۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

Sweet September


قبل از اینکه سپتامبر تمام شود و به پیوستار تاریخ انضمام جاودانه بخورد خواستم که این یادداشت را بگذارم در حالیکه منتظر تماس اعلا هستم تا جایی در شهر اطراف شرکت تو همدیگر را ببینیم و شب دور هم باشیم- و البته امکان دارد که کلا با توجه به اینکه دنبال خرید فرش رفته است کلا برنامه ی امشب تحت الشعاع کار او قرار گیرد.

باری خواستم این دو خبر بسیار دلپذیر و جانانه را در همین روز آخر ماه که شنیده ایم ثبت کنم تا اکتبر دل انگیز را که آغاز فصل عشق و پاییز زیبای من و توست اینگونه شروع کنیم.

امروز تا رسیدی سر کار و من هنوز راهی مطب دکتر نشده بودم بهم زنگ زدی که ویزای کانادای مامان و بابات آمده و برای تو ایمیل زده اند که بهشون خبر بدهی که بروند آنکارا. خیلی خیلی خوشحال شدیم و هستیم. امیدوارم ویزای چند بار ورود که درخواست دادی باشد تا بتوانند چند باری بهمون در طول یکی دو سال آینده سر بزنند.

بعد از رفتن به مطب دکتر و چک آپ کردن و رفتن به کرما برای امر مقدس و بازی تکراری خودم یعنی برنامه ریزی برای روزها و ماههای آینده که دایم از فردا قراره شروع بشه بهم تکست زدی که از تلاس باهات تماس گرفته اند و گفته اند که سندی تا اینجا تو را انتخاب کرده و با اینکه هنوز دارند مصاحبه ی کاری میگیرند اما به احتمال زیاد نظر موافق روی توست و به همین دلیل از تو رفرنس و مشخصات کامل می خواهند تا بک گراند چک کنند. خیلی خوشحالیم. هر دو.

از صمیم قبل آرزو می کنم بعد از دو سال کار سخت و فرسایشی از کار با برندا و اون یارو چینی کلاهبردار تا کار در بخش فرانسه ی کپریت و تام بی چشم و رو و عصبی حالا دیگه نوبت تو باشه که اگر نوبتی هم باشه نوبت توست. بهت افتخار می کنم که چنین رزومه و سابقه ای برای خودت ساختی که در چنین سطحی بهت پیشنهاد کار میشه. واقعا که حق توست و امیدوارم که همان چیزی باشه که می خواهی و همان چیزی که برای خودت و زندگی مون به صلاح هست.

امیدوارم در درجه ی اول با آرامش کارت را جلو ببری و بعد هم به ورزش و درس و پیانو و زندگی و مهمتر از همه دل خودت و خودمان از همیشه برسد خیر این کار جدید.

عجب اتمام قشنگی داشت این ماه سپتامبر زیبا.

حالا نوبت من هست که اکتبر را در کنار تو زیبا رقم بزنم.

تنهایی اعلاء


آخرین روز سپتامبر هست و باران آرامی در حال بارش. تو تازه رفتی سر کار و من هم وقت دکتر دارم و بعد از دکتر بر می گردم خانه تا هم کمی *برنامه ریزی* جدید که تنها کار من شده بکنم و هم کمی درس بخوانم و عصر هم با عمو اعلا قرار دارم تا دو نفری بیاییم نزدیک شرکت تو و از آنجا به دیستیلری برویم.

از جمعه عصر بعد از کلاس که رفتم فرودگاه و عمو را بر داشتم و تا آخر آن شب که خانه دور هم با شامی که تو درست کرده بودی و پذیرایی حسابی که کردی تا دیشب تمام این آخر هفته را سه نفری با هم بودیم. البته هتل عمو کمی آن طرف تر هست و این کار را راحت کرده و شنبه صبح بعد از اینکه آمد اینجا و دور هم صبحانه ای خوردیم تا آخر وقت که به نایاگرا رفتیم و هم آبشار را دید و لذت برد و هم عصر به شهر نایاگرا آندلیک رفتیم و کلی خوشش آمد و نهار دیر هنگامی خوردیم و دور هم گفتیم و خندیدیم تا دیروز که بردیمش به منطقه ی ایرانی ها که برای بار اول بود که خودم هم می رفتم تا عصر که بردیمش چند منطقه در شهر را نشانش دادیم و در یورک ویل قدمی زدیم و قبلش که از یکی از فرش فروشی های همان منطقه ی ایرانی ها چند فرشی خرید تا طرف برایش پست کنه و قرار شد امروز هم خودش برود دنبال فرش و کارهای بیزنسی خودش تا دیشب آخر وقت که در رستوران نروسا که از ساعت ۵ تا حدود یازده شب نشستیم و حرف زدیم و صحبت به این چند سال دست تنها بودن و اختلافاتش با مجدی و بعد ناراحتی و دلخوریش با بابک و ... کشید و بغضش هم گرفت و خیلی داغون شده بود بگیر تا قرار و مدار مبنی بر اینکه بیاد و بیشتر به ما سر بزنه و کمی بیشتر با هم باشیم و ... خلاصه که فکر کنم خیلی حال و روحیه اش در همین دو سه روز عوض شده و به قول خودش پشیمانه که چرا زودتر از اینها پیش ما نیامده و چرا استرالیا نیامد و ...

خلاصه که فکر کنم بهش خیلی خوش گذشته و امیدوارم این دو سه روز باقی مانده هم با اینکه مجبورم کمی از دانشگاه و درس و گوته بزنم و بیشتر با او وقت بگذارم، اما روحیه اش بهتر بشه و کمی سر حال بیاد.

تو هم که خیلی سعی می کنی بهش برسی و خیلی لطف کردی و پذیرایی می کنی. البته می دانم که خودت هم دوستش داری و برایش احترام قائلی. به هر حال این کاری بود که می توانستیم برایش بکنیم و کردیم. امروز عصر به دیستلری می بریمش و فردا هم جای دیگری و پس فردا شب هم با ریک و بانا به رستوران شهرزاد خواهیم رفت با عمویم و پنج شنبه هم به فرودگاه می برمش تا به سلامتی راهی خانه و زندگیش شود. دیشب خیلی ناراحت بود و همین حالتش باعث شد تا من و تو نتوانیم تا صبح درست بخوابیم. با این همه ثروت و این همه کاری که کرده خیلی احساس تنهایی می کنه. بخش عمده ای از دلیلش به خودش و رفتار و طرز فکرش و خصوصا خلقیاتش بر می گرده اما به هر حال آدم بدی نیست و نباید اینقدر احساس تنهایی کنه.
 

۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

مصاحبه با تلاس


بعد از چند روز به اینجا سر زدن خود گواهی است از اینکه خیلی اوضاع و برنامه هایم آنگونه که باید رو به روال و مرتب پیش نرفته و حال و احوالی برای به روز کردن کارهای عقب افتاده و نکرده نداشته ام.

جمعه صبح هست و تو تصمیم گرفته ای که امروز سر کار نروی چون تام نیست و کاری هم نداری. من هم که کلاس دارم و بعد از کلاس دوم که باید زودتر هم تمامش کنم باید بروم فرودگاه تا عمو اعلا را که برای یک هفته میاد تا بهمون سری بزنه- بعد از حدود ۱۰ سال- بیارم خانه. فکر کنم دوشنبه شب بود که تماس گرفت و پیغام گذاشت که رسیده نیویورک و بعد هم یک هفته ای می خواهد بیاید اینجا.

اما خیلی خلاصه از این چند روز گذشته،‌ سه شنبه روز دانشگاه من و کلاس گوته بود و بعد از اینکه برگشتم خانه و تو هم خسته از سر کار رسیده بودی تا خیلی دیر وقت با مامانت که از روزگار شاکی بود و تازه از فرودگاه برای بدرقه ی خاله فریبا برگشته بود حرف زدی و کمی بهش روحیه دادی. من هم به داریوش زنگ زدم و جدا از احوالپرسی گفتم که برایش به عنوان هدیه کمی پول فرستاده ام و با اینکه خیلی اصرار کرد که این کار را نکنم اما در نهایت راضی شد و کمی هم از روزگار گفتیم و خلاصه بد نبود.

چهارشنبه جلسه ی HM را داشتم که کلا خیلی اتلاف وقت داره و خیلی هم دستاوردی تا اینجا و احتمالا تا آخر نخواهد داشت. اما به هر حال می دانم که موقعیت ویژه ای است و نصیب هر کسی نمیشه خصوصا که نیکل- یکی از بچه ها- گفت که پیشاپیش و از حالا در دانشگاه شایعاتی در مورد گروه راه افتاده که اینها دانشجویان دستچین شده ی دیوید و دانشجویان محبوبش هستند که حقیقت نداره چون جدا از من و یکی دو نفر دیگه سایرین توسط استادان دیگری انتخاب شده اند.

پنج شنبه دیروز اما روز خاصی بود. نه برای من که کلا با کمی کتابخانه رفتن و گوته سر و تهش هم آمد و همه چیز بر همان مدار اتلاف ایام گذشت که برای تو. تو مصاحبه ی نهایی را با مدیر تلاس داشتی که قرار هست کسی را به عنوان ريیس دفترش انتخاب کنند. سندی خانمی بود که باهاش ملاقات داشتی و بجای اینکه کار تقریبا ۱۰ دقیقه تا یک ربع طول بکشه به نزدیک دو ساعت رسید و خلاصه هر دو خیلی از یک دیگر خوشتان آمده. امیدواریم که این کار درست بشه و راهی این دفتر و شرکت شوی که دیگر وقت تغییر کارت رسیده. طرف خیلی از روحیه و جوابهای بجایی که بهش دادی خوشش آمده و اتفاقا تو هم کاملا هر آنچه که فکر می کردی لازم و ضروری است را گفته ای. دیشب به من گفتی که به تجربه دریافته ای که اگر همان اول موضوعی را روشن کردی کردی اگر نه ممکن است هرگز شانس دوباره ای برای طرح دقیق موضوع پیدا نکنی.

با اینکه هنوز چند نفر دیگری مانده اند و بعدا خبر نهایی را میدهند اما از شواهد چنین بر می آید که شانس تو خیلی بالاست چون نکاتی را طرف مطرح کرده که قاعدتا به کسی که هنوز درباره اش به قطعیت نرسیده اند نمی گویند. خلاصه که خیلی هر دو نفر مشتاقیم و امیدوار که این کار جدید- اگر به خیر و صلاح تو و زندگی مون هست- بشود.

داستان سپتامبر که با مهمانداری شروع و تمام خواهد شد در حالی روزهای آخرش را سپری می کند که نه درس و نه زبان آلمانی و نه نوشتن و نه هیچ کار مفید دیگری را در آن به شکلی که باید پیش برده ام. آخرین روزهای ماه هست و می خواهم که سال تحصیلی جدید را قبل از آنکه خیلی دیر شود دریابم.

برای اکتبر آرزوهای زیادی دارم و امیدواریهای بجا. امیدوارم که امید تو و من را بتوانم و بتوانیم محقق کنیم که این نمی شود جز همتی که باید کسب کرد.

به امید همت بلند در این ایام پاییزی.

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

هفته ی شلوغ


هفته ی نسبتا شلوغی را شروع کرده ایم و تو به سلامتی تازه رفتی سر کار و من هم که بعد از این نوشته به کلی خواهم رفت. قرار هست که این آخرین هفته ی کاری تو در دفتر تام باشه و بعد دو هفته ای مرخصی بگیری و کمی به درسها و کارهایت برسی و بعد هم در دپارتمان تریش از نیمه ی اکتبر به بعد کار جدیدت را شروع کنی تا به امید خدا کار بهتر و مناسبتر در جای دلپذیرتر از کپریت پیدا کنی که امیدواریم از میان همین چندین و چند مصاحبه ای که تا کنون داده ای یکی نهایی بشه.

اما در کل دو روز گذشته درس و زبان کلا مثال روزهای گذشته به تعویق افتاد اما با هم دیگه خیلی خوش گذراندیم با اینکه هیچ کار بخصوصی نکردیم. شنبه البته بعد از جلسه ی HM که کلا جلسات نه چندان دلچسبی برای من هست با هم به بانک رفتیم تا من پولی که باید بابت بدهی به ریک و شوهر خاله سوری و ... را می دادیم به حساب تو واریز کنم و البته پولی که می خواهم برای داریوش و رسول و مامان واریز کنم را بگیرم و بعد از ان هم رفتیم و بلاخره و پس از مدتها دو جفت شلوار گرفتم و تو ار بیشتر از خودم خوشحال کردم. یک کرم خوب و یک لباس راحتی هم برای مامانم و مادر گرفتیم و قرار شد که فردا به آمریکا پست شوند. البته هدیه ی که از نظر من کتاب هست هم آمد وسط و دیشب از آمازون یک کتاب برای تو و یکی هم برای خودم سفارش دادم.

یکشنبه هم بعد از اینکه با هم برانچ رفتیم بیرون تو مرا تا ربارتس رساندی و بعد هم برای خرید خانه رفتی شمال شهر و پس از اینکه من کمی وقتم را در کتابخانه تلف کردم و دیدم که از پس متن پیش رو بر نمیایم سر راه برگشتن آمدی دنبالم و برگشتیم خانه. کمی ورزش و تلفن از آمریکا و خبر اینکه عمویم آخر هفته برای چند روز مهمانمان خواهد شد کل داستان بود تا به اینجا.

هفته ی آخر سپتامبر هست و دیگه نمی خواهم وای و ناله و آه سر بدم چون مشخصه که اوضاع درسی و دانشگاهیم مثل همیشه منتظر یک شروع هست و مانند قبل همه چیز در تعلیق پدیدارشناسانه و لای پرانتز باقی مانده تا بلکه فرجی بشه و برم سراغشان. ساعت یازده با علی مسرت قرار دارم که می خواهد کمی بابت وبسایت راهنماییم کنه و فردا هم که کلاس آشر و بعد هم گوته هست. چهارشنبه در دانشگاه رایرسون برای ملاقات با اعضای ورک شاپ HM قرار دارم و پنج شنبه دوباره گوته و جمعه هم که دو کلاس برای درس دادن و عصر هم که میرم فرودگاه تا عمویم را بر دارم و آخر هفته و احتمالا یکی دو روز بیشتر با او هستیم و خلاصه داستان داریم.
 

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

آغاز با بمباردیر


خوب می دانی که وقتی به بیست و یکم اعتقاد دارم بی دلیل نیست.

روز بارانی و زیبایی را شروع کرده ایم و اتفاقا بابت باران از ساخت و ساز برج روبرویی خبری نیست و شنبه ی آرامی را داریم. مطابق معمول ظهرهای شنبه از ساعت ۱۲ تا ۲ باید جلسه ی HM را در ساختمان OISE دانشگاه تورنتو برگزار کنیم که بابت اصرار بچه ها کار به هفته ای دو جلسه کشیده و خیلی وقت گیر شده. اما به هر حال کاری است با اهمیت و برای من کلی نکته داره که باید تجربه کنم.

دیروز هم کلاسهایم بد نبودند اما چون شب قبل نتونسته بودم درست بخوابم و از ساعت ۴ بیدار شدم خیلی انرژی نداشتم. تو هم که یک مصاحبه ی کاری با یک موسسه ی مالی داشتی که بیشتر از ۲ ساعت طول کشیده بود و کلا خیلی از شرایط و داستانش راضی نبودی.

اما امروز بیست و یکم ماه سپتامبر که قراره برای من آغاز آرام تغییر در همه ی جهات و وجوه از درس و کار و زبان و خواندن و نوشتن و ورزش و سلامت روح و جسم و آغاز ورود به لایه ای عمیقتر و عاشقانه تر از زندگی مون باشه روز مهم شروع هست.

ضمن اینکه اولین چک بمباردیر- که به قول تو خیلی راحت ازش گذشته ایم و بهش اهمیت درست و لازم را نداده ایم- بعد از یک هفته نقد شده و بعد از جلسه ی HM قراره با هم بریم و یکی یک شلوار بگیریم که خصوصا من خیلی بهش احتیاج دارم. فکر کنم این شلوار جینی که دارم نزدیک به سه سال مرتب کار کرده و دیگه هم از رنگ و رو افتاده و هم نخ نما شده.

پس سلام می کنم به تازگی و آغاز
به بیست و یکمین قرن
به بیست و یک

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

شام آخر


الان که دارم این پست را می گذارم تو برای مصاحبه ی دوم و اصلی با تلاس قرار داشتی و داری احتمالا جواب به سئوالاتشون میدی به سلامتی. به این کار- با اینکه تنها ۱۵ ماهه هست- و کار در تی دی خیلی امیدواریم البته هر دو خیلی رقابتی هست و خیلی هم معلوم نیست که پستی که دارند برایش مصاحبه می گیرند به این زودی ها خالی بشه. به هر حال برایت آروزی موفقیت و دعای خیر و سلامت می کنم.

من هم امروز کمی در کتابخانه به خواندن لویناس درباره ی هوسرل گذراندم و بعد آمدم خانه کمی ورزش کردم و حالا هم کمی آلمانی می خوانم و تکالیف را انجام میدهم و به گوته خواهم رفت.

فردا جمعه هست و مطابق معمول این چند سال جمعه ها کلاس برای تدریس دارم. تو هم که به سلامتی آخر هفته را طی می کنی و احتمالا آخرین هفته ی کاری در دفتر تام که تازگی متوجه ی درست بودن حرف همه راجع به رابطه ی او با لیز شده ای و این موضوع خیلی ناراحتت کرده. بنا به برنامه ریزی خوب خودت قرار شده که دو هفته ی اول اکتبر را مرخصی بگیری تا هم به درس و نوشتن یکی از مقالات تری برسی و البته متنی که برایت ترجمه بهت داده از فرانسه به انگلیسی و هم کمی استراحت کنی.

دیروز به دانشگاه رفتم و هم با آشر و هم با دیوید ملاقات کردم که خیلی خوب بود و خصوصا دیوید که گفت نگران عقب افتادن مقالاتم نباشم و شروع کنم به کار کردن. آشر هم درباره ی کلاس لویناس و اینکه این فرصت خوبی برای من خواهد بود تا با نحوه ی هدایت بحثها به سمت مورد نظرم در کلاسهای درسی که در آینده خواهم داشت بیشتر آشنا شوم. شب هم با هم به خانه ی کیارش رفتیم تا با خاله ات که به سلامتی امروز راهی شهر خودشون شارلوت شده خداحافظی کنیم و البته ای پدی که برای مامانت گرفتیم و لپ تاپ دلی که داشتیم را توسط او به ایران بفرستیم که به سلامتی دو ماه دیگه میره و قراره برای بهار همراه همسرش برگردند. خلاصه که آخرین شام امسال را با او خوردیم تا به سلامتی سال بعد.

دیشب مامانم هم تماس گرفت و گفت این ماهیانه ای که برایش می فرستم مورد سئوال توسط دفتر تامین اجتماعی شده و قرار شد برای اینکه همان ۳۰۰ دلاری که دولت بهش ماهیانه میده را قطع نشه از این به بعد به اسم امیرحسین بفرستم. خلاصه که خدا این داستان جدید را به خیر بگذرونه چون حالا دیگه برای پولی که برایش می فرستم باید با امیرحسین هم سر و کله بزنه. ضمن اینکه نمی دونم بعدا که قراره یک روزی امیرحسین راهی خانه و زندگی خودش بشه- در هشت هزار سال نوری آینده البته- چی کار میخواد بکنه.

۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

اشتیاق در ساعت ۴ بامداد


باز دوباره دوره ی بی خوابی و بد خوابی سراغم آمده. البته از اینکه بابت درس و آلمانی خواندن دوباره شعله ی اشتیاقی روشن شده و کمی خواب و در واقع بی خیالی ام را بهم زده خوشحالم اما از اینکه از ساعت ۳ و نیم صبح بیدار شده ام بابت کارهایی که اساسا آنقدر ضروری نیست و می توان سر فرصت انجام داد ناراحت.

دوشنبه تمام روز در کتابخانه بودم و خواندن کتاب لویناس درباره ی تئوری شهود در هوسرل را شروع کردم که اتفاقا بد هم پیش نرفت. تو هم که سر کار بودی و روال معمول این ایام را دنبال می کردی. دیروز سه شنبه اما از آنجایی که قرار بود صبح به مصاحبه ی کاری در دانشگاه تورنتو بروی و بعد هم قرار بود که بابت پر کردن فرم حجم کار برای کلاسی که بجای تو درس می دهم به یورک بیایی تصمیم گرفتی که کلا سر کار نروی و این شد که صبح بعد از اینکه تو را به محل مصاحبه که به قول تو مثل محاکمه برگزار شد بردم بعد از یک ساعت با هم با ماشین برای اولین بار رفتیم دانشگاه. گفتی که مصاحبه ات با حضور همزمان پنج شش نفر بود و جز خود شخصی که فرد استخدام شده قراره برایش کار بکنه بقیه چندان دوستانه و باز برخورد نکرده بودند. البته جودیت بعدا بهت گفته بود که کلا این روش مرسوم مصاحبه ی کاری در دانشگاهها هست.

بعد از اینکه رفتیم دانشگاه من به کلاس اشر رفتم و تو هم به مهمانی خوش آمد گویی SPT که در واقع یکی از دلایل اصلی آمدن به دانشگاه برای تمام روز برایت بود چون می خواستی به قول معروف در حضور جودیت و JJ خودی نشان دهی. بعد از کلاس اشر با هم نهار خوردیم و تا ساعت ۳ که زمان جلسه ی TA بود کمی حرف زدیم و من هم نگاهی به کتاب آلمانی انداختم و تازه متوجه شدم که خیلی از مرحله پرت شده ام. بعد از جلسه تو به لکچر طرف رفتی و من هم به گوته تا آخر شب که همدیگر را در خانه دیدیم.

در گوته یادویگا را دیدم که تشویقم کرد که به کلاس بالاتر بروم اما گفتم که چون خیلی درس دارم و کار نمیرسم برای آلمانی خیلی وقت بگذارم و خودم را در فشار قرار دهم- هر چند نمی دانم تا کنون اساسا در فشار قرار گرفته ام یا این تنها بهانه ای است برای تنبلی- به هر حال دیدن بچه هایی که سال پیش در سطح پایین تر بودند و بهشان کمک می کردم و حالا دو کلاس بالاتر هستند بابت ادامه ندادن متداوم من خیلی خوشایند نیست چون یاد آور تن آسودگی آدم به خودش می شوند. البته گروه خوبی هم بودند چون بر خلاف کلاس و بچه هایی که من با آنها گوته را آغاز کردم و تقریبا هیچ کس ادامه نداد اینها جمع بزرگتر و مصمم تری هستند و چند نفری تا میانه های سطح B آمده اند. به هر حال کلاسم که شروع شد متوجه شدم که چقدر همه چیز از لغت و گرامر گرفته تا اعتماد به نفسم از دست رفته و باید حسابی کار کنم تا  اوضاع بهتر بشه. از جمع کلاس و معلم خوشم آمد و انرژی مثبت گرفتم. تصمیم دارم که این چند ماه را کار کنم تا برای ترم بعد برگردم به سطحی که باید باشم و دوباره با همان گروه قبلی کار کنم.

شب که در خانه با هم حرف میزدیم اما متوجه شدم که شاید برنامه ی رفتنم برای تابستان به آلمان خیلی هم عملی نباشد نه تنها بخاطر گرانی بیش از حد بلکه دوست ندارم دو ماه از تو دور باشم و اساسا نمی دانم می توانیم این ایام را تحمل کنیم یا نه. قبلا فکر می کردم شاید مامانت بیاد و تنها نباشی اما اگر بخواهم بهار بروم بخاطر اینکه او هنوز درسش و دانشگاهش تمام نشده امکان رفتنم حداقل در آن ایام نیست. باید دید چه می توان کرد.

فعلا از اینکه دوباره مشتاق کار و درس شده ام خوشحالم و خیلی امیدوار که تو به امید خدا در همین ماه پیشنهاد یکی از این چند کاری که احتمالش هست را بگیری و همه چیز به سطح بهتر و به قول اینها stable تری برگرده.