۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

دوباره کمر درد!


دوباره کمر درد آمده سراغم. می دانم برای خودم هم باور کردنی نیست که با این همه رعایت- که البته احتمالا روش درستی را ندارد- دوباره کمتر از یک ماه درگیر کمر درد شده ام. البته خدا را شکر به بدی و سختی دفعه ی قبل نیست که وحشتناک بود. اما این بار هم کار راحتی ندارم. دیروز صبح بعد از اینکه تو مرا به کرما رساندی و رفتی سر کار رفتم کلی و نهایتا تا ساعت ۳ دوام آوردم و دیگه از شدت کمر درد نمی تونستم ادامه بدهم. بخشی از یاس هم بابت دور افتادن کلی از متونی بود که قبلا خوانده بودم. به هر حال ساعت ۷ که تو آمدی رفتیم و کمی آرام روی تردمیل راه رفتیم و با اینکه امروز هم نرمش نسبتا مفصلی کردم اما دردم بیشتر از دیروز همین موقع هست. خلاصه که داستانی است که احتمالا باید تا آخر عمر باهاش سر کنم.

مامانم به سلامتی پولی که فرستاده بودیم را گرفته و الان که ساعت ۶ و نیم صبح آنجا و ۹ و نیم ماست راهی مسافرت به سانفرانسیسکوست تا رضا بیاد و از ایستگاه قطار برش داره و برود و آپارتمانی که قرار هست به سلامتی اجاره کند را ببیند. خدا را شکر که قیمتش خیلی خوب و مناسب خواهد بود و از آن مهمتر از این شکل زندگی که در لس آنجلس داشت راحت میشه که سرویس محض به مفت خور اعظم و البته یک به دوهای روزانه با مادر بود.

صبح تو را به شرکت رساندم و بعدش رفتم کتابهایی که باید به ربارتس پس می دادم را تحویل دادم و ماشین را خانه گذاشتم و میزم را در کلی گرفتم و حالا هم برای صبحانه آمده ام کرما و بعد از این پست میروم سر کار و درس. یکی از دلایل اصلی کمر درد دوباره ام نشستن یک بند روز شنبه و یکشنبه در صندلی های خشک ربارتس و کرمای دانفورد بود برای تمام کردن مقاله. با اینکه مقاله تمام شد اما کمر درد شروع. باید راعایت کنم و حواسم بیشتر باشه چون هم تحرکم خیلی کم شده و هم دردم زیاد. تو هم که حسابی بابت وضع من ناراحتی و حق هم داری. می دانم که من در شرایطی که تو مثلا میگرن داری چه حالی میشم و نمی خواهم این داستان دایمی من برای تو باشد.

خب! باید هر طور شده بدون بهانه حداقل روزی چند ساعت درس بخوانم تا این روندی که شروع کرده ام دوباره با بهانه ی کمر درد بهم نخوره. تو هم که به سلامتی امروز بازخوانی مقاله را تمام می کنی که می گویی خیلی مناسب و خوب نوشته شده و از نظر محتوا هم هر دو مطمئیم که حتی تری هم در این زمینه چیزهایی یاد خواهد گرفت.

امروز چهارشنبه هست و فردا شب با رزوری که تو از قبل کرده بودی- و آن موقع فکر می کردیم پولش را خواهیم داشت- قراره برای وینترلیشز به رستوارنی برای شام برویم. من تصمیم دارم برای تو عطری که دوست داری را بخرم- به مناسبت ولنتین که البته هیچ وقت چیزی برای هم جز همان گل و شکلات نگرفته ایم- با اینکه تمام پولی که الان دارم تقریبا معادل همین مبلغ میشود اما این تصمیم از قبل گرفته شده و می دانم که همه چیز درست خواهد شد.

خب! بر گردم سر کارم و کلی و سرمایه و مارکس که بی نظیره، بی نظیر!


۱۳۹۲ بهمن ۲۱, دوشنبه

اتمام مقاله و سوپرایز تو!


دیروز صبح اول در برفی که می آمد اول من را به کرما در دانفورد رساندی که بنشینم و مقاله ی تو را تمام کنم و خودت هم رفتی خانه ی سمیه و جیمز تا کمی به سمیه که ازت ایده و کمک برای چیدن وسایلش خواسته بود کمک کنی. قرار بود از آنجا هم به یورک دیل بروی تا برای تولد پگاه یک لباس به عنوان کادو بخری. تا رفتی و برگشتی من داشتم در سر و صدای زیاد کافه کار می کردم و خواندن کل مقاله و نوشتن بخش آخر مقدمه در حال اتمام بود که آمدی. گفتم تا یک چای بخوری کارم تمام می شود و آنگاه تازه بهت خواهم گفت که داستان از چه قراره و این روزها داشتم چه می کردم و قرار فردا که سر کار نخواهی رفت به ویرایش و خوانش مقاله ای که برای درس تری برایت نوشته ام بگذرد. ساعت ۱۱ بود که مرا به کرما رساندی و وقتی آمدی نزدیک ۷. مثل چند روز قبلش یکضرب کار کرده بودم و با اینکه خسته بودم اما فکر تمام کردنش خیلی شوق آور بود که پسری که در کافه کار می کرد آمد و به ما و چند نفر دیگری که در کافه بودند گفت که ساعت ۷ کافه تعطیل میشه. خلاصه که کار تمام  تمام نشد اما بهت گفتم که این مقاله ی توست که دارم می نویسم و با اینکه حدس زده بودم شاید بو برده باشی اما اینطور نبود و خیلی جا خوردی و خیلی خوشحال شدی از اینکه به لحاظ کارهای اداری و رسمی دانشگاهی در واقع کار اصلی تمام شده و بعد از این باید متمرکز روی امتحان جامع و تزت شوی.

تا برگشتیم خانه در هوای سرد زمستان و شرابی با هم باز کردیم و فیلمی دیدیم و خوابیدیم خیلی طول نکشید. اما از ساعت یک و خورده ای بامداد تا خود صبح آنقدر بی خوابی و تپش و فکر و خیال های نامربوط به ذهن و جسمم فشار آورد که تمام امروز از صبح تا همین الان که ساعت نزدیک ۷ عصر هست از شدت خستگی تنها و تنها بدون انرژی در خانه به اتلاف وقت گذراندم.

از صبح نشسته ای پای خواندن مقاله و می گویی که احتیاجی به ویرایش به آن شکلی که فکر می کردم ندارد و تنها داری کمی روی نقطه گذاری و ویرگول و چند تغییر جزیی کار می کنی و البته جدا از همه در حال خواندن و آشنایی با مفاهیم مقاله هستی. البته آن قدر از دیشب تشکر کرده ای که شرمنده شده ام و هر چه می گویم که قرارمون این بود که بهت کمک کنم می گویی قبلا بابت درس فرانکفورت کرده ام. به هر حال از نتیجه ی کار راضی ام و می دانم که در مجموع کار قابل دفاعی شده. از آن مهمتر البته یادگیری خودم بود و تو هم که داری با زوایایی در این بحث آشنا می شوی که برایت آشنا نبود.

با اینکه از صبح داری کار می کنی روی متن اما چون مقاله ای بلند و سخت شده کار به یکی دو روز آینده هم خواهد کشید. بهت گفتم که نگران نباش چون برای اقدام برای OGS تمام مسایل دیگر هم باید به زمان و سریع درست شود و احتمال امسال اقدام کردن خیلی نیست. با اینکه اگر بشود و خصوصا امکانش را پیدا کنی بی نظیر میشود.

صبح برای مامانم هم اضافه بر مقرری ماهانه ۶۰۰ دلار فرستادم تا برای سفرش پول داشته باشد. خیلی به خودمون داره فشار میاد و خیلی دستمان تنگه اما خدا را شکر اوضاع بحرانی نیست. کلی بدهی داریم اما امیدواریم که بتوانیم به موقع برسانیم.

امشب که با آرامی و خستگی من خواهد گذشت به سلامت و امیدوارم که از فردا استارت درسهای خودم که با مقاله ی سرمایه ی جلد اول باید آغاز شود را بزنم. تو هم که به سلامتی از فردا دوباره باید سر کار بروی. امروز چون سندی نبود از قبل قرار بود بمانی خانه تا به من کمک کنی که داستان البته چیز دیگری بود و در واقع باید مقاله ی خودت را تصحیح می کردی.

قراره بروی ورزش و من هم کمی اینترنت گردی و مجله خوانی خواهم کرد و شب به احتمال زیاد زودتر خواهیم خوابید تا به سلامتی از فردا که سه شنبه هم هست هفته ی ما شروع می شود.

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

با اقوام


دیشب شب خوبی بود. بعد از مدتها علی و دنیا را دیدیم و البته کیارش و انا هم قبل از آنها آمدند و تا فرشید و پگاه که بابت کار فرشید دیر رسیدند آمدند و دور هم جمع شدیم ساعت ۱۰ شب شده بود. تو یک سالاد کینوا درست کرده بودی که تقریبا همگی خودشان را بابتش میزدند و خصوصا فرشید که چونان شیخ مغان نره کشان رسپی می خواست.

خلاصه که بخاطر اینکه کیارش باید امروز می رفت سر کار و البته پگاه هم خسته بود وقتی که انا اصرار به رفتن داشت- از یکی دو ساعت قبلش دایم می خواست برود پایین و سیگاری بکشد- پگاه گفت ما می رسانیم شما را و این شد که علیرغم خواست فرشید که دوست داشت بیشتر بماند آنها ساعت ۱۲ و بعد علی و دنیا هم ساعت یک رفتند و تا ما جمع کردیم و خوابیدیم ساعت از ۲ گذشته بود. کیارش که برای سیگار با انا رفته بود پایین به محض اینکه رسیدند خانه زنگ زد که کلید ما را یادش رفته بده و خلاصه در جیبش مانده و حالا امروز تو باید بروی و کلید را ازش بگیری. اما جز این کار کار اصلی امروز ما ویرایش مقاله ای است که برایت نوشتم و البته تو هنوز خبر نداری. از قبل قرار شد که برای کار من- که نمی دانی دقیقا چیست- فردا دوشنبه را هم مرخصی بگیری.

مقاله هنوز کاملا تمام نشده. کمی از مقدمه اش مانده و البته تازه شروع به بازخوانی دور اول کرده ام. اما در مجموع کار خوبی شده. می دانم که تری کلا در این سطح از موضوع متاسفانه درک و شناخت نداره و انتظار ندارم که مثلا +A به تو بدهد اما واقعا در همین حد هست. دیروز صبح تو با آنا که از اتاوا آمده بود قرار صبحانه داشتی و من را تا ربارتس رساندی و رفتی دنبال اون و با هم به کافه رستوران فرانسوی در خیابان کویین رفته بودید و از آنجا تو به کاستکو رفتی برای خریدهای لازم برای شام شب.

من هم تا ساعت ۶ نشستم کتابخانه و واقعا یکضرب کار کردم. از این نظر خیلی خوشحالم چون دارم عادت به نشستن و خواندن متمرکز را دوباره در خودم احیاء می کنم. بعد از اینکه برگشتم در باقی کارهای مانده در خانه به تو کمک کردم تا شب که بچه ها آمدند. قبل از آن البته با مامانم حرف زدم که خیلی بابت رفتنش به شهر جدید و آپارتمان جدیدش خوشحال بود و گفتم که کمی برایش خارج از قرار پول ماهانه پولی خواهم فرستاد تا با خیال راحت هفته ی بعد برود و شرایط آنجا را ببیند. متاسفانه پولی در بساط نداریم و همین را هم که دارم می فرستم در واقع پولی بوده که باید بابت کتابهایی که از ایران فرستاده شده یک جای دیگه هزینه می کردم. البته الان هم خیلی احتیاج نیست اما به هر حال به سلامتی در حال جابجایی است و علاوه بر هزینه های معمول وقتی برود آنجا باید دوباره به مرور وسایل بخرد. نمی دانم چگونه اما تا چک بعدی بمباردیر- که پیشاپیش چاهش کاملا کنده شده و نمی دانم چطور این موضوع را مدیریت کنم- باید بابت کمک بیشتر از روال معمول صبر کنیم.

به هر حال نه فقط حرفهای علی از شرایط کار و ناراضی بودنش و حقوق کمی که بابت این همه کار می گیرد و نه فقط بخاطر آرزوی فرشید و علی و دنیا از اینکه بتوانند مشتری و رییس کانادایی داشته باشند و نه فقط بابت اینجور مسایل مثل نداشتن اندکی پس انداز که در روز مبادا به کار بیاد- مثل عمل قلب مامان آیدین که باعث شد جمعه شب شبانه به ایران برود- که بابت بسیاری از چیزهای دیگه هست که باید از تو و این زندگی زیبایی که با تلاش و سکوت و تحمل فشارها داری و داریم جلو می بریم و می بری از تو تشکر کنم و باید خدا را شاکر بود. شب خوبی بود و به لطف و زحمت تو خوش گذشت.

حالا داستان یکشنبه و دوشنبه به سلامتی شروع میشه که کار روی این مقاله هست و تمام کردن این پروسه که امیدوارم از صمیم قلب به OGS بکشد اما حتی اگر نشد هم کار مهمی صورت گرفته چون تو دیگه دغدغه ی گزارش سالانه و عقب بودن از چارچوب تعیین شده ی گروه را نخواهی داشت و البته برای اسکالرشیپ های سال بعد هم می توانی با خیال راحت و از حالا برنامه ریزی کنی.
 

۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

از این داستان خسته شده ایم


پیش از اینکه به دانشگاه بروم برای کلاسهای امروز تو مرا رساندی کرما و رفتی سر کار. جمعه هست و خیلی سرد و ابری. کار مقاله با اینکه باید تا حالا تمام میشد و قطعا تا فردا هم بطور کامل تمام نمیشه بد پیش نرفته و نسبتا از ساختارش راضی هستم و البته چیزهای جالبی هم بابتش خواندم و یاد گرفتم.

دیروز بعد از یک شب بد خوابی تمام- خصوصا برای تو که گفتی تا ساعت ۳ صبح بیدار بودی و نشسته بودی جلوی پنجره و من که مصابق معمول خوب نخوابیدم و همه چیز بابت حرفهایی که من درمورد شیوه ی جدید و غلط زندگی مون زدم شروع شده بود. اینکه تو تا ساعت ۷ سر کاری و تا برسی خانه شده ۸ و بعد هم کمتر از یک ساعت روی مبل خوابت می برد و کلا زمانی که در کنار هم هستیم در مجموع شبانه روز کمتر از ۲ ساعت شده و ... و اینکه این روش در نهایت زندگی ما را تحت تاثیر قرار خواهد داد خصوصا زمانی که نیازی به چنین کاری نیست. صبح بهم گفتی که خیلی فکر کردی و به این نتیجه رسیده ای که درست می گویم و باید اولویت ها را رعایت کنیم. سلامتی و آرامش و البته کار و درس. البته داستان از اینجا شروع نشد. در واقع همه چیز خوب بود و من بعد از اینکه از کتابخانه برگشتم و تو هم که تازه رسیده بودی داشتیم برای شام آماده میشدیم که تلفن من زنگ زد و من حال حرف زدن و داستانهای جدید آمریکا را نداشتم. اما همین موضوع به هر حال بهانه ای شد بابت اینکه باید تلفن را جواب داد و ... کاری که دیشب کردم و تا صبح پدرم در آمد- خلاصه صبح زود رفتم کتابخانه و تو هم که قرار بود بمانی خانه و کمی استراحت کنی چون از قبل برای وینترلیشز جایی را رزور کرده بودی سر ظهر و دیگه نمیشد رفت سر کار و پیش از ظهر هم بلند شد و رفت.

برای ظهر رفتیم رستورانی به اسم بیف که جای قشنگی بود اما من و تا حدی تو هم از غذایی که در منویش گذاشته بود و خود غذا خوشمان نیامد. به هر حال به قول تو بعد از یکشب طولانی تغییر فضا بیشتر احتیاج بود و در این حد بد نبود. از آنجا تو قرار بود برای خرید یکی دو دست پیراهن به ایتون سنتر بروی که حراج داشت. من برگشتم کتابخانه تا حدود ۷ شب و وقتی برگشتم خانه دیدم تو کلی برای من خرید کرده ای. یک شلوار که اندازه نبود و امروز سر راه برگشت به خانه می روی و پسش میدهی و یک کت. برای خودت هم یکی دوتا چیز گرفته بود و البته برای من یک ادکلن که دیگه هیچی نداشتم. تلفنی به مامانم کردم که خبر خوب پیدا شدن یک آپارتمان در ساختمانهای دولتی در شهر دیگری را بهم داد اما خب! تازه اول داستان هست. ضمن اینکه نمی داند چقدر هزینه اش می شود و طبق معمول با کلی اشتباه در حال تصمیم گیری است گفت که من که دوتا چمدان هم بیشتر ندارم و این وسایل را هم نمی خواهم و می گذارم برای امیرحسین- امیرحسینی که حاضر نیست با ماشینی که پولش را هم ما می دهیم مادرش را تا آن شهر ببرد. گفتم همیشه همینطور بودید که حالا هم چنین وضعی دارید.

دو سال پیش هم با همین دو چمدان به لس آنجلس آمد و من از گمل پول قرض کردم تا تخت و میز و تلویزون و ... بخرد. درست که نمی توان و ارزشش را ندارد که همه چیز را با خودش ببرد اما چندبار همه چیز از اول باید شروع شود. کلی وسايل که در راکلین گذاشت برای داریوش و امیرحسین و آمد با دست خالی لس آنجلس حالا هم دوباره و ده باره و صد باره داستان همیشگی زندگی اش با همان تصمیم های اشتباه همیشه که فشارش به خودش و من می آید و بس.

انگار نه انگار که بابک و امیرحسین هم هستند. دومی که یک مفت خور باج گیر به تمام معنا بار آمده که تنها دنبال این است که دیگران را به نفع خودش و خواسته هایش بدوشد و اولی هم کلا قید همه چیز را زده به قیمت زن و سگ و زندگی اش. به قیمت زدن اخلاق و معرفت از ریشه.

به هر حال باید از جایی کمی پول تهیه کنم و برایش بفرستم تا نیمه ی فوریه که قرار شده با قطار به آنجا برود و احتمالا قراردادش را ببندد و احتمالا از ماه آتی به آن شهر جابجا شود. هر چند که در مجموع اتفاق نیک و احتمالا به امید خدا نتیجه بخشی خواهد بود- خصوصا برای مفتخور اعظم و مواجهه ای که به هر حال باید برای زندگی اش با واقعیت پیدا کند- اما در این وضعیت و با این روحیه و با رفتارهای کاملا نابالغ از مامانم کلا دوباره دوره ی جدید و به قول اینها تیپیکال شروع خواهد شد که تنها و تنها فشار حالی و حالی و حالی و بعد هم مالی برای من و ما خواهد داشت.

بگذریم! خسته شده ام. می دانم که دایم نق میزنم اما این شده جوهر زندگی ام. زندگی که خیلی بیش از این خصوصا برای تو احساس می کنم حقش بود بهتر باشد. جای شکرش باقی است که بدتر نیست. چون به تجربه دریافته ام که بدتر هم می تواند باشد و متاسفانه خواهد شد.

صورتم را این چند وقت هر که دیده از حالم پرسیده و می دانم که رو به راه نیستم و می دانم که خصوصا به تو فشار بیش از حد می آورم. خسته شده ایم. هر دو. از هر دو طرف. خسته ایم و واقعا حقمان این نبود.

به هر حال زندگی ادامه دارد.

به دانشگاه خواهم رفت. بعد از برگشت به کتابخانه و کمی دیگر درس و شب هم خسته و فرسوده در کنار هم خواهیم خوابید. در ظاهر همه چیز خوب است اما تنها در ظاهر.

فردا شب مهمان داریم و قرار است که دوشنبه بمانی خانه که به من کمک کنی. البته به این بهانه چون هنوز نمی دانی که در واقع مقاله ی تو را دارم می نویسم و امیدوارم همه چیز خوب پیش برود و بتوانیم برای OGS اقدام کنیم و صد البته بتوانیم بگیریم و بفرستیم برای ایران و آمریکا.

همیشه عاشق آن کاشی خوش رنگ لاجوردی بالای سر در ورودی خانه ی همسایه بودم که از پنجره ی طبقه ی دوم پیدا بود. کاشی نشسته در آجرهای قرمز رنگ خانه های قدیمی محل که به خطی نیک نوشته بود: یدالله فوق ایدیهم
   


۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

آهسته و پیوسته


چهارشنبه شب تلویزیون داره فیلم مرشد را با بازی بی نظیر فلیپ سیمور هافمن نشان میده که دو روز پیش از دست رفت. تو روی مبل دراز کشیده ای و من هم قبل از اینکه بریم بخوابیم کمی اینترنت گردی کردم و پست اینجا را خواهم گذاشت و همین.

این دو روز گذشته کلی برف آمده اما در برابر آنچه که ایران و خصوصا شمال باریده هیچه! نزدیک دو متر آنجا برف آمده و حتی گفته میشه که چند نفر هم از دست رفته اند.

این دو روز گذشته تو که تا حدود ساعت ۷ و نیم سر کار بودی و من هم کمی بعد از تو از کتابخانه به خانه برگشتم. با اینکه این چند روزه کاملا دارم متمرکز کار می کنم و با اینکه شبها اصلا خوب نمی خوابم و با اینکه امید داشتم تا فردا کار تمام بشه اما نه! خیلی کند جلو میره هر چند نسبتا حاصل کار بد نشده. البته مطمئنم که تری خودش خیلی بیشتر از تو از این مقاله یاد خواهد گرفت مردک بی سواد!

دیشب قبل از خواب با مادر حرف زدیم که بعد از مدتها دوباره کلی نق و غر از مامانم و دوباره موقع خواب حسابی اعصابم را له کرد.همین شد که امشب که تلفن از آمریکا بود حال برداشتن و جواب دادن را نداشتم.

فردا احتمالا تو سر کار نخواهی رفت و کمی استراحت می کنی و به خودت و کارهای عقب افتاده ات میرسی و از آنجایی که بهت اصرار کردم که بروی و یکی دو دست لباس برای سر کار در این ایام حراج بگیری احتمالا یک سر به ایتون سنتر میزنی. اما قراره که فردا نهار با هم در رستورانی که تو در لیست وینتر لیشز رزور کرده ای برویم. من از کتابخانه خواهم آمد و با اینکه عقب خواهم افتاد اما با هم بعد از مدتها در طول هفته یک روز نهار خواهیم بود.

۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

دوبار کرما

این دومین مرتبه هست که امروز به کرما آمده ام. صبح بعد از اینکه تو به سلامتی رفتی سر کار و من قبل از رفتن به کتابخانه آمدم و نیم ساعتی نشستم و الان که ساعت درست ۵ و نیم هست و بعد از کلی زور زدن در کلی و کمی کار را پیش بردن از شدت خستگی و کمی هم کمر درد تصمیم گرفتم بیایم و در این هوای منفی ۵ درجه که با زمستانی که تا اینجا داشته ایم باید گفت عالی است کمی راه بروم و یک قهوه دیگه به کموم بزنم!

با اینکه دیشب همه چیز خوب و خوش پیش رفت و من هم حسابی خسته بودم و البته ناراحت از اینکه تو به حق احساس دور افتادن از کارهای فکری و درس هایت داری از نیمه ی شب با تپش شدید بیدار شدم و دو سه ساعتی به قول مادر با عزارئیل کلنجار رفتم. این بود که صبح بعد از اینکه تو بیدار شدی و دیدی حالی بهم نمونده خیلی ناراحت رفتی سر کار. با اینکه سعی کردم که کمی از نگرانی ات کم کنم اما بی فایده بود و خیلی بابت شرایط جسمی و روحی من فکرت درگیر شده. خواستی که بجای عقب انداختن وقت دکتر زودتر بروم و آزمایش های جدید را بدهم و با اینکه گله ای نکردی اما کاملا حق داری اگر که از بی توجهی من اذیت شده باشی.

اما از سر کار که خیلی گرفتار بودی تنها یکی دوبار با هم تماس داشتیم و چون سر هر دومون خیلی شلوغ بود از فاز صبح گذشتیم. هنوز در میانه ی نوشتن درباره ی مفهوم Agonistic Public Sphere موف هستم و احتمالا از فردا باید روی هژمونی و چهارشنبه هم کمی روی مفهوم Dislocation لاکلائو کار کنم. به هر حال تا جمعه باید این مقاله تمام بشه چون تازه چند روز هم کار ویرایش و تصحیحش طول میکشه- با اینکه اساسا بعید می دانم تری که اتفاقا دیشب همراه همسرش و چند نفر دیگه در سالن سینما بود سر وقت به تو نمره ات را بده!

 

۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

زیبایی بزرگ


یکشنبه آخر شب هست و داریم آماده ی خواب میشویم. تازه از سینما برگشته ایم و از دیدن فیلم بسیار معمولی و حتی کمتر از متوسط زیبایی بزرگ از سینمای ایتالیا که به احتمال فروان اسکار بخش خارجی را هم خواهد برد. این دو روز برای درس به کتابخانه رفتم و البته هم جلسه ی HM دیروز و هم شام با سمیه و جیمز را داشتم و هم امروز صبح دو تایی با هم رفتیم صبحانه بیرون و یک جای جدید که از محیطش بیش از غذاش لذت بردیم.

دیروز صبح در ادامه ی حرفهای ناراحت کننده ی شب قبل که هنگام دیدن فیلم Fill the Void که از سینمای اسرايیل بود پیش آمد راجع به مرگ و این داستانها و خصوصا حرف تو که حرف بدی هم نبود اما من را که خیلی نسبت به این موضوع حساسم ناراحت کرد با بد خوابیدن و عصبی بودن بیدار شدیم و من احساس قلب درد داشتم. بهت گفتم که هر دو مدتی است که ناخواسته داریم با حرفهامون همدیگر را ناراحت می کنیم و این نشانه ی خوبی نیست. اما بعد از اینکه در برف با ماشین تا کرمای دانفورد رفتیم و کمی به واسطه ی محیط آنجا و کمی هم با حرفهایی که زدیم فضا را عوض کردیم اوضاع بهتر شد. البته تصمیم گرفتیم که هر طور شده در همین ماه یک برنامه ی یکی دو روز بیرون از شهر بگذاریم چون هر دو به شدت خسته ایم.

بعد از کرما من با قطار به دانشگاه تورنتو رفتم برای جلسه با بچه های کنفرانس که تا ساعت ۲ طول کشید و تو هم علاوه بر قرار برای پوست برای خرید می رفتی نورت یورک. خلاصه چند ساعتی در کتابخانه بعد از جلسه درس خواندم و کمی نوشتن مقاله را ادامه دادم تا ساعت ۷ که تو بعد از خرید رفته بودی یوگا و آمدی دنبال من و با هم رفتیم رستورانی که با سمیه و جیمز قرار داشتیم. انها نیم ساعتی دیرتر آمدند و با توجه به اینکه من خیلی خسته بودم و کلا با جیمز خیلی ارتباط برقرار نمی کنم انتظار شب بخصوصی نداشتم اما در مجموع بهتر از آن چیزی شد که فکر می کردیم. البته سمیه خیلی اصرار داشت که شما به ما گفته اید که با هم می رویم کاتج و باید برنامه ریزی کنید و دو هفته ی دیگه برویم. این شد که تصمیم گرفتیم به سحر و آیدین بگیم و ببینیم که آنها می آیند یا نه که اگر نیامدند به اینها هم بگوییم که برای خودشان برنامه بگذارند.

امروز صبح بعد از اینکه صبحانه در یک کافه رستوران جدید خوردیم و با ایران حرف زدیم و بعدش هم با مجتبی پسر عمو مهدی که می خواهد برای ادامه تحصیل بیاید اینجا تو من را به کتابخانه رساندی که اتفاقی سحر و آیدین را دیدم و گفتند که احتمالا بیایند و بتوانیم برای کاتج برنامه ریزی کنیم. تا ساعت ۶ و نیم کتابخانه نشستم و کمتر از آنچیزی که انتظار داشتم کار را جلو بردم تا تو آمدی دنبالم و رفتیم سینما.

در کتابخانه که بودم خبر درگذشت فلیپ سیمور هافمن را شنیدم و خیلی متاثر شدم. هنرپیشه ی توانایی بود و مورد علاقه ی هر دوی ما. واقعا حیف شد و می توانستیم تا سالها از خلق شخصیت های کم نظیری که مهمان چشمانمان می کرد لذت ببریم و صد البته او خودش را بیش از پیش بالفعل. حیف! زندگی و آن منطق پوچش. باید درس گرفت و آسانتر و انسانی تر زیست.

اما این هفته هفته ی مهم و پر کاری برای خصوصا من خواهد بود. باید مقاله ای که دارم برای تو می نویسم را تا اواسط هفته تمام کنم بلکه بتوانیم در زمان مقرر برای OGS اقدام کنیم. جدا از آن البته خود اتمام این پروژه کمی باعث آسودگی خاطر هر دوی ما و خصوصا تو خواهد شد که باید در ماه مارچ گزارش سالانه ات را به گروه بدهی. خیلی هنوز کار مانده اما خوشبینم و فکر می کنم تا اینجای کار بد نشده باشد. تو هم که به سلامتی کار پر فشار تلاس را داری که خدا را شکر با اینکه خسته ات می کند اما استهلاک اعصابش خیلی کم است. از تو خواسته ام که یک روز برای کمک به کارهای من برای HM مرخصی بگیری که البته دلیل اصلیش ویرایش مقاله ی دموکراسی است و اعمال سلیقه ی خودت قبل از تسلیم به تری که خودت هنوز در جریانش نیستی.

تا ببینیم چه می شود!