۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

یک سال گذشت به *هیچ* ماندن

آخرین روز ماه آوریل رو به اتمام است. ماهی که قرار بود خیلی ماه پر کاری برایم باشه مثل هوایش در همین لحظه شد: سرد، بارانی و مه گرفته. ماه خیلی خوبی بود از بسیاری جهات و از همه مهمتر بابت گذراندن شرایط انتظار بابت امتحان شهروندی و اقامت دایم. ماه خیلی خوبی بود بابت اتمام تدریس و تصحیح برگه های دانشجویان خودم و تو. ماه سختی بود بابت بی پولی شدید و مهمانداری. اما از نظر درس و ورزش و مطالعه ماه خوبی نبود. چیزهایی نوشتم و ترجمه کردم اما چشمگیر نبودند و کار اصلی من هم این چیزها نیست.

سال پیش چنین ایامی را با فشار روحی و انتظار مدام بابت جواب اسکالرشیپ می گذراندم و با خودم می گفتم و اینجا هم ثبت می کردم که اگر گرفتم و اگر شد چنان می کنم و چنین. تمام برگه هایم را می نویسم و کارهایم را منظم می کنم و پروژه ام را شروع می کنم به جد و آلمانی را بجایی می رسانم و می خوانم و می نویسم و فکر می کنم و ... فردا روز اول ماه می روز جهانی کارگر و گذشتن یک سال تمام از آن روز رویایی است که جواب اسکالرشپیم آمد و دوان دوان به محل کار تو آمدم و از آن روز فکر کردیم که حالا که چنین بختی به من و ما روی آورده باید قدردان نه تنها روزها که لحظه هایم باشم. نتیجه اما این شد: تباه کردن نه تنها روزها که لحظه لحظه های هر روزم با بطالت و فرار از شروع کار، با ترس از نظم و پذیرش مسئولیت. تنها کار مفیدی که کردم نوشتن مقاله ی دموکراسی رادیکال برای تو بود و دیگر هیچ.

فردا گذشتن یک سال تمام از آغاز بختی است که اگر در نیابمش در مانده خواهم شد.

می خواهم دگر شوم.
دگر گون
دیگر گون

برای تو و خودم و زندگی مان

باید که دگر شوم.
 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

زوال کامل مملکت

یک روز تمام بارانی و سرد و من منتظر نشسته ام تا تو به سلامتی از سر کار برگردی و چند ساعتی با هم و در کنار هم بهترین لحظات و دقایق امروزم را سپری کنم. اینکه با تو بودن برای من بهترین است و در انتظار آمدنت به خانه هستم ربطی به تمام کارهایی که در روز کرده ام و اهمیت آنها ندارد چون تو نور چشم و گرمای جان منی اما وقتی در طول روز هیچ کاری نکرده باشم با آمدنت به خانه هم خوشحال می شوم و هم خجل از نحوه ی زندگیم در برابر تویی که اینگونه تلاش می کنی برای زندگی مان.

اما یکی دو خبر خوب این روز بارانی را زیباتر کرد برایم. اول اینکه از دانشگاه بهت خبر دادند که پرونده ی اسکالرشیپ تو برای OGS به لیست انتظار رفته است. درسته که تو کمی ناراحت شد اما بهت گفتم با توجه به اینکه یکی از نامه هایت از دانشگاه تورنتو بوده و یکی از نمره هایت عالی نبوده اینکه در مرحله ی نهایی و در لیست انتظار هستی نشانگر قوت پروژه و پروپوزالت بوده و هست. من را که خیلی امیدوار کرد به سال آینده برای شرک و OGS.

اما خبر دوم برگزیده شدن یوسف به عنوان ناشر سال در جشنواره کتاب هست. سریع بهش پیغام تبریک دادم و سریع جوابم را داد و مثل همیشه محبت داشت که من اولین کسی بودم که روحیه بهش دادم و باورش کردم و ... به هر حال بهش گفتم که امید مایی و الگویی برای این نسل که کار می کند و حرف نمیزند. درست برعکس خیلی ها که در صدرشان خودم نشسته ام.

دیشب بعد از مدتها یک فیلم هم از سینمای ایران دیدیم که در حد همان سینما خیلی هم بد نبود. زوال کامل مملکت، نسل جوان و نابودی مطلق. ضد ارزش جای ارزش زندگی. مطمئنم که بخشی از واقعیت امروز ماست آنجا. آسمان زرد کم عمق!
  

۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

ویکند دلنشین

ویکند خیلی خوبی داشتیم. هیچ کار بخصوصی نکردیم جز مهمترین کار که در دل هم عشق کردن بود در خانه ی زیبا و پر مهرمون.

تمام شنبه و یکشنبه جز چند ساعتی که روز شنبه تو رفتی بعد از صبحانه در اینسومنیا دنبال خریدهای لازم برای خانه و البته با کیارش قرار داشتی برای اینکه اون را هم لابلاز ببری و من هم رفتم کتابخانه با هم بودیم. شنبه عصر کمی ورزش کردیم و کمی تلویزیون دیدیم و بر خلاف برنامه های قبلی که داشتیم- تو که می خواستی کامنت هایی که ناشر روی فصل کتابمون برات ایمیل کرده بود اپلای کنی و من هم کمی مجله و کتابخوانی متفرقه- با هم و تو جون هم بودیم. خوش گذشت و کیف کردیم.

دیروز هم کمی رفتیم اطراف خانه قدم زدیم و البته حدود ۳۰۰ دلار هم از هول فودز ویتامین و ... برای مامانت و مامانم و خودمون گرفتیم که خیلی گران شد اما به هر حال به قول تو کار لازمی بود که باید می کردیم. امروز ویتامین مامانم را پست خواهی کرد و ویتامین هایی که برای مامانت گرفتی را کیارش خواهد برد. گفتی که می خواهی کمی هم از طریق او برای جهانگیر پول بفرستی.

من هم از این ماه پول ماهانه ی مامانم را از هزار دلار به نصف رساندم چون خرجش کمتر شده و به قول خودش کمتر نیاز به این پول داره. تا دو ماه پیش که داشتم خرج مفت خوراعظم- که از هفته ی پیش که متوجه شد من در جریان بالا کشیدن پول ماهانه ی تلویزیون هستم- دیگه قطع ارتباط کرده و احتمالا تا قبل از رفتن به لس آنجلس برای دیدن مادر من باهاش تماس نمی گیرم تا ببینم خودش چی کار می کنه- باید این پول را برای امنیت خاطر خودم و آسایش آنها می دادم اما از این به بعد با وضعیت جدید مامانم خدا را شکر اوضاع بهتر شده ضمن اینکه من هم دیگر توان مالی کمتری دارم. همین الان که در کرما نشسته ام و قبل از اینکه شروع به کارم بکنم از طرف فایدو- شرکت تلفن- باهام تماس گرفتند که اگر پول تلفنت را که دو ماه است به تعویق افتاده ندهم خط و سرویس را قطع می کنند.

خلاصه که آخر هفته ی خوبی بود. با اینکه قرار بود از اول آوریل و بعد از نیمه و بعد از ۲۱ و بعد از این هفته کتابخانه رفتن و درس خواندنم را شروع کنم اما حالا که دوشنبه هست و ۲۸ آوریل و بعد از رساندن تو به کرما آمده ام و دارم بازی می کنم. مجله و کتاب و ... همه چیز جز درس.

به هر حال چه بخواهم چه نه باید از همین هفته کارم را شروع کنم. درس، ورزش و آلمانی و کمی هم نوشتن متفرقه.

تو هم که به سلامتی کارت در تلاس بابت ارتقاء سندی به زودی وارد مرحله ی جدیدتری خواهد شد و داستان بوک چپترمون را داری و البته هر دو داستان آم آر پی را.
 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

صورت عشق

شنبه صبح هست و تو هنوز بیدار نشده ای. هوا ابریه و هنوز خیلی سرد. شبها تقریبا نزدیک صفر هست و خلاصه انگار نه انگار که بهار داره به نیمه میرسه. هنوز درخت ها کاملا خشک هستند و خلاصه امسال تا اینجای کار که خبری از هوای تازه نشده.

اما از دیروز بگم که صبح بعد از اینکه تو را به تلاس رساندم رفتم دانشگاه و دو برگه از دانشجوهای تو و یکی از خودم را که تازه به دپارتمان رسیده بود تحویل گرفتم و همانجا تصحیح کردم و بعد با بقیه ی برگه های امتحانی تحویل دادم و راهی FGS شدم تا ببینم که وضعیت مالی تو در تابستان چه می شود. جواب خیلی روشنی نگرفتم اما به هر حال متوجه شدم که هنوز بطور رسمی ثبت نام نکرده ای و خلاصه باید امروز آن لاین ثبت نام کنی و بعد هم شهریه را قسط بندی.

بعد از دانشگاه با علی قرار داشتم و رفتم دم خانه ی مازیار و نسیم. علی گفت مازیار هم یک ساعتی بیکار هست تا شاگرد بعدیش بیاید و بیا بالا تا به کارهای لپتاپ برسیم. اصرار کردم که همان کافی شاپ روبرو که قرار داشتیم برویم و خلاصه آنها آمدند و رفتیم. دلیلش هم حضور بابای علی و نسیم بود و وقت تنگ و بی حوصله بودن من برای شنیدن قصه های دایی جان ناپلئونی.

یک ساعتی در کافی شاپ خانم بد اخلاق ایرانی نشستیم و در واقع وقتی که خواستیم به کارهای لپتاپ برسیم دیدیم که هیچ کار بخصوصی نداره چون تمام کارها را روز قبل خودم به مرور انجام داده بودم. البته یکی دو پیشنهاد خوب علی بهم داد و من هم طرز استفاده از دیکشنری فارسی-انگلیسی را بهش یاد دادم که گفت خیلی به خودش و مازیار کمک خواهد کرد. مازیار هم اصرار داشت بجای برنانه ی اتاوا که قرار بود چهار نفری در میانه ی ماه می برویم به بافالو برویم و این بار چندمی است که خودش و نسیم چنین پیشنهادی دارند. علاوه بر اینکه ما تا آن زمان پاسورتمان نخواهد آمد اما دلیلی برای رفتن به انجا خصوصا با علم به اینکه جای جالبی هم نیست نداریم. شب که با هم حرف میزدیم متوجه شدیم داستان تنها برای رفتن و ورود به خاک آمریکاست خصوصا در جمع دوستان!

شب با هم سینما رفتیم و فیلمی دیدیم به اسم The Face of Love که فکر می کردم تو دوست داشته باشی. فیلم بدی نبود البته غمگین کننده بود اما نکته ی جالب سینما رفتنمان که تو تشخیص دادی این بود که  من تنها مرد نسبتا جوان در سالن بودم. کلا تعداد آقایان به ده نفر هم نمی رسید اما همگی مسن بودند و از آنجایی که فیلم مربوط به زنی پا به سن گذاشته بود بیشترین مخاطبان در سالن هم در همان حد سنی بودند.

بیدار شده ای و صدایم کردی و دارم میام توی دلت. برنامه ی این ویکند اما اینه:
تو که تصمیم داری بخش عمده ای از کار بوک چپتر را تمام کنی و البته کمی خرید خانه داری.
با هم ورزش خواهیم رفت این دو روز.
شب فیلمی می بینیم و شرابی می نوشیم.
امروز برانچی خواهیم خورد.
و البته مطالعه و درس و کتابخانه.
صد البته اما نرد عشق بهم و در کنار هم باختن.
 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

برای ثبت در دلمان

با اینکه این سومین پست امروز هست و با اینکه در ظاهر هیچ اتفاقی نیفتاده که بخاطرش اینجا چیزی بنویسم اما اتفاقا در بنیاد اتفاق اساسی افتاده و حسش می کنم.

احساس خوشبختی می کنم و حیفم آمد که این را اینجا و در این لحظه ثبت نکنم. احساس خوشبختی بابت تمام داشته هایم و داشته هایمان که در راس و در اصلش تویی و تنها تو. داشتن و همراه بودن با تو. متعلق بودن به تو و در کنار تو زیستن. مثل یک عاشق و چونان یک معشوق با هم بودنمان و البته رسیدن به افق های بلندتر در کنار هم.

بسیار چیزها را با هم ساختیم. به بسیاری از سختی ها نه نگفتیم. به بسیاری از آسودگی ها و غفلت ها و تن آسایی ها،‌ به بسیاری از مدل ها و الگوهای از پیش تعیین شده، به تمامی آنچه که تجربه ی دیگران بود و تکرارش برای ما ناخوشایند، به تکرار مکررات و به ترس از تغییر صد البته به اینها و تمام اینها نه گفتیم و خود را برای ساختن، سختی، تاریکی و راه رفتن در کورسویی آماده کردیم به امید این روزهای روشن. و خدا را شکر که روزهای روشن پیش روست و می دانیم که درست آمدیم و هر چند که دیر کرده باشیم اما از انسان بودن خطا نکردیم. برای همین است که در کنار تو احساس شور و خوشی، حس زندگی و تپش عشق در شریان حیاتم حس می کنم. برای همین است که خوشبخت و خوشحالم که با تو و در کنار تو و اینجا و اینگونه زندگی خود و جریان سبز و سرخ عشق مان را طی می کنم.

تنها گفتم که چیزکی برای ثبت در تاریخ برای خودم و تو در اینجا بنویسم. برای خودم و تو که بهترینی و بهترین ها را برایت و برای زندگیمان می خواهم.

دوستت دارم بی کران
ای بزرگترین وجود دوست داشتی عالم
ای عشق موجود من
 

ساختن با دستان خود

در حالیکه هنوز در کرما هستم و دارم با لپی ور میروم تا کمی رو به راهش کنم این ایمیل را برایم فرستادی و حیفم آمد که اینجا ثبتش نکنم.

سلام بهترینم
 
سلام زیباترین همراه
 
در حال کار کردن بودم که به خودم اومدم و دیدم چقدر احساسم اینجا متفاوت شده. دیگه احساس موقت و خارجی بودن ندارم. احساس می کنم دیگه واقعا واقعا توی مملکتم هستم و دارم براش دل می سوزونم. مسلما ایران جزیی جدا ناشدنی از ماست...بخصوص من که همه ی خانواده ام اونجا هستن...اما احساس می کنم این رو خودمون انگار بادستامون ساختیم... درست مثل خونه ای که خودت با دستای خودت می سازی و میری توش زندگی می کنی.
 
عزیزکم...به این فکر کردم که تو چقدر زیبا شب کانادایی شدنمون رو جشن گرفتی...اون گلها و شراب و فیلمی که الان که بهش فکر می کنم برام خیلی معنا داره. ازت ممنونم. تو همیشه خالق لحظه های زیبای زندگی کوچولوی دونفره مون بودی و هستی. با حرفهای قشنگت...با حرکتهای عاشقانه و پرمعنات...با نوشته های دلنشینت...به شوخی های شیرینت. مرسی عزیزترینم...برای همینه که هیچوقت احساس نکردم به چیزی یا فرد دیگری توی زندگیمون نیاز داریم. زندگی من در کنار تو چنان سرشاره که هرروز نکته ای تازه برام داره...من با تو کامل میشم و این زندگی از تو رنگ میگیره.
 
امید قلب منی...این رو یادت نره...تو همه ی تکیه گاه و اعتماد به نفس من هستی.
 
عاشقتم

درگیر لپی

پنج شنبه ظهر در کرما هستم و دارم روی لپتاپم کار می کنم که تمام این دو روز گذشته وقتم را گرفت و تقریبا تمام مدت در فروشگاه اپل گرفتارم کرد.

پریشب که به نظر بعد از چند ساعت در اپل وقت تلف کردن درست شده بود وقتی برگشتم خانه دوباره همان آش و کاسه شد. اما از بس خوشحال کار اقامت و امتحانمون بودیم که شب را با کمی شراب و دیدن فیلم Philomena که فیلم خوبی بود گذراندیم. دیروز بعد از مدتها تو خودت رفتی سر کار و من هم دو ساعت بعد رفتم دوباره فروشگاه اپل و وقتی گفتند که بهتره یک مخزن بخری و اطلاعات لپی را به آنجا منتقل کنی چون باید کلا دستگاه را از اول برنامه ریزی کنیم و بی پولی و دوباره برگشتن به خانه برای برداشتن مخزن از خانه و دوباره رفتن به آنجا و بعد از چند ساعت اتلاف وقت آخر سر هم کار را تمام نکرده تحویلم دادند دیگه از خستگی نای اعتراض هم نداشتم.

تو هم که برگشتی خانه خیلی خسته بودی. شب هم بدون انرژی و خسته نشستیم و کمی اخبار دیدیم و من هم کمی به کارهای لپی رسیدم تا امروز که صبح هر دو سر حال بیدار شدیم. چاره ای نیست. باید سریع کار را روی روال بندازم که همین چند روزی که برای تمام کردن کتاب آلن وود گذاشته بودم هم از دست رفت بابت لپتاپ مسئله دار. خلاصه امروز را باید اینطوری بگذرانیم و فردا هم باید برم دانشگاه تا برگه ها را تحویل دهم و البته هنوز دو برگه که تحویلم داده نشده را بگیرم و همانجا تصحیح کنم و همگی را تحویل دپارتمان دهم و ایمیل برای پتی کنم.

برای سال آینده هم بعد از کلی اصرار تو- قصد داشتم کلاس ۸ و نیم صبح و ۲ و نیم بعد از ظهر دوشنبه را بگیرم تا به عنوان مهمان به کلاس سمینار فلسفه ی سیاسی که از ساعت ۱۰ و نیم تا ۲ بود را بروم- اما تو در نهایت قانعم کردی که خیلی زود پشیمان خواهم شد و آن وقت باید تا آخر سال این مشکل را تحمل کنم که از صبح اول وقت تا دیر وقت در دانشگاه بمانم و تمام روزم را از دست بدهم. خلاصه که همان ساعتهای امسال را دوباره با کامرون فیکس کردیم و قرار شد که ۱۲ و نیم تا ۴ و نیم دو کلاس بگیرم.

احتمالا فردا بعد از دانشگاه یک ملاقات با علی برادر نسیم بکنم برای کارهای خورده ریز لپتاپ. متاسفانه همه ی آپلیکیشن هایم و بوک مارک هایم رفته و کاریش هم نمیشه کرد. کارهای دیگه ای هم دارم که امیدوارم فردا درست بشوند.

تو هم که قراره به سلامتی آخر هفته را روی بوک چپرتمون بگذاری و به سلامتی بفرستیش برای دانشگاه نیویورک.