۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

آخر سال کاری تو


امروز 17 جون پنج شنبه هست. هوا از دیروز چند درجه ای خنکتر شده و بارانی. تمام روز را به بازی و وقت تلف کردن گذراندم. نه برگه ای صحیح کردم و نه درسی خواندم و نه هیچ کار مفید دیگری کردم. فقط همراه تو ساعت 10 که وقت دکتر داشتی آمدم و دکتر گفت یک بخشی از سر دردت می تونه بابت خستگی و فشار عضلات گردنت باشه که درست هم می گفت و از امشب باید کمی ماساژت بدم.

دارم میرم گلیب تا برات از نان فروشی که تازگی باز شده نان بگیرم که خیلی دوست داشتی. تو هم سر کار هستی و حسابی همگی شماها از فشار کار آخر سال کاری تون خسته شده اید.

دیروز زود رفتم خانه و کمی استراحت کردم. امروز حالم به مراتب بهتر بود. صبح با مادر تلفنی که حرف میزم دوباره پرسید بابک بهت زنگ زده گفتم نه. گفت خب باز هم تو بزن بلاخره بخشش از بزرگترهاست. ناراحت و عصبی شدم گفتم من این چندبار هم که بعد از دفعه ی آخر که هر چی از دهنش در آمد بهم گفت بخاطر شما زنگ زدم. بعد از دورغ و دغلی که زنش به پا کرد و نسبت ناروایی که به من داد و هرگز نمی بخشمش، تنها بخاطر مادر و مامان بهش زنگ زدم و احوالش را پرسیده ام. البته که امر بهش مشتبه شده و مثل اینکه برای مادر هم همینطوری شده. انگار وظیفه ی من شده که هر از چند گاهی به آقا زنگ بزنم و احوالش را بپرسم. نمی دونم آیا واقعا خجالت از کردار و رفتارش نکشیده و هنوز هم به قول مادر خجالت میکشه زنگ بزنه و حالی از ما که بر خلاف همه شون تنها بدون هیچ آشنایی آمدیم و هر چه کردیم روی پای خودمان کردیم و حالا هم که داریم میریم آن سمت به خاطر شایستگی هامون داریم بعد از سی و چند سال میریم نه بخاطر شانس و ... بپرسه. خلاصه که می دونم مادر دلش برای اون میسوزه اما بلاخره طرف باید خودش هم بخواد. تازه اگر خودش بخواد که زنش و حاشیه هاش هست که دوباره آتش بپا می کنه.

ولش کن که هر وقت راجع به این داستان فکر می کنم خیلی ناراحت و متاسف و البته عصبانی میشم. به قول سعدی:
چندین چراغ دارد و باز بی راهه می رود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش

هیچ نظری موجود نیست: