۱۳۹۲ اسفند ۹, جمعه

می خواهم خواب اقاقی ها را ببینم


آخرین روز ماه فوریه را این طور آغاز کردیم که تو کمی دیرتر رفتی سر کار و من هم بعد از اینکه صبح بلند شدم و نمرات بچه ها را در لیست نوشتم مرا به کرما رساندی و رفتی سر کار که گویا سندی هم یکی دوبار از بیرون تماس گرفته بوده تا آدرس جایی که باید میرفته را با تو چک کنه.

بعد از یک ساعتی که در کرما نشستم و متن درس امروز را مرور کردم رفتم دانشگاه و به یکی دو کاری که در کتابخانه داشتم رسیدم و بعد نشستم در یکی از کافه های یورک لین و چند ویدیو کلیپی که می خواستم برای کلاسهایم و بچه ها نشان بدهم پیدا کردم و رفتم سر کلاس تا ساعت ۵. جنگ دنیاها از اورسن ولز و تاثیر رادیو در دهه های نخست قرن گذشته بعد داستان روپرت مرداک و افتضاح رسانه هایش و بعد هم یکی دو کلیپ درسی مرتبط و خلاصه بحث ها خوب بود. برگه ها را که بهشون دادم گفتم که کلا پایین تر از حد انتظار بود اما خیلی سخت نگرفتم تا نمراتشان افتضاح نشود. بعد از دانشگاه در حالی که با رسول حرف میزدم تا خانه آمدم و تو هم که با ماشین رفته بودی به اصرار من برای امشب رفتی و یکی دو تا چیز از سوپر خریدی که امشب با فیلم آبی گرمترین رنگ شامی بخوریم و شرابی بنوشیم و خلاصه کمی فکرمون را از فضای اطراف آزاد کنیم. داستان بابات از این طرف و جابجایی مامانم از طرف دیگه- همین الان داشتم با مامانم حرف میزدم که می گفت تمام کارها را دست تنها دارم انجام میدم از جمله چندبار رفتن به UPS با چند تا اتوبوس برای گرفتن کارتون و ... در حالی که مفت خور اعظم در خانه نشسته و داره بسکتبال میبینه و اینترنت بازی می کنه و ... می گفت که نمی تونم تلویزیونم را ببرم و امیرحسین گفته بذارش برای من جالب اینکه خودش یک تلویزیون بزرگ داره. می گفت که... خلاصه بهش گفتم که یادت باشه که همه کار را خودت دست تنها انجام دادی- باری می خواهم امشب خودمان را کمی از این داستانها رها کنیم. امروز گفتی که باید هر طور شده هزارتای دیگه هم جور کنیم و برای مامانم بفرستیم. با اینکه خیلی بهمون فشار میاد اما حق با توست جز من و تو که کسی را نداره.

رسول هم بد نبود البته دوباره کمرش درد گرفته. بهش یکی دوتا راهنمایی کردم و خلاصه بعد از کلی تلفن حرف زدن و حرف زدن سر کلاس می خواهم امشب را آرام بگذرانیم.

فردا صبح با آیدین و سحر اینسومنیا قرار داریم و امیدوارم مجله هایم را بیاورد. بعدش میروم کتابخانه و تو هم قراره که به سلامتی بشینی و پروپوزالت را بنویسی. شب هم که کنسرت داریم و خلاصه روز خوبی خواهد بود- امیدوارم.

ماه تمام شد و البته ماه خیلی خوبی بود. مفید و کاری. با اینکه هر دو خیلی خسته شدیم اما نتیجه بخش بود و تازه اول سال هست و اول راه جدید و زندگی ساختن. امیدوارم تمام ماهها را خیلی بهتر از این حتی قدر بدانیم.
 

۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

گپی با آشر درباره ی کمردرد


ساعت از ده شب گذشته و تو روی مبل خوابت برد در حین فیلم دیدن و من هم با اینکه خیلی خسته ام اما گفتم این چند خط را بنویسم و بعد بخوابیم.

امروز تصحیح برگه ها را تمام کردم و ساعت نزدیک ۷ عصر بود که از کتابخانه برگشتم. البته تقریبا از بعد از ظهر کارم را شروع کردم چون ساعت ۱۱ با آشر در کافه ای نزدیک BMV قرار داشتم که حدود دو ساعتی حرفها و گفت و گویمان طول کشید. اغلب آشر در ضیق وقت هست اما امروز با مارتی همسرش قرار داشت و تا مارتی- که مچ دستش از همان طوفان سرما و یخ به این طرف شکسته و در گچ هست- آمد آنجا تقریبا دو ساعتی وقت داشتیم. کمی راجع به MRP و کمی هم تزم و امتحان  
 COMP حرف زدیم و بهم گفت که خیلی به برنامه ریزی طولانی مدت فکر نکن و بیشتر روی کار پیش رو متمرکز شو. همچنین گفت که مثل خودش مشکل ایده آل گرایی دارم و باید بیش از اینکه چیزی بگویم و بنویسم که تقریبا همه را قانع کند به این فکر کنم که خودم قانع می شوم یا نه البته اگر بی تعارف جدی با خودم طرح مسئله کرده باشم و پیگیر جواب- اگر جوابی داشته باشد- باشم. خلاصه که چند نصیحت خوب بهم کرد و بیش از یک ساعت هم از مسائل و تجربیات خودش از درد چندین ساله ی کمرش گفت و یک کتاب هم بهم امانت داد که حتما بخوانم و تمرین هایش را جدی دنبال کنم. ملاقات خوبی بود و دوباره متوجه شدم که چقدر آشر روی من حساب می کند.

بعد از کافه در سرمای وحشتناکی که امروز بود خودم را با قطار تا ایستگاه بی رساندم و برگشتم کتابخانه و نشستم پای تصحیح برگه ها که اغلب ضعیف و ناامید کننده بودند. تو هم که روز شلوغی را داشتی زحمت کشیده بودی و لابلای کارهایت نگاهی به مقاله ی کوتاه من برای روزنامه انداخته بودی و بعد هم ایمیلش کردی به همکارت جنیفر که کار پروفرید را انجام میده و اون هم خوانده بوده و بهت گفته که خیلی موضوع جالبی است و احتمالا فردا بهم میده و من هم باید برای هفته ی بعد بفرستمش روزنامه که امیدوارم حاضر به چاپش باشند.

بعد از کار به خانه آمده بودی و رفته بودی کمی ورزش. اما شب به اصرار من شام و شرابی خوردی و وسط فیلم خیلی خیلی متوسط و در واقع ضعیف دزد کتاب خوابت برد. فردا آخرین روز کاری هفته برای تو و روز دانشگاه برای من هست و ویکند هم یکی دو برنامه ی خوب داریم. کنسرت و احتمالا برانچ و البته درس و پروپوال.

امروز صبح زود با تهران حرف زدیم و البته بابات خواب بود اما مامانت گفت که حالش خدا را شکر خوبه و برگشته بودند خانه و از بیمارستان مرخص شده بود. عصر هم با خودش حرف زده بودی که گفته بود حالش خیلی بهتره و چقدر احساس سبکی و راحتی در سینه و قلبش می کند.

۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

قلب پدر


ساعت ده و نیم صبح هست و تازه به کلی رفتم و میزی که اغلب پشتش می نشینم پر شده بود و جای دیگری برای خودم پیدا کردم و آمده ام کرما. تو هم تقریبا تازه رسیده ای سر کار. دلیل این تاخیر هم نخوابیدن ما بود دیشب که در واقع خواب و بیدار منتظر تلفن مامانت از بیمارستان و وضعیت آنژیوی بابات بودیم. سحر بود که زنگ زد و صدای خودش که خیلی خسته بود و بابات هم خدا را شکر خوب و البته بعد از چند ساعت بستری در اتاق عمل خیلی نای حرف زدن نداشت. اما سه تا از رگهایش که تا نزدیک به ۹۵ درصد بسته شده بود را باز کرده اند و دو تا فنر بلند هم در دوتا از رگها گذاشته اند و آن یکی هم که از سالها پیش آنجا بوده را تنظیم دوباره کرده بودند.

خلاصه که خدا را هزار مرتبه شکر به خیر گذشت و خیالمان راحت شد. خصوصا تو که سالهاست نگران وضع قلب آنها بودی.

دیروز هم هر دو تا خیلی دیر وقت خانه نیامدیم و همین باعث شده که هر دو خیلی خسته باشیم. اما روحیه مون خوبه. امروز و فردا باید برگه های بچه ها را تصحیح کنم که اصلا حوصله اش را هم ندارم اما شاید بهترین وقت اتفاقا همین دو روز باشد که کمی از فشار و خستگی فکریم کم کند. تو هم که گرفتار کار و البته به فکر نوشتن پروپوزال اسکالرشیپت هستی. دیروز سندی در واکنش به حرف روز گذشته ات که ناخودآگاه گفته بودی که دانشجوی دکتری هستی بهت گفته بوده با اینکه کاملا متوجه هست که چرا بهش در روز مصاحبه نگفتی اما مهم میزان تعهد و کارآیی توست که بسیار فراتر از تمام اعضای تیمش هست و از آن مهمتر اینکه خیلی به همکاری و داشتن تو افتخار می کند. البته که باید هم بکند. تو تنها تحصیل کرده ی واقعی در آن جمع هستی و جدای خود سندی که دو تا فوق داره اکثرا لیسانس هم ندارند و بیشتر از همین مدارک دوره ای گرفته اند. به همین دلیل باید با به فکر پیشرفت و تغییر موقعیتت در آینده باشی. چیزی که به احتمال زیاد توسط سندی هم به شدت حمایت خواهد شد.



۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

آنژیو


دیروز صبح بعد از اینکه از کرما راهی کتابخانه شدم و تازه سر درس نشسته بودم بهم زنگ زدی که نتیجه ی دکتر قلب رفتن مامان و بابات این شده که بابا باید فردا شب به وقت ما آنژیو کنه و حتی احتمال عمل باز قلب هم هست. الان که سه شنبه شب هست و تو خوابیده ای و من منتظر نشسته ام تا یک ساعت دیگه بیدار شوی و به ایران زنگ بزنیم و به سلامتی دوباره قبل از عمل با مامان و بابات حرف بزنیم هنوز تحت شوک خبر دیروز هستیم.

خلاصه که به امید خدا همه چیز خوب پیش خواهد رفت و خیالمون راحت خواهد شد. این دو روز البته نتوانستم درسی بخوانم و تو هم تا دیر وقت سر کار بودی و مشغول. دیشب بعد از اینکه آمدی خانه با کیارش و آنا که قرار بود امروز راهی انگلیس شود قرار داشتیم و سر از یک رستوران درجه دو ایتالیایی در آوردیم و از آنجایی که من و تو گشنه نبودیم یک پیتزا گرفتیم اما خرج شام آنها هم به عهده ی ما افتاد. به هر حال در این بی پولی شدید- طوری بی پول شده ایم که امروز که طرف آمده بود شیر آب آشپزخانه را درست کنه ۱۸۰ دلار نداشتم که بهش بدم- داستانی بود.

امروز بعد از اینکه مرا به کرما رساندی و رفتی سر کار دیدم که بهتره کاری کنم تا هم فکرم کمی متوجه ی مسایل جانبی نباشه و هم بتوانم کمی درآمد زایی کنم. این شد که بجای درس خواندن تمام روز تا ساعت ۷ شب را درگیر نوشتن یک مقاله برای روزنامه شدم. البته احتیاج به بازخوانی داره و از آن مهمتر امیدوارم که برای چاپ هم مشکلی پیدا نکنه چون خیلی نسبت به سیاست هارپر انتقادی برخورد کرده ام. تو هم تا ساعت ۷ شب سر کار درگیر کم کاری یکی از همکارها بودی و این شد که تا رسیدی خانه نزدیک ۸ شب بود.

حقوق دانشگاه آمده و تمامش را باید برای مامانم بفرستم. بخشی را امشب فرستادم و بخش دوم را فردا. با خودش که حرف زدم در اتوبوس بود با چندتا کارتون بسته بندی که از UPS گرفته بود و راهی خانه. گفتم چرا امیرحسین نیامده کمک گفت که کار داره! حتی صفت مفت خور اعظم هم برای این بچه کمه!

فردا و پس فردا باید برگه های دانشجویانم را تصحیح کنم و جمعه هم که دانشگاه میروم. امروز که با آیدین بعد از چند روز تکست بازی از وقتی که آمده حرف زدم اصرار داشت که بیا برویم کلاس آشر که گفتم کمرم درد می کنه و توان نشستن سر کلاس را ندارم. قرار شد که به خود آشر هم از وضعیتم بگه. بعد از کلاس برایم پیغام گذاشته بود که آشر گفته خودش ۱۴ سال چنین دردی داشته و گفته که بهش زنگ بزنم تا دکتر خوب معرفی کنه.

فعلا اما داستان ما نگرانی از وضعیت قلب بابات هست که به امید خدا همه چیز عالی و خوب پیش خواهد رفت.
 

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

شبی زیبا با دیوید فاستر

صبح آفتابی زیبا و سرد دوشنبه ۲۴ فوریه را در کرما آغاز کرده ام. تو بعد از اینکه گفتی سندی که در هواپیماست و تا ساعت ۱۰ به تورنتو نمیرسه پس نیم ساعت بیشتر می مانم و با هم در تخت خواب حرفهای عاشقانه و قشنگی که از دیروز و دیشب و تمام ویکند آغاز کرده بودیم را ادامه دادیم و کیف کردیم و تو به سلامتی راهی شرکت شدی و من هم رفتم کلی میزم را مرتب کردم و بعد برای قهوه ی صبحم به کرما آمدم. اینترنت کرما البته طوری داره کار می کنه که احتمالا اینترنت در ایران بر اساس آنچه که شنیده ام. از آنجایی که این ماه با یک اشتباه کلا دیتای تلفنم تمام شده و دسترسی به ایمیل و اینترنت در کتابخانه ندارم به هر حال اینکه صبحها با لپتاب به اینجا بیام و کمی اخبار و ایمیلهایم را دنبال کنم گزینه ی مناسبی بود.

دیروز سحر بهت تکست زده بود و درباره ی دکتر دندانپزشک ازت پرسیده بود که بهش معرفی کرده بودی و گفته بودی که بگوید که emergency است. البته چون فارسی تکست زده بودی بعد از نیم ساعت سحر بهت زنگ زد که نیم ساعت بود داشتم فکر می کردم که چرا باید به دکتر بگویم که *امرجنسی* است. کلی خندیدیم. آیدین هم که هنوز جت لگ داشت و خواب بود با اینکه بهش تکست زده بودم و سحر گفته بود رفته کافه کمی درس بخواند تا آخر شب جوابی نداد. دیروز کلا نه درس خواندم و نه کتابخانه رفتم اما تمام روز را با هم و در دل هم بودیم و کلی کیف کردیم خصوصا اینکه آخر شب زمانی که من یکی دو موسیقی زیبا از روی یوتیوب به تلوزیون وصل کردم و اتفاقی سر از کنسرت بزرگ دیوید فاستر در آوردیم- کارهای فاستر را می خواستم گوش کنم که به کنسرتش با دوستانی که برایشان آهنگسازی کرده بود رسیدیم. خلاصه که از ساعت ۱۰ تا نزدیک ۱۲ شب از جلوی تلویزیون بلند نشدیم. چه موسیقی هایی و چه خاطراتی و چه شب برای حضار و البته برای من و تو شد. امروز صبح گفتیم که بجای آخر شب اخبار گوش کردن و دیدن چیزهای فرساینده ی اعصاب و روان باید چنین کاری بکنیم. شمعی که روشن بود و موسیقی زیبا و هیجانی که در نگاه ناب تو بود و همه و همه روحیه مان را کلا چند پله بالا برد.

از شنبه شب شیر آشپزخانه که خراب شده منتظر تعمیرکار هست و نمی دانیم که امروز کسی میاید یه نه. به هر حال چون امروز عصر قراره که با کیارش و آنا که به سلامتی داره بر میگرده برویم کافه و با هم خداحافظی کنیم بعید می دانم امروز هم کار تعمیر شیر آب درست بشه.

امروز و فردا باید کار آلن وود روی مارکس و خصوصا بخش دیالکتیک و الیناسیون را بخوانم. چهارشنبه و پنج شنبه برگه های دانشجویانم را تصحیح کنم و جمعه هم که دانشگاه. شنبه شب کنسرت مت اندرسون که بلیطش را ماهها پیش زمانی که پول داشتم گرفتم و یکشنبه هم که مراسم اسکار هست. این هفته تصمیم دارم عصرها تاریخ کانادا را بخوانم و از هفته ی بعد هم آلمانی را شروع می کنم.

تو هم به سلامتی در کنار ورزش و یوگا در ساختمان خودمان قرار شده هم کتاب دموکراسی و سیاست غیر متعارف را بخوانی و هم پیانو را شروع کنی.

دیشب و صبح در تخت داشتم فکر می کردم به حرفهایی که این چند وقت و خصوصا دیروز برای چندمین بار تکرار کردی که جایی و جایگاهی برای بچه دار شدن و بچه در زندگیمون نمی بینی. هم به لحاظ مالی و هم به لحاظ حالی. با اینکه به قول خودت تو کلا مادر متولد شده ای اما شرایط زندگی به هر حال ما را به این سمت کشانده. از طرف دیگه من که هرگز اهل این حرفها و بچه و ... نبودم- با اینکه می دانیم که اگر پدر شوم متعهد و جدی خواهم بود- خیلی مطمئن نیستم که آیا این تصمیم به صلاح آینده ی زندگی ما خواهد بود یا نه. چون می دانم که تو به حق از روزهای تنهایی در روزگار سالخوردگی نگرانی. نمی خواهم فعلا بیش از این اینجا چیزی بگویم اما هنوز مطمئن نیستم. با اینکه دقیقا می دانم که با توجه به مسايل خانواده هامون و حمسایت مالی و حالی که باید از آنها بکنیم شرایطمان برای چنین تصمیمی آسان نیست.

حالا بگذار تا ببینیم که روزگار چه پیشنهادی خواهد داد. هر چه باشد امید به عشق و سلامتی و سعادت و آرامش و خوشی و انسانیت در کنه نفسهای ما و زندگی مان خواهد بود همواره و همیشه.
    

۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

قهرمان


یکشنبه نزدیک غروب هست و هوا گرچه سرد و پر باد بود اما بوی بهار می داد. من تو که این دو روز تعطیلی را در خانه و با هم گذراندیم هنوز یکی دو کار دیگر برای امروز داریم تا آخر هفته مان را به سلامت تمام کنیم. آخرین یکشنبه ی فوریه ی سال ۲۰۱۴ را.

جمعه با اینکه تصمیم داشتم به جلسه ی HM نروم اما در آخرین لحظه بعد از اینکه در کرما ایمیل هایم را چک کردم و پیش از آن وسایلم را در کتابخانه گذاشته بودم تا بروم و تمام روز را روی مقاله ی هگل کار کنم دیدم که از گروه ما کسی قرار نیست خودش را به جلسه برساند و یکی از بچه ها- گرم- که برایش شب قبل ایمیل زده و پیشنهادهایم را داده بودم به همگی ایمیل زده که مریض شده و نمی تواند بیاید و پیشنهادهای من را هم به اسم خودش فرستاده برای گروه. دیدم که کسی از گروه ما نخواهد بود و اوضاع خوب پیش نخواهد رفت. این شد که از کرما رفتم دانشگاه تورنتو و دو ساعتی نشستم و چکیده های مورد قبول را اعلام کردم و کمی هم در پنل بندی کمک کردم و رفتم کلی و تا عصر یکی دو مقاله روی دیالکتیک هگل از مجموعه ی جدیدی که انتشارات بلومبری چاپ کرده خواندم و فیلمی برای شب خودمان گرفتم و آمدم خانه. تو هم که قرار بود بعد از کار به ورزش بروی آنقدر دیر آمدی که عملا توان و وقتش را نداشتی و نرفتی. شب با هم شرابی نوشیدیم و فیلمی دیدیم.

شنبه صبح رفتیم برانچ به کافه ی فرانسوی در خیابان کویین. نه تنها ماشین را بابت پارک در زمان نامناسب ۳۰ دلار جریمه کردند که موقع پیاده شدن تو روی یخ لیز خوردی و پایت پیچ خورد که کمی هنوز درد داری. بعد از صبحانه تو مرا به ربارتس رساندی و خودت هم رفتی کمی خرید برای خانه و دنبال کارهای شخصی. از هفته ی پیش یکشنبه که میگرن گرفتی تا دیروز صورت و حالت خیلی رو به راه نبود و با اینکه همه چه سر کار و چه من در خانه و چه مثلا مرجان چند شب پیش بهت می گفتند اما خیلی قبول نمی کردی. دیروز کمی با هم حرف زدیم و بهت گفتم که کلا نگرانت هستم و گفتی که جای نگرانی نیست هر چند که می دانی خستگی و البته سر درد این هفته خیلی تاثیر داشته. دیروز بعد از اینکه مرا به کتابخانه رساندی رفته بودی لابلاز و موسیقی زنده و کمی خرید سبزیجات و میوه و بعد هم تمیز کردن خانه و ... خلاصه که گفتی خیلی روحیه ات را میزان کرده و به چنین فاصله ای ذهنی از شرایط کار نیاز داشتی. شب از کتابخانه که برگشتم- کار بازنگری روی مقاله ی هگل را تمام کرده بودم و به همین دلیل علیرغم کمر درد اما روحیه ام خوب بود- و با اینکه شیر آب آشپزخانه خراب شده اما در کنار هم پاستایی که تو درست کرده بودی و باقی مانده ی شراب شب قبل را با یک فیلم معمولی دیگر همراه کردیم و خوش گذراندیم.

امروز صبح هم از آنجایی که آب در آشپزخانه نداشتیم رفتیم اینسمونیا و بعد از یک صبحانه ی خوب و حرفهای بهتر روز را تا اینجا با صحبتهایی که راجع به OGS و نوشتن پروپزال که باید این هفته انجام دهی و مراقبت و مدیریت خرج و برج زندگی گذراندیم و بعد از آمدن به خانه با مامان و مادر که پیش هم بودند صحبت کردیم که گفتم از صبح زود با سر و صدای مردم که بابت برد و قهرمانی کانادا در هاکی المپیک بلند شده بود شروع کردیم و حالا هم می خواهیم به ورزش برویم که خیلی وزن و اندازه هامون بد شده و مامانم هم از هیجانش بابت جابجایی به شهر و خانه ی جدیدش گفت و من و تو هم علاوه بر آرزوهای قشنگ برایش گفتیم که تو در سایت میسیس نگاه کرده ای و دیده ای که حراج مناسبی برای وسایل خانه کرده است. خلاصه که حالا به سلامتی پروژه ی مامانم هست و به هر حال نگرانی و خوشحالی های مرتبط با آن.

این هفته باید کارهای OGS را به سلامت تمام کنی و من هم برگه های دانشجویان را تصحیح کنم- خصوصا حالا که فهمیدم چند نفری از آنها از روی اینترنت کپی برداری کرده اند- و تو هم که به سلامت کار داری کلی و من هم قرار هست هر روز بروم کلی و عصرها هم ورزش و شبها هم کمی راجع به تاریخ کانادا خواندن و از هفته ی بعدی هم شروع دوباره ی آلمانی و به سلامتی پیانو برای تو.
  

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

این همان فردایی بود که منتظرش بودیم


امروز با بچه های HM قرار داریم بابت نهایی کردن اسمهایی که در کنفرانس قبول شده اند بر اساس چکیده مقالاتی که فرستاده بودند. اما صبح تصمیم گرفتم که بیخود از ساعت ۱۰ تا ۳ بعد از ظهر را تلف نکنم و نروم وقتی که کارم را کرده ام و می توانم با فرستادن نتایج و رنکینگ و پنل بندی که کرده ام وقت و اعصاب خودم را حفظ کنم و بی دلیل از دست رفتارهای نارسیسیتی یکی دو نفر و دعواهای رییس بازی و منم منم کردن هایشان مستهلک نشوم. خصوصا این دختر ایرانی پرستو و آن کانادایی نیکل که دایم تو کار هم می گذارند و فکر می کنند احتمالا این پست آخر دنیاست. البته یکی از دلایلش هم انجام اولین کار جدی زندگی شون هست و نمی دانند که زندگی پس از این کار و این روزها هم ادامه خواهد داشت.

به هر حال دیروز را روی همین رنکینگ وقت گذاشتم و البته از بعد از ظهر تا عصر هم مقاله ای که قبلا روی منظق هگل نوشته بودم و برای بخشی از پروژه ی دیالکتیک گذاشته بودم بازخوانی کردم که باید با چیزهایی که این یکی دو روز می خوانم  به مفهوم کالا در مارکس ربطش بدهم. کتاب جدیدی آمده به اسم The Bloomsbury Companion to Hegel که باید این دو روز را بابت تورق آن بگذارم و احتمالا نکته ی مناسبی که دنبالش هستم را پیدا کنم. اما تو که الان رفتی سر کار و قرار شده که برخلاف این یکی دو شب گذشته زودتر و در واقع سر وقت از سر کار برگردی خانه تا کمی با هم ورزش کنیم و شب را حسابی خوش بگذارنیم.

دیروز به سلامتی نمراتت آمد در کارنامه ات و بلافاصله سفارش دو نسخه از ریزنمراتت را دادی برای OGS که امیدوارم شامل حالمون بشه که خیلی بهش احتیاج داریم. دیشب که با مامانم حرف میزدم وقتی گفتم که بهتر از پول این ماه اجاره را نگه داره و برود برای خودش کمی وسائل لازم خانه ی جدید بگیرد از تخت و ملحفه تا مبل و میز و قابلمه و همه چیز را برای امیرحسین خواهد گذاشت، تازه فهمیدم که این همه مدت امیرحسین چطور استثمارش می کرده. از ۵۰۰ دلاری که کلا در ماه داشته به زور ۴۰۰ تا ازش هر ماه میگرفته و حالا هم مفتخور اعظم گفته نرو پس من چی کار کنم. کی لباسهایم را جمع و جور کنه و برایم غذا درست کنه و ... بهش گفتم که به قول بابک آنقدر که برای امیرحسین کرده ای برای هیچکس نکرده ای و خدا را شکر این دو سالی که آمد پیش تو توانست آرام آرام کار پیدا کنه و حالا هم روی پای خودش بعد از ۲۶ سال تمرین ایستادن کنه. دیگه بس است و بهتره که این چند صباح عمر را کمی به خودت و آرامش و سلامتت برسی. با اینکه گفت که دیگه لازم نیست برایش پول بفرستم و خودش می تواند از پس خرجش برآید گفتم که فعلا تا کمی جا بیفتی و کمی به آرامی وسایل لازم را تهیه کنی برایت همین ماهانه را می فرستم. بابک هم که آب بی آبرویی را سر کشیده و انگار نه انگار. جالب اینکه تو به اصرار پولی که برای برزری از دانشگاه گرفته ای را می خواهی برای مامانم بفرستی تا کمی دستش در جیبش باشه و بتوانه یکی دوتا چیزی که لازم داره را بگیره. گفتم که این ماه تمام پولم را که از دانشگاه میگیرم خواهم فرستاد و با چک ۵۰۰ دلاری کیوپی نزدیک ۲ هزار دلار میشه و با کمک تو بابت خرجی که تمام ماه داریم این پول را تماما می فرستم برای مامانم.
بگذریم! در یک جمله تنها می توانم بگویم که مادرم زن خوشبختی نبود.
 
دیشب بابت نمراتت و اینکه می خواستیم دوتایی با هم جشن اتمام واحدهای دوره ی دانشگاهی ات را بگیریم- البته یک MRP هنوز داری اما همه چیز تمامه در واقع- دو نفری شرابی باز کردیم و شام سنگینی خوردیم و فیلمی دیدیم که بهتر بود نمی دیدیم نه اینکه بد باشد اما موضوعش مناسب شب ما نبود. عشق آخر با بازی مایکل کین! سر شب هم از عکسی که درباره ی یک کودک در سوریه دیده بودی گفتی که حسابی بهم ریختم- چون اخبار را می خوانم و دنبال می کنم اما تصویر نمی بینم- خلاصه که باعث شد نصف شب با تپش شدید از خوابهای آشفته در همین زمینه بیدار شدم.

اما امروز بیست و یکم ماه فوریه هست و بارانی و آسمان گرفته. قراره که از امروز دور تازه ی کاری و درسی و برنامه ریزی را آغاز کنم و کنیم. ورزش و آلمانی در کنار رژیم درست غذایی و تفریح و صد البته خواندن و نوشتن. به سلامتی این آن فردایی بود که همیشه منتظرش بودم و بودیم ببینیم که چه می کنم و می کنیم.
 

۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

Double A


صبح از بس که کمرم سنگین بود و درد غیر متمرکز داشت خیلی بی حوصله و شاکی روز را شروع کردم و تو هم با ناراحتی زیاد بابت وضعیت من رفتی سر کار. بعد از اینکه رفتم کلی و وسايلم را پهن کردم و برای گرفتن قهوه به کرما رفتم در هوایی که تنها ۴ درجه زیر صفر بود و به همین دلیل برای این موقع از سال حسابی گرم و البته آفتابی کمی تا کافه راه رفتن و برگشتن به کتابخانه حالم را جا آورد. بهت زنگ زدم و گفتم که نگرانم نباشی و حالم بهتره. متمرکز درس خواندم و تو هم گفتی که خیلی خیلی سرت شلوغ هست. بعد از نهار- که یک سالاد بسیار دل انگیز و نابی بود که برایم درست کرده بودی- داشتم درس می خواندم که بهم تکست زدی که تری نمره های مقاله را داده و خلاصه دو نمره ی A  گرفتی به سلامتی و جودیت هم بهت گفته که به احتمال زیاد فردا می توانی سفارش ریز نمراتت را بدهی. گفتی که رایان بلت هم از دانشگاه تورنتو بهت جواب داده که حتما برایت رفرنس لتر می نویسد. خلاصه که حسابی زدی توی خال و حالمون جا آمد. با اینکه گفتی و تاکید داری که بدون کمک من نمیشد. اما خودت هم می دانی که اگر مجبور نبودی که تمام وقت کار کنی خودت هم همین نتیجه را می گرفتی و الان اوضاع فرقی نداشت. فقط خیلی خوشحالم که بلاخره توانستم کاری را که باید برایت انجام می دادم در این مقطع جلو ببرم و حالا با اعتماد به نفس بیشتری هر دو باید روی تزهامون و با کمک من روی تزت تو کار کنیم.

بعد از اینکه ساعت ۵ از کتابخانه بیرون آمدم که برای ادامه ی درس بروم کافه ای بشینم و کمی فضا را عوض کنم و کمی هم راه بروم تا کمرم آرام شود بهم زنگ زدی که مرجان تماس گرفته و گفته که دکترش از پیش روی بیماری MS که داره بهش خبر داده و به همین دلیل داره برای یک مدت استراحت فردا به سانفرانسیسکو و پیش مریم میره و گفته اگر می توانیم امشب همدیگر را ببینیم. دختر خوبی است و خبر بدی. اما امیدواریم که همانطور که در تمام این سالها توانسته از پیش روی این بیماری به شکل خیلی موثری جلو گیری کنه اینبار هم موفق بشه و حالش خیلی زود بهبود پیدا کنه. خلاصه قرار شد که ساعت ۷ سسه نفری برویم گاستو و شامی دور هم بخوریم و کمی حال و احوال کنیم.

با اینکه قرار بود از دیروز ورزش کردن را جدی شروع کنیم- که البته دیشب هر دو با هم رفتیم پایین- و رژیم مناسب غذایی را هم رعایت اما امشب بابت مرجان با قائل شدن به یک استثناء کار را از فردا پی می گیریم. دیشب همینطور قسمت اول تاریخ ناگفته ی ایالات متحده را دیدی (من برای بار سوم) و البته لذت بردیم. کار را باید فردا شب دنبال کنیم و البته این جانب قرار است که از جمعه به سلامتی آلمانی را هم دوباره استارت بزنم و این مرتبه بی وقفه ادامه دهم. تا ببنیم که چه می شود.


۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

وقتی هیتلر هم چپ می شود!


در آروما نشسته ام و دارم کار دیوید هاروی روی سرمایه ی جلد اول را می خوانم. ساعت ۶ هست و هوا سرد و کلی هم برف از دیشب آمده. تو سر کاری و قراره که بزودی بیایی خانه تا با هم به سلامتی برویم پایین و کمی ورزش کنیم.

صبح بعد از اینکه مرا به کرما رساندی و رفتی سر کار تا الان خیلی فرصتی نشده که با هم حرف بزنیم- مثل تمام این ایام که تو کلی کار داری و البته من هم در کتابخانه هستم- امروز کمی سرمایه را خواندم و بعد موقع نهار مصاحبه ای که روزنامه ی اعتماد با غنی نژاد کرده بود درباره ی زندگی اش. مملکت را کلا دو دستی داده اند به اینها. اما جالبتر از آن،‌ بی شرمی و تحریف واقعیت است که با وقاحت ثبت ولی هر چند احتمالا فراموش خواهد شد. اینکه هیتلر هم سوسیالیست به معنای چپ کلمه می شود جالب است و از آن جالبتر مزخرفاتی که به خورد جوانترها و البته مرعوب شدگان خواهند داد.

 مصاحبه ی طرف- با اینکه چند نکته ی قابل بحث و حتی دفاع هم داشت- و خواندن نوشته ی سرکوهی درباره ی منصور کوشان که دیروز پس از سالها چالش با سرطان نیرو و حیاتش تمام شد و صد البته درد کمر باعث شد که زودتر از کتابخانه بلند شوم و بروم سلمانی و خانه و کمی نرمش کنم و حالا هم که آمده ام آروما و خلاصه همین.

قرار بوده از امروز هم مراقب تغذیه و حجم و کیفیتش باشم و هم ورزش کنم و هم آلمانی را دوباره شروع. آخری که هیچ! اولی هم تعریفی نداشت و مانده ورزش که قراره با هم برویم.

فردا باید ادامه ی کار هاروی را بخوانم و پنج شنبه خلاصه و چکیده ی مقالات ارسالی برای کنفرانس HM و تو هم که حسابی تا آخر هفته درگیر کارهای شرکتی به سلامتی.

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

گلوریا


امروز صبح با اینکه روز خانواده هست و در تقویم روز تعطیل محسوب میشه اما سندی بهت ایمیل زده بود که میروی سر کار یا نه و خلاصه معلوم شد که همانطور که تو دیروز گفتی تلاس تعطیل نیست. اما از آنجایی که با سحر، پویان و هستی، مازیار و نسیم قرار برانچ در درک هتل داشتیم مرخصی گرفتی و امروز را نرفتی سر کار.

تقریبا تازه از برانچ که تا ساعت ۲ نشسته بودیم برگشته ایم. سحر را به خانه رساندیم و سر راه با پیشنهاد تو برای مامان آیدین پماد پلیسپورین از داروخانه گرفت تا امروز به یکی از دوستانشان که راهی ایران هست برساند. بعد از اینکه سحر را رساندیم چون قرار بود که برنامه ریزی ورزشی، تغذیه ای، درسی و تفریحی کنیم آمدیم کرمای دانفورد و با اینکه دل درد گرفتیم از این همه چای و قهوه ای که خورده ایم اما حرفهای مفیدی زدیم.

الان هم تو داری با لپتاپ تلاس چندتا کاری که باید انجام بدهی را و سندی را در جریان قرار دهی انجام میدهی و من هم گفتم از وقت استفاده کنم و پست امروز و دیروز را بگذارم.


کار بخصوصی برای امروز نداریم و احتمالا کمی به کارهای شخصی و خانه خواهیم رسید و از فردا هم که تو به سلامتی کار و شرکت را داری و من هم درس و کتابخانه را.

اما دیروز! روز خیلی خوبی بود. با اینکه این چند روز تو تماما سر درد داشتی و دیروز تقریبا تمام روز با میگرن طی کردی. اما روز خوبی بود.

بعد از اینکه دوتایی با هم برای صبحانه رفتیم کافه ای فرانسوی جدید به اسم نوف که همان شماره ی پلاکش بود و حرفهای قشنگی زدیم و خوش گذراندیم و در راه برگشت با تهران حرف زدیم به خانه آمدیم و تو قرص خوردی که کمی بخوابی تا سر دردت تخفیف پیدا کند و من رفتم کلی و چند ساعتی درس خواندم اما کمرم خیلی اجازه ی نشستن نمی داد. به هر حال سه ساعتی نشستم و کمی کار کردم اما خیلی پیشرفتی نداشتم چون بابت استراتژی درسی و نوشتن مقاله ام گیج شده ام. اما به هر حال به نتیجه ای رسیدم که بد نبود و احتمالا بخش بخش روی سرمایه متمرکز خواهم شد و درباره ی دیالکتیک خواهم نوشت.

ساعت ۵ و نیم که آمدم خانه تو تازه بیدار شده بودی و حالت خیلی بهتر بود. من کمی ورزش کردم تا شب در سالن سینما بابت نشستن ممتد تمام روز از کمر درد بی تاب نشوم. شب رفتیم فیلم گلوریا از کشور شیلی که نامزد اسکار هم هست و بد نبود. البته تو بیشتر دوست داشتی و بخشی از دلیلش مربوط به موضوع داستان بود. به هر حال بعد از دیدن این چند فیلم واقعا جای گذشته ی فرهادی در میان این ۵ فیلم خالی است و با اینکه گفته می شود زیبایی بزرگ جایز خواهد برد اما به نظر من و تو شکار از دانمارک خیلی خیلی فیلم بهتری است.

دیشب با مادر و شب قبل با مامانم حرف زدیم. مامانم خیلی بابت خانه ای که به سلامتی گرفته خوشحال هست و خاله فرح و مهدی خان هم خیلی سعی کرده اند که تشویقش کنند و کمک فکری بدهند. خدا را شکر این طور که به نظر میرسه دوره ی بهتری را بعد از این همه سال و شاید بتوان گفت برای اولین بار در زندگی اش خواهد داشت به سلامتی. مادر هم خوب بود و البته خیلی دلش برامون تنگ شده و به قول تو امیدواریم که هر چه زودتر داستان پاسپورتها درست بشه تا بتوانیم راحت برویم و بهش سر بزنیم.

خب! روز آخر این لانگ ویکند- که از طرف شرکت شما به رسمیت شناخته نمی شود- بود و خیلی خوش گذشت. با اینکه بر خلاف برنامه ها نه کاتج رفتیم و نه بیرون از شهر و نه هیچ کار بخصوصی کردیم اما دو تایی با هم و در کنار هم خیلی خیلی به آرامش و خوشی لحظات را گذراندیم و خدا را شکر می کنم که اینقدر از در کنار هم بودن و با هم بودن لذت می بریم و در واقع بی آن نمی توانیم که زندگی کنیم.

خداوند همانطور که تو دیشب قبل از شروع فیلم در سالن بهم گفتی این نگاه و نفس و عشق را برایمان جاودان کند.
آمین!
 

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

امیلی


دیروز صبح بعد از اینکه رفتیم کرمای دانفورد با هم و کمی با مامانت تلفنی حرف زدیم. تو من را رساندی ربارتس و خودت آمدی خانه. چند ساعتی نشستم و کمی کار کردم و بعد با کمردرد نه چندان شدید به خانه برگشتم. تو خانه را تمیز کرده بودی و کمی با جهانگیر حرف زده بودی و بهش بابت ایده ی راه ندازی رستواران کمک کرده بودی و چند تا لینک و پی دی اف مرتبط فرستاده بودی. من که آمدم خانه نهار دیر هنگامی خوردیم و بعد از نوشتن و پاسخ چند ایمیل از جمله تشکر از انا که برام روزنامه های اتاوا را آورده بود که یادداشتم را چاپ کرده بودند ساعت نزدیک ۷ بود که راهی درک هتل شدیم برای شنیدن موسیقی و دو خواننده ای که تو بلیط برنامه را گرفته بودی. قبل از رفتن ایمیلی همکارت در تلاس بهت تکست زده بود که اگر اشکال نداره من هم بیام چون دوست پسرم امشب کار می کنه و برنامه ای ندارم. رفتیم و امیلی هم آنجا بود. چند ساعتی سر پا در آن سالن کوچک اما جالب ایستادیم و بعد از سه ساعت هم کمر من درد گرفته بود و هم کلا خسته شده بودیم تصمیم گرفتیم برگردیم خانه. ایمیلی را سر راه تا خانه اش رساندیم. دختر خوبی به نظر می آمد و از تو خیلی تعریف کرد و از اینکه چقدر با حضور تو کار در دفتر سندی راحتتر و منظمتر شده و چقدر سندی از بودن تو خوشحال هست.

بعد از اینکه برگشتیم و کمی از سرمای بیرون فاصله گرفتیم حدود ۱۲ و نیم بود که خوابیدیم.

الان هم تو آبمیوه ی صبح را گرفتی برای خودمان و ریک و بانا و داریم برای صبحانه می رویم بیرون. قرار شد برویم و عطری را که برای تو گرفته ام عوض کنیم. بعدش من میرم کمی درس بخوانم در ربارتس و شاید بروم سلمانی. اما شب قرار شده با هم بریم سینما فیلم گلوریا که نامزد جایزه ی بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان اسکار هم هست.


۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

کلی برگه برای تصحیح


ساعت ۶ عصر هست و تازه از دانشگاه و کلاسهایم برگشته ام. اما چون صبح گفتی که تا کرما می رسانی مرا و کیفم را عوض کردم تا برگه های بچه ها را جا داشته باشم تا بیارم خانه کلید خانه را فراموش کردم همراهم بیارم. این شد که الان آمده ام کافه آروما که خیلی آرام و صندلی راحتی دارد برای من که کمرم حسابی اذیت می کنه. دارم بخش شئی وارگی در سرمایه ی مارکس را دوباره می خوانم و منتظرم که تو به سلامتی از سر کار برگردی خانه و شب با هم فیلمی ببینیم که کرایه کرده ام و احتمالا هنرپیشه اش جایزه ی اسکار را خواهد گرفت: Dallas Buyers Club با بازی متیو مک کاناگی.

قراره سر راه بروی هول فودز و برای شام شب والنتاین با هم دیگه شنیتسل درست کنیم و خوش بگذرونیم. قرار بود که فردا- بعد از اینکه دیدیم پول یک شب بیرون رفتن از شهر را نداریم تا کمی استراحت کنیم- با سمیه و جیمز و احتمالا یکی دو نفر دیگه برویم بلو مانتین تا تو بعد از سالها کمی اسکی کنی. هر چند که پیستش خیلی هم پیست نیست. اما کمر من به تصمیم تو- که البته حرفت هم درست بود- شرایط چنین برنامه و رانندگی تا آنجا را نداشت. خصوصا من که اسکی نمی کنم و باید چند ساعتی پایین منتظر شما می نشستم. اما در عوضش قرار شد که این سه روز تعطیلی را یکی دو برنامه ی مهیج برای خودمان بگذاریم ضمن اینکه درس و تصحیح برگه ها هم هست.

خب! این از این. هفته ی بعد ریدینگ ویک هست و جمعه کلاس ندارم اما در عوض برای HM باید کلی کار کنیم و جمعه هم جلسه ی چند ساعته را خواهیم داشت. اما تا آنجا قراره که ورزش و آلمانی و تمام کردن این دور جدید از سرمایه را پیش رو داشته باشم. تو هم ورزش و کار و رمان و کتابی که امروز بهت معرفی کردم و پرینتش گرفته ای تا برای تزت بخوانی. دموکراسی و سیاست نامتعارف بررسی آراء وبر، اشمیت و آرنت.


Telos/5th Grill


صبح جمعه هست و برف آرامی میبارد و تو تازه من را به کرما رساندی و خودت رفتی سر کار. بعد از اینجا هم من باید برم دانشگاه تا برگه های بچه ها را بعد از کلاس ها که قرار هست متن آدورنو را درباره ی جامعه شناسی موسیقی بخوانیم جمع کنم و عصر برگردم خانه.

دوشنبه تعطیل نیمه رسمی است و قرار شده که تو هم از خانه و با لپتاپ تلاس کار کنی. امروز ایمیلی از کنفرانس تیلوس آمد که برنامه و پنل ما را اعلام کرده بود که بی نظیر بود خصوصا که مدیر جلسه هم خود سردبیر تیلوس راسل برمن هست اما متاسفانه ما نتوانستیم برویم و بهشون خبر دادیم. برامون ایمیل زده اند که اگر می خواهید می توانیم از طریق اسکایپ *حضور بهم رسانیم* که بعید می دانم بشود.

دیروز با درد شدید کمر تا حدی که میشد در کتابخانه ماندم و بعد دیگه ساعت ۳ بود که دیدم نمی توانم تحمل کنم و گفتم که میام خانه و میرم جکوزی. آمدم و دیدم که جکوزی پنج شنبه ها تعطیل هست! خلاصه کمی در خانه وقت تلف کردم تا ساعت ۶ و نیم که قرار داشتیم در رستوران 5th Grill برای شب ولنتاین که من زودتر رسیدم تا تو از سر کار بیایی. یک غذای معمولی- خیلی معمولی- با آفتابه و لگن هفت دستی. باید با آسانسور ساخت سال ۱۹۰۵ تا طبقه پنجم می رفتیم که داخلش شبیه آپارتمانی کوچک بود و غذا و رسیدگی خیلی متوسط و البته گران. اما به هر حال تجربه ای بود و از اینکه رفتیم در مجموع پشیمان نبودیم.

بعد از اینکه برگشتیم خانه خیلی کوتاه با مامانم حرف زدم که قرار شد امشب مفصل برایمان تعریف کنه از خانه و شهر جدیدش. با خاله فرح بود و نیلوفر و خیلی خوشحال بود و گفت خیلی از آپارتمانش خوشش آمده و چقدر شهر و محیط خوبی هست و ... خدا را شکر! امیدوارم این سالها را در آرامش و با خوشی بگذراند. امیدوارم ما هم زودتر بتوانیم پاسپورت بگیریم و برویم دیدنش که مطمئنم شهرش را بیش از لس آنجلس دوست خواهیم داشت. با مادر که هنوز خبر نداشت مامان رفته سانفرانسیسکو تا فردا که به سلامتی بر می گرده اما مفصل حرف زدیم و گفت چرا نمیرویم دیدنش که حق دارد بی هیچ حرف و بهانه ای.

امروز هم که کار و دانشگاه برای من و تو و بعد از باید کمی در طول این ویکند جدا از تصحیح برگه ها به کمرم برسم که دوباره داره اذیتم می کنه. تو هم که خدا را شکر از گرفتاری این برگه و مقاله تری راحت شدی قرار شده که به سلامتی بشینی کمی به پروژه ی تز و البته MRP فکر کنی. بهت گفتم که وقتش هست که یک رمان با خیال راحت بخوانی.

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

وینترلیشز


با اینکه کمرم درد می کرد اما نسبتا تا آخر وقتی که قرار بود در کتابخانه بشینم ماندم دیروز هر چند که خیلی در درسهایم پیشرفت نکردم. امروز باید بخش اصلی سرمایه که دارم روی آن کار می کنم را تمام کنم و دوباره برنامه ریزی کنم ببینم چطور می توانم خودم را به تاریخ هایی که برای خودم تعیین کرده ام برسانم.

دیروز بعد از اینکه از کتابخانه برگشتم کمی نرمش کردم و بعد رفتم بیست دقیقه ای پایین برای ورزش. تو هنوز نرسیده بودی و گفتی که کارهایت کمی طول می کشد و به همین دلیل من خودم رفتم پایین. برگشتم و دیدم که برخلاف برنامه و قرارهامون برای غذای سالم و مفید تو هوس یک غذای پنیری کردی و سر از ناچاس در آوردیم که من آبجو هم همراهش کردم و خلاصه همین شد که صبح هم سنگین بودم و هم بابت نشستن طولانی روی مبل *کمرناقص کن مان* درد داشتم.

برایم ساندویچ درست کردی و صبحانه خوردی و رفتی سر کار و من هم بعد از اینکه میزم را در کلی مرتب کردم برای صبحانه آمدم کرما و الان هم قبل از برگشتن می خواهم بروم فروشگاه بی که روبروی اینجاست و برای امشب که شب عشاق هست آن عطری که می خواستم را برایت بگیرم که دیروز درباره اش نوشتم. بعد میروم کتابخانه و سراغ جناب کارل ریشو و ساعت ۶ و نیم هم تو برایمان در لیست وینترلیشز رستورانی را که به همین مناسبت منوی ارزان درست کرده رزرو کرده ای و خلاصه قرار شام دوتایی با هم باشیم به سلامتی.

دیروز در کتابخانه که بودم مامانم برایم پیغام گذاشته بود که در راه و در قطار هست و به قول خودش به سلامتی به سوی سرنوشت جدید و به امید خدا خوش. بهش که زنگ زدم رفت روی پیغام گیر امشب باید با مادر و مامان حرف بزنم و البته با تهران هم. مامانت که طبق معمول زحمت کشیده و برایم مجلاتی که می خواستم را گرفته تا شاید اینبار برخلاف قبل بگوییم که برایمان پستشان کند بجای دادن به مسافر و زحمتهای دایمی.

فردا هم روز تحویل مقاله ی آخر کلاسهایمان هست و بچه ها با کلی بهانه و آرزو و ... کلی برگه برای تصحیح خواهند داد و هفته ی بعد من مشغول سر و کله زدن با این برگه ها و البته خواندن چکیده های کنفرانس HM خواهد شد.
 

۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

دوباره کمر درد!


دوباره کمر درد آمده سراغم. می دانم برای خودم هم باور کردنی نیست که با این همه رعایت- که البته احتمالا روش درستی را ندارد- دوباره کمتر از یک ماه درگیر کمر درد شده ام. البته خدا را شکر به بدی و سختی دفعه ی قبل نیست که وحشتناک بود. اما این بار هم کار راحتی ندارم. دیروز صبح بعد از اینکه تو مرا به کرما رساندی و رفتی سر کار رفتم کلی و نهایتا تا ساعت ۳ دوام آوردم و دیگه از شدت کمر درد نمی تونستم ادامه بدهم. بخشی از یاس هم بابت دور افتادن کلی از متونی بود که قبلا خوانده بودم. به هر حال ساعت ۷ که تو آمدی رفتیم و کمی آرام روی تردمیل راه رفتیم و با اینکه امروز هم نرمش نسبتا مفصلی کردم اما دردم بیشتر از دیروز همین موقع هست. خلاصه که داستانی است که احتمالا باید تا آخر عمر باهاش سر کنم.

مامانم به سلامتی پولی که فرستاده بودیم را گرفته و الان که ساعت ۶ و نیم صبح آنجا و ۹ و نیم ماست راهی مسافرت به سانفرانسیسکوست تا رضا بیاد و از ایستگاه قطار برش داره و برود و آپارتمانی که قرار هست به سلامتی اجاره کند را ببیند. خدا را شکر که قیمتش خیلی خوب و مناسب خواهد بود و از آن مهمتر از این شکل زندگی که در لس آنجلس داشت راحت میشه که سرویس محض به مفت خور اعظم و البته یک به دوهای روزانه با مادر بود.

صبح تو را به شرکت رساندم و بعدش رفتم کتابهایی که باید به ربارتس پس می دادم را تحویل دادم و ماشین را خانه گذاشتم و میزم را در کلی گرفتم و حالا هم برای صبحانه آمده ام کرما و بعد از این پست میروم سر کار و درس. یکی از دلایل اصلی کمر درد دوباره ام نشستن یک بند روز شنبه و یکشنبه در صندلی های خشک ربارتس و کرمای دانفورد بود برای تمام کردن مقاله. با اینکه مقاله تمام شد اما کمر درد شروع. باید راعایت کنم و حواسم بیشتر باشه چون هم تحرکم خیلی کم شده و هم دردم زیاد. تو هم که حسابی بابت وضع من ناراحتی و حق هم داری. می دانم که من در شرایطی که تو مثلا میگرن داری چه حالی میشم و نمی خواهم این داستان دایمی من برای تو باشد.

خب! باید هر طور شده بدون بهانه حداقل روزی چند ساعت درس بخوانم تا این روندی که شروع کرده ام دوباره با بهانه ی کمر درد بهم نخوره. تو هم که به سلامتی امروز بازخوانی مقاله را تمام می کنی که می گویی خیلی مناسب و خوب نوشته شده و از نظر محتوا هم هر دو مطمئیم که حتی تری هم در این زمینه چیزهایی یاد خواهد گرفت.

امروز چهارشنبه هست و فردا شب با رزوری که تو از قبل کرده بودی- و آن موقع فکر می کردیم پولش را خواهیم داشت- قراره برای وینترلیشز به رستوارنی برای شام برویم. من تصمیم دارم برای تو عطری که دوست داری را بخرم- به مناسبت ولنتین که البته هیچ وقت چیزی برای هم جز همان گل و شکلات نگرفته ایم- با اینکه تمام پولی که الان دارم تقریبا معادل همین مبلغ میشود اما این تصمیم از قبل گرفته شده و می دانم که همه چیز درست خواهد شد.

خب! بر گردم سر کارم و کلی و سرمایه و مارکس که بی نظیره، بی نظیر!


۱۳۹۲ بهمن ۲۱, دوشنبه

اتمام مقاله و سوپرایز تو!


دیروز صبح اول در برفی که می آمد اول من را به کرما در دانفورد رساندی که بنشینم و مقاله ی تو را تمام کنم و خودت هم رفتی خانه ی سمیه و جیمز تا کمی به سمیه که ازت ایده و کمک برای چیدن وسایلش خواسته بود کمک کنی. قرار بود از آنجا هم به یورک دیل بروی تا برای تولد پگاه یک لباس به عنوان کادو بخری. تا رفتی و برگشتی من داشتم در سر و صدای زیاد کافه کار می کردم و خواندن کل مقاله و نوشتن بخش آخر مقدمه در حال اتمام بود که آمدی. گفتم تا یک چای بخوری کارم تمام می شود و آنگاه تازه بهت خواهم گفت که داستان از چه قراره و این روزها داشتم چه می کردم و قرار فردا که سر کار نخواهی رفت به ویرایش و خوانش مقاله ای که برای درس تری برایت نوشته ام بگذرد. ساعت ۱۱ بود که مرا به کرما رساندی و وقتی آمدی نزدیک ۷. مثل چند روز قبلش یکضرب کار کرده بودم و با اینکه خسته بودم اما فکر تمام کردنش خیلی شوق آور بود که پسری که در کافه کار می کرد آمد و به ما و چند نفر دیگری که در کافه بودند گفت که ساعت ۷ کافه تعطیل میشه. خلاصه که کار تمام  تمام نشد اما بهت گفتم که این مقاله ی توست که دارم می نویسم و با اینکه حدس زده بودم شاید بو برده باشی اما اینطور نبود و خیلی جا خوردی و خیلی خوشحال شدی از اینکه به لحاظ کارهای اداری و رسمی دانشگاهی در واقع کار اصلی تمام شده و بعد از این باید متمرکز روی امتحان جامع و تزت شوی.

تا برگشتیم خانه در هوای سرد زمستان و شرابی با هم باز کردیم و فیلمی دیدیم و خوابیدیم خیلی طول نکشید. اما از ساعت یک و خورده ای بامداد تا خود صبح آنقدر بی خوابی و تپش و فکر و خیال های نامربوط به ذهن و جسمم فشار آورد که تمام امروز از صبح تا همین الان که ساعت نزدیک ۷ عصر هست از شدت خستگی تنها و تنها بدون انرژی در خانه به اتلاف وقت گذراندم.

از صبح نشسته ای پای خواندن مقاله و می گویی که احتیاجی به ویرایش به آن شکلی که فکر می کردم ندارد و تنها داری کمی روی نقطه گذاری و ویرگول و چند تغییر جزیی کار می کنی و البته جدا از همه در حال خواندن و آشنایی با مفاهیم مقاله هستی. البته آن قدر از دیشب تشکر کرده ای که شرمنده شده ام و هر چه می گویم که قرارمون این بود که بهت کمک کنم می گویی قبلا بابت درس فرانکفورت کرده ام. به هر حال از نتیجه ی کار راضی ام و می دانم که در مجموع کار قابل دفاعی شده. از آن مهمتر البته یادگیری خودم بود و تو هم که داری با زوایایی در این بحث آشنا می شوی که برایت آشنا نبود.

با اینکه از صبح داری کار می کنی روی متن اما چون مقاله ای بلند و سخت شده کار به یکی دو روز آینده هم خواهد کشید. بهت گفتم که نگران نباش چون برای اقدام برای OGS تمام مسایل دیگر هم باید به زمان و سریع درست شود و احتمال امسال اقدام کردن خیلی نیست. با اینکه اگر بشود و خصوصا امکانش را پیدا کنی بی نظیر میشود.

صبح برای مامانم هم اضافه بر مقرری ماهانه ۶۰۰ دلار فرستادم تا برای سفرش پول داشته باشد. خیلی به خودمون داره فشار میاد و خیلی دستمان تنگه اما خدا را شکر اوضاع بحرانی نیست. کلی بدهی داریم اما امیدواریم که بتوانیم به موقع برسانیم.

امشب که با آرامی و خستگی من خواهد گذشت به سلامت و امیدوارم که از فردا استارت درسهای خودم که با مقاله ی سرمایه ی جلد اول باید آغاز شود را بزنم. تو هم که به سلامتی از فردا دوباره باید سر کار بروی. امروز چون سندی نبود از قبل قرار بود بمانی خانه تا به من کمک کنی که داستان البته چیز دیگری بود و در واقع باید مقاله ی خودت را تصحیح می کردی.

قراره بروی ورزش و من هم کمی اینترنت گردی و مجله خوانی خواهم کرد و شب به احتمال زیاد زودتر خواهیم خوابید تا به سلامتی از فردا که سه شنبه هم هست هفته ی ما شروع می شود.

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

با اقوام


دیشب شب خوبی بود. بعد از مدتها علی و دنیا را دیدیم و البته کیارش و انا هم قبل از آنها آمدند و تا فرشید و پگاه که بابت کار فرشید دیر رسیدند آمدند و دور هم جمع شدیم ساعت ۱۰ شب شده بود. تو یک سالاد کینوا درست کرده بودی که تقریبا همگی خودشان را بابتش میزدند و خصوصا فرشید که چونان شیخ مغان نره کشان رسپی می خواست.

خلاصه که بخاطر اینکه کیارش باید امروز می رفت سر کار و البته پگاه هم خسته بود وقتی که انا اصرار به رفتن داشت- از یکی دو ساعت قبلش دایم می خواست برود پایین و سیگاری بکشد- پگاه گفت ما می رسانیم شما را و این شد که علیرغم خواست فرشید که دوست داشت بیشتر بماند آنها ساعت ۱۲ و بعد علی و دنیا هم ساعت یک رفتند و تا ما جمع کردیم و خوابیدیم ساعت از ۲ گذشته بود. کیارش که برای سیگار با انا رفته بود پایین به محض اینکه رسیدند خانه زنگ زد که کلید ما را یادش رفته بده و خلاصه در جیبش مانده و حالا امروز تو باید بروی و کلید را ازش بگیری. اما جز این کار کار اصلی امروز ما ویرایش مقاله ای است که برایت نوشتم و البته تو هنوز خبر نداری. از قبل قرار شد که برای کار من- که نمی دانی دقیقا چیست- فردا دوشنبه را هم مرخصی بگیری.

مقاله هنوز کاملا تمام نشده. کمی از مقدمه اش مانده و البته تازه شروع به بازخوانی دور اول کرده ام. اما در مجموع کار خوبی شده. می دانم که تری کلا در این سطح از موضوع متاسفانه درک و شناخت نداره و انتظار ندارم که مثلا +A به تو بدهد اما واقعا در همین حد هست. دیروز صبح تو با آنا که از اتاوا آمده بود قرار صبحانه داشتی و من را تا ربارتس رساندی و رفتی دنبال اون و با هم به کافه رستوران فرانسوی در خیابان کویین رفته بودید و از آنجا تو به کاستکو رفتی برای خریدهای لازم برای شام شب.

من هم تا ساعت ۶ نشستم کتابخانه و واقعا یکضرب کار کردم. از این نظر خیلی خوشحالم چون دارم عادت به نشستن و خواندن متمرکز را دوباره در خودم احیاء می کنم. بعد از اینکه برگشتم در باقی کارهای مانده در خانه به تو کمک کردم تا شب که بچه ها آمدند. قبل از آن البته با مامانم حرف زدم که خیلی بابت رفتنش به شهر جدید و آپارتمان جدیدش خوشحال بود و گفتم که کمی برایش خارج از قرار پول ماهانه پولی خواهم فرستاد تا با خیال راحت هفته ی بعد برود و شرایط آنجا را ببیند. متاسفانه پولی در بساط نداریم و همین را هم که دارم می فرستم در واقع پولی بوده که باید بابت کتابهایی که از ایران فرستاده شده یک جای دیگه هزینه می کردم. البته الان هم خیلی احتیاج نیست اما به هر حال به سلامتی در حال جابجایی است و علاوه بر هزینه های معمول وقتی برود آنجا باید دوباره به مرور وسایل بخرد. نمی دانم چگونه اما تا چک بعدی بمباردیر- که پیشاپیش چاهش کاملا کنده شده و نمی دانم چطور این موضوع را مدیریت کنم- باید بابت کمک بیشتر از روال معمول صبر کنیم.

به هر حال نه فقط حرفهای علی از شرایط کار و ناراضی بودنش و حقوق کمی که بابت این همه کار می گیرد و نه فقط بخاطر آرزوی فرشید و علی و دنیا از اینکه بتوانند مشتری و رییس کانادایی داشته باشند و نه فقط بابت اینجور مسایل مثل نداشتن اندکی پس انداز که در روز مبادا به کار بیاد- مثل عمل قلب مامان آیدین که باعث شد جمعه شب شبانه به ایران برود- که بابت بسیاری از چیزهای دیگه هست که باید از تو و این زندگی زیبایی که با تلاش و سکوت و تحمل فشارها داری و داریم جلو می بریم و می بری از تو تشکر کنم و باید خدا را شاکر بود. شب خوبی بود و به لطف و زحمت تو خوش گذشت.

حالا داستان یکشنبه و دوشنبه به سلامتی شروع میشه که کار روی این مقاله هست و تمام کردن این پروسه که امیدوارم از صمیم قلب به OGS بکشد اما حتی اگر نشد هم کار مهمی صورت گرفته چون تو دیگه دغدغه ی گزارش سالانه و عقب بودن از چارچوب تعیین شده ی گروه را نخواهی داشت و البته برای اسکالرشیپ های سال بعد هم می توانی با خیال راحت و از حالا برنامه ریزی کنی.
 

۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

از این داستان خسته شده ایم


پیش از اینکه به دانشگاه بروم برای کلاسهای امروز تو مرا رساندی کرما و رفتی سر کار. جمعه هست و خیلی سرد و ابری. کار مقاله با اینکه باید تا حالا تمام میشد و قطعا تا فردا هم بطور کامل تمام نمیشه بد پیش نرفته و نسبتا از ساختارش راضی هستم و البته چیزهای جالبی هم بابتش خواندم و یاد گرفتم.

دیروز بعد از یک شب بد خوابی تمام- خصوصا برای تو که گفتی تا ساعت ۳ صبح بیدار بودی و نشسته بودی جلوی پنجره و من که مصابق معمول خوب نخوابیدم و همه چیز بابت حرفهایی که من درمورد شیوه ی جدید و غلط زندگی مون زدم شروع شده بود. اینکه تو تا ساعت ۷ سر کاری و تا برسی خانه شده ۸ و بعد هم کمتر از یک ساعت روی مبل خوابت می برد و کلا زمانی که در کنار هم هستیم در مجموع شبانه روز کمتر از ۲ ساعت شده و ... و اینکه این روش در نهایت زندگی ما را تحت تاثیر قرار خواهد داد خصوصا زمانی که نیازی به چنین کاری نیست. صبح بهم گفتی که خیلی فکر کردی و به این نتیجه رسیده ای که درست می گویم و باید اولویت ها را رعایت کنیم. سلامتی و آرامش و البته کار و درس. البته داستان از اینجا شروع نشد. در واقع همه چیز خوب بود و من بعد از اینکه از کتابخانه برگشتم و تو هم که تازه رسیده بودی داشتیم برای شام آماده میشدیم که تلفن من زنگ زد و من حال حرف زدن و داستانهای جدید آمریکا را نداشتم. اما همین موضوع به هر حال بهانه ای شد بابت اینکه باید تلفن را جواب داد و ... کاری که دیشب کردم و تا صبح پدرم در آمد- خلاصه صبح زود رفتم کتابخانه و تو هم که قرار بود بمانی خانه و کمی استراحت کنی چون از قبل برای وینترلیشز جایی را رزور کرده بودی سر ظهر و دیگه نمیشد رفت سر کار و پیش از ظهر هم بلند شد و رفت.

برای ظهر رفتیم رستورانی به اسم بیف که جای قشنگی بود اما من و تا حدی تو هم از غذایی که در منویش گذاشته بود و خود غذا خوشمان نیامد. به هر حال به قول تو بعد از یکشب طولانی تغییر فضا بیشتر احتیاج بود و در این حد بد نبود. از آنجا تو قرار بود برای خرید یکی دو دست پیراهن به ایتون سنتر بروی که حراج داشت. من برگشتم کتابخانه تا حدود ۷ شب و وقتی برگشتم خانه دیدم تو کلی برای من خرید کرده ای. یک شلوار که اندازه نبود و امروز سر راه برگشت به خانه می روی و پسش میدهی و یک کت. برای خودت هم یکی دوتا چیز گرفته بود و البته برای من یک ادکلن که دیگه هیچی نداشتم. تلفنی به مامانم کردم که خبر خوب پیدا شدن یک آپارتمان در ساختمانهای دولتی در شهر دیگری را بهم داد اما خب! تازه اول داستان هست. ضمن اینکه نمی داند چقدر هزینه اش می شود و طبق معمول با کلی اشتباه در حال تصمیم گیری است گفت که من که دوتا چمدان هم بیشتر ندارم و این وسایل را هم نمی خواهم و می گذارم برای امیرحسین- امیرحسینی که حاضر نیست با ماشینی که پولش را هم ما می دهیم مادرش را تا آن شهر ببرد. گفتم همیشه همینطور بودید که حالا هم چنین وضعی دارید.

دو سال پیش هم با همین دو چمدان به لس آنجلس آمد و من از گمل پول قرض کردم تا تخت و میز و تلویزون و ... بخرد. درست که نمی توان و ارزشش را ندارد که همه چیز را با خودش ببرد اما چندبار همه چیز از اول باید شروع شود. کلی وسايل که در راکلین گذاشت برای داریوش و امیرحسین و آمد با دست خالی لس آنجلس حالا هم دوباره و ده باره و صد باره داستان همیشگی زندگی اش با همان تصمیم های اشتباه همیشه که فشارش به خودش و من می آید و بس.

انگار نه انگار که بابک و امیرحسین هم هستند. دومی که یک مفت خور باج گیر به تمام معنا بار آمده که تنها دنبال این است که دیگران را به نفع خودش و خواسته هایش بدوشد و اولی هم کلا قید همه چیز را زده به قیمت زن و سگ و زندگی اش. به قیمت زدن اخلاق و معرفت از ریشه.

به هر حال باید از جایی کمی پول تهیه کنم و برایش بفرستم تا نیمه ی فوریه که قرار شده با قطار به آنجا برود و احتمالا قراردادش را ببندد و احتمالا از ماه آتی به آن شهر جابجا شود. هر چند که در مجموع اتفاق نیک و احتمالا به امید خدا نتیجه بخشی خواهد بود- خصوصا برای مفتخور اعظم و مواجهه ای که به هر حال باید برای زندگی اش با واقعیت پیدا کند- اما در این وضعیت و با این روحیه و با رفتارهای کاملا نابالغ از مامانم کلا دوباره دوره ی جدید و به قول اینها تیپیکال شروع خواهد شد که تنها و تنها فشار حالی و حالی و حالی و بعد هم مالی برای من و ما خواهد داشت.

بگذریم! خسته شده ام. می دانم که دایم نق میزنم اما این شده جوهر زندگی ام. زندگی که خیلی بیش از این خصوصا برای تو احساس می کنم حقش بود بهتر باشد. جای شکرش باقی است که بدتر نیست. چون به تجربه دریافته ام که بدتر هم می تواند باشد و متاسفانه خواهد شد.

صورتم را این چند وقت هر که دیده از حالم پرسیده و می دانم که رو به راه نیستم و می دانم که خصوصا به تو فشار بیش از حد می آورم. خسته شده ایم. هر دو. از هر دو طرف. خسته ایم و واقعا حقمان این نبود.

به هر حال زندگی ادامه دارد.

به دانشگاه خواهم رفت. بعد از برگشت به کتابخانه و کمی دیگر درس و شب هم خسته و فرسوده در کنار هم خواهیم خوابید. در ظاهر همه چیز خوب است اما تنها در ظاهر.

فردا شب مهمان داریم و قرار است که دوشنبه بمانی خانه که به من کمک کنی. البته به این بهانه چون هنوز نمی دانی که در واقع مقاله ی تو را دارم می نویسم و امیدوارم همه چیز خوب پیش برود و بتوانیم برای OGS اقدام کنیم و صد البته بتوانیم بگیریم و بفرستیم برای ایران و آمریکا.

همیشه عاشق آن کاشی خوش رنگ لاجوردی بالای سر در ورودی خانه ی همسایه بودم که از پنجره ی طبقه ی دوم پیدا بود. کاشی نشسته در آجرهای قرمز رنگ خانه های قدیمی محل که به خطی نیک نوشته بود: یدالله فوق ایدیهم
   


۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

آهسته و پیوسته


چهارشنبه شب تلویزیون داره فیلم مرشد را با بازی بی نظیر فلیپ سیمور هافمن نشان میده که دو روز پیش از دست رفت. تو روی مبل دراز کشیده ای و من هم قبل از اینکه بریم بخوابیم کمی اینترنت گردی کردم و پست اینجا را خواهم گذاشت و همین.

این دو روز گذشته کلی برف آمده اما در برابر آنچه که ایران و خصوصا شمال باریده هیچه! نزدیک دو متر آنجا برف آمده و حتی گفته میشه که چند نفر هم از دست رفته اند.

این دو روز گذشته تو که تا حدود ساعت ۷ و نیم سر کار بودی و من هم کمی بعد از تو از کتابخانه به خانه برگشتم. با اینکه این چند روزه کاملا دارم متمرکز کار می کنم و با اینکه شبها اصلا خوب نمی خوابم و با اینکه امید داشتم تا فردا کار تمام بشه اما نه! خیلی کند جلو میره هر چند نسبتا حاصل کار بد نشده. البته مطمئنم که تری خودش خیلی بیشتر از تو از این مقاله یاد خواهد گرفت مردک بی سواد!

دیشب قبل از خواب با مادر حرف زدیم که بعد از مدتها دوباره کلی نق و غر از مامانم و دوباره موقع خواب حسابی اعصابم را له کرد.همین شد که امشب که تلفن از آمریکا بود حال برداشتن و جواب دادن را نداشتم.

فردا احتمالا تو سر کار نخواهی رفت و کمی استراحت می کنی و به خودت و کارهای عقب افتاده ات میرسی و از آنجایی که بهت اصرار کردم که بروی و یکی دو دست لباس برای سر کار در این ایام حراج بگیری احتمالا یک سر به ایتون سنتر میزنی. اما قراره که فردا نهار با هم در رستورانی که تو در لیست وینتر لیشز رزور کرده ای برویم. من از کتابخانه خواهم آمد و با اینکه عقب خواهم افتاد اما با هم بعد از مدتها در طول هفته یک روز نهار خواهیم بود.

۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

دوبار کرما

این دومین مرتبه هست که امروز به کرما آمده ام. صبح بعد از اینکه تو به سلامتی رفتی سر کار و من قبل از رفتن به کتابخانه آمدم و نیم ساعتی نشستم و الان که ساعت درست ۵ و نیم هست و بعد از کلی زور زدن در کلی و کمی کار را پیش بردن از شدت خستگی و کمی هم کمر درد تصمیم گرفتم بیایم و در این هوای منفی ۵ درجه که با زمستانی که تا اینجا داشته ایم باید گفت عالی است کمی راه بروم و یک قهوه دیگه به کموم بزنم!

با اینکه دیشب همه چیز خوب و خوش پیش رفت و من هم حسابی خسته بودم و البته ناراحت از اینکه تو به حق احساس دور افتادن از کارهای فکری و درس هایت داری از نیمه ی شب با تپش شدید بیدار شدم و دو سه ساعتی به قول مادر با عزارئیل کلنجار رفتم. این بود که صبح بعد از اینکه تو بیدار شدی و دیدی حالی بهم نمونده خیلی ناراحت رفتی سر کار. با اینکه سعی کردم که کمی از نگرانی ات کم کنم اما بی فایده بود و خیلی بابت شرایط جسمی و روحی من فکرت درگیر شده. خواستی که بجای عقب انداختن وقت دکتر زودتر بروم و آزمایش های جدید را بدهم و با اینکه گله ای نکردی اما کاملا حق داری اگر که از بی توجهی من اذیت شده باشی.

اما از سر کار که خیلی گرفتار بودی تنها یکی دوبار با هم تماس داشتیم و چون سر هر دومون خیلی شلوغ بود از فاز صبح گذشتیم. هنوز در میانه ی نوشتن درباره ی مفهوم Agonistic Public Sphere موف هستم و احتمالا از فردا باید روی هژمونی و چهارشنبه هم کمی روی مفهوم Dislocation لاکلائو کار کنم. به هر حال تا جمعه باید این مقاله تمام بشه چون تازه چند روز هم کار ویرایش و تصحیحش طول میکشه- با اینکه اساسا بعید می دانم تری که اتفاقا دیشب همراه همسرش و چند نفر دیگه در سالن سینما بود سر وقت به تو نمره ات را بده!

 

۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

زیبایی بزرگ


یکشنبه آخر شب هست و داریم آماده ی خواب میشویم. تازه از سینما برگشته ایم و از دیدن فیلم بسیار معمولی و حتی کمتر از متوسط زیبایی بزرگ از سینمای ایتالیا که به احتمال فروان اسکار بخش خارجی را هم خواهد برد. این دو روز برای درس به کتابخانه رفتم و البته هم جلسه ی HM دیروز و هم شام با سمیه و جیمز را داشتم و هم امروز صبح دو تایی با هم رفتیم صبحانه بیرون و یک جای جدید که از محیطش بیش از غذاش لذت بردیم.

دیروز صبح در ادامه ی حرفهای ناراحت کننده ی شب قبل که هنگام دیدن فیلم Fill the Void که از سینمای اسرايیل بود پیش آمد راجع به مرگ و این داستانها و خصوصا حرف تو که حرف بدی هم نبود اما من را که خیلی نسبت به این موضوع حساسم ناراحت کرد با بد خوابیدن و عصبی بودن بیدار شدیم و من احساس قلب درد داشتم. بهت گفتم که هر دو مدتی است که ناخواسته داریم با حرفهامون همدیگر را ناراحت می کنیم و این نشانه ی خوبی نیست. اما بعد از اینکه در برف با ماشین تا کرمای دانفورد رفتیم و کمی به واسطه ی محیط آنجا و کمی هم با حرفهایی که زدیم فضا را عوض کردیم اوضاع بهتر شد. البته تصمیم گرفتیم که هر طور شده در همین ماه یک برنامه ی یکی دو روز بیرون از شهر بگذاریم چون هر دو به شدت خسته ایم.

بعد از کرما من با قطار به دانشگاه تورنتو رفتم برای جلسه با بچه های کنفرانس که تا ساعت ۲ طول کشید و تو هم علاوه بر قرار برای پوست برای خرید می رفتی نورت یورک. خلاصه چند ساعتی در کتابخانه بعد از جلسه درس خواندم و کمی نوشتن مقاله را ادامه دادم تا ساعت ۷ که تو بعد از خرید رفته بودی یوگا و آمدی دنبال من و با هم رفتیم رستورانی که با سمیه و جیمز قرار داشتیم. انها نیم ساعتی دیرتر آمدند و با توجه به اینکه من خیلی خسته بودم و کلا با جیمز خیلی ارتباط برقرار نمی کنم انتظار شب بخصوصی نداشتم اما در مجموع بهتر از آن چیزی شد که فکر می کردیم. البته سمیه خیلی اصرار داشت که شما به ما گفته اید که با هم می رویم کاتج و باید برنامه ریزی کنید و دو هفته ی دیگه برویم. این شد که تصمیم گرفتیم به سحر و آیدین بگیم و ببینیم که آنها می آیند یا نه که اگر نیامدند به اینها هم بگوییم که برای خودشان برنامه بگذارند.

امروز صبح بعد از اینکه صبحانه در یک کافه رستوران جدید خوردیم و با ایران حرف زدیم و بعدش هم با مجتبی پسر عمو مهدی که می خواهد برای ادامه تحصیل بیاید اینجا تو من را به کتابخانه رساندی که اتفاقی سحر و آیدین را دیدم و گفتند که احتمالا بیایند و بتوانیم برای کاتج برنامه ریزی کنیم. تا ساعت ۶ و نیم کتابخانه نشستم و کمتر از آنچیزی که انتظار داشتم کار را جلو بردم تا تو آمدی دنبالم و رفتیم سینما.

در کتابخانه که بودم خبر درگذشت فلیپ سیمور هافمن را شنیدم و خیلی متاثر شدم. هنرپیشه ی توانایی بود و مورد علاقه ی هر دوی ما. واقعا حیف شد و می توانستیم تا سالها از خلق شخصیت های کم نظیری که مهمان چشمانمان می کرد لذت ببریم و صد البته او خودش را بیش از پیش بالفعل. حیف! زندگی و آن منطق پوچش. باید درس گرفت و آسانتر و انسانی تر زیست.

اما این هفته هفته ی مهم و پر کاری برای خصوصا من خواهد بود. باید مقاله ای که دارم برای تو می نویسم را تا اواسط هفته تمام کنم بلکه بتوانیم در زمان مقرر برای OGS اقدام کنیم. جدا از آن البته خود اتمام این پروژه کمی باعث آسودگی خاطر هر دوی ما و خصوصا تو خواهد شد که باید در ماه مارچ گزارش سالانه ات را به گروه بدهی. خیلی هنوز کار مانده اما خوشبینم و فکر می کنم تا اینجای کار بد نشده باشد. تو هم که به سلامتی کار پر فشار تلاس را داری که خدا را شکر با اینکه خسته ات می کند اما استهلاک اعصابش خیلی کم است. از تو خواسته ام که یک روز برای کمک به کارهای من برای HM مرخصی بگیری که البته دلیل اصلیش ویرایش مقاله ی دموکراسی است و اعمال سلیقه ی خودت قبل از تسلیم به تری که خودت هنوز در جریانش نیستی.

تا ببینیم چه می شود!