۱۳۹۲ اسفند ۹, جمعه

می خواهم خواب اقاقی ها را ببینم


آخرین روز ماه فوریه را این طور آغاز کردیم که تو کمی دیرتر رفتی سر کار و من هم بعد از اینکه صبح بلند شدم و نمرات بچه ها را در لیست نوشتم مرا به کرما رساندی و رفتی سر کار که گویا سندی هم یکی دوبار از بیرون تماس گرفته بوده تا آدرس جایی که باید میرفته را با تو چک کنه.

بعد از یک ساعتی که در کرما نشستم و متن درس امروز را مرور کردم رفتم دانشگاه و به یکی دو کاری که در کتابخانه داشتم رسیدم و بعد نشستم در یکی از کافه های یورک لین و چند ویدیو کلیپی که می خواستم برای کلاسهایم و بچه ها نشان بدهم پیدا کردم و رفتم سر کلاس تا ساعت ۵. جنگ دنیاها از اورسن ولز و تاثیر رادیو در دهه های نخست قرن گذشته بعد داستان روپرت مرداک و افتضاح رسانه هایش و بعد هم یکی دو کلیپ درسی مرتبط و خلاصه بحث ها خوب بود. برگه ها را که بهشون دادم گفتم که کلا پایین تر از حد انتظار بود اما خیلی سخت نگرفتم تا نمراتشان افتضاح نشود. بعد از دانشگاه در حالی که با رسول حرف میزدم تا خانه آمدم و تو هم که با ماشین رفته بودی به اصرار من برای امشب رفتی و یکی دو تا چیز از سوپر خریدی که امشب با فیلم آبی گرمترین رنگ شامی بخوریم و شرابی بنوشیم و خلاصه کمی فکرمون را از فضای اطراف آزاد کنیم. داستان بابات از این طرف و جابجایی مامانم از طرف دیگه- همین الان داشتم با مامانم حرف میزدم که می گفت تمام کارها را دست تنها دارم انجام میدم از جمله چندبار رفتن به UPS با چند تا اتوبوس برای گرفتن کارتون و ... در حالی که مفت خور اعظم در خانه نشسته و داره بسکتبال میبینه و اینترنت بازی می کنه و ... می گفت که نمی تونم تلویزیونم را ببرم و امیرحسین گفته بذارش برای من جالب اینکه خودش یک تلویزیون بزرگ داره. می گفت که... خلاصه بهش گفتم که یادت باشه که همه کار را خودت دست تنها انجام دادی- باری می خواهم امشب خودمان را کمی از این داستانها رها کنیم. امروز گفتی که باید هر طور شده هزارتای دیگه هم جور کنیم و برای مامانم بفرستیم. با اینکه خیلی بهمون فشار میاد اما حق با توست جز من و تو که کسی را نداره.

رسول هم بد نبود البته دوباره کمرش درد گرفته. بهش یکی دوتا راهنمایی کردم و خلاصه بعد از کلی تلفن حرف زدن و حرف زدن سر کلاس می خواهم امشب را آرام بگذرانیم.

فردا صبح با آیدین و سحر اینسومنیا قرار داریم و امیدوارم مجله هایم را بیاورد. بعدش میروم کتابخانه و تو هم قراره که به سلامتی بشینی و پروپوزالت را بنویسی. شب هم که کنسرت داریم و خلاصه روز خوبی خواهد بود- امیدوارم.

ماه تمام شد و البته ماه خیلی خوبی بود. مفید و کاری. با اینکه هر دو خیلی خسته شدیم اما نتیجه بخش بود و تازه اول سال هست و اول راه جدید و زندگی ساختن. امیدوارم تمام ماهها را خیلی بهتر از این حتی قدر بدانیم.
 

۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

گپی با آشر درباره ی کمردرد


ساعت از ده شب گذشته و تو روی مبل خوابت برد در حین فیلم دیدن و من هم با اینکه خیلی خسته ام اما گفتم این چند خط را بنویسم و بعد بخوابیم.

امروز تصحیح برگه ها را تمام کردم و ساعت نزدیک ۷ عصر بود که از کتابخانه برگشتم. البته تقریبا از بعد از ظهر کارم را شروع کردم چون ساعت ۱۱ با آشر در کافه ای نزدیک BMV قرار داشتم که حدود دو ساعتی حرفها و گفت و گویمان طول کشید. اغلب آشر در ضیق وقت هست اما امروز با مارتی همسرش قرار داشت و تا مارتی- که مچ دستش از همان طوفان سرما و یخ به این طرف شکسته و در گچ هست- آمد آنجا تقریبا دو ساعتی وقت داشتیم. کمی راجع به MRP و کمی هم تزم و امتحان  
 COMP حرف زدیم و بهم گفت که خیلی به برنامه ریزی طولانی مدت فکر نکن و بیشتر روی کار پیش رو متمرکز شو. همچنین گفت که مثل خودش مشکل ایده آل گرایی دارم و باید بیش از اینکه چیزی بگویم و بنویسم که تقریبا همه را قانع کند به این فکر کنم که خودم قانع می شوم یا نه البته اگر بی تعارف جدی با خودم طرح مسئله کرده باشم و پیگیر جواب- اگر جوابی داشته باشد- باشم. خلاصه که چند نصیحت خوب بهم کرد و بیش از یک ساعت هم از مسائل و تجربیات خودش از درد چندین ساله ی کمرش گفت و یک کتاب هم بهم امانت داد که حتما بخوانم و تمرین هایش را جدی دنبال کنم. ملاقات خوبی بود و دوباره متوجه شدم که چقدر آشر روی من حساب می کند.

بعد از کافه در سرمای وحشتناکی که امروز بود خودم را با قطار تا ایستگاه بی رساندم و برگشتم کتابخانه و نشستم پای تصحیح برگه ها که اغلب ضعیف و ناامید کننده بودند. تو هم که روز شلوغی را داشتی زحمت کشیده بودی و لابلای کارهایت نگاهی به مقاله ی کوتاه من برای روزنامه انداخته بودی و بعد هم ایمیلش کردی به همکارت جنیفر که کار پروفرید را انجام میده و اون هم خوانده بوده و بهت گفته که خیلی موضوع جالبی است و احتمالا فردا بهم میده و من هم باید برای هفته ی بعد بفرستمش روزنامه که امیدوارم حاضر به چاپش باشند.

بعد از کار به خانه آمده بودی و رفته بودی کمی ورزش. اما شب به اصرار من شام و شرابی خوردی و وسط فیلم خیلی خیلی متوسط و در واقع ضعیف دزد کتاب خوابت برد. فردا آخرین روز کاری هفته برای تو و روز دانشگاه برای من هست و ویکند هم یکی دو برنامه ی خوب داریم. کنسرت و احتمالا برانچ و البته درس و پروپوال.

امروز صبح زود با تهران حرف زدیم و البته بابات خواب بود اما مامانت گفت که حالش خدا را شکر خوبه و برگشته بودند خانه و از بیمارستان مرخص شده بود. عصر هم با خودش حرف زده بودی که گفته بود حالش خیلی بهتره و چقدر احساس سبکی و راحتی در سینه و قلبش می کند.

۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

قلب پدر


ساعت ده و نیم صبح هست و تازه به کلی رفتم و میزی که اغلب پشتش می نشینم پر شده بود و جای دیگری برای خودم پیدا کردم و آمده ام کرما. تو هم تقریبا تازه رسیده ای سر کار. دلیل این تاخیر هم نخوابیدن ما بود دیشب که در واقع خواب و بیدار منتظر تلفن مامانت از بیمارستان و وضعیت آنژیوی بابات بودیم. سحر بود که زنگ زد و صدای خودش که خیلی خسته بود و بابات هم خدا را شکر خوب و البته بعد از چند ساعت بستری در اتاق عمل خیلی نای حرف زدن نداشت. اما سه تا از رگهایش که تا نزدیک به ۹۵ درصد بسته شده بود را باز کرده اند و دو تا فنر بلند هم در دوتا از رگها گذاشته اند و آن یکی هم که از سالها پیش آنجا بوده را تنظیم دوباره کرده بودند.

خلاصه که خدا را هزار مرتبه شکر به خیر گذشت و خیالمان راحت شد. خصوصا تو که سالهاست نگران وضع قلب آنها بودی.

دیروز هم هر دو تا خیلی دیر وقت خانه نیامدیم و همین باعث شده که هر دو خیلی خسته باشیم. اما روحیه مون خوبه. امروز و فردا باید برگه های بچه ها را تصحیح کنم که اصلا حوصله اش را هم ندارم اما شاید بهترین وقت اتفاقا همین دو روز باشد که کمی از فشار و خستگی فکریم کم کند. تو هم که گرفتار کار و البته به فکر نوشتن پروپوزال اسکالرشیپت هستی. دیروز سندی در واکنش به حرف روز گذشته ات که ناخودآگاه گفته بودی که دانشجوی دکتری هستی بهت گفته بوده با اینکه کاملا متوجه هست که چرا بهش در روز مصاحبه نگفتی اما مهم میزان تعهد و کارآیی توست که بسیار فراتر از تمام اعضای تیمش هست و از آن مهمتر اینکه خیلی به همکاری و داشتن تو افتخار می کند. البته که باید هم بکند. تو تنها تحصیل کرده ی واقعی در آن جمع هستی و جدای خود سندی که دو تا فوق داره اکثرا لیسانس هم ندارند و بیشتر از همین مدارک دوره ای گرفته اند. به همین دلیل باید با به فکر پیشرفت و تغییر موقعیتت در آینده باشی. چیزی که به احتمال زیاد توسط سندی هم به شدت حمایت خواهد شد.



۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

آنژیو


دیروز صبح بعد از اینکه از کرما راهی کتابخانه شدم و تازه سر درس نشسته بودم بهم زنگ زدی که نتیجه ی دکتر قلب رفتن مامان و بابات این شده که بابا باید فردا شب به وقت ما آنژیو کنه و حتی احتمال عمل باز قلب هم هست. الان که سه شنبه شب هست و تو خوابیده ای و من منتظر نشسته ام تا یک ساعت دیگه بیدار شوی و به ایران زنگ بزنیم و به سلامتی دوباره قبل از عمل با مامان و بابات حرف بزنیم هنوز تحت شوک خبر دیروز هستیم.

خلاصه که به امید خدا همه چیز خوب پیش خواهد رفت و خیالمون راحت خواهد شد. این دو روز البته نتوانستم درسی بخوانم و تو هم تا دیر وقت سر کار بودی و مشغول. دیشب بعد از اینکه آمدی خانه با کیارش و آنا که قرار بود امروز راهی انگلیس شود قرار داشتیم و سر از یک رستوران درجه دو ایتالیایی در آوردیم و از آنجایی که من و تو گشنه نبودیم یک پیتزا گرفتیم اما خرج شام آنها هم به عهده ی ما افتاد. به هر حال در این بی پولی شدید- طوری بی پول شده ایم که امروز که طرف آمده بود شیر آب آشپزخانه را درست کنه ۱۸۰ دلار نداشتم که بهش بدم- داستانی بود.

امروز بعد از اینکه مرا به کرما رساندی و رفتی سر کار دیدم که بهتره کاری کنم تا هم فکرم کمی متوجه ی مسایل جانبی نباشه و هم بتوانم کمی درآمد زایی کنم. این شد که بجای درس خواندن تمام روز تا ساعت ۷ شب را درگیر نوشتن یک مقاله برای روزنامه شدم. البته احتیاج به بازخوانی داره و از آن مهمتر امیدوارم که برای چاپ هم مشکلی پیدا نکنه چون خیلی نسبت به سیاست هارپر انتقادی برخورد کرده ام. تو هم تا ساعت ۷ شب سر کار درگیر کم کاری یکی از همکارها بودی و این شد که تا رسیدی خانه نزدیک ۸ شب بود.

حقوق دانشگاه آمده و تمامش را باید برای مامانم بفرستم. بخشی را امشب فرستادم و بخش دوم را فردا. با خودش که حرف زدم در اتوبوس بود با چندتا کارتون بسته بندی که از UPS گرفته بود و راهی خانه. گفتم چرا امیرحسین نیامده کمک گفت که کار داره! حتی صفت مفت خور اعظم هم برای این بچه کمه!

فردا و پس فردا باید برگه های دانشجویانم را تصحیح کنم و جمعه هم که دانشگاه میروم. امروز که با آیدین بعد از چند روز تکست بازی از وقتی که آمده حرف زدم اصرار داشت که بیا برویم کلاس آشر که گفتم کمرم درد می کنه و توان نشستن سر کلاس را ندارم. قرار شد که به خود آشر هم از وضعیتم بگه. بعد از کلاس برایم پیغام گذاشته بود که آشر گفته خودش ۱۴ سال چنین دردی داشته و گفته که بهش زنگ بزنم تا دکتر خوب معرفی کنه.

فعلا اما داستان ما نگرانی از وضعیت قلب بابات هست که به امید خدا همه چیز عالی و خوب پیش خواهد رفت.
 

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

شبی زیبا با دیوید فاستر

صبح آفتابی زیبا و سرد دوشنبه ۲۴ فوریه را در کرما آغاز کرده ام. تو بعد از اینکه گفتی سندی که در هواپیماست و تا ساعت ۱۰ به تورنتو نمیرسه پس نیم ساعت بیشتر می مانم و با هم در تخت خواب حرفهای عاشقانه و قشنگی که از دیروز و دیشب و تمام ویکند آغاز کرده بودیم را ادامه دادیم و کیف کردیم و تو به سلامتی راهی شرکت شدی و من هم رفتم کلی میزم را مرتب کردم و بعد برای قهوه ی صبحم به کرما آمدم. اینترنت کرما البته طوری داره کار می کنه که احتمالا اینترنت در ایران بر اساس آنچه که شنیده ام. از آنجایی که این ماه با یک اشتباه کلا دیتای تلفنم تمام شده و دسترسی به ایمیل و اینترنت در کتابخانه ندارم به هر حال اینکه صبحها با لپتاب به اینجا بیام و کمی اخبار و ایمیلهایم را دنبال کنم گزینه ی مناسبی بود.

دیروز سحر بهت تکست زده بود و درباره ی دکتر دندانپزشک ازت پرسیده بود که بهش معرفی کرده بودی و گفته بودی که بگوید که emergency است. البته چون فارسی تکست زده بودی بعد از نیم ساعت سحر بهت زنگ زد که نیم ساعت بود داشتم فکر می کردم که چرا باید به دکتر بگویم که *امرجنسی* است. کلی خندیدیم. آیدین هم که هنوز جت لگ داشت و خواب بود با اینکه بهش تکست زده بودم و سحر گفته بود رفته کافه کمی درس بخواند تا آخر شب جوابی نداد. دیروز کلا نه درس خواندم و نه کتابخانه رفتم اما تمام روز را با هم و در دل هم بودیم و کلی کیف کردیم خصوصا اینکه آخر شب زمانی که من یکی دو موسیقی زیبا از روی یوتیوب به تلوزیون وصل کردم و اتفاقی سر از کنسرت بزرگ دیوید فاستر در آوردیم- کارهای فاستر را می خواستم گوش کنم که به کنسرتش با دوستانی که برایشان آهنگسازی کرده بود رسیدیم. خلاصه که از ساعت ۱۰ تا نزدیک ۱۲ شب از جلوی تلویزیون بلند نشدیم. چه موسیقی هایی و چه خاطراتی و چه شب برای حضار و البته برای من و تو شد. امروز صبح گفتیم که بجای آخر شب اخبار گوش کردن و دیدن چیزهای فرساینده ی اعصاب و روان باید چنین کاری بکنیم. شمعی که روشن بود و موسیقی زیبا و هیجانی که در نگاه ناب تو بود و همه و همه روحیه مان را کلا چند پله بالا برد.

از شنبه شب شیر آشپزخانه که خراب شده منتظر تعمیرکار هست و نمی دانیم که امروز کسی میاید یه نه. به هر حال چون امروز عصر قراره که با کیارش و آنا که به سلامتی داره بر میگرده برویم کافه و با هم خداحافظی کنیم بعید می دانم امروز هم کار تعمیر شیر آب درست بشه.

امروز و فردا باید کار آلن وود روی مارکس و خصوصا بخش دیالکتیک و الیناسیون را بخوانم. چهارشنبه و پنج شنبه برگه های دانشجویانم را تصحیح کنم و جمعه هم که دانشگاه. شنبه شب کنسرت مت اندرسون که بلیطش را ماهها پیش زمانی که پول داشتم گرفتم و یکشنبه هم که مراسم اسکار هست. این هفته تصمیم دارم عصرها تاریخ کانادا را بخوانم و از هفته ی بعد هم آلمانی را شروع می کنم.

تو هم به سلامتی در کنار ورزش و یوگا در ساختمان خودمان قرار شده هم کتاب دموکراسی و سیاست غیر متعارف را بخوانی و هم پیانو را شروع کنی.

دیشب و صبح در تخت داشتم فکر می کردم به حرفهایی که این چند وقت و خصوصا دیروز برای چندمین بار تکرار کردی که جایی و جایگاهی برای بچه دار شدن و بچه در زندگیمون نمی بینی. هم به لحاظ مالی و هم به لحاظ حالی. با اینکه به قول خودت تو کلا مادر متولد شده ای اما شرایط زندگی به هر حال ما را به این سمت کشانده. از طرف دیگه من که هرگز اهل این حرفها و بچه و ... نبودم- با اینکه می دانیم که اگر پدر شوم متعهد و جدی خواهم بود- خیلی مطمئن نیستم که آیا این تصمیم به صلاح آینده ی زندگی ما خواهد بود یا نه. چون می دانم که تو به حق از روزهای تنهایی در روزگار سالخوردگی نگرانی. نمی خواهم فعلا بیش از این اینجا چیزی بگویم اما هنوز مطمئن نیستم. با اینکه دقیقا می دانم که با توجه به مسايل خانواده هامون و حمسایت مالی و حالی که باید از آنها بکنیم شرایطمان برای چنین تصمیمی آسان نیست.

حالا بگذار تا ببینیم که روزگار چه پیشنهادی خواهد داد. هر چه باشد امید به عشق و سلامتی و سعادت و آرامش و خوشی و انسانیت در کنه نفسهای ما و زندگی مان خواهد بود همواره و همیشه.
    

۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

قهرمان


یکشنبه نزدیک غروب هست و هوا گرچه سرد و پر باد بود اما بوی بهار می داد. من تو که این دو روز تعطیلی را در خانه و با هم گذراندیم هنوز یکی دو کار دیگر برای امروز داریم تا آخر هفته مان را به سلامت تمام کنیم. آخرین یکشنبه ی فوریه ی سال ۲۰۱۴ را.

جمعه با اینکه تصمیم داشتم به جلسه ی HM نروم اما در آخرین لحظه بعد از اینکه در کرما ایمیل هایم را چک کردم و پیش از آن وسایلم را در کتابخانه گذاشته بودم تا بروم و تمام روز را روی مقاله ی هگل کار کنم دیدم که از گروه ما کسی قرار نیست خودش را به جلسه برساند و یکی از بچه ها- گرم- که برایش شب قبل ایمیل زده و پیشنهادهایم را داده بودم به همگی ایمیل زده که مریض شده و نمی تواند بیاید و پیشنهادهای من را هم به اسم خودش فرستاده برای گروه. دیدم که کسی از گروه ما نخواهد بود و اوضاع خوب پیش نخواهد رفت. این شد که از کرما رفتم دانشگاه تورنتو و دو ساعتی نشستم و چکیده های مورد قبول را اعلام کردم و کمی هم در پنل بندی کمک کردم و رفتم کلی و تا عصر یکی دو مقاله روی دیالکتیک هگل از مجموعه ی جدیدی که انتشارات بلومبری چاپ کرده خواندم و فیلمی برای شب خودمان گرفتم و آمدم خانه. تو هم که قرار بود بعد از کار به ورزش بروی آنقدر دیر آمدی که عملا توان و وقتش را نداشتی و نرفتی. شب با هم شرابی نوشیدیم و فیلمی دیدیم.

شنبه صبح رفتیم برانچ به کافه ی فرانسوی در خیابان کویین. نه تنها ماشین را بابت پارک در زمان نامناسب ۳۰ دلار جریمه کردند که موقع پیاده شدن تو روی یخ لیز خوردی و پایت پیچ خورد که کمی هنوز درد داری. بعد از صبحانه تو مرا به ربارتس رساندی و خودت هم رفتی کمی خرید برای خانه و دنبال کارهای شخصی. از هفته ی پیش یکشنبه که میگرن گرفتی تا دیروز صورت و حالت خیلی رو به راه نبود و با اینکه همه چه سر کار و چه من در خانه و چه مثلا مرجان چند شب پیش بهت می گفتند اما خیلی قبول نمی کردی. دیروز کمی با هم حرف زدیم و بهت گفتم که کلا نگرانت هستم و گفتی که جای نگرانی نیست هر چند که می دانی خستگی و البته سر درد این هفته خیلی تاثیر داشته. دیروز بعد از اینکه مرا به کتابخانه رساندی رفته بودی لابلاز و موسیقی زنده و کمی خرید سبزیجات و میوه و بعد هم تمیز کردن خانه و ... خلاصه که گفتی خیلی روحیه ات را میزان کرده و به چنین فاصله ای ذهنی از شرایط کار نیاز داشتی. شب از کتابخانه که برگشتم- کار بازنگری روی مقاله ی هگل را تمام کرده بودم و به همین دلیل علیرغم کمر درد اما روحیه ام خوب بود- و با اینکه شیر آب آشپزخانه خراب شده اما در کنار هم پاستایی که تو درست کرده بودی و باقی مانده ی شراب شب قبل را با یک فیلم معمولی دیگر همراه کردیم و خوش گذراندیم.

امروز صبح هم از آنجایی که آب در آشپزخانه نداشتیم رفتیم اینسمونیا و بعد از یک صبحانه ی خوب و حرفهای بهتر روز را تا اینجا با صحبتهایی که راجع به OGS و نوشتن پروپزال که باید این هفته انجام دهی و مراقبت و مدیریت خرج و برج زندگی گذراندیم و بعد از آمدن به خانه با مامان و مادر که پیش هم بودند صحبت کردیم که گفتم از صبح زود با سر و صدای مردم که بابت برد و قهرمانی کانادا در هاکی المپیک بلند شده بود شروع کردیم و حالا هم می خواهیم به ورزش برویم که خیلی وزن و اندازه هامون بد شده و مامانم هم از هیجانش بابت جابجایی به شهر و خانه ی جدیدش گفت و من و تو هم علاوه بر آرزوهای قشنگ برایش گفتیم که تو در سایت میسیس نگاه کرده ای و دیده ای که حراج مناسبی برای وسایل خانه کرده است. خلاصه که حالا به سلامتی پروژه ی مامانم هست و به هر حال نگرانی و خوشحالی های مرتبط با آن.

این هفته باید کارهای OGS را به سلامت تمام کنی و من هم برگه های دانشجویان را تصحیح کنم- خصوصا حالا که فهمیدم چند نفری از آنها از روی اینترنت کپی برداری کرده اند- و تو هم که به سلامت کار داری کلی و من هم قرار هست هر روز بروم کلی و عصرها هم ورزش و شبها هم کمی راجع به تاریخ کانادا خواندن و از هفته ی بعدی هم شروع دوباره ی آلمانی و به سلامتی پیانو برای تو.
  

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

این همان فردایی بود که منتظرش بودیم


امروز با بچه های HM قرار داریم بابت نهایی کردن اسمهایی که در کنفرانس قبول شده اند بر اساس چکیده مقالاتی که فرستاده بودند. اما صبح تصمیم گرفتم که بیخود از ساعت ۱۰ تا ۳ بعد از ظهر را تلف نکنم و نروم وقتی که کارم را کرده ام و می توانم با فرستادن نتایج و رنکینگ و پنل بندی که کرده ام وقت و اعصاب خودم را حفظ کنم و بی دلیل از دست رفتارهای نارسیسیتی یکی دو نفر و دعواهای رییس بازی و منم منم کردن هایشان مستهلک نشوم. خصوصا این دختر ایرانی پرستو و آن کانادایی نیکل که دایم تو کار هم می گذارند و فکر می کنند احتمالا این پست آخر دنیاست. البته یکی از دلایلش هم انجام اولین کار جدی زندگی شون هست و نمی دانند که زندگی پس از این کار و این روزها هم ادامه خواهد داشت.

به هر حال دیروز را روی همین رنکینگ وقت گذاشتم و البته از بعد از ظهر تا عصر هم مقاله ای که قبلا روی منظق هگل نوشته بودم و برای بخشی از پروژه ی دیالکتیک گذاشته بودم بازخوانی کردم که باید با چیزهایی که این یکی دو روز می خوانم  به مفهوم کالا در مارکس ربطش بدهم. کتاب جدیدی آمده به اسم The Bloomsbury Companion to Hegel که باید این دو روز را بابت تورق آن بگذارم و احتمالا نکته ی مناسبی که دنبالش هستم را پیدا کنم. اما تو که الان رفتی سر کار و قرار شده که برخلاف این یکی دو شب گذشته زودتر و در واقع سر وقت از سر کار برگردی خانه تا کمی با هم ورزش کنیم و شب را حسابی خوش بگذارنیم.

دیروز به سلامتی نمراتت آمد در کارنامه ات و بلافاصله سفارش دو نسخه از ریزنمراتت را دادی برای OGS که امیدوارم شامل حالمون بشه که خیلی بهش احتیاج داریم. دیشب که با مامانم حرف میزدم وقتی گفتم که بهتر از پول این ماه اجاره را نگه داره و برود برای خودش کمی وسائل لازم خانه ی جدید بگیرد از تخت و ملحفه تا مبل و میز و قابلمه و همه چیز را برای امیرحسین خواهد گذاشت، تازه فهمیدم که این همه مدت امیرحسین چطور استثمارش می کرده. از ۵۰۰ دلاری که کلا در ماه داشته به زور ۴۰۰ تا ازش هر ماه میگرفته و حالا هم مفتخور اعظم گفته نرو پس من چی کار کنم. کی لباسهایم را جمع و جور کنه و برایم غذا درست کنه و ... بهش گفتم که به قول بابک آنقدر که برای امیرحسین کرده ای برای هیچکس نکرده ای و خدا را شکر این دو سالی که آمد پیش تو توانست آرام آرام کار پیدا کنه و حالا هم روی پای خودش بعد از ۲۶ سال تمرین ایستادن کنه. دیگه بس است و بهتره که این چند صباح عمر را کمی به خودت و آرامش و سلامتت برسی. با اینکه گفت که دیگه لازم نیست برایش پول بفرستم و خودش می تواند از پس خرجش برآید گفتم که فعلا تا کمی جا بیفتی و کمی به آرامی وسایل لازم را تهیه کنی برایت همین ماهانه را می فرستم. بابک هم که آب بی آبرویی را سر کشیده و انگار نه انگار. جالب اینکه تو به اصرار پولی که برای برزری از دانشگاه گرفته ای را می خواهی برای مامانم بفرستی تا کمی دستش در جیبش باشه و بتوانه یکی دوتا چیزی که لازم داره را بگیره. گفتم که این ماه تمام پولم را که از دانشگاه میگیرم خواهم فرستاد و با چک ۵۰۰ دلاری کیوپی نزدیک ۲ هزار دلار میشه و با کمک تو بابت خرجی که تمام ماه داریم این پول را تماما می فرستم برای مامانم.
بگذریم! در یک جمله تنها می توانم بگویم که مادرم زن خوشبختی نبود.
 
دیشب بابت نمراتت و اینکه می خواستیم دوتایی با هم جشن اتمام واحدهای دوره ی دانشگاهی ات را بگیریم- البته یک MRP هنوز داری اما همه چیز تمامه در واقع- دو نفری شرابی باز کردیم و شام سنگینی خوردیم و فیلمی دیدیم که بهتر بود نمی دیدیم نه اینکه بد باشد اما موضوعش مناسب شب ما نبود. عشق آخر با بازی مایکل کین! سر شب هم از عکسی که درباره ی یک کودک در سوریه دیده بودی گفتی که حسابی بهم ریختم- چون اخبار را می خوانم و دنبال می کنم اما تصویر نمی بینم- خلاصه که باعث شد نصف شب با تپش شدید از خوابهای آشفته در همین زمینه بیدار شدم.

اما امروز بیست و یکم ماه فوریه هست و بارانی و آسمان گرفته. قراره که از امروز دور تازه ی کاری و درسی و برنامه ریزی را آغاز کنم و کنیم. ورزش و آلمانی در کنار رژیم درست غذایی و تفریح و صد البته خواندن و نوشتن. به سلامتی این آن فردایی بود که همیشه منتظرش بودم و بودیم ببینیم که چه می کنم و می کنیم.