۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

تنهایی اعلاء


آخرین روز سپتامبر هست و باران آرامی در حال بارش. تو تازه رفتی سر کار و من هم وقت دکتر دارم و بعد از دکتر بر می گردم خانه تا هم کمی *برنامه ریزی* جدید که تنها کار من شده بکنم و هم کمی درس بخوانم و عصر هم با عمو اعلا قرار دارم تا دو نفری بیاییم نزدیک شرکت تو و از آنجا به دیستیلری برویم.

از جمعه عصر بعد از کلاس که رفتم فرودگاه و عمو را بر داشتم و تا آخر آن شب که خانه دور هم با شامی که تو درست کرده بودی و پذیرایی حسابی که کردی تا دیشب تمام این آخر هفته را سه نفری با هم بودیم. البته هتل عمو کمی آن طرف تر هست و این کار را راحت کرده و شنبه صبح بعد از اینکه آمد اینجا و دور هم صبحانه ای خوردیم تا آخر وقت که به نایاگرا رفتیم و هم آبشار را دید و لذت برد و هم عصر به شهر نایاگرا آندلیک رفتیم و کلی خوشش آمد و نهار دیر هنگامی خوردیم و دور هم گفتیم و خندیدیم تا دیروز که بردیمش به منطقه ی ایرانی ها که برای بار اول بود که خودم هم می رفتم تا عصر که بردیمش چند منطقه در شهر را نشانش دادیم و در یورک ویل قدمی زدیم و قبلش که از یکی از فرش فروشی های همان منطقه ی ایرانی ها چند فرشی خرید تا طرف برایش پست کنه و قرار شد امروز هم خودش برود دنبال فرش و کارهای بیزنسی خودش تا دیشب آخر وقت که در رستوران نروسا که از ساعت ۵ تا حدود یازده شب نشستیم و حرف زدیم و صحبت به این چند سال دست تنها بودن و اختلافاتش با مجدی و بعد ناراحتی و دلخوریش با بابک و ... کشید و بغضش هم گرفت و خیلی داغون شده بود بگیر تا قرار و مدار مبنی بر اینکه بیاد و بیشتر به ما سر بزنه و کمی بیشتر با هم باشیم و ... خلاصه که فکر کنم خیلی حال و روحیه اش در همین دو سه روز عوض شده و به قول خودش پشیمانه که چرا زودتر از اینها پیش ما نیامده و چرا استرالیا نیامد و ...

خلاصه که فکر کنم بهش خیلی خوش گذشته و امیدوارم این دو سه روز باقی مانده هم با اینکه مجبورم کمی از دانشگاه و درس و گوته بزنم و بیشتر با او وقت بگذارم، اما روحیه اش بهتر بشه و کمی سر حال بیاد.

تو هم که خیلی سعی می کنی بهش برسی و خیلی لطف کردی و پذیرایی می کنی. البته می دانم که خودت هم دوستش داری و برایش احترام قائلی. به هر حال این کاری بود که می توانستیم برایش بکنیم و کردیم. امروز عصر به دیستلری می بریمش و فردا هم جای دیگری و پس فردا شب هم با ریک و بانا به رستوران شهرزاد خواهیم رفت با عمویم و پنج شنبه هم به فرودگاه می برمش تا به سلامتی راهی خانه و زندگیش شود. دیشب خیلی ناراحت بود و همین حالتش باعث شد تا من و تو نتوانیم تا صبح درست بخوابیم. با این همه ثروت و این همه کاری که کرده خیلی احساس تنهایی می کنه. بخش عمده ای از دلیلش به خودش و رفتار و طرز فکرش و خصوصا خلقیاتش بر می گرده اما به هر حال آدم بدی نیست و نباید اینقدر احساس تنهایی کنه.
 

هیچ نظری موجود نیست: