۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

خریدهای کیارش


این چند روز گذشته هم به واسطه ی کارهای زیادی که داشتم و هم عدم زمانبندی مناسب نرسیدم که نوشته های اینجا را برایت با جزییات بیشتر و بهتر بنویسم. خلاصه الان که یکشنبه بعد از ظهر هست و تو و کیارش برای خریدهای اون از صبح رفته اید ایکیا و کاستکو و... و من هم بعد از اینکه با هم رفتیم ماشینی که از قبل برای این دو روز رزرو کرده بودیم را گرفتیم و قهوه ای در سم جیمز خوردیم و شما من را تا ربارتس رساندید و من بعد از اینکه آن بخش طلسم شده ی گروندریسه ی مارکس را بالخره تمام کردم و سلمانی رفتم و خانه برگشتم و خانه را تمیز کردم گفتم الان زمان مناسبی است که احتمالا آخرین پست ماه ژوئن امسال را بنویسم که از فردا علاوه بر اینکه روز ملی کانادا و تولد من و تعطیل رسمی است و قرار هست با فرشید و پگاه، مازیار و نسیم، آیدین و سحر و دوستانشان هستی و نیما و البته کیارش به بیرون شهر برویم خلاصه که از فردا روز و ماه و به امید خدا دوره ی جدید شروع خواهد شد.

از پنج شنبه عصر شروع می کنم که بعد از اینکه درسم را خواندم و قرار بود تو از شرکت با کریستینا که دختر یکی از همکارانت آنجاست که تابستانها در شرکت کار می کنه و دانشجوی سال سوم دانشگاه تورنتوست و تو خصوصا از قبل می خواستی یکبار خانه دعوتش کنی تا کمی هم به مامانش و هم خودش روحیه ای بدهی- پدر کریستینا در آخرین مرحله ی سرطان هست و خیلی وضعیت سختی در خانه دارند- به رستوارن دوک یورک بیایی و من و کیارش هم هر کدام از مسیر خودمان به آنجا که کیارش با  دوستانش قرار داشت و نیامد. دو ساعتی با کریستینا نشستیم و گپ زدیم و دوتایی برگشتیم خانه و کیارش هم از نیمه شب گذشته بود که برگشت.

جمعه هم کیارش که دنبال وسایلی که قصد خریدشان را دارد مطابق چند روز گذشته رفت و من هم کتابخانه و تو هم سر کار. من ایدئولوژی آلمانی را تمام کردم و تو هم کارهایت را کمی جلو انداختی و خلاصه وقتی برگشتم خانه در حالی که باران شدیدی میامد با کیارش رفتیم کمی ورزش و منتظر مرجان شدیم که قرار بود بیاد دنبالمون تا خودش و کیارش را به رستوارن-بار آلمانی وورست ببریم. با مرجان که ماشینش را عوض کرده بود و ماشین نو خریده بود دنبال تو آمدیم و شب بدی نشد. خصوصا به مرجان خیلی خوش گذشت و کیارش هم گفت که مدتها بود دنبال غذا و آبجوی آلمانی بوده و خیلی بهش خوش گذشت.

آخر شب مرجان ما را به خانه رساند و شنبه با اینکه کلی درس داشتم اما چون تو دوست داشتی که صبح بمانم خانه و به کتابخانه نروم ماندنی شدم و سه نفری رفتیم برای صبحانه به درک هتل. خلاصه که همش این چند روزه غذای بیرون و البته کارهای کیارش و خودمان داستان کلی روزهای آخر ماه بوده است. رفتیم درک هتل و از آنجا تو کیارش را بردی چند جایی برای دیدن ظرف و وسائل آشپزخانه و من هم رفتم بی ام وی و برای شب فیلم برزیلی  Neighbour Sounds را دیدیم که برخلاف انتظار اصلا فیلم خوبی نبود.

امروز هم که از تقریبا ظهر شما رفته اید برای خرید تلویزون و میز و چیزهایی از این دست برای کیارش و من هم از کتابخانه رفتم سلمانی و آمدم خانه را تمیز کردم تا شما بیایید و شب دور هم احتمالا فیلمی ببینیم و فردا هم که قراره ساعت ۱۰ صبح همگی جلوی خانه ی مازیار و نسیم جمع شویم برای رفتن به پارکی در یکساعتی شهر که سحر پیدا کرده.
 

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

آویزه ای به گوش جان


حالا این درست که نتوانستم درسم را تا آنجا که باید برسانم و تمامش کنم. و این درست که زمان زیادی را از دست دادم و وقتم را تلف هم کردم. و باز هم این درست که حتی لحظه ای آلمانی نخواندم و بین کتابخانه و کرما و بی ام وی و کتابخانه و خانه و دوباره کرما رفتم و آمدم اما با تمام این وجود روز خوبی بود دیروز و واقعا هم قمر با عقرب قرین شد.

چک کیوپی از دانشگاه آمد و پول مامانم را فرستادم و درس هم بد نخواندم عصر کمی ورزش کردم و خلاصه بد نبود. امروز باید اول بخش پایانی نوشته های مارکس جوان را تمام کنم و بعد ایدئولوژی آلمانی را شروع. دیروز دیوید هم برایم ایمیلی زده بود که در حال رفتن به شیکاگوست برای یک کنفرانس و خواسته بود بهم بگه که وقتی برگشت چند کامنتی که درباره ی MRP ام داشته برایم می فرسته اما نکته ای که می خواست رویش تاکید کنه این بود که خیلی مقاله ی خوب و به گفته ی خودش درخشانی است. اگر واقعا چنین باشه که دیوید و اشر گفته اند باید بعدا سر فرصت دوباره زمانی رویش بگذارم و بفرستمش برای چاپ.

دیروز بخشی از نوشته ی مارکس آنچنان برایم جذاب بود که برایت تکست کردم و تو هم کلی کیف کردی. جایی هم در نوشته هایش بود که تو گویی پندی است که به من میدهد. دو بخش را به ترتیب در ادامه میاورم چون خیلی دلنشین بود.

The less you eat, drink and buy books; the less you go to the theater, the dance hall, the public house; the less you think, love, theories, sing, paint, fence, etc., the more you save – the greater becomes your treasure which neither moths nor rust will devour – your capital. The less you are, the less you express your own life, the more you have, i.e., the greater is your alienated life, the greater is the store of your estranged being.

و این یکی که پندی است به من و امثال من که دایم می خواهیم هر آنچه را که می دانیم و فکر می کنیم درست و مفید است دانستنش حتی به قیمت ناراحتی خودمان با دیگران مطرح کنیم و در واقع به دیگران یاد دهیم:  

Let us look at this in its subjective aspect. Just as only music awakens in man the sense of music, and just as the most beautiful music has no sense for the unmusical ear – is no object for it, because my object can only be the confirmation of one of my essential powers – it can therefore only exist for me insofar as my essential power exists for itself as a subjective capacity; because the meaning of an object for me goes only so far as my sense goes (has only a meaning for a sense corresponding to that object) – for this reason the senses of the social man differ from those of the non-social man.

خلاصه که باید این دو متن را به عنوان دو آویزه به گوش جانم در آن روزی که قرار بود پند روزگار را بگیرم و گرفتم بیاویزم.
 

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

قرین با قمر


تقریبا یک ساعتی هست بیدار شده ام و دارم کارهایم را می کنم تا بعد از اینکه تو هم بیدار شدی و کارهایت را کردی با هم از خانه بیرون بریم: تو به شرکت و من هم به کتابخانه. دیروز تا عصر در دانشگاه بودم و تو هم روز شلوغی را در شرکت داشتی و کیارش هم که با ما صبح بیدار شده بود و صبحانه خورد رفته بود آپارتمانی را که تو برایش رزرو کرده بودی دیده بود که می گفت خوب نبوده اما در همان ساختمان اصلی یک واحد بهتر هم داره که تا هفته ی دیگه آماده ی تحویل میشه و کمی گرانتر هست. بعد از اینکه کلی شهر را گشته بود و خط تلفن گرفته بود و ... با تو در شرکت قرار داشت و من هم از دانشگاه آمدم آنجا و سه نفری رفتیم دیستلری دیستریک و شامی خوردیم و حرف زدیم و خلاصه قرار شد تا با پدر و مادرش صبحت کنه و راضیشون کنه برای گرفتن آن یکی واحد که دیشب این اتفاق افتاد و خلاصه مشکل حل شد.

در حالی که داشت با باباش حرف میزد من و تو درباره ی تفاوت کیارش و جهانگیر می گفتیم و اینکه چقدر این یکی مصمم و با هدف و برنامه هست و چقدر آن دیگری علیرغم تمام خوبی هایش بی انگیزه و سر به هوا و تردید پیشه. دو پسر خاله با دو روحیه ی کاملا متفاوت.

از امروز آنطوری که -در آن طالع بینی روزنامه ای که اول سال به شوخی بهت گفتم این را امسال نگه می دارم تا به قول آدورنو ستاره ها را به زمین بیاوریم و فاعلیت را به قضا و قدر بسپاریم- گفته میشه عقرب زلف کجش با قمر قراره  که قرین بشه و خصوصا از ۲۶ ژوئن ژوپیتر قراره که به سمت علامت من حرکت کنه و رویه ای به وجود بیاد که تو گویی من احساس تولدی دوباره کنم. البته گفته بود که کلا این حال امسال بنده هست و خلاصه موسوم شروع دوباره بجای افسوس گذشته. حالا اگر درس خواندیم و زبان و ورزش و فیلم و موسیقی خوب و لحظات ناب که صد البته همین میشود که گفته و اگر نه که قمر در عقربه!

این مدت قراره که کیارش دنبال کارهای خانه و خریدهایش باشه و تو مشغول کارهای شرکت و منتظر آمدن تام و جودی از اروپا تا باهاشون اتمام حجت کنی و بنده هم البته اوضاعم خدا را شکر خیلی بهتره چون دارم مارکس خوانی می کنم و واقعا لذت می برم.
   

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

پریدن همکار تا آخر تابستان


دیروز دوشنبه که مطلقا هیچ غلطی نکردم. نه درس خواندم و نه هیچ کار مفید دیگری. تمام روز را در خانه و کرما به بطالت گذراندم. تو اما در غیاب تام که به ایرلند رفته کلی کار داشتی و علاوه بر اینکه بلاخره تصمیم گرفتی یک تذکری به لیز بدهی بابت چند کار احمقانه و زشتی که در این مدت کرده و از جمله دسترسی به ایمیل های تو بدون اینکه خودت بدانی و از آن بدتر از طرف تو برای کنترل کارهای شرکت و تام ایمیل زدن- چند وقت پیش به یک بابایی که تو خیلی هم با احترام باهاش برخورد می کنی و اون هم همینطور یک جمله نوشته بود که هدف از این ملاقات چیه بهم توضیح بده ببینم! خلاصه بعد از یکی دوتا کار زشت دیگه ای که به قصد کنترل داشتن بر همه چیز- با اینکه کلا از این حوزه رفته و داره کار دیگه ای انجام میده- ازش سر زد دیروز بهش ایمیلی زده ای که بجای کمک داری دایم مشکل سازی می کنی. داستان دیروز هم به برگه های مالیاتی تام بر می گشت که معلوم نبود لیز کجا انداخته و خلاصه تمام روز وقتت را گذاشته بودی تا پیداشون کنی و همین باعث شده بود که تمام کارهای دیگه ات عقب بیفته. اما از آن بدتر خبری بود که جودی بهت داده بود که کیتلین- دختری که قرار بود بیاد و بهت کمک کنه و همکارت بشه- پیشنهاد شرکت را رد کرده و نمیاد.

وقتی از سر کار آمدی کرما تا با هم بریم خانه و این موضوع را بهم گفتی حسابی داغ کردم. خیلی بابت فشاری که داره بهت میاد و بیگاری که دارن ازت میکشند ناراحتم و دایم دارم بهت میگم که اگر اوضاع را درست نکند باید تو هم بزنی بیرون. جالب اینکه دیروز یکی از مدیران رده ی بالا بهت همین را گفته بود که منتظره تا هر آن وسايلت را جمع کنی و زمانی که تام نق بیخود و غر بیجا زد دوباره بگی که از فردا نمیای تا بفهمند که باید خیلی زودتر از اینها مشکلات را حل می کردند. به هر حال من خیلی ناراحت و شاکی هستم و می دانم که تو خودت چند برابر بیش از من در فشاری. حالا آمدن یک نفر دیگه یعنی حداقل یک ماه دیرتر و کار حالا به سپتامبر خواهد کشید چون تام و جودی و ... همگی مسافرت های تفریحی تابستانی و سالانه شان را برای چند هفته پیش رو دارند و کلا این کار خواهد خوابید.

اما شب حدود ساعت ۹ بود که کیارش از فرودگاه آمد و دور هم شامی خوردیم و گپی زدیم و حالا هم که ساعت نزدیک ۷ صبح هست اون روی مبل خوابیده و امروز برنامه اش اینه که برود و خانه اش را ببیند و من هم که تا یک ساعت دیگه باید برم دانشگاه سر کار تابستانی ام و تو هم که سر کار هر روزه ات و عصر قراره که ما دو نفر بیاییم دفتر تو تا سه تایی بریم جایی بشینیم و کمی از شهر و زندگی در تورنتو برای کیارش حرف بزنیم که تازه وارد خانواده هست.
 

۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه

ویکند آرام


یکشنبه بعد از ظهر هست و تو کمی گلو درد داری و هر دو داریم خانه را تمیز می کنیم که از فردا شب هم برای یک هفته کیارش میاد اینجا تا به سلامتی راهی خانه اش شود. خانه ای که تو برایش پیدا کرده ای و در حقیقت اجاره.

اما از شنبه بگم که روز شلوغ و مفیدی بود. صبح با هم رفتیم اینسومنیا و بعد در حالی که کمی باران گرفته بود تو راهی قرارت برای پوست و لیز شدی و من هم بعد از اینکه دو سه تا کتاب از بی ام وی گرفتم رفتم کتابخانه ی ربارتس و چند ساعتی نشستم و درس خواندم و شاهد شدت گرفتن بارانی شدم که تو را هم از قرار خیس کرده بود.

بعد از آنجا تو با اکسانا قرار داشتی که در یورک ویل چای بنوشید و کمی گپ بزنید. در واقع تو وقت و حوصله اش را خیلی نداشتی اما بیشتر برای او و اینکه این مدت با جدایی از پارتنرش خیلی روحیه نداره رفتی که از قرار بد هم نبود و بهت توصیه کرده بود که اینطوری خودت را در محیط کار تحت فشار قرار ندهی.

اما مهمترین اتفاق دیروز پیرامون حرفی که از صبح بطور اتفاقی بین ما پیش آمد رقم خورد که داستان بچه دار شدن و یا نشدن بود. خیلی فکر کرده ایم این مدت و هر از گاهی حرفش را هم به میان آورده ایم. از خرج های متفرقه برای خانواده ها گرفته تا بدهی های دانشگاهی خودمان از عدم اطمینان به آینده ی کاری خصوصا من و از عدم اطمینان به اتمام درس تو گرفته تا اینکه به هر حال احتمالا همین یک سال پیش رو را برای تصمیم گیری در این مورد خواهیم داشت و لاغیر.

خلاصه با حساب و کتابهایی که من در کتابخانه و در راه برگشت کردم دیدم که داستان خیلی خیلی سختتر از آنچیزی خواهد بود که به نظر میرسه. با این حال تصمیم گرفتیم به خودمان این فرصت را بدهیم تا آخر سال که بیشتر فکر کنیم و در پایان سال تصمیم نهایی را بگیریم.

شب هم بدون اینکه از قبل برنامه ای داشته باشیم فرشید و پگاه بهمون زنگ زدند که بریم شام بیرون. رفتیم دیستلری دیستریک که یک بار و رستوران خوب داشت که تو با همکارانت دو شب قبل رفته بودی. اتفاقا بیرون نشستن و کمی باد و سرما باعث سرماخوردگی تو شد. شب خوبی بود و تو داستانهای کارت را گفتی و فرشید و پگاه هم همینطور و بعد هم تو بمباردیر من را گفتی و به همین دلیل هم شام مهمانشان کردیم. در راه فرشید راجع به یک ماشین فولکس گفت که اعتقاد داشت که اگر ما می خواستیم ماشین بگیریم آن را در نظر داشته باشیم.

امروز هم تو خانه صبحانه خوردی و بعد هم با هم رفتیم کرما کمی نشستیم و با تهران حرف زدیم و تولد بابات را تبریک گفتیم و اون هم از دسته گلی که تو برایش از طریق لیلا فرستادی تشکر کرد و از اوضاع و احوال پرسید و گفت و بعد تو راهی خانه شدی و من کمی ماندم و درس خواندم و حالا هم خانه ایم و برنامه ی شبمون اینه که با هم فیلمی ببینیم و شامی بخوریم و در کنار هم ریلکس کنیم.

درسی که نخواندی و من هم که نصف برنامه ام رفتم جلو. زبان کلا نخواندم- ضمن اینکه تو دیروز پیشنهاد درستی بهم دادی مبنی بر اینکه تابستان بعدی برای تکمیل زبانم به آلمان بروم و نه دو سال آینده پس باید استارتش را خیلی سریع بزنم و بی وقفه کار کنم- ورزش هم به خیلی تعریفی نداشت با این مریضی و سرماخوردگی هر دو.

خلاصه که هفته ی آخر ژوئن هست و هر کاری قراره بکنم تا شکلی به اوضاع بدهم باید از همین روزها باشه. تو هم قرار شد که تا سپتامبر به این کار و شرایطش وقت بدهی اگر بهتر شد شد اگر نه که قیدش را بزنی و به فکر کاری راحتتر با فراغ بیشتر برای درس خواندن باشی و البته درآمد کمتر به نفع درس و تحصیل.
  

۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

رزومه برای کاری دیگر


باورم نمیشه چطور ماه ژوئن رسید به بیست و یکمین روز خودش. به هر حال بنا به سرماخوردگی و تنبلی و بی حالی امروز هم بجای کتابخانه رفتن ماندم خانه. تمام دیروز را که ولو بودم اما امروز خیلی بهترم. می خواهم بروم کمی پیاده روی و کمی هم برنامه ریزی برای درس و زبان و آمادگی بابت انجام کارها و مقالات عقب افتاده ام و تو هم که به تمام خستگی و فشار بی امان از کار رفتی سر کار اما داری هر شب برای پیدا کردن کار مناسبتری رزومه می فرستی.

صبح قبل از اینکه بری بهت گفتم امروز عصر با هم جایی قرار بگذاریم و کمی بعد از کار خستگی در کنی. دیروز اتفاقا مهمانی بچه های شرکت بود که به اصرار من دو ساعتی رفتی و بد هم نبوده و قدیمی ها بهت گفته اند که کلا تام این اخلاق مزخرف را داره و به همین دلیل کمتر کسی طولانی مدت تونسته در آن دفتر دوام بیاره. من هم بهت گفتم که بی خود بهانه ی احتیاج و نیاز خودمان را مطرح نکن چون می توانیم با بمباردیر و بعد هم کار دیگر و سبکتری که پیدا کنی راحت زندگی را جلو ببریم. مگر اینکه بخواهی برای کار مامان و بابات به هر قیمت این کار را حفظ کنی که نه ارزشش را داره و نه واقعا نیازی بهش داریم. چون با TA هایی که داریم و یک کار نیمه وقت می توانیم برایشان دعوتنامه ی لازم را تهیه کنیم.

خلاصه که فعلا آنچه که باعث خوشحالی تو است اینه که مشتی برای یک هفته میره ایرلند و بعد دو هفته اینجاست و دوباره برای دو هفته میره تعطیلات اروپا. بعد از آن هم که قراره کیتلین به عنوان نفر کمکی وارد دفتر بشه و بخشی از کار را بعهده بگیره. تا ماه سپتامبر که با هم قرار گذاشته ایم ببینیم کار چطور پیش میره و داستان درس و دانشگاهت چه خواهد شد.

اما فعلا ۲۱ ژوئن که واقعا یکهو از راه رسید را دریابیم.
  

۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

خستگی از کار و سرماخوردگی


از دیروز که حسابی سرماخورده و بی حال شده ام نه تنها درس که همه چیز تعطیل شده. دیروز برای نهار چون تام رفته بود مسافرت با هم قرار داشتیم تا من بیام پیش تو و بریم سرن لورنس مارکت. با اینکه خیلی حال نداشتم از کتابخانه راهی آنجا شدم و بعد از یکساعت تو رفتی سر کار و من هم برگشتم کتابخانه تا وسائلم را جمع کنم و بیام خانه و بخوابم.

امروز هم بعد از اینکه صبح تو رفتی و من هم کارهایم را کرده بودم که به کتابخانه بروم اما به توصیه گوش کردم و فکر کنم که کار درستی هم کردم. چند ساعتی خوابیدم و حالا هم که بیدار شده ام و منتظر آمدن تو هستم کلا خیلی حال و بال ندارم.

دیشب تمام وقت نشستی و روزمه ات را به روز کردی و برای یکی دو جا فرستادی. دیگه خیلی از فشار کار و دست تنها بودن و البته غرولندهای هر از گاه تام خسته شده ای. تازه معلوم هم شد که کتلین که قراره برای کمک به تو بیاد از آگست خواهد آمد- اگر که کلا تصمیم بگیره که این کار را انجام بده چون درست دنبال چیزی هست که از قرار در تضاد با کار کپریت هست. یعنی ۸ ساعت کار فیت بدون اضافه ماندن و ...

خلاصه که خانه ماندم و بی حال و بی حوصله کمی اینترنت بازی کردم و کمی بی بی سی دیدم و کمی خوابیدم بدون انجام هیچ کار مفیدی مثل درس و یا آلمانی خواندن.

تا ببینیم فردا که ۲۱ ژوئن هست را چطور آغاز می کنیم. ۲۱ ژوئن اصلا باورم نمیشه چطور این ماه به این عدد رسید.