشنبه هست و هوا بارانی و ابری. تو با اوکسانا رفته ای "بیگ کروت" برای خریدهای هفته و من هم که باید الان در کتابخانه مشغول و سرگرم تهیه ی لیست فصول و کتابهای دانشجویانم باشم نشسته ام خانه، بی حوصله و بی انگیزه. واقعا از وضعیت موجودم دچار ترس شده ام. کار از تهوع و حیرت و ... گذشته و حالا رسما در حال ترسم از آینده ام. می دانم که بخش عمده ای از داستان رسیدن به این سن و نرسیدن به برخی از افق هایی است که فکر می کردم باید رسیده باشم. اما از سوی دیگر نمی توانم کتمان کنم که رسیدن به آنچه که امروز هستم نیز مانند یک رویا همواره در افق های به شدت دور دست دیده میشد. حالا که رسیده ام، نه تنها انرژی مضاعفی نگرفته ام که اساسا فکر می کنم همه چیز تهی است و من کاملا بی انگیزه. می ترسم. و چقدر بسیار.

جمعه سر کار نرفتی. وسایل و کامپیوتر سندی را که پنج شنبه شب از سر کار آورده بودی خانه، جمعه صبح بردی خانه اش و تحویلش دادی تا هر دو از خانه کار کنید. من کمی در آروما وقت گذراندم و مشغول فکر و خیال برای کلاس و درسگفتارهایم شدم و عصر که تو آمدی با هم رفتیم کتابخانه ویکتوریا و برایم یکی دو کتابی که می خواستم را گرفتی و غروب هم بعد از کمی ورزش دوتایی با هم پس از مدتها رفتیم سینما برای دیدن آخرین ساخته ی به شدت متوسط و حتی ضعیف وودی آلن Cafe Society. به هر حال هر چقدر هم فیلمهایش ضعیف باشد از فضایی که می سازد می توان لذت برد.

دیروز صبح با کیارش و آنا قرار داشتیم برای رفتن به Farmer's Market بیرون شهر. اول رفتیم و صبحانه ای در درک هتل خوردیم و تا زدیم به راه ظهر شده بود. بعد از اینکه کمی دشت و منظره دیدیم و کمی در بازار تره بار Canal Road چرخیدیم برای اینکه جبران نرفتن به فضاهای سبز اطراف شهر را که امسال از آنها غافل شده بودیم را بکنم یکی دو ساعت بالاتر هم رفتیم تا به Weber's Burgers برسیم. نهاری خوردیم و کمی روی نیمکت های محوطه ی آنجا نشستیم و حرف زدیم و تا برگشتیم شهر ساعت ۶ عصر شده بود. بچه ها را رساندیم و خودمان هم حسابی خسته برگشتیم خانه.

فردا با اینکه دوشنبه هست، تعصیل رسمی است و اساسا این هفته چون سندی ونکوور هست تو قراره که بیشتر از خانه کار کنی. من هم به پیشنهاد تو که سعی داری روحیه و حالم را خوش کنی، قرار هست که صبح ها بروم کتابخانه و بعد از ظهر برای نهار بیایم پیش تو و آرام آرام خودم را به فضایی که باید نزدیک کنم. نزدیک یک ماه شده که برایم iMac خریده ای و شاید فقط دو سه مرتبه و آن هم برای جابجایی فایل ها روشنش کرده ام.

غرق در امکاناتم و شگفت که تن به فرو رفتن میدهم.

فردا شب بابت تولد مارک، قراره چند نفری برویم بیرون. اوکسانا و ریجز، من و تو به همراه سوزی و البته خود مارک. کادوی تولدی که برایش گرفته ایم یک کارت هدیه از فروشگاه بی هست که به نظر همگی مناسب ترین انتخاب آمد. در طول هفته هم جدا از مازیار و نسیم که شنبه شب برای شام دور هم خواهیم بود مهناز و نادر و آریا را برای شام به ترونی دعوت کرده ایم.

جدا داستان های خودمان، نگرانی ام بابت وضعیت مامانم زیاد شده. بعد از اینکه متوجه شدم چقدر بابت مشکل دندانهایش اذیت شده و جدا از مسائل مالی که به لطف تو و همت من تا حدی پوشش داده میشود، داستان تنهایی اش در این سن و سال و مسايلی که دارد ناراحت و نگرانم کرده. آخر ماه تو قراره که لطف کنی و چند روزی به دیدن مادر بروی تا من هم بتوانم در اولین فرصت یک سر به مامانم بزنم. دیروز صبح بعد از اینکه به این نتیجه رسیدیم که امکان مالی سفر به جایی نسبتا گرم را برای تعطیلات زمستانی نداریم، من بهت گفتم هر طور شده قصد دارم که این سفر را خصوصا برای تو که واقعا خسته و فرسوده از فشار کار می شوی فراهم کنم. آنقدر خوشحال شدی که اشک در چشمان زیبایت حلقه زد و من برای لحظاتی شرمنده ترین آدم روی زمین شدم. با اینکه احتمالا عاقلانه تر و درست تر این است که مخارج اصلی را اولویت بندی کنیم و در نتیجه جایی برای این سفر نخواهیم داشت - کمک به خانواده هایمان، مهمانداری و بدهی اجازه ی چنین تصمیمی را نمی دهد. اما می خواهم این کار را برای تشکر از تمام زحمات تو بکنم.

متاسفانه نه بابک و نه امیر علیرغم حرفهایی که زده اند و وعده هایی که خودشان داده اند،‌ کوچکترین کمکی به مادرشان نمی کنند. از طرف دیگر آمدن مامان تو که خیلی هم باعث خوشحالی هر دوی ما می شود به هر حال برایمان خرج های پیش بینی نشده رقم میزند. اما من می خواهم که چنین سفری که در واقع یک استراحت لازم پس از چند سال کار فشرده هست را برای عشقم فراهم کنم. چرا که - همانطور که همواره گفته ام - تو تنها دلیل ادامه دادن من هستی و بس. با تو به همه چیز حتی این خمودگی و افسردگی غلبه خواهم کرد. خواهیم دید.

فردا اول هفته، اول ماه و اولین روز من است. به فروتر رفتن تن نخواهم داد.  

۱۳۹۵ مرداد ۶, چهارشنبه

کار مشترک با کریس

دیروز بعد از اینکه در اواخر جلسه ی آدورنوخوانی با کریس طرحم برای کار کردن و چاپ Adorno's Dictionary را بهش گفتم جدای از چند بار تشکر از اینکه او را هم در جریان گذاشته ام و دعوت به کار کرده ام، قرار شد از همین حالا استارت کار را بزنیم. قرار شد لیستی از مفاهیم را آماده کنیم و همزمان شروع به نوشتن کنیم. ضمن اینکه باید راجع به آدمهایی که قصد داریم برای نوشتن یک یا چند مفهوم دعوت به همکاری کنیم، از حالا فکر کنیم. به نظر دوست خوب و خصوصا همکار بهتری می آید. یکی از بهترین قسمت های داستان جدا از نگاه نسبتا نزدیکمان به کارهای آدورنو علاقه و اشتراک نسبی نگاه و سلیقه مان درباره ی سینما و تائتر است که باعث میشه حرف های جالبی در حین تلاش برای تفسیر کارهای آدورنوداشته باشیم.

دیروز بعد از اینکه تو را رساندم و ماشین را خانه گذاشتم، پیاده رفتم کافه ای که با کریس قرار داشتم و تا ساعت یک با هم نشستیم و خصوصا آخر کار که از ایده ام راجع به دیکشنری آدورنو گفتم خیلی با انرژی جلسه را تمام کردیم. از آنجا برای چک آپ شش ماه راهی دندانپزشک شدم که بابت محلولی که در انتهای کار بهم داد تا آخر شب حال تهوع داشتم و یا حداقل حس می کردم که این حال را دارم. از داندانپزشکی رفتم بانک تا برای مامانم به حساب بابک پول بفرستم. با توجه به داستان دندانپزشکی اش باید پول جداگانه ای از ماهانه اش می فرستادم. ۱۷۵۰ دلار آمریکا با احتساب کارمزد بانکی و... نزدیک ۲۴۰۰ دلار ما شد. تمام پولی که داشتم بعلاوه بخشی از پولی که باید به اعلاء پس بدهم را فرستادم و بدهی روی بدهی! اما چاره ای نیست و به قول تو خدا را هزار مرتبه شکر که امکان کمک کردن داریم و گرنه از نظر روحی به شدت داغون میشدم.

تا با حال دل بهم خوردگی برگشتم خانه ساعت ۴ شده بود و تو هم که روزهای سخت و اعصاب خرد کنی را داری با رفتن سندی ساعت ۵ عصر با پائولا رفتید کافه ای نشستید و تا تو کمی به درد و دل پائولا از کار و اخلاق غیر قابل تحمل سندی گوش بدی - جالب اینکه تو بیشتر از همه با این مشکل مواجه هستی - و بعد از اینکه برگشتی خانه تا آخر شب هیچ کار بخصوصی نکردیم. من که حالم خیلی خوش نبود و تو هم خیلی خسته بودی. با این احوال و با اینکه هیچ کار بخصوصی نکردیم تا خوابیدیم هم ساعت نزدیک ۱۲ شده بود.

الان بعد از اینکه تو را تا تلاس رساندم به آروما آمده ام و بعد از نوشتن این پست میروم ویکتوریا تا کار روی Kit Reader درسم را آغاز کنم که قرار بوده هفته ی پیش تحول دهم و احتمالا دو هفته ای دیگه تمام میشه. تو هم این سه روز را که به سلامتی تحمل کنی هفته ی بعد را خواهی داشت که جدا از دوشنبه اول آگست که تعطیل هست در کل هفته سندی نیست و از این نظر کمی کار و فضای تلاس راحتتر خواهد بود. نزدیک دو هفته ای هست که خاله فریبا و همسرش نجمی برای دیدن عزیز رفته اند ایران و تقریبا هر روز همگی آنجا دور هم هستند و فرستادن عکسها تو را خیلی سر حال میاره.
 

۱۳۹۵ مرداد ۴, دوشنبه

تجربه ی اولین کار کامل آدورنو

دوشنبه شب در حال گوش کردن به سخنرانی برنی سندرز در مجمع عمومی حزب دموکرات هستیم که قراره از هیلاری حمایت کنه. با اینکه روز پر کاری داشتیم و خصوصا تو با اخلاق و غرولند این روزهای سندی حسابی کلافه شده ای اما از عصر به بعد در کنار هم خیلی ساعات خوبی را داریم درست مثل تمام ویکند که آرام و خوش در کنار هم گذراندیم. ورزش، فیلم، کمی درس و کمی کارهای شخصی و خانه، و از همه مهمتر در دل و جان هم بودن. شنبه که تو با اوکسانا رفتی خرید مایحتاج خانه و من هم در آروما کمی درس خواندم و عصر هم با هم رفتیم ماساژ که خیلی خوب و آرامش بخش بود. یکشنبه هم صبح پس از مدتها با هم رفتیم برانچ در درک هتل خوردیم و از آنجا تو مرا به ربارتس رساندی و خودت هم آمدی خانه تا کمی به کارهای خودت و تهیه ی غذاهای اول هفته برسی. یک دسر عالی و کم شکر درست کردی با خرما و پودر کاکائو و سسمی که حسابی دلبری می کنه. شب با هم فیلم Network را از سیدنی لومت دیدیم و البته با داستانی که عمو اعلاء درباره ی علیرضا عرب بهم گفت - که بعد از سالها زندگی مشترک از قرار همسرش یک دفعه گذاشته و رفته- آخر شب گذشت و خیلی برایش ناراحت شدیم. اما چیزی که خیلی ناراحتم و ناراحتمان کرد، عکس هایی بود که مامانم از صورت و گردنش فرستاده بود که بابت جراحی دندان هایش کاملا کبود و ورم کرده بود. از اینکه چنین مسیری را تنها بروی و برگردی پس از چنین جراحی و کار سنگینی که کرده ای، با توجه به اینکه پسرت کمی آن سوتر زندگی می کنه و اساسا هیچ به روی مبارکش نمیاره، خیلی ناراحت کننده است.

اما امروز، بعد از اینکه تو را رساندم به تلاس و خودم رفتم ویکتوریا، پس از مدتها یک ضرب نشستم پای متن خوانی و برای اولین با تمام کردن یک کتاب از آدورنو Cover to Cover با حاشیه نویسی، خلاصه نویسی و یادداشت برداری را تجربه کردم. حس خوبی است. اتفاقی که باید سالها پیش می افتاد اما همین که بلاخره شد،‌ جای خوشحالی داره. برای همین تو که از سر کار بهم زنگ زدی که قصد داری سر وقت بیایی خانه گفتم که بیا تا با هم برویم ال کترین و رفتیم. کمتر از دو ساعتی آنجا بودیم و تو از کار گفتی و من از روزم و عصر خوبی را در Patio ال کترین داشتیم و تا برگشتیم خانه ساعت نزدیک ۸ بود و آفتاب در حال غروب. همتی کردیم و هر دو رفتیم پایین کمی ورزش و حالا هم مشغول دیدن CNN هستیم و باید زودتر هم برویم و بخوابیم که فردا صبح تو کلی کار در تلاس داری و من هم با کریس ساعت ۱۰ قرار دارم.   

۱۳۹۵ مرداد ۲, شنبه

غافلگیری

زندگی شاید اگر نه همیشه، اما اکثرا، اینجوری است. دیروز بعد از پستی که گذاشتم و گفتم که بابت کار بی مناسبت تو که فشار و بی نظمی اش بیش از هر کسی اول به خودت و بعد به زندگی مان می آید و خصوصا باعث دلتنگی و کمبود حضور تو در خانه می شود، رفتم ویکتوریا. تمام روز را هر دو سردرد داشتیم و خصوصا صبح سختی را پیش سر گذاشتیم. من که کاملا بعید می دانستم چنین شنبه صبح - الان - روی فرم باشم و حال و حوصله ی مناسبی داشته باشم. هنوز سه ساعت از رساندن تو به تلاس نگذشته بود که بهم تکست زدی که اگر هنوز نهار نخورده ام، داری میرسی خانه و نهار را با هم خانه بخوریم. تعجب کردم که پس چطور شد که از آن صبح کاملا متفاوت به این بعد از ظهر رسیدیم که گفتی سندی وقت دکتر داشت و بهش گفتم که از آنجا هم برو خانه و کارهایت را از خانه انجام بده. خلاصه که هر قرار شد که از خانه کار کنید.

نهار را با هم و در خانه خوردیم، چیزی که اصلا انتظارش را نداشتم و این با هم بودن بعد از مدتی آن هم به این شکل برنامه ریزی نشده خیلی بهمون چسبید. زندگی همین است دیگر. آنچه که انتظارش را نداری همواره آماده ی غافلگیر کردن توست. امیدوارم که این غافلگیری ها برای همه مان به خوب و نیک باشد.

عصر تو کمی استراحت کردی و کار و من هم کمی درس خواندم و ورزش کردم و شب هم با هم فیلمی از سینمای ترکیه دیدیم به اسم اسب وحشی - Mustang- که بد نبود. البته تو بیشتر خوشت آمد و شاید هم من بابت حالی که صبح داشتیم و ناراحتی از وضعیت کاری تو خیلی حس فیلم دیدن نداشتم. اما به هر حال فیلمی بود که به دیدنش می ارزید.

البته تمام عصر دیروز تحت تاثیر خبر تیراندازی و کشته کشتار در مونیخ بودیم که طبیعتا از گمانه زنی های این روزها سرشار بود. حالا معلوم شده که مهاجم یک جوان ایرانی-آلمانی بوده و احتمالا ارتباطی با کشتارهای اخیر نداشته. اما به هر حال از شاهد عینی که با CNN تماس گرفت و گفت که خودش یک زن مسلمان هست و دیده که مهاجمان با نقاب سیاه شعار اسلامی می دادند بگیر و موج تحلیل های آبکی تا اخبار دقیق تر، چیزی که قلب هر انسانی را به درد می آورد این سبعیت و درندگی انسان قرن بیست و یکمی است.

اما امروز شنبه! ساعت ۱۰ و نیم هست و من که به تو گفتم که با کریس قرار دارم، در آروما هستم. البته قرار داشتیم اما قرارمان را به سه شنبه تغییر دادیم. به تو گفتم قرار دارم تا تو با خیال راحت بروی و به کارهایت برسی. با اوکی قرار داری برای خرید هفته در دنفورد و بعد از آنجا هم نهاری خواهید خورد و او را می رسانی. عصر وقت در چهارفصل داریم و برای همین قرار شد که نهارمان را جداگانه بخوریم که دیر نشود. شب احتمالا فیلمی از تئو آنجلوپولوس ببینیم و فردا هم ادامه ی مقاله ی آدورنو و کمی ورزش و ... امیدوارم که بتوانم تا دوشنبه این کتاب آدورنو را تمام کنم که به هر حال برای خودم رکوردی خواهد بود.
  

۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه

Revanche

تو را که به تلاس رساندم و برگشتنی بنزین زدم و ماشین را خانه گذاشتم، آمده ام آروما چای بگیرم و بروم ویکتوریا. ساعت ده و ۳۳ دقیقه هست و تا اینجای کار "های لایت" روزم هم همین چای است!

پریشب که زینا از زیر کارش در رفته بود تو مانده بودی تا کارهای "فول مانتی" را بکنی و نزدیک ۸ شب آمدی خانه. دیشب اما ساعت ۹ آمدی و قرار بود امروز ظهر بروی سر کار. من هم با اینکه دیروز در کتابخانه کار نکردم و حسابی از کارهایم عقب هستم  اما وقتی گفتی امروز حدود ظهر میروی سر کار، شکایتی نکردم و گفتم با اینکه امروز هم قاعدتا دیر به کتابخانه خواهم رفت اما از آنجایی که حسابی کم دارم تو را، صبح با هم خواهیم بود. صبح که شد البته داستان - طبق معمول - دیگر گونه شد و تو گفتی سندی داره میره شرکت و باید الان بروم. خب!‌ این هم داستان زندگی ما شده. بی نظمی و بی سروشکل بودن زندگی سندی به زندگی ما هم مدتهاست که سرایت کرده، چه تو بخواهی قبول کنی و چه نه، چه خوشمان بیاید و چه نه.

من هم که نزده می رقصم، تمام روز تنها می نشینم منتظر عصر که تو بیایی و چند ساعتی با هم باشیم، به اشتباه تمام برنامه و روزم را تحت تاثیر این شیوه ی کاری تو قرار داده ام و حاصلش شده اینی که هست و نارضایتی از همه چیزم. البته خطای اصلی بیش از هر کسی از خودم هست اما به هر حال شیوه ی کار و زندگی و درسم باعث شده که تمام روز تنها بشینم منتظر همان چند ساعتی که قرار بود نظم پیدا کند و برایش برنامه ریزی کنیم. مسلما وقتی ساعت ۸ و ۹ شب میایی خانه، تا چیزکی بخوریم ساعت ۱۰ شده و تو پیشاپیش خوابی. اگر هم بخواهیم کمی با هم بنشینیم ساعت نزدیک ۱۲ شده و دوباره فردا دیر بیدار شدن تعجیل در انجام کارهای صبح که تا پیش از ۹ رسیده باشی سر کار و ... خلاصه که با این وضعیت ما نه شب و نه صبح به قول اینها quality time با هم نداریم. تو خسته از کلی کار و فشار حاشیه ی کار به خانه میایی و من هم تمام روز منتظر و بعد از دیدن این وضعیت سرخورده به امید فردا و فرداها و در واقع از دست دادن اصل زندگی! 

دیروز بعد از مدتها بلاخره مامانم لطف کرد و گوشی تلفنش را به کسی نشان داده بود - مدیر ساختمان که چند بار هم به مامانم که تکست زدم گفتم به او و یا هر کسی که آیفون داره نشان بده چون مطمئن بودم که دستش به چیزی خورده و گوشی اش زنگ نمی خورد - بهم زنگ زد. بیش از ۱۰ بار برایش پیغام گذاشته بودم چون می دانستم دکتر دندانپزشک و عمومی و ... باید برود و قرار بود بابت هزینه هایشان با هم هماهنگ کنیم. گفت که بلاخره در یکی از شهرهای اطراف دکتر خوبی پیدا کرده و رفته یک روزه سه تا از دندان هایش را جراحی کرده و کشیده. تنها توی این سن و سال، سه پسر داره که اون دوتا تکلیفشون مشخصه و من هم از راه دور تنها با تلفن جز اندکی کمک خرج کاری نمی کنم برایش. قرار شد که هزینه ی دقیق ادامه ی کار را از دکتر بپرسه و بهم بگه. با اینکه کلی بدهی اوسپ داریم و پس انداز زیر صفر و ... اما فقط من را دارد و نباید و نمی توانم پا پس بکشم.

 یکی دو روز هست که در ویکتوریا درگیر سر و صدای ریک هستم که سر و کله اش آنجا پیدا میشه پیش از ظهرها تا به قول خودش منبع برای مقاله اش پیدا کنه. آنقدر سر و صدا می کنه و یک دقعه مثل دیوانه ها توی کتابخانه میزنه زیر خنده و آنقدر صداهایی با منشاء انسانی و غیرانسانی از خودش ساطع می کنه که نه تنها همه نگاهش می کنند و ازش فاصله می گیرند که عملا کار کردن مرا هم منتفی کرده.

دیروز بعد از ظهر که برگشتم خانه و منتظر تو بودم که حدود ۶ بیایی و گفتی که فعلا درگیر کاری و نمی توانی بیایی. فیلمی دیدم به اسم Revanche از سینمای اتریش. فیلم بدی نبود، شاید هم با توجه به وضعیت همیشه منتظر من هیچ فیلمی در چنین شرایطی که منتظر آمدن "سر وقت" تو به خانه هستم، بد نباشد!
 

۱۳۹۵ تیر ۳۰, چهارشنبه

Dystopia

عجب صبح برزخی را پشت سر گذاشتیم. الان در آروما هستم و با اینکه ساعت ۱۱ خانه برگشتم اما تا همین الان که ساعت نزدیک یک بعد از ظهر هست حال و حوصله ی رفتن به کتابخانه و درس خواندن نداشتم. صبح داشتم صبحانه را درست می کردم و تو هم نهار سندی را که انگشتت را روی تخته ی آشپزخانه چنان بد بریدی که کار به اورژانس - البته با اصرار و خواهش من - کشید. در حال خرد کردن کیل برای نهار سندی بودی که کارد از روی ناخن تا پایین را برید و وضعیت بدی بود. با اینکه باند پیچی کردیم و صبحانه خوردی و اصرار داشتی که حالا که خونریزی بند آمده یک راست میروی سر کار و اگر تا ظهر دردش بهتر نشد میروی کلینیک،‌ توی کت من نرفت و قرار شد برویم سر راه اورژانس یکی از بیمارستان های در مسیر. اتفاقا برخلاف انتظار خیلی هم کارمون طول نکشید. دکتر گفت که خیلی عمیق بریده و باید بخیه بخوره - البته بجای بخیه چسب مخصوص میزنند. خلاصه که صبحی شد!

از مهربانی تو همین بس که با وجود درد و بی قراری که داشتی. سعی می کردی به روی خودت نیاوری و مرا نگران نکنی. اما کاملا مشخص بود که چه حالی داری.

 خدا را شکر که بخیر گذشت و بدتر از این نشد. الان هم سر کار هستی و من هم بی حوصله اینجا نشسته ام. یک چای گرفته ام و بعد از این پست میروم کتابخانه ی ویکتوریا تا کمی آدورنو خوانی کنم. کاری که باید تا امروز بارها تمام میشد و هنوز به جایی نرسانده ام.

دوشنبه درست بعد از نوشتن آخرین یادداشت اینجا و در حالی که داشتم آماده میشدم که بروم کتابخانه و سر کارم، تو بهم زنگ زدی و گفتی که خیلی دلشوره داری و خیلی نگران من هستی و ... و خلاصه تحت تاثیر داستانهای این روزها و بیرحمی عالم گیر حسابی بی قرار بودی. گفتی و از من خواستی که اگر ممکنه بجای کتابخانه بروم خانه و آنجا درس بخوانم. با اینکه می دانستم که عملا درس خواندنی در کار نخواهد بود اما بخاطر آرامش تو رفتم خانه. دوشنبه و سه شنبه خانه ماندم و طبق انتظار درسی نخواندم. البته کار مفیدی که انجام دادم set up کردن iMac بود که تو اسم Maxi بهش دادی. در همین گیر و دار بود که کلی از عکسهای دوره ی استرالیا و سفر پاریس و استکهلم را دیدم و برای تو هم سر کار ایمیل کردم تا کمی یاد گذشته ها را بکنی.

این چند روز، خصوصا دیروز، سندی حسابی روی اعصاب همه و خصوصا تو راه میرود. از قرار پلاستیکی داره دورش میزنه و می خواد جوابش کنه و این بابا هم به شدت عصبی شده و گیرهای بیجا و بی مورد میده. خلاصه که فضای کاری در تلاس حسابی بهم ریحته و تو فعلا دلخوش نیمه ی ماه آگست هستی که سندی دو هفته ای تعطیلات میره و کمی از دستش راحتی.

دیشب با هم فیلم The Lobster را دیدیم. تو از نیمه ی دوم فیلم خیلی باهاش ارتباط برقرار نکردی و روی مبل خوابت برد. اما من علیرغم خشونت و غیرمانوس بودن فیلم، هم از ایده و هم از خود فیلم خوشم آمد. داستانی با مواجهه ای متفاوت به عشق که در Dystopia ای رخ میدهد که در چشم اندازی نه چندان دور ماست. چشم اندازی که اتفاقا بنیادش همینجا و هم اکنون در جامعه و وضعیت انسانی ما به شدت موجود است.

می دانم که گفتنش از کلیشه هم گذشته اما دوست دارم به خودم این خط قرمز را یادآوری کنم که قرارمان شروع من بود از همین ماه و از آغاز ۴۲ سالگی. فردا اولین بیست و یکم خواهد بود و من از همین اولین ۲۱ به رعایت اصولی که قولش را به تو داده ام پایبندی خود را آغاز می کنم.
 

۱۳۹۵ تیر ۲۸, دوشنبه

It's a Wild World

عجب دنیای بی رحمی شده! شاید هم همیشه چنین بوده و امروزه بیشتر! به هر حال از پنج شنبه ی پیش که روز باستیل و نماد انقلاب فرانسه با همان سه شعار معروفش بود تا امروز که دوشنبه صبح گرم و دم کرده ی هجدهم جولای هست کلی آدم در گوشه و کنار دنیا به اسم گشودن شریعت، نقاب در خاک کشیده اند. از پنج شنبه که یک کامیون در نیس فرانسه بیش از ۲۰۰ نفر را زخمی و ۸۴ نفر را کشت تا بمبگذاری در بغداد که بیش از ۲۸۰ نفر را از بین برد تا چند درگیری در آمریکا و کشته شدن چندین پلیس و چندین سیاه پوست تا کودتای نافرجام در ترکیه که قطعا منجر به فضای امنیتی تر خواهد شد تا گزارش از ناکامی های اقتصادی در ایران و... تا امروز که روز Convection جمهوری خواهان است و پرده برداری از بزرگترین دستاورد سیاسی در قرن ۲۱ به عنوان نامزد حزبشان، همه و همه نوید تاریکی بیشتر در آینده را خواهد داد.

اما در این حاشیه ی دنیا، من و تو این چند روز را پر کار و بیکار گذراندیم. تو که پنج شنبه شب تا حدود ۱۲ و نیم شب درگیر کارهای تلاس بودی و جلسه ی اضطراری که بابت افزایش قیمتها پیش آمده بود و تمام جمعه را به شدت مشغول کار در تلاس بودی و تا رسیدی خانه ساعت نزدیک ۸ شب بود. شنبه و یکشنبه اما با تحسین من و همت کم نظیر خودت مثل تمام هفته ی گذشته به کلاس های ورزش و یوگا رفتی. هر دو روز صبح از خانه رفتی تا به کلاس هایت برسی و این پشتکارت باعث انگیزه و روحیه در من هم شده است. شنبه بعد از کلاس برای خرید به دانفورد رفتی و تا برگشتی ساعت نزدیک ۳ بعد از ظهر بود. من هم به آروما آمده بودم و متفرقه خوانی می کردم تا تو بعد از رفتن به خانه آمدی پیش من و با هم رفتیم فروشگاه بی تا برایت عطری را که در سفر به نیویورک در فرودگاه بابت نامشخص بودن حجمش مجبور به دور انداختن شدی بخرم. شب هم برای شام با برایان - استاد صداگذاری کالج هامبرت که برای آیدین یک دوره کلاس در ایران برگزار کرد و تمام کارهای سفرش مثل ویزا و... را تو برایش انجام داده بودی و اتفاقا در ایران هم یکی دوباری همدیگر را دیده بودید - به همراه همسرش لورا در رستوران شهرزاد قرار داشتیم. به عنوان تشکر هم بابت پیگیری هایت و هم بابت چندباری که با جهان سه نفری رفته بودید رستوران،‌ مهمانمان کرد. شب بدی نبود کمی از آینده ی کاری در کالج خبردار شدم که اوضاعش از دانشگاه هم شاید بدتر باشد و کمی هم راجع به موسیقی با هم حرف زدیم. تو و لورا هم که در کلینیک ماساژ و فیزیوتراپی کار می کند راجع به ورزش و تغذیه و ... بیشتر حرف زدید. پیاده رفته بودیم و پیاده برگشتیم و از قدم زنی آخر شب بسیار لذت بردیم.

دیروز یکشنبه بلاخره بعد از ۱۰ روز که از خرید کادوی تولدم - یک iMac جدید که تازه دیروزمتوجه شدم چه هزینه ای بابتش پرداخت کرده ای - روشن کردیم. چند باری هم در طول روز بابت عذاب وجدانی که داشتم و دارم گفتم که خیلی کادوی عالی و خوبی است اما بابت کارهای دانشگاهی و در سطحی که من و تو با کامپیوتر درگیریم، این مبلغ به شدت زیاد است. اما متوجه شدم با تکرارش دارم تو را ناراحت می کنم. خلاصه که دیروز من خیلی درگیر جابجایی فایل ها روی کامپیوتر خانگیمان بودم و تو هم بعد از کلاس یوگا که با اوکسانا پیش از ظهر داشتی، تمام روز را درگیر کارهای آشپزخانه و درست کردن بخشی از غذای هفته و نان مخصوص خودمان و ... بودی. آخر شب، با هم فیلمی دیدیم و تا خوابیدیم ساعت نزدیک ۱۲ بود. امروز صبح هم تو آزمایش خون داشتی و باید پیش از ۹ سر کار میرسیدی. بنا براین صبح زود بیدار شدیم تا به کارهایمان برسیم.

از این هفته باید به شدت بابت عملی شدن تمام کارهای عقب افتاده در طول بیش از یک سال گذشته و تمام اهمال هایی که کرده ام به دقت گام بردارم و وقتم را بیش از این هدر ندهم. می دانم که خصوصا سال آینده در همین ایام - اگر باشم و تغییری ایجاد نکرده باشم - چه حالی خواهم داشت. امیدوارم که بهتر از آنچه که پیش بینی می کنم بتوانم بار زندگی را به دوش بکشم تا کمی جبران مافات کرده باشم به تو که تمام بار زندگیمان را بر شانه های زیبایت تحمل می کنی.

۱۳۹۵ تیر ۲۴, پنجشنبه

انقلاب در انقلاب

امروز چهاردهم ژوئیه روز باستیل نماد سمبولیک پیروزی انقلاب فرانسه و روز ملی این کشور، برای من نماد مناسبی شد بابت تغییر شیوه ی زیستن و آغاز دوره ی تازه ی زندگیمان. تصمیمی که از مدتها قبل آغازش به تاخیر افتاده بود.

برای ما هم چهاردهم جولای یاد آور روزی خاص و نشان دوره ای جدید است. امروز وارد هفتمین سال زندگیمان در اینجا شدیم. درست مثل امروز پنج شنبه ای بود که کمی بعد از صلات ظهر پا به این اقلیم و قدم بر این خاک نهادیم.

اگر برای آنها چهاردهم ژوئیه روز انقلاب و پیروزی است برای ما هم چهاردهم جولای روز به ثمر رسیدن سالها تلاش و آغاز دوره ای جدید و شروع تلاشی تازه است. 

به همین مناسبت تصمیم گرفتم که از امروز آن بد عهدی سابق را جبران کنم و دست از اهمال بردارم: اصلاح شیوه ها و انقلاب در ساختارها و بازتعریف ارزش ها، همگی نوید این آغاز دوره ی تازه مان را میدهد.

آرزومندم که در بند حرف باقی نمانم و امیدوارم که امیدم را نا امید نکنم.

چیزی جز آینده گواه و داوری بر این آروزمندی و امیدواری نخواهد بود. پس به امید خنده ای بر لب در روزی که دوباره این ایام را ورق میزنیم، سلامی دوباره به تو می کنم که عشق جاودان زندگی من، تمام دلایل هستی من، و تنها دلیل منی. 

********

امروز پس از مدتها جابجایی قرارمان بلاخره با کریس برای بازخوانی مقاله ی دوم کتاب هگل آدورنو نشستیم و هر چند خیلی نکات خاصی رد و بدل نکردیم - جز سئوالی که من طرح کردم به عنوان مسئله ای که مدتی است درگیرش هستم و به جزییات برای کریس گفتم که دنبال پیدا کردن تفاوت The Whole و Totality در آدورنو هستم و حسابی برایش جذاب و به قول خودش نکته ای بدیع و طرح نشده بود - اما در مجموع جلسه ی بدی نبود. بعد ساعت از ۱۲ گذشته بود که من برای دومین روز پیاپی راهی دانشگاه شدم و تا برگشتم خانه ساعت حدود ۴ بود. دیروز رفته بودم تا علاوه بر گرفتن چند کتاب و پس دادن کتابی که برایم از دانشگاه دیگری آورده بودند، درباره ی متنی که جودیت و ایو می خواهند روی سایت دانشکده بابت تبریک به من و گروه برای اسکالرشپ Provost حرف بزنم و امروز دوباره تمام این راه را رفتم چون دو کتابی که دیروز در کتابخانه پیدا نشد و برای کلاسم بودنشان ضروری است پیدا شده بودند و صبح ایمیلی دریافت کردم مبنی بر اینکه کتابها را برایت کنار گذاشته ایم. به بهانه ی رفتن دوباره به دانشگاه متن پایان نامه ی هریت - دختر جان و پائولین - را هم که برایم فرستاده بود پرینت گرفتم و باید یک فرصتی لابلای کارهای عقب افتاده ام بگذارم برای خواندنش.

از دوشنبه که سندی دوباره به تورنتو برگشته و از قرار حسابی هم روی اعصاب همه و بخصوص تو هست، جدای از فشار کاری کمی هم بابت مشکلات بچگانه ی سندی و تیمش خسته شده ای. می گویی و درست می گویی که جهان به شدت نازل و مبتذلی دارند و همین تو را خیلی آزار میدهد. از طرف دیگر اما کارت را در مجموع دوست داری و نمی خواهی تحت تاثیر حواشی قرار بگیری. جدا از دوشنبه شب که به اصرار من و با اینکه خیلی هم خسته بودی، بعد از اینکه آمدی خانه، پیاده رفتیم ایتون تا من یکی دو چیز برای تو از ویکتوریا بگیرم و شام بدی هم در مرکاتوی آنجا خوردیم. سه شنبه و چهارشنبه بعد از کار پیاده رفتی به کلاسی که تازه ثبت نام کرده ای برای ورزش: تی آر ایکس و پیلاتس. خیلی همت داری و واقعا لایق تشویقی اما نه توسط کسی مثل من که آخر تنبلی بود! می گویم "بود" چون از امروز و فردا چنین کسی دیگر وجود خارجی نخواهد داشت.

امروز هم به اصرار معلم دیروز پیلاتس قرار بود که علیرغم فشاری که به خودت آورده ای دوباره بروی آنجا که از قرار نه فقط بدن درد داری که تا همین الان که ساعت ۷ عصر هست سر کاری.

قرار بود و تصمیم داشتم بابت مناسبتی چنین مهم در زندگیمان و رسیدن سال هفتم، امشب شام برویم بیرون. اما تصمیم گرفتم که از این به بعد کارهای متفاوت تر و تصمیمات دیگرگونه را بیشتر تجربه کنیم. پس، بعد از اتمام این پست برای خرید مایحتاج شامی که می خواهم برای خودمان درست کنم میرویم هولفودز و می خواهم غافلگیرت کنم.

و این شاید نشانه ای باشد بر تعهدم مبنی بر آغاز سال هفتم، پس از شش روز و سال آفرینش، با رویکردی کاملا دیگرگون.  


۱۳۹۵ تیر ۲۱, دوشنبه

کادوی تولدم و قولی که داده ام

جمعه بعد از ظهر بود که تو زودتر از من برگشتی خانه و من هم که پیش از ظهر تکستی از کریس گرفتم که نوشته بود اگر امکان داره قرار فردا را به هفته ی بعد موکول کنیم، کمی در کتابخانه ویکتوریا درس و کمی هم متفرقه خوانی کرده بودم آمدم جلوی در کلی تا تو برایم کتابی بگیری و برگردیم خانه. بهت گفتم پس چرا از ایستگاه موزه نیامدی تا راحتتر به اینجا برسی که گفتی اول رفتم خانه کیفم را گذاشتم و بعد آمدم اینجا.

به خانه که آمدیم دیدم داستان از قراری دیگر هست. رفته بودی ایتون و برایم کادوی تولد گرفته بودی. کامپیوتر جدید آی مک تا آن طور که از من خواسته ای برایت تز و کتاب بنویسم. بعد از آن سفر رویایی به نیویورک این هم ادامه ی کادو و جشن تولدم بود و حالا که دارم این متن را می نویسم پشت این لپ تاپ هست و البته از جمعه تا امروز که دوشنبه نزدیک ظهر هست هنوز روشن نشده! دلیلش هم این بود که منتظر بودم تا زمانی پیش بیاید و با هم افتتاحش کنیم. تمام ویکند اما درگیر کارهای خانه و اکثرا بیرون بودیم.

شنبه برای اینکه تو برنامه هایت بهم نخوره بهت نگفتم که قرارم با کریس جابجا شده. صبح تو وقت در کلینیک پوست داشتی و بعدش هم با اوکسانا قرار داشتید تا نهار بیرون بروید و به کارهای خودتان و خرید خانه برسید. تا اوکی را رساندی خانه شان و برگشتی ساعت نزدیک ۵ عصر بود و تا شام درست کردی و فیلمی دیدیم وقت خواب بود. فیلم Eye in the sky را که قبلا دیده بودم برایت گذاشتم که می دانستم با توجه به سختی و سنگینی اش برایت جالب خواهد بود. اما بعدش باید چیزهای متفرقه می دیدیم تا کمی از سنگینی فیلم کاسته شود.

یکشنبه هم پیش از ظهر قدم زنان رفتیم Home Sense تا یکی دو تاپرور برای آشپزخانه و یک دست ملحفه بگیریم و بعد هم پیاده راهی قرارمان با بچه ها در رستوارن جک استور در خیابان فرانت شدیم تا علاوه بر نهار فوتبال یورو ۲۰۱۶ فینال بین پرتغال و فرانسه را ببینیم. بطور اتفاقی من و ریجز و مارک طرفدار پرتغال شدیم و خانمها شامل اوکی و سوزی و تو طرفدار فرانسه. بازی خسته کننده ای بود اما دیدنش دور هم بد نبود. در این جمع جز من و تنها ریجز هست که تا حدی از فوتبال سر در میاره و دنبالش می کنه، اما در مجموع برنامه ی بدی نبود و خوش گذشت. پیاده هم برگشتیم خانه و از وقتی که رسیدیم تا آخر شب که خوابیدیم درگیر کارهای خانه و تمیز کاری و آماده شدن برای هفته ی جدید بودیم.

این هفته، بعد از دو هفته که سندی نبود و البته ما هم مسافرت بودیم چند روزی، حدود یک ماهی سندی همینجاست و کار پرفشارتر و طولانی تر خواهد بود. اما قرار شده که تو حتما به برنامه ی رفتن به کلاس های مختلف ورزشی و شروع ورزش کردن ادامه دهی. من هم که بعد از دو سال تن پروری کامل که شامل درس نخواندن، روزش نکردن، تز ننوشتن، مطالعه درست منظم و سیستماتیک نکردن، رعایت نکردن و ... باید شروع به مراقبه کنم که این آخرین فرصت بازیابی است و بس.

دیروز پس از قهرمانی رونالدو گفت که از خدا متشکر است که بهش فرصت دوباره ای داد تا آرزویش را محقق کند.

من هم باید از این آخرین فرصتم استفاده کنم و به قولی که به تو دادم عمل.



۱۳۹۵ تیر ۱۸, جمعه

آغاز سال یازدهم!

این اولین صبح دهه ی دوم را با عشق و باران آغاز کردیم. تو که وقت دندانپزشکی داشتی را به مطب رساندم و بعد از نوشتن این یادداشت به کتابخانه خواهم رفت تا بخشی از متن نسبتا طولانی آدورنو را برای جلسه ی فردا با کریس بخوانم.

دیروز بعد از اینکه از کتابخانه به خانه بازگشتم تا در کنار فوتبال دیدن و نهار خوردن مقدمات برنامه ی عصر را فراهم کنم کمی با امیرحسین حرف زدم که گفت داریوش در راه است و به سلامتی بعد از سالها با اصرار و خواست امیر از راکلین به لس آنجلس میرود تا آنجا و در کنار پسرش مستقر شود. بچه ی خوبی است و تمام خواست و تلاشش در کنار خانواده بودن هست. خدا را شکر از آن حالت وابستگی و تنبلی مدتهاست که خارج شده و به سختی کار می کند و روی پای خودش ایستاده.

من هم که گل خریده بودم و خودم را آماده کرده بودم تا وقتی که تو از در آمدی تو به خودمان تبریک بگویم بابت مناسبتی چنین بزرگ و نگاهی به ده سال گذشته و نگاهی به دهه های آینده با آمدن تو به خانه و دیدن لبخند عاشقانه ات دوباره و مثل هر روز دلباخته ات شدم و کمی بعد راهی ترونی شدیم و دو سه ساعتی را در هوای آزاد و البته شرجی پشت بام و Patio رستوارن گذراندیم و گفتیم و خندیدیم و یاد لحظات سخت و شیرین ده سال پیش را گرامی داشتیم و با امید و شادی دهه ی دوم کوبیدن و ساختن و پیش رفتن را آغاز کردیم به میمنت و خوشی.

غروب که به خانه برگشتیم دیدیم که دو چک بانکی از دانشگاه برایمان آمده بابت فرم هایی که برای کنفرانس سال پیش پر کرده و فرستاده بودم. کلا یادمان رفته بود و اساسا انتظارش را نداشتیم. در این اوضاع تنگ مالی رسیدن چنین پاکت هایی را باید تنها و تنها به فال نیک می گرفتیم و گرفتیم. هدیه ای بابت آغاز دوره ی جدید و دهه ی تازه مان.

پیش از غروب برای دنی ایمیلی زدم و یادآوری ده سال پیش دقیقا چنین روزی را برایش کردم که با آریل به Rooftop آمدند و علاوه بر خوش آمدی گویی به ما و خصوصا دیدن تو که  در واقع از ایران و از طریق ایمیل به عنوان استاد راهنمایت پیگیر کارهایت بود چهار نفری به یکی از کافه های گلیب رفتیم. جایی که لئونارد و وارس به همراه لونا منتظرمان بودند. برای من که چندان زبانی نمی دانستم کار بسیار سخت بود و برای تو که زبان می دانستی فهم لهجه شان به شدت دشوار. چه ایام و چه روزها و چه تجربیاتی. چه سختی ها و شیرینی هایی که با هم و در کنار هم گذراندیم و پخته شدیم. تا زمانی که آنجا بودیم و حتی بعد از اینکه به اینجا آمدیم کسی را ندیدیم چون خودمان اینگونه همه چیز را خود خواسته از صفر شروع کند. البته که هزینه ی حالی و مالی به مراتب بیشتری از سایرین که به هر حال با کسی یا پیش کسی آمدند و در محله هایی مستقر شدند که دوست و آشنا داشته باشند پرداختیم. اما همین مسیر بود که اینگونه به گواهی همه ما را در انتخاب ها و طرح ریزی ها و برنامه هایمان متفاوت کرده است. سخت اما شیرین، تنها اما یگانه و متفاوت!

دنی هم بلافاصله جواب ایمیلم را داد و گفت که چقدر خوشحال است برای ما و گفت که برایش مثل نزدیکترین افراد خانواده اش هستیم و از تو پرسید و چند عکسی فرستاد از حیوانات و در واقع عشق های این روزهایش در مزرعه ای که اطراف سیدنی خریده است. در یکی از عکس ها از یکی از الاغ ها نوشته که گمان می کند در حال شعر گفتن است.

هر چند بودن کسانی مثل دنی بسیار دلگرم کننده و یاری رسان بود. چقدر بابت خرید های اولیه ی لوازم و اسباب و اثاث منزل کمکمان کردند مهربانانه. و البته چقدر تو در میان سختی ها و بعضا تلخی های آن روزها میان من و جامعه و زندگی تازه مان، برای جا افتادن و پیش بردن، فشار تحمل کردی، همراه و همسر و همدل من. می خواهم برای بار چندم اعتراف کنم که تو بنیان من و زندگی زیبا و عشق جاودانمان هستی. اجازه بده که فاش بگویم که این تو بودی که من را ساختی، پرداختی و بهترم کردی. این تو بودی که راه انسان تر زیستن را به من آموختی.
این تو بودی و هستی و تنها تو و جز تو چیزی نیست در این زندگی که تماما به نور تو وابسته است و بس.
مدیون و مرهون توام. 


۱۳۹۵ تیر ۱۶, چهارشنبه

نامه ی زیبای مادرم

بعد از اینکه تو را رساندم تلاس و رفتم کتابخانه متوجه شدم که برای قرار فردا با کریس متنی که پیش چشم دارم، مقاله ی اول آدورنو درباره ی هگل با اینکه یکبار بطور کامل خوانده ام و حاشیه نویسی هم کرده ام، همچنان دیریاب و سخت است. بعد از رد و بدل کردن یکی دو تکست به این نتیجه رسیدیم که قرار فردا را به شنبه موکول کنیم. البته بجای یک مقاله دو مقاله را مورد بحث قرار بدهیم. این شد که برای نهار و دیدن فوتبال نیمه نهایی بین پرتغال و ولز ساعت سه آمدم خانه و بعد از اتمامش هم حالا در آروما هستم و در حال ادامه دادن.

در بین دو نیمه با مامانم که از زمان سفر جز چند دقیقه ای با هم حرف نزده بودیم حرف زدم و از نامه ی بسیار زیبا و دلنشینش که صبح روز تولدم سر میز صبحانه در هتل تو برایم خواندی - چون خواندن متون سر هم همچنان برایم معضل است - گفتم و تاکید کردم که چقدر نامه اش به جانم نشست و چقدر تو را احساساتی کرد و اشک به چشمانت آورد. با اینکه گفت اتفاقا هیچگونه سعی و تلاشی برای نوشتن نامه ای خاص نکرده بود اما بهش گفتم که چقدر نامه اش را دوست دارم و گفتم که روزی در اتاق کارم آن را قاب کرده به دیوار میزنم. برایم کمی از بچگی خودم و اینکه چقدر همه فکر می کردند که من استثناء هستم و گفت و داستانمان مصداق دست و پای بلور سوسک به دیوار شد. آخر کار هم حرف از صحبت های دیشب مادر شد که جداگانه با مامان هم حرف زده بود و همان حرفهای نه چندان خوش آیند دیشب - هر چند تا حدی درست درباره ی دیدار بابک و مهدیس و لئو بعد از دو سال با مادر - شد و مامانم گفت که چقدر از دست مادر ناراحت شده. بعد از تلفن دوباره برایم تکستی زد و نوشت:
Thanks for being you, so unbelievably great, love. Your mom
چه چیزی بهتر از این برای یک فرزند!

دیشب جدا از تلفن به مادر و صبحت کوتاهی که با خاله آذر و آقا تهمورث کردیم برای تبریک عید فطر به آنها که عقیده دارند، یک فیلم خوب دیدیم و علیرغم موضوع و داستان ناراحت کننده، از پایان امیدوار و داستان کمتر شنیده شده ی فیلم لذت بردیم: A Perfect Day

فردا عصر هم به مناسبت هفتم جولای و اتمام دهه ی اول زندگیمان در خارج از ایران، رستوارن ترونی را رزور کرده ام. بعید می دانم تو یادت باشد که چه مناسبتی است اما برای هر دو بشدت عزیز و مهم است. اتمام دهه ی اول با تمام سختی ها و شیرینی هایش و به سلامتی آغاز دهه ی دوم که تصمیم دارم دهه ی تلاش مضاعف و برافراشتن باروی عشقمان بیش از پیش باشد. دهه ای که باید راه را برایمان قطعی و گشوده کند، به امید نور حقیقت و به امید صدای سخن عشق.
   

۱۳۹۵ تیر ۱۵, سه‌شنبه

نیویورک: هیبت هنر

بدون شک بهترین تولدی بود که تا امروز و تا به این سال داشتم. همانطور که می دانی اهل تولد نیستم اما خصوصا بعد ازپارسال که در غیاب تو که به ایران رفته بودی به شدت حس دلتنگی و تنهایی داشتم و کلا بابت ورود به ۴۲ سالگی که خیلی برایم عزیز بود، این مسافرت به بهانه ی تولد من به شدت دلنشین و به یاد ماندی شد و همه چیز تنها و تنها بخاطر تو بود که تلاش کردی تا بهترین لحظات را با هم تجربه کنیم.

داستان سفر خاطره انگیزمان به نیویورک را از صبح پنج شنبه شروع می کنم که با هم رفتیم فرودگاه بیلی بیشاپ. سفر از فرودگاه خلوت و جمع و جور مرکز شهر به فرودگاه نیوآرک نیوجرسی و برگشت از همین مسیر باعث شد تا تصمیم بگیریم که همیشه از همین شیوه در سفر به این سمت آمریکا استفاده کنیم. البته موقعی که رسیدیم به ایستگاه پنسیلوانیای نیویورک با راهنمایی اشتباه متصدی فروش بلیط کمی مسیرمان دور شد اما تا رسیدیم هتل بعد از ظهر شده بود و گفتند که اتاق را همان ساعت ۳ تحویل خواهند داد. این شد که برای نهار رفتیم بیرون و سر از یک بار و رستوران کوچک اما تمیز و با کیفیت در آوردیم. بعد از نهار تو به من پیشنهاد دادی که فوتبال جام ملتهای اروپا را ببینم و تو هم در اطراف و در خیابان پنجم قدم خواهی زد. فوتبال که خسته کننده بود اما بعد از اینکه تو برگشتی و گفتی که اتاق را تحویل گرفتی تصمیم گرفتیم که دو تایی کمی پیاده روی کنیم. اولا که محل هتلمان که درست روبه روی سنترال پارک و نزدیک میدان کلمبوس، عالی بود. دسترسی به همه چیز و همه جا با قدم زدن های طولانی و دیدن خیابانهای معروف منهتن باعث شد تا این پنج روز هر روز بالای پانزده کیلومتر راه برویم و رکورد ۲۰ کیلومتر را هم زدیم. هر چند از بس خوردیم که وزنمان بیشتر هم شده.

عصر روز اول را پیاده رفتیم تا رستورانی که تو از قبل برای شام شب تولد من میز رزرو کرده بودی. در راه پایین رفتن از خیابان پنجم از جلوی ساختمان Empire State هم که بیش از ۴۵ سال پیش محل کار مامانم بود رد شدیم و مخصوصا من خیلی بابت سرنوشت و اشتباهات و بد بیاری ها مامانم متاسفم شدم. اما از رستوارن بگویم که علیرغم عدم اشتهای من بابت زیاده روی در نهار دیر وقت، آنچنان غذای مطبوع و دسر و پیش غذای عالی داشت که تجربه ای متفاوت بود. این رستوران به همراه یک رستوران درست کنار هتلمان را دنیاناز به تو پیشنهاد کرده بود. گفته بود که رستوارن Gato تنها برای کسانی که اهل نیویورک و منهتن هستند شناخته شده هست هر چند که بیشترین ستاره و ریویو را در سایتهای مختلف داره اما از آنجایی که باید از مدتها قبل جا رزرو کنی کمتر توریستی به انجا میره مگر اینکه کاملا با شهر و چنین محیط هایی آشنا باشه. رستوارن دوم هم Sarabeth's بود که صبح یکشنبه برای برانچ رفتیم و خیلی خوب بود. اما از داستان غذاها بگذرم که خیلی خاص نبودند و ما هم البته خیلی بابت غذا وقت نگذاشتیم. موزه و تائتر و قدم زدن در خیابانهای شهر برایمان مهمترین دلیل این سفر بود و البته تولد من هم بهانه ای برای رفتن به نیویورک. شب اول که در واقع شب تولد من بود با برنامه ای که ریخته بودی بسیار به یاد ماندنی شد. پیاده از رستوران رفتیم سمت هتل که نزدیک دو ساعتی طول کشید. وقتی رسیدیم با دسته گل بی نهایت زیبایی که از هتل پلازای کنار هتل خودمان برایم گرفته بودی، کارت پستال بی نظیر و نوشته ای که به اندازه ی زیباترین نوشته هایی که خوانده ام به دلم نشست و نقش جانم شد و دو برش کیک از Lady M که در همان مجموعه ی پلازا بود و تا رسیدیم یک سر رفتیم آنجا چون از قبل آدرسش را داشتی و می دانستی که باید آنجا سری بزنیم در اتاق هتل تولد دو نفری و بی نظیری گرفتیم و حسابی کیف کردیم و لذت بردیم. در یک کلام این بی تردید بهترین ورود به آستانه ی ۴۲ سالگی و زیباترین شروع برایم بود.

جمعه اول جولای - ژوئیه - دهم تیر اولین روز از دوره ی تازه من با رفتن به موزه ی هنرهای مدرن و معاصر نیویورک MoMA آغاز شد. با اینکه تو همچنان در حال مصرف آنتی بیوتیک بابت عفونت کلیه هستی و بی حالی یکی از عوارض اولیه ی این داستان هست اما دیدن همان یک Exhibition از نقاشی و مجسمه های نیمه ی قرن ۱۹ تا نیمه ی قرن بیست به تنهایی به تمام این سفر می ارزید. خصوصا کارهای دگا که تو از علاقه مندان به کارهایش هستی و مرا هم با برخی از زوایای کارش آشنا کردی. دیدن سالن کوبیست ها - با اینکه برخی از کارها را قبلا در نمایشگاه های دیگری دیده بودیم - با دوباره دیدن اثر بی نظیر ژرژ براک "مردی با گیتار" و مواجه شدن با شاهکار پیکاسو Les Demoiselles d'Avignon دوشیزگان آوینیون در کنار چند کار بی نظیر از دگا، ماتیس، ادوارد مونک و حتی فوتوریست ها یک روز بی نظیر، یک شروع رویایی از دوره و در واقع دهه ای تازه برایم رقم زد. آنقدر مواجه با این Exhibition در از ما انرژی گرفت و حالمون را خوب کرد که نخواستیم با رفتن به طبقه ای دیگر نه این حس را عوض کنیم و نه از ابهت آنچه که دیدیم فاصله بگیریم. پس از موما به کتابخانه ی عمومی شهر رفتیم که علاوه بر نمایشگاهی که از همیلتون یکی از پدران بنیان گذار آمریکا برگزار کرده بود، دیدن خود ساختمان و برخی از سالن هایش همیشه آرزوی ما بود. و چقدر باشکوه!

چنین روز بی همتا برای ما با رفتن به اولین تائتر در بروادوی در شب و تجربه ی دیگری که تاکنون تکرار نشده بود و همیشه آرزویش را داشتیم چنان تولد و سالگرد عروسی برایمان رقم زد که بعید می دانم بتوانیم نظیرش را دوباره تجربه کنیم. دیدن تائتر The Crucible بر اساس متنی از آرتور میلر که در واقع واکنش او به دوره ی مک کارتیسم بود با داستانی به شدت تاثیرگذار و طراحی صحنه به یاد ماندنی چنان تاثیری در من و تو گذاشت که به قول تو اگر تائتر این است، پس تا به حال ما تائتر ندیده بودیم.

شنبه صبح بعد از صبحانه در هتل به سنترال پارک رفتیم که رو به روی هتل بود و تا عصر در پارک چرخیدیم. از لوکیشن های آشنای وودی آلن تا دیدن دریاچه ی وسط پارک در یک روز آفتابی و زیبا کمک کرد تا ابهت آثار هنری روز قبل را کمی هضم کنیم. ساعت ۳ به همان رستوران کوچک نزدیک هتل رفتیم تا علاوه بر نهار فوتبال ایتالیا و آلمان را ببینیم. میز کناری ما یک زوج جوان ایتالیایی بودند که خصوصا از واکنش های تو مطمئن بودند ما ایتالیایی هستیم. جالب اینکه تو خیلی هم اهل فوتبال نیستی اما بابت همراهی با من - که خودم هم خیلی دیگر اهل فوتبال نیستم - بخاطر هیجان بعضی از بازی ها اصرار می کنی که به محلی عمومی برویم تا حس و حال متفاوتی را تجربه کنیم. شب اما دیدن دومین تائتر در برادوی که در واقع تائتر اصلی و مطرح امسال در جوایز تونی بود یک تجربه ی بی نظیر دیگر برایمان رقم زد. The Human که در واقع داستان معاصر از جمع شدن اعضای یک خانواده برای شام شب عید شکرگزاری بود. پدر و مادر و مادربزرگ که آلزایمر دارد از ایالتی دیگر به آپارتمان دخترشان در نیویورک آمده اند و خواهر دیگر که درگیر مشکلات کار و عاطفی و ... هست و رو شدن مسائل بین پدر و مادر در برابر دختران و داماد احتمالی و ... با یک طراحی صحنه ی بی نظیر که جایزه ی تونی را هم برده و ... خلاصه که دیدن بهترین تائتر سال در برادوی تجربه ای بود باور نکردنی. قرار گذاشتیم که باز هم به برادوی بیاییم و خصوصا که تو به شدت از این تائتر خوشت آمده بود و لذت بردی.

یکشنبه با برانچ در رستوران بغل هتل Sarabeth's شروع شد. پس از آن پیاده به سمت ساختمان و مقر سازمان ملل رفتیم. هر چند از آنجایی که روز تعطیل بود و در واقع لانگ ویکند جدای از سالن همکف که نمایشگاهی از عکسهای پناهندگان و جنگ زدگان خاورمیانه بود و دیدن چند اثر هنری در محوطه ی سازمان موفق به دیدن چیز دیگری نشدیم اما به نوبه ی خود برنامه ی خوبی بود. هر چند عکسها و شرح عکسها نه تنها اشک به چشم که روح هر انسانی را به درد می آورد. چیزی چنان که گویی همیشه در درونت می ماند باقی و تا به ابد چنگ می کشد بر جانت. پیاده به سمت هتل برگشتیم و دوباره یک روز پر خاطره هر چند تا حدی تلخ را تجربه کردیم.

دوشنبه اما یک روز باشکوه دیگر بود. هر چند باید ساعت ۴ به سمت فرودگاه نیوجرسی حرکت می کردیم اما بلافاصله بعد از صبحانه راهی موزه ی متروپولیتن شدیم. این دومین دیدار ما به MET بود و مثل دفعه ی قبل تکان دهنده. البته تصمیم داشتیم تنها یکی دو Exhibition را بیشتر نرویم. دفعه ی قبل بخش های زیادی از سالن های اصلی را دیده بودیم و این بار نوبت نمایشگاه های موقت بود. نمایشگاه Pergamon درباره ی دوره ی هلنیستیکی در خاورنزدیک و تاثیر یونان بر دوره ی اولیه ی روم باستان بود و در یک کلام جانمان را جلا داد. خصوصا دیدن سر زئوس، تمدن شهر Pergamon و مجسمه هایی از سربازان ایرانی که با پارچه صورت و سر خود را پوشانده بودند و اکثرا سبیل داشتند برایم خیلی جالب بود. بعد از آن هم نمایشگاهی از دوره ی سلجوقیان را دیدیم که به مراتب شلوغتر از Pergamon بود و برای غربی ها احتمالا جالب تر. تمرکز اصلی بر نجوم و پزشکی در عصر Seljuqs بود و دیدن اسطرلاب خیام برایم تکان دهنده و به شدت شیرین. پیش از ترک موزه وقتی که یکی دو کتاب درباره ی تاریخ نقاشی خریدم و برای تو یک یادگاری از طریق نوتیفیکیشن روزنامه و سایت گاردین خبر درگذشت عباس کیارستمی را در موزه ی متروپولیتن شنیدم. خیلی متاسف و متاثر شدم هر چند که می دانم خدمتی که به ایران کرد و به هنر سینما جایگاهی در تاریخ این هنر خواهد داشت که اگر متروپلینتی برایش ساخته شود او هم حتما یکی از سالن ها را به خود اختصاص خواهد داد. و خدایش بیامرزد.

 ساعت حدود چهار بود که به هتل برگشتیم و چمدان را تحویل گرفتیم و با مترو و قطار راهی فرودگاه شدیم. برای اولین بار پروازی را تجربه کردیم که یک ربع هم زودتر از موعد پرید و تا رسیدیم به بیلی بیشاپ و خانه ساعت نزدیک ده شب بود.

 سفری بود احتمالا تکرار نشدنی هر چند عمیقا آرزو می کنم که بارها نظیرش تکرار شود. و این تنها و تنها به خاطر تو، به واسطه ی تو و با همت تو بود. همیشه گفته ام که مدیون و مرهون تو هستم اما واقعا نمی دانم چگونه باید قدردان بهتر و همراه همدل تری شوم. هر چند در آستانه ی این دوره ی جدید سعی بیشتر خواهم کرد. و امیدوارم که موفق شوم.

*************

امروز بعد از اینکه تو را رساندم و به سری به ربارتس زدم و در خانه هنگام نهار ویژه برنامه ای درباره ی کیارستمی دیدم تا تو که به علت نبود سندی زودتر به خانه آمدی را در آغوش بگیرم، پیش خودم فکر کردم که احتمالا من چند دهه فرصت خواهم داشت تا آنی شوم که باید و می توانم و از خویشتن خویش آن بارویی را بسازم که شایسته است. این دهه از ۳۲ که از ایران بیرون آمدیم تا امروز شامل پی افکندن بود و پی ریزی. هر چند هنوز ادامه دارد اما باید تا پایان دهه ی جدید شکل و شمایل کار کاملا مشخص شده باشد و جا افتاده باشد. احتمالا دو دهه هم برای کار و کار و کار و ساختن آنچه که باید. آنچه که شایسته ی تو و من و زندگی و عاشقانه مان باشد.

و چقدر امروز بی هیچ تناسبی به یاد آیه ی ۲۳ مزامیر داود افتادم که گفت:
خدواند شبان من است
محتاج به هیچ چیز نخواهم بود...
حتی هنگام گذشتن از دره تاریک مرگ از چیزی نمی‌ترسم
زیرا تو همراه من هستی.